#73
داشتم به بدبختی هام فکرمیکردم که دختری مثل بزسرشو انداخت پایین و رفت به طرف اتاق رضا!
ترسیده بلندشدم و گفتم:
_کجا؟ خانوم؟ باشمام!
عینک آفتابیشو درآورد و یه تای ابروشو داد بالا!
این همون دختره ی بی فرهنگ بود.. اسمش چی بود؟ آهان سایه!
_چی میگی تو؟
_چشم هات که منو نمی بینه ولی شک دارم گوش هاتم نشیده باشه! گفتم کجا میری بدون اجازه؟
_واسه وارد شدن به اتاق رضا باید ازتو اجازه بگیرم!
_بله! به عنوان منشی این آقا من مسئولیت دارم نذارم کسی بدون اجازه وارد اتاقش بشه!
_من از خدایی که نفس کشیدنم دستشه اجازه نمیگیرم ازتوی آبدارچی اجازه بگیرم؟؟؟
با شنیدن کلمه آب دارچی یه لحظه جلو چشمم سیاهی رفت!
_درست حرف میزنی یا از دست وپام کمک بگیرم؟
صداشو بالا برد وگفت:
_چی گفتی؟ توی بچه گدا چه گوهی خوردی؟
نه دیگه! اینا در حد تحمل من نبودن!
با شتاب اومدم به طرفش برم که دراتاق عماد باز شد وبا عصبانیت وصدای بلند گفت:
_چه خبره اینجا؟
عفریته به طرف عماد رفت وگفت:
_این یابو بی خانواده رو از کدوم گورستونی پیدا کردین آوردین اینجا؟
اومدم برم موهاشو بگیرم که عماد با خشم و نفرت توی صورتش توپید:
_خفه شو سایه! حق نداری بهش بی احترامی کنی! خانم خرسند کارمند این شرکته! بهت اجازه نمیدم باهاش بد حرف بزنی!
باصدای نعره ی عماد، رضا و فرهود اومدن بیرون!
1403/08/01 14:58