°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#149
_من بهش گفتم به من بده اما نداد و گفت به خودت بگم بری ازش بگیری!
تک خنده ای ازسر حرص کردم وگفتم:
_بیا... خوب میدونستم برگه ای روی اون میز لعنتی نبود!
_من میارمش.. لطفا خودتو اذیت نکن.. ازاولشم باید خودم میاوردم... یه لحظه صبرکن یه کم دعوا کنم، بعد واست میارمش!
دست های لرزونمو روی صورتم کشیدم وگفتم:
_اوکی! منتظر بمون الان میام!
رفت توی اتاق عماد و درو بست!
یعنی گند ترازاین روز توی عمرم نداشتم.. حتی روزهای اول با اون اخلاق سگیش اینقدر حرصمو در نیاورده بود!
ده دقیقه بعد رضا درحالی که اخم هاش توی هم بود برگه رو جلوی دستم گذاشت وگفت:
_خدمت شما! اگه میدونی دیرت میشه بذار واسه فردا..
_ممنون! نه تمومش میکنم بعد میرم!
_دیرت نشه!
دلم میخواست ازش بپرسم که عماد بهش چی گفته و واسه چی اخم هاش اینقدر توی هم رفته اما نتونستم..
_مهم نیست!
_اوکی.. پس من میرم باید به کاری رسیدگی کنم.. فعلا بااجازه..
_به سلامت.. خدانگهدار! بعد از رفتن رضا توی ذهنم پراز سوال هایی شد که نمیتونستم به زبون بیارم!
پوووف کلافه ای کشیدم و با عجله توی کامپیوترم کادرجدیدی بازکردم و شروع کردم به نوشتن اطلاعات....
رزومه نسبتا طولانی بود وتا تموم شد ساعت 8ونیم شب شده بود!
همه رفته بودن و فقط من مونده بودم ونگهبانی!
اونقدر توی کارم غرق شده بودم که متوجه رفتن عماد هم نشدم...
یه دور بادقت نوشته هامو خوندم ووقتی از دقیق بودنش اطمینان پیدا کردم برگه هارو داخل پوشه های جدید گذاشتم و آماده ی رفتن شدم!
از شرکت اومدم بیرون وگوشیمو روشن کردم...
4تماس ازدست رفته از بهار و دو تماس از کمیل داشتم...
اینجوری فایده نداشت.. باید همین امروز سیم کارتمو عوض میکردم..
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
1403/08/02 22:41