The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

#38

وارد اتاق شدم وبدون نگاه کردن بهش سینی رو روی میز گذاشتم..
سرشو به صندلیش تکیه داده بود وچشم هاشو بسته بود!
_چیز دیگه لازم ندارید؟
_میتونی بری!

ای خدایا من چقدر ازاین مرتیکه ی بی تربیت بدم میاد!
نمیمیره اگه یه تشکر خشک وخالی کنه اما انگار زورش میاد!

بدون حرف برگشتم سرکارم و تا نزدکی های 7شب خبری از رضا نشد..
راستش غیرتی شده بودم ومنتظر بودم برگردم خونه که همه چی رو به بهار بگم.. ازطرفی هم نباید چیزی میگفتم چون رضا لطف زیاد حقم کرده بود و باعث میشد واسه فضولی کردن خجالت بکشم!

ساعت 7ونیم بود که رضا برگشت..
عصبی بود..
حالا که نمیتونستم به بهار بگم باید خودم وارد عمل میشدم و بفهمم اون عفریته کیه!

گذاشتم یه کم بگذره و آروم آروم چایی درست کردم و ده دقیقه بعد چایی رو برداشتم و به طرف اتاقش رفتم..
آروم در زدم ومنتظر جواب شدم!
_بفرمایید!
بیین چقدر باشعوره! کاش اون عماد بزغاله یه کم شعور رو از رضا یاد بگیره!

در رو باز کردم و ازگوشه ی در گفتم:
_میتونم بیام تو؟
دستشو که توی موهاش چنگ شده بود بیرون کشید وگفت:
_آره بیاتو!

رفتم داخل وچایی رو روی میزش گذاشتم!
_دستت دردنکنه گلاویژ جان.. این کار وظیفه ی شما نیست.. زحمت کشیدی!
_فکر کردم عصبی هستین گفتم شاید چایی آرومتون کنه!

_آره خیلی اعصابم بهم ریخته اس.. ممنون که فکرم بودی! دیگه دیروقته میتونی بری خونه!
_ممنون!
اومدم برم که صدام زد..
_صبرکن!

برگشتم وسوالی نگاش کردم که گفت:
_خواهش میکنم چیزی از امروز به بهار نگو! نمیخوام کسی چیزی بدونه!
یه تای ابرومو بالا انداختم که سریع گفت:
_اونطور که فکرمیکنی نیست.. خواهشا چیزی از این شرکت بیرون نره!

_باشه.. خیالتون راحت!
_ممنون!
دست از پا دراز تر برگشتم و چیزی هم دستگیرم نشد!
وسایلمو جمع کرد و کم کم راهی خونه شدم!

1403/07/30 23:51

#39

طبق عادت دراتاق عمادو زدم که خداحافظی کنم دیدم سرشو روی میز گذاشته و یه جورایی خودشو بغل کرده..
دلم سوخت.. قرص مسکن هم نخورده بود.. وارد اتاق شدم و بافکر اینکه نکنه خواب باشه آروم صداش زدم..

_آقای واحدی؟
سرشو بلند کرد و با چشمای خون شده بهم نگاه کرد..
وای چرا اینجوری شده؟ نکنه فشارش بالا رفته!!
_حالتون خوبه؟ من دارم میرم چیزی لازم ندارید؟
_چرا لازم دارم...
گنگ حرف میزد.. گیج نگاهش کردم وآروم پرسیدم:
_چی؟؟؟
_هیچی.. بیخیال..
چنگی به موهاش زد وادامه داد:
_میتونی بری!

نمیدونم چرا دلم نمیخواست تواین حال ببینمش!
باغم خداحافظی کردم و از شرکت زدم بیرون!
هرقدمی که برمیداشتم چشماش یادم میوفتاد!

_ای بدبختی.. چه مرگم شده من؟؟؟؟
به من چه اصلا؟ گور پدر عماد و رضا!
هواتاریک شده بود که رسیدم خونمون!
پاهام ازدرد ذوق ذوق میکرد واین نشون میداد کلی از مسیرمو با پای پیاده اومده بودم!!!

کلیدو به در انداختم و بادیدن چهره ی نگران بهار دلم ریخت!
_سلام.. خوبی؟
_علیک سلام.. اون گوشی وامونده رو واسه قشنگی باخودت حمل میکنی؟ چرا گوشیتو جواب نمیدی؟ ساعت 9 شبه همه رو نگران خودت کردی!

1403/07/30 23:51

#40

چشمام گرد شد.. با تعجب و قیافه ای هنگ کرده گفتم:
_همه؟
_ای درد بگیری داشتم میومدم تو خیابونا دنبالت بگردم ساعت 7 ازشرکت اومدی الان ساعت 9ونیمه شبه نمیگی گوشیتو جواب نمیدی نگرانت میشیم؟؟

_ببخشی.. نشنیدم.. دلم میخواست یه ذره پیاده روی کنم!
اومد بغلم کرد وگفت:
_داشتم سکته میکردم.. دیگه هیچوقت این کارو نکن!
امروز چه مرگم شده بود نمیدونم.. فقط میدونم حتی توی بغل بهارهم قیافه ی عماد جلوی چشمم بود!

دوهفته ی دیگه ام مثل برق وباد گذشت وامروز دقیقا یک ماهه که توی اون شرکت کار میکنم و امروز دارم اولین حقوق زندگیمو میگیرم!
خیلی خوشحال بودم و دلم میخواست اولین کاری میکنم واسه بهار یه هدیه خوب بگیرم وبعدش برم بازار واسه خودم خرید کنم!

این ماهمو اصلا پس انداز نمیکنم وترجیح میدم بعداز این لباس های خودمو بپوشم و لباس های بهار بیچاره رو برگردونم!
ساعت 3ونیم بود که حقوقم به حسابم ریخته شد و خستگی تموم این یک ماه از تنم در رفت!

1403/07/30 23:51

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#51

امروز 2روزه که از اون روز میگذره اما خبری از چک وبانک و... نبود!
د‌اشتم کم کم ازسکوت عماد نگران میشدم.. نکنه باز نقشه ای توسرشه؟ یا شایدم خودش حواسش به بانکش بوده و حسابشو شارژ کرده!

بهتره که به دلم بد راه ندم.. امروز از صبح دلشوره دارم و ازاونجایی که ساعت 11 ظهر شده وعماد هنوز نیومده احساس میکنم با اومدنش طوفان به پا میشه!!

همونم شد... ساعت تقریبا 2 ظهر بود که عماد با قیافه ای به شدت عصبانی اومد.. اومدم بیخیال خودمو نشون بدم اما ترسیده بودم و آب دهنمو قورت دادم وبهش نگاه کردم که رفت توی اتاق رضا و بعداز چند ثانیه اومد بیرون و به طرف من اومد!

یا جده سادات.. این چرا اینجوری شده!
_چرا نگفتی بانک زنگ زده واسه شارژ حسابم؟
_ب.. با.. بانک؟ کدوم بانک؟
دست هاشو محکم کوبید روی میز وباصدای شبیه نعره فریاد زد:
_همونی که به من نگفتی تا گند بزنی به 8 سال حساب بانکی وسابقه ام!

_آهان.. وای.. من.. باورکنید.. اصلا یادم نبود..
مثل بید میلرزیدم.. ندونستم اینقدر عصبی میشه و حساب بانکیشو خراب میکنم!
خدایا کمکم کن!
_یادت نبود آره؟ اومد به طرفم خیز برداره که رضا اومد بینمون وگفت:

_چیکار میکنی؟ آروم باش عماد! این چه کاریه؟
_منشی واسه من استخدام کردی که بشه سوهان روحم آره؟
رفتم پشت رضا و باصدای لرزون گفتم:
_من که منشی شما نیستم!

ای ماربزنه به این زبون وامونده ام! ای لال بمیری گلاویژ نمیتونی جلو زبونتو بگیری!!
عصبی دوباره یه طرفم خیز برداشت که بازم رضا مانعش شد ومن از ترسم بیشتر پشت رضا قایم شدم!

_من تورو آدم نکنم اسمم عماد نیست.. کاری میکنم اسم این شرکت به گوشت برسه از 10 فرسخی پا به فرار بذاری..
رضا هم یه کم صداشو بالابرد وگفت:
_عماد؟؟ حواست هست داری چیکارمیکنی؟ داری با یه ضعیفه حرف میزنی خجالت بکش!

دستشو با حالت تهدید واسه رضا تکون دادوگفت:
یک هفته وقت میدم از اینجا بره وگرنه اون روی من رو میبنی رضا.. تصمیم باخودته!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/01 06:41

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#52

بعداز اتمام حرفش رفت داخل اتاقش و در رو محکم روی هم کوبید!
رضا به طرفم برگشت وبا ناراحتی گفت:
_چرا این کارو کردی؟

باخجالت سرمو پایین انداختم وگفتم:
_یادم رفت!
_میدونی که باور نمیکنم..
_وسط اتوبان ساعت 9 شب ولم کرد ورفت!
_باید اینجوری تلافی کنی؟ اصلا چرا باید با عماد توی اتوبان باشی؟
سرمو پایین تر گرفتم
_گفت بیا برسونمت.. توی رودربایستی افتادم.. ندونستم میخواد اون کارو بکنه!

پوف کلافه ای کشید وگفت:
_من نمیدونم چرا این کارو کرده و چی بین شماها رد وبدل شده فقط میدونم بزرگ ترین اشتباه رو واسه تلافی انتخاب کردی چون عماد داره یه وام سنگین میگیره.. امیدوارم لطمه ای به اون موضوع نخورده باشه!

_معذرت میخوام!
_نباید اینو به من بگی گلاویژ خانم! اونی که باید ببخشه عماده!
با ناراحتی بهش نگاه کردم وگفتم:
_حالا چی میشه‌؟
_نمیخوام اذیتت کنه.. میدونم که هرچی بگه بهش عمل میکنه...

میون حرفش پریدم وگفتم:
_لازم نیست اخراجم کنید.. خودم تصمیم رفتن داشتم!
_بجای رفتن از بخاطر کارت عذرخواهی کن!
اینو گفت ورفت توی اتاقش!

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/01 06:41

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#53

چه غلطی کردم.. کاش این کارو نمیکردم.. آخه ازکجا میدونستم میخواد وام بگیره! خاک توسرت کنن گلاویژ.. لیاقت شغل خوب و درآمد خوب رو نداشتی!!

بی اراده زدم زیر گریه.. مثل بچه ها گریه میکردم.. شروع کردم به جمع کردن وسایلم.. میرم.. از اینجا میرم.. اصلا از پیش بهار هم میرم که دیگه سرزنشم نکنه.. به بی عرضگی محکومم نکنه.. میرم گورمو گم میکنم!

گریه میکردم و وسایلمو جمع میکردم.. دلم مادرمو میخواست.. بچگی هام گریه میکردم دنیا واسش به آخر میرسید.. هرکاری میکرد تا گریه ام بند بیاد.. اما حالا گلاویژ خیلی تنها تراز این حرف هاست که کسی واسه اشک هاش ارزش قائل باشه!

همه ی کارهای رفتنمو کردم وحتی رضا نیومد بگه نرو!
معلومه که نمیگه.. اونم از این بچه بازی های من عاصی شده!
کیف و سایلمو برداشتم وبه طرف درخروجی رفتم!

اماقبل رفتن باید یه کاری رومیکردم!
اشک هامو که بند نمیومد رو با دستم پاک کردم.. به طرف اتاق عماد رفتم وبدون در زدن رفتم داخل!
عصبی بلند شد واومد چیزی بگه که فورا با گریه گفتم:

_خواهش میکنم داد نزنید.. دارم میرم.. دیگه هم نمیام خیالتون راحت باشه.. اومدم معذرت خواهی کنم.. واقعا نمیدونستم اینجوری میشه! هدفم اصلا این نبود.. به ارواح خاک مادرم هدفم این نبود.. بازم ببخشید!

گریه ام به هق هق تبدیل شد و با خداحافظی کوتاهی اتاقو ترک کردم!
وارد آسانسور شدم و توی آینه به خودم نگاه کردم!
چشمای سرخ و اشکی..یه ذره ریملم زیر چشمم ریخته بود.. دماغ قرمز و لب های متورم وقرمز!

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/01 06:41

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#54

همیشه وقتی گریه میکنم لب هام متورم وسرخ میشه!
باهق هق به خودم گفتم:
_کاش این کارو نمیکردی.. کاش...
آسانسور ایستاد و رفتم بیرون..
قدم زنان در حالی که گریه میکردم به طرف مسیری میرفتم که میدونستم خونه نیست!

کتونی هامو پوشیده بودم وراه رفتن واسم سخت نبود.. دلم میخواست تا آخر دنیارو قدم بزنم وبه مادرم برسم!
سرظهر بود و پرنده تو خیابون پر نمیزد!
داشتم همونطور گریه کنان راه میرفتم که ماشینی پشت سرم واسم بوق زد!

بیخیال از اینکه مزاحمه برنگشتم و به مسیرم ادامه دادم..
اومد کنارم دوباره بوق زد..
هرکس دیگه هم بود بوق میزد..
دختری توی این ساعت توی خیابون با این حال معلومه که توجه همه رو جلب میکنه!

مسیرمو به طرف پیاده رو تغییر دادم که یه نفراسممو صدا زد!
_گلاویژ!
به طرف صدا برگشتم وبادیدن ماشین عماد و عماد شکه شدم!
گریه ام به سرعت بند اومد..

باگیجی نگاهش کردم که گفت:
_بیا بالا!
بازم گیج وگنگ فقط نگاهش کردم که گفت:
_کاریت ندارم میگم بیا بالا!

_ممنون.. خودم میرم لازم نی.....
عصبی حرفمو قطع کرد وگفت:
_سوارشو!
ای خدا.. چه گیری افتادم.. خب من که معذرت خواهی کردم.. گورمم گم کردم دیگه چی از جونم میخواد!

باترس وعجز نگاهش کردم که با آرامش گفت: لطفا!
خدایا خودمو به تو می سپرم!
با تردید سوار ماشینش شدم و ماشین به سرعت از جا کنده شد!

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/01 06:41

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#55

سکوت سنگینی فضای ماشین رو در برگرفته بود..
فقط صدای سکسکه های من بود که اونم بخاطر گریه بود..
ماشین توی خیابونی پیچید که ربطی به مسیر من نداشت!

باترس نگاهش کردم که گفت:
_داشتی میرفتی؟
باخجالت سرمو پایین انداختم وگفتم؛
_بله.. نگران نباشید دیگه منو به چشم...
بازم حرفمو قطع کرد وگفت:
_من نمیخواستم اینجوری وبا این حال از اونجا بری!

گیج نگاهش کردم.. یه نگاه به خیابون که نمیدونستم کجاست ویه نگاه به عماد که حرف های عجیب وغریب میزد!
_درسته که چشم دیدنتو ندارم اما بهت وقت میدم که کار جدید پیدا کنی وبعدش بری!

چی داشت میگفت؟ زده به سرش؟ آرامش بعداز طوفانه یا قبل از طوفان دوم؟؟
_متوجه نمیشم!
ماشینو کنار خیابون پارک کرد و درحالی که ترمز دستی رو میکشید گفت:
_یعنی میتونی تاوقتی که کارجدید پیدا میکنی بیای سرکارت.. پیاده شو!

به اطرفم نگاه کردم.. یه رستوران بود.. خدایا یه دونه بزن توی گوش من! نکنه وسط خیابون ماشین بهم زده الان توحالت کما هستم؟ یا شایدم کلا دارم خواب می بینم! این منو آورده رستوران؟

_اینجا کجاست!
_کویر لوت! من گرسنمه میخوای پیاده شو نمیخوای همینجا بمون تا برگردم!
_اما من میخوام برگردم خونه!
به ساعتش نگاه کرد وگفت:
_ساعت کاری شما تموم نشده خانم خرسند!

پیاده شد وقبل اینکه در رو قفل کنه پریدم پایین!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/01 06:41

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#56

خدایا کمک کن دیونه نشم!
همین چند دقیقه پیش بیرونم کرد! چی شده الان؟ اینجا؟؟ با این آرامش!

بدون تعارف به طرف رستوران رفت ومنم دنبالش راه افتادم..
یعنی بخشیدم؟ یعنی میتونم بمونم؟
خیلی سوال توی ذهنم بود اما جرات پرسیدن نداشتم..

صاحب رستوران به احترامش بلند شد و گارسون هام هرکدوم به نوعی احوال پرسی گرم میکردن..
به پروستیژش نگاه کردم..
قدبلند و هیکل ورزشی داشت..

شلوار کتان تنگ مشکی با تیشرت خاکستری روشن، کفش های اسپرت مارک!
موهاشو بالا زده بود.. کلا همیشه خوش تیپ بود و پروستیژ خاص خودشو داشت!

به طرف پله های دوبلکس رستوران رفت و منم که مثل بز دنبالش بودم!
سر میز 2نفره ای ایستاد و دستشو به نشونه ی نشستن دراز کرد!

مثل این دختربچه های مظلوم نشستم که گفت:
_چی میخوری؟ داخل منو انتخاب کن!
_ممنون میل ندارم!
_نترس پولشو از حقوقت کم میکنم!
_نه.. موضوع اون نیست.. واقعا اشتها ندارم!

_اما من عادت ندارم اینجوری غذا بخورم!
_اگه میخواین من..
بی حوصله حرفمو قطع کرد وروبه گارسون گفت:
_2پرس چلوکباب برگ بامخلفات!
_روچشمم آقا!

این چرا اینجوریه؟ چرا اینقدر خودخواهه! این همه غرور وتکبر رو چطوری باخودش حمل میکنه!
داشتم با انگشتم بازی میکردم که گفت:
_امروزو فراموش کن!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/01 06:41

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#57

گیج نگاهش کردم و بی اراده زل زدم به چشم هاش..
چقدر چشماش قشنگ بود..
اخم داشت و نگاهشو ازم گرفت و تکه نونی از سبدنون برداشت و خورد..

_شما هم منو ببخشید.. فکرنمیکردم مسئله به این مهمی باشه!
_من عادت به بخشیدن ندارم.. قرارهم نیست تواون شرکت موندگار بشی، اگه اومدم دنبالت بخاطر رضا بود و بخاطر رضا هم بهت وقت میدم تا وقتی یه کار خوب پیدا میکنی بیای سرکار.. سعی کن کمتر از یک ماه کار جدیدتو پیدا کنی و برگه ی استعفاتو امضا کنی!

بازم بغض کردم.. بازم دلم لرزید.. خودم با دست های خودم آینده مو سوزنده بودم و این عوضی هم فرصت رو مناسب دیده بود تا از اونجا پرتم کنه بیرون!

باحسرت سرمو پایین انداختم و چیزی نگفتم!
یه کم بعد گارسون اومد و غذاهارو جلوی دستمون گذاشت و با گفتن:
امر دیگه ای ندارید؟! رفت...

گرسنه ام نبود.. برخلاف همیشه که توی اوج عصبانیت یا ناراحتی نمیتونستم جلوی گرسنگیمو بگیرم امروز اصلا گرسنه ام نبود!
_بخور غذاتو!
با غم نگاهش کردم و بی میل با غذام بازی کردم و چند قاشق به زور خوردم..

اما اون برعکس من با اشتها غذاشو میخورد!
حتی غذا خوردنش هم مدل خاص خودشو داشت!
کنار ساعد دستش یه خالکوبی خارجی داشت که نمیتونستم بخونمش اما به نظرم خیلی خفن بود وبه مدل عماد بودنش میومد!

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/01 06:41

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#58

بعداز غذا 3تا تراول 50 تومنی گذاشت روی میز و بلندشد..
بدون حرف دنبالش راه افتادم و گارسون ها بازهم با احترام بدرقمون کردن..
به طرف ماشین رفتیم وبازهم بدون حرف سوار شدم!

_عینک آفتابیشو زد و حرکت کرد..
_ممنون..
جوابمو نداد و موزیک رو پلی کرد وصداشو زد بالا..

اصلا یادم نبود عشق من آدم نبود قلب من با اون بود اما حیف اون دلش با من نبود
چرا اینجور سر نوشت واسه من با غم نوشت روزای من جهنمو شب و روز اون بهشت
قشنگ حالم بده عشقم نیومده اونی که بیادش نیست آخ چه بارونی زده
قشنگ حالم بده عشقم نیومده اونی که باید بیادش نیست چه بارونی زده
♫♫♫
قشنگ شکست منو بهش گفتم نرو حیف این روزای با هم نیست به جز تو هیشکی تو قلب من نیست
قشنگ حالم بده عشقم نیومده اونی که بیادش نیست آخ چه بارونی زده
قشنگ حالم بده عشقم نیومده اونی که باید بیادش نیست چه بارونی زده
(اصلایادم نبود_ رضاشیری)

من انتخاب آهنگ هام به شرایط زندگیم مربوط میشد و اونا رو طبق حال وهوای روزم گوش میدادم..
یعنی عمادم مثل منه؟ ممکنه که اونم مثل من واسه آهنگ هاش مخاطبی رو قرار بده؟

اگه اینجوری باشه یعنی یه نفر توی زندگیشه وآدم خوبی نیست و یاشایدم بوده و عماد هنوز فراموشش نکرده.. وشایدم من دارم چرت وپرت میگم وهیچکدوم از اینا نیست!!!



°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/01 06:41

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#59

جلوی شرکت پیاده ام کرد وخودش رفت..
باحالی پرشیون و گنگ به طرف شرکت رفتم..
نمیدونستم با چه رویی توصورت رضا نگاه کنم..
خیلی ازدستم عصبی بود.. اونقدر که نمیخواست دیگه اینجا کار کنم!!

ازفردا میگردم دنبال یه کارخوب.. حتی اگه حقوقش یک سوم اینجا باشه..
وارد سالن شدم که دیدم رضا داره روی صندلی سیگار میکشه!
بادیدن من سیگارشو توی جاسیگاری خاموش کرد وبلند شد!

خجالت زده سرمو پایین انداختم وسلام کردم..
_سلام...
باتعجب جواب سلاممو داد!
_چیزی جاگذا‌‌شتی؟
_آقا عماد گفتن ساعت کاری تموم نشده مجبور شدم برگردم!

_عماد گفت؟ کجا گفت؟
_ازایشون معذرت خواهی کردم.. موندم دائم نیست اما فرصت دادن کارپیداکنم بعدش رفع زحمت!
نفس آسوده ای کشید وگفت:
_خدارشکر.. اگه یه مدت آسه بیای و بری واذیتش نکنی لازم نیست کارجدید پیداکنی!

_ممنون.. اما من جویای کار میشم.. هرچی قسمتم باشه همون میشه!
_خوشحالم که برگشتی!
لبخندی زدم و تشکر کردم.. کیف کلاسورمو روی میزم گذاشتم وگفتم:
_چایی میخورید؟

_اگه زحمتی نیست!
بازهم لبخند اجباری زدم و به طرف آشپزخونه رفتم..
ازتوی آینه کنار اوپن بازهم به خودم نگاه کردم.. توی آسانسور رد ریملمو پاک کرده اما انگار واسه پهنون کردن صورت گریانم باید آرایشم تمدید کلی میشد!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/01 06:41

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#60

دیرتر ازهمیشه یه خونه برگشتم.. بهار مثل همیشه نگرانم شده بود اما انگار به این کارم عادت کرده بود..
بهش نگفتم توی شرکت چه اتفاقی افتاده..
میدونستم رضا بهش میگه و گفتن من دیگه لازم نبود..

دلم نمیخواست هیچکس به بچه بودن محکومم کنه و سنمو به رخم بکشه!
درسته که از تموم آدم های دور وبرم سنم کمتر بود اما 18 سال اونم با نوع زندگی کردن من واقعا سن کمی نبود..

بهارواسم عدس پلو درست کرده بود.. من عاشق عدس پلو بودم.. مخصوصا اگه برنجش یه ذره نرم میشد ویه کوچولو چرب وچیلی تر باشه!
بالذت قاشق برنجمو توی دهنم گذاشتم وگفتم:

_اصلا با این کارت خستگی روزو از تنم بیرون کردی!
_جوش جونت! زیاد درست کردم فردا باخودت ببر!
_آره فکر خوبیه.. چی میشه هرروز واسم غذا درست کنی دیگه اونجا الکی پول نهار ندم!

باخنده گفت؛
_دیگه پررو نشو همینم نمیدونم چی شد حوصله ام کشید درست کنم!
لب ولوچه مو آوزیون کردم که گفت:
_بایه مزون خیلی معروف قرداد بستم..
_ع؟ جدی؟ مبارک باشه!

_مرسی بهتره بگی مبارکمون باشه!
باحالت گریون نگاهش کردم وگفتم:
_باز میخوای منو...
_آره عشقم.. چرا که نه؟!! کی از توبهتر؟ هم هیکلت خوبه هم قیافه ات!
لقمه ی غذامو به زور قورت دادم..
_پس بگو! بیخودی مهربون نمیشی وغذای مورد علاقه امو درست نمیکنی!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/01 06:41

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#61
چندروز بعد...

با خستگی کوله مو روی میز گذاشتم و باچشم های خواب آلود روی صندلی نشستم وگفتم:
_میخوام زود تمومش کنید اصلا نمیتونم روی پاهام وایستم!

بهار با دل نگرانی گفت:
_گلا اگه نمیتونی واست آژانس بگیرم برگردی خونه من یه فکری میکنم!
_نه خوبم.. فقط خوابم میاد که اونم از اینجا که خلاص بشم میخوابم دیگه!

_فردا رو واست مرخصی گرفتم پس فرداهم که جمعه اس 2 روز واسه خودت تخت بگیر بخواب!
حوصله خوشحالی نداشتم.. مخصوصا این روزا که حس میکنم ته دلم داره یه اتفاق های وحشتناکی میوفته که اگر جلوشو نگیرم نابود تر از همیشه میشم!

امروز با اصرار بهار مدل مزون شال و روسری شده بودم وچندساعتی رو از رضا مرخصی گرفته بودم اما به عماد نگفتم و ازخدام بود بزنه پرتم کنه بیرون دیگه ام به اونجا برنگردم..

گریمور شروع کرد به آرایش صورتم و من از فرت خستگی کم کم داشتم به حالت خلسه میرفتم که صدای نکره اش چرتمو پاره کرد!
_تموم شد عزیزم میتونی بلند شی!

به صورتم نگاه کردم..
آرایشم اونقدر زیبا بود و چهره ام رو عوض کرده بود که همه چی رو فراموش کردم و چند ثانیه ای کوتاه به صورتم خیره شدم!

آرایشم ترکیبی طلایی و پژ بود..
پشت پلکم سایه نوک مدادی وپژ بود کشیده شده بود..
مژه های مصنوعی چشم هامو درشت تر کرده بود..

نمیدونم چرا! واقعا دلیل این کارمو نمیتونستم درک کنم اما دلم میخواست الان عماد بود و منو میدید!
با این فکرم ازدست خودم عصبانی شدم!
اون مرتیکه ی دیوانه چه خصوصیات خوبی داره که منه دیوانه از اون، دارم بهش فکر میکنم!!!

ساعت 9ونیم شب بود که بعداز پوشیدن هزار نوع و شال وروسری بالاخره عکس گرفتن های بهار تموم شد و خانم رضایت دادن تشریف ببرم خونه!

بدون پاک کردن آرایشم اسنپ گرفتم و برگشتم خونه

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/01 11:36

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#62

توی تلگرام گروهی تشکیل داده بودیم که رضا و بهار هم اونجا حضور داشتن!
گروه دوستانه بود و بیشترشون دوست های بهار که بامن هم در ارتباط بودن داخلش بودن!

توی ماشین شیشه رو پایین کشیدم و ازخودم چندتا سلفی گرفتم و یکیشونو که ازهمشون بهترشده بود فرستادم داخل گروه و زیرش واسه خنده نوشتم:
_خوشگل وخسته که میگن اینه ها!!

فورا سپیده (دوست مشترک منو بهار) که چند دقیقه قبل باهم بودیم نوشت:
_بذار دودقیقه از رفتنت بگذره خوشگل خانم!
یاسمن بازهم یکی دوستان و از اعضای گروه نوشت:
_وای چقدر ماه شدی کجا بودین مگه؟

سپیده بالودگی جواب داد:
_پیش دوست پسرهامون!
اومدم از دوست پسر خیالیم که کور وکچل تصورش کرده بودم بنویسم که یه نفر با اسم عماد از گروه لفت داد!

هنگ کرده به اسم نگاه کردم و فورا به شماره اش نگاه کردم!
عماد بود... توی گروه ما چیکار میکرد؟؟
چطوری اومده بود؟
باتعجب نوشتم:
_عماد توی گروه چیکار میکرد؟

ده دقیقه ای گذشت که هیچکس جواب سوالمو نداد و همه مشغول حرف من دوست پسر خیالیم شده بودن...
هزارتا سوال توی ذهنم بود..

به خونه رسیدم و بدون شام خوردن رفتم یه دوش سرسری گرفتم و بعداز سشوار کشیدن موهام بی جون خودمو توی تختم انداختم..
هنوز ساعت 11 شب بود وبهار تا نصف شب قصد اومدن نداشت..

تصمیم گرفتم منتظر نمونم وبخوابم..
قبل از خوابیدن به گروه سر زدم و متوجه پیام رضا شدم که نوشته بود:
_متاسفانه من آورده بودمش!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/01 11:36

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#63

پیامش تازه بود و علامت کنار اسم رضا نشون میداد که آنلاینه.. فورا عکسمو پاک کردم و واسش نوشتم:
_سلام. نمیدونستم عمادم هست.. کاش این کارو نمیکردی آقا رضا.. یا حداقل ای کاش قبلش به من اطلاع میدادی!

به ثانیه نکشید که جواب داد:
_فکرنمیکردم حضور عماد واسه شما مهم باشه
خاک برسرم کنن اینقدر تابلو بازی درمیارم آخرش آبرو و حیثیت واسه خودم نمیذارم ورسوای عالم میشم!

چند دقیقه طول کشید تا تونستم خودمو جمع وجور کنم!
_آره مهمه.. از ایشون خجالت میکشم.. ترجیح میدم جلوی آقای واحدی سنگین و متین رفتار کنم! اگه مهم بودن رو از این نظر بدونید، بله خیلی مهمه! شب بخیر!

بعداز ارسال پیامم اینترنتمو خاموش کردم و دیگه منتظر جواب یا پیام های از بچه ها نشدم..
اون همه توی طول روز خوابم میومد اما الان هیچ اثری از خواب توی چشم هام نبود!

2روز استراحتم مثل برق وباد گذشت..
اصلا نفهمیدم چطوری گذشت اما خداروشکر حالمو یه کم بهتر کرد‌!
داشتم صبحونه میخوردم که بهار پاکتی رو جلوم گذاشت وگفت:

_اینم دستمزدت عشقم!
باگیجی لیوان چاییمو روی میز گذاشتم و پاکت رو برداشتم، داخلشو نگاه کردم و همزمان گفتم:
_دستمزد چی؟
باخنده گفت:
_خوشگل بودنت!
منظورشو فهمیده بودم..

با ناراحتی پاکت رو برگردوندم وگفتم:
_اگه میخواستم پول بگیرم هیچوقت نمیومدم.. هیچوقتم این پولو قبول نمیکنم!

خلاصه تاموقع رفتنم اونقدر باهم بحث کردیم که آخرش قبول کرد واسه مواقع ضروری پولو پیش خودش نگهش داره!
ساعت 8و10 دقیقه بود که به شرکت رسیدم و با دیدن عماد که از آشپزخونه بیرون میومد آه از نهادم بلندشد



°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/01 11:36

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#64

ده دقیقه دیر کردن اونقدر زیاد نبود که بخوام بترسم یا استرس بگیرم.. خودمو بیخیال نشون دادم و با اعتماد به نفس سلام کردم!
_سلام صبح بخیر!
بادیدنم فاصله ی بین 2ابروشو کوتاه تر کرد و با سردی به نشونه ی جواب سلام، سر تکون داد!

لیوان دستشو روی میز گذاشت و گفت:
_اومدم قهوه ببرم اما خبری نبود..
_یه کم ترافیک بود دیر رسیدم عذرمیخوام چند دقیقه دیگه آماده میکنم!

_من امروز مهمان شخصی دارم.. نمیخوام بیای توی اتاقم.. آماده شد خودم میام!
هنگ کرده وبا تردید نگاهش کردم.. زیر لب با صدایی تحلیل رفته چشم کوتاهی گفتم!

نگاهی پرازنفرت بهم انداخت و رفت توی اتاقش!
باتعجب و دهانی باز به رفتنش خیره شدم!
مهمون داشت.. اونم شخصی.. اونقدر شخصی که نمیخواست کسی وارد اتاقش بشه!!

یه کم طول کشید تا ماجرا رو تجزیه وتحلیل کنم!
به من هیچ ارتباطی نداره مهمون ویژه اش کیه! من وظایفم اینجا فضولی کردن توی کار بقیه نیست!

با همین حرف ها خودمو آروم کردم و قهوه رو آماده کردم..
اومدم بهش زنگ بزنم که زنی قد بلد با ظاهری آراسته و لباس های خیلی شیک وارد شرکت شد!

به طرفم اومد.. چقدر خوشگل بود.. چشم وابروی زغالی و پوستی به سفیدی برف.. لب های گوشتی و دماغ عملی سربالا..
_سلام..
باشنیدن صداش دست از برانداز کردن کشیدم..
_سلام بفرمایید؟

_آقای واحدی تشریف دارن؟
_بله.. شما خانم؟
_شیدایی هستم.. قرار داشتم با ایشون!
ازجام بلند شدم و به طرف اتاق عماد رفتم..
گلوم خشک شده بود انگار سالها بود که آب نخورده بودم..


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/01 11:36

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#65

قبل از در زدن یادم اومد من اجازه نداشتم وارد اتاق بشم..
برگشتم وبهش زنگ زدم..
_آقای واحدی خانم شیدایی.....
میون حرفم پرید وگفت:
_بفرست داخل!

به زن نگاه کردم.. لبخندی مسخره گوشه ی لبم نشست وگفتم:
_بفرمایید منتظر شما هستن!
با لبخند جوابمو داد و رفت...
دستمو که میلرزید روی صورتم کشیدم..
آروم باش دختر.. چه مرگته تو آخه؟ این چه رفتاریه لعنتی؟؟

بلند شدم رفتم توی آشپزخونه..
قندم انگار افتاده بود..
شکلات رو از کنار سینی برداشتم!
باخودم گفتم:
_گلاویژ خواهش میکنم به خودت بیا.. این رفتارها علامت خطر هستن وباید خودمو بگیرم!

چشم هامو بسته بودم و تند تند نفس های عمیق میکشیدم که صدای عماد رو از فاصله ای نزدیک شنیدم!
باعجله چشم هامو باز کردم و صاف ایستادم!

_اگه حرکت یوگاتون تموم شده قهوه هارو آماده کنید!
بدون حرف نگاهش کردم..
نمیدونم چرا احساس میکردم اگه حرف بزنم چیزهای خوبی نمیگم..

به قهوه ساز رفتم که گفت:
_با قلب تزیینشون کن!
نفس هایی که به سختی نتظیم کرده بودم به یک باره قطع شد..
اومدم با تعجب بهش نگاه کنم که رفته بود!

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/01 11:36

#66

دیگه شک نداشتم نسبت به اون زن احساسی داشت..
حرصم گرفت.. اومدم با حرص شیشه ی شیر رو توی سینگ خالی کنم اما یه دفعه پیشمون شدم!

بادلی پر از بغض 2تا قلب قشنگ روی نسکافه ها کشیدم و عماداونارو برد با عشقش نوش جان کنه!
به احترام واسه کارمندهای شرکت هم نسکافه بردم..

خودمو مشغول کار کردم.. خودمو عادی نشون میدادم اما قلبم ساز مخالف میزد.. بی قراری میکرد و قصد رسوا کردنم رو داشت...
مشغول کارم بود اما چشم از ساعت که 2ساعت و10 دقیقه و 7ثانیه گذشته بود برنمیداشتم..

صدای رضا رشته ی افکار پریشونمو پاره کرد!
_گلاویژ خانم!
_بله؟
_قرار بود پرونده ی شرکت (...) واسم بیارید اما خبری نشد!
وای.. خدا بگم منو چیکارم کنه.. پاک فراموش کرده بودم!
_وای ببخشید یادم رفت.. الان میدم خدمتتون!

با آرامش بهم نگاهی انداخت وگفت:
_مشکلی پیش اومده؟
چندبار پلک زدم و شالمو مرتب کردم..
_نه نه! اصلا.. الان واستون میارم!
بازهم با آرامش ومهربونی گفت‌:
_اوکی.. ممنون!

بعداز رفتنش تندتند پرونده رو از قفسه زونکن هابیرون کشیدم و به طرف اتاقش رفتم..
اومدم دراتاقو باز کنم که دراتاق عماد بازشد و دوتاییشون با لب های خندون اومدن بیرون!

واسه اینکه منو نبینن بدون اجازه وارد اتاق رضا شدم..
رضابا تعجب به حرکاتم نگاه میکرد..
_معذرت میخوام!
پرونده رو روی میزش گذاشتم و واسه اینکه دیرتر برم گفتم:
_آقا رضا.. شما چرا توی اتاقتون ازگل استفاده نمیکنید؟

مثل خنگ ها فقط نگاهم میکرد..
خودمو به اون راه زدم وادامه دادم:
_مثلا کنار اون پنجره رو گل های طبیعی بذارید خیلی عالی میشه!
یا مثلا....

حرفمو قطع کرد وگفت:
_گلاویژ!
لبخند مصنوعیم روی لبم پرکشیدو جدی بهش نگاه کردم‌!
_میخوای امروزو مرخصی بگیری؟
_من...!! من..... !! سرمو پایین انداختم.. بله میخوام!

1403/08/01 11:36

#67

از روی صندلیش بلند شد و به طرفم اومد..
خیلی نزدیک شد..
خجالت کشیدم..
_تومثل خواهرمنی.. اما باخواهرم یه فرق خیلی بزرگ داری.. خواهرمو دوست ندارم اما به همون اندازه تورو بردارانه دوست دارم..
اینا رومیگم که زمینه سازی کنم واسه راحت بودنت..

باگیجی توی سکوت بهش نگاه کردم که گفت:
_کسی اذیتت میکنه؟
_نه اصلا.. یه ذره فکرم مشغوله..
_امروز خیلی مظطرب بودی.. اونقدر مظطرب که پرونده رو اشتباهی آوردی!

وای خدایا.. چطور متوجه پرونده نشدم!
_نمیدونم چه مشکلی داری اما بدون میتونی رو کمک برادرت حساب کنی!
_لطف داریدشما.. ازشما به من رسیده.. معذرت میخوام ذهنم درگیر بیرون از شرکته.. متوجه اشتباهم نشدم!

_باشه اشکالی نداره.. خودم میرم برمیدارم.. امروزم برو مرخصی.. اما ازفردا میخوام مثل سابق سرحال وشاداب سرکارت حاضر باشی!
فاصله ی کم داشت اذیتم میکرد..
رضا مرد چشم ناپاکی نبود اینو توی این مدت که باهامون در ارتباط بود فهمیده بودم اما نمیتونستم این فاصله رو هضم کنم!

اومدم برم عقب تر که دراتاق بازشد و قیافه ی عماد توی چهارچوب در نمایان شد! هراسون خودمو کنار کشیدم و رضا که خیالش از بابت خودش مطمئن بود با آرامش به طرف عماد برگشت!

با تعجب به عماد نگاه کرد وگفت:
_چرا امروز هرکی وارد اتاق میشه اینجوری میاد؟
عماد که اخم هاش توهم بود با صدایی تقریبا عصبانی گفت:
_نمیخواستم خلوتتو بهم بزنم!

رضا برگشت پشت میزش وگفت:
_نه خلوت نکردم.. خانم خرسند مرخصی میخواستن که موافقت کردم..
عماد به من نگاهی انداخت وپوزخندی زد..
خداکنه فکر بدی نکنه.. اصلا دلم نمیخواست فکراشتباهی درباره ی من بکنه!
اصلا امروز روز من نبود.. دلم میخواست همونجا کف زمین بشینم و های های گریه کنم!

1403/08/01 11:37

#68

کامپیوتر رو خاموش کردم و دفترمو جمع کردم..
باید ازعماد هم اجازه مرخصی میگرفتم..
ازاونجایی که گفته بود داخل اتاقش نرم تلفن داخلی روگرفتم و منتظر جواب شدم!

_بله؟
_آقای واحدی؟ من میتونم امروزو مرخصی بگیرم؟ امروز حالم مساعد نیست!
_فکرمیکنم اجازه تو از آقای محمدی گرفته باشی!
_بله اما گفتم ازشماهم...
_میتونی بری!!
_متشکرم.. خداحافظ

_صبرکن...
سردی کلامش اونقدری بود که لب هام برای گفتن "جانم" بسته بمونه!
_پیگیر کار جدید هستی دیگه؟
باحرفش دلم پراز غم شد.. بی اراده اشک توی چشم هام جمع شد..

دنبال کاری نرفته بودم اما واسه فرار کردن از عماد باید ازاینجا میرفتم!
با صدایی تحلیل رفته جواب دادم:
_بله.. به زودی استخدام جایی میشم!
_خوبه! قبل رفتن چایی بیار.. فعلا!

گوشی رو قطع کرد و من موندم وقلبی که شکسته بود و تند می تپید!
واسه امروز ظرفیتم تکمیل بود.. باسختی و بی جون بلند شدم چایی رو درست کردم و منتظرشدم تا دم بکشه!

1403/08/01 11:37

#69

بعداز آماده شدن چایی رو توی فنجان مخصوص چاییش ریختم و داخل سینی تک نفره گذاشتم و به طرف اتاقش رفتم!
برعکس همیشه که منتظرجواب نمیموندم این بار در زدم ومنتظر جواب شدم!

_بیاتو!
دروباز کردم و بدون اینکه بهش نگاه کنم سینی رو روی میزش گذاشتم!
_چیزدیگه ای لازم ندارید؟
وقتی دیدم جوابی نیومد وساکت بود، بهش نگاه کردم..
با اخم توی سکوت بهم نگاه میکرد!

خجالت کشیدم.. نگاهمو ازچشم هاش نگرفتم!
_تاوقتی اینجا کار میکنی خوشم نمیاد قوانین محل کارم رو زیرپا بذارین‌!
هردل وقلوه ای که میخواین بدین خارج ازاین محدوده باشه!

گیج پرسیدم:
_من.. من متوجه منظرتون نمیشم!
_متوجه شدی! حالا میتونی بری!
ازتیکه انداختن و جواب سربالا دادن متنفر بودم!
حرصم میگرفت کسی باهام سربسته حرف بزنه!

جدی شدم و باعصبانیت گفتم:
_اما من متوجه نشدم و تا منظورحرفتونو نفهمم ازاینجا نمیرم!
باصدای عصبی من اخم هاش بیشتر توی هم کشیده شد

_منظورم تیک زدنت با کارمندهای اینجاست.. خوب میدونی دارم چی میگم!
فهمیدم این چی داره میگه! منظورش رضا بود و درست حدس زده بودم با دیدن اون صحنه فکرهای اشتباه کرده بود!

_آقای محمدی نامزد خواهرم هستن آقای محترم! اونقدراهم مثل اطرافیان شما بی بندوبار بزرگ و تربیت نشدیم..
بانفرت نگاهمو ازش گرفتم وبدون خداحافظی اتاقو ترک کردم..

1403/08/01 11:37

#70

نمیدونم چندساعت بود که روی نیمکت همیشگی پارک نشسته بودم که صدای تلفنم بلند شد و از افکارپریشون بیرونم کشید!!

مائده یکی از دوست هام بود که ارتباط صمیمی باهاش نداشتم..
بی حوصله بدون جواب دادن به شماره نگاه کردم و منتظر قطع شدنش شدم..

_نمیخوای جواب بدی؟
ترسیده تکونی خوردم.. یه لحظه فکر کردم مائده از تلفن اومد بیرون..
به طرف صدا برگشتم و بادیدن بهار گفتم:
_اینجا چیکار میکنی؟

نشست کنارم و به روبه رو خیره شد..
_این سوالو من باید ازتو بپرسم!
باحسرت آهی کشیدم وگفتم:
_نمیدونم چه مرگم شده.. توحال خودم نیستم!
_فکرکنم من بدونم چت شده!
بدون حرف نگاهی به نیم رخش انداختم...

همونطورکه به روبه روخیره شده بود گفت:
_تودنیا فقط یه خواهر ویه نامزد دارم! بقیه ی فک وفامیل اگه میشد جز آدمیزاد حسابشون کرد حداقل سالی یک بار بهم سر بهم سر میزدن! پس اونا نمیشه جز *** وکار حساب کنم..

برگشت به طرفم و ادامه داد:
_گلاویژ خواهرم و رضا نامزدم! دنیای من خلاصه میشه توی این دونفر!
لبخندی از ته قلبم روی لبم نشست!
_اما خواهرم هنوزم که هنوزه بامن غریبی میکنه!

وقتی غم داره غم هاشو تو خودش میریزه! عاشق میشه عشقشو مخفی میکنه.. غرورشو حتی درمقابل خواهرش حفظ میکنه و خود داری میکنه از تمام راه هایی که میتونه بیشتربه هم نزدیکمون کنه!

1403/08/01 11:37

#71

بهار چی داشت میگفت؟ عشق چی؟ من عاشق اون مرتیکه ی روان پریش بشم؟
این غیرممکنه! جزیی از محالاته! اصلا اینطور نیست و نخواهد بود!
لبخندم که با حرف هاش تبدیل به بهت شده بود رو جمع کردم وگفتم:

_نه بهار.. اصلا اینطور نیست.. چیزی به اسم عشق یا دوست داشتن توی وجود من نیست ونخواهد بود.. امروز رضا هم یه اشاره هایی میکرد.. اما به جون مادرم اصلا این طور نیست.. اگه بود اولین نفر به تو میگفتم!

_اگه نیست پس این حال خراب واسه چیه؟؟
_اگه علت این رفتارهامو میدونستم بدون شک جلوی خودمو میگرفتم! اما باورکن اصلا نمیدونم چی شده ومن کجای زندگی قرار گرفتم!
بعداز خراب کاری که کردم عماد بهم وقت داد که دنبال کار جدید بگردم و از اونجا برم! شاید استرس کاره!

گوشه ی چشم هاشو چین داد وموشکافانه پرسید؛
_ازاونجا بری؟ چرا الان داری اینو به من میگی؟
سرمو پایین انداختم وگفتم:
_نمیخواستم فکرکنی باز بچه بازی درآوردم!

_دیونه این چه حرفیه؟ خب زودتر میگفتی که به رضا بگم باهاش حرف بزنه!
_یه چیزایی میدونه.. از طرفی هم به نظرم ازاونجا برم بهتره.. اون مردک دنبال شکستن غرور منه و هردفعه تحقیرم میکنه.. ترجیح میدم حقوقم یک سوم این باشه اما دیگه قیافه ی اون روانی رو نبینم!

_مطمئنی؟
_آره.......

1403/08/01 14:57

#72
چند روز بعد

روی آخرین گزینه هم خط کشیدم و گوشی رو قطع کردم..
امروزم نشد.. نزدیک به یک هفته اس که دنبال کار میگردم وموفق نمیشم!
یعنی روزنامه نیازمندی توی این شهر نمونده که من نخونده باشم..
نیست!! نیست!! نیست!!

باغم به گزینه هایی که دورشون خط قرمز کشیده بودم نگاه کردم..
نگاهم روی کلمه ی "مستخدم" خشک شده بود!
کاری که با تموم وجودم ازش فراری بودم وانگار چاره ای جز انتخابش نداشتم!

بغضم گرفت.. لب هام لرزید و قطره اشکم بی اجازه از کنار دماغم راه گرفت و درست روی کلمه "مستخدم" چکید!
تلفن داخلی زنگ خورد..
فورا خودمو جمع وجور کردم و روزنامه رو داخل کشوی میزم گذاشتم!

_بله؟ رضا بود
_گلاویژ خانم میشه لطفا وصل کنید به کارخونه سیمان (...)؟
انگار مصالح به دست کارگرها نرسیده!
_بله حتما.. چند لحظه گوشی دستتون باشه!
فورا با اون یکی تلفن شماره ی کارخونه رو گرفتم و بعداز وصل شدن به رضا گفتم؛
_آقای فرشته پشت خط هستن!
تشکر کرد وگوشی رو قطع کرد..

جفت گوشی هارو قطع کردم ودوباره رفتم توی لاک خودم!
به ساعت نگاه کردم.. هنوز ساعت 12ظهر نشده بود اما بخاطر نخوردن صبحانه دلم ضعف میرفت!

نگاهی به در بسته ی اتاق عماد کردم..
ازاون روز به بعد دلم نمیخواست هرگز پاموتوی اتاقش بذارم!
اما شرایط من اونجوری که دلم میخواد نیست ونخواهد شد!

1403/08/01 14:58