The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

#13

صبح با کلی استرس موهای طلاییمو سشوار کشیدم وتوی آینه زل زدم به صورت بدون آرایشم..

چشمای آبی .. پوست سفید.. موهای طلایی بلوند که به لطف مدل عکس شدن بهار بلوندش کرده بودم..

لب های گوشتی ودماغ کوچولو! قیافه امو از مادرم به ارث برده بودم.. بجز رنگ چشمام که آبی بودو ازپدرم به ارث بودم.. لنز مشکی خریده بودم وروازیی که ازرنگ چشمم متنفر میشدم لنز میذاشتم که هیچ اثری از پدرم نداشته باشم....

دیوارهای اتاق پر بوداز عکس های من.. عکس های هنری که بهار ازم گرفته بود.. قیافه ام خوب بود اما نه اونقدر که بهارازم توی آرایش وعکس ها ساخته بود!!!

کاش این چشم هارو هم از اون نداشتم.. ازش متنفرم.. میدونم ترکیه زندگی میکنه و زن وبچه داره.. چندسال پیش عرفان پسرخاله ی بهار واسم ته توشو درآورد!

پوف کلافه ای کشیدم وسعی کردم امروزو بیخیال فکر کردن به گذشته و سرنوشتم بشم..

1403/07/30 23:28

#14

باوسواس خاصی آرایش لایت کردم و سعی کردم شبیه به وقت هایی باشم که بهار میخواد..
ساعت حدودا 9صبح بود که با پولی که بهار واسم روی میز گذاشته بود اسنپ گرفتم و به طرف شرکت حرکت کردم!

زیرلب دائما ذکر میخوندم و دعا کردم اونقدرا هم که رضا میگفت رئیس شرکت سگ اخلاق نباشه!
ساعت 9ونیم بود که جلوی شرکت پیاده شدم و بادیدن اسم شرکت نمیدونم چرا دلم به شور افتاد!

"شرکت فنی مهندسی آتیه سازان پایتخت"

انگارشرکت بزرگیه.. به کفش هام نگاه کردم.. به شلوارم.. به لباسام.. مالک هیچکدمشون نبودم!!!!
من اینجا چیکار میکنم؟ منو چه به این جاها؟ بالاشهر و کار باحقوق زیاد... من کجا اینجا کجا!!!!!

_گلاویژ؟؟؟
باصدای آشنایی ترسیده به عقب برگشتم..
بادیدن رضا نفس آرومی کشیدم و دستمو روی قلبم گذاشتم!
_سلام! ترسیدم!

_علیک سلام.. چرا؟
نمیخواستم بهش بگم چون فکرکردم یکی از اون بی شرف هایی که ازدستشون فرار کردم!
_هیچی تو فکر بودم.. خوبید شما؟ دیرکه نکردم؟
_ممنون! یه کم دیراومدی اما اشکالی نداره.. از پنجره دیدمت اومدی گفتم بیام قبلش یه حرفهایی رو هماهنگ کنیم!

_چه حرفی؟
_همراهم بیا!
بابسم الله هم قدمش شدم وبه طرف در ورودی شرکت حرکت کردیم!
_میخوای اینجا کار کنی باید زره آهنین داشته باشی و مرد میدان باشی!

_یعنی چی؟
_همین الانش بری بالا ممکنه پاچتو بگیره اما چون منم تواین شرکت سهیم هستم مجبوره که به حرف منم گوش کنه!

1403/07/30 23:28

#15

منظورشو فهمیدم.. رضا غیر مستقیم میخواست بهم بفهمونه که ممکنه تحقیر بشم!
رضا نمیدونست من توی 14 سالگی تحقیرشدم!!
میخواست حرف دیگه ای بزنه که گفتم:
_من مشکلی ندارم رضا جان! هدف های بزرگتری دارم!

لبخندی زد ودستشو به طرف آسانسور دراز کرد وگفت:
_پس دیگه حرفی نمیمونه! بفرمایید...
زیر لب تشکری کردم ووارد آسانسور شدم!

قلبم داشت توی سینه ام بی قراری میکرد.. حتی میتونم بگم لبخند روی لب های رضا ازصدای قلب من بود!
طبقه چهارم ایستاد و گفت:
_اونقدرا که نشون میده بد نیست! لازم نیست نگران باشی!

لبخندی مصنوعی زدم و با دست های لرزونم شالمو مرتب کردم و رفتم بیرون!
به میز خالی منشی نگاه کردم..
یعنی اونجا جای من بود؟
چقدر این شرکت قشنگه...

ترکیب کل فضا از چوپ های قهوه ای سوخته وکرم روشن بود..
حتی دیوارهاشم چوبی بود..
نورپردازی توی دیوار ها وسقف یه فضای بی نظیر رو ایجاد کرده بود!

مبل های زیبا که انگار برای همین شرکت طراحی شده بود.. بی اراده گفتم:
_خیلی قشنگه!
_ممنون چشمات قشنگ می بینه!
_واقعا میگم! اینجا خیلی قشنگه! اما چرا اینقدر خلوت؟

_اکثرقرارها خارج ازشرکت گذاشته میشه! اکثر روزها اینجا خلوته وفقط قراردادها داخل شرکت بسته میشه! بریم داخل؟ آماده ای؟

1403/07/30 23:28

#16

نفس عمیقی کشیدم وگفتم:
_بله... بریم!
به طرف دری که طرح زیبایی داشت و با همه ی درها فرق میکرد حرکت کرد..چرم های قهوه ای سوخته بادوخت های عجیب وغریب..

در زد و بدون منتظرشدن جواب دراتاقو باز کرد ووارد شد!
منم مثل جوجه اردک پشت سرش رفتم داخل!
_عماد جان ایشون خانم خرسند هستند برای مصاحبه قرار وقت گذاشته بودیم!

چشمم به مردی حدودا 30 ساله بود که به جرات میتونم بگم جذاب ترین مردی بودکه توی عمرم دیده بودم...
اخم وحشناک روی صورت سرد وبی روخش جذاب ترش کرده بود!

میشه گفت زیاد درشت هیکل نبود ولاغربود اما هیکل ورشکاری داشت ومعلوم بود زیر اون کت شلوار پراز عضله اس.. پوست گندمی موهای مشکی خوش حالت، دماغ مرتب و لب های گوشتی.. اما چشم هاش.. چشم هایی شاید نوک میدادی یا مشکی مایل به نوک مدادی!!!! چشمایی که باسرد ترین حالت نگاه گیرایی عجیبی!!
باتکون خوردن لب هاش به خودم اومدم!
_سلام بلد نیستی؟

خجالت زده خودمو جمع وجور کردم وآروم سلام کردم!
به رضا اشاره کرد وگفت:
_شما میتونی بری!
با گیجی به رضا نگاه کردم که با آرامش سرتکون داد وروبه من با اجازه ای گفت واز اتاق رفت بیرون!

با ترس پنهان به طرف مردی که فهمیده بودم اسمش عماده نگاه کردم..
ازپشت میزش بلند وبه طرف مبل چرمی که طرح دراتاق روش بود حرکت کرد وگفت:

_میتونی بشینی!
نفس حبس شده مو بیرون دادم سعی کردم مثل خودش محکم باشم

1403/07/30 23:28

#17

نشستم روی مبل و اونم مقابلم نشست و پای راستشو روی پای چپش انداخت و سیگاری روشن کرد وگفت:
_رزُمه ی کاری داری؟

مفرد حرف میزد وبه شدت من ازاین کار متنفر بودم!
یه استند روی میزش که اسم وفامیلش روی نوشته شده بود نگاه کردم..

"مدیریت عماد واحدی"
صدامو جدی کردم و گفتم:
_خیر من سابقه ی کاری ندارم آقای واحدی!
یه تای ابروشو بالا انداخت وگفت؛
_مدرک تحصیلی؟
_فکرمیکنم آقای محمدی شرایط من رو واستون شرح داده باشن!

_اما من میخوام از زبون خودت بشنوم!
لبمو گاز گرفتم وسرمو پایین انداختم!
_دیپلم!
_مدرک کامپیوتر چی؟ بالاخره کارت با کامپیوتره!
_ندارم!

_خب با این شرایط نظر من منفیه چون شما شرایط استخدام رو ندارید!
_اما آقای...
میون حرفم پرید وگفت:
_من نظرخودمو گفتم و هنوز به تصمیم آقای محمدی نرسیدیم!

بازهم سرمو پایین انداختم و منتظر بقیه حرفش شدم!
_از نظرمن این کار شدنی نیست اما میتونم بهت کمک کنم! یه کار دیگه بهت پیشنهاد میکنم بری اونجا کار کنی توی محیطی که به دردت میخوره وبه تحصیلاتتم میاد!

با گیجی به چشم های یخیش نگاه کردم..
درحالی که خیره نگاهم میکرد پک دیگه ای به سیگارش زد وچشماشو ریز کرد!
_چه کاری؟

_یه شرکت خدماتی میشناسم که به خدمه جدید نیاز دارن میتونم به اونجا معرفیت کنم اونجا برای شما مناسب هست و...
این مردک روانی چه فکری باخودش میکرد؟ فکرکرده شغل خانوادگیشو میتونه به من نسبت بده؟
باعصبانیت بلند شدم و میون حرفش پریدم!
_چه فکری باخودت کردی که میتونی کلفتی خونه هارو به من پیشنهاد کنی؟

1403/07/30 23:28

#18

با آرامش بلند شد و بهم نزدیک شد..
مثل اشیاعی بی ارزش بهم نگاهی انداخت وباهمون آرامش اما تن صدایی عصبی گفت:
_چه فکری باخودت کردی که میتونی اینجا تور پهن کنی؟

_من دنبال کار میگردم آقــــا... (عمدا آقارو باکنایه گفتم که نیشش بزنم) نه دنبال تور پهن کردن اشتباه به عرضتون رسوندن!
به کیفم چنگ زدم واومدم برم که رضا وارد اتاق شد وبا نگاهی ترسیده پرسید؛
_چه خبرشده؟

باصدایی که ازشدت عصانیت میلرزید گفتم:
_گویا ایشون شغل خانوادگیشونو میخوان به من بچسبونن!
اومدم از کنار رضا برم کنار که باصدایی بلند وعصبی گفت:
_صبرکن میگم!

روبه عماد کرد وگفت:
_قرارمون این بود؟
_برو بیرون رضا تاقبل ازاینکه.....
رضا که انگار کوه آتشفشان شده بود روبه کرد وگفت:
_خواهش میکنم 5دقیقه بیرون از اتاق بمون و خواهش میکنم همونجا بمون!

نگاه چندشی به اون میمون بیشعور انداختم و رفتم بیرون!
دست هام میلرزید..
راست میگه خب.. من چی دارم که اومدم اینجا؟ چی ازخودم دارم جز یه مدرک دبیرستان مسخره؟ من کی هستم اصلا؟

قطره اشک سمجی که روی دماغم راه گرفته بود رو پاک کردم دندون هامو روی هم ساییدم!!
فقط دعا کن اینجا نمونم آقای واحدی چون اگر بمونم بدجوری تلافی میکنم!

1403/07/30 23:28

#19

به یک دقیقه هم نکشید که رضا اومد بیرون ودر اتاقو بست!
به طرفم اومد وبا سرزنش گفت:
_این بود اون همه توصیه ای که بهت کردم؟ با دوکلمه حرف سریع از کوره دررفتی که!!

_نمیتونم درمقابل بی ادبی سکوت کنم!
_اما تو ازاولشم میدونستی که عماد چطور آدمیه!
_ندوستم زبونش اینقدر نیش داره!
_بالاخره این کار رو میخوای یانه؟ بهار که خیلی اصرار داشت این کار رو ازدست ندی!

سرمو پایین انداختم وبا غم گفتم:
_من به این کار نیاز دارم.. باید زندگیمو تغییر بدم!
_پس بخاطر زندگیتم شده باید با اخلاق این کنار بیای!
_چه مشکلی با زن ها داره؟

_بیخیال!!! اگه میخوای اینجا کار کنی باید جلوی زبونتو بگیری و درمقابل حرف هاش سکوت کنی!
_باشه تحمل میکنم!
دستشو به طرف اتاق دراز کرد وگفت:
_برو داخل ببین چیکارت داره!

_بازمیخواد تحقیرم کنه!
_گلاویژ!
_باشه.. باشه! باید خفه خون بگیرم! فهمیدم!
بدون در زدن در رو باز کردم و وارد اتاق شدم!

بدون حرف نگاهش کردم که دیدم یه تای ابروشو بالا انداخته وداره سوالی نگاهم میکنه!
_خب؟
_گفتن بامن کاردارید!
_من با حضورت توی این شرکت مشکل دارم ازت خواستم که بری!
همین اول کاری بی ادبی کردی و صداتو بلند کردی میذارم به حساب رفاقتم با رضا و بخاطر رضا برخلاف میلم موافقت میکنم که اینجا بمونی اما....

اومد طرفم.. توی چند قدمیم ایستاد.. دستاشو توی جیب شلوارش کرد
_من منشی نمیخوام...
منشی رضا میشی و آبدارچی من!
تیز نگاهش کردم واومدم حرف بزنم که مجالی نداد وادامه داد:
_اگه با این شرایط مشکلی نداری و موافقی میتونی ازفردا کارتو شروع کنی! راس ساعت 8 صبح اینجا باش وتاپایان ساعت کاری هم اینجا میمونی!

پشت بندحرف هاش دستشو به طرف دراز کردو ادامه داد:
_مرخصی!
میخواستم اعتراض کنم اما نتونستم حرف بزنم!
بغض کرده بودم واگر دهنمو باز میکردم بغضم میترکید!
بدون خداحافظی اتاقو ترک کردم وبی توجه به رضا که بیرون ایستاده بود از اونجا زدم بیرون!

1403/07/30 23:28

#20

خدایا من چرا باید جلوی اون مرتیکه ی زرافه سکوت کنم؟ چرا نتونستم بزنم تو دهنش وبگم آبدارچی باباته و چرا باید اونقدر بدبخت باشم که مجبورم اون کار رو قبول کنم!!

تموم راهو با خدا درد ودل کردم و غر زدم!
به خونه که برگشتم بهار مشغول ادیت کردن عکس هاش بود..
بادیدن من هیجان زده به طرفم اومد وگفت:
_چه خبررر خوش تیپ؟؟؟

لبخندی زدم وگفتم:
_فردا اولین روز کاریمه عشقم!
_ای جانم... مبارکت باشه عشق آجی!
هم دیگه روبغل کردیم و با انرژی بهار منم انرژی گرفتم!

راستش خوشحال بودم.. درسته که انتظار نداشتم اونجوری باهام برخوردکنه و اینجوری غمگینم کنه اما ماهی 3میلیون برای یه منشی خیلی زیاد بود و من میتونستم با این پول ادامه تحصیل بدم و واسه آینده ام پس انداز کنم!

_بشین تعریف کن ببینم عماد چی گفت؟ اصلا چطوری راضی شد اونجا کار کنی؟
_با تهدید رضا راضی شد بهار.. نمیدونی چقدر جدی و سگ اخلاقه! آدم میترسه باهاش حرف بزنه اما خداروشکر رضا اونقدر باهاش رفیق هست که ازش نمیترسه!

_عشق من باشه و ازکسی بترسه؟ چه حرفا!!! بشین ازاول تعریف کن ببینم چی گفته!
نشستم روی تخت و مو به موی قضیه رو واسش تعریف کردم!

وسط حرفام هم عصبی میشد هم میخندید!
_واقعا داد کشیدی سرش؟
_اوهوم!
_اما اون حق نداشته این حرفو بزنه!
_اشکال نداره! فکر کنم بتونم از پسش بر بیام! گلاویژ نیستم اگه از تصمیمش پشیمونش نکنم!

_بیخیال بابا ببین کاری میکنی بزنه لت وپارت هم بکنه!
_بیجا میکنه! فکرکرده برای دوست دخترهاش شیر میشه میتونه واسه منم قلدور بازی دربیاره!

فردا میخوام یک چایی واسش درست کنم تو عمرش نخورده باشه!
_یعنی چی؟
چشمکی زدم وگفتم:
_خبرش به گوشت میرسه!

1403/07/30 23:28

#21

_نزنی بلایی سر بچه مردم بیاری!
با شیطنت خندیدم و دست هامو به طرفین باز کردم وگفتم؛
_لباس هامو خوب انتخاب کرده بودم؟

_بی نظیره.. همیشه ازاین کارها بکن.. من با این کار مشکلی ندارم!
_مرسی که هستی!
اومد بغلم کرد وبا غم گفت:
_هیچوقت از پیشم نرو.. حتی اگه جفتمون ازدواج کردیم هم از پیش هم نریم!

_من که شوهرنمیکنم.. اما چشم قول میدم تو رخت خوابتونم تنهاتون نذارم.. بعداز این حرفم لبخند عریضی زدم یه جوری که 32 دندونمو ریختم بیرون و بعدش تند تند پلک هامو تکون دادم!

بااین کارم بلند بلند خندید..
دوتا حس همزمان داشتم.. هم به شدت دلم گرفته بود وهم ته دلم یه شوقی نشسته بود که دلم میخواست به همه خوشحالیمو نشون بدم!

صبح ساعت 6ونیم بیدارشدم و چون عادت به بیدارشدن این ساعت هارو نداشتم خیلی سختم بود..
صبحانه رو با چشمای بسته خودم و مثل لاک پشت خودمو به شرکت رسوندم!

توی آینه ی آسانسور به خودم نگاه کردم.. خط چشممو کج کشیده بودم اما زیاد معلوم نبود.. اگرم بود، مهم نبود!!!
رژلبمو تمدید کردم ویه کم عطر زدم و از آسانسور اومدم بیرون!

با بسم الله وارد شرکت شدم..
چرا اینجا اینقدر خلوته؟ الان من باید چیکار کنم؟

1403/07/30 23:49

#22

الکی چندتا سرفه کردم و سروصدا کردم تا در یکی از اتاق ها بازشد ورضا اومد بیرون!
_ع سلام.. اومدی؟
_سلام خوب هستید شما؟
_ممنون! خو‌ش اومدی!
سرمو پایین انداختم و گفتم:
_ممنون! بابت رفتار دیروزم عذرخواهی میکنم!

_نه اصلا.. لازم نیست عذرخواهی کنی! این رفتارها درکنار عماد طبیعیه! اگه حرف دیگه ای نیست بریم که وظایف شمارو توضیح بدم!

یه کم دهنمو کج وکله کردم وگفتم:
_اوم.. چیز... اونم هست؟
_چی؟
باچشم به اتاق عماد اشاره کرد وگفتم:
_اومده؟
تک خنده ای کرد وگفت:
_نه هنوز راحت باش!

خودمو که خشک وجدی گرفته بودم یه کم ول کردم وگفتم:
_خداروشکر!
_بریم سراغ کار؟
لبخندی دندون نما زدم وگفتم:
_بریم!

تقریبا 3 ساعت طول کشید تا رضا تونست همه ی جزئیات رو واسم توضیح بده ومهم تراز اون من بفهممشون!!!
بین حرف هاش که باید دقت زیادی روی مانتور کامپیوتر میکردم یه دفعه خط ها کج میشدن و خوابم میگرفت!!

همین که رضا صداشو بلند میکرد به خودم میومدم و اصلا هم به روی مبارک خودم نیاوردم!

1403/07/30 23:49

#23

ساعت نزدیک یک بعدازظهر بودکه دیگه کنترل چشمام دست خودم نبود واگه خودمو از اون محیط خواب آلود نجات نمیدادم همونجا میخوابیدم و آبروم میرفت!

تلفن رو برداشتم و دکمه ای که رضا بهم یاد داده بود رو زدم و منتظرشدم رضا تماس رو وصل کنه!
_بله؟
_آقا رضا من میتونم نیم ساعت برم بیرون!
_غذا میخوای سفارش بدم!
_راستش اگه همین الان اینجارو ترک نکنم خوابم میبره خیلی خلوته!

خندید..
_حق داری امروز روز تعطیله و حسابی کسل کننده اس. واسه امروز کافیه میتونی بری! منم با بهار قرار دارم میخوام برم!
باچشمای گرد شده وصدایی متعجب گفتم:
_تعطیل؟ امروز که یک شنبه اس!

بازم خندید وگفت:
_امروز شهادته خانم باهوش! عماد عمدا میخواست امروز شروع کنی که روز اول کاری کسی نباشه ومن وظایفتو بهت بگم!!

پس بگو آقای هاپو چرا تشریف نداشت!
_نمیدونستم!
_یه منشی خوب هرشب قبل خواب سال نامه شو چک میکنه!
_حتما! میتونم برم؟
_میرسونمت! با بهار قرار دارم!
_ممنونم خودم میرم مقصدم مستقیما خونه نیست!
_هرطور راحتی!
_بازم ممنون خداحافظ!

1403/07/30 23:49

#24

باخوشحالی وسایلمو جمع کردم و از شرکت زدم بیرون!
وارد آسانسور شدم و اشتباها بجای همکف دکمه ی پارکینگ رو زدم!
شیطنتم گل کرد همه ی دکمه هاشو روشن کردم وتوی هرطبقه توقف میکرد!

داشتم موهامو توی آینه مرتب میکردم که درآسانسور باز شد ویکی اومد داخل!
جدی شدم و خودمو جمع وجور کردم!
بابرگشتن مرد به طرفم یه لحظه هنگ کردم!

عماد بود.. موندم سلام بکنم یانه!
اما نه زشته باید سلام کنم هرچی باشه اون رییس منه!
_سلام!
_پس توای 2ساعته آسانسور رو مچل خودت کردی!
باحرص به دکمه های روشن نگاه کرد وادامه داد:
_این همه دکمه رو واسه چی زدی؟

ازاونجا من آدم راستگویی بودم گفتم:
_وا به من چه؟ مگه من کردم؟ منم وقتی اومدم داخل همینطوری بود! لطف کنید قبل از تهمت زدن اول مطمئن بشید کار من بوده یانه!

باحرص فقط نگاهم کرد وبه ساعتش نگاه کرد!
به دربسته آسانسور نگاه کردم ومتوجه شدم مثلا باید پیاده میشدم!!
_ای بابا اینقدر هُل شدم یادم رفت پیاده شم!
برگشت با اعتماد به نفس حرص دراری بهم نگاه کرد ویه تای ابروشو بالا انداخت وگفت:

_داشتین میرفتین به سلامتی؟
_بله.. نخیر!!!
ای خدا حالا چی بگم‌! نکنه واسه رضا دردسر درست کنم!

خودشو بهم نزدیک کرد وباچشم های ریزشده و موشکافانه پرسید:
_چی؟

1403/07/30 23:49

#25

وای وای وایییی چی بگم حالا.. یه لحظه یاد فیلم ها افتادم شیطنتم گل کرد! میخواستم بگم فقط در حضور وکیلم حرف میزنم اما جلوی دهنمو گرفتم.. شک نداشتم میزنه همینجا داغونم میکنه!

صدامو محکم کردم ومحترمانه گفتم:
_بله آقای واحدی داشتم میرفتم!
به ساعتش نگاه کرد وگفت:
_ساعت کاری شما تا 6 غروب ادامه داره خانم محترم!

_اما امروز روز کاری نیست و روز تعطیل هست آقای محترم!
_توقانون من تعطیلی وجود نداره!
_من منشی آقای قربانی هستم جناب واحدی! ایشون به من اجازه ی مرخص شدن دادن!

یعنی رسما داشتم باهاش کل کل میکردم! شک نداشتم دلش میخواست همونجا قیمه قیمه ام کنه!
بالاخره آسانسور کوفتی طبقه 4 ایستاد و عماد رفت بیرون!

اومدم با اعتماد به نفس دوباره دکمه همکف رو بزنم که صدای عصبیش بلند شد!
_کجا؟ تشریف داشته باشید کارتون دارم‌!

من میگم این پسره دیونه اس!!
سعی کردم روز اول کاری عصبی نشم و ریکس باشم..
با آرامش پشت سرش حرکت کردم و وارد شرکت شدیم!

رضا نبود.. با اینکه آسانسور گیر بود اما متوجه رفتنش نشده بودم.. انگار از راه پله استفاده کرده بود!
حالا من با این غول تشن تنها شدم چه خاکی توسرم کنم!

همونطوری مثل جوجه اردک سرجام ایستاده بودم که عماد رفت توی اتاقش و قبل رفتن گفت:
_بلدی قهوه درست کنی؟
_بله؟
من سوالی بله رو گفته بودم اما اون اشتباهی به نشونه ی تایید تعیبر کرد!
_پس یه دونه قهوه واسم آماده بعدش میتونی بری!

1403/07/30 23:49

#26

خیلی زورم اومد.. خیلی ناراحت شدم.. حتی تصورشم نمیکردم که یه روز آبدارچی بشم.. اونم آبدارچی یه آدم گنده دماغی مثل این زارفه!
پاهام به زمین چسبیده بود و قصد حرکت کردن نداشتن...
گلاویژ باورکن.. باید باورکنی این سرونوشت توئه! یه مدت سختی میکشی اما بجاش درس میخونی و یه روز موفق ترین پزشک داروساز میشی!

نباید ازهمین اول همه رو مقابل خودم قرار بدم.. من باید باسرنوشتم کنار بیام!
نفس عمیقی کشیدم و به طرف آشپرخونه رفتم..
خیلی خوشگل و ناز بود..
اونجا هم مثل بیرونش کناف وچوب کارشده بود ونور پردازی های زیبا داشت!

حداقل یه جوری ساخته بودنش که آدم حس کلفت بودن وبی ارزش بودن نمیکرد..
به لطف بهارکه عاشق قهوه بود توی قهوه درست کردن تخصص داشتم و همیشه من واسش قهوه هاشو درست میکردم..

خب اول باید چیکارکنم!!!!!
اول باید جای قهوه ها روپیدا میکردم..
توی کابینت هارو گشتم و با دیدن اون همه قهوه های متنوع چشمام برق زد!
بچه مایه دار بودن اینش خوبه دیگه!
قهوه اسپرسو رو برداشتم و دستگاه اسپرسو ساز رو روشن کردم..

فنجان و سینی و شکلات هم آماده کردم و منتظر اماده شدن قهوه شدم!
بعدازاون ازتوی یخچال شیرپاکتی درآوردم و با دستگاه اسپرسوساز کف شیر درست کردم که قهوه رو تزیین کنم!

چند دقیقه بعد قهوه آماده شد و با کف شیر قلب درست کردم و حسابی خوشگلش کردم..
نگاهی به فنجان قشنگم انداختم و زیرلب گفتم:
_ببینم میتونی از کارم ایراد بگیری یانه!

1403/07/30 23:50

#27

احساس کردم سینی خیلی خلوته و اون شکلات های تلخ کنار فنجان کافی نیست..
یه کم توی کمد هاروگشتم اما خبری از کیک یا بسکویت نبود..
بیخیال شونه ای بالا انداختم و سینی رو برداشتم وبه طرف اتاقش رفتم!

اول در زدم و بعدش بدون اجازه وارد اتاق شدم!
مشغول چک کردن لبتابش بود و حتی سرشم بلند نکرد یه تشکر خشک وخالی بکنه!
_چیز دیگه ای لازم ندارید!
_میتونی بری!
بی تربیت بیشعور انگار با نوکر باباش طرفه!
مثل خودش سرد شدم و بدون حرف اومدم برم بیرون که صداش بلند شد!
_این چیه؟
_بله؟

_دفترنقاشی روی قهوه درست کردی؟ مگه رضا بهت نگفته من قهوه ساده میخورم! ببر عوض کن ساده شو بیار!
_اما من فکر کردم....
_اشتباه فکر کردی ببر عوض کن!
بغضم گرفت..

این چرا اینجوریه؟ اون از تشکر نکردنش اینم از نوع برخوردش!
بدون حرف اومدم سینی رو بردارم که صدای عصبیش باعث شد دستم روی سینی خشک بشه!

_دفعه دیگه با این مسخره بازی ها وقلب فرستادن ها سعی نکن پیش ببری من ازاون دسته آدم های *** نیستم!
با نفرت بهش نگاه کردم...
کاش میتونستم همه ی قهوه رو توی صورتش بریزم و برگردم توی لونه ی خودم!!

1403/07/30 23:50

#28

_اشتباه برداشت کردید اون فقط یه تزیین بود!
شما کافی شاپ میری قهوه هاشون تزیین شده هستن چشم داشتی به شما دارن؟
_اینجا کافی شاپ نیست وتو هم کافه چی نیستی، گفتم که رعایت کنی!

بانفرت سینی رو برداشتم که بازم صدای نحس ونکره اش بلند شد..
_ولش کن قهوه نمیخوام! منصرف شدم!
خدایا دستمو بگیر سینی رو نکوبونم توی صورتش!!
چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم!

_پس با اجازه تون من میرم!
بدون هیچ حرفی باقدم های بلند اتاقو ترک کردم!
کیفمو برداشتم و راه خروجی رو پیش گرفتم!
مشتمو توی دستم میکوبیدم وزیر لب فوش میدادم!

یعنی کارد میزدن خونم در نمیومد..
چطور میتونه اینقدر *** باشه؟ اون همه اعتماد به نفس چطوری توی اون عوضی جا شده بود آخه؟؟؟؟
توی تمام مسیر خونه فوش وبد وبیراه دادم تا یه کم دلم آروم شد..

جلوی در خونه ماشین رضا رودیدم..
سرجام وایستادم..
نمیخواستم مزاحم باشم..
حس خوبی نداشتم به این موضوع!
به ساعتم نگاه کردم..
3‌ظهر بود!
عقب گرد کردم و به طرف پارک همیشگی حرکت کردم!

1403/07/30 23:50

#29

روی نیمکت پارک نشسته بودم ودرحالی که دختر و پسری رو زیر نظر گرفته بودم به ساندویچ فلافلم که عاشقش بودم گاز میزدم!!
رفتار اون مرتیکه یک لحظه هم از فکرم بیرون نمیرفت!
گاز بزرگی به لقمه ام زدم که دست یه نفر نشست روی شونه ام!!

چشمم از ترس گرد شد خشک شده مثل ربات برگشتم وبه پشت سرم نگاه کردم!
_اینجا چیکار میکنی؟؟؟
بهار بود.. نفس راحتی کشیدم و لقمه مو تندتند جویدم وهمزمان بلند شد!

_به معنای واقعی کلمه قبضه روح شدم! اومدم پارک هوا عوض کنم! راستی سلام!
عاقل اندرسفیهانه نگاهم کرد وبا دلخوری گفت:
_عیلک سلام! ساعت 3ونیم ظهر توی این گرما هوا عوض میکنن؟ صد بار گفتم...

صدای رضا باعث شد حرفشو قطع کنه!
_سلام!
ساندویچمو نامحسوس پشتم قایم کردم وبالبخند مصنوعی سلام کردم!
_شما مگه خوابتون نمیومد چرا نرفتین خونه؟

_قبلش گفتم مقصدم مستقیما خونه نیست! یه کم دیگه میرم!
روبه بهار کردم وادامه دادم؛
_جایی میری؟
_داشتم بارضا میرفتم آتلیه که اینجا دیدمت! برو خونه منم زود میام!

باشه ای گفتم و روبه رضا کردم ادامه دادم:
_بعداز شما جناب واحدی تشریف آوردن حسابی سنگ تموم گذاشتن!
صدا ونگاهش رنگ تعجب گرفت!
_عماد اومد؟ روز تعطیل چطوری اومده؟
تودلم گفتم اومده بود منو بچزونه!
_نمیدونم!
_اذیت کرد؟
_نه ولی کاش قبلش میگفتن ایشون قهوه ساده دوست دارن!
بهار_ ناراحتت کرده؟ اگه اذیت میشی لازم نیست بری!

شونه ای بالا انداختم وگفتم:
_نه اتفاقا خیلی ازم کارم خوشم اومده میتونم ادامه بدم.. شما برین منم کم کم میرم خونه!
بهارخواست حرف بزنه که گفتم؛
_خونه حرف میزنیم آبجی

1403/07/30 23:50

#30

بعداز رفتن بهار ساندویچمو نصفه توی کیفم انداختم وبه طرف خونه رفتم...
میدونستم بهار برگرده بازم معاخذه ام میکنه اما اون هیچوقت جای من نیست، هیچوقت منو نمیتونه درک کنه!

نیم ساعت نگذشته بود که زنگ خونه زده شد!
بهار کلید داشت..
کی میتونست باشه؟
ترسیده آب دهنمو قورت دادم و نزدیک درشدم!

این ترس های لعنتی کی میخواد تموم بشه؟ قلبم مثل گنجشک میزد..
با زنگ دوم ترسیده توی جای خودم تکونی خوردم..
آب دهنمو با صدا قورت دادم وگفتم:
_بله؟
_گلا منم باز کن!

بهار بود... دستمو روی قلب بی قرارم گذاشتم و نفس کش داری کشیدم!
در روباز کردم وگفتم:
_ترسیدم!
_کلیدم تو ماشین رضا جاموند.. چرا ترسیدی!
شونه ای بالا انداختم وگفتم:
_بیخیال! چرا اینقدر زودبرگشتی!

_حوصله نداشتم.. گفتم بیام باهم باشیم!
لبخندی دندون نما زدم وگفتم:
_پس بیا بریم بخوابیم!
یه تای ابروشو بالا انداخت وگفت:
_چه مدل وقت گذروندنه؟ چه وقت خوابه؟
_وای بهار نگم برات سرکار چشمام آلبالو گیلاس میچید! خیلی خوابم میومد داشتم میمیردم!

خندید وگفت:
_رضا واسم گفت چه سوتی هایی دادی!
_ع؟ چه دهن لقه ها!!! تا وقتی اون هست دیگه خبر دست اول ندارم!
_عماد اذیتت کرد؟ درسته؟
_نه! قهوه واسش درست کردم گفت دفتر نقاشی روی قهوه ا‌ش نباشه! از فردا به بعد ساده درست میکنم واسش!

_ولش کن اون بی لیاقته، لیاقت سلیقه های تورو نداره سعی کن بی محلش کنی و با سکوتت بهش فرصت بهونه ندی!
آهی کشیدم و گفتم؛
_چاره ای هم ندارم عزیزم..

1403/07/30 23:50

#31

صبح با صدای غر زدن بهار ازخواب بیدارشدم!
_مگه باتو نیستم میگم بیدارشو!!! میخوای بهونه دست اون یارو بدی؟ پاشو بهت میگم!!!
_وای چقدر غر میزنی! بیدارم دیگه!
_بیدارمو کوفت پاشو برو سرکارت امروز مثلا اولین روز کاریته!

مثل ماست خودمو کشون کشون به دستشویی رسوندم و دست وصورتمو شستم..
وای خدایا.. خیلی خوابم میاد.. به توالت فرنگی نگاهی کردم باخودم فکرکردم میتونم یه کم بشینم بخوابم!!!!

توهمین فکرهابودم که بازم صدای بهار بلند شد..
_چیکار میکنی اون تو؟ ساعت 7ونیمه!!
اوه اوه.. واقعا داره دیرمیشه!
چند مشت آب سرد به صورتم زدم و رفتم بیرون!

بهاردرحالی که داشت میز صبحونه رو آماده میکرد گفت:
_بدوبیا صبحونه بخور برو!
_صبح بخیر..
_صبح توهم بخیر خوابالو!
به ساعت نگاه کردم وبادیدن ساعت که یک ربع به 7 رو نشون میداد با حرص گفتم:

_ساعت که هنوز 7 نشده!!!!
_میخوای باچشمای خوابالو بری؟ صبحونه بخوری آرایش کنی همون 7ونیم میشه بدو!!

مثل مامان ها بود.. اگه مادرم زنده بود.. اگه یه خواهربزرگتر داشتم اوناهم مثل بهار بودن!!
رفتم بوسش کردم وگفتم:
_تو مهربون ترین غرغروی دنیایی!! عاشقتم!
بدون حرف خندید وبغلم کرد. گونه مو بوسید وگفت:
_تا دست به کتک نشدم برو اماده شو!
_چشم!

بعداز صبحونه مانتوی شیری بلند که سرآستین های آبی آسمانی داشت با شلوار یخی وشال همرنگ سر آستین مانتو پوشیدم همراه با کتانی های سفید آدیداس و کیف ستش!

آرایشم ملیح بود اما یه ذره رژلبمو پررنگ تر کردم..
ساعت 5 دقیقه مونده به 8 که جلوی در شرکت پیاده شدم!

1403/07/30 23:50

#32

بادیدن عماد که داشت ماشینشو پارک میکرد با عجله دویدم توی آسانسور و دکمه طبقه چهارم رو زدم..
تند تند وسایلم رو روی میز چیدم و با اعتماد به نفس کامپیوتر رو روشن کردم و منتظر اومدنش شدم!

میخواستم مثلا نشون بدم خیلی زودتر اومدم!
با اومدنش نفس عمیقی کشیدم وبه احترام بلندشدم و آروم سلام کردم!

مثل گاو سرشو انداخت پایین وبدون اینکه حتی سرشو بلند کنه وارد اتاقش شد!!
لجم گرفت... لبمو به دندون گرفتم و پلک هامو با حرص روی هم فشوردم!!

چطور میتونه اینقدر بیشعور و بی تربیت باشه؟؟؟؟
باحرص خودکارمو روی میز کوبوندم و چندتا فوش زیرلب به اونی که تربیتش کرده دادم!!

یه کم بعد رضاهم اومد و برعکس اون بی فرهنگ بانهایت ادب سلام و احوال پرسی کرد!
_گلاویژ خانم امروز با شرکت (...) قرار ملاقات دارم ساعت 3ونیم هماهنگ کنید وبگید تشریف بیارن همینجا!

لبخندی اجباری زدم و گفتم:
_چشم.. حتما!
رضا رفت و من دست از پا دراز تر تو کف حرفش موندم!
شرکت جهان چی گفت؟ اونجا دیگه کجاست؟ با کی باید هماهنگ کنم؟ وای خدا به دادم برس!!

کم کم 2 نفر دیگه که اتاق های مشترک داشتن هم اومدن وخودشون رو کریمی و وثوق معرفی کردن..
کریمی مردی تقریبا 35 ساله و وثوق مردی تقریبا 40 یا شایدم 38 ساله بودن که هردوتاشون قیافه های معمولی داشتن وبه گفته خودشون 3 روز در هفته میومدن ومنم چون چیزی بلد نبودم سوال زیادی نکردم حتی پرسیدن اسم هاشون!!!

1403/07/30 23:50

#33

بعدازاون همه مشغول کارهای خودشون شدن ومنم سعی کردم آرامش خودمو حفظ کنم وحرف های دیروز رضارو رو به یاد بیارم!
آروم باش دختر.. تو میتونی.. باید بتونی..
یاد دفتری که بهم معرفی کرد افتادم..
آهان آره..باید از توی اون دفتر شماره شرکت رو دربیارم و زنگ بزنم!

با آرامش دفتر از کمد بیرون کشیدم و مشغول جستوجو شدم که تلفن زنگ خورد!
_بله بفرمایید؟
_به آقای قربانی بگید بیاد اتاق من!
_شما؟
صدای عصبیش باعث شد بفهمم تلفنی که زنگ خورده بود تلفن داخلی بوده و این اقا کسی نیست جز آقای زرافه!

_این رضا چی رو به تو یاد داده دقیقا؟
_عذرمیخوام حواسم نبود!
_قهوه ام اماده کن!
_بله چشم!
گوشی رو قطع کردم و با چندش اداشو درآوردم..

رفتم دراتاق رضا رو زدم وگفتم:
_اقای واحدی باشما کار دارن!
_اوکی ممنون. لازم نیست بیای همونجا پشت تلفن هم میتونی بگی!
امروز چقدر سوتی دادم من!!!!
لبخند مسخره ای زدم و چشمی گفتم!

رفتم توی آشپزخونه و چندتا زدم توصورت خودم!
چته مثل خنگ های دیونه رفتار میکنی؟ اگه موقع توضیحات رضا به خواب فکر نمیکردی الان اینجوری نمیشد! اوووف!!!

نفس عمیقی کشیدم و مشغول درست کردن زهرماری شدم!
درد بی درمون بخوری اینقدر منو هُل میکنی!!

1403/07/30 23:50

#34

منتظر شدم رضا بیاد بیرون بعد برم قهوه رو بهش بدم چون ترسیدم جلوی رضا یه چیزی بگه اونوقت آبروم بره وغرورم بشکنه!

رضاکه رفت قهوه ی ساده توی سینی گذاشتم و تیکه ای کیک کنارش گذاشتم و به طرف اتاقش رفتم!
تقه ای به در زدم و وارد اتاق شدم!
پشت به من روبه روی پنجره ایستاده بود!

قهوه رو روی میز گذاشتم و متوجه فنجان و خالی دیروز شدم!
ع؟؟؟ چطور شده خالیه؟ آقا که قهوه ساده کوفت میکردن!
پوزخندی زدم و سینی قدیمی رو برداشتم وگفتم؛
_چیز دیگه ای لازم ندارید؟

_نه! میتونی بری!
با تعنه تشکر کردم تا تشکر کردن رو یاد بگیره اما انگار گاوترازاین حرفا بود!
اومدم برم که گفت:
_من عادت ندارم از یه نوع قهوه استفاده کنم ! درطول روز تنوع بده مارک و اصالت قهوه هات!
_بله حتما!

سعی کردم اصلا بهش نگاه نکنم! سینی رو برداشتم و باگفتن با اجازه اتاق رو ترک کردم!
برگشتم سمت در زبونمو درآوردم اداشو درآوردم که دراتاق باز شد و من همونطوری با قیافه خاک برسری خشکم زد!!!

1403/07/30 23:50

#35

وای.. وای.. رگ گردنم گرفت.. خدایا منو توی همین حالت خشکم کن! خاک برسرم شد! آبروم رفت!
با تعجب به من نگاه میکرد که سریع خودمو جمع کردم و تندوپشت سرهم گفتم؛

_اومدم در روباز کنم شما در رو بازکردید!
یه تای ابروشو بالا انداخت وگفت:
_مطمئنی؟
گردنمو کج کردم و چشمامو توواسه خرچوندم..
_بله!
انگار میخواست بخنده اما جلوی خودشو گرفته بود!
اشک توی چشم های من جمع شده بود!
الان میگه اخراجی!
دیدی چیکار کردم! ای خاک برسرت کنن گلاویژ!

_چی میخواستین بگین حالا؟
تند تند پلک زدم وخودمو عقب کشیدم
_من؟ اهان.. من!!! میخواستم بگم..
وای وای.. فکرکن گلاویژ! یه چیزی بگو!
_آهان.. میخواستم بگم چه ساعت هایی قهوه تون رو آماده کنم!

خندید..
ای جانم!! چقدر قشنگ میخنده!
وقتی میخنده گونه اش چال میوفته!
یه وری میخنده.. آدم دلش ضعف میره‌!
_هروقت خواستم خبرتون میکنم خانم خرسند!

لبخند اجباری زدم و با دست وپاهای لرزون ببخشید گفتم و وارد آشپزخونه شدم!
چه خاکی بر سرم شد!
آبرو و شرفم رفت!
الان میگه دختره دیونه اس! آخه چه وقت ادا در آوردن بود! بهار میگه این کارهاتو بذار کنارا.... من دیونه دست از این خنگ بازی ها برنمیدارم!

1403/07/30 23:50

#36

امروز 2هفته اس که از روزهای کاری من میگذره و کم کم دارم به کارم مسلط میشم، هنوزم یه جاهایی گیج میزنم اما سعی میکنم خودمو پیدا کنم!

ازاون مرتیکه ی بیشعور متنفرم.. روز به روز سخت گیر ترمیشه و روزبه روز اخلاقش گند تر میشه!
هرچی اذیتم نکنه بداخلاقی های عماد اذیتم میکنه میترسم یه روز کم بیارم!!!

داشتم قرار ملاقات با مشتری توی دفترم ثبت میکردم که زنی خوش لباس وارد شرکت شد!
_سلام.. بفرمایید؟!

_رضاهست؟
وا؟؟ چرا هرکی وارد این شرکت میشه یادش میره سلام کنه؟؟؟
اخم هامو توهم کردم وگفتم:
_میتونم بپرسم شما؟؟؟
نگاهی چندش به من انداخت و بعد به طرف اتاق رضا رفت که عصبی صدامو بالا بردم!!

_صبرکن ببینم!
برگشت و باتعجب و بازهم با نگاه بی ارزش بودن ابرویی بالا انداخت وسوالی نگاهم کرد!
_نوکر بابات جلوت وانساده! سوال میپرسم جواب بده!

باصدای بلندم عماد ازاتاقش اومد بیرون وگفت:
_چه خبره؟
زن با دیدن عماد به طرفش رفت وباهاش دست داد واحوال پرسی کردن!

اخم های عماد به شدت توی هم رفت و سرد جواب داد وگفت:
_چه خبره اینجا؟
زن به طرفم برگشت و گفت:
_انگار بجای منشی یه آمازونی استخدام کردی داشت پاچه ام رو میگرفت!

چشمام گرد شد..
این عفریته الان چی گفت؟
_چی گفتی؟ یه بار دیگه تکرار کن؟
نفس هام کش دار شد اومدم از روی میز بپرم روش و دونه دونه موهاشو بکنم که عماد عصبی گفت:
_چه طرز حرف زدنه؟ احترام خودتو نگه دار سایه!

بی توجه به عماد و من به طرف اتاق رضا رفت..
اومدم برم یه دونه بزنم تو گوشش که عماد مانعم شد وگفت:
_صبرکن.. ولش کن.. ارزششو نداره!
باچشمای گرد شده ونفس هایی که تند شده نگاهش کردم!

دستشو به طرف میزم دراز کرد وگفت:
_لطفا!
این یعنی خفه شو؟ یعنی گمشو سرجات بشین و صدات درنیاد؟ من چرا لال شدم؟ چرا نمیتونم داد بزنم سرش وازخودم دفاع کنم؟؟؟؟

1403/07/30 23:50

#37

بعداز نیم ساعت دختره ی پررو از اتاق اومد بیرون و من با نفرت به رفتنش نگاه کردم!
این کی بود که با رضا کار داشت..؟
کی بود که بی اجازه همه کاری میکرد!!

چندثانیه بعد رضا عصبی از اتاق اومد بیرون و دنبالش رفت واسمشو صدا زد
_سایه!! صبرکن سایه!
چشمم روشن! چشم بهارخانم روشن!! کجاست ببینه نامزد جانش دنبال عفریته ها چطوری میدوئه!!!

داشتم موشکافانه نگاهش میکردم که صدای زنگ تلفن بلند شد!
صدای تلفن داخلی بود..
عمدا زنگ هاشونو عوض کرده بودم که تشخیص بدم!

_بله؟
_یه دونه چایی واسم بیارید!
_بله چشم.
گوشی رو قطع کرد وبا تعجب به تلفن نگاه کردم!
چطورشده چایی میخواد؟
شونه ای بالا انداختم و بلندشدم رفتم توی آشپزخانه!

لیوانی برداشتم و آب جوش داخلش ریختم..
اومدم لیپتون رو بندازم داخلش که تلفن دوباره زنگ خورد!
کارد به شیکمت بخوره 10 دقیقه صبرکن خب!

چایی روداخل لیوان انداختم و رفتم تلفنو جواب دادم
_بله؟
_ پشیمون شدم یه دونه مسکن بیارید!
چشمامو با حرص روی هم فشاردادم وگفتم:
_چشم!
گوشی روباحرص کوبیدم سرجاش وبرگشتم توی آشپزخونه!
مسکن کجا بود؟

توی یخچالو نگاه کردم وبادیدن ژلوفن یه دونه شو بیرون کشیدم و لیوانی برداشتم پراز آب کردم و توی سینی گذاشتم، یه دونه دستمال کاغذی تا کردم و زیر قرص گذاشتم!

اینجوری قشنگ تر بود!
سینی رو برداشتم و به طرف اتاق رفتم!

1403/07/30 23:50