The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

#part534

#دلبرشیـرینـ🔞


آب دهنم رو قورت میدم ، چرا این بازی لعنتی و تموم نمیکنن؟؟
چرا به من نمیگن دقیقا کارشون با این زن چیه ؟!
دستام مشت میشه وقتی یاد حرف تورج میفتم

" فکر کنم من دایی پسر خونده ی تو میشم "

اونا میدونن لادن دختر اون کثافطه و هنوزم اینجوری باهاش رفتار میکنن؟؟!

دلم میخواد تیکه تیکشون کنم
شایان سریع پیاده میشه و کمکش میکنه سوار ماشین بشه
یکم رفتاراش واقعی نیستن واسه کسی که ادعا میکنه این کارا فقط و فقط یه جور نمایشه؟!

چقدر من خرم‌ که هربار میبخشمش
ته دلم ولی هنوزم چیزی نیست ، احساس بدی راجبش ندارم و این خودم رو هم اذیت میکنه..

ماشینشون حرکت میکنه و منم استارت میزنم
میبینم دارن صحبت میکنن و من واقعا دارم میسوزم
دارم میسوزم وقتی میبینم لادن جای امیر و پر کرده و امیر حالا پشت نشسته..

حس حسادت..شکستگی ، رفتار این دوتا برادر آخر بالث میشه من یه خبط بزرگ‌ کنم
خبطی که ممکنه جبران ناپذیر باشه ..


#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/27 16:38

#part535

#دلبرشیـرینـ🔞


جلوی یه خونه ی بزرگ متوقف میشن و من کمی عقب تر پارک میکنم
پیاده میشم و سعی میکنم نامحسوس جلو برم

از چیزی که میبینم تقریبا شکه میشم و البته کمی هم میترسم
لادن پیشتاز حرکت میکنه

دوتا مرد غول پیکر که اسلحه های مشکی تو دستشون دارن جلو میان و سعی میکنن بدن امیر و شایان رو بازرسی کنن که با حرف لادن عقب نشینی میکنن
دهنم باز مونده و از ترس خشک شدم

این دوتا پسر دارن چیکار میکنن دقیقا؟؟
اگه یه گلوله از اون اسلحه ها در بیاد چی؟!

دستم مشت میشه
فکر میکنم میخوان وارد اون خونه بشن اما چند دقیقا بعد مرد ریز نقشی بیرون میاد
چشمای سردش رو حتی از این فاصله ام میتونم تشخیص بدم

نخوام دروغ بگم ترسیدم و جفت کردم
امیر و شایان خونسرد باهاش دست میدن..

چشماش اونقدر شبیه چشمای تورجه که من بلاخره دوزاریم میفته و به سکسکه میفتم

اشک‌ جمع میشه تو چشمام و تکیه میدم به ماشین
این مرد پدر تورج بود !!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/27 16:39

#part536

#دلبرشیـرینـ🔞

پدر تورج و قاتل خانواده من ، اشکامو پس میزنم
میخوام از جا بلند بشم اما نمیتونم
نفسم حبس میشه

برمیگردم عقب و شایان رو میبینم
اخموعه ولی انگار حالمو فهمیده..حس میکنم نمیخواد دعوام کنه

- چطوری فهمیدی اینجام ؟!

دلش برام میسوزه ..شایدم از حالم میترسه
خودشو جلو میکشه و محکم بغلم میکنه
اونقدر داغونم که فهمیده
حس کرده دارم جون میدم و دلم تنگ شده واسه خانوادم

صدای اونم بغض داره

- تاوان این مرواریداتو..تاوان این چشمای خیس و خونیتو..
تاوان این دل پرخون و خستت رو از همشون میگیرم..
همشون رو به خاک سیاه میشونم تا دیگه اینجوری بغض نکنی
باشه فداتشم؟؟

اینارو که میگه بیشتر پر میشم
هق میزنم و چنگ میزنم به پیرهنش
صدام مثل نالس

- نرو میش لادن ، اون ..اون دختر این مرده
اون قاتل خانوادمه ، نرو پیشش
نرو سمتش ،من میمیرم شایان ، من میمیرم

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/27 16:39

#part537

#دلبرشیـرینـ🔞

حس میکنم بیشتر دلش برام میسوزه
هیچکس نمیفهمه من چی میکشم
قاتل خانوادم درست جلوی چشممه و من نمیتونم هیج غلطی کنم..
خانوادم دیگه نیستن..
بابام دیگه نیست
مامانم دیگه نیست
سینا دیگه نیست

این درد داره جونم و میگیره ، من تحمل این حجم از غم و ندارم
بیشتر هق میزنم

- هیشش ، بادده به من نگاه کن !!

عقب میکشم و نگاهش میکنم
جفتمونم رو زانوهامون دقیقا روی آسفالت و نزدیک ماشین نشستیم

زل میزنه تو چشمام
من میبینم تو چشماش عشق و عذابو..میدونم به خاطر درد من اونم درد میکشه
همونطور که من از دردش درد میکشم..

- من قول میدم تاوان کاراشون رو پس بدن
قول میدم کاری کنم که روزی هزار بار ارزوی مرگن کنن میتونی بهم اعتماد کنی؟!


#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/27 16:39

#part538

#دلبرشیـرینـ🔞

- خیلی بهت اعتماد دارم
خیلی زیاد ، اونقدری که اگه بگی همین حالا خودتو خلاص کن انجام میدم و چیزی نمیپرسم
ولی اگه نباشم و نبینم دلم آروم نمیگیره
من دارم خفه میشم شایان..

باز بغلم میکنه و سفت به خودش فشارم میده

- اگ بلایی سرت بیاد چی؟!من چیکار کنم اون موقع؟! فکر من و کردی دختر؟!

هق میزنم و جوابشو میدم
- اگه بلایی سز تو بیاد چی..فکر کردی من طاقت دارم تورو هم از دست بدم؟؟

دیوونه میشم
- نمیزارم ، نمیزارم بری..اصلا ، اصلا شما چیکار میکنید اینجا؟!
چرا پیش تورج نمیریم ، چرا پیش پلیس نمیریم
ها؟!

درمونده نگاهم میکنه
سرکی میشکه و پیشونیم رو میبوسه

- شب راجب اینا باهم صحبت میکنیم باشه؟؟
کلی کار داریم باهم
من قول میدم برگردم ، قول مردونه میدم باده..

چیزی نمیگم ، دوباره و این بار سریع تر از قبل میبوستم و من چشم میبندم تا رفتنش و نبینم
کاش میشد جلوشو بگیرن

کاش میشد نزارم قدم از قدم برداره
اگه بلایی سرش میومد چی؟!

دست میزارم رو قلبم و نیم خیز میشم
دوباره به اون سمت نگاهی میندازم و این بار هیچکسی نیست

حتی نمیدونم که چطوری متوجه حضور من شده بود

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/27 16:40

#part539

#دلبرشیـرینـ🔞

سوار ماشین میشم و برمیگرم
نمیتونم جلوی خودم و بگیرم و‌ گریه نکنم ، اشک نریزم و آروم باشم
اونقدر استرس دارم که حتی نمیتونم درست جلوی راهم رو ببینم

گوشیم زنگ میخوره و من با دیدن شماره تورج هول شده ماشین و کنار میزنم و سریع جواب میدم

-چیشده؟! شایان‌ چیزیش شده؟؟؟ تو کجایی؟!

- هیششش آروم دختر چته؟؟! برای کسی اتفاقی نیفتاده واسه چی انقدر نگرانی؟
من قول دادم بهت ، روی قول خودم هم وایستادم تو نگران نباشه باشه؟!
مامانم اینا خوبن؟!

دستمو تکیه میدم به پیشونیم و نفس عمیقی میکشم

- خوبن ، واقعا خوبن..
خداروشکر خواهرت که داره بهش خوش میگزره
مادرت هم ، جای مادر من..

حس میکنم نفس عمیقی میکشه

- من میدونم راجب تو اشتباه نکردم باده ، تو دختر پاکی هستی
من خیلی خوشحالم که تونستم اتفاقی بشناسمت

- لطف داری، میشه بگی اونا اونجا چیکار میکردن؟

انگار تعجب میکنه

- دیدیشون؟!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/27 16:40

#part540

#دلبرشیـرینـ🔞

فین فینی میکنم و آره ای میگم
ریز میخنده

- میدونم عاشقی و دلت هزار راه میره واسه این که اون الان کجاست
بین چه ادمایی و داره چیکارا میکنه ، ولی من قول دادم بهت نزارم واسش اتفاقی بیفته..
فقط..

- فقط چی؟!

نفس عمیقش رو میشنوم
حس میکنم نگرانه چیزی شده

- فقط حواست به خودت باشه ، فقط به خودت
هیچ چیز مهم تر از این نیست باده
اگه میخوای حال خواهرت و شایان خوب باشه
مواظب خودت باش

از حرفاش تعجبی نمیکنم ، میدونم ممکنه تو این راه بلایی سرم بیاد

- حواسم هست ، مرسی که گفتی
نمیخوای خانوادت رو ببینی؟!

- نه فعلا بهتره همینطوری دور بمونم ازشون
نمیخوام ریسک کنم
فقط خواستم بگم حواست باشه ، فعلا کاری نداری؟!

- نه مرسی از لطفت ، خداحافظ

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/27 16:40

#part541

#دلبرشیـرینـ🔞


اونقدر تو خیابونا میچرخم که متوجه گذر زمان نمیشم
وقتی میرسم که هوا تاریک شده و من بیشتر از بیشت بار صدای زنگ گوشیم رو شنیدم
مطمئنم تا حالا کلی نگرانم شدن

کلید و توی در میچرخونم
وارد میشم و سرکی میکشم
یاد گذشته میفتم ؛ روزایی که مخفیانه وارد خونه میشدم تا بابا تنبیهم نکنه و مامان و سینا همیشه ساپورتم میکردن

آهی میکشم

- چه عجب ، هیچ معلوم هست کجایی؟!!

لبخندی میزنم
- شرمنده اجی واقعا نفهمیدم ، اونقدر سرگرم کارام بودم که متوجه نشدم دیر وقت شده

دست به کمر میشه
- اونوقت کارت چی بود؟؟؟
آپولو داشتی هوا میکردی که حتی نتونستی جواب زنگام و بدی؟!

خسته جلو میرم و خودمو میندازم تو بغلش

- ببخشید واقعا نتونستم کاری کنم..
شیما و بقیه کجان؟!

مشخصه هنوز دلخوره

- شامتو گرم میکنم میزارم رو میز ، برو لباسات و عوض کن
اونام رفتن بخوابن

آهانی میگم و مثل بچه های حرف گوش کن برمیگردم سمت اتاقم

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/28 00:22

#part542

#دلبرشیـرینـ🔞


غذارو میزاره جلوم و من بعد از تشکری مشغول میشم
زیاد میل ندارم اما نمیخوام سپیده سوال پیچم کنه
واقعا کشش رو ندارم

سالاد و برام میزاره و خودشم میشینه

- از شایان و امیرعلی خبری نداری؟!

بیشتر سر به زیر میشم تا متوجه تغییر حالتم نشه
حس میکنم حالش یه طوریه
سپیده ی شیطون و مرموز من هیچ وقت اینطوری نگران و دلواپس نگاهم نمیکرد

- نه بهشون زنگ زدم جواب ندادن..

در جوابم چیزی نمیگه و من مشکوک تر میشم
نکنه لیلا چیزی بهش گفته !!

امیدوارم اینطور نباشه
- تو شام خوردی؟!

- ساعت و ببین میفهمی خوردم یا نه عزیز من
باده ؟!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/28 00:22

#part543

#دلبرشیـرینـ🔞

قلبم میریزه از اینجوری صدا کردنم
چرا اونطوری اسمم رو صدا کرد..
چرا حس کردم تو صداش بغض هست..

لب میگزم و زیر چشمی نگاهش میکنم

- جونم؟!

- چرا بهم نگفتی؟!

از ترس یخ میزنم و میترسم ادامه ی حرفمون به جای خوبی کشیده نشه
میترسم حالش بد بشه و من قفل کنم از ترس..
از ترس از دست دادن خواهر کوچولوم

خودمو نمیبازم ولی
- چیو بهت نگفتم؟!

اخم میکنه و تکیه میده به صندلی و پوفی میکشه

- چرا نگفتی اون یارو مزاحمت میشد؟!

طوری نفسم رو با خیال راحت بیرون میفرستم که تای ابروش بالا میپره
قلبم داره آروم میشه

- ترسیدم بابا چرا عین گنگسترا سوال میپرسی
کم مونده بود حرف بزنم بگی اینجا فقط منم که سوال میپرسم

هردو میخندیم

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/28 00:23

#part544

#دلبرشیـرینـ🔞

- نه فقط نگرانت شدم و این که من طلبکارت نیسم خواهری

پشت چشمی نازک میکنم
- نمیتونی ام باشی جوجه ، بگو کی بهت همچین چیزیو گفت حالا

- مهم نیست ، فقط از این به بعد بهم بگو این چیزارو
چرا تنهایی همه مشکلاتو حل میکنی
من قول میدم نیام تو دست و پات و کمکت کنم..

عمیق نگاهش میکنم که با لبخند مهربونی از جا بلند میشه

- لازم نیست تو کمکم کنی اخه
تو درستو بخون ، یه کسی بشو
موفق شو
من خودم همه چیز و به دوش میگیرم

و زمزمه میکنم با خودم که خداروشکر که خبر نداره سر عزیزترین کساش چی اومده
خداروشکر که بی خبره و خدارو شکر که حالش خوبه

- مرسی شام خیلی خوب بود ، تو درستش کردی؟!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/28 00:23

#part545

#دلبرشیـرینـ🔞


با افتخار میخنده
-من و معصومه خانوم ، شیما و لیلای تنبلم گرقتن خوابیدن عصر و باورم نمیشد باده
چهار ساعت خواب بودن بعد شامم سریع رفتن باز خوابیدن

خندیدم
- فدا سرت ، تو آشپزی یاد بگیر از معصومه خانوم ازشون بیفت جلو

- همین قصدمه

از جا بلند میشم و با لبخند ظرفامو میبرم سمت سینک
- برو دیگه بخواب توام ، فردا کلاس داری؟!

سرشو تکون میده

-میخوای براتون یه ماشین بگیرم که راحت باشین؟!

سریع نیشش بازز میشه و من میفهمم قشنگ حرف دلش رو زدم
میخندم و سوئیچ خودم رو پرت میکنم براش

- فعلا همین دستت باشه تا یکی خوبشو برات پیدا کنم
البته سلیقه خودت و شیما هم دخیله
زودتر بگین چی میخواین

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/28 00:23

#part546

#دلبرشیـرینـ🔞


با هموت نیش باز و خوشحال میاد سمتم و از بازوم اویزون میشه

-من با شیما چیکار دارم ابجی جون ، نمیشه برا من یه پورشه خوشگل بگیری؟!

هولش میدم عقب

- پرو نشو ببینم ،‌من فعلا یه چیزی میخوام بگیرم کارت راه بیفته بچه
پورش بدم بری بیفتی تو خیابونا آبرومو ببری؟!

پشت چشم نازک میکنه و من گونش رو میبوسم
- برو بخواب بعدا راجبش حرف میزنیم

چشمی میگه و میره ، تا جایی که یادمه سپیده اینجوری نبود
انقدر آروم و حرف گوش کن
بعد مرگ مامان و بابا اون هم خیلی تغییر کرده بود

همون اندازه که من تغییر کرده و مسئولیت پذیر تر شده بودم..

آهی میکشم و از آشپزخونه خارج میشم
ساعت حالا دیگه روی دوازده و من هیچ خبری از شایان ندارم

با شنیدن صدای کلید و باز شدن در سریع میچرخم و زل میزنم به در


#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/28 00:23

#part547

#دلبرشیـرینـ🔞


تیکه میدم به پشتی کاناپه و زل میزنم به در
اول امیر وارد میشه
سلام میدم ، سلام میده و بی حرف دیگه ای میره سمت اتاق

ابروهام از تعجب بالا میپرن
چیزی نمیپرسم ازش که شایان وارد میشه
با دیدنش چشمام پر از اشک میشه و سرمو تکیه میدم به پشتی و چشمم رو میبندم

جلو اومدنش و حس میکنم
دستمو میگیرم و بالا میکشتم
راست وای میستم و سرمو تکیه میدم بهش

-داشتم دق میکردم

- به قولم عمل کردم ، دیدی؟!

میخندم
- اره دیدم

موهامو نوازش میکنه و من محکم به خودم فشارش میدم
چقدر باید شکر کنم که اومدش خونه؟! که تونستم نوازشش کنم؟!

اهی میکشم و سرمو میارم عقب

- خوبی؟!

1403/07/28 00:24

#part548

#دلبرشیـرینـ🔞


چشمش و میبنده و باز میکنه
- به تو قول دادم خوب باشم ، میتونستم بد باشم؟!
بیا بریم..

دستشو میگیرم

- غذا خوردی؟!

اوهومی میگه و دستمو میگیره میکشه دنبال خودش
چقدر بهش نیاز دارم
چقدر دوستش دارم

میریم داخل اتاق و من بعد از عوض کردن لباسام میرم نزدیکش

- خسته ای نه؟!

سرشو به نشونه مثبت تکون میده و من صورتشو ناز میکنم
- بریم دوش بگیریم

لبخندش بزرگ میشه
- بریم

لباسم و توری رختکن در میارم و بعد از پر کردن وان دراز میکشم داخلش
میاد و میشینه‌ کنارم
دلم میخواد واسه خستگی و حالش گریه‌کنم

- چیشدی دردت به جون باده؟!

#دلبرشیرین

1403/07/28 00:24

#part549

#دلبرشیـرینـ🔞

سرشو‌ میاره نزدیک شونم و لباشو میزاره روشونم
عمیق میبوسه و یکم دندوناشو و بهشوت فشار میده
میخندم و سرمو خم میکنم

- شام چی خوردین؟!

صداش بم و ناراحته
- یه لیوان آب

سرمو برمیگردونم و چشمام و درشت میکنم
- بعد میگم شام خوردی میگی آره؟!
الان گشنت میشه ، ضعف میری خب

شونه هاشو بالا میندازه
- دلم اول تورو میخواست جوجو

نیمچه لبخندی میزنمو کامل میچرخم سمتش

- ببین بدنت چقدر شله بیا ماساژت بدم

- جوووون ، این کار و میکنی واسم؟

خبیث نگاهش میکنم و میخندم
- معلومه که میکنم

1403/07/28 00:24

#part550

#دلبرشیـرینـ🔞


دوباره جووون میگه که میخندم و بلند میشم
هیز نگاهم میکنه و دستش و که به پشتم میزنه حس میکنم
جیغ میزنم و میچرخم که قهقه میزنه

میرم پشتش و دستمو میزارم رو شونه هاش
- اینجوری دوست داری؟!!

میگه اوهوم و سرشو تکیه میده
دارم از فضولی میمیرم و دلم میخواد برام حرف بزنه
لبامو رو هم فشار میدم و از آینه نگاهش میکنم

- انقدر لباتو اونجوری بهم فشار نده بچه
میگم برات

خندم میگیره
- خب تو که میدونی منتظرم چرا نمیگی؟! دوست داری لبامو اینجوری فشار بدم؟

نوچی میگه و چشمش رو باز میکنه

- بهمون یه پیشنهادی دادن باده!!

ولش میکنم و میرم جلوش ، میخوام بشینم که میکشونتم
- اونجوری نشین سرما میخوری

-چه پیشنهادی!؟

خیلی کلافست

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/28 00:25

#part551

#دلبرشیـرینـ🔞


نفس عمیقی میکشه و دست میبره سمت موهای خیسش
لب میگزه
- بهمون گفتن اون شخصی که پدر و مادرت و سینارو کشته تحویلمون میدن در عوض باید یه کاری کنیم براشون..

خندم میگیره
-خب؟!

حس میکنم میدونسته عکس العملم اینه

- میخوان من با لادن ازدواج کنم و از طریق شرکت یه سری چیزا رو براشون جا به جا کنم

سعی میکنم آروم باشم
- مگه شما قرار نبود با تورج همکاری کنید و تمام؟!

- باده ما باید خیلی جلو بریم ، اونقدری که بزرگترینشون رو پیدا کنیم
اگه بخوایم این کار و کنیم خیلی طول میکشه و میدونم این برای توهم سخته
اما انتخاب اولی

دندونام و روی هم فشار میدم

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/28 00:34

#part552


#دلبرشیـرینـ🔞

- فکر کردی واسم سخت نیست تورو تو بغل اون لادن عوضی ببینم؟!
همونی که بچت تو شکمشه؟!!

ابروهاشو خم میکنه
- باده داد نزن و خوب فکر کن ، من و لادن قرار نیست یه ازدواج واقعی داشته باشیم

نیشخندی میزنم و از جا بلند میشم
بی حرف نگاهم میکنه
خشک و سردم ، چطور تونسته همچین انتخای کنه؟!

- ازت میخوام خوب فکر کنی شایان ، ازدواجت با لادن پایان زندگیت و رابطت با منه..
من نه تنها ازت جدا میشم بلکه تا ابد هم نمیخوام ببینمت

سکوت کرده

- حالا خوب راجبش فکر کن و بهم بگو چه تصمیمی میخوای بگیری جون من هم برنامه هایی دارم ..

اخم کرده

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/28 00:34

#part553


#دلبرشیـرینـ🔞

-لادن این فقط نظر من نیست
به نظر تورج هم این بهترین راه و درست ترین راهه
پدر تورج از هیچ موقعیتی نمیگذره و این یعنی روز عروسی ما قراره خیلیا دعوت بشن
اون موقع هم اونایی که تورج میخواد و هم پدرش از بین میرن

جوری دندونام رو روی هم فشار میدم که حس میکنم الانه که بشکنن

- من نظرم رو بهت گفتم و حالا تصمیم با توعه
تو شاید ازدواجت با اون صوری باشه
اما باید دستش رو بگیری ، باید باهاش راه بری
باید ببوسیش
باید اسمش بیاد تو شناسنامت
هیچ فکر عمو رو کردی
من حرفام رو بهت زدم شایان ، تو هیچ وقت من و نظرام برات مهم نبودن
این بار باره اخره
وقتی فهمیدم با لادن رفتی شمال سکوت کردم و بخشیدمت
وقتی فهمیدم باهاش رابطه دازی فهمیدم و سکوت کردم
وقتی فهمیدم ازت حاملس فهمیدم و سکوت کردم
نمیدونم چه دلیلایی برای این کارات و حرفات داری ولی وقتشه بدونی من قرار نیس فرصت دیگه ای بهت بدم

نفس عمیقی میکشم
خیلی حرف زدم
بی حرف حولرو دور خودم میپیچونم و بیرون میرم
این شاید دوری از عشق بود
ولی وقتی اون هرکاری میکنه برخلاف خواست من
چاره ای برام نمیمونه

#دلبرشیـرینـ

1403/07/28 00:34

#part555


#دلبرشیـرینـ🔞

هوفی میکشم و بدنش رو کامل حس میکنم
-شایان انقدر نچسب بهم گرمه

-گرم دوست نداری؟!

یه لحظه یاد گذشته میفتم ، لحظه های سکسی و خشنمون
لحظه هایی که فارق از همه جا پر از لذت میشدیم
نفسمو محکم بیرون میفرستم

- لحن جدیده؟!

اوهومی میگه و لبمو میبوسه
- اوم آبنباتای خوشمزم

چشم غره میرم باز براش که دوباره میخنده
مثل این که امشب صبرش زیاده

-نگفتی تصمیمت چیه!

عمیق نگاههم میکنه
- قرار نیست تصمیم من تاثیری تو زندگیمون بزاره
من هرکاری میکنم واسه آرامش توعه و توام باید...باده باید بهش احترام بزاری

میخندم

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/28 00:35

#part556


#دلبرشیـرینـ🔞

عصبی و مثل یه دیونه
نیم خیز میشم و حوله رو میبینم که میفته
نگاهشو حس میکنم اما بی توجه بهش پا میشم‌ و بعد از پوشیدن تیشرت و شلوا راحتیم میرم سمت در

برمیگردم و نگاهش میکنم
بهت زدس

- من میتونم هرکاری انجام بدم و اگه انتخابت اونی باشه که فکر میکنم ترکت برای من آسون ترین کاره شایان
حتی اگه کاری که میکنی برای من و آرامشم بوده باشه

در و باز میکنم و بیرون میرم
قلبم تند میزنه و میدونم که نمیتونم ترکش کنم
ولی این رو هم خوب میدونم که باده هیچ وقت زیر هیچکدوم از حرفاش نزده

در اتاق شیما و سپیده رو باز میکنم‌و وارد میشم
یه بالشت برمیدارم و روی زمین دراز میکشم
میدونم قرار نیست امشب خوب بخوابم و یا حتی اصلا بخوابم
امشب میخوام به خودم بفهمونم قراره شبا چطوری بدون شایان از این به بعد..یعنی از وقتی تصمیمش رو گرفت سر کنم..

گوشیم رو بی صدا میکنم و من نیاز دارم فردا رو تا ابد بخوابم
خیلی نیاز دارم برگردم به دورانی که تنها تفریحم رابطه با پسرای ولگرد و پولدار بود..
وقتایی که همه بودن و خوشحال بودیم

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/28 00:35

#part557

#دلبرشیـرینـ🔞


صبح‌وقتی خودم رو تو اتاقمون دیدم متعجب شدم
از شایان بعید نبود کار دیگه ای هم انجام بده
این که کارش رو انجام بده و نزاره جایی برم

بعد از شستن صورتم بیرون میرم
بقیه تو آشپزخونه جمعن
خبری از شایان نیست و امیر واقعا تو خودشه

ازشون تشکر میکنم واسه صبحانه و نیاز دارم با امیر صحبت‌کنم
میبینمش که بعد صبحانه سیگار به دست از اتاق خارج میشه و میره سمت حیاط
پشتش حرکت میکنم

- بهم بگو چرا تو خودتی!!!!

عکس العملی نشون نمیده و میدونم که میدونسته میام سراغش
- بهم بگو امیر

- من مخالف شایانم باده

چیزی نمیگم و سکوت میکنم
- این شاید بهترین و سریع ترین راه باشه اما میدونم..
میدونم بعدش تورو از دست میدیم..
فقط شایان تورو از دست نمیده
من ، شیما ، بابا..هممون تورو از دست میدیدم

پک عمیقی به سیگارش میزنه

- میبینم روزی رو که بی خبر از ما دست سپیده رو گرفتی و رفتی

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/28 00:36

#part558

#دلبرشیـرینـ🔞

دست به سینه میشم
-تو من و بهتر از شایان نمیشناسی امیر

میخنده
- تو راست میگی ، شایان از همه ی تو خبر داره و من شایان رو هم میشناسم
دارم برات اینده رو بیان میکنم مس خوب گوش بده
بعد این که کارش و انجام بده نمیزاره تو از این در پات رو بیرون بزاری چون میترسه
و این ترسناک تره..
ترسناکه چون باعث میشه تو ازش تنفر پیدا کنی و من از این خیلی میترسم

حرفی نمیزنم
- همه ی حرفات درسته امیر

زل میزنم بهش
-من فقط منتظرم شایان کاری که بهش گفتم انجام نده رو انجام بده..
من متنظر اون روزم امیر

حس میکنم بغض کرده
-با ما این کار و نکن..

میخندم و به اطراف نگاه میکنم ، روزی که شایان با کت و شلوار از در این خونه بیرون بزنه
اون روز..
وای از اون روز

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/28 00:36

#part559

#دلبرشیـرینـ🔞


- به عمو چی گفتین؟!

-همه چیز رو

بهت زده میچرخم سمتش و نزدیک میشم بهش
- یعنی چی همه چیز رو؟! بهش گفتین لادن...


سرشو به نشکنه مثبت تکون میده
-عکس العملش؟!

اهی میکشه
-گریه ، خودزنی
عذاب وجدان این که با قاتل براادرش تو رابطه بوده

-این اتفاقارو هم گفتی؟!تصممیم شایان

- مخالف بود

باشه ای میگم و میچرخم سمت خونه ، من باید بفهمم اون میخواد چیکار کنه

وارد که میشم با دیدن معصومه خانوم لبخند میزنم
صدام که میکنه مجبوری میرم سمتش

- از تورج من خبری نشده مادر؟!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/28 00:36