The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#98

روی پله نشسته بود و دست هاشو توی موهاش چنگ زده بود وگوشی هم دستش نبود!
یعنی حالش خوب نیست؟ چرا توحیاط نشسته؟
فضولیم به نهایت رسیده بود ودست خودم نبود کارهایی که میکردم...
رفتم توی آشپزخونه که چایی واسش ببرم وسرازکارهاش در بیارم که دیدم بهار قهوه درست کرده و خیلی هم قشنگ با کف شیر تزئینشون کرده!

_ع خوب شد اومدی میای این قهوه هارو ببری من میوه هارو بشورم!
ازخدا خواسته و با احترام قبول کردم و قهوه هارو بردم توی پزیرایی!

رضا با لبتابش کارمیکرد و بادیدن سینی دست من با لبخند گفت:
_اینجا هم زحمت چایی وقهوه افتاده گردنت.. دستت دردنکنه خواهرجان!

_خواهش میکنم نوش جان.. البته من درست نکردم دست پخت بهاره!
_به!! پس دیگه خوردن داره!
لبخند زدم وگفتم؛
_نوش جونتون! میگم... یکیشو واسه آقا عماد ببرم تو حیاط نشستن!

_دستت دردنکنه کار خوبی میکنی!
اصلا دلم نمیخواست سمت عماد برم و دور وبرش باشم اما نمیدونم چرا یه حسی منو به طرفش میکشوند و کنترل کارهام دست خودم نبود‌..
یکی از سینی های مستطیلی شکل سفید رو برداشتم وفنجان و یه کمم شکلات کنار فنجان گذاشتم و به طرف حیاط رفتم!
بی صدا و آروم سینی رو کنارش گذاشتم که متوجهم شد!

_اینجا دیگه وظیفه ای نداری واسم قهوه بیاری!
_نوش جان!
اومدم برگردم داخل که گفت:
_صبرکن!



°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/01 18:02

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#99

99

مثل برق گرفته ها توی جام خشکم زد.. یه دفعه از اومدنم پشیمون شدم!
بدون حرف نگاهش کردم اما اون به روبه روش ودرخت ها نگاه میکرد...
_بشین یه کم حرف بزنیم!

وای خدا... قلبم‌.. چیکارم داره یعنی؟ کاش نمیومدم... الان میگه چرا اینقدر فضولی میکنی.!
آب دهنمو باصدا قورت دادم و بدون حرف با فاصله روی پله نشستم...

_بفرمایید.. گوشم باشماست!
به قهوه اش نگاه کرد وگفت:
_واسه خودت نیاوردی....
_اوم.... اقا رضا گفتن واسه شما بیارم اینجا!

ابرویی بالا انداخت وگفت:
_هوم! فکرکردم میل خودت آوردی!
ای بابا... این چه مرگشه؟ هرچی من جمع حرف میزنم و افعال جمعی به کار می برم این مفرد حرف میزنه!

سکوت کردم و به روبه رو خیره شدم!
قسم میخورم که صدای قلبم اونقدر بلند بود که صداش به گوش عماد میرسید!
دلم میخواست فرار کنم و از اومدنم اونقدر پشیمون بودم که توی هر ثانیه صد بارخودمو لعنت میکردم!

لیوانشو برداشت و مثل من به روبه رو خیره شد‌‌...
_مادر بزرگ داری؟
گیج به نیم رخش نگاه کردم....
منتظر جواب بود‌‌‌...
_نه....
_خدارحتمش کنه!

_نمیدونم زنده هستن یا مرده... در هرصورت ممنون!
باهمون اخم های توهم برگشت و بهم نگاه کرد..
هول کردم.. فورا نگاهمو دزدیدم که قلوپی از قهوه اش خورد وگفت:

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/01 18:02

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#100


_فرار؟ یا قطع رابطه؟
بهم برخورد.‌.. این همه اعتماد به نفس و سراحت حالمو بد میکرد...
_هیچدوم‌.. سرنوشت من مثل مردم عادی نیست! بهتره درموردش حرف نزنیم!

_هرطور راحتی! اما من یه مادر بزرگ دارم که اگر نبود با وجود داشتن پدرو مادر تنها ترین بودم!

مثل خودش یه تای ابرومو بالا انداختم و منتظر ادامه ی حرفش شدم!
این چرا اینقدر توی لفافه حرف میزنه؟ چرا عادت داره جون آدمو به لبش برسونه...
باجون کندن جلوی زبونمو گرفتم تا ادامه ی حرفشو بزنه!

_پیرشده، دیگه وقت استرس ونگرانیش نیست! واسه اینکه نگرانم نباشه گفتم کسی توی زندگیم هست...
متاسفانه چند روزه که اومده تهران وبه شدت مشتاقه دیدار معشوقه ی منه!

نفسم داشت با حرف هاش بند میومد‌. این عوضی باخودش چی فکرکرده؟ یه دفعه حس انزجار بهم دست داد...
هزارتا فکر باهم توی ذهنم اومده بود.. اصلا دلم نمیخواست معشوقه ی احمقشو به من معرفی کنه!

خاک برسرمن کنن که اونقدر رفتارم زشت بوده که این یارو داره بهم میفهمونه معشوقه دارم!
_نیلوفر قرار بود بیادو عزیز رو ببینه اما یه مشکل هایی پیش اومد که پشیمون شدم!



°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/01 18:02

(((((((💓رمان دُچار💓))))))
°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#103


بخاطر بهار هم که شده باید سکوت میکردم... باید به روی خودم نمیاوردم وناراحتیمو پنهون میکردم.‌‌.. با اون حرفی که عماد زد دیگه تصمیم قطعی خودمو گرفتم... ازاون شرکت بیرون میام و یه کار جدید شروع میکنم...

صورتمو شستم و آرایشمو پاک کردم... لباسمو با لباس راحتی عوض کردم و به نشونه ی اینکه دیگه وقت خوابه، رفتم توی حال...
همه مشغول دیدن فیلم ترسناک بودن که رضا متوجه من شد!

ازکنار بهار بلند شد ورفت کنار عماد که شک نداشتم اصلا حواسش به فیلم نیست نشست و به من گفت:
_برو بشین، فیلم قشنگیه..اولشه‌..
واین یعنی اصلا متوجه رفتار من نشده بود!

همین که من نشستم عماد متوجهم شد و بااخم های وحشتناک بهم نگاه کرد!
مثل خودش اخم هامو توهم کشیدم و نگاهمو باخشم ازش گرفتم!

ای خدا لعنتتون کنه بااین فیلم درست کردنتون!
معلوم نیست ذهن نویسنده چقدر زمخت و وحشتناک بوده...

موضوع فیلم درباره چند نفر بود که واسه تفریح و اردو به خارج ازشهر سفر کردن و جاده رو اشتباهی رفتن وبه یه روستای خیلی ترسناک رسیدن و ازشانس بدشون ماشینشون خراب شد و ادامه ی ماجرا....

یه جای فیلم دختره توی بارون توی ماشین نشسته بود و داشت تلاش میکرد ماشینو روشن کنه که یه دفعه مرد سیاه پوش صندلی پشت ظاهرشد...
چنان جیغ بنفشی کشیدم که گوش های خودمم کر شد!

بهار که فهمیده بود حسابی ترسیدم برق هارو روشن کرد وگفت:
_اگه میدونی نمیتونی خاموشش کنیم؟
عماد که انگار از جیغ ها وترس های من عصبی شده بود گفت:
_خاموش کنید لطفا... حتما باید تلافات جانی بدید تا به تصمیم گیری برسید؟
ازجاش بلند شد وادامه داد:
_پاشو رضا دیر وقته من فردا باید تهران باشم!

رضا بلند شد ومن خجالت زده از کارم فقط معذرت خواهی کردم و به سمت اتاقم رفتم..
ترس توی جونم غلبه کرده بود و همین که وارد اتاق شدم پشیمون شدم و باسرعت برگشتم توی حال وگفتم:
_من میترسم میشه نرید؟ خواهش میکنم!



°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#104


بهار ازکارم شکه شده بود وبا چشم های گرد بهم نگاه کرد وگفت:
_بچه شدی؟ من هستم دیگه!
شرم زده سرمو پایین انداختم وگفتم:
_ببخشید دست خودم نبود...

رضا خندید وبا خنده و لودگی به طرف در رفت که عماد با اخم های توهم گفت:
_کجا؟
_بریم دیگه مگه نمیگی بریم؟
_اون واسه قبل بود... شما میمونی من میرم! کتشو روی شونه اش انداخت وبه طرف در رفت!

رضا_ عماد؟
عماد برگشت و خیلی جدی و عصبانی گفت:
_واقعا غیرتت قبول میکنه دو تا زن رو توی این باغ تنها بذاری؟

_نه اما توچی؟
_من میرم...

1403/08/02 12:18

بجای اینکه از من مراقبت کنی مواظب نامزدت باش!
چقدرمن توی جمع غریبه بودم... دلم نمیخواست عماد بره... پشیمون بودم از رفتار تندم...

رضا که انگار قصد تنها گذاشتن عماد رو نداشت گفت:
_پس توهم بمون... یا باهم بمونیم یا منم میام!
عماد با اخم بهش نگاه کرد وبعدش به بهار... انگار منتظر اعتراض بهار بود و بهارم که اصلا صدایی ازش در نمیومد!

عماد_ بی غیرت نبودی چی به سرت اومده؟! باشه نمیرم میرم بیرون قدم بزنم!
دلم نمیخواست بره... شایدم دلم میخواست فقط عماد بمونه!

_قول دادیا؟ برنگردی نصف شبم شده برمیگردم‌‌.. میدونی که این کارو میکنم!
عماد چشم غره ای بهش رفت و رفت بیرون!
رضا که از رفتن عماد مطمئن شد روبه من و بهار کرد گفت:
_مجبور بودم کاری کنم که برگرده... داستان داره!

بهار_میدونم عشقم، ببخشید فیلم ترسناک همه چی رو خراب کرد!
_تقصیرمن شد! اونی که باید معذرت خواهی کنه منم! من هیچوقت جنبه فیلم های ترسناک رو نداشتم!

رضا خندید وگفت:
_ای جانم خواهر جان بانی خیر شدی! اتفاقا خیلی هم خوب شد و بعد چشمکی ریزی به بهار زد!
دیگه واقعا جای من اونجا نبود...
تشکر کردم و زیرلبی شب بخیر گفتم ورفتم توی اتاق.....




°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#105


تاقبل از فیلم دیدن خوابم میومد اما الان هرکاری میکردم خواب از چشمام پریده بود...
یکساعتی توی جام غلت زدم به امید اینکه بخوابم اما بی فایده بود...

بی قرار بودم و ذهنم همش به طرف حرف های عماد کشیده میشد‌...
نشستم توی جام و با لحنی پر از بغض گفتم:
_خدایا من چم شده؟ کمکم کن این روزا حال و روزم دست خودم نیست... کمک کن خودمو پیدا کنم!

گرمم شده بود.. با اینکه هوا توی شب یه ذره سرد بود اما اسپیلت اتاق خاموش بود و منم که کله ام داغ کرده بود...
بی خیال ترسیدن شدم و مانتومو انداختم روی لباسم و شالمو روی موهای بازم انداختم و از پنجره اتاق که به حیاط راه داشت رفتم داخل حیاط!

آخی خدایا چقدر این هوا خوبه... کاش میتونستم واسه همیشه شمال زندگی کنم.. اما دوری از بهار واسم خیلی سخت تراز حرف زدنش بود‌‌‌...
تواین هوا چایی و آهنگ مورد علاقه ام می چسبید...
ازاونجایی که دلم نمیخواست اعلام حضور کنم بیخیال چایی شدم و با گوشیم آهنگ همیشگیمو پلی کردم...

(زیر بارون نشستیم برای آخرین بار
گفتم تو که نموندی گفتی خدانگهدار
یادمه توی گوشم خیلی آروم میگفتی
وقتی بارون بباره یاد منم بیوفتی
یاد منم میوفتی.. چترمو زود میبندم
زیر بارون میشینم شاید توی تنهاییم
بازم تورو ببینم ستاره ی قشنگم
چرا نمیدرخشی توی شبای تارم
نوری به من ببخشی نوری به من

1403/08/02 12:18

ببخشی..
حالا به زیر بارون سوی توئم که نیستی
به یاد اون روزایی که کنارم نشستی
یادمه توی گوشم خیلی آروم میگفتی
وقتی بارون بباره یاد منم میوفتی
یاد منم میوفتی.. چترمو زود میبندم
زیر بارون میشینم شاید توی تنهاییم
بازم تورو ببینم ستاره ی قشنگم
چرا نمیدرخشی توی شبای تارم
نوری به من ببخشی نوری به من ببخشی)
آهنگ پویان نجف زیربارون

به آسمون وماه کاملش خیره شده بودم و به این فکرمیکردم که ای کاش الان بارون میومد...
این آهنگو به یاد مادرم گوش میکنم و عاشقانه یادمادرم میندازه منو!
دوباره از اول و پلیش کردم که صدایی پشت سرم باعث شد ازترس یک متر توی هوا بپرم...
_تومگه نمیترسیدی؟
جیغ خفه ای کشیدم و اومدم فرار کنم که دستم کشیده شد‌‌...
چشمتون روز بد نبینه فکرکردم اون مردقاتله از تلوزیون در اومده....

خودمو آماده جیغ بنفش کردم صدایی درست کنار گوشم... درحالی که لب هاش به گوشم برخورد میکرد گفت:
_نترس منم‌..
عطرخوش بویی توی مشامم پچید...
ترسم تبدیل حسی غریب شد.. بدنم سست و مورمور شد...

خودمو ازش جدا کردم وبرگشتم بهش نگاه کردم...
_چته دختر توکه اینقدر میترسی این وقت شب تو حیاط چیکار میکنی؟


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#106

حرف هاشو میشنیدم اما قدرت تجزیه وتحلیلشو نداشتم...
برخورد لب هاش به گردن و گوشم هرچند کمتر از 2ثانیه بود اما حسابی شکه ام کرده بود!

_حالت خوبه؟
اومدم برم که دستمو گرفت و گفت:
_صبرکن ببینم!
ول کن دستمو لعنتی... من تکلیفم با دلم معلوم نیست... بین زمین وآسمون گیر کردم و تو با گرفتن دست هام نمیدونی چه آتیشی رو توی دلم به پا میکنی!
عصبی اخم هامو توهم کشیدم و دستمو ازدستش بیرون کشیدم!
_معلوم هست دارید چیکارمیکنید؟
انگار با این کارم بهش برخورد چون مثل من اخم هاشو توی هم کشید وگفت:
_میشه با هر اشاره ای اینقدر واکنش نشون ندی و هوا برت نداره؟

انگار باید هر دفعه همدیگه رو می دیدم یه دعوای حسابی راه مینداختیم!
_آقای محترم من حد خودمو میدونم شما لازم نیست گوش زد کنی... بهتره که روی کنترل دستتون نظارت داشته باشید!

پوزخندی زد و گفت:
_بیخود ادای دختر پیغمبر بودن در نیار همتون لنگه همین! ضمنا من اگر بچه داشتم الان همسن تو بود دخترم.. شب خوش!

این دیگه خارج از تحمل من‌.. فوق فوقش 10 سال ازمن بزرگتر بود.‌. اومد بره که این دفعه من پریدم جلوشو وگفتم:
_اینجا دیگه محیط کاری نیست بهتره که حواست به حرف زدنت باشه.. چون این دفعه تضمین نمیکنم بی جواب بذارم واین کار در مقابل افراد مسنی مثل شما کار زشتی به حساب میاد، ناسلامتی سن پدرمنو داری...

1403/08/02 12:18

پس پاروی دم من نذار... به این قسمت از سن وپدر که رسیدم بی اراده صدامو بالا بردم

بعداز حرفم محکم کوبیدم توی سینه اش و با گام های بلند خودمو به اتاق رسوندم.....

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#107

ازشدت حرص قفسه سینه ام تندتند بالا و پایین میشد...
ای خدا بگم چیکارت کنه هر دفعه باهات روبه رو میشم باید یه جوری زهر خودتو بریزی و منو بچزونی!

ساعت از سه نصف شب هم گذشته بود ونمیتونستم هیچ واکنشی از خودم نشون بدم.. دلم میخواست همین الان از اینجا برم....
وای خدایا آرومم کن دارم دیونه میشم...
داشتم طول و عرض اتاقو با عصبانیت راه میرفتم که دراتاق باز شد بهار با لپ های گل انداخته وارد اتاق شد!
بادیدن قیافه ی بهار عصبانیتم یادم رفت و با کنجکاوی پرسیدم:
_چی شده؟ واسه چی؟
نشست روی تخت ودست هاشو روی چشم هاش گذاشت و خودشو تاب داد وگفت:

_وای وای گلاویژ وایییی حیثیتم رفت هیچی نپرس!
رفتم کنارش نشستم و باخنده گفتم:
_باز شیطونی کردین لو رفتین!
_خب این یارو در نمیزنه بیصدا وارد خونه میشه نمیگه شاید یه نفر روسری سرش نبود!

یه دفعه با فکر اینکه بهار دستگیر شده بلند بلند زدم زیرخنده!
_عماد دستگیرتون کرده؟
_هیس بیشعور میشنون! میکشمت اگه بخندی....
به حالت تسلیم دست هامو بالا بردم ودست هاشو برداشت!
_چیکار میکردین حالا؟
_هیچی بابا رضا رو که میشناسی منتظر موقعیت میگرده!

ریز ریز میخندیدم و فرار کردن بهارو توی ذهنم تصور میکردم...
عماد درحال بوسه دیده بودشون و بهار حتی دیگه تصمیم نداشت از اتاق بره بیرون!

صبح باصدای تقه ی در بیدارشدم و باچشم های نیمه باز رفتم و درو باز کردم!
رضا بود.. واسه صبحونه کله پاچه خریده بود..
باشیطنت گفتم:
_ممنون ولی بهار نمیخواد بیاد بیرون!
_وا؟ چرا؟
با ابرو به عماد که روی مبل دراز کشیده بود وساعدشو روی چشم هاش گذاشته بود اشاره کردم..
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#108


شرم زده اما با خنده گفت:
_شیطونی نکن بچه.. بیدارش کن بیاین صبحونه بخوریم میخوایم بریم جنگل!
خندیدم و باشه ای گفتم...
دراتاقو که بستم دیدم بهار پشت سرم ایستاده و باز هم یک متر توهوا پریدم!
_وای چتونه شماها اینقدر منو میترسونید؟ آخرش من از دستتون ام اس میگیرم میمیرم!

یه دونه زد تو سرم و گفت:
_ای بمیری من یه نفس راحت بکشم واسه چی رفتی گذاشتی کف دست رضا؟
با لبخند سرمو خاروندم وگفتم:

_مثلا قرارشد بین خودمون بمونه؟
_رضا ازخودمونه دیگه! بدو اماده شو میخوایم بریم بیرون زیاد حرف بزنی میرم با جزییاتش میگما!
همون طورکه چپ

1403/08/02 12:18

چپ نگاهم میکرد به طرف سرویس بهداشتی رفت!

منم ازاونجایی که حوصله عماد رو نداشتم ودیگه هم تصمیم نداشتم دور وبرش باشم، آرایش نکردم و فقط صورتمو شستم و یه رژ کمرنگ گلبهی روی لب هام کشیدم...

شلوار جین مشکی با شومیز مشکی گشاد پوشیدم و شال گلبهی تیپمو کامل کرد...
بهار مشغول آرایش بود وکار من تموم شده بود پس خودم تنهایی رفتم توی حال!

امروز تصمیم داشتم عماد رو نادیده بگیرم وانگار واسم وجود خارجی نداره حتی درحد نگاه های زیر چشمی!
از اتاق که رفتم بیرون سلام کلی دادم و بارضا مشغول حرف زدن شدم..

یه کم بعد بهارهم اومد.. اونم مثل رضا خودشو به کوچه علی چپ زده بود...
ازاونجایی که من کله پاچه دوست نداشتم واسه خودم نون پنیر آورده بودم وبهار هم با اینکه کله پاچه میخورد اما بامن شریک شده بود...
یه کم بعد صدای عماد باعث شد نظرم بهش جلب بشه اما نگاهش نکردم و به لیوان چاییم زل زدم...
_پیشنهاد صبحانه با رضا بود.. انگار رضا اونقدر که توقع داشتم شمارو نمیشناسه!

بهار_ نه بابا دستتون دردنکنه من خیلی دوست دارم اما سرم درد میکنه میترسم بخورم حالم بدتربشه و مسافرتم کوفتم بشه!
منتظر بودم حرفق از من بشه اما نشد!
منم بیخیال شدم و دوباره مشغول نون پنیرم شدم


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#109

بعداز صبحانه بهار مشغول شستن ظرف ها شد و عماد و رضا هم روی همون صندلی هاشون نشسته بودن و مشغول برسی چیزی از داخل لبتابشون بودن!
میخواستم میز رو دستمال بکشم که رضا بلند شد اما عماد موند وهنوزم با اخم به مانیتور خیره شده بود...

بیخیال جلوی دست عماد شدم و تند تند دستمالمو روی میزکشیدم اومدم برم که دست عماد روی دست ودستمالم نشست!
ترسیده باچشم های گرد اول به دستش وبعدم به صورتش نگاه کردم...
اومد حرفی بزنه که بهار صدام زد و من مثل بچه های 10 ساله از ترسم دستمال رو جا گذاشتم و به طرف بهار رفتم!

بخدا که اونقدر تپش قلبم زیاد بود و نفس هام به شمارش افتاده بود که قدرت حرف زدن نداشتم...
نفس بلندی کشیدم وگفتم:

_میزو دستمال کشیدی؟ برو آماده شو بریم دو ساعت منتظر نمونیم!
تصمیم نداشتم آرایش کنم اما واسه فرار کردن از جو سرتکون دادم وبه طرف اتاق رفتم!

چرا اون کارو کرد؟
اگه بهار یا رضا درحال پچ پچ مارو می دیدن تکلیف من چی بود؟ چطوری باید ثابت میکردم که چیزی بین من واین دراکولا نیست!!
ای خدا هرچه زود تر این دو روزهم تموم کن بره...
نخواستم این مسافرت مسخره رو!

روی تخت نشستم و بازهم بی صدا حرص خوردم...
صدای اسمس گوشیم اومد...
بافکر اینکه پیام ایرانسله بیخیال شدم و رفتم سمت

1403/08/02 12:18

چمدونم...
مانتوی نوک مدادی جلو بازمو که اولین بار بود می پوشیدم رو بیرون کشیدم...

مدلش خیلی بامزه بود و کنارش جیب های بزرگ داشت.‌‌..
شلوار برمودای مشکی و روسری چهار گوش بزرگمو هم بیرون کشیدم..
به نظرخودم خیلی ست قشنگی میشد...
موهامو یه باردیگه شونه کشیدم و یه کم ضد آفتاب و یه رژلب جگری زدم...

همین کافی بود‌‌‌... لباس هامو پوشیدم و گوشیمو برداشتم...
حوصله کیف نداشتم پس گوشیمو انداختم داخل جیبم و اومدم بیام بیرون اما دقیقه آخر پشیمون شدم و تصمیم گرفتم پیامی که اومده رو باز کنم...

به شماره ی ناشناس نگاه کردم...
ایرانسل نبود...
موشکافانه پیام رو باز کردم ...
_دیشب عصبی بودم


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#110


چی؟؟ این دیگه چه پیامی بود.. یاد دعوام با عماد افتادم...
خدای من.. عماد پیام داده بود...
دیگه داشتم از تعجب شاخ در میاوردم.. این چرا رفتارش متعادل نیست؟ واقعا چرا داره این کارهارو میکنه؟
خواستم جوابشو بدم اما به خودم نهیب زدم... امروز قرار نیست عماد دیده بشه!

گوشی رو توی جیبم انداختم و ازاتاق رفتم بیرون!
بی توجه به عماد رفتم سمت بهار که هنوز اماده نشده بود با حالتی متلک گفتم:
_هنوز حاضر نشدی؟

خندید و گفت:
_حالا یه بار زودتراز من اماده شدیا...
بعدشم بادیدن صورت بدون ارایشم صداشو آروم ترکرد وگفت:

_حوصله ندارم.. همینجوری خوبه..
_نمیشه برو یه کم ارایش کن میخوایم عکس بندازیم..
_خب بندازیم اذیتم نکن جون بهار اصلا راه نداره!
عاقل اندرسفیهانه نگاهم کرد و رفت توی اتاق و چند دقیقه بعد آماده شده اومد بیرون!

رضا_ دخترا حاضرید بریم دیگه؟
بهار بجای منم جواب داد و همگی به طرف در خروجی رفتیم..
عینک آفتابیمو روی چشم هام گذاشتم وکتانی های سفیدمو پوشیدم..

منو بهار باماشین رضا رفتیم و اون دوتا هم با ماشین عماد...
توی راه خیلی خوش گذشت.. بهار و رضا کورس میذاشتن و همش رضا برنده میشد وبهار کلی فوشش میداد (البته جوری که فقط منو بهار بشنویم )
عمادم که ازش خبرندارم چون اصلا بهش نگاه هم نکرده بودم..
به جنگل رسیدیم.. قرار بر این شد که اولش پیاده روی کنیم و تفریح کنیم بعدش یه جا بشینیم واسه نهار وبساط جوجه کباب...

یه کم پیاده روی کردیم و رضا باحرف ها وخاطرات خنده دارش سرگرممون کرد وبعد حرف هاش تبدیل به پچ پچ درگوش بهارشد...
منم که قربونش برم تحمل سکوت نداشتم گفتم:

_درگوشی نداشیما.. اینجا مجرد نشسته یه دفعه دیدی حسودی کردم منم دلم خواست‌‌‌... دوست پسرمم باخودم نیاوردم کار دستتون میدم!
بی اراده بعداز اتمام حرفم به عماد نگاه کردم که دیدم داره

1403/08/02 12:18

بااخم وحشتناک نگاهم میکنه...


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#111

به حالت چندش نیشمو باز کردم وچشمامو چین دادم که بهار خندید...
_نکن اینجوری زشت میشی!
_خب بلند حرف بزنین تا زشت نشم!
رضا که به درجه ی بالایی از خوشمزگی رسیده بود گفت:

_بشین یه کم با عماد اختلات کن شاید راضیش کردی اخم هاشو باز کنه...
آی من نمیدونم چرا بعضیا حرف کم میارن وارد مبحث چرت وپرگویی میشن!
اخم هامو توهم کشیدم و خودمو جدی نشون دادم که متوجه ناراحت شدنم بشه اما این بشر امروز خودشو به شبکه کودک ونوجوان وصل کرده بود و قصد خارج شدن هم نداشت...

بی حوصله یه کم اطرافمو نگاه کردم وچشمم به یه کوهی که سوراخ بزرگی داشت افتاد و بلند گفتم:
همین حرفم باعث شد صدای شلیک خنده ی بهار و بعدشم رضا به هوا بره!

خودمم خندیدم وگفتم:
_منظورم غار بود... من میرم اون سمت...

_زیاد دور نشی نتونیم پیدات کنیم!
همونطور که به طرف کوه میرفتم دستمو تکون دادم وگفتم:
_باشه مادر بزرگ... بعدشم به تعنه یه جوری که عمادم بشنوه ادامه دادم:
_چقدر پیر پاتال اطرافم زیاده!

_آی پررو شنیدما...
باخنده گفتم: ببخشی مادر جان
دیگه صبرنکردم اخم های عمادو ببینم وقدم هامو تند تر کردم...

توی اون سوراخ کوه چندتا پرنده وحشی بودن که تا چشمشون به من افتاد به طرفم پرواز کردن ومنم پا به فرار گذاشتم..
عجب غلطی کردما... کاش نمیرفتم... وای مامان به دادم برس...
یه کم که دور ترشدم بیخیالم شدن و منم نشستم روی یکی از سنگ ها و نفس تازه کردم...

اونقدر اطرفم قشنگ و دل نشین بود که هرطرفی رو نگاه میکردم دهنم یک متر بازمیشد...
بیخیال نفس تازه کردن شدم و دوباره بلند شدم و با گوشیم مشغول فیلم گرفتن شدم...

نمیدونم چقدر دور شدم که وقتی به خودم اومدم هیچ اثری از بهار اینا نبود و تنها صدایی که شنیده میشد صدای پرنده ها و آب چشمه بود...
اومدم زنگ بزنم که دیدم آنتن ندارم...
_خاک به سرم... حالاچه غلطی بکنم‌.‌




°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#112

سعی کردم آروم باشم ومثل دختر بچه ها نزنم زیرگریه...
مسیرخونه رو بلد بودم و حتی اگه پیداشونم نمیکردم برمیگشتم خونه...
آره همینه... بهتره آروم باشم..

سعی کردم تمرکز کنم و همون مسیری که اومدم رو برگردم...
باید غار پرنده رو پیدا میکردم و به طرف راست میرفتم و بعدشم میرفتم پایین که بهاراینا برسم...

نفس عمیق کشیدم و ازهمون طرفی که اومده بودم برگشتم...
اما هرچقدر جلو تر میرفتم انگار اصلا اون قسمت رو ندیده بودم و اون سوراخ لعنتی کوه رو پیدا نمیکردم...

یک ساعت

1403/08/02 12:18

گذشته بود و من حتی نمیدونستم راه برگشتم از کدوم وره...
بغض کرده بودم...
اگه راه خروجی رو پیدا کنم چه خاکی به سرم باید بریزم...
بابغض گفتم:
_خدایا کمکم کن.. اگه اینجا گیر بیوفتم... اگه اونا پیدام نکنن... اگه به شب بخوریم.. بدون شک سکته میکنم و میمیرم!

ترسیده دوباره راهی که اومده بودم رو برگشتم اما بازم همون مسیر قبلی که ازش اومده بودمو پیدا نکردم...
_چرا اینجوری میشه؟ چرا از هرطرف میرم راه قبلی رو گم میکنم؟ اینجا چرا اینجوریه؟

ساعت 3ونیم ظهرشده بود و من روی یکی از سنگ ها زیر درختی خسته کوفته نشسته بودم و نم نمک اشک میریختم و سعی داشتم از طریق فیلم هایی که گرفته بودم راهمو پیدا کنم....

همش درخت بود.. هیچ اثری از راهی که اومده بودم نبود...
من ازبچگی حتی توی تصوراتمم از جنگل میترسیدم و بزرگ ترین کابوسم گم شدن توی جنگل بود...
باید تلاش میکردم تا پیداشون کنم...
انگار حتی پرنده هام سکوت کرده بودن تا من از وحشت بمیرم!

میدونستم اگه تغییر مسیر بدم همینجارو هم که به نظرم امن بود از دست میدادم..
اونقدر نشستم وگریه کردم تا غروب شد وهوا روبه تاریکی رفت..
ساعت 7 شده بود و میدونستم اینجا دیگه پایان زندگی منه...
سرمو روی زانوم گذاشتم و چشم بستم...
ازشدت ترس اشک چشمم خشک شده بود و فقط منتظر حادثه های بد بودم...
صدایی شبیه راه رفتن گربه یا شایدم یه حیوان ترسناک پشت سرم شنیدم...

حتی جرات نداشتم سرمو بلند کنم...
قفسه سینه ام به شدت بالا وپایین میشد...
نتونستم طاقت بیارم بلندشدم که باآخرین قدرتم فرار کنم که صدایی باعث شد دلم ازاون همه وحشت آروم بگیره!
_گلاویژ؟ اینجایی؟
صدای عماد بود... چشم هامو باز کردم.. خودش بود روبه روم بود وبه شدت عصبی بود...
هیجان زده وبا بغض به طرفش رفتم وخودمو پرت کردم توی بغلش....




°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#113

بی توجه به اینکه کی جلوم ایستاده بیخیال اینکه چی صدام زده بود فقط چشم هامو بستم و بغلش کردم...
انگار دیگه ازتاریکی هوا نمی ترسیدم.. انگار یه حامی بزرگ داشتم که در کنارش بودن، ترسیدن معنا نداشت...

حس کردم اونم محکم بغلم کرده.. نمیخواستم ازبغلش بیام بیرون و حس خوب استشمام عطرش رو ازدست بدم اما اون مانع ادامه ی لذتم شد و منو از خودش جدا کرد وگفت:
_هیچ معلوم هست داری چیکار میکنی؟ تموم روز رو دنبالت گشتیم.. بیرون اومدنت دردسره واسه چی با اومدنت حال بقیه رو خراب میکنی؟

با بغض و صدایی که میلرزید گفتم:
_من گم شدم.. نمیخواستم اینجوری بشه... من... من... نتونستم جلو گریه ام رو بگیرم...
_من خیلی ترسیده بودم.. هرکاری کردم

1403/08/02 12:18

نتونستم پیداتون کنم... من...
دستمو گرفت و نشوندم روی همون سنگی که روش نشسته بودم وگفت:
_بسه نمیخواد گریه کنی.. همه رو نگران کردی یه ذره آروم شو برمیگردیم...

_من نمیخواستم کسی رو نگران کنم... بخدا من فقط گم شدم... نمیدونم چی شد........
میون حرفم پرید و با عصبانیت گفت:
_گریه نکن! میدونم گم شدی... لازم نیست توضیح بدی!
این مرد هیچ بویی از مهربونی و محبت نبرده.. اصلا بلد نیست یه ذره نرم تر رفتار کنه.. با داد زدن میخواست منو آروم کنه اما من هرلحظه از تندی رفتارش بیشتر بغض میکردم...

سرموپایین انداخته بودم و بیصدا اشک هام گونه هامو خیس میکردن.. چند دقیقه گذشت که جلوی پام زانو زد وگفت:
_الان واسه چی داری گریه میکنی؟ یکی ببینه فکر میکنه کتکت زدم!
سرمو بلند کردم و توی چشم های خوش رنگش زل زدم وگفتم:
_کتک نمیزنی داد که میزنی!
_از ساعت یک ظهر مارو اعلاف خودت کردی توقع داری نوازشت کنم؟

_مگه من میخواستم که گم بشم؟
_میتونستی باجمع ما پیر پاتالا بگردی تا گم نشی!
تیکه ی حرف ظهرمو به خودم انداخته بود...
بدون حرف خجالت زده سرمو پایین انداختم وچیزی نگفتم...
بازم بدون حرف سرمو پایین انداختم و ازجام بلند شدم که بریم...
_زبونتو موش خورده؟ صبح که خوب بلبل زبونی میکردی!
_ظهر ازدستت ناراحت بودم...
_الان چی؟ ناراحت نیستی؟
_چون پیدام کردی ونذاشتی گم بشم بخشیدمت!
_روتو برم!



.°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#114


سعی کردم روحیه ام رو به دست بیارم و حس خوب پیداشدنمو کوفت خودم نکنم...
پشت سرش داشتم راه میرفتم که یه پروانه خیلی بزرگ با قدرت داشت میومد سمتم...
منم مثل چی از پروانه میترسیدم.. جیغ خفه ای کشیدم و نشستم روی زمین تا از روی سرم پرواز کنه وبره که عماد برگشت و بانگرانی گفت:
_چی شد؟ افتادی؟
عصبی گفت:
_چرا اینجوری میکنی؟ مگه دیونه ای؟ پروانه مگه ترس داره؟

_من میترسم خواهش میکنم دورش کن! بلندشو تا عصبی تراز این نشدم پروانه کجا بود پرواز کرده رفته!
با این حرفش یه چشممو به حالت چشمک باز کردم و به اطراف نگاه کردم!

چشمتون روز بد نبینه با دوتا تیله ی خشمگین روبه رو شدم!
بهتر دونستم که سکوت کنم و به راهم ادامه بدم تا همینجا دفنم نکرده!
لبخند مسخره ای زدم وبلند شدم....
بدون حرف راه افتادم و دیدم که داره برزخی نگاهم میکنه اما متوجهی نکردم!

پاهام درد گرفته بود.. حواسم نبوده چقدر راه اومده بودم...
توی مسیر جفتمون ساکت بودیم که من طبق عادت همیشگی زبونم آرومش نگرفت...

_بهاراینا کجا رفتن؟
دیدم بدون حرف و بااخم های توهم داره به راهش ادامه میده...
کت یشمی خوش دوختش واقعا بهش

1403/08/02 12:18

میومد...
حیف این تیپ وقیافه نیست اخلاق چیز مرغی داشته باشه!

1403/08/02 12:18

پارت جا افتاده رمان:
پارت_#101
°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°




دیگه نذاشتم ادامه بده و میون حرفش پریدم و گفتم:
_آقای واحدی چه کمکی از دست من برمیاد؟
نگاهی بی تفاوت بهم انداخت و گفت:
_ممکنه به کمک کنی و خودتو به عزیزم نشون بدی که معشوقه ی منی؟ یک ساعت بیشتر وقتتو نمیگیره!

ازحرفش جا خوردم.‌. اونقدر زیاد که قدرت تکلمم رو ازدست دادم و دست هام یخ زد... چرا یه دفعه همه چی مثل قصه هاشد؟ منو چطور دختری فرض کرده که این پیشنهاد رو به من داد؟

با عصبانیت ازجام بلند شدم و گفتم:
_نه آقای محترم! نمیدونم این جسارت رو از کجا به دست آوردین که این حرفو بزنید اما من از اون دسته دخترهای پولکی نیستم‌‌..

اجازه ی حرف زدن بهش ندادم و به سرعت برگشتم داخل...
اومدم خودمو عادی نشون بدم و به روی خودم نیارم که عصبیم...
رفتم توی آشپزخونه لیوان بزرگی رو برداشتم و پراز چایی کردم وبه طرف اتاق رفتم که بهار گفت:

_کجا؟ بیا اینجا بشین چاییتو بخور!
_میخوام تنها باشم!
رفتم توی اتاق که بهار خانم انگار دست بردار نبود و دنبالم اومد‌...
_چته پاچه میگیری؟

_قرار شد مسافرت دونفره باشه و من چند روز ازدست این عوضی ازخود راضی نکبت نفس بکشم آوردی صاف گذاشتیش بیخ ریشم وانتظار داری ناراحت نباشم؟ اگه واقعا دست من بود همین امشب برمیگشتم خونه!

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/02 12:32


°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#114


سعی کردم روحیه ام رو به دست بیارم و حس خوب پیداشدنمو کوفت خودم نکنم...
پشت سرش داشتم راه میرفتم که یه پروانه خیلی بزرگ با قدرت داشت میومد سمتم...
منم مثل چی از پروانه میترسیدم.. جیغ خفه ای کشیدم و نشستم روی زمین تا از روی سرم پرواز کنه وبره که عماد برگشت و بانگرانی گفت:
_چی شد؟ افتادی؟
عصبی گفت:
_چرا اینجوری میکنی؟ مگه دیونه ای؟ پروانه مگه ترس داره؟

_من میترسم خواهش میکنم دورش کن! بلندشو تا عصبی تراز این نشدم پروانه کجا بود پرواز کرده رفته!
با این حرفش یه چشممو به حالت چشمک باز کردم و به اطراف نگاه کردم!

چشمتون روز بد نبینه با دوتا تیله ی خشمگین روبه رو شدم!
بهتر دونستم که سکوت کنم و به راهم ادامه بدم تا همینجا دفنم نکرده!
لبخند مسخره ای زدم وبلند شدم....
بدون حرف راه افتادم و دیدم که داره برزخی نگاهم میکنه اما متوجهی نکردم!

پاهام درد گرفته بود.. حواسم نبوده چقدر راه اومده بودم...
توی مسیر جفتمون ساکت بودیم که من طبق عادت همیشگی زبونم آرومش نگرفت...

_بهاراینا کجا رفتن؟
دیدم بدون حرف و بااخم های توهم داره به راهش ادامه میده...
کت یشمی خوش دوختش واقعا بهش میومد...
حیف این تیپ وقیافه نیست اخلاق چیز مرغی داشته باشه!

خودمو زدم به پررو بازی وگفتم:
_نمیدونم قرار بود برن خونه رو برگردن باید صبرکنی آنتن گوشیم وصل بشه...
_من تو جنگل گم شدم چرا رفتن خونه رو بگردن؟

دیدم جوابی نداد که چشم هامو ریز کردم و گفتم:
_ قضیه مشکوکه یه بوهایی میاد!
با پرخاش گفت:
_چیه زبونت باز شده؟
زبونمو بیرون آوردم وگفتم:
_مگه دکمه باز وبسته داره؟

چپ چپ نگاهم کرد که خندیدم وگفتم:
_چون نجاتم دادین و نذاشتین گرگ ها بخورنم باهاتون مهربونما...
اصلا ولش کن همون بهتر که قهر کنم...
سرجاش ایستاد و باهمون خوی وحشی گریش گفت:
_دودقیقه آروم میگیری راهو گم نکنم؟

باخجالت سرمو پایین انداختم وآروم گفتم:
_ببخشید... دست خودم نیست!
_چی دست خودت نیست...
باهمون حالت مظلوم گفتم:
_نمیتونم حرف نزنم... ازبچگی عادت کردم!
حس کردم وقتی سرم پایین بود خندید اما با بلند کردن سرم بازم با همون مجسمه ابوالهول روبه روشدم!



°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#115

اینقدر بداخلاقی کرد و توی ذوقم زده بود دیگه حوصله حرف زدن نداشتم... کسل شده مثل جوجه اردک دنبالش میرفتم...
به ماشینش که رسیدیم بهار ورضا نبودن.. گوشیشو ازکتش درآورد و شماره ای رو گرفت!

_الو کجایی... .....
_نگران نباشین پیداش کردم... .....
_گم شده بود.. هیچ مشکلی هم واسش پیش نیومده لازم به این

1403/08/02 20:41

کارها نیست....
_نمیخواد خودم میام.... ........
_اوکی شما برید منم الان راه میوفتم....
ریموت ماشینشو زد وگفت:
سوارشو!

منم بدون حرف رفتم صندلی جلو نشستم...
به محض برگشتن آنتن گوشیم بهار زنگ زد! خجالت میکشیدم جواب بدم...
کاش اینقدر سربار نبودم...
گوشی رو سایلت کردم که عماد چپ چپ نگاهم!

بی حوصله نگاهمو به پنجره دوختم و به موضوعی که چند وقته فکرمو مشغول کرده فکر کردم!
اگه موفق به انجامش میشدم و قدرتشو می داشتم خیلی خوب میشد...
درسته سخت بود اما ازاین عذاب وجدان سنگین خلاص میشدم!

صدای زنگ گوشی عماد رشته ی افکارمو پاره کرد...
جواب داد:
_بله؟ ...... ..
_خوبم مرسی.. توخوبی؟ ...........
_فکرمیکنم خیلی جدی تر از پرسیدن سوال مجدد این مسئله رو تموم کرده باشم!

نمیدونم چی گفت که صدای عماد بلند شد وگفت:
_ توگوش کن! اولا هرکاری کردم واسه کمک کردن بوده و دوما زندگی من به تو مربوط نیست... هرکاری دلم بخواد میکنم و کسی بخواد دخالت کنه مثل خیار میذارمش کنار!

حالاهم دیگه نمیخوام شماره اتو روی گوشیم ببینم چون دفعه بعد تضمین نمیکنم با این لطافت باهات صحبت کنم.
گوشی رو قطع کرد و دوباره سرعت کوفتیشو زیاد کرد!
این دفعه دوم بود که جلوی من با تلفن دعوا میکرد...

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#116

خیلی عصبی بود.. یه گوشه صندلی خودمو جمع کرده بودم و جرات حرف زدن نداشتم...
اما غرورمو حفظ کرده بودم و نذاشتم بفهمه ترسیدم...
یه کم که گذشت با لحنی خشن اما آروم گفت:
_ببین چیکار کردی! بخاطر بچه بازی شما من نتونستم برگردم تهران...
اصلا من نمیدونم شماها شمال چیکارمیکنین!

وا به من چه ربطی داشت... ازجایی دیگه زورش گرفته عقده هاشو سرمن خالی میکرد!
اخم هامو توهم کشیدم وگفتم:
_به من چه ربطی داره؟ مگه من شمارو مجبور کردم بمونید؟ یا اصلا میدونستم شما اینجا هستید؟

_بچه بازی های جناب عالی همیشه جلب توجه میکنه دیگه! اگه رضا ازم کمک نمیخواست عمرا دنبالت میگشتم.. مرتیکه *** برداشته دوتا دختر باخودش آورده شمال همینم میشه دیگه!

_کی گفته شما دنبال من بگردی؟ اونقدر بزرگ شدم که خودم برگردم خونه... ضمنا شک نداشته باشید که اگر یک صدم درصد میدونستم شماهم هستید قدم از قدم برنمیداشتم...

صدامو بالا بردم و جیغ مانند ومحکم گفتم:
_منم همینطور!
کنار خیابون نگهداشت و با عصبانیت گفت:
_صداتو بالا نبر! یه کاری میکنی مثل اون شب تو اتوبان پیاده ات کنم!

میترسیدم از تکرار اون شب لعنتی اما الان پای غرورم درمیون بود!
با حرص سرمو چندبار تکون دادم
اومدم درو باز کنم که دیدم در قفله!
دنبال قفلش گشتم اما منه

1403/08/02 20:41

لعنتی با این جور ماشین ها آشنایی نداشتم وبلد نبودم بازش کنم!

_اینو باز کن میخوام پیاده شم!
نگاه تحقیر آمیزی بهم انداخت و حرکت کرد!
وای خدایا.. نمیخوام پیش این بیشعور اینقدر کوچیک بشم!
قفسه سینه ام از حرص بالا وپایین میشد!

اینجور مواقع، وقتی نمیتونم جواب بدم بغضم میگیره!
درحالی که نفس هام کش دار و تند شده بود قطره اشکمم ازگوشه چشمم چکید پایین!
با نفرت اشکمو پاک کردم وبه خیابون زل زدم!
زیرلب یه جوری که من نشونم گفت:
_مثل بچه ها میشینه آبغوره میگیره!
اما من شنیده بودم!
_من بچه نیستم جناب واحدی شما زیادی سنت بالاست..
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#117

انتظار داشتم جوابمو بده اما با تهدید سرتکون داد وچیزی نگفت...
یک ساعت طول کشید تا به ویلای کوفتی برسیم...
توی حیاط ماشینو پارک کرد و به محض خاموش کردن ماشین قفل ها باز شدن و من مثل پرنده اسیری که آزاد شده باشه بدون تشکر پیاده شدم و باقدم های بلند خودمو به خونه رسوندم!

بهار با دیدنم با عجله به طرفم اومد و محکم بغلم کرد...
_خوبی قربونت برم؟ نصفه عمرم کردی.. فکر کردم دیگه پیدات نمیکنم!
خیلی ناراحت بودم و غم دنیا توی دلم ریخته بود...

نمیدونم چرا سکوت کرده بودم... ازم جدا شد و صورتمو غالب دست هاش کرد و گفت:
_چرا اینقدر گریه کردی؟ ترسیده بودی؟
_میشه برگردیم خونه؟
شوک زده از حرفم چشم هاشو توی اجزای صورتم چرخوند و با مکث طولانی گفت:
_البته... همین امشب برمیگردیم!

رضا_ خوبی گلاویژ؟ ببخشید تقصیر ماشد نباید میرفتیم به اون جنگل ونباید زیاد دور میشدیم!
_خوبم رضا جان.. بچه که نیستم یه جوری راهو پیدا میکردم برمیگشتم...
از بهار فاصله گرفتم وگفتم:
_شما ببخشید نگرانتون کردم... اگه میشه من برم دوش بگیرم بوی خاک گرفتم!

_خواهش میکنم... حتما... زود بیا که بریم دریا!
عماد اومد داخل...
نگاهی پراز اخم بهم انداخت...
_اگه میشه خودتون برید من نمیام.. امروز به اندازه کافی خسته شدم!
بهار_ دستتون درد نکنه آقا عماد!
رضا_ دمت گرم داداش!

منتظر تعارف تیکه پاره کردن نشدم و به طرف اتاق رفتم...
لباس هامو درآوردم و دوش آب گرم رو باز کردم...
لباسام خاکی شده بودن به بهونه شستنشون میتونستم بیشتر توی حموم بمونم!

حوله و تاپ دوبنده و شلوار راحتی آماده کردم و رفتم داخل حموم!
خسته بودم... آب حسابی داغ شده بود.. نشستم روی صندلی که شبیه توپ بود و خودمو به آب داغ سپردم...

به ثانیه نکشید اشکم سرازیر شد.. من از یه حقیقت خیلی بزرگ فرار میکردم اما واقعیت این بود... من یه دختر 18 ساله بی *** وکار بودم!
اونقدر گریه کردم که به سکسکه افتاده

1403/08/02 20:41

بودم!
لباس هامو سرسری آب کشیدم واومدم بیرون!

بهارتوی اتاق بود... داشت چمدونشو جمع میکرد!
بادیدن من نگران پرسید:
_گلاویژ؟ چی شده؟ این همه گریه برای چیه؟
_من خوبم آبجی! امروز روز خوبی واسم نبود! یه کم بگذره درست میشه!
_با رضا حرف زدم امشب برمیگردیم... میخواستم روحیه ات رو عوض کنم زدم داغونتم کردم!

_نه بابا... توچیکار داری آخه... من یه کم دل نازک شدم! اینجوری میگی من بیشتر شرمندگی میکشم!
_چرا حس میکنم باهام غربیه شدی؟ مگه اولین باره اینجوری میشی؟ یا اولین باره باهم سفرمیریم؟ چته تو؟ این همه خود خوری واسه چیه؟

_یه چیزی تو دلم سرجاش نیست! دارم سعی میکنم پیداش کنم!
_فکرکنم من جاشو میدونم!
با حسرت آهی کشیدم و گفتم:
_بذار تو دلت بمونه... بهم نگوش.. بذار خودم پیداش کنم!

لباس هامو پوشیدم و رفتم توی تخت و پتورو کشیدم روی خودم‌!
باشیطنت و لبخند دندون نما گفتم:
_لباس هامو پهن میکنی واسم؟
نگاهی تاسف بار بهم انداخت وگفت:
_نه غمت معلومه نه شیطنتت!
_گفتم که خود به خود خوب میشم!
_زود بیدارت میکنم بریم دریا!
_من نمیام عشقمممم! خوش بگذره!
_میریم! خودمون دوتایی!

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#118

قصد رفتن نداشتم اما حوصله بحث هم نداشتم کلاه حمومو روی موهای خیسم محکم تر کردم و بهش پشت کردم!
_شب بخیر!
_تموم عمرمو بهت گفتم باموی خیس نخواب توگوشت نرفت که نرفت!
بعداز حرفش اتاقو ترک کرد و من از شدت خستگی به دقیقه نکشید که خوابم برد!
باصدای چرخیدن قفل توی در، چشم هامو باز کردم وحشت زده به تصویر روبه روم نگاه کردم...
_سلام عشقم!
_تو؟تو.. اینجا چیکار میکنی؟ چطوری منو پیدا کردی؟
_فکر کردی به همین راحتی میتونی ازدستم فرار کنی؟

_کاریت ندارم عشقم... اومدم دنبالت بریم خونمون!
ازجام بلند شدم و باگریه گفتم؛
_چرا دست ازسرم برنمیداری لعنتی؟ چرا بیخیالم نمیشی؟
_تو مال منی گلاویژ! خودتو به من بسپر.. یه کاری میکنم عاشقم بشی!

جیغ زدم.. جلونیا... دستت به من بخوره خودمو میکشم...
_این همه سال دنبالت گشتم... دلم برای بوی تنت تنگ شده بود...
چنگشو توی موهام کرد و عمیق موهامو بوکشید...

_بازم باموهای خیس خوابیدی؟ چه بوی خوبی میدی...
_ولم کن محسن.. خواهش میکنم.. بذار برم...
لب هاشو به لبم نزدیک کرد که جیغ دل خراشی کشیدم!

ازخواب پریدم... نفسم بالا نمیومد! خداروشکر خواب بود.. اتاقم تاریک بود...

ترسیده خیز برداشتم لامپو روشن کردم..

خونه توی تاریکی مطلق بود... ترسیده ونفس زنان، همه ی لامپ هارو روشن کردم...
ازتنهایی

1403/08/02 20:41

میترسیدم...



°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#119

گلوم خشک شده بود.. میترسیدم محسن توی خونه باشه...
به طرف یخچال رفتم و بطری آب رو بدون لیوان سرکشیدم...

_گلاویژ جان ما رفتیم بیرون.. دلم نیومد بیدارت کنم.. خیلی عمیق خوابیده بودی.. اگه دیر اومدیم نگران نشو..
بیدارشدی بامن تماس بگیر(بهار)

کاغذو مچاله کردم ورفتم روی کاناپه نشستم... پاهامو توی شکمم جمع کردم.. تموم تنم میلرزید... یاد خوابم افتادم.. یاد شکنجه های محسن... بیصدا گریه کردم..
خدایا من چقدر تنها و بدبختم..

ده دقیقه توی همون حالت موندم که صدای در اومد...
وحشت زده خودمو گوشه ی مبل بیشتر جمع کردم...
بادیدن عماد دلم آروم گرفت..
متوجه من نشد... به طرف جاکفشی رفت و از داخلش کتشو درآورد و با عجله رفت بیرون!

اومدم صداش کنم اما نتونستم... دلم نمیخواست جلوش ضعیف باشم... چندثانیه از رفتنش نگذشته بود که با حالتی مشکوک برگشت...
متوجه من شد... روسری سرم نبود... لباسم تاپ دوبنده بود.. توی بدترین حالت ممکن بودم‌ اما قدرت تکون خوردن نداشتم.. واسه فرار کردن هم دیگه دیرشده بود...

چیزی نگفتم... حرفی برای گفتن نداشتم.. نمیخواستم اون لعنتی بفهمه من ترسیدم.. نمیخوام کسی به بچه بودن محکومم کنه.. من بچگی نکردم.. تو بچگی بزرگ شدم و بچگی هام همون خونه لعنتی جامونده بود...
_داری میلرزی...

اومد بهم دست بزنه که فورا گفتم:
_خوبم... من.. خوبم..
بهش برخورد... دستشو پس کشید وبا اخم نگاهم کرد..
خجالت زده سرمو پایین انداختم و گفتم:
_ممنون!

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#120

_به بهار زنگ میزنم زودتر بگرده.. قبلش برو یه چیزی بپوش!
گوشیشو ازجیبش بیرون آورد واومد شماره بگیره که دستمو روی دستش گذاشتم!
_میشه این کارو نکنید؟ خواهش میکنم! بااخم به دستم نگاه کرد وبعدش نگاهش به بدنم و درآخر به صورتم ختم شد!

سوالی نگاهم کرد... دستمو پس کشیدم و بیشترخودمو جمع کردم...
ازخجالت آب شدم... لرزش بدنم کمترشده بود.. کاش اونجوری نگاهم نکنه.. شرمزده گفتم:

_فقط یه کابوس بود.. تموم شد! شما برید به کارتون برسید..
موشکافانه پرسید:
_واسه یه کابوس اینجوری گریه میکنی و میلرزی؟
باغم سرمو پایین انداختم و تکون دادم...
_یه کابوس ترسناک وتکراری!
زنگ خونه زده شد... ترسیدم کسی مارو توی اون وضعیت ببینه!

اومدم بلند شم که یادم افتاد تو وضعیت خیلی بدی هستم...
_میشه چشماتونو ببندید؟
_چی؟
_میخوام برم تواتاق...
_خب برو! واسه رو گرفتن ازم فکرمیکنم یه ذره دیرشده!
کلافه و بااسترس گفتم:
_ببند دیگه! الان میان تو!

ازجاش

1403/08/02 20:41

بلند شد وگفت:
_اونا نیستن بامن کار دارن... به طرف در رفت وادامه داد:
_به رضا زنگ میزنم زودتر برگردن.. من باید برم!
وای نه! من میترسم... کاش نره! کاش میشد بهش بگم بمونه!
همین که از در رفت بیرون با عجله رفتم توی اتاق ومانتومو روی همون شلوار گلگلی وتاپم انداختم وروسری هم روی سرم انداختم!

اگه تو خونه میموندم ازتنهایی سکته میکردم...
نشستم روی مبل و شماره ی بهار رو گرفتم!
اما بازم پشیمون شدم وقطع کر‌دم! نمیخواستم مزاحمش بشم!
رفتم توی حیاط وبادیدن عماد که نرفته بود دلم آروم شد!
داشت میرفت بیرون!
با عجله به طرفش رفتم.. متوجه من نبود...

بهش که نزدیک شدم برگشت و باتعجب نگاهم کرد!
_اینجا چیکارمیکنی؟
خجالت زده گفتم:
_میشه منم بیام؟

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#121

باگیجی نگاهم کرد و گفت:
_مگه میدونی من کجا میرم؟
نمیدونم این همه خجالت و مظلوم شدن یک دفعه ای رو ازکجا تو خودم جمع کرده بودم!
_مگه کجا میخواین برین؟

کلافه دست هاشو توی جیبش گذاشت وبا پوزخند گفت:
_بابا تودیگه کی هستی!!!!
_میترسم خب!
_انگار نمیتونم خلاص بشم! دستشو به طرف درخروجی دراز کرد وادامه داد:
_بفرمایید!

_کجا میریم؟
چپ چپ نگاهم کرد که نیش شل شده مو بستم و سکوت کردم!
داشت به طرف دریا میرفت!
وای خدا چقدر سرد بود.. کاش یه چیز بهتر می پوشیدم!

دست هامو دور خودم پیچیده بودم که مثلا خودمو گرم کنم اما دندون هام روی هم بند نمیشدن...
نه به روز ها اونقدر شرجی و گرمه نه امشب انگار چله زمستونه!

به دریا که رسیدیم هرکسی مشغول کاری بود...
یه عده هم توی اون تاریکی شب توی دریا مشغول شنا بودن!
ووییی مادر... چطور میتونن توی این سرما شنا کنن!
بیشترخودمو بغل کردم و دوباره اطرافم نگاه کردم که نگاهم به نگاه عماد قفل شد!

لبخند مسخره ای زدم وفورا نگاهمو دزدیدم! الان میگه چه دختر پروییه! خلوتشو بهم زده بودم.. کلا تواین سفر باعث دردش شده بودم...
چشمم به جمع دختر پسر افتاد که واسه خودشون آتش درست کرده بودن و دورش حلقه زده بودن...

یکی میزد ویکی میخوند.. یکی هم اون وسط قر میداد...
چه خوبه اینجوری جمع هایی!
کاش منم توشون بودم و اینقدر انرژی هام سرکوفت نمیشد!

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#122

_داشتم باحسرت بهشون نگاه میکردم که صدای عماد رشته ی افکارمو پاره کرد!
_سردته؟
هول شدم... الان میگه برگرد برو خونه! با اطمینان گفتم:
_نه خوبه.. هوا مطبوعه!
کتشو درآورد و انداخت روی شونه ام!
_بپوشون خودتو معلومه سردته!

وای قلبم... وای خدا... این الان چه معنی

1403/08/02 20:41

داشت؟
یعنی کتشو بخاطر من درآورد؟ مثل توقصه ها شد که!
الان سکته میکنم! یکی منو بگیره‌!
_ممنون! اما خودتون سردتون میشه!
_نمیشه!

دیگه چیزی نگفت ومن یواشکی عطرشو باتموم وجودم بوکشیدم!
_عماد!
باصدای مردی که از همون جمع دختروپسر بیرون میومد و چشمام گرد شد!
این عمادو ازکجا میشناسه؟!!

بهمون رسید و روبه من سلام کرد!
هنگ کرده جوابشو دادم..
پسر قد بلند اما لاغر اندامی بود... چشم های مشکی و موهای فر مشکی باپوستی گندمی!
درکل قیافه اش بدک نبود اما عماد کجا واون کجا!!!

_چرا نمیای پیش ما؟ گفتی نمیای وگرنه منتظرت میموندیم!
عماد مثل همیشه جدی جواب داد!
_نمیخواستم بیام... دخترخاله ام هوس دریا کرد گفتم یه کم بگردونمش!

دوباره مرد روبه من کرد و با لبخند واحترام گفت:
_خوشبختم خانوم!
اما من گیج بودم! چرا گفت من دخترخاله اشم؟ چرا نگفت کارمندمه؟! خیلی واسم عجیب بود وشوکه شده بودم!

دستشو دراز کرده بود که باهاش دست بدم اما عماد بجای من دست داد ومن فقط باصدایی که ازته چاه درمیومد گفتم:
_همچنین!
_بیاید توجمع ما... هوا سرد جمعمون دوستانه اس گرمتون میکنه!
اینارو که میگفت من رو مخاطب قرار داده بود ومن مثل ماست فقط نگاه میکردم!

عماد سر تکون داد وبه من اشاره کرد که بریم! خوشحال شدم که قبول کرده اما توی سرم پربود ازسوال های بی جواب!




°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
°
#123

توجمعشون پنج دختر و هفت پسر بود که منو عمادم بهشون اضافه شدیم..
همه دخترا آرایش داشتن و بهترین لباس هارو پوشیده بودن و من بامانتوی دم دستی وشلوار گلگلی، موهایی که پریشون از شالم زده بود بیرون و چشم ودماغ سرخ شده بخاطر گریه وسرما کت عمادم تیپمو کامل میکرد...

بااون کت شبیه دختربچه های پنج ساله که کت باهاشونو می پوشن شده بودم.. زیادی واسم بزرگ بود اما بوی عطرش مانعم میشد کتشو بهش برگردونم!
معذب بودم و واسه فرار کردن از نگاه بقیه به شعله آتش که داخلش پراز سیب زمینی بود زل زده بودم!

یکی از دخترها که هیکل نسبتا توپولی داشت به عماد گفت:
_چه خبر عماد جان؟ چندسالی هست ندیدیمت! زندگی متاهلی درگیرت کرده ها!

بی اراده قلبم شروع به تپیدن کرد و با نگاهی مملو از کنجکاوی به عماد نگاه کردم!
_نه بابا کارهام زیاد شده خودمو سرگرم کار کردم!
_ازصحرا چه خبر؟ چرا نیاوردیش؟
عماد عصبی بود واینو از تکون دادن پاهاش میتونستم بفهمم..

اومد حرف بزنه که یکی ازپسرها که اسمش بهادر بود جو رو عوض کرد وگفت:
_پینار سوال جوابت گرفته تواما! پاشو برو گیتارمو بیار افشین واسمون بخونه!

چرا این کارو کرد؟ اون لعنتی چرا

1403/08/02 20:41

مانع ادامه حرفشون شد؟ چرا نذاشت عماد جواب بده؟ قفسه سینه ام تند تند بالا وپایین میشد و دست هام به شدت یخ زده بود!

سرمو پایین انداخته بودم وسعی داشتم خودمو آروم کنم که صدای گیتار بلندشد و ریتم دلنوازی شروع به نواختن شد!
آهنگش آشنا بود و با خوندن افشین متوجه شدم آهنگ خرچنگ های مرداب حیب رو داره میخونه...

در این زمانه بی هیاهوی لال پرست
خوشا به حال کلاغان قیل و قال پرست
چگونه شرح دهم، لحظه لحظه خود را
برای این همه ناباور خیال پرست
به شب نشینی خرچنگ های مردابی
چگونه رقص کند ماهی زلال پرست
رسیده ها چه غریب و نچیده می افتند
به پای هرزه علف های باغ کال پرست
رسیده ام به کمالی که جز اناالحق نیست
کمال دار را برای من کمال پرست
هنوزم زنده ام و زنده بودنم خاریست
به تنگ چشمي نامردم زوال پرست
°
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#124

صداش خیلی قشنگ بود و بدون فکرکردن به عماد و ازدواجش محو تماشا شده بودم...
آهنگ تموم شد و همه دست زدن!
سعید همون پسری که به جمعشون دعوتمون کرده بود با نارضایتی گفت:
_یه چیز خوب بخون حالمون جا بیاد جان من! چیه این آهنگ ها دپرسمون میکنه!

اتفاقا آهنگ غمگینی نبود ومن خیلی خوشم اومده بود..
همه باسعید موافقت کردن و یه آهنگ 6و8 رو زدن و دوتاازپسرها که اسم هاشونو نمیدونستم بلند شدن به شلنگ تخته ول کردن اون وسط!!

ازکارشون خنده ام گرفته بود و داشتم با لبخند بهشون نگاه میکردم که حس کردم یکی داره نگاه میکنه.. باعماد چشم توچشم شدم!
نگاه میکرد اما بی تفاوت وگنگ! نگاهی که هیچ تعبیری توش نبود و نمیشد ازش حسی رو خوند!

دوباره نگاهمو به پسرها دوختم اما دیگه به کل حواسم پرت شده بود!
شاید سردشه وکتشو میخواد؟!! من که گرمم شده بود زشت بود اگه بهش برنگردونم!

سرمو خم کردم وکنار گوشش گفتم:
_من گرمم شده اگه میخواید کتتون رو بهتون برگردونم!
بدون اینکه نگاهم کنه سرشو به نشونه ی نه تکون داد وگفت:
آهنگ تموم شد و افشین گفت:
_خب دیگه بستونه پاشین برین خونه هاتون دیجی امشب خسته شده!

یه دختری که ازهمون اول توی خودش بود و اصلا حرف نمیزد روبه بهادر گفت:
_بهادر میشه آهنگ منم بزنی؟ حال وهواش میچسبه!

افشین بجای بهادر جواب داد؛
_دلنواز یه امشبو میشه بیخیالی تا کنی؟
_جون دلی بخون اونو خیلی خوب میخونی!
_هندوانه زیربغله دیگه؟
بهادر_ بخون خب توهم خودتو گرفتی!
کنجکاو به حرف هاشون گوش میکردم که بهادر شروع به نواختن کرد ویه کم بعد صدای دلنشین افشین توی فضا پیچید....
تن دادم به این تنهایی نیستی اما حس میکنم اینجایی , اینجایی
میخوام اما سختمه

1403/08/02 20:41

پاشم باید چند وقت تو حاله خودم باشم , تو حاله خودم باشم
صبرم کمه بگو این چندمین شبه تا کی باید تلقین کنم همه چی مرتبه
تنها دلخوشیم اینه حالا که نیستی پیشم که با هر نفس که میکشم بهت نزدیکتر میشم
صبرم کمه بگو این چندمین شبه تا کی باید تلقین کنم همه چی مرتبه
تنها دلخوشیم اینه حالا که نیستی پیشم که با هر نفس که میکشم بهت نزدیکتر میشم (مهدی یراحی_تلقین)

خیلی قشنگ بود... خیلی زیا‌د.. غرق درافکارم بودم که عماد بلند شد وبه من گفت: بریم دیگه دیر وقته..
صداشو بلندترکرد وروبه جمع گفت‌:
_عالی بودین بچه ها... خوش گذشت امشب.. مادیگه باید بریم.. می بینمتون!

باپسرا دست داد و خداحافظی کردیم وبه طرف خونه برگشتیم!
_ممنون!
_همه چی... امروز کلا درگیرمن بودید... تشکر لازم بود!
آروم قدم میزد و انگار قصد نداشت زودتر برسیم!

بایه تصمیم یه دفعه ای واسه جبران هم که شده رفتم جلوش وایستادم...
باتعجب نگاهم کر‌د!
_قبول میکنم!
یه تای ابروشو بالا انداخت وسوالی نگاهم کر‌د!
_قضیه مادربزرگتون!
جدی بود.. با اطمینان سرتکون داد وگفت:
_نگران نباشید جدی نمیگیرم چیزی رو خیالاتم برم نمیداره... حدمم میدونم و..
انگشتمو سوالی کنار لبم گذاشتم مثلا دارم فکرمیکنم... و اینکه میدونم جای پدربزرگم هستین!

تک خنده ای شبیه پوزخند کرد و گفت:
_این زبونو نداشتی چیکار میکردی؟
باشیطنت گفتم:
_ازخوشگلیم استفاده میکردم!



°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
°
#125

یه جوری که انگار چیزی عجیب و جدید شنیده باشه یه کم خودشو خم کرد و با سوالی ترین لحن ممکن گفت:
_ازچی استفاده میکردی؟
حالا من یه چیزی گفتم... اما اینجوری که این زرافه تعجب کرده بود هم زشت نبودم!

بهم برخورد... خب حق داره دیگه وقتی من مثل روح جلوش میگردم بایدم اینجوری تعجب کنه! خودمو به اون راه زدم که مثلا ناراحت نشدم..
_هیچی شوخی کردم! اوکی اگه اون قضیه مادر بزرگتون منتفیه حرفی نیست خواستم جبران کرده باشم!

جلوترازاون راه افتادم سمت خونه واونم بدون حرف پشت سرم راه افتاد...
چقدر بی ادب بود... مثلا مهندس جامعه اس وتحصیل کرده اس!
یه کم مونده بود به خونه برسیم که صداشو پشت سرم شنیدم!

_میخوای قبلش زنگ بزن اعلام کن داری میای، با صحنه های منفی سنت مواجه نشی! با این حرفش خشکم زد! بخاطر موضوع روز گذشته این حرفو زده بود!
وای خاک توسرت کنن بهار آبرو واسه خودت نذاشتی!

برگشتم سمتش... دوباره روبروش قرار گرفتم و باچشم های ریزشده پرسیدم:
_یعنی چی این حرف؟ شما چرا اینقدر روی سن من تاکید میکنید؟ من دوماه دیگه 19 ساله میشم کجای سن من مشکل داره؟

_من

1403/08/02 20:41

ازشما تاریخ تولدپرسیدم؟ اوکی فهمیدم تولدت نزدیکه حالا یه زنگ بزن اعل

1403/08/02 20:41


نه بابا! انگار اونجوری هم که وانموند میکنه خشک وجدی هم نیست! بلده پررو بازی دربیاره فقط منتظر آدمشه!
ازاین همه پررویی حیرت زده شدم!
چشمام گرد شده بود و دهنم باز!

_من کی به شما تاریخ تولد گفتم؟
_همین الان گفتی دوماه دیگه 19 سالت میشه!
باحرص دندون هامو روی هم ساییدم وگفتم:
_اذیت کردن من حس خوبیه نه؟
احساس کردم خنده اش گرفته وتاریکی شب مانع دیدن قیافه اش میشد!

_بیخیالش هرچی میگم یه چیزی توش درمیاری! واقعا توکار خیال بافی مهارت خاصی داری!
جلو جلو ازمن راه افتاد که عصبی دستشو کشیدم وگفتم:
_صبرکن ببینم!
°
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/02 22:14