The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#149

_من بهش گفتم به من بده اما نداد و گفت به خودت بگم بری ازش بگیری!
تک خنده ای ازسر حرص کردم وگفتم:
_بیا... خوب میدونستم برگه ای روی اون میز لعنتی نبود!

_من میارمش.. لطفا خودتو اذیت نکن.. ازاولشم باید خودم میاوردم... یه لحظه صبرکن یه کم دعوا کنم، بعد واست میارمش!
دست های لرزونمو روی صورتم کشیدم وگفتم:
_اوکی! منتظر بمون الان میام!
رفت توی اتاق عماد و درو بست!
یعنی گند ترازاین روز توی عمرم نداشتم.. حتی روزهای اول با اون اخلاق سگیش اینقدر حرصمو در نیاورده بود‌!
ده دقیقه بعد رضا درحالی که اخم هاش توی هم بود برگه رو جلوی دستم گذاشت وگفت:

_خدمت شما! اگه میدونی دیرت میشه بذار واسه فردا..
_ممنون! نه تمومش میکنم بعد میرم!
_دیرت نشه!
دلم میخواست ازش بپرسم که عماد بهش چی گفته و واسه چی اخم هاش اینقدر توی هم رفته اما نتونستم..
_مهم نیست!

_اوکی.. پس من میرم باید به کاری رسیدگی کنم.. فعلا بااجازه..
_به سلامت.. خدانگهدار! بعد از رفتن رضا توی ذهنم پراز سوال هایی شد که نمیتونستم به زبون بیارم!
پوووف کلافه ای کشیدم و با عجله توی کامپیوترم کادرجدیدی بازکردم و شروع کردم به نوشتن اطلاعات....
رزومه نسبتا طولانی بود وتا تموم شد ساعت 8ونیم شب شده بود!
همه رفته بودن و فقط من مونده بودم ونگهبانی!

اونقدر توی کارم غرق شده بودم که متوجه رفتن عماد هم نشدم...
یه دور بادقت نوشته هامو خوندم ووقتی از دقیق بودنش اطمینان پیدا کردم برگه هارو داخل پوشه های جدید گذاشتم و آماده ی رفتن شدم!

از شرکت اومدم بیرون وگوشیمو روشن کردم...
4تماس ازدست رفته از بهار و دو تماس از کمیل داشتم...
اینجوری فایده نداشت.. باید همین امروز سیم کارتمو عوض میکردم..




°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/02 22:41

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#150

با یادآوری دور بودن مسیرم تا دفتر خدماتی خریدن سیم کارت رو به روز دیگه ای موکول کردم..
بااینکه حقوقمو گرفته بودم و پول داشتم اما زورم اومد پول واسه تاکسی بدم.. قدم زنان به طرف ایستگاه اتوبوس حرکت کردم...
به عماد فکر کردم.. به این همه عذابی به امروز به من داد... به توضیحی که واسه زن نداشتنش به من داد و به کاری که توی آسانسور میخواست بکنه و رسیدن اون مرد....
امروز یه روز سخت و پرحاشیه شد واسم.. کاش میتونستم حدس برنم که چه دروغی ممکنه گفته باشم ویادم نمیاد!!

سوار اتوبوس شدم و روی یکی ازصندلی های خالی نشستم و دوباره تلاش کردم به یادم بیارم تموم حرف هایی که توی این مدت بین ومن وعماد رد وبدل شده اما هرچقدر تلاش میکردم کمتر از دفعه های قبل حرف هام یادم میومد!
توی همین فکرها بودم که صدای گوشیم رشته ی افکارمو پاره کرد..
_جانم بهار؟
_من باید برم مزون... میخواستم قبلش ببینمت انگار نمیرسم. شب زودتر میام نخواب تا من بیام باشه؟

_اوکی بعدا حرف بزنیم... واسه خودت پیتزا سفارش بده بی شام نخوابیا..
_باشه میام یه فکری میکنم.. به من فکرنکن...

_قربونت.. کاری نداری؟
_نه فداتشم.. از همین الان خسته نباشی!
_توهم همینطور خداحافظ!
گوشی رو قطع کردم و گذاشتمش داخل کیفم..
به خیابون پر ترافیک نگاه کردم وتا به خونه رسیدم هزارجور فکر وخیال به سرم زد


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/02 22:41

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#151

حوله ی حمومو دور موهام پچیدم و به حالت هندی روی سرم بستمش..
واسه خودم نیمرو درست کردم و با ترشی وخیار صفایی به معده ام دادم..
ساعت ده دقیقه به یازده بود و چشم هام داشت گرم خواب میشد تلفن خونه زنگ خورد...

بهار بود.. مثل همیشه عمدا به تلفن خونه زنگ میزنه تا منو بلندم کنه.. زیرلب به مردم آزاریش چندتا فوش دادم و ازجام بلند شدم...

_بله؟
باشنیدن صدای مردی که خیلی هم آشنا میزد چشم های بسته ام به شدت گرد شد و خواب از سرم پرید..
ترسیده گوشی رو قطع کردم و اومدم به شماره نگاه کنم که دوباره تلفن زنگ خورد!

شماره هم آشنا بود اما ازاونجایی که من هیچوقت نتونستم شماره ای رو حفظ کنم نتونستم بفهمم کیه..
صدامو صاف کردم و جواب دادم:
_بله..؟
_پشت تلفن هم باید ازدستت حرص بخورم؟
این که عماده... خاک برسرم.. این چرا به خونه زنگ زده؟ اصلا چرا به خونه زنگ زده؟؟؟ شماره رو ازکجا آورده؟

_سلام.. آقای واحدی شما هستید؟ عذرمیخوام اشتباه گرفته بودم.. شرمنده‌!
_باکی؟
گیج پرسیدم:
_بله؟
_با رضا کار فوری داشتم جواب تلفن نداد.. غروب گفت میاد اونجا مجبور شدم به خونه زنگ بزنم...

_اما آقا رضا اینجا نیستن.. قرار نبوده بیان.. چون بهار هم خونه نیست!
_آهان... یه کم مکث کرد و ادامه داد؛
_حتما من اشتباه متوجه شدم! اوکی ببخشید بدموقع مزاحم شماهم شدم!

خوب میدونم این حرفش از روی متلک و حرف های ظهربود...
بخاطر حرف های اون شیر برنج *** معلوم نیست تاکی باید توضیح بدم که اشتباه متوجه شده.. البته دلیلی واسه توضیح دادن هم نبو‌د!

_نه اصلا.. داشتم میخوابیدم.. چون بهار از این کارها زیاد میکنه که اذیتم کنه شمارو با "بهار" اشتباه گرفتم ببخشید!
عمدا اسم بهار رو باتاکید گفتم که بفهمه متوجه منظورش شدم!
_اوکی.. شب خوش!
_خداحا....

صدای بوق ممتد نشون میداد که این مردک لنگ دراز شعور نداره و قبل از تموم شدن حرفم گوشی رو قطع کرده بود...لب هامو با حرص قنچه کردم و به تلفن دستم نگاه کردم!
کاش اونقدر قدرت داشتم میتونستم زبونشو از جا دربیارم!




°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/03 10:12

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#152

خواب ازسرم پریده بود و هرکاری کردم دیگه خوابم نبرد...
این روزها تموم زندگیم شده فکرکردن به عماد...
تا اومدن بهار که ساعت یک ونیم شب بود بیدار موندم...

بهارکه فکرمیکرد خوابم خیلی آروم و محتاط وارد خونه شد..
ازاونجایی که من شعورشو نداشتم تصمیم گرفتم پشت در اتاقم قایم بشم و بترسونمش!

ریز خندیدم و روی پنجه ی پاهام راه رفتم و پشت در قایم شدم ومنتظرشدم بیاد توی اتاق...
دودقیقه بعدصدای قدم هاشو شنیدم..

چنان جیغ بلندی کشید که خندیدن رو فراموش کردم و سعی کردم جلوشو بگیرم جیغ نکشه...
_منم منم.. نترس... منممممم!
بادیدنم دستشو روی قلبش گرفت وگفت:
_ای خدا بگم چیکارت بکنه.. ای درد بی درمون بگیری.. ای بمیری من ازدستت راحت شم.. نمیگی قلبم میگیره؟ نمیگی میمیرم؟
همین که فهمیدم آروم شده بلند بلند زدم زیر خنده....
بهار فوشم میداد، گاهی هم میون فوش ها کتکم میزد ومن از خنده ریسه میرفتم!
_زهرمار بیشعور.. منو باش مثل مورچه اومدم داخل یه وقت نترسی!

_توعشقمی.. لنگه نداری که نفسی... ببخشی.. منو که میشناسی یه دفعه کرمم میگیره.. ببخشی دیگه!
_برو کنار ببینم.. نمی بخشم‌!
تندتند گونه شو بوس کردم وگفتم:
_ببخشی دیگه بخشییی!
باحرص دستشو روی صورتش کشید وگفت:
_آی بسه.. آب پاشیم کردی.. باشه بخشیدم!
لپشو گاز گرفتم وکه جیغش دوباره درامد..
_ولی حسابی ترسیدیا!!
چپ چپ نگاهم کرد که گفتم:
_گفتم ببخشید دیگه!
_یادم نیار حرصم میگیره!
دوباره خندیدم...



°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/03 10:12

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#153

_تومگه خوابت نمیومد؟ واسه چی این موقع شب بیداری؟
_چشمم گرم خواب شده بود که عماد خان زنگ زد، دیگه خوابم پرید!
_به تو زنگ زد؟ چیکارت داشت؟
مشمایی که ازدستش زمین افتاده بود رو برداشتم، داخلشو نگاه کردم وهمزمان گفتم:
_به من زنگ نزد به خونه زد. با رضا کارداشت... وایییی بهار اینا عکس های منه؟؟؟؟؟
_فضول جان هر چیزی دستت بیوفته باید بازکنی نگاهش کنی؟ آره واسه افتتاحیه مزون نارسیسه! عماد شماره خونه منو از کجا آورده بود؟ چرا تو خونه ما دنبال رضا میگشت؟
_وای خدا.. این عکساش کی بوده؟ چه لعبتی ازم ساخته... خدایی من کجا این عکس کجا! دم عکاس خانوم جون درد نکنه! من اینارو بردارم؟
باحرص عکس هارو ازدستم کشید وگفت:
_دو دقیقه بازی گوشی رو بذار کنار جواب منو بده! میگم عماد شماره خونه منو از کجا آورده؟
_چه بدونم خب؟؟؟ رضا داده شاید.. یاشایدم از روی پرونده من برداشته.. رضا قراربوده بیاد اینجا؟؟
_نه!!! امروز باهاش قهربودم اصلا.. خودش گفت رضا گفته میاد اینجا؟

_اوهوم! گوشیشم جواب نمیداده!
_پس چرا نیومده؟ نکنه اتفاقی واسش افتاده؟
_وا خدانکنه.. خب حتما کارمهمی پیش اومده!
_پاشو.. پاشو برو به رضا زنگ بزن ببین جوابتو میده؟
_چشم هامو گرد کردم وگفتم:
_حالت خوبه؟ ساعت 2نصف شبه ها!
_هنوز دو نشده پاشو گلاویژ استرس گرفتم!

_زشته بهار من زنگ نمیزنم! بذار فردا میرم شرکت خبرمیدم دیگه!
ازجاش بلندشد و رفت توی حال‌...
باتعجب نگاهش میکردم که گوشیشو از جیب مانتوش درآورد و شماره ای رو گرفت!

یه دفعه به طرفم دوید وگوشی رو سمتم گرفت...
حرصم گرفت.. بازاین عقب افتاده ها دعواشون شد من شدم تلگراف!!
آروم گفت:
_بگو الو.. زود باش!
باحرص گوشی رو گرفتم ومیون دندون های کلیدشده گفتم:
_دارم برات!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/03 10:12

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#154

_الو سلام!
_سلام.. گلاویژ تویی؟ چرا حرف نمیزنی نگرانم کردی!
_بعله!!!! ببخشید بد موقع مزاحم شدم نمیخواستم بیدارتون کنم!
_نه نه اشکالی نداره... چیزی شده؟ بهار خوبه؟

یه دفعه یادم اومد چی گفتم زدم توی دهنم و با غضب به بهار نگاه کردم...

_سلامتی.. مطمئنی چیزی نشده؟
_هان؟ اره بابا.. چی بشه.. راستش بهار نگران شده بود زنگ زدم تا خیالشو راحت کنم!
این دفعه نوبت بهار بود که با خشم نگاهم کنه!
_نگران چی؟
_سرشب اقا عماد به خونه زنگ زدن و سراغ شمارو گرفتن وگفتن جواب تلفن ندادین وقرار بوده بیاید اینجا.. ماهم نگران شدیم!
_عماد زنگ زد؟ اصلا عماد به من زنگ نزده!!!
_واقعا؟؟؟
_آره.. شایدم زنگ زده من ندیدم...
چشم هامو ریز کردم وموشکافانه پرسیدم؛
_قراربوده بیاید اینجا؟ چرا نیومدین پس؟
_من؟؟ نه!
_پس آقای واحدی حتما دلیل دیگه ای داشته!!!

رضا که انگار فهمیده بود گاف داده هول کرده گفت؛
_آهان منظورت امشبه؟ آره به عماد گفته بودم اما خب دیگه با بهار بحثمون شد کنسل شد.. حتما کار واجبی داشته.. خودم بهش زنگ میزنم ممنون نگرانم شدین، الان بهار پیشته؟

بهار اشاره کرد بگو نه‌.‌ اما واسه تلافی کارشم که شده گفتم:
_بله میخوای باهاش صحبت کنی؟
_نه مرسی.. سلام بهش برسون‌!
_چشم حتما. ببخشید بازم بد موقع زنگ زدم!
_خواهش میکنم.. فردا می بینمت.. شب بخیر!
_شب بخیر



°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/03 10:12

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°



#155

گوشی رو قطع کردم و همزمان منو بهار گفتیم:
_تو مگه مرض داری؟؟؟؟؟؟
_واسه چی میگم بگو نیستم میگی هست؟
_خوبت شد بعدشم با گوشی خودت زنگ زدی بگم بهار کجاست؟
_میمیردی صبرکنی فردا زنگ بزنی؟

خلاصه یک ساعت دیگه هم دعوا کردیم و آخرشم خسته شدیم و خوابمون برد!
اما یه لحظه هم حتی توی مشاجره با بهار فکر کار امشب عماد از سرم بیرون نرفت...
صبح به سختی و باچشم های نیمه باز رفتم سر کار و قرارشد وقتی برگشتم همه چی رو واسه بهار تعریف کنم و بهارم علت دعوا و قهرشونو واسم تعریف کنه!

آرایش کمرنگی که فقط به مداد چشم و رژلب ختم میشد روی صورتم نشوندم و راهی شرکت شدم!
دلم میخواست واسه عماد یه نقشه ی اساسی بکشم و تلافی کاردیروزشو بکنم اما خیلی خوابم میومد و ترجیح دادم فاصله ی خونه تا شرکت رو چرت بزنم‌!

ساعت هشت وپنج دقیقه بود که رسیدم شرکت...
با دیدن دختر جوانی که پشت میز من نشسته بود و حسابی هم به خودش رسیده بود تعجب کردم!
با خوش رویی سلام کرد اما اخم های من توی هم کشیده شد!
_سلام! ببخشید شما؟

بلند شد وبه طرفم اومد.. دستشو سمتم دراز کرد وگفت:
_نگین نریمانی هستم دستیار جدید آقای واحدی. وشما؟
با تعجب دستشو گرفتم وگفتم:
_خوشبختم.. گلاویژ خرسند. منشی شرکت!




°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/03 10:12

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#156

شایدم من اشتباه میکردم...
_میتونم برم سرجام بشنیم؟
دختر مودبی بود اما نمیدونم چرا ازش خوشم نیومد...
خوشگل بود و اندام پُری داشت.. یا بهتره بگم پایین تنه ی درشتی داشت...

پس آبدارچی جدید نگین خانمه!!!
علت اصلی تعجبم که داشتم شاخ درمیاوردم این بود که چرا عماد دستیار شخصی گرفته و مهم ترازاون دستیارش زنه!!!

مگه با زن و جنس مونث مخالف نبود؟ حسادت تموم وجودمو دربرگرفته بود...
از شانس قشنگمم یه امروز به خودم نرسیدم این یارو هزار قلم آرایش کرده و چیز میز به خودش آویزون کرده!

اون عماد عوضی هم انگار فقط بامن مشکل داره...
اصلا خداروشکر که دیگه مجبورنبودم چشمم به چشمش بیوفته... آره اینجوری راحت ترهم بودم.. میتونستم با آرامش کارمو بکنم!

نشستم روی صندلی و کامپیوترمو روشن کردم که رضا از اتاق عماد اومد بیرون!
ع؟؟ اینم که اینجاست..! فکرمیکردم کسی نیومده..
با لبخندی که از هزارتا فوش واسه خودم بدتر بود بلند شدم وسلام کردم!

_صبح شما هم بخیر!
نمیدونم چرا از رضا دلخور بودم..
به طرفم اومد و آروم گفت؛
_با خانم نریمانی آشنا شدی؟
_بله افتخار آشنایی نسیبم شد، اتفاقا خیلی هم تعجب کردم.. آقا عماد و دستیار شخصی خانوم!!!!

_اوهوم... خودمم تعجب کردم.. زده به سرش!!!
_اگه یه سوال بپرسم و خواهش کنم که راستشو بگی راستشو میگی؟
_چه سوالی؟
_چرا دیشب به خونه زنگ زده بود..
شوکه از حرفم صاف ایستاد وجدی گفت:
_بامن کار داشته.. قضیه حل شد!
دلخور گفتم:
_باشه اشکال نداره.. اما این جواب سوالم نبود!
_اگه بگم کمک میکنی مادر بزرگشو بپیچونه؟

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/03 10:12

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#157

گوشه ی چشممو چین دادم و گفتم:
_چی؟؟ واسه چی من؟؟ چرا از نامزد یا زن های دور وبرش کمک نمیگیره؟ واسه چی من؟
_چون عماد مغروره! خودتم میدونی آسمون به زمین بیاد به یه زن رو نمیندازه!

خودمو روی میزم کشیدم و بهش نزدیک شدم... باغرور ولحن تمسخر آمیزی گفتم؛
_اما من اینجوری فکر نمیکنم.. چون ازمن درخواست کمک کرده بود و معلوم نبود من چندمین نفری بودم که جواب منفی دادم!!

کلافه نگاهی به اطرافش انداخت و بادیدن نگین که انگار گوش هاشو تیز کرده بود واسه شنیدن حرف های ما، گفت:
_پاشو بیا تو اتاقم... اینجا نمیشه!

به طرف اتاقش رفت وقبل از اینکه وارد اتاق بشه روبه نگین کرد وگفت‌:
_خانم نریمانی لطفا دوتا چایی واسه ما بیارید داخل اتاقم!
نیم نگاهی به نگین که بی تفاوت چشم گفته بود انداختم و دنبال رضا راه افتادم!

نشست پشت میزش و به کاناپه روبه روی میز اشاره کرد که بشینم!
بدون حرف رفتم نزدیک ترین صندلی به رضا نشستم و با لودگی و صدایی آروم گفتم:
_میشنونم!
انگار با این کارم خنده اش گرفته بود چون سری با تاسف تکون داد وگفت:
_چرا یواش حرف میزنی؟
چشمامو گرد کردم وگفتم:
_مگه قضیه جنایی نیست؟؟ دیوار موش داره موشم گوش داره!

بااین حرفم زد زیر خنده وباهمون خنده گفت:
_واقعا دختر خواستنی هستی... بهش حق میدم!
جدی شدم! خوشم نیومد رضا درموردم این حرفو بزنه!
_بله؟ به کی حق میدین؟

خنده اش جمع شد وگفت:
_حق چی؟؟؟ آهان.. بهار دیگه! زود به زود دلتنگت میشه! خب بگذریم بریم سر اصل مطلب!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/03 10:12

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#158

_اوهوم... گوش میکنم! امیدوارم این آقا چیز باارزشی واسه شنیدن داشته باشه که بخاطرش وقتمو هدر دادم!
_توی این مدت حتما به این موضوع واقف شدی که انگشت روهرکس بذاره بی برو برگرد جواب مثبت میگیره!

اما ازشانستون اون روز که مادر بزرگش از تبریز میاد جنابعالی داخل ماشینش نشسته بودی ومنم نمیدونم توی ماشین عماد چیکار میکردی اما خب.. چیزیه که شده و عزیزهم تورودیده!
همینقدر بهت میگم که عزیز بیماری قلبی داره و خدای روی سرزمینش عماده!

_خب؟؟؟؟ اینا چه ربطی به من دارن‌؟ آره یادمه اون روزو.. ازدست سایه خانوم عصبی بودم وعماد اومد دنبالم... بعدشم که تلفنش زنگ خوردو....
اما ترکی حرف میزدن نفهمیدم چی گفتن فقط دیدم به دوست به نامزدش زنگ زد وگفت باید برن دنبال مادر بزرگش!

_تصمیم هم همین بود.. که نیلوفر رو به مادر بزرگش معرفی کنه اما دعواشون میشه و از اونجایی هم که عزیز تورو توی ماشینش دیده توی تصمیم یه دفعه ای میگه اونی که توی زندگیشه تویی!!!!!!



°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/03 10:12

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#159

باصدای بلند وعصبی گفتم:
یه دفعه دراتاق بازشد و نگین جان تشریف فرما شدن داخل اتاق ومن خفه خون گرفتم!!!

با لبخند معنی دار بهمون نگاه کرد ومن تازه متوجه فاصله ام با رضا شدم...
سینی چایی رو روی میز گذاشت که منم بلند شدم....
_هنوز حرفم تموم نشده خانم خرسند!
روبه نگین کرد وگفت:
_ممنون... درهم پشت سرتون ببندید!
باعشوه خرکی اتاقو ترک کرد و من میون دندون های کلید شده ام گفتم:
_بهتره که منم برم!
_پشیمونم نکن ازاینکه باهات حرف زدم!
دست هامو به طرفین باز کردم و عصبی گفتم:
_به من نگاه کنید... چیزی توی من می بینید که باعث شده.......
میون حرفم پرید وگفت:

عماد بدون هیچ منظوری اون حرفو زده واسه اینکه مادربزرگش بیخیال بشه خواسته یه چیزی گفته باشه...
اما شمال رفتنش گندزد به همه چیز و همه فکرمیکنن هنوزم به اون آشغال فکرمیکنه...
یه دفعه چنگی به موهاش زد و کلافه ادامه داد:

_اصلامن چی دارم میگم... اه... یادم نبود کسی که مقابلم ایستاده یه دختر بچه 18 ساله اس.. بیخیالش گلاویژ جان من اشتباه کردم... لطفا عماد چیزی ازاین موضوع نفهمه چون اگه بدونه حرفی زدم قطعا برادری بینمون هم از هم میپاشه!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/03 10:13

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#160

بادلخوری گفتم:
_من هیجده سالمه اما هریک سال ازعمرمو برابر صد سال عذاب کشیدم وبزرگ شدم! این موضوع هیچ ربطی به سن نداره و اینقدر سرکوفت نزنین! نمیخوام از رازش باخبر بشم چون هرکسی توزندگیش راز هایی داره..

هرچند متوجه شدم به قول خودتون بایه آشغال شمال بوده و از قضا اون آشغال هم کسی بوده که ولش کرده!
ببخشید با اجازه من میرم به کارم برسم!
به طرف در رفتم و قبل ازاینکه در رو باز کنم در باز شد وعماد اومد داخل!
نمیدونم چرا وقتی رضا گفت با عشقش شمال بوده بغض کرده بودم و چشمام بارونی شده بود..
بادیدن عماد حس کردم تموم دوست داشتن هام پرکشید و جاشو به بی تفاوتی داد!
بلوز آستین بلند مشکی یقه هفت.. با شلوار کتان زغالی پوشیده بود ومثل همیشه موهای سشوارکشیده وبوی عطرش....
_چه خبره اینجا؟

این صدای عماد بود که بااخم های توهم پرسیده بود..
بی توجه سرمو پایین انداختم که برم بیرون اما خودشو جلوی درکشید ومن رسما رفتم توی بغلش!

رضا_ من توضیح میدم!
عماد اما خودشو بیشتر بهم نزدیک کرد وگفت:
_خو‌دش زبون داره حرف بزنه!




°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/03 10:13

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#161

اونقدر فاصله بینمون کوتاه ونزدیک به هم بود که میشه گفت توی حلق هم بودیم..
سرمو بالا گرفتم وتوی چشم های قشنگش نگاه کردم وگفتم:
_بهتره که از آقا رضا بپرسید چون من حرفی واسه گفتن ندارم!

زل زده بود توی چشمم.. باسکوت.. با اخم.. اما خیره و نافذ!
خجالت زده چشم ازچشم هاش گرفتم وازش دور شدم و منتظر شدم از جلوی در بره کنار!

اما نرفت و بازم نگاهم کرد.. رضا واسه اینکه گوشی رو دستم داده باشه گفت:
_بذار گلاویژ بره من توضیح میدم ! موضوع دعوای دیشب بین منو بهاره، سو تفاهم شده بود منم واسش توضیح دادم!
پوزخندی به دروغ تابلویی که رضا گفته بود زد وگفت:
_مطمئنی؟
از جلوی در کنار کشید و بدون نگاه کردن به من به طرف میز رضا رفت که فورا اتاقو ترک کردم!

اسمی که این روزها بی رحمانه توی ذهنم هک شده بود رو آروم زمزمه کردم!
_صحرا!!
شک ندارم عشق عماد همین اسمیه که توی روح و تنم نقش بسته!
بافکری پریشون پشت میزم نشستم و به صفحه مانتور کامپیوترم که بی هدف روشن بود نگاه کردم!

صدای پراز اشوه ی نگین باعث شد به ازفکر بیرون بیام و بهش نگاه کنم!
_گلاویژ جان.. قهوه میخوری واست بیارم؟
خوشم ازش نمیومد اما نوع حرف زدنش یه جوری بود که نمیتونستم بی ادبی یا رفتار تندی باهاش بکنم!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/03 21:17

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#162

_نه عزیزم ممنون. من قهوه دوست ندارم.. واسه آقای واحدی ببرید!
شونه ای بالا انداخت و باغم گفت:
_قهوه رو پس فرستاد.. نمیدونم چرا اما حس کردم خوششون نیومد!

باتعجب به این همه عشوه و صورت غرق در آرایش و لحن پر از التماسش نگاه کردم!
هیچکدوم از کارهاش باهم همخونی نداشت!

نه به اون پوزخند زدن و ناز خرکی هاش.. نه به این لحن ملتمسانه اش! شک نداشتم ازمن کمک میخواد اما من قصد نداشتم بهش کمک کنم واین کارمم اگه بدجنسی به حساب میاد، باید بگم من بدجنس ترین آدم روی کره ی زمینم!

وقتی سکوت وتعجبمو دید، گفت:
_شما قهوه درست میکردین دوست داشتن؟؟؟
توی جلد بدجنسیم رفتم وگفتم:
_نه متاسفانه.. اگه دوست داشت که شمارو استخدام وجای گزین من نمیکرد!

_اما ایشون...
قبل اینکه چیزی بگه عماد از اتاق رضا اومد بیرون و بدون توجه من یا نگین رفت و وارد اتاقش شد!
منم بدون اینکه نگاهش کنم زیرچشمی می پاییدمش...
نگین برگشت سر کارش و حرفشو کامل نکرد ومنم سعی کردم حواسمو جمع کارم کنم!

داشتم بی هدف توی گوگل چرخ میزدم که تلفن زنگ خورد وبدون دیدن شماره جواب داد:
_شرکت (...) بفرمایید؟
_به خانم نریمانی بگید یه دونه مسکن واسم بیاره!
این روزها تنها صدایی که قافلگیرم میکرد صدای عماد بود..

اونقدر غرق در فکر بودم که صدای زنگ تلفن داخلی رو تشخیص نداده بودم!
واسم جالب بود که عماد بجای اینکه بهم گیر بده و بازم نیش بزنه که تلفن هارو اشتباه جواب دادی اما این کارو نکرد!

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/03 21:17

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#163

همینطور صدای گرفته اش باعث شد بی هوا بپرسم:
_مشکلی پیش اومده؟
دلخوربود.. صداش مثل روزهایی که دلخور میشد بود و من یاد گرفته بودم عادت هاشو!

قطع نکرد! این یعنی بازم حرفی هست... با کمی مکث وتقریبا جون کندن گفتم:
_فعلا یه مسکن میخوام ممنون!
باشه ای گفتم و گوشی رو قطع کردم!
بلندشدم و رفتم توی آشپزخونه...
نگین داشت کتاب میخوند وبادیدن من ازجاش بلند شد وسوالی نگاهم کرد!
_قرص مسکن چی داری؟
باگیجی پرسید:
_من؟؟؟؟
سرمو با تایید تکون دادم وگفتم:
_اوهوم! داری؟

_نه! من مسکن نمیخورم!
_اما ازاین به بعد باید همراهت داشته باشی!
سرشو کج کرد و لپشو از داخل گزید وگفت:
_اینم جز قوانینه؟
_نه اما لازم میشه! بیخیالش خودم حلش میکنم قهوه جوشو روشن کن خودم بهت یاد میدم چطوری درستش کنی!

این دختر با اینکه سنش بیشتراز من بود اما از گیج بودن یک یا چند قدم جلو ترازمن بود!
چقدر دعوامیکردم و چقدراز عماد متنفر بودم!
یادش بخیر.. کاش میشد زمان به عقب برگرده و من جلوی دلمو میگرفتم!

پوف کلافه ای کشیدم و بی توجه به گیج بازی های نگین به طرف میزم رفتم و ازداخل کیفم یه دونه ژلوفن برداشتم..
روی دستمال کاغذی گذاشتم و برگشتم توی آشپزخونه...
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/03 21:17

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#164

قرص رو توی سینی گذاشتم لیوان مخصوص عمادو پر آب کردم وکنار قرص گذ‌اشتم وگفتم؛
_ببرید اتاق آقای واحدی!
دیدم بی حرکت ایستاده و داره به من نگاه میکنه!
اخم هامو توهم کشیدم و نگاهش کردم.. _میشه خواهش کنم شما ببرید؟
_چی؟؟؟ این وضیفه ی من نیست ومن چون بار اولتونه کمک کردم!
_ایشون خیلی بداخلاق هستن.. ازشانسمم امروز انگار ازدنده چپ بلند شدن.. خواهش میکنم امروزم شما ببرید قول میدم جبران کنم!
با تاسف نگاهش کردم...
معلوم نیست عماد چطوری پاچه شو گرفته دختره بیچاره اینجوری ترسیده!

_روشن کن قهوه رو درست کنیم!
سینی رو برداشتم و اومدم برم بیرون که صداشو شنیدم..
_خیلی ماهی... خوشحالم که باهات آشنا شدم!
برگشتم با لبخندی که بیشتر شبیه پوزخند بود گفتم:
_منم همینطور!

بدجنس بودن به من نیومده! دلم براش سوخت.. جهنم وضرر قهوه درست کردن که کاری نداره.. بهش یاد میدم!
تقه ی کوتاهی به در زدم و وارد اتاق شدم!

برخلاف تصورم که پشت میزش نشسته، روی کاناپه اتاقش دراز کشیده بود!
یعنی حالش خوب نیست؟؟ شایدم سرما خورده باشه!
با دیدن میز تمیز ومرتب شده! یاد بدجنسی اون روزش افتادم...

اما الان موقع تلافی کردن عقده ای بودن نبود!
به طرفش رفتم و سینی رو روی میز گذاشتم!
ساعدشو روی چشم هاش گذاشته بود حتی تشکر هم نکرد!

واسه اینکه خجالتش بدم گفتم:
_بفرمایید آقای واحدی.. واستون مسکن آوردم!!!!
باشنیدن صدام دستشو از روی چشمش برداشت با اخم های توهم گفت:
_ممنون! فکرمیکردم خانم نریمانی میاره!



°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/03 21:17

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#165

میخواستم بگم واسه خانم نرمانی اینجوری خودتو به موش مردگی میزنی و واسه من اخم هاتو توهم میکنی... اما دیدن چشم های سرخ وصورت وگونه های سرخش مانعم شد!

ازجاش بلند شد وخودشو جمع وجور کرد!
مطمئنا سرما خورده بود... موندم دیگه کار درستی نبود و باید اتاقو ترک میکردم!
_کار دیگه ای ندارید؟
دست هاشو روی صورتش کشید و کلافه سری تکون داد وگفت؛
_نه ممنون!

مریض میشه چقدر خواستنی میشه.. اون زن چطور تونسته ازش بگذره؟؟ چطور تونسته این کوه غرورو عاشق خودش کنه و بعد ولش کنه؟؟ چطور دلش اومده؟ مگه میشه عمادو نخواست؟؟؟ کاش منم نخواستنشو بلد بودم!

راه برگشت رو پیش گرفتم اما وسط راه پشیمون شدم!
من هرچقدر خودمو به اون راه بزنم وهرچقدر تلاش به بی تفاوتی بکنم بازم ته دلم عمادو میخوام و نا خودآگاه به طرفش کشیده میشم!
به سمتش برگشتم و گفتم:
_حالتون خوبه؟ میخواید بریم دکتر؟ من امروز سرم خلوت تره میتونم تا درمانگاه همراهیتون کنم!
نیم نگاهی دلخور بهم انداخت و سرشو به نشونه ی "نه" تکون داد وگفت:
_من خوبم.. ممنون!

_اوکی.. اگه فکرمیکنید کمکی از دستم ساخته اس.. به من اطلاع بدید!
_به اون دختر قهوه درست کردنو یاد بده صبح نزدیک بود بالا بیارم معلوم نیست قهوه درست کرده بود یا زهرمار!

لبخندی از سررضایت روی لبم نشست!
دیونه اس.. انگار آسمون به زمین میرسه اگه بگه قهوه های منو دوست داره!
_چشم! حتما...
باقدم های کوتاه اتاقو ترک کردم و با وسواس قهوه ی حرفه ای واسش درست کردم...

باکف (کف شیر) روش برگ کشیدم و داخل سینی سفید چینی ست فنجان گذاشتم و شکلات و کیک کاکائو توی بشقاب کوچیک کنار قهوه اش گذاشتم...
باچشم به سینی اشاره کردم وگفتم:
_یاد گرفتی؟؟؟


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/03 21:17

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#166

باچشم هایی که پراز سوال بود به سینی زل زد وگفت:
_یاد میگیرم! ممنون که کمکم کردی..
_خواهش میکنم.. من دیگه برم به کارم برسم زحمت قهوه رو خودت بکش!
بارضایت سینی رو برداشت وبازم تشکر کرد!
منم برگشتم سرکارم و پرونده ی جدید رو برداشتم با بسم الله شروع کردم به بایگانی کردنشون!
_انگار خیلی راضی بودن.. واقعا ممنون.. جبران میکنم!

به لبخند کوتاهی اکتفا کردم.. میدونستم که عماد میدونه قهوه اش کار منه و این واسم یه حس دل نشین بود..
دوباره مشغول کارم شدم..
حروف ها وعدد هارو گاهی وکج یا تار میدیدم.. حس میکنم چشمام داره ضعیف میشه.. باید قبل از اینکه کار دستم بده حتما به چشم پزشکی برم!
ساعت کاری تموم شده بود و کارمندها اماده ی رفتن بودن..منم داشتم وسیله هامو جمع میکردم که رضا ازاتاقش اومد بیرون وبدون تعارف خداحافظی کرد ورفت بیرون!

انگار اونم ازدستم دلخور شده بود.. یابهتره بگم روزهایی که بهار قهره خودشو میزنه توی پریز! ایششش.. به درک!
نگین هم درحالی که با آقای نجم (فرهود) درحال خندیدن بود باهم از شرکت زدن بیرون!

این فرهود یادمه زن داشتااا چه زود باهم گرم گرفته بودن.. چرا مرد ها اینجوری هستن آخه خدایا...




°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/03 21:17

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#167

بانفرت نگاهمو از نگین که ازهمین الان میتونستم حدس بزنم چطور دختریه، گرفتم وکیفمو برداشتم وازجام بلند شدم!
طبق عادت همیشه واسه خداحافظی تقه ای به در اتاق عماد زدم و در رو باز کردم!

_آقای واحدی من دارم میرم.. کاری بامن ندار.......
بادیدن عماد توی اون حالت هین بلندی کشیدم و رفتم داخل واسمشو صدا زدم!
سرش روی میزش بود و دست هاش از میر آویزون شده بود و لیوان قهوه اشم توی سینی افتاده و ریخته بود...
ترسیده تکونش دادم وگفتم:
_آقا عماد؟ توروخدا یه چیزی بگید من میترسم... دوباره تکونش دادم اما بیدارنشد!
یا امام زمان نکنه مرده؟؟ وای خاک برسرم خدا نکنه...
کیفمو انداختم روی میزو سعی کردم سرشو بلند کنم!

_آقا عماد؟ من دارم از ترس میلرزم.. خواهش میکنم بیدار شید!
سرشو به صندلیش تکیه دادم و با خنگ بازی بجای اینکه نبضشو بگیرم سرمو روی سینه اش گذاشتم ببینم قلبش میزنه یانه!

میزد! دستامو دوطرف صورتش که توی تب داشت میسوخت گذاشتم وبا عجز گفتم:
_تو تب داری میسوزی آخه! عماد؟؟؟ صدامو میشنوی؟ توروخدا حرف بزن الان سکته میکنم..

سرشو تکون داد و چشم هاش پلک خورد..
بی توجه به اینکه ممکنه بشنوه گفتم:
_وای الهی قربونت برم.. خدایا شکرت.. الان میبرمت دکتر.. الان به آمبولانس زنگ میزنم!

گوشیمو از توی کیفم بیرون کشیدم و شماره ی رضا رو گرفتم..
اول به اون باید میگفتم..
جواب نداد.. دوباره گرفتم وبازم جواب نداد!

_جواب بده دیگه لعنتی...
دوباره شماره رو گرفتم وهمزمان دستمو روی گونه ی عماد گذاشتم..
جواب داد:
_جانم گلاویژ؟
_آقا رضا لطفا برگردید.. عماد.. یعنی آقا عماد حالشون خوب نیست.. انگار بی هوش هستن!

_چی؟؟؟ عماد؟
دستمو که روی گونه اش بود بانوازش تکون دادم وبا گریه گفتم:
_من میترسم.. توروخدا زود بیا...
_باشه باشه اومدم.. نزدیکم.. نترس.. دارم میام!

گوشی رو قطع کرد و به صورت عماد نگاه کردم..
چشم هاش باز بود..
ترسیده دستمو پس کشیدم و فورا اشک هامو پاک کردم!




°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/03 21:17

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#168

_بیدارشدین؟ نگرانتون شدم.. من.. خیلی ترسیدم.. من.. فکرکردم...
اونقدر بی جون بود که چشماشو دوباره بست اما آروم گفت:
شک زده از حرفش چشمام گرد شد...
_چی؟؟؟
_قهوه رو من درست کردم.. اما.. اما به ارواح خاک مادرم من چیزی توش نریختم.. دارید اشتباه میکنید...

_قسم نخور.. میدونم.. کارتونیست!
داغی دست هاش چشمای وحشت زده مو گرد ترکرد...
اومدم چیزی بگم که رضا حراسون وارد اتاق شد!

_چی شده؟
به طرفمون اومد و دست هاشو غالب صورت عماد کرد...
_عماد؟ خوبی داداش؟ چی شده؟ چشماتو باز کن ببینم!

یاد نگاه شیطون نگین افتادم..
نکنه کار اون باشه؟ چرا باید این کارو بکنه؟
صدای بلندو ترسیده ی رضا باعث شد به خودم بیام!
_بیا کمک کن ببریمش توی ماشین!

باهمون لکنت گفتم:
_به آمبولانس زنگ بزنید.. ممکنه مسموم شده باشن..
_مسموم واسه چی؟ بیا کمکم کن خودم میبرمش!
ای خدا... من چیکار کنم آخه؟ توقع داشت عمادو بغل کنم؟ با عجز و خجالت رفتم بازوی عمادو گرفتم و تا سوارشدن ماشین کمکشون کردم...





°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/03 21:17

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#169

اومدم برم صندلی عقب سواربشم که رضا گفت:
_توبرو خونه.. دستت دردنکنه.. خودم میبرمش!
چطوری برمیگشتم؟ مگه میتونستم خودمو آروم کنم؟ باید میفهمیدم حال بد عماد بخاطر قهوه بوده یانه.. اگه میرفتم نمی فهمیدم و ازهمه مهم تر، چطور دلم طاقت میاورد عمادو توی این وضعیت ول کنم؟!!!

نذاشتم حرفشو ادامه بده و گفتم:
_منم میام.. نمیتونم اینجوری برم خونه.. شاید به کمک من نیاز شد!
_مطمئنی؟
_اوهوم.. میتونم بیام؟
_اوکی عجله کن.. بریم!

توماشین رضا از عماد سوال می پرسید که چرا حالش اینجوری شده اما عماد چیزی از قهوه نمیگفت!
دلم طاقت نیاورد.. خودمو از صندلی عقب جلو کشیدم و به عماد که رنگش پریده بود نگاه کردم!

هزارتا سوال تا نوک زبونم میومد اما همه رو قورت دادم وچیزی نگفتم!
سرعت رضا اونقدر زیاد بود که اگرتو هرشرایطی بجز امروز بودم از ترس سکته میکردم!

ده دقیقه بعد به بیمارستان رسیدیم و رضا عمادو برد داخل و من موندم توی سالن انتظار...
خجالت کشیدم همراهشون برم... خیلی تابلو می شد اگه نگرانیمو بروز میدادم..
ترجیح دادم همونجا منتظرشون بمونم!

یک ساعت دیگه هم همونجوری توی بی خبری گذشت وتلفن های بهار شروع شده بود!
چندبار بیخیال جواب دادن شدم اما بعدش ترسیدم نگرانم شده باشه و به اجبار جواب دادم




°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/03 21:17

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#170

_الو سلام...
_سلام خوبی؟ کجایی؟ چرا گوشیتو جواب نمیدی؟
_ببخشید نشنیدم.. بیمارستانم.. عماد حالش بدشده بود با رضا آوردیمش بیمارستان!

_واسه چی؟ چی شده مگه؟ رضا حالش خوبه؟
_آره عزیزم... رضا خوبه.. عماد ازحال رفته بود با کمک رضا رسوندیمش اینجا!
_واسه چی ازحال رفته آخه؟ کدوم بیمارستانید؟ منم میام!

_نمیخواد بابا.. چیزی نیست.. همینجوری منم اینجا زیادیم.. یک ساعت بیشتره توی سالن انتظار نشستم خبری هم از اون دونفر نیست!
_الان به رضا زنگ میزنم!
سریع گفتم:
_نه نه! زنگ نزنیا! صبرکن خودش بهت میگه دیگه! منم یه کم دیگه برمیگردم خونه.. گفتم که چیز مهمی نبود!

_باشه.. پس منو بی خبرنذار!
_باشه عزیزم.. خداحافظ....
اومدم قطع کنم که صداش مانعم شد..
_گلاویژ؟
_جانم؟
_دلم شور میزنه.. مرگ بهار اتفاقی واسه رضا نیوفتاده؟

_دیونه شدی؟ یعنی اگه چیزی باشه من نمیگم؟ بخدا چیزی نشده اگه میخوای بهش زنگ بزن اما چیزی ازاین موضوع نگو!
_اوکی.. منتظر میشم خودش زنگ بزنه!
_حواست هست همیشه بی موقع قهر میکنی؟
خندیدم وگفتم:
_نه وقتش نیست... با دیدن رضا که تنها برگشته بود ادامه دادم:
_رضا اومد.. بعدا حرف میزنیم.. خداحافظ!

گوشی روقطع کردم وازجام بلند شدم!






°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/03 21:17

#171

_چی شد؟ حالش چطوره؟
اخم هاش توهم بود.. باصدایی که از ته چاه درمیومد گفت:
_سرم زدن بهتره.. دعا کن دستم به اون دختره ی ه.ر.زه نرسه.. وگرنه خودم گردنشو میشکنم!

_کدوم دختر؟ چرا؟ میشه واضح بگید؟
_خواب آور ریخته توی قهوه اش!
وقتی منو تو توی اتاق بودیم رفته توی اتاق عماد وگفته فال گوش وایستاده و شنیده که ما داریم پشت سرش حرف میزنیم.. عمادم میزنه تو برجکش و میگه ازفردا نیاد اونم انگار خواسته تلافی کنه!

باشنیدن حرف های رضا قیافه ی مظلومی که نگین به خودش گرفته بود جلوی چشمم تداعی میشد!
پس واسه همون خودشو به موش مردگی زده بود و اصرار داشت قهوه رو من درست کنم!

دختره ی عوضی میخواسته همه چی رو گردن من بندازه وزهر خودشم ریخته باشه..
_خداروشکر عماد یه ذره از قهوه خورده!
صدای رضا رشته ی افکارمو پاره کرد!
_من قهوه رو درست کردم!
_ما به تو اعتماد داریم گلاویژ لازم نیست خودتو مقصر چیزی بدونی!
_حالش خوبه الان؟

_آره فقط یه کم بی حاله... اومدم بهت بگم توبری خونه.. بقیه شو من هستم.. بریم واست آژانس بگیرم..
_نه ممنون.. خودم میرم!
_نمیشه.. هواتاریکه.. تامطمئن نشم آروم نمیشم!

چیزی نمیتونستم بگم.. فقط به گفتن "مرسی" اکتفا کردم.. خیلی حالم بدبود.. ممکن بود بلایی سرش بیاد و این وسط منم توی دردسر میوفتادم!
اصلا دردسر من به درک.. اگه بلایی سرش میومد چی؟؟؟

1403/08/03 21:29

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#172_173

تارسیدم خونه بهار ده بار دیگه هم زنگ زد و باسوال های تکراریش کلافه ام کرد.. تازه اونجوری قانع نمیشد وباید وقتی رسیدم با جزئیات واسش تعریف میکردم و همین بلاهم سرم آورد..

باچشم هایی که ازشدت خستگی باز نمیشد روبه بهار کردم وگفتم:
_آجی مرگ من بیخیال شو بذار برم بخوابم دارم می میرم...
_وا مگه من جلوتو گرفتم برو بخواب خب!
چپ چپ و با حرص نگاهش کردم که خندید ادامه داد:

_حالا چندسوال جواب دادی ها!
باهمون لحن خودش جواب دادم
_دلت واسه رضا تنگ شده میتونی بهش زنگ بزنی ها!!
ابرویی بالا انداخت وگفت:
_تا نیاد منت کشی از این خبرها نیست! الانم پاشو بروقبل ازخواب بهش زنگ بزن بیا اطلاعات دقیق بده!

_وای نه! من غلط بکنم اطلاعات بدم.. فردا میرم شرکت همه چی معلوم میشه دیگه!
_خنگ خدا فردا جمعه اس کدوم شرکت برو زنگ بزن بهت میگم!
ای وای.. فردا واقعا جمعه بود.. چطوری دل بی صاحب شده مو آروم کنم؟

پووف کلافه ای کشیدم ورفتم که به رضا زنگ بزنم...
به بهونه ی بهار میتونستم حال عمادم بپرسم!
_کجا؟
بازم چپ چپ نگاهش کردم....
_مگه نمیگی به رضا زنگ بزنم؟
_چه زود قبول کردی!
_میخوای نرم؟

نیششو باز کرد و با صدایی بچگونه گفت: نه نه میخوام.. برو!



°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/03 21:30

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#174

شماره رو گرفتم و منتظرجواب شدم.. بعداز چندبوق جواب داد..
_الو سلام!
_سلام بفرمایید...
صدای عماد بود.. بازم هول کردم.. یاد بعدازظهر که دستمو روی گونه اش دیده بود افتادم...

با من من و بریده بریده گفتم:
_آقا عماد شمایید؟ حالتون خوبه؟ بهترشدید؟
_خوبم ممنون.. رضا بیرونه... اومد میگم زنگ بزنه!
_نه.. لازم نیست.. زنگ زده بودیم حال شمارو بپرسیم!
_بپرسید؟ مگه شما چندنفرین؟
_من.. خب من.. اهان.. منو بهار دیگه!
_خودم گوشی دارم کاری بامن داشتی میتونی باخودم تماس بگیری!
_اوم.. بله.. حق با شماست.. خداروشکر حالتون بهتره!

_ممنون! رضا اومد گوشی رو میدم به خودش!
اومدم مخالفت کنم که صدای رضا مانعم شد!
_جانم؟
_سلام خوب هستید؟
_سلام گلاویژ خوبی؟ ببخشید رفته بودم سوپری خریدکنم گوشیم جامونده بود!

_نه اشکالی نداره.. بهارگفت زنگ بزنیم حال آقا عمادو بپر‌سیم.. مگه شما خونه اید؟
_آره اومدیم خونه عماد.. حوصله بیمارستانو نداشت رضایت داد!
_باشه فقط خواستم حالشونو بپرسم.. کاری ندارید؟

_بهار اونجاست؟ با آره ونه جواب بده!
_بله!
_اون گفت زنگ بزنی؟
_بله بله!
خندید وبا شیطنت ادامه داد:
_دلش برام تنگ شده؟
من دیدم خیلی خوشبحالش میشه زدم تو برجکش!
_نه اصلا!



°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/03 21:30