The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

#part560

#دلبرشیـرینـ🔞

میشینم کنارش و دستش رو میگیرم
- چرا اتفاقا دیروز باهاش تماس گرفتم و اون خوب بود
واقعا خوب بود

خداروشکری میگه
نفس عمیقی میکشه و دستمو میکشه
نگاهش میکنم
- مردا گاهی تصمیماتی میگیرن که شاید مارو اذیت کنه
اما اون تصمیم پایانی ترین تصمیم و بهترین تصمیمه
قلبت و صاف کن مادر
این مرد قلبش با تو صافه

یخ میزنم
شایان خواسته مادر تورج با من صحبت کنه؟!.
نفس عمیقی میکشم

دیگه لبخندی رو لبم نیست
- معصومه خانوم من خانوادم رو از دست دادم
خانوادم به دست همسر سابق شما به قتل رسیدن
و حالا همسرم داره برام انتقام میگیره
این اون انتقامی نیست که ...

ادامه نمیدم
-من مخالفم و بنظرم دلیلم منطقیه
امیدوارم شما اینو بهش بگین

باشه ای میگه و من از جا بلند میشم
دلم میخواد دور بشم
دور بشم از کارایی که این مرد میکنه

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/28 00:37

#part621

#دلبرشیـرینـ🔞


لبشو گاز میگیره
- این کار و نکن باده شایان الان میاد و اگه ببینه نیستی هم من و هم خودشو میکشه
بشین یه گوشه
باهاش حرف بزن ، به خدا که شایان میتونه

محکم تر از قبل هولش میدم و این بار جیغ میکشم

- چی‌میگی تو؟ گمشو برو کنار ببینم.فکر کردی کی هستی؟! تو زندگی من اندازه پشه ارزش نداری اومدی منو نصیحت میکنی؟!
گمشو برو کنار بهت میگم

صدای جیغم باعث شده در اتاقا باز بشن و بقیه بیمارا و اقوامشون بیان بیرون
سپیده بدو بدو میاد و با دیدن وضعیت ما دستشو میزاره رو دهنش

-کجا میری باده؟! توروخدا بمون باده
چرا این‌کار و میکنی؟!

چشم غره ای میرم براش
عمو ام میاد و حالا نوبت اصل کاریه ، شایان خان
دندونام و روی هم فشار میدم
رنگ پریدست ولی حتی نمیخوام بهش نگاه کنم این‌کارام بچه بازیه؟!

اره من بچم ، من احمقم من وحشیم، من همینم ک هستم

شایان امیر و کنار میزنه و تا به خودم بیام از بازوم میگیره

- همین الان مرخص شدی ، همین الان اون چشمای کوفتیتو باز کردی دوباره شر درست نکن
ساکت و مثل بچه ی ادم راه بیفت برگردیم خونمون که اگه نیای این دفعه جفتمونم به کشتن میدم

نیشخند میزنم
- برو عقب ، فکر کردی کی هستی؟! زدی سرمو به فنا دادی
ازت شکایت میکنم عوضی ، من ازت طلاق میخوام

عمو جلو میاد
- باده؟!

با اخم عقب میکشم و با دست به شایان اشاره میکنم
- عمو این پسرت و جمع کن
نمیخوام ببینمش ، اقا جون دوستش ندارممم
حالم از ریخت و قیافش بهم میخورههه



#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/29 20:09

#part622

#دلبرشیـرینـ🔞

صدای چندتا پرستار و دعواشون با امیر از بیرون میاد
شایان محکم بازومو میگیره که اخی میگم
کاری نمیتونم بکنم ولی پشتش کشیده میشم

میخوام عقب بکشم ولی نمیزاره
- سگم نکن باده

جیغ میزنم
- اره بزن ، سگ بشی میزنی ، میکشی ، زخمی میکنی
ولم کن عوضی ، خدایا نجاتمممم بدهه
کمک کنیدددد

اونقدر کولی بازی در اوردم که چشمای همشونم گرد شده
پرتم میکنه تو اسانسور
دلم میخواد زار بزنم اما تخس و محکم وایستادم و زل زدم تو چشماش

میاد جلو

- چند وقتی شده بهت یه درس درست حسابی ندادم نه؟!

دستام مشت میشن و دندونامو محکم روی هم فشار میدم

- میخوای چه غلط کنی مگه؟! داریم‌مگه بیشتر از زدن؟! کشتن
بیا بکش دیگه ، چیکار مونده با من کنی!
روحمو کشتی ، خانوادمو ازم گرفتی
جسممو زخمی کردی ، دیگه چی مونده؟!

محکم میکوبم به سرم

- بیا ، بیا ، خودم زودتر خودم و میکشم
نمیخوام ریختت و ببینم شایان
نمیخوا...

هولم میده عقب و وایمیسته رو به روم
چشماش قرمزن‌و ترسناک
ولی‌مگه من چیزی واسه از دست دادن دارم!؟

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/29 20:09

#part623

#دلبرشیـرینـ🔞


صدای اهنگ قطع میشه و در باز
عقب میکشه و مچ دستم و میگیره و دوباره میریم سمت خروجی
این بار سکوت کردم

میخوام ببینم چیکار میکنه ، من که میخوام ازش جدا بشم
باشه ، نمیرم
میمونم و ترکش میکنم ، میمونم و قلبشو میکشم
همونطوری که اون این کار و باهام کرد

بی حرف و ساکت پشتش حرکت میکنم
سوار ماشین میشیم و اون پاشو میزاره رو گاز
تا وقتی که برسیم حتی نیم نگاهی ام سمتم نمیندازه

منم همینطور
زل میزنم به بیرون و فکر میکنم که باید چیکار کنم
واقعا دیگه حالا باید چیکار کنم

پارک میکنه و دوباره مثل قبل دستم رو میگیره و دنبال خودش میکشونه
سکوت کردم و هیچی نمیگمم

میخوام ببینم چیکار میکنه ، میخوام ببینم این مرد خودخواه میخواد چیکار کنه
میخواد با من چیکار کنه

یاد پیامای قبلیش میفتم
چی گفته بود؟!
میخواست از دلم در بیاره؟!

در باز میشه و وارد میشه
منم پشتش میرم ولی به زور خودش
پرتم میکنه رو کاناپه

- خوش اومدی به خونت بانو ، بیا اینم خونت
اینم من ، دیگه چی میخوای!
پسر فردام بساط عروسی و برگزار میکنیم
هوم!
بدون هیچ ادم اضافیی ، بدون این که دیگه لادنی باشه بدون این که دیگه اسم بچه ای روم باشه
فهمیدی؟!
همه چی تموم شده
همه چیو تموم کردم ، الان دیگه واسه همیم ، تا ابد!! میفهمی؟

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/29 20:09

#part624


#دلبرشیـرینـ🔞

با نیشخند نگاهش میکنم‌ و احساس میکنم این حرفارو میزنه تا فقط خودش و توجیه کنه
میاد و میشینه کنارم

- صبر کردم تا سر عقل بیای باده باهات کنارم چون میدونم تحملش سخته ولی من تمومش کردم
فقط یه شب بود ، حتی دستشم نگرفتم
اسمش رفت تو شناسنامه ی المثنی من و بعدش پلیسا مثل مور و ملخ ریختن و گرفتنشون
حتی اونو ، میفهمی؟!
بچشم دیگه نیست ، همشون شب از شوک زیاد بچش افتاد‌‌
بچه ی من نبود باده ، بچه ی بابا بود و من مجبور بودم تظاهر کنم بهش
تظاهر کنم و خودم‌گردن بگیرم تا خرش کنم
میفهمی؟!
چرا خر شدی ، چرا نمیفهمی همش واسه ارامش ما بوده
ارامش من و تو

- اوکی

همین و میگم رومو میچرخونم
زیر لب چیزی میگه و این بار کنار پاهام زانو میزنه

دست میندازه و چونم و میگیره و میچرخونه سرم رو سمت خودش

- من دوست دارم خره ، چرا نمیخوای بفهمی اخه؟!
من میمیرم برات ، من طاقت دیدن یه قطره اشکت و ندارم
باده تو عشق منی ، من اسمت میاد گوشام تیز میشه
بگن خار رفته تو پاهات قلبم از حرکت وایمیسته
درکم کن لعنتی ، درکم کن
همش واسه خودمون بود..


سرمو کج میکنم و میخندم
دستمو روی دستش که گزاشته روی گونم میزارم

- شایان تو راه دیگه ای ام داشتی...

فقط نگاهم میکنه
- نکن باده..

زل میزنم تو چشماش و با این که دارم دیوونه میشم تا بغلش کنم میگم
- دیگه نمیخوامت شایان

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/29 20:09

#part625

#دلبرشیـرینـ🔞


بغض دارم ، تو نگاهش اشک و میبینم و سکوت میکنم
سرشو تکون میده و از جا بلند میشه

اروم میره سمت اتاق
لحظه ی اخر برمیگرده سمتم

-من از دستت نمیدم باده ، حتی اگه باعث بشم اذیت بشی ،

فقط نگاهش میکنم و اون از جلوی دیدم محو میشه
میدونستم این کار و میکنه
میدونستم همه ی این حرفارو میزنه و در اخر اینجوری زندونیم میکنه
من میشناختمش
من مردی که براش میمردم و اولین عشق زندگیم بود رو میشناختم
خیلی زیاد هم میشناختم

از جا بلند میشم و میرم سمت اشپزخونه
اینجا قرار بود خوته بخت من باشه یا زندونم؟!

تلخ میخندم و یه لیوان اب میریزم برای خودم
تموم وجودم پر از بغضه

برمیگردم و بجای اتاق خودمون میرم سمت اتاق مهمون و قراره اینجا بشه اتاق من
اتاق منی که باید با همسرم زندگی کنم ، نه از روی خواست و دلخواه
از روی اجبار

اهی میکشم و لباسم رو عوض میکنم
خداروشکر حداقل اینجا چندتا لباس راحتی داشتم
چه شبابی که با شایان قهر نمیکردم و مقصدم این اتاق نمیشد
چه شبایی که برای منت کشی نمیومد تو همین اتاق و ما از باهم بودن لذت میبردیم

اهی میکشم و گوشیم و میگیرم تو دستم
چقدر پیام

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/29 20:10

#part626

#دلبرشیـرینـ🔞

دو روز گذشته ، دو روزی که شایان باهام حرف نمیزد و صبح به صبح از خونه بیرون میزد و شب ساعت یازده برمیگشت خونه
تو این دو روز حتی یه بارم سمت در نرفتم چون میدونستم در و قفل میکنه و میره

عصبانی بودم ، از دست همشون عصبانی بودن
اونا من و ول کرده بودن دست این عوضی و حتی معلوم نبود دارن چیکار میکنن
من واقعا و به معنی واقعی کلمه زندانی شده بودم

زندانی کسی که عاشقم بود و عاشقش بودم
تو طبقه آخر یه برج لعنتی گیر افتاده بودم و هیچ کاری از دستم برنمیومد

ولی کم کم داشتم عصبانی میشدم
میخواستم کاری کنم که از این رفتارش پیشمون بشه
من نمیتونستم پیشش بمونم و شایان داشت مجبورم میکرد قبول کنم
نمیخواستم اینطوری بشه

در باز میشه و قامتش و بین در میبینم
با دیدنم که مشغول خوردم سومین پاکت چیپسم اخماش درهم میشن
میاد جلو و پاکت و از دستم میکشه
بی حرف و دست به سینه نگاهش میکنم

- باید اجازه میگرفتم

چشم غره ی بدی میره برام

- نمیخوای بس کنی؟! این رفتار زننده و بچه گونه چیه از خودت نشون میدی اخه

شونه هامو بالا میندازم و یکم خودمو میکشم بالا و پاکت و از دستش بیرون میکشم

- من بچم و رفتار بچگونه دارم ،خوشت نمیاد
در و قفل نکن رو بچه و بزار بره

بی حرف نگاهم میکنه و من تو نگاهش عصبانیت ، خشم ، دلتنگی و غرور و میبینم
میدونستم دوستم داره
منم دوستش دارم

ولی هر بار که نگاهش میکردم یاد وقتی میفتادم که با لبخند و دست تو دست همراه لادن وارد اون مراسم شد و رفتن سر سفره ی عقد

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/29 20:10

#part627

#دلبرشیـرینـ🔞

یاد وقتی میفتم که زل زد تو چشمام و بلند گفت بله و رسما شد مرد *** دیگه ای غیر از من
خب این اشکالی نداشت
اشکالی نداشت تا وقتی که اون زن کسی نبود که زندگیمونو از هم پاچوند
اشکالی نداشت اگ دختر کسی نبود که قاتل خانواده من به حساب میومد

نفسم رو حبس میکنم

کیفش و برمیداره و میره سمت اتاق خودش
چند دقیقه بعدم با لباسای خونگی و سری خیس برمیگرده

-، غذا درست نکردی؟!

از پرویی خندم میگیره و پقی میزنم زیر خنده
واقعا عجب رویی دارن این مردا
فکر کرده من کیم؟!
کسی کا ازش میترسه و رو هرچی که بگه حرفی نمیزنه؟

ابروهاشو بالا میندازه و برمیگرده و میاد سمتم
یکی از پاکت چیپسایی که هموز باز نشده و کنار پام افتاده رو برمیداره و اونم مشغول میشه

دوست دارم چشم غره برم براش چون اگه اینا تموم بشن دیگه اذوقه ای ندارم
فوقش از گشنگی میمیرم

- سپیده میخواست بیاد پیشت ولی گفتم فعلا حالت مساعد نیست

سرمو با ناز میچرخونم سمتش

- اع زندانیت ملاقاتی داشته و تو ردش کردی

مشت شدن پاکت تو دستش و نگاه عصبیش

میتونم بگم به شدت از خودم راضیم و افرین به خودم
نیشم و باز میکنم و سرمو دوباره میچرخونم سمت تیوی
اونم سکوت میکنه و لال باشه بهتره
کمتر ازش بدم میاد

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/29 20:10

#part628

#دلبرشیـرینـ🔞


- تا کی میخوای به این رفتارت ادامه بدی باده؟!

میچرخم سمتش و دندونامو نشونش میدم
- تا وقتی که خسته بشی

مهربون میخنده و یهو خودشو کامل میکشه سمتم که شکه میشم و خودمو عقب میکشم
بدنش با بدنم برخورد میکنه

- من از دست تو خسته نمیشم هیچوقت فسقلی

چرا نمیتونم این لعنتی و جر بدم؟!
اب دهنم رو قورت میدم و اون انگاری قصد عقب نشینی نداره
تا دهن باز کنم خودشو بیشتر میکشه روی بدنم و لبشو محکم میزاره رو لبم

مثلت تشنه ای که بعد مدت ها به اب رسیده چسبیده بهم و ولم نمیکنه
نفسم حبس شده و همکاری نمیکنم

عقب میکشه و با چشمای خمارش نگاهم میکنه

- میدونی چقدر دلتنگ این لبا بودم؟!
چطور‌تونستی خودتو از من بگیری لعنتی؟!

خودشو کامل پهت میکنه رو بدنم
- باده تو خیلی بی معرفتی ، تو ندیدی من بدون تو ، بدون خبر داشتن از تو چی کشیدم
هرکی دید دلش برام سوخت
هرکی دید حق و داد به من و فکر کرد تو چقدر بی معرفتی...
میبینی با من چیکار کردی؟!

دندونامو روی هم فشار میدم و سعی میکنم کنارش بزنم

- اع جدی؟! همه حق و دادن به تو؟
خب اونا دوستت دارن چرا بر نمیگردی سمت همونا؟!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/29 20:10

#part629

#دلبرشیـرینـ🔞

- دوست داری بیخیالم بشی؟!

نیشخندی میزنم و میخوام باز هولش بدم که نمیزاره و جفت دستامو تو دستش میگیره
اخم نداره

- انقدر غر نزن و بمون تو بغلم
من دلم تنگ شده واسه یه رابطه ی سفت و سخت با تویی که دارم له له میزنم تا ببخشیم

چرا انقدر پروعه؟!

- داری له له میزنی ببخشمت! اینجوری؟!
با زندونی کردنم؟!

- باده من میترسم بری ، میترسم از دستت بدم
باده باده باده ، چرا اینکار و میکنی با من
چرا هربار که میام طعم ارامش و بچشم یه چالش جدید وارد زندگیمون میکنی

داره اذیتم میکنه واقعا
یه ادم چقدر میتونه خودخواه باشه ، چقدر؟!

دیگه حرفی نمیزنه و این بار همون یه تیکه تاپی که تو تنم دارم رو جر میده و لبشو روی پوست بدنم میکشا
مقاومت میکنم ولی محکم دستامو نگه داشته و گرم مشغوله
خب معلومه که خوشم میاد

دستاش و روی سینه هام میکشه و من این بار بی طاقت اه میکشم
بین بوسیدناش میخنده و جووون کشیده ای واسه اون اه گفتن من میگه

خودشو یکم عقب میکشه و لباسش رو در میاره

-میدونی چقدر دلتنگتم

تموم وجودم فریادش میزنه و منم دلم لذت میخواد و فراموشی
اونقدرا همراهیش نمیکنم ولی مقاومتی ام ندارم

شلوار و شورتم باهم در میاره و سرشو میاره جلو که جیغی بلندی میکشم
میخنده و با دستاش پاهامو نوازش میکنه
زل زده تو چشمام و من هیچ کدوم از کارام دست خودم نیست

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/29 20:11

#part630

#دلبرشیـرینـ🔞


به اوج میرسونتم و من نفس نفس میزنم
سرشو به خودم فشار میدم

هردو تحریک شدیم
اروم خودشو نزدیک تر میکنه و لبشو دوباره رو لبم میزاره
این بار گرم همراهش میکنم و چنگ میزنم تو موهاش
واردم میشه و من اونقدر عمیق اه میکشم که صدای خنده و قربون صدقه رفتنش رو کوتاه میشنوم

-میدونم که عاشقمی ، چرا انقدر لجبازی اخه

هردو نفس نفس میزنیم
سینه اوم و نوازش میکنه و خودش رو اروم بهم میکوبه
حس لذت و عشق

پاهامو دور کمرش حلقه میکنم و بیشتر به خودم فشارش میدم

هردو عرق کردیم و این چسبیدنامون بهم انقدر لذت بخشه که از شدت لذت بیشتر و بیشتر خودم و بهش میچسبونم

میبوستم و نوازشم میکنه و ما تو حین دعوا و حسای بعد بهم لذت میدیم

لحظه های اخرس خودش رو محکم تر بهم میکوبه و با تموم وجودش و بلند میگه دوستم داره و عاشقمه
لبامو مبیلعه و جوری بغلم میکنه که انگار تاحالا من و ندیده

هردو نفس نفس میزنیم
بازم میخوام ولی میدونم دیگه نا نداره
هولش میدم عقب

میخنده و از کمرم میگیره
زیر گوشم لب میزنه

- ببینم تو چشمات حس خواستن و ساکت بشینم
بیا اینجا ببینمت تورو

برای اولین بار تو این جند روز لبخند میزنم و برمیگردم سمتش
امادش میکنم و محکم لبشو میبوسم

#دلبرشیـرینـ🔞

پایان

1403/07/29 20:11

رمان #دلبرشیرین با همه خوب و بدیهاش به پایان رسید امیدوارم لذت برده باشید.

منتظر رمان های جدید بمونید

1403/07/29 20:11

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#معرفی_شخصیت
#گلاویژ💜
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/07/30 14:17

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#معرفی_شخصیت
محسن....
#دُچار❤
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/07/30 14:24

#1
باید سرعتمو بیشتر میکردم.. وگرنه بهم میرسه.. گلاویژ بدو.. باید ازدستش فرار کنی.. نباید دست نامرد‌ش بهت برسه نباید...
اما شانس با گلاویژه بیچاره یار نبود..
کتانی های کهنه و زهوار در رفته ام توان مقاومت با اون سنگ بزرگ که سرراهم قد الم کرده بود رو نداشت..
با سرعت به زمین برخورد کردم و صورتم روی آسفالت کشیده شد..
باصدای بلند آخ دل خراشی گفتم و خدارو صدا زدم..
نه!! حالا وقت دردکشیدن نبود.. به سختی خودمو از زمین جداکردم واومدم فرار کنم که موهای بلندم توی دست های محسن پیچیده وکشیده شدم توی بغلش...
_ولم کن.. توروخدا ولم کن محسن.. بذار برم.. منو قربانی این بازی نکن.. قسمت میدم!
_دختره خیره سر ازدست من فرار میکنی؟ تو زن منی میفهمی زن مــن! الان حالیت میکنم نافرمانی ازمن چه عواقبی داره!
_محسن توروخدا.. توروبه هرکی می پرستی ولم کن.. من اگربمیرمم زن تو نمیشم.. خواهش میکنم بذار برم...
همونطور که موهامو میکشید انداختم توی حیاط خونه وگفت:
_انگار هرروز باید بهت یادآوری کنم مجبوری عاشق من بشی و نیازها وخواسته های منو فراهم کنی !!
تواین خونه نون مفت نخوردی و تاالان مجانی بهت جا ومکان ندادیم که آخرسر مثل جنتلمن شوهرت بدم!
به بدنم نگاهی کثیف انداخت وگفت:
_واسه خاطراین تن وهیکل اون مامان عفریتتو تحمل میکردم که یه روزی بهش لعنتی برسم..
با هقهق وضجه گفتم:
_تویه دیونه ای.. تورابه ارواح خاک آقاجون اجازه بده برم.. ترجیح میدم بجای اون لباس لعنتی کفن تنم کنی..
_چرا‌عشقم؟ بامن حال نمیکنی؟ اون لباسو واسه شب های نامزد بازیمون خریدم.. با رنگش به وجد میام.. بیا امتحان کنیم قول میدم راضیت کنم که دفعه های بعد التماسم کنی!
_نه نه.. به من دست نزن.. توروخدا.. بابا مگه تو کافری دارم التماست میکنم..
من التماس حالیم نیست شوهرتم باید باهام باشی.. همین که گفتم..
با موهام بلندم کرد و کشون کشون برد توی اتاق..
_خودمو میکشم بهم دست بزنی..
_حرف مفت نزن بکن ببینم لباس هاتو..
_محسن نامرد نباش.. تو برادر منی.. من خواهرتم .. اینقدر بی رحم نباش..
دستشو سمت شلوار جینم برد و با یک حرکت دکمه هاشو پاره کرد و به زور شلوارمو ولباس زیرشو از پام درآورد..
_خفه شو بابا کدوم خواهر وبرادر؟ لباسمو پاره کرد و دستش به بدنم که رسید با جیغ و ضجه شروع کردم که التماس کردن...
_نه... توروخدا محسن.. التماس میکنم.. محسن بهم رحم کن!
توروخدا... نه..
با احساس سیلی خوردن توی گوشم ازخواب پریدم..
بادیدن بهار حراسون بغلش کردم وگفتم:
_محسن اومده.. توروخدا نذار بهم دست بزنه.. بدنم درد میکنه.. جای ضربه های کمربندش توی پشتم میسوزه بهار.. نذاربیاد.. من قایم کن..

1403/07/30 14:32

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#معرفی_شخصیت
بهار
#دُچار❤
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/07/30 14:39


#2
باحرف های بهار آرامش به جونم برگشت.. خداروشکر فقط یه خواب بود.. با آب قندی که بهار بهم داد آروم ترشدم.. خدایا کی میخواد کابوس های زندگی من تموم بشه؟ تاکی باید عذاب بکشم!

آروم وبیصدا اشک میریختم که بهار گفت:
_بهتری؟
_منوببخش بهار.. بخاطر کابوس های هرشبم آرامش و خوابتو ازت گرفتم..

_عزیزدلم.. آرامش تو واسم خیلی مهم تراز این حرفاست.. فردا میریم پیش یه روان پزشک.. مشکلتو باهاش درمیون بذار قدم به قدم پیش برو تا همه این کابوس ها تموم بشه!

_وقتی این کابوس ها تموم میشه که بادست های خودم محسن رو تو قبر بذارم!
_دختر خوب محسن کجاست توکجایی.. 4ساله که اثر کسی توی زندگیت نیست هنوزم داری کابوس می بینی..

باگریه گفتم:
میترسم پیدام کنه و دوباره شکنجه ام بده...
میترسم بهار.. میترسم دوباره مجبورم کنه باهاش.....
میون حرفم پرید وگفت؛
_هیس.. ادامه نده.. گذشته ها گذشته.. یه نامزدی اجباری بوده که بهش تن ندادی وفرار کردی..

حالاهم که جات پیش من امن وامانه.. نگران چی ‌هستی؟
پاشو.. پاشو بریم بخوابیم که فردا کلی کار سرمون ریخته!

#3

چایی داغ زبونمو سوزوند.. لیوان چاییمو روی میزگذاشتم وروبه بهار که داشت با عجله لقمه میگرفت وهمزمان آماده میشد گفتم:
_با رضا حرف زدی؟
_نه هنوز ولی امروز که دیدمش میگم..
_اگه قبول نکنه چی؟ گفته بودی با پرسنل زن مشکل دارن!!
_رضا که مشکل نداره مشکل رییس شرکته که فکرمیکنم اگه رضا باهاش حرف بزنه راضی میشه!
_چقدر خوب میشه اگه قبول کنه.. حقوقش اونقدری هست که به زودی ازشرم راحت بشی!
چپ چپ نگاهم کرد و لیوانشو کوبید روی میز وگفت:
_میذاری یه لقمه کوفت کنم یانه؟!
لبخندی زدم وگفتم:
_باشه ببخشید!
لیوان چایمو که حالا سردشده بود برداشتم و به خواب دیشبم فکر کردم... به محسن!!!

4ساله بودم که پدرو مادرم از هم جدا شدن و من بچه طلاق شدم..
مادرم بخاطر فقر و بزرگ کردن تنها دخترش با مردی 50 ساله به نام برزو ازدواج کرد..
برزو پسری 15ساله داشت که 11 سال ازمن بزرگتر بود..
وقتی 12 سالم شد مادرم سرطان گرفت ومرد!

من موندم و خانواده ای که خانواده ی من نبودن!
برزو پیرترشده بود و محسن هم بزرگ شده بود!
ازهمون بچگی بامن لج بود..
همیشه عذابم میداد وروزایی که مادرم خونه نبود کتکم میزد..

هرچه بزرگ ترمیشدم اخلاق ورفتارهای محسن هم عوض میشد..
گاهی مهربون میشد و دست محبت به سرم میکشید..
امابعدها فهمیدم دست هایی که میکشید بوی محبت نداشت.. بوی لمس کردن از سر نیاز بود..
کم کم متوجه شدم محسن به من نظرداره و متاسفانه برزو هم ازاین موضوع باخبره!!!

وقتی با مخالفت شدید من مواجه شدن با زور کتک ومشت لگد مجبورم کردن با محسن نامزد

1403/07/30 14:41

کنم!
ازهمون بچگی باتموم وجودم ازشون متنفر بودم و ازدواج با محسن مساوی بود بامرگ من

#4

2سال به اجبار نامزد محسن بودم چون سرپناهی نداشتم که ازاون خونه لعنتی فرار کنم.. همه ی عذاب هاوکتک هارو تحمل کردم چون من کسی رو نداشتم که بهش تکیه کنم وپناه ببرم!

تحمل کردم تا اون روز آخر.. روز کزایی ونفرین شده ای که خونه رو ترک کردم.. روزی که عاقد آورده بودن که منو به زور زن محسن کنن..

بی اراده دستم به لیوانم قفل ومچاله شد..
بدنم شروع به لرزیدن کرد!!!

صبح اون روز محسن اومده بود توی تختم و ازم درخواست هایی داشت.. وقتی دید مخالفت شدید میکنم، اول کتکم زد و بعد واسه تموم کردن کارخودش باعاقد هماهنگ کرد واسه خوندن خطبه عقد!!

نمیتونستم زن محسن بشم.. همون روز بدون برداشتن حتی یک دونه لباس بدون برداشتن کیف دستی یا حتی یک قرون پول از خونه فرار کردم..
رفتم ترمینال.. مقصدمو نمیدوستم فقط میدونستم باید ازاون شهر فرار کنم تا دست محسن و برزو بهم نرسه!

نگاهم به طرف بهارکه آماده ی رفتن شده بود کشیده شد...
همونجا بود که با این فرشته آشنا شدم.. توی ترمینال دختری رو دیدم که با دوست های دانشگاهش واسه عکاسی به سنندج اومده بودن..

روی یکی ازصندلی های ترمینال نشسته بودم.. سرمو به عقب تکیه داده بودم و چشم هامو بسته بودم که نور فلش دوربین توی چشمم زده شد!! باعث شد با ترس چشم هامو باز کنم!

ترسیده زیرلب زمزمه کردم: وای پیدام کردن! اما بادیدن دختری قد بلند ولاغر اندام که پوست گندمی و چشم ابروی مشکی داشت و لبخند به لب داشت خوشحال شدم..
باهمون لبخند گفت:
_عکس قشنگی میشه.. میتونم واسه پروژه ام نگهش دارم؟

#5

چقدر صداش آرامش داشت.. یکی از بانمک ترین صورت هایی تابحال دیده بودم صورت زیبای بهاربود..
توی دلم به حالش حسرت خوردم که چقدر این دختر خوشبخته وتنها خواسته ودغدغه اش نگهداشتن عکس از بدبختی های یه دختره!
بادرموندگی و غم آه کشیدم وگفتم:
_میتونی!!

بااین حرفم خوشحال شد و اومد کنارم نشست!
_میتونم اسمتو بدونم؟ قیافه ات خیلی زیباست و به نظرم زیباترین چشم ها وموهارو داری!

_ممنون لطف دارید.. من گلاویژخرسند هستم..
_خوشبختم گلاویژ جان منم بهارم.. توهم داری میری تهران؟
چندبار باخودم اسمو تکرار کردم.. تهران!تهران!تهران!

_ام.. اوم.. آره آره میرم تهران!
باخوشحالی دستشو جلوی دهنش گرفت وجیغ بامزه ای کشید..
_واییی چه خوب! عالیه.. پس باهم هم سفریم!

اومدم لبخند بزنم که بادیدن برزو که داشت بایکی ازمامورها صحبت میکرد لبخند ازلبم پرکشید وجاشو ترس وحشت داد!
ترسیده بلند شدم و عقب عقب رفتم..
_چی شده؟

_پیدام کرد.. لعنتی پیدام کرد..
_کی

1403/07/30 14:41

پیدات کرد؟ میشه به منم بگی؟
با بغض و چشم های بارونی دست های بهار رو گرفتم وگفتم:
_توروخدا کمکم کن از اینجا فرار کنم.. بعدا قول میدم همه رو واست تعریف کنم.. التماست میکنم کمکم کن اون مرده منو نبینه!

بهارکه باالتماس واشک های من بغضش گرفته بود و ترسیده بود گفت:
_فرار کردی؟
_نمیخوام دست ناپدریم بهم برسه توروخدا کمکم کن!
برگشت وبه پشت سرش نگاه کرد وزیرلب اسم ناپدری رو زمزمه کرد!

بادیدن برزو که داشت به اطراف نگاه میکرد بیخیال بهارشدم و پابه فرار گذاشتم..
اما این دختر انگار قصد نداشت دست از سرم برداره چون دنبالم میومد..

_دنبال من نیا.. برو.. توروخدا جلب توجه نکن! برگرد برو!
_بیا باماشین پسر خالم بریم.. بهت کمک میکنم.. خواهش میکنم نرو!
من میدویدم وبهار خواهش وتمنا میکرد

داشتم از در ترمینال بیرون میرفتم که با دیدن ماشین محسن وحشت زده عقب گرد کردم و محکم به بهار برخورد کردم..
_چی از جونم میخوای؟؟؟
_میخوام کمکت کنم! خودت گفتی!
کناریکی از ستون ها نشستم وگفتم:
_حالا چیکارکنم.. خدایا کمکم کن..

مثل من کنارم نشست وگفت:
_من کمکت میکنم.. الان به عرفان میگم برگرده باماشین اون از اینجا میبرمت بیرون! باشه؟
قطره اشکم روی گونه ام چکید و باعجز به نشونه ی موافقت سر تکون دادم!

#6

گوشیشو از جیب مانتوی جینش بیرون کشید وشماره ای رو گرفت..
_الوسلام.. عرفان جان میتونم خواهش کنم همین الان برگردی ترمینال؟ به کمکت نیاز دارم!

_نه نه چیزی نشده.. اگه بیای راجع بهش حرف میزنیم!
_جدی میگی؟ خداروشکر پس من میام در پشتی توام برو همونجا منتظرم بمون!
نمیدونم چی گفت که بهار خندید وگفت:
_جناییش نکن بابا چیزی مهمی نیست همین که بیای درپشتی کافیه!

خداحافظی کرد وبه من نگاه کرد!
_همینجا بمون برم به دوستام خبر بدم زود برمیگردم!
اومد بره که دستشو گرفتم...
_چرا این کارو میکنی؟
بالبخند گفت:
_نمیدونم یه حسی بهم میگه این کارو بکنم!
_امیدوارم چیزی در برابرش ازم نخوای!
_نمیخوام حالا میذاری برم به دوستام خبربدم یانه؟
_ممنون!

لبخندی دندون نما زد ورفت..
10 دقیقه بعد که واسه من 10 سال گذشت بهار اومدو ازبین جمعیت خودمونو به در پشتی رسوندیم وسوار پژو پارس سفید رنگی شدیم!

پسر جوان تقریبا 26 یا 27 ساله که خودشو عرفان معرفی کرد مارو ازاونجا دور کرد و کم کم شروع کردم به توضیح دادن واسه جفتشون!

بهارکه از کارهای محسن شاکی شده بود میگفت برم وازشون شکایت کنم اما فقط من میدونستم اینا چه حیوون هایی هستن!

اون روز باماشین شخصی منو بهار راهی تهران شدیم...
دانشگاه ومحل زندگی بهار تهران بود واونجا خونه مجردی داشت.. پدرو مادرش کُرد بودن اما

1403/07/30 14:41

ساکن تهران بودن ومتاسفانه 2سال بودکه توی تصادف مرده بودن اما کلی پول واسش بجا گذاشته بودن که بهار میتونست باخیال راحت توی رفاه زندگی کنه!

تنها نقطه ی مشترکی که بابهار داشتم نداشتن پدرو مادر بود.. البته پدر من زنده بود و نمیدونستم کجا تشریف داره!

#7

به اصرار بهار باهاش هم خونه شدم، بهار 6سال ازمن بزرگ تره و بعداز اون جای خواهر نداشته مو واسم پرکرد..

بعداز گذشت چند روز از فرارم کابوس های من شروع شد.. هزار دفعه میخواستم ازاینجا برم اما بهار تنهایی جفتمون رو بهونه میکرد واجازه ی رفتن نمیداد..

البته دروغ چرا... خودمم جایی واسه رفتن نداشتم و مثل خواهر یا یه مادر به بهار وابسته شده بودم..

4ساله که با بهار زندگی میکنم و توی یکی از دبیرستان های دولتی تهران با مدارک المثنی مشغول درس خوندن شدم با فکراینکه کسی رو دارم ازم دفاع کنه با اسم و مدارک خودم درس خوندم و واسم جالب بود هیچکس دنبالم نیومد و پیدام نکرد!

پارسال کنکوردادم و دانشگاه آزاد تهران قبول شدم.. بخاطر هزینه های سنگینش بیخیالش شدم وصبرکردم تا یه کارخوب پیدا کنم..

چندروز پیش که رضا (نامزد بهار) اومده بود اینجا ازدست شرکیش عصبی بود و میگفت خدا روزی که میخواسته اون مردرو بسازه اشتباهی میخواسته سنگ درست کنه زده آدم درست کرده!

میون حرف هاش فهمیدیم دنبال منشی میگرده وبخاطر حقوق زیادی که درنظر گرفته بود رضا عصبی شده بود..

حقم داشت بنده خدا.. با اون حقوق میشد 3تا منشی گرفت.. بعداز رفتن رضا به بهار گفتم با رضا حرف بزنه منو واسه این کار انتخاب کنن و بهارم بدون هیچ مخالفتی قبول کرد!

مثل همیشه.. هردفعه که پیشنهادی میدم بدون فکرکردن بهش قبول میکرد اما این وسط دوتا مشکل بزرگ هست که اون شرکت با پرسنل خانم اصلا کار نمیکنن و سن و تحصیل من با این کار اصلا همخونی نداشت

نمیدونم چطوری شد که وقتی بهار موضوع رو بارضا درمیون گذاشت رضا مخالفتی نکرد و چندروزی فرصت خواست تا بهش فکرکنه!!

#8

امروز 2هفته اس که از اون چندروز فرصت خواستن رضا گذشته وهنوز هیچکس هیچ حرفی نزده.. حس سربار بودن و به درد نخور بودن بدجوری عذابم میداد..

باید هرطور شده واسه خودم کار پیدا کنم..
روزایی که رضا میاد ازخجالت و شرمندگی دلم میخواد زمین دهن باز کنه ومنو توی خودش جا بده.. هردفعه که میاد احساس میکنم حضور من باعث موذب بودنشون میشه و اگه نباشم راحت تر میتونن حرف بزنن یا حتی نامزد بازی و....

اکثر روزها به بهونه های مختلف از خونه میزنم بیرون که راحتشون بذارم... اما گاهی هوای تاریک و بی *** وکار بودن بهم مجال ترک کردن خونه رو نمیده!

امروز چند ساعت روی مغز

1403/07/30 14:41

بهار کار کردم تا دوباره با رضا حرف بزنه و راضیش کنه این کارو به من بدن و فردا روز موعوده!!

اونقدر مشغله ی فکری داشتم که تا خودصبح خوابم نبرد..
تابیدارشدن بهار خونه رو گرد گیری کردم و دوش گرفتم..

داشتم سجاده نمازمو جمع میکردم که بهار گفت:
_نگو که از دیشب نخوابیدی!!#8

امروز 2هفته اس که از اون چندروز فرصت خواستن رضا گذشته وهنوز هیچکس هیچ حرفی نزده.. حس سربار بودن و به درد نخور بودن بدجوری عذابم میداد..

باید هرطور شده واسه خودم کار پیدا کنم..
روزایی که رضا میاد ازخجالت و شرمندگی دلم میخواد زمین دهن باز کنه ومنو توی خودش جا بده.. هردفعه که میاد احساس میکنم حضور من باعث موذب بودنشون میشه و اگه نباشم راحت تر میتونن حرف بزنن یا حتی نامزد بازی و....

اکثر روزها به بهونه های مختلف از خونه میزنم بیرون که راحتشون بذارم... اما گاهی هوای تاریک و بی *** وکار بودن بهم مجال ترک کردن خونه رو نمیده!

امروز چند ساعت روی مغز بهار کار کردم تا دوباره با رضا حرف بزنه و راضیش کنه این کارو به من بدن و فردا روز موعوده!!

اونقدر مشغله ی فکری داشتم که تا خودصبح خوابم نبرد..
تابیدارشدن بهار خونه رو گرد گیری کردم و دوش گرفتم..

داشتم سجاده نمازمو جمع میکردم که بهار گفت:
_نگو که از دیشب نخوابیدی!!

#9

_بیدارشدی؟ اقور بخیر! آره ازدیشب نخوابیدم!
بادیدن چادرم خندید وگفت:
_هرکی تورو تواین چادر ببینه فکرمیکنه چه دختر محجبه و آفتاب مهتاب ندیده ایه! نمیدونن که توحالت عادی کم مونده روسری و لباس هاتم بکنی!

خندیدم.. بهار راست میگفت من دختر درقید وبندی نبودم! اهل حجاب نبودم اما اهل دوست پسر بازی وجنگولک بازی هم نبودم!

نمازهام دست وپاشکسته بود و سروقت نبودن اما همین خوندش واسم یه دنیا افتخاربود..

ساعت 4ونیم بعدازظهر بود که دیدم آماده شده اومد طرفم وگفت:
_چیزی نمیخوای ازبیرون بیارم؟
_کجا؟
_امروز یکشنبه اس کلاس دارم!
_آهان.. یادم نبود.. نه ممنون چیزی لازم ندارم.. فقط!!! فقط واسه اون موضوع به رضا بگو لطفا!

_باشه عزیزم الان بهش زنگ میزنم برگشتم خبرشو بهت میدم!
_خوش خبرباشی!
بعداز رفتنش روی کاناپه نشستم وزل زدم به تلوزیون خاموش!

بهار معلم آموزشگاه بود و روزهای فرد دانش آموز داشت..
به پولش نیازی نداشت اما بخاطر علاقه به عکاسی تصمیم گرفته بود کارکنه وبه قول خودش هنرهاشو به بقیه یاد بده!

آتلیه عکاسی و نمایشگاه هم داشت که یکی از مدل های ثابت عکاسیش من بودم..
برعکس بهار من هیچ علاقه ای به عکاسی ندارم و عاشق کارهای آزمایشگاهی هستم

#10

تا اومدن بهار خودمو با چت کردن توی فضای مجازی سرگرم کردم..
برخلاف ظاهر آرومم کودک

1403/07/30 14:41

درون خیلی شیطون و بازیگوشی داشتم...

توی گروه چت بودم که اسم منو قلب تپنده گروه گذاشته بودن و تامن نمیرفتم کسی چت نمیکرد و همین که میرفتم سروکله ی همه پیدا میشد..

داشتم بابچه ها چت میکردم که متوجه شدم بهار اومد..
باهاشون خداحافظی کردم و با اشتیاق و البته دلشوره زیاد به طرف بهار رفتم..

_سلام!
_سلام عزیزم
_خسته نباشی!
_خسته ام گلا... اگه بدونی امروز چقدر حرص خوردم!
_چرا؟
همزمان که به طرف سرویس بهداشتی میرفت گفت:

_با2 تا خنگ دهاتی روبرو شدم که توعمرشون دوربین به دست نگرفتن! خدا بقیه جلسه هارو بخیر کنه!
خندیدم وگفتم:
_این که چیز جدیدی نیست! فکر کردم قضیه کارمنه!

باحوله صورتشو خشک کرد و عاقل اندرسفیهانه نگاهم کرد وگفت:
_شد یه بار بامن همدردی کنی؟
_جون من بگو بارضا حرف زدی یانه؟ قول میدم بعدش بشینم به حالت های های گریه کنم!

1403/07/30 14:41

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

اشک‌های نریخته شده،
ممکن است انسان را فاسد کند.🖤

#گلاویژ

1403/07/30 14:46

#11

_لازم نکرده برو به حال خودت گریه کن رضا گفت اون یارو قبول نکرده!
یه لحظه تموم بدنم مور مور شد! تمام انرژیم تحلیل رفت و اشک تو چشمم جمع شد!!

_نگاش کن.. چه سریع هم وا میره! خودتو جمع کن ببینم خرس گنده.. اون قبول نکنه رضا هم تواون شرکت سهمی داره ها!

_یعنی چی؟
_یعنی فردا میری واسه مصاحبه!

باشنیدن خبر جیغ بنفشی کشیدم و شروع کردم به دویدن توی خونه!
_ایول خدا جون نوکرتم دمت گرم!!!!!! خدایا عاشقتم دعاهام مستجاب شد خدایا شکرت!!

بهارخنده کنان گفت:
_هیس دیونه آبرومون رفت الان همسایه ها میان سرمون!

ازدور به طرفش هجوم بردم و پریدم بغلش و محکم وباصدا بوسش میکردم!
_مرسی مرسی مرسی که هستی بخدا عشق خودمی یه دونه ای یه دونه!!!!!

باخنده و نفس نفس گفت:
_خاک برسرت کنن ابراز محبتتم خرکیه پیاده شو از سروکول من! هنوز که خبری نشده! فردا تازه قرار مصاحبه داری!

ازش جداشدم وگفتم:
_همین گفته بیا یعنی جای شکرکردنش باقیه.. خودم برم اونجا مخ اون کله پوکو میزنم!

1403/07/30 23:27

#12

ازش جداشدم وگفتم:
_همین گفته بیا یعنی جای شکرکردنش باقیه.. خودم برم اونجا مخ اون کله پوکو میزنم!

با غم نگاهم کرد وگفت:
_اگه بخوای ازاینجا بری بخدا قسم سلاخیت میکنم!

_کجابرم دیونه؟ مگه من تواین شهرکسی رو بجزتو دارم که بخوام ازاینجا برم؟!
_گفتم که درجریان باشی!

اونقدر خوشحال بودم که اصلا نفهمیدم شام چی خوردم!
بعدازشام منو بهار نشستیم پلی استیشن بازی کردیم وقتی به خودم اومدم دیدم ساعت 3صبح شده ومن هنوز بیدارم!

بعداز کلی غرغر بهاربیخیال شد ورفتیم که بخوابیم اما من یه معضل بزرگ داشتم..

فردا اولین ملاقات بود ومن لباس مناسب نداشتم..
مانتوی کهنه ی یکسال پیشموکه بهار خودش رفته بود واسم خریده بود رو داشتم اصلا مناسب قرار کاری نبود!

توی چهارچوب درایستادم و روبه بهار که داشت جلوی میزداشت کرم شب به صورتش میزد گفتم:
_بهار؟
_هوم؟
_میتونم یه چیزی ازت بخوام؟
_چی؟
_میتونم فردا یکی ازمانتوهای تورو بپوشم؟

ازتوآینه نگاهم کرد و دهنشو کج کرد و ادای منو درآورد..
_این دیگه سوال کردن داره؟ هرکدومو میخوای بپوش سعی کن خیلی خوب به نظر برسی چون ملت عقلشون به چشمشونه!

_خداکنه ازم مدرک تحصیلی وسابقه نخوان یا به سنم گیرندن!
_تودعاکن اون یارو پاچه تو نگیره بقیه اشو رضا خودش میدونه چیکارکنه!

اون که میدونه تو 18 سالته و با علم به دونستن این موضوع قبول کرده بری واسه مصاحبه!

1403/07/30 23:27