°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#200
باچشم های گرد شده گفتم:
_اما من.. من نمیتونم بیام...
ازجاش بلند شد و بهم نزدیک شد.. با ابروهای گره خورده گفت:
_میتونستی اون لحظه ای که عزیز ازت سوال پرسید خیلی راحت حقیقت رو بگی و من مهم مجبور به ادامه ی این دروغ مسخره نمیکردی... میتونست همونجا تموم بشه واگه تموم نشده چون شما باعث شدید این موضوع کش پیدا کنه خانوم محترم!
عصبی گفتم:
_خوبه والا یه چیزی هم بدهکارشدم.. بدکردم آبرو داری کردم ونذاشتم جلوی مادربزرگتون شرمنده بشید؟
_اگه امشب نیای علاوه برمن توهم شرمنده میشی کاری نداره که یه امشب فکرکن با آقا کمیل وقت میگذرونی!
یاد کمیل و اون تماس مسخره افتادم...
باغضب و فک قفل شده توی سکوت نگاهش کردم...
_اونجوری نگاهم نکن.. منم هیچ علاقه ای به ادامه ی این موضوع ندارم و برعکس واسم حکم شکنجه داره.. پس بیا ویک شب همدیگه رو تحمل کنیم!
بدبختی وغم بزرگ توی دلم این بودکه بودن عماد درکنار من شکنجه نبود و برعکس حسی که اون به من داره بودن کنارش واسم ازهرچیزی توی دنیا قشنگ تربود ولعنت به دل من که با دیدن این همه بد بودن بازم دوستش داشت!
دندون قروچه ای کردم وگفتم:
_اوکی.. امشبم تحمل میکنم! امیدوارم هرچه زودتر تموم بشه!
_نگران نباش نمیذارم آقا کمیل بفهمه!
پشت چشمی نازک کردم و به طرف درخروجی رفتم وهمزمان گفتم:
_بیشترنگران خانوم شما هستم فکرکنم خیلی حساس هستن و عاقبت خوبی پیش رو نخواهید داشت!
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
1403/08/04 02:19