°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#126
این دفعه نوبت اون بود که تعجب کنه! عصبی روی پاهام بلند شدم تا خودمو بهش برسونم اما بازم قدم کم میومد.. توی فاصله کم ازصورتش باحرص گفتم:
_منو عصبی نکن! بهمم نریز! من از اون دسته آدمایی که فکر میکنی نیستم.. اگه یه بار دیگه.. فقط یه بار دیگه بهم تهمت بزنی چشم هامو می بندم و دهنمو باز میکنم و....
یه دفعه کشیده شدم توی بغلش و دست هاش محکم دور کمرم پچید وتوی حصار آغوشش اسیرشدم! تموم بدنم یخ زد.. شوک زده وترسیده به دست هاش که دور کمرم حلقه شده بود نگاه کردم!
_چیکارمیکنی؟ این.. این چه کاریه؟ ولم کن...
_دیگه منوتهدید نکن خانوم کوچولو! اونم توی یه جایی پرنده پرنمیزنه و چشم چشمو نمی ببینه!
میلرزیدم... خیلی ترسیده بودم.. نباید حاضرجواب میکردم وگرنه معلوم نبود چطوری تحقیر میشم!
با لکنت و لب هایی که از شدت ترس میلرزید گفتم:
_باشه.. حا..حا لا.. ولم کن!
توی اون تاریکی چشم هاش برق میزد..
به چشم هام زل زده بود.. نگاهش به لبم کشیده شد وثابت موند..
ترسیدم... مثل یه جوجه که زیربارون سرما زده باشه میلرزیدم!
چشم هاشو بست وخودشو بهم نزدیک ترکرد!
یا خدا نکنه میخواد ببوسه؟
باترس چشمامو بستم که ولم کرد!
قفسه سینه ام با شدت زیادی بالا وپایین میشد!
باقدم های بلند ازش دور شدم...
واقعا دیونه بود.. اگه میبوسیدم چی؟ چقدر چشماش تواون فاصله به دلم نشسته بود... با یاد آوری نگاهش روی لبم دلم هول میشد!
حرفمو پس میگیرم! عماد دیونه نیست! اونی که دیونه اس منم!
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
1403/08/02 22:15