The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#175

ازهمین پشت تلفن هم قیافه ی درهم رفته شو میتونستم حدس بزنم!
سکوت کرد.. خنده ام گرفت اما خودمو کنترل کردم...
_آقا رضا؟
_بهش نگی حالشو پرسیدما! بذار ببینم تا کی میخواد به این بچه بازی هاش ادامه بده!

معلوم بود داره حرص میخوره با خنده گفتم:
_جون من؟ یعنی به همین زودیا میاد منت کشی؟
_اونودیگه واقعا فکرنکنم... حالا بعدا دراین باره حرف میزنیم بهتره که آقا عماد برسید!

_یه کاری بگم میکنی؟
_تا اون کار چی باشه؟
_اول قول بده قبول میکنی بعد! نترس چیز زیاد یا غیر ممکن و غیر معقول نیست!

_من تا دلیل قول دادنمو ندونم نمیتونم قول بدم!
_فردا به بهونه ی عیادت بهارو میاری اینجا؟ بی ادبی کرده زورم میاد منت کشی کنم مردونگیم میره زیر سوال!!!

ایول بابا... چی بهترازاین؟ خدایا شکرت! دنبال بهونه بودم عمادو ببینم که رضا جون خودش دستم داد!!
اما نباید فورا قبول میکردم وگرنه تابلو میشد!!!

_وا.. سرپیازیم یاته پیاز؟ خیلی زشت نیست منشی شرکت بلندشه بره خونه رییسش؟ ببخشید اما نمیشه!
_دخترجان من جلو رییست نشستم دارم پیشنهاد میدم.. پس نیازی فکرکردن به زشتی نیست چون عماد میدونه نقشه منه!!!




°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/03 21:30

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#176

توی دلم از پیشنهادی که رضا داد کارخونه و قند وشکر راه انداخته بودن اما وانمود به نارضایتی کردم وگفتم:
_حالا ببینم چی میشه.. قول نمیدم اما تلاشمو میکنم!
رضا که انگار مطمئن بود میرم گفت:
_آدرس رو واست میفرستم! یه نگی منم هستما.. اگه بدونه خونه عمادم نمیاد!
نگاهی به بهار که کنجکاوانه منتظر قطع شدن تلفن بود کردم وگفتم:

_چی شد؟ رضا بود؟ چی گفت؟ قول چی رو نمیدی؟ اسم منو نیاورد؟
_خونه ی عمادن.. حالش تعریفی نداره اما نخواسته بیمارستان بمونه.. واینکه اسمی ازتوهم نیاورد متاسفانه!

ناراحت لپشو از داخل گاز گرفت وگفت:
_نمیخوای بگی واسه چی دعواتون شده؟
_دیگه مهم نیست! من تا اینو آدم نکنم کوتاه نمیام!
_خب بگو واسه چی اینقدر جدی دعواکردین؟

_واسه اینکه من هیچی از زندگی رضا نمیدونم.. 2ساله نامزدمه هنوز یک بارم مادرش حالی ازمن نپرسیده.. صداشو بالاتر برد وادامه داد:
_واسه اینکه رضا خیلی مرموزه و من از زندگی این شکلی متنفرم!

_باشه آروم باش! تا جایی که من میدونستم گفته بودی رضا با خانواده اش رابطه ای نداره و خیلی وقته ازشون جداشده!
_آره.. منم ازهمین ناراحتم.. از زنگ های مکرر خانواده اش و رابطه هایی که میگه ندارم اما داره!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/03 21:30

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#177

_یعنی چی خب؟ واسه چی باید بگه رابطه ندارم؟ تو دنیا چی با ارزش تراز خانواده اس؟
_گلاویژ منم ازاین ناراحتم ودلم شکسته.. اینکه من کجای زندگیشم؟ کجای رابطه ای که حتی آخرشم نمیدونم چی میشه!
_اینجوری نگو... رضا خیلی دوستت داره و اگه یه چیزایی رو بهت نگفته قطعا گفتنش اذیتش میکرده!
_فکرمیکنم منو از خانواده اش پنهون میکنه و آخرش بایه خداحافظی همه چی رو تموم میکنه.. من اونقدر از زندگیش هیچی نمیدونم که همین چند وقت پیش فهمیدم رضا یه خواهر داره!
_نفهمیدی چون نخواستی که بفهمی! نپرسیدی و توی زندگیش کنجکاوی نکردی! اگه همینا رو به خودش میگفتی و ازش میخواستی بدون شک، حتی اگه گفتن حقیقت آزار دهنده باشه رضا واست تعریف میکرد!

_اون شب دیونه شدم و هرچی ازدهنم دراومد بهش گفتم.. حلقه نامزدیمو پرت کردم تو اتوبان و گفتم که رابطه ما تموم شده اس! اما همین که ازش جدا شدم از کارم پشیمون شدم!

_میفهمم چی میگی! متاسفانه دل آدم ها بعضی جاها بی منطق میشن!
_نمیدونی گلاویژ.. نمیدونی تواین چند روز من چی کشیدم!

_بهار تو یه مشکل بزرگ داری.. یه مشکل که باید از ریشه درستش کنی وروش کار کنی! سکوت میکنی.. سکوتت توی شرایطی که وقت سکوت نیست آزار دهنده اس! گاهی با همین سکوت دید آدما رو نسبت خودت عوض میکنی و اجازه میدی هر انتقادی رو درباره ات بکنن!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/03 21:30

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#178

بادلخوری خودشو انداخت روی تخت و دست هاشو زیرسرش گذاشت..
_عادت کردم.. ازبچگی یاد گرفتم درمقابل زندگی شخصی دیگران سکوت کنم چون فکرمیکنم به من ارتباطی نداره!

ازجام بلند شدم و منم رفتم کنارش دراز کشیدم وگفتم:
_قربونت بشم.. مهربونم.. چون دلت پاکه.. چون قلبت عاری از گناهه!
دیدم داره بغضش میگیره و دلش بارونیه تصمیم گرفتم جو رو عوض کنم!
_بنده خدا امروز اینقدر ازتو حرف زد قشنگ معلوم بود دلش برات بیقراری میکنه! خودمونیم خیلی دوستت داره قدرشو بدون!

_چی؟؟ توکه گفتی ازمن حرفی نزده؟!!!
بالبخند دندون نما و شیطنت گفتم:
به طرفم برگشت و توی چندسانتی ازصورتم گفت:
_مثل بچه آدم میگی چیا گفته یا نه؟

_نمیتونم بگم که! اگه بگم میخوای مخالفت کنی و بعدشم دست من بمونه تو پوست گردو وهمه ی نقشه هامو نقش برآب کنی! نه جانم.. نمیگم! اصلا چیزی نبوده که بخوام بگم.. شوخی کردم بریم بخوایم!

عمدا اینجوری حرف میزدم تا آنتریکش کنم و بتونم ازش قول فردارو بگیرم.. چون عادتشو میدونستم.. میدونستم تا حرف از زبونم نکشه آروم نمیگیره!
باحرص زد توسرم..
_گلاویژ حرف بزن میدونی من عصبی میشم اذیت میکنی؟ ازچی حرف میزنی؟

_آخ.. نمیگم.. چرا میزنی؟
_یعنی چی؟ باید بگی اینقدرمیزنمت تا حرف بزنی!
_نمیگم.. میخوای از زبون من حرف بکشی بعدش مخالفت کنی و همه چی رو خراب کنی؟ میشناسمت دیگه! نمیگم آقا نمیگمممم!!

_چه مخالفتی؟ چی رو خراب کنم؟ من که نمیدونم ازچی حرف میزنی پس چرا باید مخالفت کنم؟
_اگه حرف بزنم قول میدی مخالفت نکنی و طبق نقشه ای که رضا کشیده پیش بریم؟


_نقشه؟
_اوهوم! رضا دلش میخواد یه جوری باهات آشتی کنه، منم مسئول اجرا شدم!
_میشنوم!
_اول قول!
_باشه قول میدم بگو دیگه.. بخدا میزنمت ها!
_باز بروسلی شدی؟ اصلا ولش... آیییی
حرفم تموم نشده بود که گوش هامو محکم کشید ومجبورم کرد بشینم!
_آییی دیونه چیکارمیکنی؟ ول کن گوشمو!

_حرف میزنی یانه؟ گفتم قول میدم بازداری چرت وپرت تحویلم میدی؟
_بگو جون گلاویژ فردا نقشه رو خراب نمیکنم؟
فشار دستشو بیشترکرد وگفت:
_مثل اینکه باید به زور متوسل شم!
_آیی.. آخ.. آخ.. کندی گوشمو.. ول کن میگم.. ع؟؟؟؟!!!! تا قسم نخوری نمیگم‌!

خلاصه ده دقیقه همینجوری پیش رفت وآخرشم چنان گازم گرفت که فکرکردم گوش بازمو زیردندون هاش جامونده اما بالاخره قول وقسمو ازش گرفتم و نشستم نقشه ی فردا و حرف های رضا رو مو به مو واسش توضیح دادم و اونم انگار دلش واسه رضا تنگ شده بود چون بدون هیچ مخالفتی قبول کرد!




°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/03 21:30

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#179

صبح با صدای آلارم گوشیم چشم هامو باز کردم...

یه دل سیر خوابیده بودم وحسابی شارژ بودم.. خواب های بدون کابوس چنان واسم لذت بخش بود که حاضربودم بقیه ی عمرمو بخوابم...
موهای فرمو حسابی سشوارکشیدم ولخت کردم و فرق وسط باز کردم..
خیلی بهم میومد.. خیلی وقت بود خرید نکرده بودم و همه ی لباس هام تکراری شده بودن... اینجوری شد که دست به دامن کمد لباس های بهارشدم!

شلوار برمودا مشکی که کوتاهیش تا بالای ساقم بود رو هم پوشیدم..
روسری چهارگوش بزرگ با زمینه ی سفید وگل های نارنجی تیپمو کامل کرد..
کتونی های آدیداس سفید وکیف ستشم کنار گذاشتم و روبه بهار گفتم:
_من آماده ام میتونیم بریم!

با استرس شال صورتیشو روی موهای فرفریش تنظیم کرد وگفت:
_من چطورم؟ این شال بهم میاد؟
_عالیه ازهمیشه عالی تر!
_میخوای مانتومو عوض کنم؟
_نه اصلا... واسه چی حساس شدی تیپت خیلی خوبه بریم دیگه دیرمون میشه رضا ازصبح صد بار زنگ زده!

بر‌گشتم توی آینه پشت سرم به لبم نگاه کردم...
رژم توی مایه های گلبهی و قهوه ای بود.. به آرایشم میومد اما فکربهار هم وسوسه انگیز بود!
باعجله رژ آجری ونارنجی ترکیبی روی لبم کشیدم! حق با بهاربود خیلی بهترشد!

همراه بهارخونه رو ترک کردیم و یک ساعت بعد جلو خونه ی ویلایی خیلی خوشگلی که رضا آدرس داده بود ایستادیم!
_اینجاست؟
نگاهی به آدرس انداختم و زیرلب درحالی که خونه رو برسی میکردم گفتم:
_انگار که خودشه!

_باشه پس پیاده شو بریم پایین!



°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/03 21:31

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#180

رضا توی آدرس پلاک 33 رو زده بود و واحد 16 اما درمقابل اون همه زنگ که عددی روش نبود کاملا گیج شده بودم... اسمس به رضا دادم و نوشتم که توی شمارش زنگ ها گیج شدم و واسه اینکه زودتر بخونه بهش زنگ زدم و تا جواب داد قطع کردم!

فورا جواب داد ردیف راست ششمین زنگ و طبقه ششم!
چند ثانیه بعد بدون حرف در باز شد.. دوتاییمون استرس داشتیم و من حاضرم به جرات قسم بخورم که اولین بارم بود پامو توی خونه ی مردی غریبه میذاشتم!
تند تند نفس عمیق میکشیدم و سعی میکردم دست های یخ زده و لرزونمو آروم کنم اما هرچقدر که آسانسور به طبقه ششم نزدیک ترمیشد سرعت تپش قلب من هم بالاتر میرفت!

بهارکه انگار حالش بهتر از من بود متوجه استرسم شد و گفت:
_لازم نیست ازچیزی بترسی اینا همونایی هستن که هرروز توی محل کارت هستن ورضا هم که جای خود داره!

_وای بهار.. هیچی نگو.. احساس میکنم یه کار خیلی بد کردم و حس خیلی بدی دارم!
_نمیخواد خودتو اذیت کنی....
" طبقه ی ششم "
صدای زنی که طبقه ششم رو اعلام کرد باعث شد یه لحظه نفسم بند بیاد!

_واییی کاش برگردیم.. من اینجا چیکار دارم آخه... خیلی پشیمونم!
_زشته گلاویژ... برو بیرون اینقدر تابلو بازی درنیار!
جعبه شیرینی که واسه عماد گرفته بودیمو دست بهار دادم وگفتم:
_اینو خودت بگیر.. من نمیارم!

شماتت بار نگاهم کرد و گفت:
_خیلی خوب! حالا بفرما بیرون تا دوباره نرفتیم پایین!
آب دهنمو قورت دادم و رفتم بیرون...
در واحدشون باز بود...
زنگ رو زدیم و رضا به استقبالمون اومد..


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/03 21:31

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#181

_سلام!
_سلام سلام... خوش اومدید.. بفرمایید...
بهارهم باناز و قهر سلام کرد و رفتیم داخل!
عماد هم پشت سر رضا ایستاده بود..
انتظار داشتم با لباس تو خونه ای ببینمش اما مثل همیشه لباس مرتب بیرون پوشیده بود..

شلوار جین خاکستری و بلوز مشکی آستین بلند و صندل های مردونه مشکی!
مثل همیشه خوش تیپ و خوش لباس!
خلاصه با خجالت و لپ های گل انداخته احوال پرسی کردیم و رفتیم نشستیم!

رضا اخم هاش توی هم بود و بهار هم از اون بدتر اما خودشو به اون راه زده بود و مشغول حرف زدن باعماد بود و از مسافرت شمال گرفته تا خراب شدن حال دیشبش....
منم بیخیال مشغول دید زدن خونه بودم..

یه خونه ی تقریبا 200 متری خیلی خوشگل و بزرک!
سبک چیدمان خونه کاملا مدرن و باکلاس بود!
2دست مبل اسپرت و یک میز ناهارخوری 12 نفره با ترکیب رنگ های طوسی و فیلی و خردلی!

واقعا سلیقه ی این بشر حرف نداشت.. البته به نظرمن آدم پول داشته باشه میتونه بهترین زندگی رو داشته باشه.. حتی بهتر ازاینجا.. به قول مامانم زندگی رو آدم پول ها میکنن نه ما بدبخت بیچاره ها!

توهمین فکرها بودم و به کنسول خیلی شیکی که سبک عجیب غریبی داشت خیره بودم که صدای عماد باعث شد به خودم بیام..
_خانم خرسند ساکتید.. این سکوت از شما بعیده!

لبخند مسخره ای زدم وگفتم:
_اوممم... بله.. داشتم به حرف هاتون گوش میدادم!
_ممنون که تشریف آوردید!
_خواهش میکنم.. ببخشید مزاحمم شدیم!





°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/04 02:17

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#182

رضا که انگار توی مرحله کخ ریزی بود گفت:
این یعنی میخواست به گوش بهار برسونه از اومدن ما اطلاعی نداره... بیچاره نمیدونه رازشو باکسی درمیون گذاشته که تحمل شکنجه های بهار خانومو نداشته و لوش داده!

_ع؟ جدی؟ عماد چرا چیزی به من نگفتی؟
خنده ام گرفته بود.. چه آدم جلبیه این رضا!

عماد با اخم های توهم گفت:
_یادم نبود حضور غیاب کنم..
همین حرف باعث شد نیش بهار خانم باز بشه و اخم های رضاهم گره بخوره‌!
رضا بلند شد وسینی چایی رو برداشت وگفت:
_من میرم چایی بیام.. چیز دیگه ای میخورید؟

بهارم باهزار عشوه خرکی بلندشد وبه کمک رضا!
حالا من مونده بودم و عما‌د!
باز تپش قلب به سراغم اومد... آب دهنمو قورت دادم و واسه اینکه سکوتو بشکنم گفتم:

_علت خراب شدن حالتون بخاطر قهوه بود؟ مطمئن شدید که قهوه مسموم بوده؟
نگاهم به مارک آدیداس بلوزش بود که دیدم جوابمو نداد!
نگاهمو از بلوزش گرفتم وبه چشماش دوختم!

توی سکوت یه جوری داشت نگاهم میکرد!
بازم باصدا آب گلوی خشک شده امو قورت دادم!
باگیجی سرمو تکون دادم که گفت:
_نمیدونم.. توچی فکر میکنی؟

باخجالت وترس گفتم:
_خداشاهده من چیزی از این موضوع نمیدونم.. آقا رضا گفتن بینتون مشاجره شده و من حتی ازاین موضوع اطلاعی نداشتم......
میون حرفم پرید وگفت:
_لازم نیست قسم بخوری...

این چرا توی جمع با اسم فامیلیم صدام میزنه اما وقتی تنها میشیم مفرد حرف میزنه؟؟؟
خب من قلبم بی جنبه اس میزنه عاشق میشه.. بدبخت میشم!





°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/04 02:17

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#183

نگاهمو ازش دزدیدم واسه اینکه صدای قلبمو مهار کنم تا آبرو نبرده و کار دستم نداده، گفتم:
_بالاخره که فردا میاد.. میدونم باهاش چیکار کنم... تلافی کارشو پس میده!
نگاهم به اطرافم بود اما تموم حواسم به چشم هایی بود که هنوزم داشت خیره نگاهم میکرد!
_فکرنکنم بیاد.. چون میدونه چه اتفاق هایی انتظارشو میکشه! از همه مهم تر من همون روز اول عذرشو خواستم!

باچشم های گرد شده نگاهش کردم وگفتم:
_واقعا؟ چرا آخه؟
توی سکوت فقط نگاهم کرد!
ای مرگ بگیری توهم هی یاد گرفتی زل بزنی تو چشم طرف! اییشش!

سرمو پایین انداختم و گفتم:
_خب بیخیالش... انشاالله دیگه مشکلی پیش نیاد.. یه کارمند جدید وبهترهم پیدا کنید!

_نمیخواد.. آب من با هیچ کارمند جدیدی توی یک جوب نمیره! ازفردا اوضاع شرکت برمیگرده به همون روال سابقش! شماهم علاوه بر منشی بودن زحمت قهوه ها و پزیرایی رو بکش!

خودمو زدم به پررویی وبا نیش باز گفتم:
_دیدین باز آخر نقطه به من ختم شدها!!!!
اخم هاشو توهم کرد و اومد چیزی بگه بهار با سینی چایی اومد...
لیوان قهوه آقا عمادم که همیشه خود نمایی میکرد!

نمیدونم چرا باید لیوان های قهوه اش همیشه یک شکل باشه وباهمه ی لیوان ها فرق داشته باشه!
شاید وسواس داره... شایدم مریضی خاصی داره و میخواد لیوانش با بقیه فرق داشته باشه تا گمش نکنه! چه میدونم خب!!!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/04 02:17

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#184

رضاهم پشت سر بهار با نیش باز اومد وظرف شیرینی دستش بود...
ادای دخترهارو درآورد و شیرینی هارو تعارفمون کرد!
مثلا خواستگاریش بود وداشت ازمون پزیرایی میکرد..

صداشو دخترونه کرده بود و عمادم به بابای عروس تشبیه کرده بود...
اونقدر اداهاش بامزه بود که نتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم و اونقدر خندیدیم که اشک چشمم هممون راه افتاده بود بجز عماد که به نهایت خنده هاش به تک خنده های کوتاه ختم میشد!

شاید همین رفتارهای خاصش بود که دلمو به طرف خودش کشونده بود و اسیرم کرده بود...
همین که با بقیه فرق داشت.. همین که سنگین رفتار میکرد و اخلاقش زیادی مردونه بود...

اخلاق و رفتار رضا هم که تابلو بود توی همون آشپزخونه با بهار مراسم آشتی کنون داشتن چون بهارهم دیگه خودشو توی پریز معروف نزده بود و گرم خنده و حرف شده بودن!

ساعت 7 شب شده بود و به نظرم وقت رفتن بود..
آروم به بهار گفتم که دیگه بریم و برعکس تصورم بلافاصله قبول کرد...
لیوان چاییمو روی میز گذاشتم و واسه خداحافظی پیش قدم شدم...

_خب آقا عماد انشاالله که دیگه هیچوقت مریض نبینیمتون و همیشه سالم سلامت باشید.. با اجازه ما دیگه رفع زحمت میکنیم!
رضا_ ع کجا؟ تازه ساعت هفته.. شام مهمون من هستین بریم بیرون...

_نه ممنون.. انشاالله باشه یه روز دیگه.. آقا عمادم استراحت کنن بهتره‌!
عماد_ من مشکلی ندارم شما میتونید بارضا برید..
رضا_ ع داداش کجا بدون تو؟ اگه قراره بریم بیرون همه باهم میریم.....

دینگ دینگ!!
صدای آیفون باعث شد هرچهارتاییمون به طرف آیفون برگردیم!

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/04 02:17

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#185

وای خاک برسرم الان یکی میاد نمیگه این دخترا تو خونه دوتا مرد غریبه چیکار میکنن! وای وای خدایا کسی نباشه...
رضا روبه عماد کرد وگفت:
_قرار بوده کسی بیاد؟

عماداما بی تفاوت شونه ای بالا انداخت وگفت:
_نه! برو ببین کیه...
اما من با استرس قبل از اینکه رضا حرکتی بکنه گفتم:
_صبرکنید اول ما بریم بعد....

عماد با صدایی که انگار بهش برخورده باشه گفت:
_یعنی چی؟ مگه ما چیکار کردیم؟ رضا برو ببین کیه!
بهار دستمو گرفت و آروم کنار گوشم گفت:
_زشته گلاویژ آبرومونو بردی.. بشین سرجات یه کم دیگه میریم!

باخجالت نشستم و دیگه چیزی نگفتم...
عماد حتی یک میلی مترهم از جاش تکون نخورده بود و انگار اصلا واسش مهم نبود حتی اگه اونی که پشت در باشه دوست دختر یا نامزدش باشه!

وایییی نکنه نامزدش باشه! ای خدا چه غلطی کردم اومدم!
چندثانیه بعد رضا اومد وگفت:
_عزیز و پروانه هستن.. اومدن بالا!
عزیز؟؟؟ عزیز؟؟؟ وای عزیز! همون مادر بزرگش! خاک دو عالم رو توی سر من کنن حالا منو ببینه دیگه مطمئن میشه یه چیزی بین منو عماد هست!

عماد فورا از جاش بلند شد وگفت:
_عزیز اینجا چیکار میکنه؟ اوکی..... کسی به عزیز چیزی از بیمارستان و مریضی من نگه لطفا! نمیخوام الکی ناراحت بشه! قلبش مریضه لازم نیست چیزی بدونه!

بهار ورضا باشه ای گفتن اما من مثل ماست توی جام نشسته بودم وحتی قدرت تکلمم رو هم ازدست داده بودم!
عماد نمیدونست رضا همه چی رو راجع به مادر بزرگش به من گفته و بهارم که از دنیا بی خبربود!
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/04 02:17

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#186

چند دقیقه بعد پیرزنی خوش لباس با ظاهری مهربون اما مغرور همراه با دختری تقریبا 30یا 35 ساله وارد خونه شدن!
رضا که انگار با مادر بزرگ خیلی صمیمی تراز عماد بود بهار رو به عنوان نامزدش معرفی کرد و مادر بزرگ با خوش رویی و مهربونی از بهار استقبال کرد و ابراز خوشحالی کرد...
وقتی رسید به معرفی من و حرفی که مادر بزرگ زد روح از تنم پر کشید!
رضا_ ایشونم گلاویژ خانم خواهر بهار هستن....
مادر بزرگ_ بله دورا دور با دخترم آشنا هستم... نامزد عماد هستی دخترم درسته؟؟؟

منو میگی؟؟؟؟ داشتم از خجالت میمیردم... نمیدونستم چی بگم... بهارهم مثل من لبخند اجباری روی لبش پرکشیده بود!
نگاهی به عماد که با رنگی پریده بهم چشم دوخته بود انداختم...

رضا میخواست موضوع رو جمع کنه و دنبال کلمات بود اما انگار موفق نبود.. راهی نداشتم... من میخواستم به عماد کمک کنم واز همین راه هم بهش نزدیک بشم پس توی تصمیم یه دفعه ای لبخند مسخره وهمراه با خجالتی زدم وگفتم:
_بله.. از آشناییتون خوشبختم...

همین حرفم کافی بود که توی آغوشش که بوی مهربونی میداد جای بگیرم!
بامهربون ترین لحن ها ازم تعریف کرد و ابراز خوشحالی کرد...
همین ها کافی بود تا صدای رها شدن نفس حبس شده ی عماد رو باگوش های خودم بشنوم!

پروانه خواهرزاده ی شوهر مرحوم عزیز بود که توی این سفر عزیز رو همراهی کرده بود که تنها نباشه...
دختر مهربونی بود.. درست مثل عزیز خوش قلب و خوش خنده...
یک ساعت از اومدن گلرخ خانم (همون عزیز) گذشته بود اما نه من و نه عماد حتی جرات نمیکردیم توی چشم های هم نگاه کنیم!

رضا و بهار هم که انگار روزه ی سکوت گرفته بودن و قیافه ی بهار شبیه علامت سوال شده بود!



°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/04 02:18

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#187

جوخیلی سنگین شده بود و سوال هایی که گلرخ خانم درباره خانواده ام ازم می پرسید آزارم میداد...
نمیدونستم چی باید جوابشو بدم.. حتی نمیدونستم کار درستی کردم یا نه!
بی قرار به بهار پیام دادم ونوشتم:
_توروخدا یه کاری کن همین الان بریم..
پیامو ارسال کردم ولبخند مسخره ای به گلرخ خانم زدم که با لبخند نگاه میکرد..
ای خدا... این چرا اینجوریه.. انگار من آدم فضایی هستم یا اصلا این خانم آدم ندیده! زن مهربونیه ها اما خب آخه چرا اینجوری نگاهم میکنه.. معذب میشم اینجوری!
ازاونجایی که گوشیم روی سایلنت کامل بود با روشن شدن صفحه گوشیم متوجه جواب اسمس بهار شدم!
_نه بابا؟ ازمنم کمک میخوای؟ دیگه چه چیزهایی رو ازمن مخفی کردی؟ واقعا دیگه نمیشناسمت!
هنگ کرده چند دقیقه به متن پیام ها خیره شدم!
این انگار جدی جدی باورش شده من با عماد رابطه ای دارم!
البته حقم داره من بی هوا این حرفو زده بودم.. یعنی الان عماد چی راجع بهم فکرمیکنه..

با استرس جواب پیام مسخره ی بهار رو دادم!
_پاشو بریم خونه بهار! ازشوهرت بپرسی همه چی رو بهت میگه.. درواقع من از خود گذشتگی کردم که آبروی عماد رو بخرم!!!

حالا که فکر کردی چیزی رو ازت پنهون میکنم بذار توی همون جهل خودت بمونی! لطفا بلندشو وگرنه تنها میرم...
پیامو ارسال کردم وپشت چشمی بهش که داشت با اخم نگاهم میکرد نازک کردم!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/04 02:18

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#188

باید یه جوری ناراحتیمو نشون میدادم وگرنه شک نداشتم تاتلافی نکنه ازجاش بلند نمیشه!
فورا جواب داد:
_ یعنی چی؟
عماد انگار متوجه پیام بازی ما شده بود چون با حرفی که زد نه تنها سکوتو شکست بلکه معذب بودن من رو به مادر بزرگش رسوند! ازجاش بلند شد وگفت:

_خب دیگه عزیز جان اگه اجازه بدی من برم گلاویژ و خواهرشو برسونم چون گلاویژ نیم ساعت دیگه کلاس موسیقی داره اگه نره خیلی استادش عصبی میشه! استاد پرنیان رو میشناسی قاطی میکنه یه دفعه ای!

منو میگی؟؟؟ دهنم مثل غار بازشده بود! هنگ کرده از این همه دروغ با این جدیت دهنم باز مونده بود!
لبخندی زدم وچشم هامو ریز کردم وگفتم:
_از آشنایتون خیلی خوشحال شدم گلرخ خانم جون!

_عزیزم.. منم همینطور عروسک قشنگم.. انشاالله روزهای بیشتری رو باهم میگذرونیم.. منو عزیز صدا کن.. عماد ازبچگی این اسمو واسم انتخاب کرده!
بازهم لبخند پر استرس ظاهری زدم وگفتم:
_خیلی خوشحال میشم... چشم.. عزیز عماد جان عزیز من هم هست!

ازجام بلند شدم وبهار و رضا هم اتوماتیک وار بلندشدن!
بهاررو به پروانه وعزیز کرد و گفت:
_ازآشنایی باهاتون خیلی خوشحال شدم..
بفرمایید منزل ما درخدمتتون باشیم!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/04 02:18

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#189

پروانه بامتانت تشکر کرد و عزیز با مهربونی گفت:
_باعث افتخاره دخترم.. رضا پسر بزرگ من و بردار بزرگ عماده.. خدا میدونه که فرقی با بچه های خودم نداره.. خوشحالم که خانم هایی مثل دسته های گل نصیب پسرهای من شده!

بهار_سلامت باشید.. نظر لطفتونه.. انشاالله روزهای بیشتری رو درجوارشما بگذرونیم...
عزیز درحالی که دستشو بانوازش روی شونه ی من میکشید گفت:
_البته.. من با عروسم تازه آشنا شدم...

عماد چند روزی بیشتر باید تحملم کنه!
عماد لبخندی به صحبت های مادر بزرگش زد وگفت:
_شما تاج سرمایی گلرخ خانم!
خلاصه گور خودمو کندم و دست از پا دراز تر، درحالی که خجالت زده و شرمیگن بودم از خونه زدیم بیرون!

رضا پیش عزیز موند و عماد همراهمون اومد بیرون!
خیلی دلم میخواست به عماد توضیح بدم که رضا همه چی رو بهم گفته و من همه چی رو میدونستم اما ازخجالت جرات زبون باز کردن رو نداشتم!

داشتیم به در حیاط و خروجی خونه نزدیک میشدیم و بهارجلوتر ازمن راه میرفت وبی محلم میکرد که عماد از پشت دستمو کشید و مجبورم کرد بایستم!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/04 02:18

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#190

ازحالم چی واستون بنویسم که حس وحالم رو به درستی بتونم به تصویر بکشم...؟!
صدای قلبم رو باگوش های خودم می شنیدم وحس میکردم اگه جای افتادن بود نقش زمین میشدم!

آب دهنمو باصدا قورت دادم وبا چشم های گرد شده به دستم که اسیر دست هاش بود نگاه کردم...
متوجه نگاه متعجب و حیرانم شد..
فورا دستشو پس کشید وگفت:
_چرا این کارو کردی؟
توی چشم هاش نگاه کردم.. اومدم حرفی بزنم که متوجه مادر بزرگش که توی پنجره داشت نگاهمون میکرد شدم..
لبخندی زدم وگفتم:
_مادربزرگتون داره نگاهمون میکنه! آقا رضا همه چی رو واسم تعریف کرده بودن..

بذارید به حساب بی حساب شدنمون با قهوه ای که من درست کردم اما شما مسموم شدید!
نگاهی کلافه به مادر بزرگش انداخت ودستشو توی گودی کمرم انداخت وگفت:
_بهتره که بری ودیگه هم جلو چشم عزیز نباشی.. نمیخوام بخاطر من...

میون حرفش پریدم وگفتم:
_میشه دستتون رو بردارید؟!
عصبی دستشو از کمرم جدا کرد وگفت:
_وقتی داشتی میگفتی معشوقه ونامزد منی باید فکر حریم هارو میکردی!!
_اون فقط یه کمک بود.. وظیفه ی انسان دوستانه یاهرچیزی که دلتون میخواد اسمشو بذارید.. لطفا کار من رو بدون هیچ منظوری بدونید.. من نه قلاب دارم نه تور ماهی گیری.. هدفی هم ندارم وقصد شکستن حریم هم نداشتم.. پس لطفا.....
میون حرفم پرید و یه جوری که بهارهم بشنوه گفت:
_من ازشما بابت این کار تشکر میکنم! لطف بزرگی کردید خانم خرسند.. انشاالله تو عروسیتون جبران کنم..
نگاهی بی تفاوت تراز هرموقعی بهش انداختم...
چقدر این مرد بی شعور بود..
واقعا چرا این کارو کردم؟؟؟؟ اصلا من اومدم خونه ی این بی فرهنگ کی چیکارکنم؟ خودمو بی ارزش کنم!

با سردترین لحن ممکن گفتم:
_خواهش میکنم آقای واحدی.. خدانگهدار!
قدم هامو بلند تر کردم و خودمو به بهار که کنار ماشینش ایستاده بود رسوندم!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/04 02:18

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#191

یه جوری حرف زده بودیم که بهار همه رو شنیده بود...
عصبی بودم واگه بهار طبق شنیده هاش بازم میخواست سوالی بپرسه باهاش برخوردی میکردم که اصلا دلم نمیخواست!
انگارحالمو متوجه شده بود چون توی سکوت رانندگی میکرد حتی میشه گفت خودشو زده بود به کوچه ی معروف!

وقتی رسیدیم خونه ومنم آروم شده بودم همه چی رو واسش تعریف کردم..
حرف هام که تموم شد چند دقیقه ای توی سکوت بودیم که ازجام بلندشدم وگفتم:
_اما ای کاش قلم پام میشکست نه به اون شرکت میرفتم.. نه اون روز پامو تو ماشینش میذاشتم ونه به این عیادت کوفتی میرفتم!
_نمیخواد بهش فکرکنی.. سرنوشت و قسمت اینجوری خواسته کاریشم نمیشه کرد!
بیا بریم یه چیزی واسه شام درست کنیم سرمونو گرم کنیم فردا دوباره باید بریم سرکار، بریم یه کم واسه خودمون باشیم!

_اوهوم.. موافقم.. من خیلی گرسنمه شام بامن!
بعداز اون آهنگ شادی گذاشتیم و بیخیال دنیای بیرون شدیم و به یاد گذشته ها خوندیم و رقصیدیم و انرژی تخلیه کردیم!

سه نوع غذا درست کردیم.. کشک بادمجان. دمپختک. ماکارونی!
به بهونه ی غذا بردن سر کار درستشون کردیم اما طاقتمون نگرفت و ازهمش خوردیم و دلی از عزا درآوردیم!

تانزدیکی های صبح خوابمون نبرد.. اینقدر ایکس باکس بازی کردیم که جفتمون جلوی تلویزیون خوابمون برد!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/04 02:19

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#192

صبح با صدای آلارم گوشیم چشم هامو بازکردم.. صداروقطع کردم وپتومو دورم پیچیدم و دوباره خوابیدم...
اما من که دیشب پتو نداشتم!!!! انگار ننه بهار جونم دوباره بیدارشده مادر بزرگ بازی درآورده.. الهی فدات بشم دختر توچقدر ماهی اخه!!

بااینکه خیلی خوابم میومد اما به اجبار با بدنی کوفته بلند شدم و راهی اتاق فکر(توالت) شدم...
چشمتون روز بد نبینه غذا ها و لواشک های دیشب کارخودشونو کرده بودن و باعث شد نیم ساعت تو توالت بمونم و کارم طول بکشه!

هنوز کارم تموم نشده بود که بهار کوبید به در وگفت:
_بیابیرون دیگه چیکار میکنی 2ساعته؟ خوابت برده اون تو!
گلاب به روتون توی همون حالت گفتم:
_ع عشقم؟؟؟ بیدارشدی؟ صبح بخیر!

_کوفت بیا بیرون دیرم شد!
_جون تو راه نداره دلم پیچ میخوره!
_دلت کوفت بخوره میخواستی دیشب یه مشما لواشک و آلوچه نخوری بیا بیرون میگم!

عمدا برای اینکه بیشتر به توخودش لول بخوره چند دقیقه طولش دادم بعد رفتم بیرون!
همین که در رو باز کردم دیدم پاهاشو به حالت پرانتز برعکس کرده و داره دور خونه می چرخه!

همین صحنه کافی بود که صدای شلیک خنده ام بالا بره...
سرصبحی اونقدر بهش خندیدم که فراموش کردم ساعت چند شده و من چقدر دیرم شده!

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/04 02:19

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#193

داشتم بند کفش هامو می بستم و همزمان به حالت بهار میخندیدم که یه دونه زد تو سرم با کله رفتم تو جاکفشی!

بازم صدای خنده ام بالا رفت و تقریبا کنار جاکفشی از خنده یه دور دیگه غش کردم!
_آخه.... وای بهار... آخه خیلی حالتت خنده دار بود قشنگ معلوم بود دستشویی بهت فشار آورده بود!
_زهرمار...
باورتون نمیشه اگه بگم توی تاکسی و اتوبوس هم تصویر بهار میومد جلو چشمم و مثل دیونه ها جلوی خودم ازخنده ریسه میرفتم!

همشم تقصیر همون نیم ساعت کذایی بود!
بااعتماد به نفس رفتم پشت میزم نشستم و باگفتن بسم الله کامیپوتر رو روشن کردم...

تقریبا یک ساعت از اومدنم گذشته بود اما نه خبری از رضا بود ونه عما‌د!
نکنه فکرکردن نیومدم؟
شایدم میدونن و سفارشی ندارن!
خب رضا که تکلیفش معلومه اما به بودن عماد شک داشتم!

توهمین فکرها بودم که یه بهونه ای بیارم برم و اعلام وجود کنم که آقا مجتبی با یه عالمه خرید وارد شرکت شد!
_سلام علیکم!
_سلام.. خسته نباشید!

_سلامت باشید.. خانم خرسند میشه لطفا کمکم کنید من برم بقیه ی خرید هارو بیارم؟
بازم گیج و گنگ گفتم:
_اوکی.. چه خبره؟ این همه خرید مهمون داریم مگه؟
_بله امروز جلسه ی ساختمان (..) وپروژه (...) تشکیل میشه دیگه!
با یاد آوری قرارهایی که منه خاک برسرفراموش کرده بودم محکم زدم تو سرم وگفتم:
_وای بدبخت شدم!
_چی شد؟ چرا؟

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/04 02:19

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#194

باعجله توی کامپیوتر اسم پروژه رو سرچ کردم و تند تند شمارشونو گرفتم!
مشغول بود...
_من امروزو یادم نبوده و با شرکتشون هماهنگ نکردم...

دوباره شماره رو گرفتم وباحالت زاری آروم گفتم؛

_خاک رس!
باشنیدن صدای عماد درست پشت سرم هینی کشیدم وبه طرفش برگشتم!
باچشم های گرد شده نگاهش کردم..

_علیک سلام! اوضاع مهمونی خوب پیش میره؟
_اوممم.! بله.. خوب پیش... میره!
نگاهی عاقل اندرسفیهانه بهم انداخت به گوشی دستم نگاه کرد!

آب گلوی خشک شده مو به سختی قورت دادم وگوشی رو سرجاش گذاشتم و لبخندی زورکی زدم!
_من.. باورکنید که....
_لازم نیست چیزی بگی... صبح من جای جنابعالی باشرکت تماس گرفتم و هماهنگ کردم!

نفس حبس شده مو بیرون دادم و زیرلب گفتم: وای خدایا شکرت..
_من واقعا معذرت میخوام.. باورکنید که...
میون حرفم پرید..
_ساعت 11 میرسن.. میخوام همه چیز مرتب و بدون نقض باشه!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/04 02:19

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#195

باخوشحالی بلند شدم و بانیش باز گفتم:
_به روی چشم!
اخم هاشو توهم کشید وگفت:
_اما این کارتون میتونست ضرر سنگینی به من وارد کنه خانم خرسند!

باخجالت سرمو پایین انداختم..
_شرمنده ام... جبران میکنم!
_البته که جبران میکنید... بعداز مهمونی میگم باید چیکارکنی!
رفت توی اتاقش و من گیج شده بادهن باز به رفتنش نگاه کردم!

چه جبرانی؟؟ من یه حرفی زدم حالا! این چه جدی گرفته وا!!!
مجتبی با مشمای های جدید برگشت و منم که انگار وقتش نبود توی حالت گیجی بمونم وباید خودمو جمع میکردم!
دهنمو بستم و چشم هامو ریز کردم!
فکرخوبی بود اگه بعداز مهمونی یه جوری بپیچونم برم!!
مهمون ها زیاد بودن و میز 12 نفره رو یه جوری طراحی کرده بودن که میز رو اگه میکشیدی دراز ترمیشد ومیشد صندلی های بیشتری رو دورش چید!

مجتبی 5تا صندلی اضافه آورد و منم میوه هارو توی ظرف بزرگی که مجسمه طاووس بود و میوه ها روی پرهاش جای میگرفتن چیدم...
قهوه وچایی و نسکافه و هات چاکلت آماده کردم...
ظرف هارو مرتب و بادستمال های رنگی روی میز چیدم و تزیین کردم..

اونقدر کارم یا عجله بود که تموم تنم خیس از عرق شده بود!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/04 02:19

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#196

آخرهای کار بود و نزدیک رسیدن مهمون ها شده بود که رضا به کمکم اومد و هیچ حرفی هم از مهمونی و کاردیروزم نزد!
منم خودمو به اون راه زدم و وانمود کردم چیز مهمی نبوده و نیست‌!

خلاصه ساعت 11ونیم بود که مهمون ها اومدن و منم خسته وکوفته برگشتم سرکارم!
خیلی دلم میخواست دراز بکشم یه کم درد کمرم بهتر بشه اما راهش نبود!

تصمیم گرفتم توی شیشه اتاقشون مثل همیشه به عماد و جدیتش توی کار زل بزنم!
همیجوری داشتم نگاهش میکردم و تورویاهام آینده مونو میساختم که صدای اسمس گوشیم رشته رویاهامو پاره کرد(رشته ی افکار)
بی حوصله پووفی کشیدم و اسمس رو باز کردم!
_خوردی منو!
به ثانیه نکشید چشمام گرد شد و با وحشت به شماره نگاه کردم!

ازکجا فهمیده دارم نگاهش میکنم؟؟ من که چشمم همش بهش بود چطور متوجه نشدم گوشی دستشه! آهان.. مشغول رویا پردازی بودم!

فورا جواب دادم:
_بامن هستید؟
نیم نگاهی به گوشیش انداخت و مشغول تایپ شد!
_با کسی هستم که یک ساعته زل زده به من ونمیذاره تمرکز کنم‌!

قلبم تند میزد.. سرمو کج کردم تا کامل ببینمش که دیدم بعله!!!!
توی آینه ی روبه روش داره نگاهم میکنه!
دست هام از هیجان میلرزید..
_من به شما نگاه نمیکنم شما راحت باشید!
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/04 02:19

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#197

رضا داشت حرف میزد و راحت میتونست جوابمو بده اما چند دقیقه طول کشید تا جوابمو داد
_پس به کی نگاه میکردی؟ (کنارشم شکلک اخم گذاشته بود)
یاخدا.. کمکم کن پس نیوفتم.. این حرکات چه معنی داشت؟؟؟ چرا اینو نوشته بود.. چرا اصلا داره به من پیام میده... وای قلبم!
یعنی چی آخه؟ من الان جواب این پیامو چی بدم؟ اصلا.. اصلا واسه چی باید من حواسشو پرت کنم؟!!!!!

باهزار بدبختی و هزار نوع جواب دادن وپاک کردن آخرش نوشتم:
_به کسی نگاه نکردم.. داشتم فکرمیکردم!
خب چه اشکالی داره اگه یه بار غش کنم؟؟؟

مگه میشه این نگاه خیره و خواستنی رو دید و براش غش نکرد؟؟؟
_به چی فکرمیکردی؟
یه لحظه شیطنتم گل کرد... باکنجکاوی واسه فهمیدن اینکه روی من غیرتی میشه یا نه واسش نوشتم:

_به اینکه اون آقای کت شلوار صورمه ای چقدر جذابه!! شکلک خبیث هم کنار متنم گذاشتم وارسال کردم!
اما هرچی منتظر جواب شدم خبری نشد!
توی شیشه هم هرچی نگاهش کردم گوشیشو کنار گذاشت!

یعنی واسش مهم نبود؟ ای خدااا آخه چرا من اینقدر زود دخترخاله میشم!!! الان پیش خودش بازم میخواد فکر بیخودی بکنه!
البته اگه فکرکنه حق داره چون ذهن من واقعا درگیر عماد بود اما نمیخواست هیچ وقت این موضوع رو بفهمه!!!



°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/04 02:19

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#198

یک ساعتی گذشت ومن واسه اینکه دیگه به عماد نگاه نکنم خودمو مشغول کارم کردم اما توی دلم یک دنیا بد وبیراه به خودم گفتم که چرا این پیام رو داده بودم!

خلاصه مهمون ها کم کم خداحافظی کردن و رفتن.. عماد هم بااخم های توهم رفت توی اتاقش و رضا هم با کمک همکارها داشتن میزهارو جمع واتاق کنفرانس رو مرتب میکردن...

دلم واسه آقا مجتبی که قرار بود ظرف هارو بشوره سوخت!
تصمیم گرفتن کارمندها که برگشتن توی اتاق هاشون برم و بهش کمک کنم!

اینقدر خودمو سرگرم کار کرده بودم که تموم شده بود و داشتم واسه خودم به در ودیوار نگاه میکردم که تلفن داخلی زنگ خورد!

به رضا نگاه کردم که مشغول بود.. پس عماد پشت خط بود.. زیر لب گفتم:
_خدا به خیر بگذرونه! جواب دادم؛
_بله؟

_برگه ی قرار داد رو از رضا بگیرید وبیارید واسم!
_بله چشم!
گوشی رو قطع کردم و رفتم برگه ای که عماد گفته بودو گرفتم و به طرف اتاقش رفتم!

تقه ای به در زدم و وارد اتاق شدم!
داشت با تلفن حرف میزد و انگشت اشاره اش رو به نشونه ی سکوت بالا آورد...

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/04 02:19

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#199

خیلی دوست داشتم بفهمم چی میگه اما ازاونجایی که ترکی حرف میزد و من حتی یک کلمه هم متوجه نمیشدم تصمیم گرفتم فضولی نکنم و برم وبه کارم برسم..
آهسته به طرف میزش رفتم و برگه هارو روی میزش گذاشتم...
درسته نه متوجه حرف هاشون نمیشدم اما مطمئن بودم مادر بزرگش پشت خطه..

چون عماد با تنها کسی که ترکی حرف میزد مادر بزرگش بود.. شایدم من اشتباه میکنم و فقط مکالمه اش رو بامادر بزرگش دیده بودم..

خلاصه که بیخیال فضولی شدم و اومدم اتاقو ترک کنم که گوشی رو از کنار گوشش جدا کرد وآهسته گفت:
_بمون کارت دارم..

نمیدونم علایق و سیلقه ی من مثل دیونه ها بودیا من یه دیونه ی بی عقلم! اما هرچی که هست باید بگم من عاشق مفرد حرف زدن و مرد سالاری های عمادم!

باکارخونه ی قند وشکری ته توی دلم راه اندازی شده بود کنال کاناپه ایستادم تا مکالمه اش تموم بشه.. فکرکنم بی قراری و فضولی من متوجه شد چون چند ثانیه بعد گوشی رو قطع کرد...

_بامن کاری داشتید؟
_متاسفانه مادربزرگم تا خون به دل من نکنه آروم نمیشه و باید بگم یه مدت کوتاه مجبوریم جلوش نقش بازی کنیم..

دیدی که خیلی ضعیفه و بخاطر ناراحتی قلبی و آسمی که داره به سختی میتونه حرف بزنه.. نمیتونم دروغ هامو جمع کنم و ازخودم برنجونمش! امشب برای شام میام دنبالت.. عزیز واسه امشب تدارک دیده



°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/04 02:19