The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#126

این دفعه نوبت اون بود که تعجب کنه! عصبی روی پاهام بلند شدم تا خودمو بهش برسونم اما بازم قدم کم میومد.. توی فاصله کم ازصورتش باحرص گفتم:
_منو عصبی نکن! بهمم نریز! من از اون دسته آدمایی که فکر میکنی نیستم.. اگه یه بار دیگه.. فقط یه بار دیگه بهم تهمت بزنی چشم هامو می بندم و دهنمو باز میکنم و....

یه دفعه کشیده شدم توی بغلش و دست هاش محکم دور کمرم پچید وتوی حصار آغوشش اسیرشدم! تموم بدنم یخ زد.. شوک زده وترسیده به دست هاش که دور کمرم حلقه شده بود نگاه کردم!
_چیکارمیکنی؟ این.. این چه کاریه؟ ولم کن...
_دیگه منوتهدید نکن خانوم کوچولو! اونم توی یه جایی پرنده پرنمیزنه و چشم چشمو نمی ببینه!

میلرزیدم... خیلی ترسیده بودم.. نباید حاضرجواب میکردم وگرنه معلوم نبود چطوری تحقیر میشم!
با لکنت و لب هایی که از شدت ترس میلرزید گفتم:
_باشه.. حا..حا لا.. ولم کن!
توی اون تاریکی چشم هاش برق میزد..

به چشم هام زل زده بود.. نگاهش به لبم کشیده شد وثابت موند..
ترسیدم... مثل یه جوجه که زیربارون سرما زده باشه میلرزیدم!
چشم هاشو بست وخودشو بهم نزدیک ترکرد!
یا خدا نکنه میخواد ببوسه؟
باترس چشمامو بستم که ولم کرد!

قفسه سینه ام با شدت زیادی بالا وپایین میشد!
باقدم های بلند ازش دور شدم...
واقعا دیونه بود.. اگه میبوسیدم چی؟ چقدر چشماش تواون فاصله به دلم نشسته بود... با یاد آوری نگاهش روی لبم دلم هول میشد!
حرفمو پس میگیرم! عماد دیونه نیست! اونی که دیونه اس منم!



°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/02 22:15

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#127

به خونه که رسیدیم قبل ازاینکه وارد بشم کتشو از تنم درآوردم و بانفرت ساختگی گفتم:
_ممنون.
نگاهش یه جوری بود.. بوی شیطنت داشت یا چیزی شبیه نگاهی پیروزمندانه.. هرچی که بود من نمیتونستم تعبیرکنم..

واردخونه شدم و بادیدن بهار و رضا که آماده بودن و چمدون هاهمه کنار در بودن تعجب کردم!
_سلام!
بهار_سلام عزیزم خوبی؟ کجا بودی؟
_ کنارساحل.. خوش گذشت!
_آره خوب بود.. کاش میومدی.. جات خالی بود!

باشیطنت چشمک زدم وگفتم:
_مطمعنی؟
با اطمینان ودلخوری سرتکون داد وگفت:
_اگه میومدی حتما خوش میگذشت.. لباس هاتو خودم واست جمع کردم برو یه چک کن اگه چیزی جانمونده بریم!

بهارازچیزی ناراحت بود... ازنوع حرف زدن ورفتار سردش...
من ناراحتش کرده بودم یعنی؟ چون با عماد رفته بودم ساحل؟
_میشه بیای تو اتاق؟
سرتکون داد وباهم وارد اتاق شدیم!
_چیزی شده؟ من کاری کردم؟ از من دلخوری؟

_نه خواهری... ازتنها کسی که توی دنیا دلخور نیستم فقط وفقط تویی!
_اما تویه چیزیت هست! من میشناسم اخلاقتو! ازیه چیزی ناراحتی... چی شده؟ بیرون که بودی حالت خوب بود!

_خوب بودم اما نه تاوقتی که بفهمم اون عوضی خیانت کاره و تموم این مدت وسیله سرگرمیش بودم!
_عوضی کیه؟ رضا رو میگی؟ خیانت؟؟؟ چطور ممکنه!

_آره منم فکرمیکردم ممکن نیست! اصلا مگه میشد یه ذره به این مار هفت خط شک کرد؟
خودم با چشم خودم و گوش خودم دیدم یه زنه بهش زنگ زد ورفت دور تر تا جواب بده و قربون صدقه اش میرفت تا یه کاری رو نکنه!

بهت زده و پریشون گفتم:
_چه کاری؟
_نمیدونم! نذاشت بشنوم! هرچی که بود انگار دختره میخواست چیزی رو لو بده وه این آشغال به التماس افتاده بود!

شک زده گفتم:
_باورم نمیشه.. باور نمیکنم! بهار تو مطمئنی؟
باعصبانیت صداشد بالا برد وگفت:
_گلاویژ خودم شنیدم میفهمی؟؟؟

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/02 22:15

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#128

باشه عزیزم.. آروم باش.. من ازش میپرسم.. من ته توشو در میارم.. رضا عاشقته، این کارا ازش بر نمیاد.. حتما دلیلی داشته!
_اگه عاشقم بود اگه دلیلی داشت تموم مدت که گلومو پاره کردم وجیغ وداد کردم به حرف میومد.. نه اینکه لال بشه!
زود باش آماده شو بریم دیگه.. حتی یک دقیقه دیگه هم نمیتونم اینجا رو تحمل کنم!

_باشه عزیزم.. میریم.. الان اماده میشم!
رضا توخودش بود.. انگارخیلی غمگین بود.. سرش پایین بود وبه زمین چشم دوخته بود!
مطمئن بودم پای هیچ زنی در میان نیست و سکوت رضا دلیل داشته!

چمدون هارو توی ماشین گذاشتیم وموقع رفتن شد!
بهار ماشین رضا رو برداشت و از حیاط خارج شد...
داشتم بند کتانی هامو می بستم که رضا گفت:
_گلاویژ جان میشه یه خواهشی ازت بکنم؟

_البته... بفرمایید..؟
_میشه من با بهار برم؟ الان عصبیه ساعت نزدیک سه نصف شبه میترسم کاری دست خودش و تو بده!
_خب بریم اشکالی نداره که... من میرم صندلی عقب میشینیم!

_نه نه! منظورم اون نیست! میدونم با عماد میونه خوبی نداری و ازهم خوشتون نمیاد.. اما میخوام بابهار تنها صحبت کنم.. وقتشه که قضیه ی سایه رو واسش تعریف کنم!
پس اون زنه سایه بود واین بیچاره خیانتی نکرده بود!
خجالت کشیدم... حس سربار بودن هرلحظه توی سرم کوبیده میشد..
_اما شاید ایشون راضی نباشن من باهاشون هم سفرباشم!

_این حرفا چیه خواهرم... عماد خودش گفت گلاویژ رو بفرست پیش من و تنها بابهار حرف هاتو بزن!
خودش گفته بود؟؟ مگه میشه؟ نکنه بازم نقشه کشیده این دفعه تو جاده و بر وبیابون پیاده ام کنه؟!!!
سوالمو به زبون آوردم...
_خود آقا عماد گفتن من با ایشون برم؟
_آره.. پیشنهاد خودش بود.. وگرنه نمیخواستم تا تهران چیزی رو به بهار بگم!

نگاه یواشکی به عماد که داشت چمدونشو توی جعبه ماشینش میذاشت کردم!
باز چه نقشه ای داری کله خراب!
رضا که سکوتمو دید سرشو تکون داد وگفت:
_اصلا ولش کن.. برسیم تهران میگم دیگه! فقط لطفا خودت بشین پشت فرمون ونذار اون رانندگی کنه!

_من رانندگی بلد نیستم! مشکلی ندارم من با آقا عماد میرم.. لبخند اجباری زدم وادامه دادم:
_درسته باهم کلکل میکنیم اما اونقدراهم دشمن نیستیم دیگه! اون آقا بداخلاقه هرچی باشه رییسه!



°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/02 22:15

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#129

_مطمئنی؟ توروخدا رودربایستی نکن و ازخود گذشتگی نکن.. هیچ اجباری به این کار نیست!
_نه بابا.. من از این کارها نمیکنم هیچوقت!! نگران نباش برو داداش برو به اون خل وچل بفهمون خیانت نکردی بهش!

_مرسی خیلی ماهی... انشاالله تو عروسیت جبران کنم!
باخنده وشیطنت گفتم:
_حالا کووو تا عروسی! تولدم نزدیکه منتظر جبرانم!

خندید و دستشو روی چشمش گذاشت‌!
_به روی چشم آبجی کوچیکه!
_خب دیگه بریم دوتا میرغضب منتظرن!
_بریم!
قدم اولو برداشته بودم که صدام زد!
_گلاویژ!
_جانم؟
_یه خواهش دیگه ام دارم!
بالبخند پشت چشمی نازک کردم وگفتم:
_این دفعه به کشتمون ندی؟!
_لطفا به عماد نگو که من بهت چیزی گفتم!

_چی رو؟
_همین که پیشنهاد عماد بوده که تو بری توی ماشینش!
_خب چرا؟ الان میخواد کلاس بذاره واسم!
_نه اینطور نیست! گفته بهت نگم و لطفا آبروی دهن لقی منو بخر!
_دور ازجون! چشم اونم نمیگم دیگه چی؟
_چشمات سلامت.. کادو تولدت ارزشش بالاتر رفت!
خندیدم وبه طرف ماشین عماد که هنوز ازحیاط بیرون نرفته بود رفتم!

بدون حرف سوار شدم و مشغول بستن کمربندم شدم!
_اینجا چیکار میکنی؟
بی تفاوت وبدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
_متاسفم ولی امشبم باید تحملم کنی!
_چرا اونوقت؟
_چون رضا و بهار یه حرف هایی دارن که مناسب سن بچه ها نیست!
باپوزخندی که بیشتر شبیه فوش بود گفت:
_پس خودتم قبول داری بچه ای!

به طرفش برگشتم ولبخندی حرص درار زدم...
_قبول دارم سنم از پیرمردها کم تره‌!
چپ چپ نگاهم کرد وماشینو روشن کرد وحرکت کر‌د!
_حرصت نگیره بزنی ناکارمون کنی؟ سعی کن سنتو فراموش کنی و ریکس رانندگی کنی‌!

_سعی کن تو مسیر حرف نزنی وگرنه تضمین نمیکنم اتفاقی نیوفته‌!
ادای ترسیدن درآوردم وگفتم:
_هیععع! نکنه باز میخوای وسط بیابون پیاده ام کنی!
_این دفعه خطر جانی درکمینته!
بازم ادای ترسیدن درآوردم و دست هامو ساختگی جلوی دهنم گذاشتم وگفتم‌:
_وای خاک به سرم‌! به رضا گفتم با این پیرمرده منو نفرستا! چشمات ضعیف نباشه بریم تو دره!

معلوم بود هم حرصش گرفته هم خنده اش گرفته...
سرعتشو بیشتر کرد و وارد خیابون اصلی شد!
_معلومه حرف اون شبم حسابی سوزونده ها!
ابرویی بالا انداختم وباحالتی بی تفاوتی گفتم:
_کی؟ من؟؟؟ نه!!! واسه چی باید پیر بودن شما منو بسوزونه! حرف حق ناراحتی نداره!

بازم پوزخند زد و بازم سرعتشو بیشتر کردو وازماشین بهار اینا سبقت گرفت‌!
ترسیده بودم اما با پررویی گفتم:
_هی بابا بزرگ به کشتمون ندی.. من آرزو دارما... میخوام عروس شم!

_مگه کسی هم هست تورو بگیره؟
_وا؟ مگه من چمه؟ دو روز نبودم عشقم خودشو کشت اینقدر زنگ زد

1403/08/02 22:15

وبیقراری کرد!
یه دفعه نمیدونم چی شد که عصبی شد وگفت:
_دوست پسرداشتن افتخار نیست خانم! لازم نیست باافتخار بیانش کنی..
با لب ولوچه آویزون گفتم:
_من کی گفتم دوست پسر دارم‌‌؟ اصلا دیگه حرف نمیزنم شما هم بامن حرف نزن!

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/02 22:15

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#130

یک ساعتی توی سکوت گذشت و منم چون تموم روزو خواب بودم اصلا خوابم نمیبرد... حوصله امم سر رفته بود ودلم میخواست باکسی حرف بزنم...
مجسمه ابوالهولم که مثل ماست فقط به جاده چشم دوخته بود وانگار توی فکربود..

ای خدا پس من باکی حرف بزنم.. خو حداقل ظبط وامونده رو روشن کن دلمون بازشه!
هی میخواستم چیزی نگم اما هرلحظه بیتاب ترمیشدم...
چندباری توی صندلی خودمو جابجا کردم که بالاخره صدای مجسمه دراومد:

_چیزی میخوای بگی؟
_نه!
_دستشویی داری؟
وا این چه بی چشم و روئه! یه ذره خجالت سرش نمیشه!
_نخیر.. داشته باشم میگم!
_والا آدم افسردگی میگیره.. حداقل یه آهنگی چیزی بذارین یادم بره کجا هستم!
حرصم گرفت! این همونی بود سپرده بود من نفهمم میدونه میخوام باهاش همسفربشم!
_میدونستی میخواد منو بفرسته اینجا و خودتو به اون راه زده بودی؟

_نه مگه تومیدونستی میخوای بامن بیای؟ نکنه دعواشون ساختگیه واسه اینکه بامن باشی؟
بی هوا صدام بالا رفت و باعصبانیت گفتم:
_باز توهم زدی؟ باز تهمت زدی؟ واسه چی باید واسه کنارشما بودن تلاش کنم؟ کنار برج زهرمار نشستن چه جذابیتی داره که من بخوام نقشه واسش بکشم؟

بی تفاوقت نیم نگاهی بهم انداخت ودوباره نگاهشو به جاده دوخت وگفت:
_بازکه صداتو بردی بالا!
یاد حرکتی که توی صاحل کرد افتادم...
ترسیدم وسعی کردم آروم تر حرف بزنم!

_تا اذیتم نکنی اموراتت نمیگذره نه؟ تا دعوا راه نیوفته و دست وپای منو به لرزه نندازی آروم نمیشی نه؟ لازم نکرده تهدیدم کنی که پیاده ام میکنی الان به بهار زنگ میزنم با رضا جاهامونو عوض میکنیم!

گوشیمو برداشتم که زنگ بزنم که با قرار گرفتن دستش روی دستم انگار جریان برق بهم وصل شد...
_بده من اونو... بیخودی بابچه بازی مزاحم بقیه نشو!

بابغض کاملا به طرفش برگشتم وخودمو یه ذره به صندلیش نزدیک کردم وگفتم:
_لذت میبری از اینکه اشکمو دربیاری نه؟
لبخند بانمکی زد و بهم نگاه کرد...
_حرص میخوری بامزه میشی

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/02 22:15

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#131

باحرف عماد چشمام نزدیک بود از کاسه بزنه بیرون...
توی همون حالت نیم خیز روی صندلی خشکم زده بود و نمیدونستم کلمه ی (بامزه میشی) رو به چی تعبیر کنم!
ترسیدم حرف یاحرکتی بزنم بازم با همون لحن جدی حرص درارش بگه خیالات برت نداره و....

یه تای ابرومو بالا انداختم و ولب هامو جمع کردم و چشم هامو توی کاسه گردوندم و زور زدم یه چیزی بگم اما دیدم جمله ای پیدا نمیکنم و توی همون حالت خودمو به صندلیم چسبوندم وسکوت کردم!

بازم نیم نگاهی بهم انداخت وگفت:
_الان داری حرصتو پنهون میکنی؟
_میشه ضبط تو روشن کنی؟
با فرمونش موزیک رو پلی کرد و پوزخندی به سکوت وصورت شوک زده ام زد وچیزی نگفت...
واقعا هم شوکه شده بودم..

خودم بودم با تنهایی، با حسرت های رویایی... خودم بودم ولی دلخوش، به دور از عشق ِ آدمکش... خودم بودم ولی آزاد، غریب افتاده و آباد...اگه کم داشت اگه کم رود، ولی دنیام دستم بود...
یهو چشماش پیدا شد، یهو دنیام زیبا شد..
یه چیزایی بهم گفتو، همه خوابامو آشفتو.. زدم از زندگیم بیرون، زدم بیرون از دنیام...ازون لحظه از اون موقع هنوز اینجام
♫♫♫
یهو رفت و زمستون شد، هوا بد شد دلم خون شد... یهو دستام خالی شد، یهو بدجور حالی شد..کنارش عمرو سوزوندم،
یهو رفت و خودم موندم.. خودم موندم ولی ناخوش، کنار عشق ِ آدمکش...
خودم موندم با کلی آه، هزارتا شب بدون ِ ماه... خودم موندم با ویرونی، دیگه باقی شو می دونی...
به هر سمتی بگی رفتم ،به هرکس که بگی گفتم...
یه جورایی همه بو بردن از دنیای آشفتم..
(چشماش_مسعودامامی)

از سبک آهنگ هاش خوشم اومدبود.. یه جورایی مثل من بود و تابحال ندیده بودم آهنگای رپی ودیس لاو گوش کنه..
خوب که متن آهنگ هاش دقت کردم یاد حرف های رضا و حرف های اون دختر کنار صاحل.. و اون اسم....

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/02 22:17

°💖°🌸°💖°🌸°
#132

نمیخواستم هیچ حدسی رو بزنم.. دلم نمیخواست به عاشق کسی بودنش حتی فکرهم بکنم...
زندگیش برام مبهم بود و خیلی دلم میخواست از گذشته اش سر در بیارم و اگه منه دیوونه اون شب پیشنهادشو قبول کرده بودم الان از کنجکاوی درحال خودکشی نبودم...

کلافه آهنگو قطع کردم و گفتم:
_وای بدتر دلم گرفت... خیلی ببخشید ولی ترجیح میدم توی سکوت باشم تا غمباد بگیرم!
_یادم نبود قراره با شما همسفر بشم وگرنه برنامه قصه های کودکانه میزدم تو سیستم!

دهنمو کج کردم و با دهن کجی گفتم:
_چه بد که این کارو نکردین.. منم اگه میدونستم باخودم رادیو میاوردم گوش کنین حوصلتون سر نره!
بادیدن قیافه ام واسه اولین بار بلند بلند زد زیر خنده...

ای خدا چقدر قشنگ میخنده.. الهی اونی که عاشقشی قربونت بره!
قبل ازاینکه نیشم باز بشه و خودمو لو ندم نگاهمو ازش گرفتم وبه جاده چشم دوختم!!


_این همه جسارت کار دستت میده آخر!
اومدم جواب بدم که دیدم ماشین اینا پشت سرمون داره چراغ میزنه و نورش میوفتاد توی آینه بغل ماشین...
_رضا داره واسه چراغ میزنه؟
جدی شد و توآینه رو نگاه کرد وگفت:
_دارم می بینم!

سرعتشو کم کرد وشیشه رو پایین کشید..
رضا_ چرا گوشیتو جواب نمیدی؟
عماد_ چطور؟
_اگه بهش نگاهی بندازی متوجه میشی!
عماد که انگار برعکس من اصلا کنجکاو نشده باشه سرشو به نشونه ی تایید تکون داد و شیشه رو کشید بالا...

بهارم اومد چیزی بگه که عماد بازم سرعتشو زیاد کرد وازشون دور شدیم..
چندثانیه نگذشت که گوشیم زنگ خورد..
_جانم ؟
_جات خوبه گلا؟ میخوای بیای پیش ما؟
_نه مرسی خوبم!
_مطمئنی؟ من مشکلی ندارما.. راحت....
میون حرفش پریدم وگفتم:
_خوبم فداتشم.. دو_سه ساعت دیگه میرسیم!
_باشه! بعدا حرف بزنیم...
_اوکی!
گوشی رو قطع کردم وکنجکاو خیلی نامحسوس منتظر شدم که عماد گوشیشو نگاه کنه اما این کارو نکرد..

بی تفاوت مشغول رانندگی بود که دیدم نور صفحه موبایلش توجیب شلوارش داره خاموش وروشن میشه!
_زنگ میخوره!
نیم نگاهی به من انداخت و گوشی رو ازجیبش بیرون کشید...
با دیدن شماره اخم هاش توهم کشیده شد!

ردتماس زد اما گوشی رو کنار نذاشت.. مثل این فضولا یه کم خم شدم شاید بتونم صفحه رو ببینم.. مسیج هاشو باز کرد.. یه چشمش به جاده بود یه چشمش به پیام ها... تلخ شد..

شماره ای رو گرفت و کنار گوشش گذاشت!
_این اراجیف چیه واسه من نوشتی؟
حالت پرخاش نداشت و صداش بلند نبود اما عصبی بود..
_دلم نخواست جواب بدم.. دیگه حق نداری به رضا زنگ بزنی..
....
_باشه گریه نکن.. توراهم دارم برمیگردم... میام اونجا...
.......
کلافه گوشی جابجا کرد وگفت:
_باشه اومدم حرف میزنیم.. دیگه نبینم به رضا زنگ

1403/08/02 22:17

بزنی...
خداحافظی کرد و من موندم ویه دست های یخ زده و بدنی که از حسادت می لرزید...
نمیدونم کی پشت خط بود اما هرکی بود عماد روش غیرتی شده بود و اشک توی چشم های من جمع شده بود.
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°

1403/08/02 22:17

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#133

این *** چی داره که من بهش دل بستم خدایا؟؟؟
من حتی نمیدونم این مرد کیه! حتی نمیدونم زن داره یانه!
بغ کرده نگاهمو به جاده دوختم وسعی کردم با زمزمه کردن اسم خدا خودمو آروم کنم...

دوباره شماره ای رو گرفت و اینبار انگار رضا بود...
_الو رضا........ آره جواب دادم ولی تودیگه اصلا جوابشو نده و اگه زنگ زدبه من بگو تا حسابشو بذارم کف دستش!
...............
نمیدونم رضا چی گفت که تک خنده ای کرد وگفت:
_دیونه شدی؟ خوب میدونی من ازاینکه کسی پیجم کنه متنفرم واگه میخواستم جواب میدادم پس دلیلی نداره از طریق تو وارد بشه تا من مجبور شم جواب بدم! فقط همین!
................

_آره انگار باز میخواد دردسر درست کنه تا عزیز تهرانه نمیخوام مشکلی پیش بیاد امشب میرم اونجا ببینم قضیه چیه!
چشم هام بسته بود اما سراپا گوش شده بودم واسه شنیدن حرف هاش ....

بعداز تموم شدن تلفنش دیگه سکوت مطلق شد و من نفهمیدم کی خواب مهمون چشم هام شد!
وقتی چشم هامو باز کردم جلوی خونه بودیم و هوا گرگ ومیش بود!

باچشم های نیمه باز به ساعتم نگاه کردم.. نزدیک به هفت صبح بود...
تشکرخشک وخالی کردم و پیاده شدم..
قبل از رفتنم گفت:
_ امروز وفردا رو نمیخواد بیای سرکار اما بعد ازاون دیگه مرخصی نداریم!

لبخندی مسخره زدم وگفتم:
_ممنون.. حتما... خداحافظ!
کلیدو به در انداختم و وارد خونه شدم...
بهار اینا هنوز نرسیده بودن وبه لطف سرعت های بیش از حد عماد دست کم یک ساعتی جلو تراز اونا بودیم!

بیخیال ساکم که صندق عقب ماشین رضا بود شدم و با همون چشم های نیمه باز ازکمد لباس هام پیرهن بلند وآزادی رو پوشیدم و رفتم توی تختم و به دقیقه نکشیده خوابم برد...
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/02 22:17

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#134

باصدای بهارچشم هامو باز کردم...
_سلام!
_علیک سلام.. بالاخره از خواب زمستانی بیدارشدی؟
چشم هامو بادستم مالوندم و نشستم توی تختم...
_ساعت چنده؟ مگه چند ساعت خوابیدم؟
_ساعت 4ونیم بعداز ظهره دخترم!

بیخیال شونه ای بالا انداختم وگفتم:
_خسته بودم! تو نخوابیدی؟
_چرا منم تا رسیدم خوابیدم اما ساعت 12 بیدارشدم دیگه خوابم نبرد!
_کی رسیدین؟ دیشب چی شد؟

_نیم ساعت بعدازشما... هیچی بعداز دوسال آشنایی با رضا تازه فهمیدم رضا یه خواهرم داره!
_جدی؟
شماتت بار نگاهم کرد و با دلخوری گفت:
_لازم نکرده خودتو به اون راه بزنی رضا گفت که تو قضیه سایه رو میدونی!

_میدونم اما رضا چیزی به من نگفته و من ازجای دیگه ای فهمیدم!
_وبه من نگفتی!!!!!
_رضا گفت چیزی نگم تا خودش همه چی رو بهت بگه!
_توهم که حرف گوش کن!!!!
_منو معاخذه نکن بهار... اگه نگفتم قطعا بخاطر رابطه شما بوده و نخواستم تو زندگیتون دخالت کنم... خودت که میدونی من کسی نیستم توزندگی کسی سرک بکشم!

_یعنی اگه خیانت کرده بود و باچشم خودتم میدیدی بازم سکوت میکردی؟
_نه اصلا! توی این یه مورد نمیتونم ساکت باشم چون پای زندگی خواهرم در میان بود...

منم اولش فکرکردم سایه دوست دختریا نامزد یا کسیه که به تو مربوط میشه و میخواستم همین که رسیدم خونه، هرچی که دیدمو بهت بگم اما بعداز اینکه عماد واسم توضیح داد که سایه کیه و رضا خواهش کرد که چیزی نگم، بهت چیزی نگفتم!

_درهرصورت من وقتی فهمیدم تو ازاین موضوع باخبری خیلی ناراحت شدم!
_ناراحت نشو چون من هیچ کاری نمیکنم که تورو اذیت کنه!
اومد رو تخت و روبه روم نشست!
_اما مرگ بهار این دفعه اگه اون عوضی اومد به من بگو که فورا خودمو برسونم!

_وا دیوونه چرا قسم میدی؟ چطوی میخوای خودتو برسونی مگه میخوای بری سوپرمارکت؟ با شرکت یک ساعت فاصله داریا!
_من نمیدونم هروقت اومد توباید به من بگی!
بی حوصله و واسه اینکه بحث رو تموم کنم گفتم:
_چشم! حالا بهم بگو ناهار داریم یا از گرسنگی بمیرم؟

_نخیر نداریم خودمم تخم مرغ خوردم حوصله آشپزی نداشتم پاشو توهم برو یه دونه واسه خودت درست کن!
باچندش چشمامو چین دادم وگفتم:
_اییی بهار من کی تخم مرغ خوردم بار دومم باشه! ولش کن دیگه وقت شامه یه چیزی واسه شام درست میکنم!

_من شام نیستم واسه خودت درست کن عشقم!
_وا؟ کجایی مگه؟
بلند شد و رفت جلوی آینه موهاشو باز کرد وهمزمان گفت:
_بارضا بیرونم! گلاویژ به نظرت رنگ موهامو عوض نکنم؟ به نظرم تکراری شده!

_هوم! فکر خوبیه.. منم میخوام موهامو مشکی کنم...
بلندشدم و رفتم توی آشپزخونه..
_مشکی نکنیا... همه قشنگیت به

1403/08/02 22:17

موهاته‌!
نون و پنیر رو ازیخچال در آوردم و روی میز گذاشتم وگفتم:
_مگه تو بگی من قشنگم.. بعضیا که میگن زشت و بی ریختم!

صدای گوشیم ازتوی اتاق بلند شد...
_آبجی گوشیمو میاری؟
بعداز چندثانیه بهار اومد وگوشیمو دستم داد...
_زرافه کیه؟
باگیجی گوشی رو ازش گرفتم...
عماد بامن چیکار داشت؟؟؟؟؟
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/02 22:17

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#136

این دوروزم مثل و برق وباد گذشت ودوباره آماده شدم برای شروع روزهای تکراری...
امروز صبح زودتر ازهمیشه بیدار شده بودم و انگار تموم کسرخواب هام جبران شده بود.. عجله ای واسه رفتن نداشتم و داشتم با وسواس آرایش میکردم که صدای پیامک گوشیم بلند شد..

کمیل بود.. یکی از بچه های مدلینگ که چند دفعه با بهار واسه عکس رفته بودم توی آتلیه دیده بودمش...
دیشب توی گروه دوستانه چت میکردم که اومد خصوصی و اعتراف کرد که ازم خوشش اومده و ازاین اراجیف هایی که هرپسری واسه خر کردن دخترا میگن!!!

پسره خنگ فکرکرده باور کردم نمیدونه تموم مدت سرکارش گذاشته بودم... شماره امو بچه های مزون گرفته بود و انگار واسه خر کردنم عزمشو جزم کرده بود!
پیامشو باز کردم وبادیدن متن پیام چشمام گرد شد!

_صبح بخیر عشقم.. الان شاید توی خواب نازی اما من دارم میرم سرکار میخواستم بگم توفکرتم!
_این چه زود پسرخاله شد!
صدای خواب آلود بهار که انگار از ته چاه درمیومد به گوشم رسید:
_کی پسرخاله شده؟

_قربونت برم تو توی خوابم فضولی میکنی؟
_به! روتو برم... همون یارو خل وچل کمیل که دیشب جنابعالی بازیت گرفته بود سرکارش بذاریم!

_خب؟ چی نوشته مگه؟
متن پیامو واسش خوندم که بی تفاوت پتورو کشید روی سرش وگفت:
_کمیل زشته؟؟؟؟؟
زشت؟؟ خدایی زشت نبود و برعکس،! زیادی خوشگل بود وشبیه دخترا بود..

_من نگفتم زشته گفتم جذبه نداره... من دارم میرم دیرم میشه توهم اون غار رو ببند الان کبوترهاش میزنن بیرون( منظورم بادهنش بود)
بی توجه به تهدید هاش خداحافظی کردم وازخونه زدم بیرون!

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/02 22:19

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#137

ازاونجایی که شانش هیچوقت بامن یار نبود آرامش امروزم کوفتم شد چون توی اتوبان تصادف شده بود و ترافیک سنگین بود و ساعت 9:10 دقیقه به شرکت رسیدم!!
میدونستم اخم های اون یالغوز چطوری توهم رفته و چی در انتظارمه اما خب چیکار کنم؟ مگه ترافیک دست بوده؟
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم خودمو ریلکس نشون بودم...
توی آسانسور روسری چهارگوشمو که به حالت شلخته دور گردنم پیچیده بودمو مرتب کردم... ترکیب رنگش از صورتی وسفید وآبی بود البته قسمت های آبیش بیشتر بود..
چشم هام توی این روسری آبی ترشده بود...

_آخ ببخشید.. اومدم دوباره عذرخواهی کنم که دیدم عماده!
بی اراده با دیدنش صدای اون زن توی گوشم پیچیده شد و اخم هام توهم کشیده شد!
اونم اخم هاش توهم بود! خب اینکه چیز جدیدی نبود و انتظارشو داشتم اما چرا اینقدر عصبی بود!

_سلام!
_علیک سلام.. چه وقت سرکاراومدنه خانم؟ به ساعتتون نگاه کردین؟
_عذرمیخوام تصادف شده بود وتوی ترافیک موندم! میشه برید کنار من بتونم رد شم؟

برعکس تصورم که الان خودشو کنار میکشه درحالی که سینه به سینه هم بودیم دکمه ی همکف رو زد و یه قدم اومد جلو...
ترسیده همزمان یه قدم رفتم عقب...
_دیراومدی آبدارچی استخدام کردیم!
حرصم گرفت!
یه تای ابرومو بالا انداختم وگفتم:
_عع؟؟؟ خداروشکر دیگه وظیفه ی من نیست واسه شما چایی بریزم!

نگاهشو توی صورتم چرخوند و یه قدم دیگه اومد جلو ومن دوباره عقب کشیدم و چسبیدم به دیواره ی آسانسور!
_این چه کاریه؟ برید کنار لطفا...
وای بوی عطرش بی نظیر بود.. چرا همیشه تو آسانسور گیرم میندازه آخه!
_فرهود که زن داره.. کیایی هم که بچه اش سن توئه.. رضاهم که تکلیفش معلومه.. این همه رسیدگی رو به چی تعبیر کنم؟

خوب بلد بود عصبی کنه و کاری کنه آدم در حالی که حس میکنه خیلی دوستش داره در عین واحد ازش متنفر بشه!
عصبی شدم... میون دندون های کلید شده گفتم:
_انوقت این همه دخالت رو به چی تعبیرکنم؟



°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/02 22:19

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#138

اونقدر فاصله مون نزدیک بود که رسما توی بغل هم بودیم...
_جواب سوالمو با سوال نده...
درآسانسور باز شد..
دستامو محکم توی سینه اس زدم و به عقب هولش دادم وهمزمان با نفرت گفتم:
_قطعا واسه شما نکردم و نمیکنم!
ازجاش تکون نخورد.. اومدم برم که مانعم شد و سرشو کج کرد تا کاری رو بکنه که یه نفر وارد آسانسورشد!

ازم فاصله گرفت و باتهدید سرشو تکون داد و رفت بیرون...
دست هام میلرزید و روی پاهام بند نبودم..
میخواست چیکارکنه‌؟ مردک روانی...
مردی که وارد شده بود گفت:
_شما تشریف می برید بالا؟
_بله.. دکمه ی چهارم رو زدم...

چرا این کارهارو میکنه؟ واسه چی به آرایشم گیرداد؟ چرا هیچ حد ومرزی نداره و فاصله هارو رعایت نمیکنه؟ اگه این مرد نیومده بود میخواست چه غلطی بکنه؟ صدای قلبم توی گلوم شنیده میشد!
وارد دفترشدم و خودمو روی صندلیم انداختم وسعی کردم نفس های عمیق بکشم!

مثل همیشه شرکت خلوت بود و هرکس سرکارخودش بود...
باافکاری پریشون تماس هارو چک کردم و فهمیدم از عقده اش هیچکدوم از تلفن هارو جواب نداده مردک عقده ای‌...

یه کم خودمو آروم کردم وبعد به تک تکشون زنگ زدم و قرارها وسفارش هارو تنظیم کردم...
آخرین شماره رو گرفتم و منتظر جواب بودم که عماد برگشت... نگاهی بی تفاوت به من انداخت و رفت داخل اتاق رضا!

باعصبانیت نگاهمو ازش گرفتم... دیوانه ی زنجیری!
بوق ممتد تلفن نشون میداد که طرف قصد جواب دادن نداره.. یه باردیگه گرفتمش و بازم بی نتیجه بود...
بی حوصله گوشی رو سر جاش گذاشتم که عماد اومد بیرون‌!

به طرف اتاقش رفت و قبل ازاینکه وارد اتاق بشه گفت:
_واسم قهوه بیار...


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/02 22:19

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#139

باپررویی صدامو پراز تعجب کردم وگفتم:
_بامن بودید؟
برگشت وبااخم های توهم گفت:
_غیرشما کسی دیگه اینجا هست که تعجب میکنی؟
_نه ولی توی آسانسور چیزدیگه ای شنیده بودم تعجبم ازاون بود!

به طرفم اومد وبا صدایی خیلی آروم گفت؛
_انگار خیلی دلت میخواد بامن کلکل کنی! آبدارچی از فردا کارشو شروع میکنه قبل از نمک ریختن ازکارت مطمئن شو!
گوشیم که روی میز بود زنگ خورد و نگاه عماد سمت شماره کشیده شد!

کمیل بود... ای درد بی درمون بگیری بهار ببین چطوری گرفتارم کردی...
اما خداروشکر کردم که اون موقع زنگ زد و عماد اسم روی صفحه رو خونده بود!
عمدا صدامو پراز عشوه کردم وجواب دادم:
_سلام عزیزم!
سکوت شرکت وصدای گوشیم اونقدر زیاد بود که به راحتی صدای کمیل به گوش عماد برسه!
_سلام عشقم خوبی؟ چه خبر؟
_خوبم عزیزم میشه بعدا باهات حرف بزنم؟
_چرا عشقم؟ دیشب خوب خوابیدی‌؟ بیخوابت که نکردم؟
ای خدا این چرا اینجوری حرف میزنه! الان فکرمیکنه من دیشب بااین شیربرنج بودم!
_نه اصلا.. بعدا حرف میزنیم.. باید قطع کنم خداحافظ!
بادست های لرزون گوشی رو قطع کردم وروبه عماد گفتم:
_عذر میخوام.. داشتیم چی میگفتیم؟

رنگ نگاهش عوض شد.. سرشو تکون داد و دست هاشو روی میز آروم کوبید وگفت:
_حرف خاصی نبود!
خدا میدونه چه جونی کندم تا بتونم محکم حرف بزنم وصدام نلرزه... از جام بلند شدم وگفتم:
پس من برم واستون قهوه بیارم!
_نه.. لازم نیست.. خودم میارم...

اومد بره که گفتم:
_راستی دو روز پیش خانومتون زنگ زدن! سوتفاهم برطرف شد؟
رنگ پوستش به سفیدی میزد... باشنیدن حرفم گوشه چشمشو چین داد وگفت‌:
_چی؟
_خانومتون دیگه! انگار بادیدن شماره من فکر اشتباه های کرده بودن، سو تفاهم برطرف شد؟

_خانوم من‌؟
_بله شما! همون روز صبح که ازشمال برگشته بودیم باشماره ی شما به من زنگ زدن.. نمیدونستم کی پشت خطه وگرنه جواب نمیدادم، امیدوارم مشکلی پیش نیاورده باشم‌!

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/02 22:19

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#140

تموم حرف هام با کنایه بود و کنترل حرص وحسادت توی صدام اصلا دست من نبود!
بایکم مکث گفت:
_آهان! نه مشکلی پیش نیومده.. رفت توی اتاقش و منم با دلخوری نشستم روی صندلی!
پس واقعا زن داره...
منو ببین عاشق کی شدم.... خاک توسرم کنن!
خدایا منو ببخش.. من ازاین موضوع اطلاعی نداشتم وگرنه از اون دسته زن هایی نیستم که چشمشون به مرد های زن داره!

تموم بدنم میلرزید.. امروز حقوقمو که گرفتم دیگه نمیام...
با اینجا بودنم به خودم آسیب میرسونم و این جز آرزوهای من نبود...
من میخواستم کار کنم وبا حقوقش درس بخونم نه عقل و هوششم به باد بدم‌!
درحالی که داشتم نم نمک گریه میکردم دوباره تلفنم زنگ خورد...

بازم کمیل بود.. باید یه چیزی بارش میکردم که دیگه به من زنگ نزنه اما ممکن بود بازم باهم برخورد داشته باشیم وانوقت ازخجالت نمیتونستم سرمو بلند کنم..
رد تماس زدم وگوشیمو خاموش کردم...

همین فردا میرم دنبال ثبتنامم و بعداز اون مشغول یه کار دیگه ای میشم حتی اگه اون کارتوی شرکت نظافتی باشه!
ساعت 3ظهر بود که رضا ازاتاقش اومد بیرون وبادیدنم لبخند زد وگفت:
_چه خبر؟ ازصبح پکری ها... چیزی شده؟
لبخند اجباری زدم وگفتم:
_نه چی میخواد بشه.. خداروشکرهمه چی روبه راهه!
_خداروشکر! راستی حقوقتو صبح ریختم!
_ممنون!
_من میخوام برم ناهار بخورم امروز خیلی سرم شلوغ بود خیلی گرسنمه توهم میای؟
_نه ممنون من اشتها ندارم.. خسته نباشی!
_رژیم میگیری؟ ازاین لاغر بشی زشت میشیا!
میدونستم میخواد با این حرف هاش منو بخندونه و جو رو عوض کنه لبخندی زدم وگفتم؛
_نه بابا چه رژیمی... من اهلش نیستم!

صدای عماد که پراز تعنه و کنایه بود ازپشت سرم شنیده شد..
نیم نگاهی بهش انداختم وسکوت کردم!
رضا که نمیدونست داستان وفکرمیکرد موضوع همون رژیم منه گفت:
_خدایی چیه خانوما تموم عمرشونو رژیمن! من که بهار رژیم بگیره طلاقش میدم زن باید همیشه بو قرمه سبزی بده!




°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/02 22:19

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#141
باحرفش خندیدم که با حرف عماد نیشم بسته شد...
_بریم دیگه... چیکاربه خورد وخوراک مردم داری؟ شاید میخواد لاغربشه راحت تر جابجا بشه!
حرفش اونقدر تلخ بود که چشم هام گردشد وبا حیرت نگاهش کردم...
رضا هم جدی شد گفت:
_یعنی چی؟
_مثلا شب اذیت یا بیخواب نشن! چه میدونم از این استدلال هایی که زن ها دارن! بریم من عجله دارم باید زودبرگردیم..

رضا متوجه نشد اما من خوب فهمیدم چه تیکه ی سنگینی بهم انداخته بود...
ببین بخاطر یه لج بازی احمقانه چه بازی با آبروم کردم...!!
عرق شرم روی پیشونیم نشسته بود..
چشمامو با ناراحتی روی هم فشار دادم و توی دلم هزاران بار خودمو لعنت کردم!
اون *** هم یه جوری حرف زد که خودمم شک کردم دیشب اولین شبی بود که باهاش اسمس بازی کردم!
وای بهار خدا لعنتت نکنه.. یعنی تقصیر بهار نیست خود احمقم نباید این کارو میکردم!!

باتلفن شرکت شماره بهاررو گرفتم و همه چی رو واسش توضیح دادم...
_خیلی کار اشتباهی کردی... اگه حتی یک صدم درصد من این کار رو با رضا که اصلا غیرتی نیست میکردم بدون شک توی صورتم تف هم نمیداخت!
_من واسه عماد اینو نمیگم بهار... من واسه آبروی خودم خیلی شرمزده شدم وگرنه اون زن داره وبه من ارتباطی نداره!

_بازکه داری حرف خودتو میزنی؟! زنش کجا بود؟ هرکس ندونه نباید رضا بدونه که زن داره یانه؟ میگم نداره باز داری.....
حرفشو قطع کردم وگفتم:
_امروز که گفتم خانومت زنگ زده نگفت ندارم وبرعکس... خیلی ساده از کنار حرفم گذشت...

_چطور ممکنه؟ ببینم بعداز تلفن کمیل بهش گفتی یا قبلش؟
_بعدش؟ ولی چه ربطی داره؟
_منم بودم همینو میگفتم! فکر استعفا دادنم ازسرت بیرون کن!

_من دارم آرزو میکنم امروز تموم بشه گورمو گم کنم تومیگی بهش فکرنکنم‌؟
_بله که میگم... به فکر آینده ات باش نه لج بازی بابقیه... عماد که دیگه تموم شد حداقل آینده وکارتو ازدست نده...
_اینجوری نگو بهار دلم میخواد بمیرم وقتی اینجوری حرف میزنی!
_باشه حرف نمیزنم ولی توهم به رفتن فکرنکن... بجای حل کردن مسئله به فکر پاک کردنش نباش!
اومدم جواب بدم که دیدم عماد ورضا برگشتن!
_اوکی میام باهم حرف میزنیم! فعلا خداحافظ!

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/02 22:40

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#142

گوشی رو سرجاش گذاشتم که عماد روبه رضاگفت:
_بفرما اینم علت بوق های اشغال...
باخجالت روبه رضا کردم وگفتم:
_بهاربود.. خطم خاموش بود نگران شده بود!
عماد بی توجه به من رفت توی اتاقش و رضا به طرفم اومد وآهسته گفت:

_دلخور نشو امروز معلوم نیست چش شده ازصبح پاچه همه رو گرفته حتی از غذای رستوران همیشگی خودش هم ایراد گرفت ونخورد!
_نه مهم نیست.. بالاخره تلفن شرکته و من وظیفه دارم جواب پس بدم!
_اینجوری نگو تومثل خواهرمی... چه اینجا چه بیرون ازاینجا!
_لطف دارید شما...

_بی زحمت پرونده شرکت(...) از عماد بگیر و وارد سیستم کن قرار دادبسته شده و لازمه که اطلاعات موبه مو وارد سیستم بشه!
_چشم حتما... فقط یه چیزی...
_جانم؟
سرمو پایین انداختم و گفتم:
_میشه لطفا پرونده رو شما ازش بگیری؟
_چرا؟
_گفتی عصبیه میترسم ازاین بیشترش کنم!!

روی میز خم شد و یه کم بهم نزدیک شد وگفت:
_چرا فکرمیکنی اگه توبری عصبی ترمیشه؟ اتفاقا نظرمن برعکسه..خودت بری بهتره!
نفس حبس شده مو با حسرت بیرون دادم وگفتم؛

_اوکی! خودم میرم.. مرسی!
خندید و از میز فاصله گرفت...
_ازامروز منشی واقعیش شدی خدا بهت صبر وشکیبایی بده خواهرم!
رفت توی اتاقش و من موندم و پاهایی که جرات رفتن به اون اتاقو نداشت....

بالاخره که چی؟ گیرم که ساعت ها اینجا ایستادم و به در اتاق بسته اش زل زدم! به قول بهار آب ریخته رو میتونم جمع کنم؟ اونم آبی که روی زمین داغ و تشنه ریخته باشه!!!
پوووف!!!!
چندتا نفس عمیق کشیدم و خودمو جدی ومغرور تراز همیشه کردم و به طرف اتاقش رفتم!

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/02 22:40

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#143


تقه ای آروم به در زدم و بدون اینکه منتظر جواب باشم در رو باز کردم و وارد اتاق شدم!
برعکس تصورم که فکرمیکردم سرگرم کار باشه دستاشو روی میز گذاشته بود و سرشو روی دست هاش گذاشته بود و صورتشو پوشونده بو‌د!

لرزش صدامو کنترل کردم وگفتم:
_عذرمیخوام آقارضا گفتن پرونده شرکت(...) ازشما بگیرم و وارو سیستم کنم!

چشماش کاسه ی خون بود وانگار سالها بود که خون توی صورتش جریان نداشت!
به جلو مبلی روبه روش که پراز پرونده و کاغذ و زونکن بود اشاره کرد وگفت:
_نمیدونم کدومه خودت پیداش کن!

وا... من ازکجا بدونم کدومه وقتی جنابعالی نمیدونی!!!!
باحسرت یه نگاه به میز شلوغ انداختم و یه نگاهم به عماد که بااخم به صفحه لبتابش خیره شده بود!
انگار چاره ای نبود... هرچه زودتر پیداش میکردم راه تنفسم زودتر بازمیشد!

آروم آروم به طرف میز رفتم وصدای کفش های پاشنه بلندم برعکس همیشه که بهم حس آرامش میداد، عذابم داد!
روی مبل نشستم و دونه دونه پرونده هارو باز کردم و دنبال اسمی از اون شرکت گشتم که گفت:
_پوشه نیست! یه دونه برگه اس ببین توی کدوم یکی از پوشه ها گذاشتم!

ای بابا... این دیگه چه طرزشه؟ من چطوری برگه ی کوفتی رو توی این بازار شام پیدا کنم آخه؟؟؟؟؟
باحرص دندون هامو روی هم ساییدم و بدون حرف مشغول جست وجو شدم!





°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/02 22:40

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#144

اونقدر معذب بودم که دلم میخواست همین الان زمین دهن باز کنه و منو بکشه پایین... آخه یکی نیست بگه توکه اهل این جنگولک بازی ها نیستی بیخود میکنی ازاین غلط ها میکنی که اینجوری مثل خرتوی گل گیر کنی!

ده دقیقه ای بود که مشغول گشت وگذار بودم که دیدم اومد کنارم نشست وگفت:
_چی شد؟ پیدا نکردی هنوز؟!
نفس حبس شده مو با ولع بیرون دادم وگفتم:
_نه متاسفانه نمیتونم پیدا کنم اینجا خیلی شلوغه!

چپ چپ نگاهی بهم انداخت و دستشو دراز کرد و یه دونه زونکن برداشت...
درحالی که چشمش به برگه ها بود گفت:
_ازفردا باید یه تغییری توی کارکردنت بدی چون دیگه کارهای من هم باید انجام بدی واین روش کار کردن مورد پسند من نیست!

فردا؟ مگه من قرار بود فردا بیام؟ نمیدونم چرا منی که تصمیم داشتم دیگه پامو توی این شرکت نذارم چرا مثل مجسمه ایستاده بودم و خفه خون گرفته بودم؟؟؟؟؟
اومدم بهش بگم که میخوام استعفا بدم اما نتونستم.. عرضه ی گفتنشو نداشتم.. یا دل رفتنو؟ خودمم نمیدونم!

باغم حرفمو قورت دادم که گفت‌:
_بگو! چی میخواستی بگی؟
_هی... هیچی! چشم تلاشمو میکنم‌!
_همینو میخواستی بگی؟
نگاهم به برگه هایی که قسم میخورم حتی نمیتونستم نوشته هاشونو بخونم!
_بله... یع.. یعنی چیز مهمی نبود!

ابرویی بالا انداخت وگفت:
_آهان! اوکی... به پوشه ی آبی رنگی که دستم بود اشاره کرد وادامه داد:
_توی اونم نبود؟
دستم می لرزید... اونقدر زیاد که کاملا دیده میشد!
_نه... نمیدونم... الان یه باردیگه دقیق تر بهش نگاه میندازم!!

_حواست کجاست؟



°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/02 22:40

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#145

نفس سنگینی کشیدم و به چشم هاش نگاه کردم...
نمیدونم چی شد که بایه تصمیم یه دفعه ای گفتم:
_ببخشید اما متلک شما جلوی آقا رضا اذیتم کرده و نمیتونم این موضوع رو هیچ جوره برای خودم هضم کنم!
گوشه ی چشماشو چین داد وانگار که چیز عجیبی شنیده باشه گفت:
_چی‌؟ کدوم متلک؟

_من بچه نیستم آقای واحدی! میدونم منظورتون از راحت جابجا شدن و شب اذیت شدن چی بود!
اون تلفن هیچ ربطی به حرف شما نداشت و شما کاملا موضوع رو اشتباه برداشت کردین واصلا و ابدا ارتباطی به اون متلک نداشته!
یه تای ابروشو بالا انداخت وگفت‌:
_به فرض که من اشتباه برداشت کرده باشم، چرا باید برداشت من واسه شما مهم باشه؟

ای بابا... این مرد دنبال چی میگرده؟ واسه چی تمام مدت دنبال اتو گرفتن از منه؟
نگاهی شماتت بار بهش انداختم و گفتم:
_برداشت شما نه!!!! نوع دید اطرافیانم حتی اگه همسایه ام باشه و ده کوچه اونطرف تر ازمن باشه واسم مهمه!

_بهش فکرنکن! من چیزی نشنیدم و موضوع هم واسه شنیدن نداشتم!
زونکن رو انداخت روی میز و دست هاشو پشت سرش تکیه داد وادامه داد:
_زندگی شخصی شما به خودتون مربوطه خانوم... الانم لازم به توضیح نبود... هرچند من طرف راه بره از نوع راه رفتن یا لباس پوشیدنش میفهمم چی درسته و چه غلط!

عصبی از این همه آرامش مسخره اش و حالتی که به خودش گرفته بود یه ذره صدامو بالا بردم و با حرص گفتم:
_من به شما اجازه نمیدم راجع به من قضاوتی بکنید آقا......
عمدا کلمه ی (آقا) رو کشیده و با تحکم گفتم که جواب (خانوم) گفتنشو داده باشم!

_خوبه منم خانوم شمارو از روی ظاهر و لباس پوشیدنش قضاوت کنم؟
_اول اینکه من زن ندارم و اونی که بهت زنگ زده دوست دخترم بوده و ثانیا کسی که بامنه احتیاجی به قضاوت نداره چون بدون شک اونقدر با وقاربوده که مورد پسند من واقع شده!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/02 22:40

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#146

ازجام بلند شدم واجازه ندادم آرامشی که با شنیدن حرفش قرار بود آرومم کنه اون لحظه عصبانیتمو خنثی کنه!
_درهرصورت نیازی نبود توضیح بدید... لطفا برگه رو پیداکردید بگید که من بیام ازتون بگیرم.. با اجازه!

اومدم برم که حرفش مانعم شد...
_تاپیداش نکردی ازاینجا بیرون نمیری!
باچشم های گرد شده نگاهش کردم که ازجاش بلند شد وبااخم های وحشنتاک اومد توی چندسانتی از صورتم ایستاد وادامه داد:

_عجله کن خانم خرسند..زمان زیادی تا پایان وقت اداری نمونده!
ازشدت عصبانیت قفسه سینه ام به شدت بالا وپایین میشد!
چشم هامو ریز کردم و میون دندون های کلید شده ام گفتم:

_حتما تاالان متوجه شدین که من هیچ کاری رو بی جواب نمیذارم!
لب هاشو یه ذره قنچه کرد و مثل من چشم هاشو ریز کرد..
_دلت لک زده واسه تلافی کردنم؟
بادست هام به عقب هولش دادم و به طرف بازارشام(میز) رفتم...
پوزخندی که بدتراز هزارتا فوش بود زد ورفت پشت میزش نشست..
پاهاشو روی پا انداخت و دست به سینه به میز اشاره کرد!
باشد عماد خان! این کارت بمونه طلبت که بدجوری ازدماغت درش میارم‌.. باشد!!!

باحرص نگاهمو ازش گرفتم و با عصبانیت تندتند برگه هارو کنارمیزدم تا هرچه زودتر اون قرداد لعنتی رو پیدا کنم!
یعنی اون لحظه اگه چاقو دستم میدادن می نشستم باحوصله قیمه قیمه ودرآخر ریش ریشش میکردم!!



°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/02 22:40

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#147

باحوصله موبه مو برگه هارو نگاه کردم و پیداش نکردم...
دراصل چیزی واسه پیدا کردن نبود.. از اولشم برگه ی قرارداد روی این میز وشایدم این اتاق لعنتی نبود...
نیم ساعت به پایان ساعت کاری مونده بود..
ازجام بلند شدم وگفتم:
_متاسفانه پیداش نمیکنم.. ازاولم برگه ای روی این میز نبود... من دیگه میرم خداحافظ!

به طرف در رفتم که صداش میخ کوبم کرد!
_متاسفانه منم باید بگم اگه امروز اون قرارداد داخل سیستم ثبت نشه و کار رو ازدست بدیم، شماهم باید مثل اون برگه دیگه اینورا پیداتون نشه!

دست هام ازعصبانیت میلرزید اما با آرامش شونه ای بالا انداختم وگفتم:
_هرطور که شما بخواید همون میشه جناب واحدی.. اگه امر دیگه ای نیست بنده از حضورتون مرخص بشم!
انگار توقع شنیدن این حرفو ازمن نداشت چون فورا اخم هاش توهم کشیده شد و ازجاش بلند شد...
اوه داره میاد... آب دهنمو قورت دادم و یه قدم به عقب برداشتم!

شک نداشتم اونقدر عصبی بودم که اگه حرف اضافه ای میزد تموم صورتشو چنگ مینداختم تا عقده ی دلمو خالی کرده باشم!
قبل از اینکه درگیری پیش بیاد باید ازاین اتاق میرفتم بیرون!

در اتاقو باز کردم و اومدم برم بیرون که هنوز در بازنشده توسط دست های عماد بسته شد!
خدایا صبرم بده... به کفش هام نگاه کردم.. پاشنه اش واسه سوراخ کردن کله ی پوکش به درد میخورد!
باحرص دندون هامو روی هم ساییدم وصداش گوشت تنمو آب کرد!
_میشه بذارید من برم؟
_انگار کارجدید پیدا کردی که با اقتدار اون حرف هارو زدی آره؟

_خیر.. کار جدید پیدا نکردم.. اما علت این همه اذیت کردن روهم نمیتونم بفهمم! از صبح که اومدم یا تیکه و متلک بارم میکنید یا تهدید به اخراج شدن.. ازصبح همینطوری تن وبدنم داره میلرزه.. واقعا نمیفهمم علت این کاراتون چیه‌!!
همه ی اینارو توی چشماش نگاه میکردم ومیگفتم!

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/02 22:40

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#148

نگاه نافذشو ازچشم هام نگرفت... خیره نگاهم میکرد و توی سکوت به حرف هام گوش کرده بود!
وقتی دید ساکت شدم با بی تفاوتی گفت:
_من ازآدمای دروغگو بدم میاد!
_چی؟
_همون که شنیدی! حرف هاتو نشیده میگیرم و فکرمیکنم امروز اصلا سرکار نیومدی..
_میتونی بری!
گیج به صورت پراز اخمش نگاه کردم... ازچی حرف میزد؟ چه دروغی؟ من کی با این حرف زدم که بخوام دروغ بهش بگم؟!
باید میرفتم بیرون اما... اگه میرفتم و سوالمو به زبون نمیاوردم شک داشتم تا شب زنده بمونم و ازکنجکاوی قلبم نمیرم!

_میشه بگید ازچی حرف میزنید؟ من به شما چه دروغی گفتم که خودم خبرندارم؟
_من نگفتم دروغ گفتی.. گفتم از آدم های دروغ گو بدم میاد!
حالاهم برو بیرون وقتمو نگیر!
_این چه ربطی به حرف های من داشت که در جواب به من گفتید؟ تا نگید بیرون نمیرم!

_اینجا چه خبره؟
صدای رضا بود که پشت در ایستاده بود...
عماد پوزخندی زد و به طرف میزش رفت و من اجبارا موندم تا سوال رضا بی جواب نمونه!

_چیزی شده؟
_نه... هیچی... من موفق به پیدا کردن برگه ی قرار داد نشدم متاسفانه...
از اتاق اومدم بیرون که رضا مانعم شد و آروم پرسید:
رضا که انگار بدترازمن بود و حس فضولی اذیتش میکرد دنبالم اومد وگفت:
_برگه ی قرار دادو پیدا نکردی؟ مگه گم شده بود؟

_نه گم نشده... دست خودشه و عمدا مجبورم کرد تموم زونکن هارو دنبالش بگردم! فقط قصد داشت ازمن بیگاری بکشه! کاش خودتون همون اول برگه رو واسه من میاوردید!

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/02 22:41