The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

#73

داشتم به بدبختی هام فکرمیکردم که دختری مثل بزسرشو انداخت پایین و رفت به طرف اتاق رضا!
ترسیده بلندشدم و گفتم:
_کجا؟ خانوم؟ باشمام!
عینک آفتابیشو درآورد و یه تای ابروشو داد بالا!

این همون دختره ی بی فرهنگ بود.. اسمش چی بود؟ آهان سایه!
_چی میگی تو؟
_چشم هات که منو نمی بینه ولی شک دارم گوش هاتم نشیده باشه! گفتم کجا میری بدون اجازه؟

_واسه وارد شدن به اتاق رضا باید ازتو اجازه بگیرم!
_بله! به عنوان منشی این آقا من مسئولیت دارم نذارم کسی بدون اجازه وارد اتاقش بشه!

_من از خدایی که نفس کشیدنم دستشه اجازه نمیگیرم ازتوی آبدارچی اجازه بگیرم؟؟؟
با شنیدن کلمه آب دارچی یه لحظه جلو چشمم سیاهی رفت!
_درست حرف میزنی یا از دست وپام کمک بگیرم؟
صداشو بالا برد وگفت:
_چی گفتی؟ توی بچه گدا چه گوهی خوردی؟
نه دیگه! اینا در حد تحمل من نبودن!
با شتاب اومدم به طرفش برم که دراتاق عماد باز شد وبا عصبانیت وصدای بلند گفت:

_چه خبره اینجا؟
عفریته به طرف عماد رفت وگفت:
_این یابو بی خانواده رو از کدوم گورستونی پیدا کردین آوردین اینجا؟
اومدم برم موهاشو بگیرم که عماد با خشم و نفرت توی صورتش توپید:

_خفه شو سایه! حق نداری بهش بی احترامی کنی! خانم خرسند کارمند این شرکته! بهت اجازه نمیدم باهاش بد حرف بزنی!
باصدای نعره ی عماد، رضا و فرهود اومدن بیرون!

1403/08/01 14:58

#74

رضا بادیدن سایه گفت:
_چی شده؟ تو اینجا چیکار میکنی؟
مثل گنجشکی که زیر بارون توی زمستون خیس شده بود میلرزیدم!
بدون جواب دادن به رضا توی نزدیک ترین حالت از صورت عماد گفت:

_چی به سرت اومده عماد خان؟ توداری ازاین آبدارچی پایین شهری دفاع میکنی؟
_ببر صداتو سایه.. به احترام رضا نمیزنم دندون هاتو تو حلقت بریزم.. دفعه آخرت باشه با این خانم بد حرف میزنی.. از این به بعدم بارضا کار داشتی میتونی بیرون از این خراب شده باهاش ملاقات کنی حالاهم هری برو بیرون!

_چه جالب! داری منو از شرکتی که نصفش ماله منه بیرون میندازی؟ فکرنمیکنی میتونم همین الان.......
رضا با عصبانیت اومد دستشو توی بازوی سایه چنگ کرد و محکم به طرف اتاقش کشید وگفت:

_بس کن سایه تا این وسط کار دست یکیمون ندادم.. بیا ببینم حرف حسابت چیه!
همزمان که داشتن میرفتن توی اتاق سایه به طرف من برگشت وگفت:

_هی غربتی.. باروبندیلتو جمع کن که اینجا موندنی نیستی!
فشارم افتاده بود.. دفاع عماد.. فهمیدن اینکه سایه توی این شرکت سهمی داره.. ضعف رضا درمقابل اون دختر.. همه وهمه دست به دست هم داده بودن که حالم اونقدر بد باشه که نتونستم یک ثانیه دیگه اونجارو تحمل کنم!

به کیفم چنگ زدم و به طرف در رفتم!
صدای عصبی عماد باعث شد سرجام خشکم بزنه!
_کجا؟؟؟
_اومدن من توی این شرکت ازهمون اولش اشتباه بود!
ممنون که ازم دفاع کردین.. ازاین به بعد نفس راحت بکشید.. دیگه پامو اینجا نمیذارم!

1403/08/01 14:58

#75

باقدم های بلند اونجا رو ترک کردم و وارد اسانسورشدم..
همین که پامو توی آسانسور گذاشتم بغضم شکست..
در هنوز بسته نشده بود که دستی جلوی در قرار گرفت..

دربازشد و عماد اومد داخل..
_مگه من بهت اجازه دادم بری‌؟
همزمان دکمه ی پارکینگ رو ز‌د!
بی توجه به حضورش به گریه ام ادامه دادم...

_تجربه ی کاری نداشتی درست.. سنت کمه درست.. اما سواد که داری.. پای اون برگه قرارداد روکه امضا کردی نخوندی قانون اینجا جوری نیست که هروقت دلت بخواد بیای هروقت دلت نخواد نیای؟؟؟

_آقای محترم دل بخواه نیست سوادشو داشتم خوندم.. الانم نمیخوام برگردم دارم میرم واسه همیشه!
آسانسور توی طبقه هم کف ایستاد.. اومدم برم بیرون که دستشو جلوی در گذاشت ومانعم شد! به طور کامل رفتم توی بغلش...

خجالت زده خودمو عقب کشیدم وگفتم؛
_چیکار میکنید؟ من میخوام برم بیرون!
_اما حرف من تموم نشده!
_یعنی چی؟
دوباره دکمه پارکینک رو زد وگفت:
_صبرکن میفهمی!

دربسته شد و رفتیم پایین تر.. به پارکینگ رسیدیم که رفت بیرون ومنم دنبال خودش کشوند..
گیج وترسیده نگاهش کردم ...
باریموت در ماشینشو باز کرد وگفت:
_سوار شو!

_کجا؟ من نمیام!
باچندش بهم نگاهی انداخت وگفت:
_مثل بچه ها نق نق نکن جمع کن خودتو!
_نمیخوام! باشماهم جایی نمیام!
_بروسوارشو اگه نمیخوای واسه همیشه اخراجت کنم

1403/08/01 14:58

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#76

یه کم مکث کردم.. واقعا میخواستم برم؟ الان عصبیم اما مطمئنم آروم که بشم پشیمون میشم!
به عماد که سوار ماشینش شد نگاه کردم..
ماشینو جابجا کرد و در پارکینگ رو باز کرد!

داشت میرفت.. خدایا منو بکش وراحتم کن! باحرص پاهامو زمین کوبیدم و به طرف ماشینش رفتم..
سوارشدم و بدون حرف به کف ماشین نگاه کردم!

_توکه از اخراج شدن میترسی واسه چی دم به دقیقه شال وکلاه میکنی؟
جوابی ندادم و باپشت دست قطره اشکمو روی گونه ام پاک کردم..

ماشینو زد بیرون و حرکت کرد...
_سایه خواهر رضاست.. نمیتونستم چیزی بیشترازاونا بهش بگم چون رضا از بردار واسم عزیزتره!

چیییی؟؟؟ اون روانی خواهر رضا بود؟؟
باچشم های متعجب به عماد نگاه کردم که ادامه داد:
_خیلی سال پیش بخاطر مشکلات سختی که با پدرش داره از خانواده اش جدا میشه و مستقل زندگی میکنه..

رضا هم بعداز 2سال با پدرش ناسازگار میشه واز خونه میزنه بیرون‌!
سایه واسه سوزوندن خانواده اش یا هرچی که خودش بهتر میدونه وبه من مربوط نیست رضا روبه طرف خودش میکشونه و ازش حمایت میکنه..

حمایتشم این شرکت بود و بعدش دشمنی رضا و سایه شروع شد که اونم به خودشون مربوطه وبه من ربطی نداره.. الانم شده این وضعیت که می بینی!
سهمشو که رضا با بدبختی به این جا رسونده میخواد.. داره اذیت میکنه که رضا کوتاه بیاد و سهمشو بده!

اینارو میگم تا فکرنکنی ازگیردادنش به تو منظورش تویی و باتو مشکلی داره! اون یه روانیه که میخواد از طریق آزار بقیه به هدفش برسه!
موندن یا نموندن تو چیزی رو عوض نمیکنه! توبری به نفربعدی که جای تو میاد گیر میده!

نمیخواستم توضیحی بدم چون خوشم ازاین کار نمیاد.. اما حرفایی که زد اونقدر زشت بود که مجبور شم توضیحاتی رو بدم!

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/01 14:58

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
°

#77

چندتا حس همزمان داشتم.. مهم ترینش که دلم رو قلقلک میداد حس قشنگ دفاع کردن عماد ازمن بود..
دیوونه شده بودم و با یک حرکت کوچک توابرها سیرو سفر میکردم..

هردو سکوت کرده بودیم.. دلم میخواست بابت توضیحش تشکر کنم اما دو دفعه تشکر کرده بودم به نظرم دیگه لازم نبود..
نمیدونستم مقصدش کجاست و کجا داره میره اما سرعت ماشینو خیلی زیاد کرده بود..

سکوت سنگین ماشین هم جو سنگینی رو به وجود آورده بود..
به نیم رخش نگاه کردم..
چقدر اخم روی پیشونیش انگار همیشگی بود و قصد بازشدن نداشتن اون ابروها!

به نظرم عماد اولین کسی بود که اخم به صورتش میومد!
کلافه نگاهمو ازش گرفتم وبه خودم نهیب زدم!
من اصلا فکرنکنم سنگین ترم!
سکوت اذیتم میکرد.. یکی از عادت های بدم این بود که نمیتونستم ساکت باشم و پرحرفی میکردم..

داشتم سوژه میگشتم که سر حرف رو باز کنم که صدای گوشیش بلند شد..
نیم نگاهی به من انداخت وجواب داد:
ازشانسم شروع کرد به ترکی حرف زدن!
ای بمیری خب فارسی حرف بزن ببینم چی میگی!

ازتموم حرف هاش فقط یک کلمه ی 《عزیز》 رو فهمیدم!
انگار کسی که پشت خط بود اسمش عزیزبود!
فضولیم گل کرده بود و دلم میخواست گوشمو کنار گوشیش بذارم بدونم کی پشت خطه!

یه کم روی صندلی جابجا شدم و خودمو بی حوصله تکون دادم‌!
عماد متوجه من شد.. نگاهی کوتاه بهم انداخت و خداحافظی کرد!
بدون فوت وقت گفتم:
_کجامیریم؟
_نمیدونم!
باگیجی نگاهش کردم که گفت:
_واسه فرار از جو شرکت زدم بیرون!

°
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/01 14:58

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
°
#78

بازهم گیج نگاهش کردم که باهمون اخم وغرور توی صداش ادامه داد:
_من باید جایی برم.. مسیرت کجاست برسونمت!
_هان! آهان.. نه ممنون خودم میرم مسیرم از اینجا خیلی دوره!
عصبی و بی حوصله گفت؛
_گفتم میرسونمت! آدرس!
وا.. این چه بی اعصابه! انگار من پشت تلفن بودم که اعصابشو بهم ریختم! مرتیکه روانی! حالا که خودت دلت میخواد به درک!

_شریعتی.. خیابان ......
سرتکون داد و اولین دور برگردان دور زد!
به حرکت دست هاش توی دور زدن نگاه کردم!
چقدر پرستیژش پشت فرمون قشنگه!
سایه واست بمیره الهی!

سرعت ماشینش زیاد بود.. یه کم ترسیده بودم اما غرورم اجازه نمیداد بگم که ترسیدم!
بدون اینکه به ضبط ماشین دست بزنه از همون روی فرمون موزیک رو پلی کرد وصدای دلنشین ابی توی ماشین پخش شد! آهنگ مورد علاقه ام بود و بی اراده لبخند کمرنگی روی لبم نقش بست!
(ابی_باتو)
باتو اين تن شکسته/داره کم کم جون ميگيره/آخرين ذرات موندن، توی رگهام نميميره/ با تو انگار تو بهشتم، با تو پرسعادتم من/ ديگه از مرگ نميترسم
عاشق شهامتم من/ اگه رو حصير بشينم
اگه هيچ نداشته باشم/ با تو من مالک دنيام با تو در نهايتم من/با تو انگار تو بهشتم، با تو پرسعادتم من/ديگه از مرگ نميترسمعاشق شهامتم من...

گوشیشو برداشت و شماره ای رو گرفت..
باتصور اینکه الان باز میخواد ترکی حرف بزنه دیگه کنجکاو نشدم وسعی کردم گوشمو به آهنگ بسپرم..
_حاضرشو نیم ساعت دیگه میام دنبالت، عزیز داره میاد تهران، میریم فرودگاه!

نمیدونم چی گفت که صداشو بلند کرد وگفت:
_نیلوفر واسه من قصه تعریف نکن فقط آماده شو نمیخوام عزیز خاطره ای از گذشته توی ذهنش ازمن بمونه!
_.........
گوشی رو جابجا کرد و دنده رو عوض کرد وادامه داد:
_وای بحالته اگه پیش عزیز مظلوم نمایی کنی وگرنه پشت گوش هاتو دیدی منم دیدی!

گوشی رو قطع کرد ومن مونده بودم ودهنی باز!
این همه بدخلقی ورو ازکجا آورده بود این بشر!
نیلوفرکی بود؟ چرا اینجوری باهاش حرف میزد؟ چرا مکالمه اش بااون دختر اینقدر اذیتم کرد؟ چرا!!!
°
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/01 14:58

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
°
#79

جلوی خونه ترمز کرد و باصدایی عصبی گفت:
_به سلامت!
_ممنون!
اومدم پیاده شم که گفت:
_ازفردا سرساعت میای وسرساعتم میری! علاقه ای به اومدنت ندارم اما نمیخوام سایه تصمیم گیرنده باشه!
دیگه نبینم مثل مثل بچه ها شال وکلاه کنی.. محل کاره عروسک بازی که نیست!

بدون حرف فقط نگاهش کردم.. زیرلب خداحافظی کردم و پیاده شدم!
بغض کرده بودم..
اونقدر با قدرت و تندخویی حرف زد که بی اراده احساس سرخوردگی کرده بودم.. نمیدونم چه مرگم شد که باشنیدن اسم اون دختر اینجوری حالم دگرگون شده بود!!

تاشب باکسی حرف نزدم.. سپیده شام خونه ی ما بود و من روی هم 10 کلمه هم باهاش حرف نزدم و بهارهم متوجه سکوتم شده بود..
میدونستم سپیده دلخور میشه و فکرمیکنه بی محلی کردم واسه همونم موقع رفتن بهش گفتم؛

_سپی منو ببخش.. یه وقت باخودت فکرهای اشتباه نکنی لطفا.. احساس میکنم مریض شدم حال و روز درست حسابی ندارم واسه همون....
بهار حرفمو قطع کرد وگفت:
_کلا گلاویژ چند روزه که گوشه گیرشده توبه خودت نگیر مثل من عادت میکنی!

میدونستم لحن بهارهم پراز دلخوری وگلایه بود اماخب.. واقعا حرفی نداشتم که بابهاربزنم.. چون من جدیدا باخودمم مشکل پیدا کردم!
لبخند زورکی زدم و با شیطنتی زورکی ترگفتم؛
_یه کم بی بنیه شدم.. خودمو که تقویت کردم ازخجالت جفتتون درمیام!

بعداز رفتن سپیده خودمو مشغول جمع کردن و شستن ظرف ها کردم..
صدای بهارو توی آشپزخونه شنیدم..
_نظرت چیه یه مسافرت 2روزه بریم؟
فکرمیکنم حال وهواتم اونجوری عوض بشه!

دلم برای این همه محبت و این همه نگرانی خواهرانه پرزد...
میدونستم نگرانمه و الان فصلی نیست که بهار مسافرت درش انتخاب کنه... باشناختی که ازش داشتم توی فصل پاییز مخصوصا اوایل فصل حتی نیم ساعت از وقتشم واسش با ارزش بود..
°
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/01 14:58

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
°

#80

_قربونت بشم.. من که خوبم.. ازطرفی هم مرخصی ندارم، میدونمم که تو........
بازم حرفمو قطع کرد،،
_من واقعا به استراحت کوتاه نیاز دارم.. شاید 20درصدش واسه روحیه ی تو باشه اما 80 درصدشو واسه خاطر روحیه وفشارکاری خودم میگم!

خیلی دلم میخواست به این پیشنهاد پاسخ مثبت بدم اما مطمئن بودم اون عمادی که امروز بامن حرف زد اصلا وابدا اجازه ی مدخصی به من نمیداد!
_اما من مرخصی ندارم ومیدونم که نمیده!

_جمعه که همه جا تعطیله.. میمونه یه پنج شنبه که اونو می سپرم به رضا!
ته دلم خوشحال شدم.. شاید واقعا به این سفر نیاز داشتم.. نیازبه فرار از افکار مسخره ای که این روزها توی سرم غوغا به پا کرده
با لبخند دندون نمایی کف روی اسکاج رو فشار دادم وگفتم؛
_ببینم چه میکنیا!!

_ازهمین حالا خودتو اماده رفتن کن.. من کارهای شرکتیمو تحویل دادم و فعلا کار مزون رو شروع نکردم.. شاید تونستیم بیشتر بمونیم!
سرخوش انگشتمو کنار پیشونیم گذاشتم وگفتم:
_من سرا پادرخدمتم!

بعداز اینکه خونه رو حسابی برق انداختم اونقدر خسته وبی جون بودم که سرم به بالش نرسیده خوابم برد...
صبح با بیدارشدنم احساس کردم همه خستگی هام ازتنم دررفته...
قبل از رفتنم تا میتونستم سربه سربهار گذاشتم ویه دل سیر خندیدیم..

دلم میخواست خودمو جمع کنم و از این حالت مسخره ای که جدیدا به خودم گرفته بودم بیرون بیام!
باخودم گفتم امروز از نو شروع میکنم.. امروز اولین بارمه که می بینمش!!

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/01 14:58

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
°

#81

ساعت 7و55 دقیقه صبح رسیدم به شرکت...
بی توجه به حضور کارمندها!!!! اول رفتم توی آشپزخونه و چای ساز رو پر آب کردم چند فنجان جدید آماده کنار گذاشتم..

توی آینه به خودم نگاه انداختم.. لنز های مشکی قیافه ام رو عوض میکرد..
حس بهتری داشتم.. کاش میتونستم واسه همیشه ازاین چشم ها واز خرسند بودنم فرار کنم!
آرایش امروزم نسبت به همیشه شیک تر یه کوچولو بیشتر بود..

لب هامو چندبار روی هم مالیدم ورژ قهوایمو کمرنگ تر کردم..
بعداز جوش اومدن آب، روی حالت وگرم گذاشتمش و برگشتم پشت میزم!
به محض نشستنم دربازشد و عماد و رضا باهم وارد شرکت شدن!

سلام کردم و هردو کوتاه جواب دادن..
عماد بی توجه به من وارد اتاقش شد اما رضا به طرفم اومد..
_صبح بخیر!
لبخند اجباری زدم و گفتم:
_صبح شماهم بخیر!

_من یه معذرت خواهی به شما بدهکارم..
بابت سایه واقعا نمیدونم چطوری معذرت خواهی کنم!
_نه لازم نیست.. اونی که باید معذرت بخواد شما نیستی آقا رضا.. لطفا خودتونو معذب نکنید.. من ازشما دلگیر نیستم!

لبخندی زد و در جوابم گفت:
_خوشحالم که خواهر زن به این مهربونی دارم‌..
باشنیدن این حرف نیستم خودبه خود شل زد! ازاینکه رضا و بهار ازدواج کنن وعشقشونو به سرانجام برسونن واقعا خوشحال میشدم!

بادیدن خنده ام سرشو یه کم نزدیک آورد وگفت:
_امروز آقا عماد پاچه میگیرن زیاد دور وبرش نباش!
پوزخندی ازسر حرص زدم وگفتم:
_همچین قصدی ندارم‌!
تودلم ادامه دادم.. یه جوری بی محلش کنم که به وجود خودش شک کنه!!

°
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/01 17:50

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#82

واسه خودم و رضا چایی ریختم و ازاونجایی که رضا چایی ریختن رو واسه بقیه کارمند ها ممنوع کرده بود واسه اونا نریختم!!
بیخیال نگاهی به دربسته اتاق عماد انداختم و وارد اتاق رضا شدم..

رضابادیدن سینی دستم خودکارشو روی دفتر انداخت و گفت:
_به به.. خدا خیرت بده صبحونه نخورده بودم!
_نوش جان.. اگه کیک وشکلات هم خواستین، برم بیارم!
_نه ممنون همین کافیه سرصبحی عماد حالمو گرفت میلم نمیکشه!

خیلی دلم میخواست بپرسم مگه چی شده اما سکوت کردم و چیزی نگفتم..
نشستم پشت میز خودم و با گفتن بسم الله کامپیوتر رو روشن کردم...
همزمان قلوپی از چاییم خوردم..
ذهنم کشیده شد سمت کسی که نباید میشد!

صفحه ی قرار ها و کار های امروزمو باز کردم و بازهم یه ذره از چاییم خوردم..
کم کم سرگرم کارهام شدم و تا نزدیکی های ظهر مشغول تلفن بازی شدم!

به ساعت نگاه کردم.. 2ظهربود.. صدای معده ام بلند شده بود.. واسه اینکه مجبورنشم ازبیرون غذا بخرم باخودم لقمه کتلت آورده بودم..
لقمه رو از کیفم درآوردم و به طرف آشپزخونه رفتم تا با ماکروفر گرمش کنم..

لقمه رو توی فرگذاشتم دکمه ی استارتشو زدم.. صدای وحشناک نعره و بعدشم شکستن چیزی ازاتاق عماد اومد..
ترسیده به طرف اتاقش رفتم که همزمان رضا و کارمند های دیگه ام از اتاق هاشون اومدن بیرون!

_صبرکن! نرو..
کنترل رفتارم دست خودم نبود.. نتونستم به حرف رضا گوش کنم!
بی توجه در اتاقشو باز کردم وبا ترس بهش نگاه کردم!

درحالی که ازدستش خون میومد سرشو روی میز گذاشته بود و تند تند نفس میکشید وشونه هاش بالا وپایین میشد!
باوحشت به خون دستش که روی سرامیک ها میچکید نگاه کردم..
دراتاقو بستم و رفتم نزدیک تر...
_آقای واحدی؟
_بروبیرون گلاویژ!
همین حرف کافی بود تا بغضم بگیره!
اولین بار اسممو صدا میزد.. بدون هیچ پسوند و پیشوندی!
نرفتم.. موندم.. باید یه کاری میکردم.. با لکنت گفتم:
_د.. دست.. دستتون داره خون میاد..

سرشو بلند کرد وباخشم بهم نگاه کرد.. اولین بار بود تا این حد عصبی دیده بودمش.. چشماش کاسه خون بود..
صداش اونقدر بلند بود که یه قدم رفتم عقب!
اما نباید میرفتم.. ازدستش خون میرفت...

_همین الان برو بیرون تا بلایی سرت نیاوردم! بعدشم نعره کشید؛ برووو بیرون!

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/01 17:50

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#83

ترسیده باقدم های تانزدیکی های در رفتم اما نتونستم تحمل کنم...
من کسی نبودم با نعره وفریاد قالب تهی کنم!
ترس رو کنار زدم و رفتم توی جلد گلاویژ یک دنده ی همیشگی!
همونجا ایستادم و به طرفش برگشتم..
_میخواستم کمکی کرده باشم آقای واحدی! لازم نبود با این لحن جواب کمک روبدید!

بااخم های وحشتناک بهم نگاه کرد..
دروغ چرا تا مرز خیس کردن شلوارم رفتم..
شونه ای بالا انداختم و بی تفاوت تر از قبل گفتم:
_کاری داشتید بیرون هستم!
با نفرت و اشاره ی ابرو بهم فهموند برم گم شم!

اومدم بیرون ودر روبستم.. نفس حبس شده ام رو بیرون دادم..
خوب شد جوابشو دادم.. وگرنه تا شب غمبرک میزدم!
رضا بادیدنم گفت:
_بهت گفتم نرو!
_خودشو زخمی کرده..
_چی؟؟؟؟؟
_انگار واقعا دیونه اس!

بدون شنیدن ادامه ی حرفم منو کنار زد ورفت داخل اتاق!
شونه ای بالا انداختم و رفتم پشت میزم!
بقیه هم برگشتن توی اتاق هاشون!
یاد چکیدن خونش روی سرامیک ها افتادم.. حالم بد شد.. معلوم نیست کی از دستورش سرپیچی کرده دیونه شده!

داشتم باخودم دعوا میکردم که چرا رفتم که یه دفعه صدایی بلندتر ازقبل که نشون میداد یه چیزی کمپلت آوار شد روی زمین به گوشم رسید..
لبمو گاز گرفتم و دستمو روی دهنم گذاشتم!

رضا داخل بود.. نکنه زده ناکارش کرده؟ وای نه! خدانکنه.. یعنی بهار بیوه شد؟ بی اراده زبونمو گاز گرفتم.. این چه حرفی بود؟ خدانکنه وایییی!!
ازصندلیم جدا شدم وبه طرف اتاق رفتم.. گوشامو تیز کردم تا صداهارو بشنوم!
_میفهمی چی میگم؟؟؟ تو شرایط من هستی؟ اگه نیستی و حرف هامو نمیتونی بفهمی پس دهنتو ببند رضا!

_آره آره آره.. میفهمم چی میگی خوبشم میفهمم! شوهرش بوده کتکش زده.. به تو چه ربطی داره؟ هان؟ مگه قرار نبود از اون کله پوکت بندازیش بیرون؟




°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/01 17:50

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#84

_دارم دیونه میشم.. دارم میمیرم.. میدونی چی بیشتراذیتم میکنه؟؟ این که منو بخاطر کی ول کرد؟؟؟ بخاطر کی ول کرد رضا؟؟
_الان بزنی شیشه بشکونی.. خودتو زخمی کنی.. در وپنجره رو بیاری پایین برمیگرده؟؟؟ یا تو اون عماد سابق میشی؟

_عماد توحق نداری کمکش کنی.. یادت نره اون زن شوهر داره! حق نداری بهش نزدیک بشی! واسه خودت شر درست نکن!
_برو بیرون رضا.. به تو مربوط نیست!
_به من مربوطه! پدرم دراومد تا تو تورو آدم کردم که میتونی روی پاهات مثل آدم راه بری!

_سرکوفت چی میزنی؟ کی ازت کمک خواست؟ پشیمونم نکن بهت چیزی گفتم رضا!!
_پاشو خودتو جمع کن.. میریم دکتر.. عزیز دستتو اینجوری ببینه سکته میکنه!
_بهت میگم برو بیرون رضااا...
_دارم میرم.. اما دارم میرم سویچمو بردارم....

تابه خودم اومدم که فرار کنم در کسری از ثانیه در اتاق بازشد و قیافه ی عصبی رضا جلوم ظاهرشد!
خاک برسرم کنن با این فضولی کردنام!
اومدم جواب بدم که پیش دستی کرد وگفت؛
_خانم خرسند قرار ملاقات با شرکت افرا.... رو کنسل کن!

اوه اوه.. افرا... همون مرد بداخلاقه اس!
چاره ای نبود.. واسه پیچوندن فضولیم برگشتم سرجام و همزمان چشم گفتم!
شماره رو گرفتم منتظر جواب شدم...
به منشی گفتم که با بد اخلاقی قبول نکرد و مجبورشدم باخود مدیر حرف بزنم!

ازشانشم امروز هیچکس واسه حرف من تره هم خورد نمیکنه..
اونم قبول نکرد وگفت توی راه شرکت هستن!
قضیه رو برای رضا تعریف کردم که عصبی دندون هاشو روی هم سایید وگفت:
_جو اینجا متشنجه.. میتونی عمادو ازاینجا دور کنی؟؟

باچشم های گرد شده گفتم:
_من؟؟؟؟؟
_تو دختر جسوری هستی.. ازپسش برمیای.. این مشتری رو ازدست بدیم ضرر بزرگی میکنیم!



°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/01 17:50

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#85

رضارفت ومن موندم وچشم هایی گرد شده! وا... چرا منو با اون غول تشن تنها گذاشت؟ خب اگه باهاش کلکل کنم میزنه ناکارم میکنه!
نشستم روی صندلیمو یه کم فکر کردم.. چطوری آخه؟؟؟ چطوری ببرمش بیرون! شماره بهارو گرفتم تا راهنماییم کنه...
هنوز بوق نخورده بود که پشیمون شدم وقطع کردم!

عصبی شدم‌‌.. از بی دست وپایی خودم حرصم گرفت.. خب آخه این چه کاری بود به من داد؟!!!
مردد بودم برم توی اتاقش یانه...
توهم فکرها بودم که دراتاقش بازشد و عماد اومد بیرون!

بخدا که اون لحظه تا مرز سکته رفتم...
باوحشت بهش نگاه کردم..
کتش روی دستش بود.. به طرف در خروجی رفت!
آی نیلوفر و رضا و همه *** وکارت قربونت بشن نمیشدن زودتر تشریفتو ببری بیرون!!

نفس آسوده ای کشیدم که رضا اومد وگفت:
_چی‌ شد؟ موفق شدی؟
_نه لازم نبود‌‌.. خودشون تشریف بردن بیرون!
_پس چرا نشستی؟ برو دیگه!
با حالتی زار گفتم:
_کجا برم؟؟؟ خودش رفت دیگه لازم نیست بخدا!

_اون خودشم بکشه دکتر نمیره.. دستش زخمیه ببرش دکتر!
_وای آقا رضا راجبع به پسر پنج ساله حرف نمیزنید که.. خودشون عقل دارن!
_اوکی بیخیال مشتری میشم.. عماد مهم تره.. خودم میبرمش..
به طرف اتاقش رفت که فورا گفتم؛
_صبرکنید.. من میرم!
برگشت وبا تمنای توی نگاهش گفت:
_خواهش میکنم تا نرفته خودتو برسون!

منم جوگیر شدم کیفمو برداشتم وبدون خاموش کردن کامپیوترم رفتم‌..
آسانسور طبقه دوم بود..
راه پله هارو پیش گرفتم تا به پارکینگ رسیدم نفسم بلند اومد!
کاش امروز این کفش های پاشنه دار رو نمیپوشیدم!
عمادو دیدم داره از درپارکینگ میره بیرون!

لنگان لنگان خودمو بهشون رسوندم‌...
با اخم وحشتناکی نگاهم کرد‌‌..
به شیشه ی سمت شاگرد چند تقه زدم!
شیشه رو پایین کشید وگفت:
_چی میخوای؟؟
_میشه منو تا مسیری برسونید؟
اومد چیزی بارم کنه گفتم:
_خواهش میکنم.. خیلی واجبه.. قول میدم حرف نزنم!

_نمیشه.. شیشه رو کشید بالا و حرکت کرد!
ای بیشعور بی فرهنگ! لیاقت ضمیر مودبانه نداره که!
با فک زمین افتاده به رفتنش نگاه کردم..
از پارکینگ اومدم بیرون!
حالا چیکار کنم؟ زشته اگه دست از پا دراز تر برگردم شرکت!

شونه ای بالا انداختم و قدم زنان به طرف فضای سبزی که نزدیکی های شرکت بود حرکت کردم



°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/01 17:50

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#86

امروز سومین روزیه عماد شرکت نمیاد و دیروز یه جوری که رضا متوجه فضولیم نشه پرسیدم رفته شمال!
این آدمم یه چیزیش میشه ها!!! با اون حال روز و دست های زخمی و... یه دفعه میزنه میره مسافرت! این دیگه کیه!

بهار ازاین فرصت استفاده و در نبود عماد تونست رضا رو راضی کنه چهارشنبه و پنجشنبه رو مرخصی بگیرم واسه مسافرتی که بهار تصمیمش رو گرفته بود!
امروز چهارشنبه اس و ساعت شش صبح قرار بود راه بیوفتیم‌‌..

داشتم چشم بسته اما با دقت خاصی مانتوم رو توی چمدونم میذاشتم که صدای بهار درست پشت گوشم باعث شد یک مترتوی جام بپرم و خواب نازنینم ازسرم بپره!

_گلاویژ!
_ای کوفت!! ترسیدم‌... وای قلبم!
بلند بلند خندید وگفت:
_نظرت چیه رضا هم باهمون بیاد؟ ازدیشب داره منتمو میکشه با خودمون ببریمش قبل از راضی شدنم گفتم بیام ازتو سوال کنم...
تو مشکلی با اومدن رضا نداری؟
اگه موذب میشی یا کوچیک ترین احساس راحت نبودن میکنی با یک کلمه جواب منفی میدم!

خب... موذب میشدم.. قرارمون یه مسافرت 2نفره و مجردی بود.. اما با اومدن رضا زوجی میشد و من به شدت احساس سربار بودن واضافه بودن میکردم! اما دلم نمیخواست ذوق بهارو کور کنم! یا کاری کنم از مسافرت 3روزه اش نهایت لذت نبره‌... من هیچوقت این اجازه رو به خودم نمیدادم!

بادیدن سکوتم بلند شد وگفت:
_ولش کن خودمم پشیمون شدم! دوتایی کیفش بیشتره حسابی پسربازی میکنیم!
میدونستم این حرف هارو بخاطر راحتی من میزنه هرچی باشه 5سال باهم زندگی کردیم وعادتشو میدونم!


.°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/01 17:50

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
°

#87

قبل از رفتنش دستشو گرفتم و گفتم:
_صبرکن اول جواب منو بشنو بعد تصمیم بگیر! من با اومدن رضا و حضور رضا در کنارمون هیچ مشکلی ندارم و برعکس احساس میکنم یه مردم همراهمون باشه امنیتمون بیشتره!

_مطمئنی؟ جون بهار؟ بخدا به جون خودت من اصلا واسم فرق نمیکنه رضا باشه یا نباشه و اصلا بود ونبودشم فرق نمیکنه چون توی ویلایی که ما هستیم نمیمونه و میره ویلای عماد مستقرمیشه!

باشنیدن اسم عماد چشم هام گرد شد وباتعجب پرسیدم؛
_عماد؟؟؟؟؟ مگه اونم هست؟؟؟
_نه نیست! گفتم ویلای عماد!
_اهان!
نامحسوس نفس حبس شده ام رو بیرون دادم! یه مسافرت داریم میریم نزدیک بود هنوز نرفته به طرز وحشتناکی کوفتم بشه!

_برو به رضا زنگ بزن باهامون بیاد.. من مشکلی با اومدنش ندارم!
_اسمس دادم بیاد اینجا با ماشین من میریم!
_چرا با ماشین تو؟ پس اونجا چطوری میخواد رفت وامد کنه؟ تازه ماشین رضا بهتره امنیت جونیمون بهتره!

_هوی به رخش من توهین کردی نکردیا!
_تو ویلات شما به 206 میگن رخش؟
_توویلات ما به رخش میگن 206 دیگه نبینم ماشین درپیت رضا روبا رخش من مقایسه کنی ها!

داشتم اذیتش میکردم و ریز ریز میخندیدم!
_البته که قابل مقایسه نیستن خدایی چرا مقایسه میکنی حیف ماشین رضا نیست!
میدونستم روی ماشینش حساسه و داشتم سربه سرش میذاشتم!

_باشه یادم باشه سوار رخشم نکنمت! بعدا نیای منت کشی ها! باشه.‌..
خندیدم و دستمو دور گردنش انداختم!
_شوخی کردم اصلا تو دنیا یه بهار داریم یه رخشش!

°
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/01 17:50

#88

خلاصه اونقدر سربه سر بهار گذاشتم که ساعت 7 صبح شد و رضا اومد!
چمدونمو که به اندازه 3ماه لباس جمع کرده بودم روی زمین کشیدم و گذاشتمش کنار در!

_سلام.. صبح بخیر!
_سلام گلاویژ جان خوبی؟ صبح توهم بخیر.. ببخشید مهمون ناخونده شدم!
_نه بابا این چه حرفیه اصلا اینطور نیست خوش اومدید!

_اینجا دیگه شرکت نیست باهم راحت حرف بزنین بدم میاد رسمی حرف میزنین اه!
این صدای بهار خانم بود که همیشه از موذب بودن من در مقابل رضا شاکی میشد!
چشم غره ای به بهار رفتم و روبه رضا گفتم؛
_تاشما چمدون هارو توماشین جا میدین منم اماده شم!
رفتم سمت اتاقم که صدای بهار اومد!
_بشمار سه پایینی ها همیجوریش یک ساعتمون هدر رفت!
_باشه اومدم!

مانتوی جین کاغذی یخی با شلواریخی پوشیدم و شالمو با شال سفید عوض کردم..
رژمو یه ذره پررنگ تر کردم و کلاه لبه دار سفیدمو روی شالم پوشیدم!

عینک آفتابی زدم وکیفمو از روی تخت برداشتم ورفتم بیرون!
همه ی این کارهارو توی کمتراز 3 دقیقه انجام که صدای بهار درنیاد!

1403/08/01 17:50

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
°

#89

برعکس تصورم که با ماشین بهار میریم، بهار ورضا کنار ماشین رضا ایستاده بودن..
با گیجی به بهار نگاه کردم وبه طرفش رفتم!
_رضا میگه با ماشین خودش بریم اما اونجا ماشینشو میده به ما!
خوبی ماشین رضا این بود که شاسی بلند بود و توی جاده حس مالکیت به آدم دست میداد‌.. میدونم تصورات مسخره ای دارم اما خب من همینم با همین رویا پردازی های مسخره!
واسه اینکه راحت بتونن حرف هاشونو بزنن هندزفری توی گوشم گذاشتم..
به آخرای آهنگ نکشید که خواب مهمون چشم هام شد و چشمم نزنن تا خود شمال مثل خرس خوابیدم!
باصدای بهار که داشت تکونم میداد بیدارشدم!
_بیدارشو خوابالو رسیدیم...
چشمامو بازکردم و با تابش نور خورشید فورا چشم هامو جمع کردم وگفتم؛
خودمو جمع وجور کردم وپیاده شدم..
توی حیاط بودیم اما نمتونستم تشخیص بدم اینجا کجاست!
_ویلا کرایه کردی؟
_نه رضا گفت بریم ویلای خودش.. کوچولوئه ولی واسه منو تو خوبه!

نگاهی به کل حیاط انداختم با خوشحالی و نیش باز گفتم:
_کجاش کوچولوئه ؟ ایجا خیلی قشنگه!
درحالی چمدونشو برمیداشت گفت:
_آره قشنگه.. بهتراز ویلاهای اجاره ایه که معلوم نیست کیا توش رفت وامد کردن!

بیا توهم چمدونتو بردار بریم داخل دارم میمیرم از گرسنگی!
_رضا کو؟
_رفت چیزی برای ناهار بخره بدو تا نیومده یه کم خودمونو جمع وجور کنیم!

باخوشحالی و روحیه شاد چمدونمو برداشتم و بابهار رفتیم داخل‌‌‌...
_خوب خوابیدیا.. قشنگی جاده رو ازدست دادی!
_آره.. انگار کسرخواب زیاد داشتم! کدوم شهریم؟

_چالوس!

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/01 17:50

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
°

#90

خونه ی بامزه ای بود.. برخلاف حیاط بزرگش کوچولو ودنج بود..
یه دونه اتاق داشت یه حال جمع وجور که یک دست مبل ویک نهارخوری چهارنفره توش جاشده بود.. مبل ها اسپرت بودن به رنگ یشمی باچوب های سفید..

کوسن های سفید بارگل های یشمی روی مبل ها زیباییشو چند برابر کرده بود..
واسه صندلی نهارخوری هم از پارچه ی کوسن ها استفاده کرده بودن‌‌‌...
هرچی از قشنگی مبل هابهتون بگم کم گفتم...

پرده حریر ساده سفید بود فقط یه قسمت دکورش مخمل یشمی بود...
ترکیب رنگ خونه اونقدر دلنشین بود که دلم میخواست بیشتر از سه روز مهمون این خونه باشیم...

کنار در چندتا گلدون پایه بلند با کلدون های سفید یخچالی بود...
بین دوپنجره هم آینه وکنسول چوبی سفید ازاین مدل جدید ها بود...
آینه اش با فاصله روی دیوار نصب شده بود!

چیدن این خونه نمیتونه کار رضا باشه هرچند رضا کارش طراحیه اما بعید میدونم این همه سلیقه واسه اون باشه!
آشپزخونه دنج بامزه ای داشت..
انگار رضا علاقه ی زیادی به رنگ سفید داره چون همه ی وسایل حتی کابینت آشپزخونه هم سفید بودن...

بادهن باز وارد اتاق خواب شدم.. تخت خواب سفید چوبی های گلاس..
پرده صورتی و روتختی صورتی سه بعدی....
_اینجا بی نظیره!
_وای گلا منم خیلی خوشم اومد لامصب آخر سلیقه اس!
واسه اینکه سربه سرش بذارم گفتم:
_موندم با این همه سلیقه چطور عاشق توشده؟!!

اومد حرفی بزنه که صدای رضا از توی حال شنیده شد!
_بهارخانم؟
به طرفم برگشت انگشتشو با تهدید سمتم نشونه گرفت وگفت؛

_حساب تو باشه واسه بعد!
خندیدم و مشغول عوض کردن لباس هام شدم!



°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/01 17:50

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#91

صورتمو باصابون حسابی شستم وخودمو راحت کردم.. یه تونیک مشکی باشلوار برمودای مشکی پوشیدم شال قرمز روی موهام انداختم و بدون آرایش ازاتاق رفتم بیرون!

خیلی گرسنه ام بود، دعا کردم رضا غذای اماده آورده باشه..
بادیدن ساندویچ های اماده روی کانتر نیشم شل شد!
_سلام!
_سلام همسفرخابالو.. خوب خوابیدی؟
خندیدم وگفتم:
_ببخشید من هیچوقت همسفرخوبی نیستم چشمم به جاده میوفته خوابم میگیره دست خودم نیست!

بهار_اشکال نداره بیا غذاتو بخور‌.. ازنگاهت فهمیدم گشنته!
بالبخند دندون نمایی گفتم:
_متشکرم خواهر!
به کمک بهار رفتم.. توی کابینت دنبال لیوان میگشتم که چشمم به ظرف های یک دست سفید افتاد!

روبه رضا کردم وگفتم؛
_خیلی سفید دوست دارین؟ اینقدر توآشپزخونه سفید یک دسته آدم چشمش درد میگیره!
خندید وگفت:
_اینجا واسه عماد بود قبلا خیلی سفید دوست داشت واینجا رو با علاقه ی خاصی ساخته بود.. من اینجا یک جا خریدم با وسیله هاش!

میدونستم این سلیقه ی رضا نیست و رضا رنگ های تند رو دوست داره! واسم سوال بود که چرا عماد اینجا رو به رضا فروخته! طاقتم نگرفت وسوالمو به زبون آوردم!

_وا؟ اگه باعلاقه ساخته چرا به شما فروخته؟
لبخند روی لبش پاک شد‌‌‌...
_دیونه اس! من ازش خریدم تا به غریبه ها نفروشه! بیخیالش بیاین غذا بخوریم منم برم یه کم استراحت کنم!

خیلی دلم میخواست سوال های بعدی رو بپرسم اما با گفتن (بیخیالش) یعنی دیگه چیزی نپرس و منم سکوت کردم! فکر میکنم عماد یه راز بزرگ داره که رضا ازش خبرداره و قصد گفتنش هم نداره


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/01 18:01

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#92


رضا ساندویچ رو جلوی من گذاشت و گفت: واست زبان گرفتم‌ میدونستم دوست داری!
گرسنه ام بود وبا شنیدن حرفش نیشم تا بناگوش شل شد!
باخوشحالی تشکر کردم ومشغول شدم!

بعداز ناهار رضا رفت وقرارشد شب بیاد وبریم کنار دریا!
ازاونجایی که من اگه حرف نزنم وساکت باشم خوابم میگیره شروع کردم تعریف از قشنگی خونه و فضولی کردن توی زندگی عماد!

_به نظرت چرا اینجا رو فروخته؟ اونم به رضا که دوست صمیمیشه؟؟
_وای گلاویژ چت شده بارهزارمه داری این سوالو می پرسی، من از کجا بدونم آخه؟ دودقیقه فکتو ببند منم بخوابم!

انگشت اشاره ام رو به دهنم گرفتم وچشم هامو توکاسه گردوندم وگفتم:
_به نظرم اون مدرک تحصیلیتو بندازی توکوچه بهتره!

گیج پرسید:
_مدرک؟ اون ازکجا اومد؟
_واسه اینکه بهت یاد ندادن با یه خانم محترم چطوری رفتار کنی! می میری منو کم ارزش نکنی؟

بافهمیدن منظورم بلند بلند خندید وگفت: _خب من‌ چیکار کنم؟ من عمادو فقط یه بار دیدم اونم در سلام واحوال پرسی از کجا بدونم رازشون چیه یا تو زندگیش چه خبر بوده!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/01 18:01

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#93



اهامو تازانو بالا زده بودم و به جیغ جیغ های بهارکه میگفت جلوتر نرو توجهی نمیکردم...
کاش شنا بلد بودم و میتونستم خودمو زیر آب نگهدارم!

_گلاویژ دریا طوفانیه بهت میگم برگرد بچه شدی؟؟؟
دلم میخواست باتموم ترسم خودمو به آب بسپرم..
غرق در افکارم بودم و حواسم نبود تاگردن توی آب هستم وتموم لباس هام خیس شده!

باخودم که اومدم ترسیده به عقب برگشتم و دیدم که دوتا مرد کنار بهارهستن و دارن حرف میزنن!
خب یکیشون که رضاشت.. پس اونیکی کیه؟؟؟

رگ فضولیم باد کرد و به طرفشون رفتم!
پاهام سنگین شده بود و گیرکرده بودم توی شن ها!
قدم هامو بلند کردم که بتونم خودمو بیرون بکشم...
باصدای جیغ بهار که میگفت موج داره میاد مواظب باش ترسیدم و کنترلمو ازدست دادم...

یه موج خیلی بلند و وحشتناک به طرفم اومد، دهنمو بازکردم جیغ بکشم که آب باشدت وارد دهنم شد و من بی دفاع رفتم زیرآب وافتادم زمین!

دنیا واسم به آخر رسیده بود.. وحشت و ناتوانی به تنم غلبه کرد.. اگه میتونستم ترسمو کنترل کنم و ازجام بلند شم اونقدر دور نبودم که توی دریا غرق بشم اما من دست وپامو گم کرده بودم و حتی فراموش کرده بودم چطوری بلندشم!

تندتند دست وپا میزدم و آب ها وارد ریه هام میشد که دستی دور کمرم پیچید و منو به طرفی کشوند!
همین که هوا بهم رسید همین که فهمیدم از آب بیرون اومدم شروع کردم به سرفه کردن و اب هارو بالا آوردم!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/01 18:01

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#94


صدای ترسیده ی بهار رو که دائم اسمم رو صدا میزد رو میشنیدم اما حال بدم مجال جواب دادن بهم نمیداد!
_شما خوبید آقا عماد؟ شرمنده توروخدا من داشتم میرفتم اصلا نفهمیدم چی شد!

باشنیدن اسم عماد سرمو بالا بردم وبادیدن لباس های خیس و موهای خیسش هول کردم دوباره بی اراده سرفه هام شدت گرفت!
_گلاویژ خوبی؟ میخوای بریم دکتر؟ چرا میری توآب اخه؟ مگه نگفتم موج میاد؟

رضا_بهارجان الان وقت دعوا کردن نیست که!
میون صرفه دست بهارو که تندتند توی پشتم کوبیده میشد گرفتم وگفتم:
_خوبم خوبم نزن کشتیم!

اومدم پاچه شلوارمو پایین بکشم که دیدم خودش توآب اومده پایین!
_عماد اینجا چیکار میکنه؟
_نمیدونم با رضا اومده بود منم تازه دیدمش!

_کجا رفت؟
_رفتن عماد لباس هاشو عوض کنه شب میان بیا بریم خونه امروزمو کوفتم کردی اینقدر ترسیدم!

_ببخشید یه دفعه هول شدم!



°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/01 18:01

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#95



تموم بدنم میلرزید و موقع راه رفتن تسلطی روی پاهام نداشتم...
ذهنم درگیر عماد وکاری که کرده بود، بود... چرا اون اومده بود توی آب؟ چرا عماد بهم کمک کرده بود؟ خیلی ذهنم گرفتارشده بود و پریشونم کرده بود!

به خونه رسیدیم... لباس هام خیس بود وحموم واسه فرارکردن از بهار بهونه ی خوبی بود!
حوله رو ازچمدونم برداشتم و به طرف حموم رفتم!

_کجا؟ بذار یه کم حالت جا بیاد بعد برو..
_نه دوش بگیرم حالم بهتر میشه.. ممنون!
خودمو به آب داغ وحموم قشنگ آینه کاری سپردم..
توی وان نشستم و آب داغ رو باز کردم‌..
اونقدر داغ بود که بدنم قرمز شده بود...

اما به این آب احتیاج داشتم.. باید یه جوری به خودم میومدم...
یک ساعتی توی وان بودم که صدای در حموم وبعدشم بهار به گوشم رسید...
_گلا؟ اونجایی؟
_جانم؟
_خوبی؟ چرا نمیای بیرون؟ الان رضا اینا میان!

باشنیدن این حرف فورا بلند شدم و گفتم:
_اومدم اومدم!
باعجله اومدم بیرون و موهای بلندمو سشوار کشیدم...
با احتیاط آرایش کردم و لباس سرهمی قرمزمو با مانتوی سفید پوشیدم...

شال سفید بلند روی موهام انداختم و به خودم عطر زدم!
توی آینه به خودم نگاه کردم...
عالی شده بودم... اما...
ازخودم بدم اومد.. من چه مرگم شده خدایا؟؟ چرا با اومدن عماد باید این همه تغییر کنم؟

دستمال مرطوب رو با حرص از کیفم بیرون کشیدم واومدم آرایشمو پاک کنم که دراتاق باز شد و بهار گفت:
_تو برو درو باز کن منم یه چیزی تنم کنم!



°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/01 18:01

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#96

بانارضایتی به طرف در رفتم و همزمان گفتم:
_مثلا قرار شد یه سفر دونفره باشه!
دیگه منتظرجواب بهار نشدم و رفتم در رو باز کردم...
رضا بادیدنم خندید وگفت؛
_می بینم که جون سالم به در بردی!

لبخندی اجباری زدم وسلام کردم..
عماد هم مثل همیشه اخم هاش توهم بود!
خجالت زده سلام کردم و سردتراز همیشه جواب داد! تعارفشون کردم بیان داخل!

بهار هم اومد و همگی به طرف پزیرایی رفتیم!
رفتم توی آشپزخونه و چهارتا فنجان توی سینی گذاشتم‌...
انگار عادت کرده بودم همه جا آبدارچی عماد باشم!
داشتم توی فنجان ها چایی میریختم که صدای خندون رضا توی فاصله نزدیک به گوشم رسید؛

_چی به دریا دادیم وچی تحویل گرفتیم.. عماد پری دریایی گرفته!
بااین حرفش خندیدم و به طرفش برگشتم...
_بیشتراز این خجالتم ندین دیگه

_شوخی میکنم.. خودت خوبی؟ حالت تهوع نداری دیگه؟
_نه ممنون.. الان خیلی بهترم!
یه جوری که صداشد فقط من بشنوم گفت:
_نمیدونستم عماد هنوز شماله.. ببخشید سفرتونو خراب کردم!
خیلی پسر فهمیده ای بود و واسه ی درک بالاش بود که مثل یه برادر بهش احترام میذاشتم‌..
_نه اصلا.. خواهش میکنم اینجوری نگید.. خونه ی خودتونه من اصلا با حضور آقا عماد مشکلی ندارم!

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/01 18:01

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
°
#97

شام کته کبابی خریده بودن و من واسه اینکه توی جمعشون نباشم خودمو باچیدن میز سرگرم کرده بودم‌..
اخلاق عماد هیچ جوره توی کتم نمیرفت.. بد اخلاق و ساکت بود‌.‌. همیشه اخم هاش توهم بود وانگار هیچوقت تصمیم نداشت گره ی اخم هاشو باز کنه!
بهار عمادو تعارف کرد که بیاد سر سفره ومن خودمو واسه تشکر از کار امروزش اماده کردم...
همه نشستن سرسفره و من، با دستپاچگی فقط سعی میکردم چیزی رو خراب نکنم!

رضا با خنده و سر خوشی از خرابکاری هاشون با عماد تعریف میکرد و بهار ازخنده ریسه میرفت اما عماد گاهی فقط با لبخندی کج اتکفا میکرد‌‌‌...
انگار اصلا توی این دنیا نبود...
یا شایدم دنیاش با ما فرق میکرد و ما آدم های نرمالی نبودیم...

اونقدربهش نگاه میکردم که متوجه نگاه سنگینم شد و سرشو بلند کرد وبهم نگاه کرد!
هول شدم و خواستم نگاهمو ازش بگیرم اما اونقدر قشنگ و با نفوذ بهم زل زد که بی اراده محو چشم هاش شدم!
لعنتی... توچی داری که دلم به سمتت کشیده میشه!
نفهمیدم چی شد که فرصت رو واسه تشکر کردن مناسب دیدم وگفتم:

_ممنون که جونمو نجات دادین‌... ببخشید امروز بخاطر من توی دردسر افتادین!
_خواهش میکنم.. هرکس دیگه ای هم بود همین کارو میکردم!

همین حرفش کافی بود که اشتهام کاملا بسته بشه و دست از غذا خوردن بکشم!
خوب حرف هاشو میزد.. خوب به آدم میفهموند نباید فکرهای اشتباهی در موردش بکنی!

بعداز شام عماد تلفنش زنگ خورد و بایه تشکر ازجاش بلند شد و رفت توی حیاط!
تلفنش طولانی شده بود و ازاونجایی که آدم بی طاقتی هستم نتونستم جوی خودمو بگیرم ورفتم یواشکی از پنجره اتاقم توی حیاطو نگاه کردم!

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/01 18:01