The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

#part486


#دلبرشیـرینـ🔞

برای یه لحظه کاملا خشک‌ میشم و حتی یادم میره که چطوری نفس بکشم
این ، این مرد قاتل خانوادمه ؟!
دست لرزونم رو سمت کیفم میبرم و میخوام از جا بلند بشم که چشماش رو روی هم محکم فشار میده

- مثل این که به چیزی که گفتم اصلا توجه نکردی
ولی باور‌ کن من هیچ دستی تو اون ...

حتی نمیدونه چی بگه
صدام انگار از ته چاه بیرون میاد و قطره اشکی گوشه ی چشمم جمع شده
من اینجا چیکار میکنم؟؟؟؟!

جایی که قاتل خانوادم رو به روم نشسته و کشی که عاشقشم همراه یه زن دیگه طبقه پایینشه !!!

من دقیقا دارم چیکار میکنم ؟!

- تو ، تو.. کی هستی دقیقا؟!

سرم درد میکنه
- دقیقا که هستی و چی میخوای از زندگیم ؟!
چی میدونی از خانوادم؟!
چی میدونی از پدر و مادر من؟!
تو چی میدونی از برادر ناکام و جوون من عوضی ؟!

سریع دستش رو به نشونه سکوت بالا میاره
- هیشش آروم باش دختر
چرا متوجه نیستی؟! من میگم هیچ دستی نداشتم

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/26 20:06

#part487


#دلبرشیـرینـ🔞


دوباره بی توجه به صورت درهم‌ و بهم ریختش نفس تندی میکشم و دندونام رو بهم میسایم
- بهم بگو ، اون آدما کی بودن..

خیره نگاهم میکنه و من با تمام جدیتم دارم نگاهش میکنم
من باید بدونم ، باید بدونم ...

برای لحظه ای یاد حرفای دیشب امیر میفتم

" هنوز علتشو پیدا نکردیم ، اصلا نمیدونیم قصدشون چی بوده و چرا !!!
فقط میدونیم این آدما تو قاچاق انسان و اسلحه به کشور های لطه گر نقش دارن
یه ربطی هم این وسط با فرقه ایلومیناتی پیدا کردیم که امیدواریم درست نباشه !
درواقع باید بگم این آدما اصلا آدم نیستن و هیچ انسانیتی ندارن !
هزار بار بدتر از اون داعشی که تو راجبشون شنیدی "

ترس برم میداره و دستم میلرزه
" تو کی هستی لعنتی؟! "

پوف کلافه ای میکشه و از جا بلند میشه
میز رو دور میزنه و سمتم میاد
کنار پام زانو میزنه

نفسش رو محکم بیرون میفرسته میگه :

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/26 20:06

#part488

#دلبرشیـرینـ🔞

" تو چشات ترس هست ، از من نترس باده
از منی که به خاطر فرار از اون زندگی لجن دست و پا زدم نترس !
چیزی که فهمیدم اینه ، من میتونم به کمک تو
یا بهتره بگم به کمک شما به اون چیزی که میخوام برسم و شما ... "

گیج‌ نگاهش میکنم
" ما چی؟! "

چشماشو میبنده و دوباره باز میکنه
انگار سعی داره تمرکز کنه

- شما میتونید بهم کمک کنید ، من فقط و فقط از تو و اون کسی که خودت میدونی کیه کمک میخوام..

دهنم از شدت تعجب باز میمونه
- چرا بهم نمیگی تو کی هستی؟!

از کنارم بلند میشه و من با نگاه دنبالش میکنم
دستش رو توی موهاش میکشه و دردمند نگاهم میکنه

- من ، من پسر اونی ام که باعث شده تو یتیم بشی باده !!!!

نفسم میره و من چرا اینجام؟!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/26 20:06

#part489

#دلبرشیـرینـ🔞

سریع از جام بلند میشم و یه قدم عقب میرم
- ازت خواهش میکنم آروم باشی

چشمام که اشک توشون جمع شدن رو محکم بهم فشار میدم
- چطور میتونی انقد آروم و ریلکس بیای و جلوی روم بشینی و بگی پسر کسی هستی که ...

لبش رو با زبونش خیس میکنه
- ببین نمیخوام توجیه کنم ، من پسر اون مرد هستم درست
ولی خواهش میکنم به حرفام گوش‌ کن بعد قضاوتم کن
من تو خونه ی اون بزرگ شدم
از وجود اون مردم اما شبیه اون نیستم
حتی دلم هم نمیخواد شبیهش باشم میفهمی؟!

گیج و سردرگم فین فینی میکنم و میشینم
باید بفهمم اینجا چه خبره
در این شکی نداشتم که اون مایی که گفت منظورش من و امیر بود ، ولی چرا ما؟!

بغض کردم ولی میگم :
- چه کمکی از ما میخوای؟!

صورتش سرد و یخ زده میشه ، عاری از احساس !
- میخوام کمکم کنید اون مرد و گیر بندازم
پدرم رو !!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/26 20:07

#part490


#دلبرشیـرینـ🔞

و این نمیتونه واقعی باشه ، میتونه؟!
به خودم تشر میزنم
باید بلاخره از یه جا شروع کنم ، شایان دیگه تو زندگی من جایی نداره اما من باید این کار و تموم کنم !

- چطور میتونم بهت اعتماد کنم؟!

لبخندی روی لبش میشینه
- من از تو و اون ادم چیز زیادی نمیخوام
فقط یکم کمک لازم دارم ، تو یه میتونی نقش یه انتقام جوی کوچولو رو بازی کنیا و ما میتونیم در کنار تو و حواسی که به خاطر تو پرت شده کارمون رو پیش ببریم..

مکث‌ میکنه
- اما باید این رو هم بهت بگم که این کار خطر زیادی داری !!

بدون توجه به جمله ای که میگه دست مشت شدم رو روی میز میزارم
- لادن هم از این موضوع خبر داره؟!

زیر چشمی نگاهم میکنه
- این به عهده خودته ، لادن حتی نمیدونه پدر من پدر واقعیشه
اون تنها یه مهره ی سوختس..

نیشخندی میزنم و حرص میخورم از این که همین مهره سوخته عشق زندگیم رو ازم گرفته

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/26 20:07

#part491

#دلبرشیـرینـ🔞

دوباره حرصی میشم و یاد اون صحنه میفتم
مردی که شب قبل اونجوری زیر گوشم حرفای عاشقونه میزد چطور میتونست انقدر عادی و راحت بهم خیانت کنه؟

پر از بغض و غم میشم اما جلوی خودم رو میگیرم
- فکر‌ نمیکنم دیگه حرفی واسه گفتن باقی مونده باشه
من از ملاقات امروزمون به امیر همه چیز رو گفتم
نیازی نیست بترسی یا هر چیز دیگه ای
قرار ملاقات بعدی رو به همون خطم پیامک کن
با امیر میام..

صورتش متعجبه اما چیزی نمیگه..

- تو نمیدونی؟!

گیج نگاهش میکنم و دوباره میچرخم سمتش
- من چی رو نمیدونم؟!

برای لحظه ای میره تو فکر و اخماش درهم میشن
بعد از جا بلند میشه
- فکر میکنم بهتره همراهیت‌ کنم
چیزی بود که فکر نمیکنم برات مهم باشه

لبخند مرموز گوشه ی لبش ولی چیز دیگه ای میگفت
زیاد پیگیریش نکردم اما باید هرچه زودتر خودم و به امیر میرسوندم..

این یه موفقیت بود ، یه قدم بزرگ به سمت جلو

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/26 21:22

#part492

#دلبرشیـرینـ🔞

همراهیم میکنه اما وقتی متوجه میشه ماشین دارم فقط در و برام باز میکنه و عقب گرد میکنه
نمیدونم چرا حتی با این که فهمیدم کیه و چطوری سر از زندگی من در اورده اما هنوز احساس خوبی باهاش دارم

اخرین نگاه رو بهش میندازم و بعد استارت میزنم
بلافاصله گوشیم زنگ میخوره

با دیدن شماره ی امیر لبخند بزرگی روی لبم میشینه
- باورم نمیشه دختر ، واقعا باورم نمیشه

ابروهام رو بالا میندازم
- گفتم من کارم و بلدما ، درسته اولش به خاطر شیما و سپیده خیلی ترسیدم ولی ارزش داشت..
میتونی یه پیگیری کنی ببینی حرفاش حقیقت داره یا نه؟!

صداش پر از شادی بود
- به روی چشممممم زن داداش ، زود بیا اینجا که کلی حرف داریم
باورت نمیشه چقدر این میتونه موثر باشه واسمون
مواظب باش و زود خودت و برسون اینجا..

مکث میکنم ، اینجایی که گفت یعنی اپارتمان شایان؟!
دستم رو محکم دور فرمون حلقه میکنم و فشار میدم

- امیر میدونم ممکنه برات خطرناک باشه ولی میشه تو بیای خونه ی ما؟!
دخترا رو الان برسم میفرستم بیرون ، میتونی بیای؟

این بار اون سکوت میکنه
نفس عمیقی میکشه
- باشه مشکلی نیست همین الان راه میفتم

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/26 21:22

#part493


#دلبرشیـرینـ🔞

قطع میکنم و پام رو روی گاز فشار میدم
الان و تو این وضعیت اضطراری اصلا هم برام مهم نیست که شایان و کجا و با چه وضعی دیدم

مهم نیست اما دست و دلم لرزیده
مهم نیست اما خورد شدم !!
مهم نیست اما اون گفت بهم توضیح میده..

آهی میکشم و جلوی ورودی ترمز میکنم
در و با کلید خودم باز میکنم و تا در ورودی رو تقریبا میدوئم

با عجله در و باز میکنم
- سلام دخترااا

جفتشون سرشون رو از آشپزخونه بیرون میارن
- وقت نداریم فقط سریع برین یه سری خرید دارم انجام بدین بیاین !
سریع فقطا ، خیلی لازمه
سپیده جان لطف کن وقتی داشتیم برمیگشتین هم بهم خبر بده..

هدردوشون هنو بهت زده وایستادن و دارن گیج نگاهم میکنن
پشت چشمی نازک میکنم
- د بدویین دیگه..

شیما شیطون جلو میاد و سپیده میره تا حاضر بشه
- سریع بریم وقتی داشتیم برمیگشتیم هم خبر بدیم
احیانا لازم نیست طولش بدیم خریدرو؟!
خب بگو داداش داره میاد دیگه زن داداش

لبخند خشک‌ و یخ زده ای میزنم

- آزه اتفاقا ، داداشت داره میاد ، فقط زود برینا !

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/26 21:23

#part494

#دلبرشیـرینـ🔞

دوباره چشمک شیطونی میزنه و با خنده دور میشه
لبخندی میزنم و خودم رو روی کاناپه پرت میکنم

چرا انقد خسته ام؟
سرسری ازشون خداحافظی میکنم و بعد از در اوردن مانتوم دوباره دراز میکشم روی کاناپه
احتمالا تا امیر جمع کنه بیاد یه یک‌ ساعتی طول بکشه

نگاه خسته ای به گوشیم میندازم و حتی حال ندارم واسه یه ساعت دیگه کوکش کنم
اونقدر خسته و خواب آلودم که نمیفهمم کی خوابم میبره

" من نمیتونم شایان
بس کن لطفا ، این تویی که داری همه چیز و خراب میکنی
یعنی چی به فکر خودشی؟! شایان اون همین الانشم وسط این بازیه "

تکونی میخورم و انگار امیر میفهمه بیدار شدم
چیزی میگه و قطع میکنه
خمیازه ای میکشم و از جا بلند میشم

" کی اومدی تو؟! چجوری اصلا اومدی؟! "

چشم غره ای میره و میاد و خودش رو پرت میکنه روی مبل تکی کنارم

" از در پریدم تو ، چقدر خوابت سنگینه دختر هیچی متوجه نشدی
دزد میومد این خونرو میبردم تو نمیفهمیدی "

آروم میخندم
- خسته بودم واقعا ، چند وقت درست حسابی نمیتونم بخوابم !!

عمیق نگاهم میکنه

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/26 21:23

#part495

#دلبرشیـرینـ🔞


حتی فرصت نمیکنم راجب چیزی که داشت پشت تلفن به شایان میگفت فکر کنم
سریع گوشیم رو بیرون میارم و حرفای ضبط شده ی خودم و اون مرد رو که امیر هم شنیده بود رو از اول گوش میکنیم

امیر گاهی اخماش به شدت درهم میشه
خصوصا اون اخرش ، دستاش رو مشت کرد اما چیزی نگفت و من هم سکوت کردم

صداش رو قطع میکنم و دست به سینه به پشتی کاناپ تکیه میدم
" خب نظرت چیه؟! فکر میکنی بتونیم بهش اعتماد کنیم؟! "

لبخند کمرنگی میزنه و میره سمت لب تاپش
میاد و دقیقا کنارم میشینه
کمی معذب میشم اما امیر بی توجه خودش رو بیشتر میکشه سمتم و تقریبا میاد تو حلقم

" بیا اینو بخون تا متوجه بشی میشه بهش اعتماد کرد یا نه !
این و بخون و یاد بگیر من و دست کم نگیری زن داداش "

پشت چشمی براش نازک میکنم و حواسم رو میدم به صفحه
بالای صفحه نوشته شده بیوگرافی
کنجکاو صفحرو پایین میکشم و این واقعا امکان نداره !!
با دیدن عکس‌ همون مرد ضربان قلبم بالا میره

میچرخم سمت امیر و بهت زده لب میزنم :

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/26 21:23

#part496



#دلبرشیـرینـ🔞

" تو ، امیر تو چطور تونستی
این اطلاعات خیلی کامله ، چرا بهم نمیگی داری چیکار میکنی ؟!

مغرور ابرویی بالا میندازه
" چیکار میکنی نه چیکار میکنیم ، همه ی اینارو بعدا برات توضیح میدم
فعلا بیا بشین راجب این یارو بخون
گفتی اسمش و بهت چی‌ گفت؟!

کمی فکر میکنم‌ و تازه یادم میفته اون حتی خودش رو بهم معرفی هم نکرد

" به من چیزی نگفت ! "

آهانی میگه و لب تاپ رو از روی پای من بلند میکنه
" تا تو همینجوری بهت زده بمونی از این سرعت عمل من ، من یه چک کنم این اطرافو "

چشم غره ای میرم و سریع و دوباره لب تاپ رو ازش پس میگیرم
چشام رو میدوزم به صفحه و اول نگاهی به اسمش میندازم

" تورج توسلی؟! این آدمیه که من ملاقات کردم؟!
ولی اون چجوری اون همه اطلاعات داشت؟! "

امیر چیزی نمیگه و من باز براش چشم غره میرم
دقیقا هدفش از این حضورش چی بود؟!

" حداقل برو دوتا چایی بیار ، توضیح که نمیدی؟!

میخنده و چشم گویان از جا بلند میشه

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/26 21:23

#part497

#دلبرشیـرینـ🔞

دندونام و از حرص و عصبانیت روی هم فشار میدم و پا میشم میرم سمت در
قفل و تو در میچرخونم و در باز میشه
با دیدن صورت خندونش اونقدر بهم فشار میاد که حس میکنم واقعا قرمز شدم و الانه که سکته کنم..

خودشم میفهمه و نیششو جمع میکنه
دستشو میاره سمتم که یه قدم عقب میرم و بهش پوزخند میزنم

"‌چند وقت پیش دستتو گذاشتی روی پیشونیت و گفتی دیگه نمیخوامت باده
پس فردا ادرس و میفرسم بیا بریم واسه طلاق !!
یادته؟! "

بهت زدس یا چی؟!
" عزیزدلم بیا باهم حرف بزنیم شما اخه "

زل میزنم تو چشمش
" امروز صبح وقتی داشتی قربون صدقش میکردی و میگفتی میپیچونی من و میری پیشش حرفات و شنیدم
گفتم دلیل داری ، گفتم شاید واسه خاطر عموعه
شاید دلت واسش سوخته ، شاید و شاید و شاید
ولی بهم بگو چرا بریدش اون رستوران؟!
شایان چرا اونجوری بغلش کرده بودی؟
چرا پیشونیش و محکم بوسیدی؟! "

اشک چشمم ریخت و دیدم که سرش و انداخت پایین
" یه رو میگم همه ی این کارا واسه چی بوده قربونت برم
مگه خرم از تو بگذرم من باده؟ "

بدجنس میشم
" اونو خدا میدونه "

خندش میگیره

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/26 21:28


#part498

#دلبرشیـرینـ🔞

" من به شما نگفتم دلیلم محکم و قانع کنندس؟!
اجازه هست بیام تو؟! "

ابروهام رو بالا میندازم به نشونه نه
" میخوام یکم آرومت کنم عزیزدلم "

سرد میشم
" شایان حرفت و بزن و برو نمیخوام ببینمت اینجا
نمیخوام جلوی چشمم باشی
بزا بهت بگم دلیلت بهترین دلیل !
محکم ترین دلیل و قانع کننده ترین دلیلم باشه بازم نمیبخشمت ، میفهمی؟! "

کلافه آهی میکشه و سرشو میچرخونه
میخوام برگردم داخل که مچ دستم رو میگیره و فشار میده

" قول میدی؟! قول میدی اگه دلیلم قانع کننده بودم نبخشیم؟! "

گیج‌نگاهش میکنم ، حس میکنم دلیلش زیاد قانع کنندس اما فقط میچرخم سمتش و میرم جلو

"‌بزا یه چیزی‌ بهت بگم اینو یادت بمونه شایان
ما زنا از خیلی چیزا میگذریم
از دروغ ، از بی پولی ، از یه زندگی خوش از همه چیز
از بدترین چیزام میگذریم ولی از خیانت نه ،
نمیدونم شاید دلیلت قانع کننده باشه
ولی من هیچ وقت یادم‌ نمیره یکی غیر من تکیه داد به سینه ی تو "

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/26 21:29

#part499

#دلبرشیـرینـ🔞

عمیق نگاهم میکنه
چشم میبندم و نفس عمیقی میکشم و ادامه میدم :

" تو دلیلت قانع کننده ترین دلیلم باشه من یادم‌ نمیره پیشونی کسی رو بوسیدی که من نبودم..
کسی بود که فکر میکردم مادر‌ بچته ، خود همین میدونی چقدر‌ منو سست میکنه؟! "

اشکام تند تر پایین میریزن
" من عاشقتم نفهم
من حسودم ، من واسه یه لحظه دیدنت و شنیدن صدات پر پر میزنم
من میمیرم اگه ببینم نوک انگشت کسی غیر من رو دستت بشینه و تو این کارو میکنی باهام !! "

فین فین میکنم که جلو میاد و بغلم میکنه
فقط همین؟!
با بغل کردنم ازش بگذرم؟!
سرشو زیر گوشم میزاره و دستش نوازش وار روی کمرم بالا پایین میشه

" ببخشید که اذیت شدی ، میدونم نمیتونی
فکر کردی درکت نمیکنم؟! فکر کردی عاشقت نیستم؟!
همش به خاطر توعه و ببخشید که نتونستم راهی پیدا کنم که توش کمتر اذیت بشی "

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/26 21:29

#part500


#دلبرشیـرینـ🔞

بلاخره خر میشم
بلاخره دلم برا لحنش و صداش نرم میشه و من نمیتونم از این مرد بگذرم هرچقدرم اذیتم کنه

یادم‌ نمیره حسی که تجربه کردم اما با دلتنگی و بغضی بیشتر از بغضای قبلی دستم و دور کمرش حلقه میکنم

تک خنده ای میکنه
" ببخشید سرت داد زدم فداتشم ، الان دیگه دخترا میان
نمیخوای که اینطوری ببیننت !! میخوای؟! "

سرمو میچسبونم به شونش
" اه اه مماخت نچسبون به لباسم بچه "

زیر لب‌فوشش میدم
عقب میکشه و زل میزنه تو چشمام و یه جوریه
" بریم حموم‌ تمیزت کنم عسلم؟! "

دست مشت شدم میشینه تو شکم سفت و سختش و نمیدونم چرا انقدر خوشحالم از شنیدن صدای آخ ریز اما توام با خندش

با درد میگه
" اوکی اوکی متوجه شدم این‌ یعنی نه؟!حالا بریم یا نریم؟! "

لبمو محکم فشار میدم تا نخندم
پسر بد !!

#دلبرشیـرین

1403/07/26 21:29

پارت های هدیه👇👇

1403/07/26 22:11

#part501

#دلبرشیـرینـ🔞

برمیگردم و بعد از شستن صورتم میرم پیششون
امیر و شایان مشعول حرف زدنن و با دیدنم سکوت میکنن
پشت چشمی واسه نگاه شایان میام که میخنده

"‌تو که قهری هنوز کوچولو !! "

شونه هامو بالا میندازم و بی توجه بهش رو به امیر میگم
" نیازی هست الان باهاش تماس بگیرم؟!
بنظرم بهتره هرچی زودتر قرارمون و باهاش اوکی کنیم "

امیر سرشو تکون میده
" بنظر منم همین خوبه فقط باید با یه شماره ی دیگه این کار و کنیم
چون ممکنه شنود باشن و اون بنده خدام بیفته تو یه دردسر بزرگ "

شایان ساکته
" من میگم اینجوری نیست ، اگه بود خودش این ریسک‌و نمیکرد که بهم پیام بده یا زنگ بزنه !! اینطور نیست؟! "

امیر تائید میکنه و شایان هنوز ساکته
انقدر بدم میاد بعضی وقتا اینجوری ساکت میشه و زل زل نگاهم میکنه
واقها خوف میکنم ، یه جورایی ترسناک میشه

نفس عمیقی میکشم
" پس زنگ بزنم؟! "

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/26 22:11

#part502

#دلبرشیـرینـ🔞


امیر دوباره سر تکون میده و این بار اقا شایان بلاخره یه تکونی میخوره
" بهش بگو یه جای عمومی قرار بزاره ، حرفاتون و ضبط کنید..یادتونم باشه که حواستون به اطرافتون..

دستم و میگیرم جلو صورتش
" من تنها قرار نیست که برم ، امیرم هست
نیازی به این...

خودشو میکشه جلو و انگار باز عصبی شده و صگ
" همین که گفتم ، گیرم ما اشتبا کردیم و با یه خروار ادم ریختن سرتون
امیر تنهایی میتونه از پسشون بر بیاد؟! "

هوفی میکشم و این دفعه امیر ساکت شده
با چشم اشاره میکنه زنگ بزن و من بعد از یه چشم غره به اون صورت زمخت و اخمو گوشیم رو بلند میکنم

میرم تو لیست تماسام‌ و اول اسمش رو ذخیره میکنم و بعد از زنگ میزنم
بعد از سه تا بوق جواب میده
" جان؟! "

میدونم مطمین بوده زنگ میزنم
شایان خودشو جلوتر میکشه تا صدامونو بشنوه
طوری ام هست که انگار الان این یارو من و از پشت گوشی میکشه میبره
سرمو میچرخونم
" شناختی؟! "


#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/26 22:11

#parr503

#دلبرشیـرینـ🔞


با صدا و بلند میخنده که شایان سریع گارد میگیره
لب میگزم تا نخندم و امیر سریع شیرجه میزنه و از بازوی امیر میگیره
- مگا میشه نشناسمت !
از اون آدمایی هستی که حسابی به دل میشینی و فراموش نشدنی هستی..

این بار خودم برای گوشی چشم غره میرم انگار اون میبینه
- چقدر و چطور میتونم بهت اعتماد کنم؟!

صداش جدی میشه
- گفتم میخوام راجب این حرفا حضوری و در حضور و نقابل شخص سوم حرف بزنم.

نفس عمیقی میکشم
- این باعث میشه من بهت اعتماد کنم ؟!

- واسه این که بهم اعتماد کنید راه های دیگه ای ام هست ، من خیلی جدی ام ، خیلی خیلی جدی ام
کسایی تو زندگیم هستن که برام از جونمم با ارزشترن که حاظر شدم این کار و با پدر خودم کنم..
پدر نامرد اما خونی خودم..
من مادرم و خواهرم رو امانت میزارم پیش شما..
میتونین به عنوان گروگانم در نظر بگیرینش
ولی مطمئن باشین این کارم فقط و فقط به خاطر اینه که میدونم از شما محافظت میشه...
من میخوام از اونا هم محافظت بشه...

سریع میگم
- قبوله ، فقط بگو کی و کجا هم دیگرو ببینیم و این که مادر و خواهرت رو هم بیار...

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/26 22:12

#part504


#دلبرشیـرینـ🔞

شایان و امیر چشم گرد میکنن و اونطرف اون میخنده
-‌شما زنا احساساتی هستین ولی هیچ وقت نباید حس شیشمتون رو دست کم گرفت
مرسی که بهم اعتماد میکنی

نفس عمیقی میکشه
- دوستان فکر نمیکنم انقدر سخت باشه اعتماد به یه خانوما ! میدونم دارین صدام و میشنوین..
باده خانوم من فردا لوکیشن رو میفرستم

باشه ای میگم و قطع میکنم

شایان برام چشم غره ای میره و از جا بلند میشه
حس میکنم کلافست
- تو اصلا این یارو رو میشناسی که سریع بهش اعتماد کردی؟؟؟ میدونی چیه؟!کیه
چطور میتونی خیلی سریع ادرس بگیری و خیلی سریع بهش اعتماد کنی..

بی توجه بهش از جا بلند میشم
- من فکر میکنم کار درست و انجام دادم
امیر فردا تو با من میای درسته؟!

به شایان نگاه میکنه و سرشو تکون میده ، جو مزخرفی بینمون هست اما برام مهم نیست..
نمیخوام باهاش صحبت کنم..
هنوزم باهاش قهرم..هنوزم دلم از پره..

بی توجه به نگاه آروم و نگرانش میرم سمت آشپزخونه که میبینم پشتم حرکت میکنه
پوفی میکشم

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/26 22:13

#part505


#دلبرشیـرینـ🔞

" کاری به این که خیلی سریع باهاش راه اومدی ندارم
ولی بهم بگو چرا بیخیال نمیشی؟!
من که گفتم توضیح میدم برات "

چشم غره ای براش میرم که همون موقع صدای آیفن بلند میشه
به اون سمت نگاهی میندازم و نفس عمیقی میکشم

"شایان من بهت گفتم بخشیدمت؟! "

" نگفتی ولی اومدی ت بغلم نگفتی ولی باهام حرف زدی و‌فکر میکنم که بهم فرصت دادی "

زل میزنم تو چشماش
" شایان تا وقتی این قضیه مشخص نشه خبری از آشتی نیست..خبری از فرصت دوباره نیست..
اوکی باهم حرف میزنیم
اوکی میتونیم باهم این قضیه رو حل کنیم ولی بهت میگم تا وقتی نفهمم چرا اینکارارو کردی نمیبخشمت.. "

نفس عمیقی میکشم
" و همچنین تا اون موقع بهتره از هم یکم دور باشیم "

دست به کمر و بهت زده وایستاده و زل زده تو چشمام..
برمیگردم و میرم سمت ورودی که مچ دستم رو میگیره و فشار میده..

" اگه یه روزی بفهمی اینا به خاطر تو بوده..به خاطر این که به قولم عمل کنم چی؟! پشیمون نمیشی؟!
نمیترسی ..؟! "

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/26 22:13

#part506
#دلبرشیـرینـ🔞


شونه هامو بالا میندازم و میام چیزی بگم که شیما و سپیده وارد میشن..
با تعجب به ما نگاه میکنن و شیما میدوعه سمت شایان

" وایی داداش چقدر دلم برات تنگ شده بود ، خبر از بابا نداری؟! من خیلی نگرانش داداش "

شایان لبخندی میزنه و روی موهای شیما رو نوازش میکنه
" نگران نباش خودمون حواسمون هست..
فقط این که دیدی سوپرایز و؟! "

سپیده میزنه به‌ بازوی من‌ و سری تکون میده به معنی این که این‌چی میگه و‌ من لبخند میزنم

" چه سوپرایزی؟! چیزی‌گرفتین؟! "

من نیشم باز میشه و میچرخم سمت در و امیر از همونجا وارد میشه..
سپیده که‌ کنارم وایستاده چشماش گرد میشه
و شیما با جیغی این بار برمیگرده سمت برادر بزرگش
وقتی فرو میره تو بغلش با خوشحالی لبخند میزنم

چقدر‌ خوبه که داریم بعد مدت ها هممون میخندیم
شایان میاد سمتمون

" نو که میاد به بازار ، کهنه میشه دل آزار
اینطوریه شیما خانوم؟! "

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/26 22:14

#part507

#دلبرشیـرینـ🔞

امیر با‌ لبخند بوسه ای روی پیشونی شیما میکاره و میاد نزدیک تر و سپیده رو هم میبوسه
" حسودی نکن داداش کوچیکه ، این خانوما ی زیبا همیشه‌پیش شمان یه امشب پیش پا "

شیما سریع میگه
" یعنی چی یا امشب؟!‌یعنی باز میخوای بری؟!
اصلا کی اومدی ؟! چطوری اومدی امیر چرا خبر ندادی
بابا خبر داره؟! "

امیر خندش میگیره و من میرم پیشش
" بیاین فعلا بریم‌ سراغ شام
شیما جان این‌ همه سوال و میتونه به نظرت تو یه دقیقه جواب بده؟!
بیاید کمک ببینم "

جفتشون لباشون اویزون میشه و اول میرن تا لباس عوض کنن
شایان نگاهی بهم میندازه و دست تو جیب خارج میشه
امیر نزدیکم میشه

" دعوا کردین؟! "

نفس عمیقی میکشم و نگاه عاقل اندر سفیهی بهش میندازم
بعد اون اتفاق میخواست باهاش ملایمم‌ باشم؟!

" به وقتش همه ی این چیزا تموم میشه
تو نگران داداشت نباش چیزیش نمیشه.. "

غمگین نگاهم میکنه و من میرم سمت سینک
دلم نمیخواد به چیزی که تو چشماشه فکر کنم
غمی که هست و نگرانی که به وضوح توش دیده میشه..

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/26 22:14

#part508

#دلبرشیـرینـ🔞

شام تو سکوت من و حرافی زیاد سپیده و شیما و البته امیر صرف میشه
من قصد ندارم سکوتم رو بشکنم و شایانی‌که تقریبا دست به غذاش نمیزنه اما کاملا عمیق و خیره نگاهم میکنه..

بعد از شام شست و شو رو هم به دخترا میسپرم و میرم به اتاقم
بازم شایان میاد پشت سرم
حضورش‌و حس میکنما ولی تا میرسم سریع و تق در و بهم میکوبم و لبخند شروری میزنم

" باشه باده خانوم ، اینا همرو یادم میمونه "

از پشت در بسته چشم غره میرم براش
" یادت بمونه میخوام ببینم چیکار میخوای کنی زیاد غد غد کنی همین حرفای کوتاهی ام که میزنیم کات "

حرصی شده که کلافه و از بین دندوناش اسممو صدا میزنه
" باااااادهه ، من هزار بار گفتم‌ سگم‌ نکن وقتی عصبانیم "

در و باز میکنم و سرمو از بین در بیرون میبرم
نگاهی به سر تا پاش میندازم و با خشک‌ ترین لحن میپرسم :
" کارت و بگو میخوام برم دوش بگیرم و بخوابم "

چشماش برق میزنن و من میمونم تو پرویی این بشر
هولم میده کنار و سریع میاد داخل
تا به خودم بیام لباسشو از تنش میکنه و بعد از اینه که میندازتم رو کولش و در و قفل میکنه میره سمت در‌حموم..

به صدای جیغ خفه و وحشی بازیامم توجهی نمیکنه

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/26 22:14

#part509

#دلبرشیـرینـ🔞

تا میندازتم رو وان شیر آب و باز میکنه و اونقدر از فشار و سردی آب لرزم میگیره که سریع خودشم میاد سمتتم و بغلم میکنه

" دوست داری همیشه اینجورری تنبیه بشی؟! "

با این که آب گرم شده ولی هنوز دارم میلرزم و با لرز به سینش تکیه میدم
دندونام بهم میخورن
" اینجوری نکن دیگه شایان ، سردمه "

لحنش آروم‌ میشه
" کاریت نکردم که اینجوری مثه جوجو های زیر باروون مونده شدی
مونده هنو تا بلرزی

دوباره میکوبم تو سینش و به صدای خندش توجهی نمیکنم
نه به چند ساعت قبل و اون یوبسی و اخمای درهمش
نه به حالا و این حال خیلی خوشش

" بهت‌ نگفتم دلم نمیخواد تا وقتی قضیه حل نشده باهم حرف بزنیم؟! "

بی توجه بیشتر به خودش فشارم میده
" هیششش حرف نزن فلا میخوام لباساتو در بیارم جوجو "

اخم میکنم
" نکن‌شایان ، برو بیرون خودم میخوام حموم کنم "

" وقتی گفتم منم میام مخالفتتی نکردی حالا هم نمیشه نظرتو عوض کنی فهمیدی؟! "

چشمام گرد میشن و صدام جیغ مانند

" اصلا گذاشتی مخالفت کنم!؟ مثل یه کیسه انداختیم رو شونه هات پرتم کردی تو وان و آب باز کردی رو سر و بدنم "

خونسرد‌ دستش میره سمت لباسم و من فکر میکنم که چقدر پروعه

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/26 22:14