The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

#part510

#دلبرشیـرینـ🔞

بازم در مقابل این کارش کوتاه میام و اصلا هم به روی خودم نمیارم که دوش گرفتن باهاش چقدر برام لذت بخش بود
مثل بچه ها حوله رو دورم میپیچونه و بغلم میکنه و از حموم بیرون میریم
" بعد واسه من قپی میای ، بعد واسه من بزرگ بازی در میاری میای میری ملاقات یه آدمی که باباش اونقدر خطرناکه که حتی نمیتونی تصورشو کنی..
خوبه الان بخورمت تموم بشی؟! "

محلش نمیدم چون حسابی خوابم میاد
به شیطونی کردناشم توجه نمیکنم اما وقتی لباس روی سینم میشینه لب میگزم و سعی میکنم هولش بدم

با ناله صداش میکنم
" شایان نکن "

جووووون کشیده ای میگه و من و یاد قدیمامون میندازه
" هنوز نکردم که عروسک "

لب میگزم و شایان با بوسه هاش دیوونم میکنه..
هیچکس اندازه این مرد با من و بدنم آشنایی نداره..
من و نقطه ضعفام..

نفس تندی میکشم که حوله ی دور تنم رو کنار میزنه
تازه نگاهم با سینه هاش میفته و محکم چشمام رو میبندم

خم میشه رومو و سرشو میبره زیر گوشم
" چیشده دردت به جونم؟! "

بغض کردم

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/26 22:15

40پارت امروز ب اضافه ده پارت هدیه تقدیم نگاهتون


شب خوبی داشته باشین 😁😍

1403/07/26 22:15

#part511

#دلبرشیـرینـ🔞

لباشو رو لبام میزاره و دستاش سمت بدنم میره
نفسم‌ تند میشه از این همه لمس دوست داشتنی و زیر لب اسمشو صدا میزنم

" چرا بغض کردی کوچولوی من؟!

خودمو تو بغلش جمع میکنم
" بدنتو اون لمس کرده؟! "
برای یه لحظه دست از لمس کردنم برمیداره و یکم‌عقب میکشه
زل میزنه تو چشمام
با اخم و پر از غم
" اینجوری بهم اعتماد میکنی ؟! "

" این جواب من نبود شایان ، لمست کرده؟! لمسش کردی؟!
همینجوری مثل من ؟! "

اگه بگم از جوابش آتیش گرفتم دروغ نگفتم..
" هیچکسی و مثل تو لمس نکردم "

همه ی بدنم مور مور میشه و فکر میکنم *** دیگه ای رو لمس کرده..
لمس کرده که ازش بچه داره هولش میدم عقب ولی حتی از جاش تکون هم نمیخوره
" این‌ کارا یعنی چی؟! این درگیریا یعنی چی؟!
چرا سگم میکنی وقتی انقدر باهات آروم میشم؟! "

سرمو میچرخونم
" بدنی که غیر من و لمس کرده باشه نمیخوام "

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/27 12:33

#part512
#دلبرشیـرینـ🔞

دستش دور بازوهای لختم حلقه میشه و چشمای سرخش و میدوزه بهم

" وقتی میگم باورم کن ، یعنی باورم کن
وقتی میگم کسی و مثل تو لمس نکردم ، باورم کن
من دروغ بهت نمیگم ، من‌ هیچ وقت بهت دروغ نگفتم
این‌ فکرای احمقانرو از سر فندوقیت بنداز بیرون و هی سگم‌ نکن
نزار بد باهات رفتار کنم ، نزار هردومون پشیموم بشیم
فهمیدی باده؟! سگم‌نکن..
من‌میخوامت لامصب ، هرکاری میکنم به خاطر توعه
میفهمی؟!

لبامو جمع میکنم و سرمو میچرخونم
بیشتر خودشو بهم نزدیک میکنه و این بار بی‌حرف‌ اما سرد همراهیش میکنم..

درد میچشم ، لذت میچشم و در مقابل تمام حرفای ریز و عاشقانش که تو گوشم زمزمه میشه سکوت میکنم..

کنار دراز میکشه و میکشتم نزدیک‌ خودش
" من‌ خر باشم تورو با یکی دیگه عوض کنم باده
تو مستم میکنی لعنتی!!!
فکر‌میکنی این عشقه؟! یا بالاتر از عشق؟

نفس عمیقی میکشم و میدونه اینجوری قلبم تند میزنه و هی بیشتر و بیشتر‌ میگه
بی پناه تر میرم تو آغوشش

" یادم نیار بهت گفتم نمیخوام تا وقتی اوضاع درست نشده پیشم باشی "

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/27 12:33

#part513

#دلبرشیـرینـ🔞

میخنده و گونم رو نوازش میکنه و من با لذت عمیقی به خواب میرم
این‌ خواب پر از کابوس و ترس بود ولی لذتی که قبلش چشیده بودم همشو خنثی میکرد..

به سختی چشم باز میکنم و به اطراف نگاهی میندازم
شایان اینجا نیست
چشمامو میمالم و ملافرو بیشتر دور خودم جمع میکنم
تقه ای به در میخوره

حوصله ندارم از جا بلند بشم فقط بفرماییدی میگم و خودم و زیر ملافه پنهان میکنم

در باز میشه‌ امیر میاد تو و من چشم درشت میکنم..

" خوابی که هنوز تو ، پاشو بریم ادرس و فرستاده "

میچرخه و تازه نگاهش به من و وضعیتم میفته
آب‌دهنش رو قورت میده و من سعی میکنم سریع از جا بلند بشم
زودتر از من به خودش میاد و میره سمت در
" ببخشید فکر‌نمیکردم...

اینو میگه و در و‌پشت سرش میبنده
تازه از جا میپرم ، محکم تو سرم میکوبم ، خدا لعنتت کنه باده که هیچ وقت آدم‌نمیشی..

به خودم و برجستگی هام‌نگاهی میندازم و هوفی میکشم
خواب کاملا از سرم پریده پس از جا بلند میشم و کلافه و عصبی همونطوری میرم سمت حموم

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/27 12:33

#part514

#دلبرشیـرینـ🔞


سریع تر از دیشب بیرون میام و بعد از پوشیدن لباسام میرم از اتاق بیرون
دنباا شایانم و وقتی از سپیده سراغش و میگیرم میگه که رفته بیرون..

یکم عصبی ام اما خودمو میزنم به اون راه و میرم سمت امیر

" امیر حاضری بریم؟! لوکیشن‌و فرستاد؟! "

امیر که به گوشه ای خیره شده و حسابی تو فکره از جا میپره و چشم غره ای بهم‌ میره

" اع چته ترسیدم ، عب نداره بیا بریم تو راه بهش پیام میدم
اع نه راستی فرستاد آدرس رو
شرمنده حواسم پرت یه چیزی شده.. "

چیزی نمیگم و فقط پشتش راه میفتم
موهام هنوز یکم‌ نم داره و این عصبیم میکنه

" شایان کجا رفته؟! مشکلی‌ نیست همینجوری بیای بیرون؟!
نمیبیننت؟! "

بی توجه به حرفم میره و پشت ماشین دراز میکشه
" حرکت کن برو تا من بگم چجوری نمیناسن منو
تو باید رانندگی کنی دیگه "

شونه هامو بالا میندازم و میدونم که تو بد دردسری افتادیم

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/27 12:33

#part515

#دلبرشیـرینـ🔞


نگاهی به گوشی میندازم
" بلدی جایی که گفته رو؟! امیدوارم خانوادشم بیاره
یکمم استرس دارم
میترسم بلایی سرمون بیارن

بازم سکوت کرده برای همین میچرخم و نیم نگاهی بهش میندازم
چشماشو بسته و انگاری خوابه

نمیدونم بخندم یا عصبانی باشم ، بیخیال تر از این خانواده وجود داره آخه؟!

پامو میزارم رو گاز و سعی میکنم از جایی برم که ترافیک‌ نباشه
دوست داشتم زودتر برسم تا بتونم کمی تحلیل کنم اطراف رو خیلی استرس داشتم

نه به من و این استرسم
نه با این امیر و اون خر و پفش
اصلا باورم نمیشه که خوابیده باشه ، این موقعیت واقعا حساسه واقعا حساسه

جای پارکی پیدا میکنم و بعد از پارک کردن جعبه دستمال کاغذی رو برمیدارم و پرت میکنم عقب
آخی میگه و سریع نیم خیز میشه

بلند میگه :
" چتهه دختر زهرم و ترکوندی اع "

چشم غره ای براش میرم
" رسیدیم اگه زحمتی نیست پیاده شو بریم
البته اگه فکر نمیکنی کسی دنبالمونه..

چشم غرم و ندید میگیره و نیشش و باز میکنه
کلاهی از کنار دستش برمیداره و میزاره رو سرش
عینکی هم میزنه

" خب بریم "

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/27 12:34

#part516

#دلبرشیـرینـ🔞

هوفی میکشم
" شایان قربون این نوع استتار کردنت بره
عمو‌جون خبر داره چه نابغه ای تحویل این جامعه ی حقیر داده؟! "

توجهی به حرفم نمیکنه و با خنده پیاده میشه
پیاده میشم‌و بعد از قفل کردن ماشین پشتش راه میفتم
اون طرف خیابون یه کافه ای هست..

ادرس همونجاست
امیر از گوشه ی‌مانتوم میگیره و جلو میکشتم تا از خیابون رد بشیم

" دروغ میگی رسیدیم چی میشد دور میزدی میرفتی اون طرف؟! "

از پرویی تعجب نمیکنم فقط مانتوم و از دستش بیرون میکشم و ضربه ای به بازوش میزنم

" پرو نشو که خیلی عصبی ام "

باهم وارد میشیم و من میبینمش که گوشه ای نشسته
خبری نیست از کسی

باهم جلو میریم
" پس خانوادش کجان؟! "

بدون ضایع بازی به گوشه ای اشاره میکنه
" اون سمت نشستن ، ضایع نگاه نکن که بدونن خبر داریم از حضورشون "

با تعجب میگم :
" میشناسیشون؟! "

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/27 12:34

#part517

#دلبرشیـرینـ🔞


بی توجه به نگاهم شونه هاشو بالا میندازه و دستشو پشت کمرم میزاره
میریم سمتش و اون با همون لبخند مرموز و بامزش به احتراممون می ایسته

- سلام

امیر سریع اخمو میشه و صندلی رو برام عقب میکشه
بدون تعارف میشینم
- سلام ، خبری از قولت نیست !!

خودشم میشینه
-‌هست فکر میکنم هم متوجهشون شده باشید..

امیر شکه میشه و من عمیق نگاهش میکنم
خیلی ادم زرنگیه یا یه جای کارش میلنگه؟!

- من میدونم بهم اعتماد ندارین
بهتون هم حق میدم ، ولی باید بدونید که من سر خانوادم با هیچکسی شوخی ندارم..

دندونام و بهم فشار میدم
-‌منم سر خانوادم با کسی شوخی نداشتم
کسی که سر شوخی رو باز کرد پدرت بود و تقاص کارش رو‌هم میبینه..
ما آدمایی نیستیم که پای بیگناهارو بکشیم وسط

لبخند میزنه
امیر انگار از جواب دادنم خوشش اومده که با خیال راحت دست به سینه شده و زل زده به ما دوتا


#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/27 12:34

#part518

#دلبرشیـرینـ 🔞


- میتونیم بریم سر اصل مطلب؟!

بی حرف نگاهش میکنم که کیف‌ سامسونت نقره ای و کوچیکی از کنار پاهاش بالا میاره و روی میز‌ میزاره
با شک نگاهی به اطراف میکنه و بعد از وارد کردن رمزش کیف و میچرخونه سمت ما

توش لپتاب کوچیکی هست
با چشم و ابرو اشاره میکنه بازش کنم و من دست میبرم و بازش میکنم
از دیدن چیزی که میبینم برای یه لحظه خشک‌ میشم
بغض میکنم و اصلا نمیدونم که..

امیر دستمو میگیره و محکم فشار میده
اونا از لحظه تصادف فیلم گرفته بودن؟

قطره های اشکم پایین میان
- اونا با خانواده بیگناه من چیکار داشتن..چرا این کار و باهامون کردن..چرااا؟!

ضجه میزنم و حواسم هست که مرد رو به روم متاثر شده و امیر نگران..
- هیشششش باده آروم باش

میچرخم و نگاهش میکنم
- فکر کردی میتونم فراموش کنم و اروم باشم؟!
داری میبینیشون؟؟؟ اونا عزیزای منن
داری میبینیشون امیر

سرمو میکشه سمت سینش و من هق میزنم

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/27 12:35

#part519

#دلبرشیـرینـ🔞


لپتاب رو برمیداره و از زیرش چندتا وسیله خارج میکنه

- اینا چندتا دوربینن که قراره من نصبشون کنم به محل مورد نظر
اینا هم جی پی اس و غیره ی وسایل هستن
تنها کاری که شما میکنید اینه که من و به اونایی که باهاشون در ارتباطین وصل میکنید
متوجه اید؟!

اشکمو پاک میکنم و عقب میکشم
- با کی در ارتباطیم؟!

امیر وسیله هارو برمیداره و رو به من آروم میگه
- منظورش پلیسه

اوهومی میگم و‌ لب میگزم دوباره
- مشکلی نداره خانوادت با ما بیان؟!
نمیترسی اتفاقی براشون بیفته؟!
اصلا اگه کسی مارو با هم ببینه چی؟

میخنده
- ما اونقدرام ساده و بدون استفاده نیستیم خانوم کوچولو

بهم برمیخوره ،اخم میکنم‌و دستم مشت میشه
با من بود گفت خانوم کوچولو؟!
چشم غره ای براش میرم که میخنده و صندلیش رو عقب میکشه و پا میشه میره همون سمتی که امیر بهم نشون داده بود

- نظرت چیه؟!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/27 12:35

#part520

#دلبرشیـرینـ🔞


- راجب چی؟!

- بنظرت درسته انقدر زود و ساده بهش اعتماد کنیم؟!
فکر نمیکنی اون شاید همه نقشه هامون به فنا بده

زمزمه میکنم
- اون این کار و نمیکنه

- از کجا انقدر مطمئنی باده؟ میتونی با یکی دوبار دیدن یه نفر اونو بشناسی؟! میتونی...

- امیر میشه لطف‌ کنی یه چیزی سفارش بدی؟!
من اصلا حالم خوب نیست

نگران نگاهم میکنه‌ و سریع بلند میشه و میره سمت پیشخون
نفس عمیقی میکشم و برای لحظه ای چشمم رو میبندم
هدفش چی بود که اون فیلمو نشونم داد؟
میخواست ببینه حالم چقدر بد میشه
بیشتر بغض میکنم و اون صحنه ها مدام تو ذهنم تکرار میشن

شاید میخواست‌ مطمئن بشه من عقب نمیکشم
واسه انتقام هرکاری میکنم من ، هرکاری

با شنیدن صداش چشمام رو باز میکنه
زن تقریبا مسنی کنارش ایستاده و دختر جوونی هم باهاشونه
دختر‌ کمی خجالت میکشه انگار و من نمیدونم چرا انقدر نسبت بهش حس خوبی دارم

به احترامشون از جا بلند میشم

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/27 12:36

#part521

#دلبرشیـرینـ🔞


- سلام ، از اشناییتون خوشبختم خانوم توسلی

زن دستش رو جلو میاره و باهام دست میده
چشماش پر از اشک میشن
- فقط میتونم بگم متاسفم و شرمنده

چیزی نمیگم
امیر با لیوانای تو دستش برمیگرده و ما بعد از خوردن اونا از کافه بیرون میزنیم

- نگفتین چطوری باید بریم که متوجه ما و خانوادتون نشن

لبخندی میزنه و دست به جیب میشه
بی خجالت در عقب و باز میکنه و کمک میکنه مادر و خواهرش بشینن

- نگران این‌چیزا نباش و بسپرش به دست ما..
خانوادم رو به شما میسپارم..


سکوت میکنم و بعد از این که‌ روشو میچرخونه و میره سمت ماشین خودش به خودم میام و سوار ماشین میشم
ذهنم درگیر اون " ما " بود

منظورش از ما چی بود؟! یعنی *** دیگه ای هم بود که با ما همکاری میکرد؟!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/27 15:43

#part522

#دلبرشیـرینـ🔞


ماشین و پارک میکنم و تعارف میکنم که وارد بشن
اولش کلی خجالت میکشن و انگاری اذیتن ولی کم کم باهم صمیمی و راحت میشیم

اسم خواهرش لیلا بود و اسم مادرش معصومه
حداقل تونستم انقدر باهاشون ارتباط برقرار کنم

یکی از اتاقارو براشون آماده کردیم و حالا من تو آشپزخونه مشغول درست کردن شامم و امیر نشسته و فضولی میکنه

- به‌ شیما و سپیده چی میخوای بگی؟!

نگاهی به ساعت میندازم
- لازم نیست چیزی بگم ، میشه زنگ بزنی ببینی کجا موندن؟!
فکر نمیکنی دیر کردن؟!

شونه هاشو بالا میندازه
- جوونن دیگه ، شاید کار دارن و شاید رفتن خوشگذرونی
چیکارشون داری

چاقو رو میگیرم سمتش

- تو این موقعیت؟! انقدر روشن فکر بازی در نیار اونم حالا که من از استرس و نگرانی جون ندارم رو پاهام وایستم

دستاشو به حالت تسلیم بالا میبره و میخنده
- خب بابا نزن منو رفتم

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/27 15:44

#part523

#دلبرشیـرینـ🔞


کلافه هوفی میکشم‌ و دستم رو روی پیشونیم میکشم

- کمک نمیخوای؟!

از جا میپرم و جیغ‌ کوتاهیی میکشم که سری دستم رو میکشه
- چت شده دختر منم

- ترسیدم شایان چته اخه؟!

- همه چیز‌ خوب پیش رفت؟!

چاقو رو کنار میزارم و میرم تو بغلش ، محکم بغلم میکنه و به خودش فشارم میده
- خیلی بد بود.. خیلی بد بود شایان

اینو میگم و پر میشم از اشک
من هنوز یادم نرفته بود اون مرد چی رو بهم نشون داده بود
من ترسیدم
دلم براشون تنگ شد و وحشت کردم..
هق میزنم

- چیشده دورت بگرده شایان؟!

خودموو عقب میکشم و زل میزنم بهش

- اون فیلم نشونم داد ، فیلم تصادف خانوادم
من ، من دیدم مامان و که وحشت کرده بود
من دیدم سینامو..
من..

هق میزنم که آخی میگه‌ و محکم تر بغلم میکنه و به خودش فشارم میده
چطور دووم اوردم و نمردم با دیدن اون فیلم؟!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/27 15:45

#part524

#دلبرشیـرینـ🔞


اشکامو پاک میکنه
- همه چیز و درست میکنم ، کاری میکنم تقاص این کارشونو پس بدن
بهت قول میدم باده ، من به خاطر آرامشت همه کاری میکنم

لبخند غمگینی میزنم که به هردو چشمم نگاه میکنه
دستش از پشت کمرم بالا میاد و رو دو طرف صورتم میشینه و خیلی سریع و شیرین میبوستم

حس میکنم یه بار سنگین از روی شونه هام برداشته میشه
دستمو بالا میارم و منم پشت گردنش حلقه میکنم
همراهیش میکنم و با تموم وجود میبوسمش

هولم میده عقب و تکیم میده به کابینت
دستش و از کنار صورتم برمیداره و پایین تر میبره
لبام از لبش کنده میشین و عمیق و در حالی که نفس نفس میزنه بالای ترقوه هامو میبوسه

- شایان

خودشو میکشه عقب و با چشمای خمارش نگاهم میکنه
- جون شایان..

خودمو بهش فشار میدم
-من خیلی دوستت دارم شایان..خیلی دوستت دارم

لبخند شیرینی میزنه و دوباره خم میشه روی صورتم
با ولع همو میبوسیم و حس میکنم همین حالاست که اینجا لخت بشیم و..

با صدای سرفه ای به خودمون میایم..
با دیدن امیر و مادر تورج لبمو میگزم
شایان با خنده عقب میکشه و میبینم که معصومه خانوم صورتش قرمز میشه..

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/27 15:45

#part525

#دلبرشیـرینـ🔞


سعی میکنم نخندم و لبامو روی هم فشار میدم
چشمام روی امیر ثابت میمونه
نمیدونه بخنده یا سوتی مارو جمع کنه

-‌بفرمایید مادر ، شرمنده این دوتا چندوقته همو ندیدن دارن الان خودشونو..

با ضربه ای شایان خفه میشه و معصومه خانوم ریز میخنده
میاد سمتم

- کمک نمیخوای دخترم؟!

لبخند میزنم
- نه ممنون شما بفرمایید من خودم همه کار هارو انجام میدم
دخترا هم دیگه الان میرسن..

انگار متعجب میشه
- دخترا؟!

دستمو توی موهام میکشم
- آم منظورم خواهرم و خواهر شوهرمه..
امروز یکم دیر کردن ولی الانا دیگه میرسن

صورتش باز میشه
- همسن لیلا جانم هستن و مثل این که دیگه قرار نیست حوصلش اینجا سر بره

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/27 15:46

#part526

#دلبرشیـرینـ🔞


امیر و شایان از آشپزخونه بیرون میرن و من تعارف میکنم روی صندلی بشینه
براش کمی آب میوه میبرم و حس میکنم این زن هم درد و غم زیادی داره..
مطمئنم امیر خودش همه چیز و واسه شایان میگه پس قرار نیست سین جیمم کنه..

دخترا با دیدن مهمونامون شکه میشن و من یه جوری سعی میکنم جمعش کنم
بهشون میگم که مادر و خواهر یکی از دوستامن و اونا هم زیاد پیگیر نمیشن
در عوض میبینم که با لیلا خیلی راحت برخورد میکنن و من خوشحالم..

درسته این دختر ، دختر اون مردیه که باعث شده من یتیم بشم ولی میدونم که این دوتا هیچ تقصیری نداشتن..

بعد از خوردن شام و شستن ظرفا برمیگردم به اتاق و خوردم رو پرت میکنم روی تخت
چشمم رو میبندم که دوباره اون صحنه توی ذهنم پلی میشه

قطره اشکی از گوشه ی چشمم پایین میچکه
دلم خیلی براشون تنگ شده ، خیلی زیاد

- خوابیدی عروسکم؟!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/27 15:46

#part527

#دلبرشیـرینـ🔞


چشمم رو باز میکنم‌و میچرخم سمتش
- نه بیدارم
تو میخوای بخوابی؟!

لبخند مرموزی میزنه و لباسش رو با یه حرکت از تنش خارج میکنه
خندم میگیره
- جون چه آقای خوش هیکلی..

جلو میاد و سرشو میبره زیر گوشم
صداش دوباره بم شده و میدونم چقدر بهم دیگه نیاز داریم

- دلت میخواد مهمون آغوش این آقای خوش هیکل بشی؟!

هولش میدم و خودم خیمه میزنم رو بدنش
نیاز دارم حواسم رو از اون فیلم لعنتی پرت کنم و چی بهتر از یه معاشقه؟!

سرمو میبرم زیر‌گردنش
-‌فکر کردی دلم میاد نخوام؟!


بامزه میخنده و از دو طرف کمرم میگیره و به خودش فشارم میده
آه آروم از گلوم خارج میشه و خودمو بهش فشار میدم
- دلم واست تنگ شده بود..

- دل منم واسه تو تنگ شده بود عروسکم..

دستاش محکم دور سینه هام حلقه میشن و من لبامو محکم میگزم
لباش وحشیانه روی لبم میشینه
خوب میدونه چطوری ارومم کنه

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/27 15:47

#part528

#دلبرشیـرینـ🔞


لباسم رو در میاره و بدنم رو بوسه بارون میکنه
میدونم دلش میخواد هرچی زودتر انجامش بده پس اذیتش نمیکنم و خودم رو میکشم رو بدنش

لباش رو بهم فشار میده و من به خاطر درد کمی که دارم محکم ناخونام رو توی بدنش فرو میکنم
ریز‌میخنده و نفس عمیقی میکشه

- وقتشه ؟!

بی حرف ناله ای میکنم و بیشتر خودمو بهش فشار میدم که کارشو شروع میکنم
دلم ضعف میره براش و بین معاشقه کاملا خودمو در اختیارش قرار میدم و لبش رو با تموم وجودم و عشقی که نسبت بهش دارم میبوسم

هردومون که آروم میشیم کنار میکشه
میدونم بازم دلش میخواد
میکوبم رو بازوش

- نمیخوای یه فکری بکنی برای این کمرت؟! پدر من و داری در میاریاا

چشمکی میزنه و دوباره بعد از مکثی خودشو میکشه روم
کمی سنگینش رو روی بدنم میندازه
-حواسم بخت هست عروسک
میتونم هزار بار بیشتر این طعم عالی رو بچشم

خندم میگیره و بلند میخندم
- هزار بار آخه؟!

#دلبرشیـرینـ🔞.

1403/07/27 15:47

#part529

#دلبرشیـرینـ🔞


از خواب بیدار میشم و نگاه گیجی به اطراف میندازم
شایان کاملا لخته و حتی روی خودش پتو هم ننداخته
غرغری میکنم و بعد از این که‌پتویی روش میندازم خم میشم و پیشونیش رو میبوسم

- صبحت بخیر عروسک

صورتشو نوازش میکنم و ملافرو دورم میپیچم
- صبح توام

انگشتش میاد سمت ملافه که میخندم
- از کی خودتو قایم میکنی؟ من که همشو دیدن خوشمزه !!

خمیازه ای میکشم
- سردمه شایان

بی توجه به حرفم از مچم میگیره و پرتم میکنه رو خودش
سریع چشمش رو میبنده
- بیا خو گرمت کنم عشق من

نوچ نوچی میگم و روی سینش رو میبوسم
- باید بری سرکار تازه دیرتم شده ، منم باید برم صبحونه آماده کنم
زشته به خدا..

لباش آویزون میشن و ولم میکنه
خندم و قورت میدم
سرشو به دسنش تکیه میده و با هیزی نگاهم میکنه

- باهم بریم حموم؟!

میرم جلوی آینه و ملافرو میندازم
میچرخم سمتش و چشمکی میزنم

- نه عزیزم کلی کار داریم و احتمالا اونجوری ولی عقب میفتیم..

با ناله اسمم و صدا میکنه و من با خنده ای بلند وارد حموم میشم

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/27 15:48

#part530

#دلبرشیـرینـ🔞


وقتی از حموم خارج میشم از اتاق بیرون رفته
میدونم بعد دوباره میاد تا دوش بگیره پس حوله و لباساش رو آماده میکنم و خودم هم بعد از بستن موهام از اتاق بیرون میرم

ساعت نه صبحه تازه
میدونم بقیه هنوز بیدار نشدن ، سریع صبحونه رو آماده میکنم و برای بیدار کردنشون میرم سمت اتاقاشون
معصومه خانوم تنهاس و وقتی سراغ لیلا رو میگیرم میگه شب و پیش دخترا مونده
از این موضوع خوشحال میشم و وارد اتاقشون میشم
جوری خوابین که سیلم بیاد بیدار نمیشن

شیمارو بیدار میکنم که با چشمایی خمار و خسته یه چشمشو باز میکنه

- جونم زن داداش!

- پاشو اینارو هم بلند کن بیاید صبحونه
چقدر میخوابید آخه

سرشو میکوبه رو بالشت
- زن داداش تورو خدا بزار بخوابیم تا پنج صبح بیدار بودیم ماا

شونه هامو بالا میندازم
- مشکل خودتونه ، زود باش وگرنه از راه دیگه ای وارد میشم

آهی میکشه و بلند میشه ، با خنده از اتاق خارج میشم و میرم سمت آشپزخونه
حس میکنم عوض شدم ، زیادی ام عوض شدم
این‌همه مسئولیت از منی که یه دختر شلخته و خوابالو بودم یه خانوم ساخته

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/27 15:48

#part531

#دلبرشیـرینـ🔞


امیر که میاد براش چایی میریزم و خودم هم میشینم

- خبری از تورج نشد؟!

- چرا اتفاقا دیشب اومد اینجا قلیون زدیم پاسور بازی کردیم و کلی گپ زدیم ..

چشم غره ای براش میرم و قندی پرت میکنم سمتش
- مسخره نباش

- چشم

اینو میگه و مشغول خورد میشه
میدونم میخواد حرصم بده و بهم نگه چیشدا و میخوان چیکار کنن
همین عصبیم میکنه

- بهتره خودت با زبون خوش بهم بگی دارین چیکار میکنی ، اگه الکی بخوای این چیزارو از من پنهون کنی فقط خودت و اذیت کردی
و این که ممکنه من با خودسری کاری کنم که به خطر بیفته همه چیز..

لقمه تو دهنش میمونه

- اصلا به من چه ، میتونی راجب این چیزا باش شوهر جونت صحبت کنی نه؟!

دندونامو روی هم فشار میدم
- سگم نکن امیر

میدونم میدونه چقد سگ میشم وقتی این کار و باهام میکنن
واقعا فکر کردن سر این موضوع باهاشون شوخی دارم؟

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/27 16:37

#part532

#دلبرشیـرینـ🔞


از در خونه که میزنن بیرون سریع آماده میشیم و منم پشتشون حرکت میکنم.
شایان بفهمه تیکه بزرگم گوشمه ولی من این چیزا حالیم نیست
هزار بار بهش گفتم سر این موضوع شوخی ندارم و انگار نمیخواد جدیم بگیره

پامو میزارم رو گاز و خداروشکر میکنم که از قبل ماشین و آماده از پارکینگ بیرون آوردم

از پشت میبینم امیر و شایان دارن تو ماشین بحث میکنن
برای این که متوجهم نشن با فاصله ازشون حرکت میکنم برای همین زیاد توی دیدم نیستن !!

گوشیم زنگ‌ میخوره
نگاهی به جلو میندازم و خم میشیم و برش میدارم

-بفرمایید؟!

- آبجی کجا گذاشتی رفتی؟‌مگه قرار نبود امروز ناهار بریم بیرون؟!
ما حوصلمون سر رفته خب..

- شما برید منم سعی میکنم خودمو برسونم ، با معصومه خانوم هماهنگ کنید و جاهای شلوغم نرید

از اونور غر میزنه:
- تو جاهای شلوغ میخوان مارو بخورن ؟!

دلم میره واسه این بی خبریش و نمیخوام بزارم هیچوقت بفهمه.
نمیخوام این دردی که میکشم و بکشه..



#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/27 16:37

#part533

#دلبرشیـرینـ🔞

- هرچی میگم گوش کن و بگو چشم توام

-‌چشم ، مثل همیشه..

اینو میگه و قطع میکنه ، سری از تاسف تکون میدم
سپیده خیلی لجبازه و من خداروشکر میکنم تا همینجا ام باهام کنار اومده
میدونم این‌چند وقت زیادی ازش دور شدم وو دلیل این رفتاراش همینه
تنها ترسم اون موقع ها این بود که اذیتش کنم به خاطر عشقی که به شایان پیدا کرده بود و حالا تنها دقدقم این بود که نفهمه چه بلایی سر عزیز ترین کسام اومده..

شایان جلوی شرکت میزنه روی ترمز
منتظر میشم تا از ماشین پیاده بشن اما خبری نمیشه

میترسم متوجه حضورم شده باشن برا همین ماشین رو روشن میزارم که اگه خبری شد سریع جیم بشم

منتظرم هر آن شایان پیاده بشه و بیفته دنبالم اما خبری نیست..
تنها چیزی که میبینم لادنه..
با چشمام دنبالش میکنم

کلی‌پرونده زیر بغلش هست و حالا دیگا شکمش واقعا رشد کرده

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/27 16:38