The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#200

باچشم های گرد شده گفتم:
_اما من.. من نمیتونم بیام...
ازجاش بلند شد و بهم نزدیک شد.. با ابروهای گره خورده گفت:
_میتونستی اون لحظه ای که عزیز ازت سوال پرسید خیلی راحت حقیقت رو بگی و من مهم مجبور به ادامه ی این دروغ مسخره نمیکردی... میتونست همونجا تموم بشه واگه تموم نشده چون شما باعث شدید این موضوع کش پیدا کنه خانوم محترم!

عصبی گفتم:
_خوبه والا یه چیزی هم بدهکارشدم.. بدکردم آبرو داری کردم ونذاشتم جلوی مادربزرگتون شرمنده بشید؟
_اگه امشب نیای علاوه برمن توهم شرمنده میشی کاری نداره که یه امشب فکرکن با آقا کمیل وقت میگذرونی!
یاد کمیل و اون تماس مسخره افتادم...
باغضب و فک قفل شده توی سکوت نگاهش کردم...
_اونجوری نگاهم نکن.. منم هیچ علاقه ای به ادامه ی این موضوع ندارم و برعکس واسم حکم شکنجه داره.. پس بیا ویک شب همدیگه رو تحمل کنیم!

بدبختی وغم بزرگ توی دلم این بودکه بودن عماد درکنار من شکنجه نبود و برعکس حسی که اون به من داره بودن کنارش واسم ازهرچیزی توی دنیا قشنگ تربود ولعنت به دل من که با دیدن این همه بد بودن بازم دوستش داشت!

دندون قروچه ای کردم وگفتم:
_اوکی.. امشبم تحمل میکنم! امیدوارم هرچه زودتر تموم بشه!
_نگران نباش نمیذارم آقا کمیل بفهمه!
پشت چشمی نازک کردم و به طرف درخروجی رفتم وهمزمان گفتم:
_بیشترنگران خانوم شما هستم فکرکنم خیلی حساس هستن و عاقبت خوبی پیش رو نخواهید داشت!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/04 02:19

#201

در اتاقو بستم و رفتم روی میزم نشستم..
باحرص چندبار مشتمو روی میز کوبیدم وزیرلب زمزمه کردم.. تحمل.. شکنجه..!! باشد آقای عماد خان! میدونم چطوری شکنجه ی واقعیت کنم!
داشتم خودمو توی صندلیم تکون میدادم تا آروم بشم که بازهم تلفن کوفتی زنگ خورد!

باصدایی که سعی داشتم خودمو آروم وریلکس نشون بدم جواب دادم:
_بفرمایید..
_بجای حرص خوردن وسیله هاتو جمع کن برسونمت خونتون برای شب آماده باشی!
_من مشکلی ندارم پایان ساعت کاری میرم وآماده میشم!

_دودقیقه ای آماده شو دارم میرم توهم میرسونم!
گوشی روقطع کرد ومن اونقدر تلفن رو توی دستم فشار دادم که انگشت هام درد گرفتن...
باحرص دفترمو بستم وتوی کیفم انداختم با مشت ولگد کامپیوتر رو خاموش کردم که عماد اومد بیرون ومن به سرعت نور خودمو جمع کردم و سعی کردم عادی جلوه کنم!

لبخندی که بیشتر شبیه پوزخند بود بهم زد وسرشو تکون داد که راه بیوفتم!
پشت چشمی نازک کردم و به طرف در رفتم!
رفتیم داخل آسانسور که با صدایی که شک نداشتم پراز غرور وتکبره گفت:
_کامپیوتر بیچاره گناهی نداره!
سرمو باحرص تکون دادم وگفتم:
_اونی که گناه داره منه بیچاره ام!
اخم هاشو توهم کشید وگفت:
_اگه اینقدر اذیتی میتونم به عزیز زنگ بزنم کنسلش کنم!

1403/08/04 13:33

#203

نیم نگاهی بهم انداخت و کلا ضبط رو خاموش کرد!
وای خدایا من چرا دارم میلرزم.. صدای قلبم رو توی گلوم حس میکردم..
آب دهنمو قورت دادم وچند بار نفس عمیق کشیدم تا خودمو آروم کنم!

شب شد ومن با کلی استرس ویک عالمه وسواس آرایش کردم و لباس مهمونی هامو پوشیدم و منتظر عماد شدم..
هرچقدر التماس کردم بهار هم همراهم بیاد فایده نداشت ومخالفت کرد..
بهارعطر گرون قمیتشو دستم داد وگفت:
_بذارتو کیفت لازم میشه!
_نمیخوام یک بار ازش زدم دیگه بسه! وای بهار کاش باهام میومدی.. من بیچاره الان تنهایی چیکارکنم؟
_بگیر بذارتوکیفت حرف نباشه.. چیزی نمیشه یه مهمونی ساده اس شام میخوری و برمیگردی تمام!

_اگه بامن میومدی آسمون به زمین میرسید؟
_نه اما صلاح میدونم تنها بری و...
صدای بوق ماشین اعماد باعث شد تپش قلبم به نهایت اوجش برسه!
_وای اومد...
_آره بهار اولین بارمه بدون تو و بایه مرد غریبه جایی میرم!
_عزیزدلم.. بخدا هیچی نمیشه برو الان دوباره بوق میزنه.. سعی کن ریلکس باشی!

بااسترس چندبار از ادکلنش زدم و توی آینه خودمو نگاه کردم..
آرایش خوشگلم رو مدیون بهاربودم..
مانتو شلوار کرم شکلاتیمم واقعا بهم میومد..
بااسترس رفتم پایین و همین که دررو بازکردم عماد واسم چراغ زد!

1403/08/04 13:33

#204

هواتاریک بود اما به خوبی تونستم قیافه ی اتو کشیده ومرتبش رو تشخیص بدم!
سوار شدم وباصدایی لرزون سلام کردم..
به طرفم برگشت وجواب سلاممو داد..
وقتی دیدم داره نگاهم میکنه معذب شدم واجبارا من هم بهش نگاه کردم..

سوالی نگاهش کردم که گفت:
_بدون آرایشم خوشگلی!
ای خدا.. من همینجوریشم دارم پس میوفتم.. آب دهنمو قورت دادم وفقط نگاهش کردم...
نگاهشو روی لبم سوق داد و بعدکه انگار متوجه کارش شده باشه نگاهشو دزدید و ماشین رو روشن کرد وراه افتادیم!

_ممکنه عزیزسوال پیچت کنه و ازاونجایی که چیزی از زندگی من نمیدونی بهتره که سوال هاشو باسوال جواب بدی و تا حد ممکن ازمن دورنشو که تنها گیرت نندازه و نتونی جواب سوال هاشو بدی!
_چه سوالی؟
با این حرفش بهم فهموند که قصد نداره جوابمو بده!
بیخیال شونه ای بالا انداختم وگفتم:

_نگران نباش بسپربه من!
توی سکوت به طرف خونشون حرکت کرد وفقط صدای موزیک بی کلام بود که توی فضا پخش میشد!
نمیدونم چرا همه استرس هام وقتی توی ماشینش نشستم ازبین رفت..
این همه آرامش در کنار عماد داشتن عذابم میداد ومیدونستم درآینده خیلی اذیت میشم!
نیم ساعت بعد جلوی خونه شون پارک کرد وخواست پیاده بشه که گفتم:
_آقا عماد؟
_عماد! بدون پیشوند وپسوند!
باخجالت سرمو تکون دادم وگفتم:
_ماچند وقته که باهم آشنا شدیم؟

_این قسمت رو میتونی راستشو بگی! ازهرکجا که آشناشدیم !
خیره نگاهش کردم.. چقدر امشب خوشگل شده بود.. با مکث طولانی گفتم:
_اوکی!
_پیاده شو!

1403/08/04 13:33

#205

بااسترس پیاده شدم و عماد اول زنگ در رو زد وبعد کلید رو به در انداخت و وارد حیاط شدیم...
بی هوا دستمو گرفت و انگشت هاشو قفل انگشت هام کرد که من ترسیده تکونی خوردم..

_نامزدمی مثلا! نمیشه که مثل غریبه ها باشیم!
_ازهمینجا تمرین کن!
خنده ام گرفت.. اینم خوب واسه خودش شیطونه و رو نمیکنه!

سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم و باهم رفتم به سمت یه نمایش و یه دروغ دیگه!
توی آسانسور هم دستمو ول نکرد و برعکس اونقدر نگاهم کرد که داشتم از خجالت آب میشدم!
درآسانسور بازشد و نفس حبس شده ی من هم بازشد!
زنگ واحدشو زد وقبل ازبازشدن اومد چیزی بگه که قیافه ی خندون عزیز توی چهارچوب نمایان شد!
_به به.. عروس آوردی یا عروسک؟ ماشاالله چقدرم به هم میاین!
باخجالت سلام کردم و کشیده شدم توی بغلش!

ای خدا.. منوببخش که درمقابل این همه مهربونی وصداقت مجبورم دروغ بگم و تظاهر کنم!
رفتیم داخل و پروانه هم ازم به گرمی استقبال کرد..
_برو لباس هاتو عوض کن خوشگلم!

_بریم!
پاهام میلرزید.. خیلی غریبی میکردم و احساس میکردم هرلحظه ممکنه غش کنم وآبروم بره!

همراه عماد وارد اتاقی که مطمئنا اتاق خودش بود شدیم..
همه چیز به رنگ قهوه ای تیره بود وفضای اتاق خیلی غمیگن بود...
دراتاقو بست و گفت:
_اینجا اتاق منه.. راحت باش!

1403/08/04 13:33

#206

خودش رفت سمت کمد و داشت دکمه های پیرهنشو باز میکرد که با عجله گفتم:

_چیکارداری میکنی؟
_یعنی چی؟ دارم لباسمو عوض میکنم!
بازهم باتعجب نگاهم کرد وگفت:
میون حرفش پریدم و گفتم:
_هرچیزی که داره اتفاق میوفته حتی تنها بودنم توی خونه یه مرد غریبه همه اش اولین تجربه اس و تابحال تجربه نکردم لطفا سوال هایی که حرصم میده نپرسید!

دست هاشو به حالت تسلیم بالا برد و همونطور که دوتا دکمه اول پیرهنشو باز گذاشته بور گفت:
_باشه! اول مانتوتو دربیار وبرو بیرون بعد من لباسمو عوض میکنم!
باخجالت سرمو پایین انداختم وگفتم:
_نمیشه!

کلافه چنگی به موهاش زد وگفت:
_یعنی چی نمیشه؟
_ی.. یعنی.. زیرمانتوم تاپ هستش و بلوزم توی کیفمه!
نگاهی عاقل اندرسفیهانه بهم انداخت و گفت:
_خیلی خب! من برمیگردم عوض کن!

نفسمو که حبس شده بود به سختی بیرون دادم و به محض برگشتش بلوز حریر سفیدمو ازکیفم بیرون کشیدم و روی تاپ سفیدم پوشیدم!
برگشت با حرص گفت:
_نمیخوای که با روسری بیای بیرون؟
گیج نگاهش کردم که پوف کلافه ای کشید اومد نزدیکم!

با یقه ی باز وتیپ شلخته چقدر ناز میشه این لامصب!
اووف.. نیا جلو خب من طاقت ندارم!
باصدای شبیه پچ پچ گفت:
_ما نامزدیم! عزیز وپروانه هم همجنس توهستن! پس دلیلی واسه پوشیدن این روسری نیست!

خیلی آدم خشکی نبودم ودرقید وبند حجاب نبودم اما واقعا جلوی عماد خجالت میکشیدم و ازاونجایی که توی شمال چندباری منو بدون روسری دیده بود هیچ راهی واسه پیچوندن نبود.. خداروشکر موهامو حسابی سشوار کشیده بودم..

روسری مو درآوردم وگفتم:
_میتونم برم بیرون؟
نگاهی به موهام انداخت و گفت:
_برو!

1403/08/04 13:33

#207

باخجالت رفتم بیرون و دیدم که عزیز داره با لبخندی پراز معنی نگاهم میکنه!
ای بابا این عزیزهم چقدر لبخند میزنه وا! الان حتما پیش خودش فکرمیکنه تواتاق خبری بوده!
مثل خودش لبخندی اجباری زدم ورفتم کنارش نشستم!

_قربونت برم شمارو که دیدم خوبترهم شدم!
_مادر وپدرش بی عاطفه و سنگدل هستن و توی سن نوجوانی تنهاش گذاشتن رفتن خارج ازکشور.. واسه همونه که وقتی می بینم ازتنهایی دراومده خیلی خوشحال میشم!

دستشو که روی پاهام بود گرفتم وگفتم:
_اینقدر حساس نباشید عزیزجون.. عماد مادری به خوبی شما داره! وجود شما واسه هردوی ما کافیه!

همونطور داشتم با عزیز حرف میزدم که متوجه شدم عماد ازاتاقش اومد بیرون!
تیشرت سفید وشلوار اس لش کرمی پوشیده بود..
شلوارمن هم کرمی بود واین یعنی بامن ست کرده بود..
بااین کارش قند تودلم آب شد.. اومد کنارم نشست ودستشو دور گردنم انداخت وگفت:
_چی دارین میگین که عزیز داره با عشق نگاهت میکنه؟ نکنه واسه عزیزم داری دلبری میکنی؟ ازالان بگم عزیز مال خودمه ها!
عزیز خندید ومن معذب دست هایی بودم که دور گردنم حلقه شده بود!
عزیز که سرکیف اومده بود گفت:
عماد خم شد تو چند سانتی از صورتم گفت:
_تو مگه معذبم بودنم بلدی؟
طره ای از موهامو توی دستش گرفت وادامه داد؛

_عزیز اینجوری نگاهش نکنا! یک آتیش پاره ای دومی نداره! با همون آتیش سوزندن ها منو به دام خودش انداخت!
نمیدونم چرا دلم میخواست همه ی صحنه ها واتفاق های امشب رو توی ذهنم حکاکی کنم...
بی اراده به عماد نگاه کردم...

چشم هاش... یه چیزی توی چشم هاش بود که حس کردم همه ی حرف هاش رو باهمین چشم ها زده و تظاهر نیست!

1403/08/04 13:34

#208

باخجالت نگاهمو ازش گرفتم که عزیز گفت؛
_خیلی خب اذیتش نکن حالا.. بلندشین بریم شام بخوریم که حسابی امروز خسته شدم...
_آخرش کارخودتو کردی؟ قرارنبود خودتو اذیت کنی آخه قربونت برم!
_ای بابا شوخی کردم.. هیچ چیز باارزشی نمیتونست جای لذت آشپزی امروزمو واسم بگیره توهم اینقدر غر نزن پاشو دست زنتو بگیر بیاو ببین عزیز چه کرده!

دست هاشو روی زانوهاش گذاشت و به سختی ازجاش بلند شد وبه طرف آشپزخونه رفت که عماد دستشو از دور گردنم جدا کرد و گفت:
_معلوم نیست چقدر مسکن خورده تا بتونه سرپا بشه!

کلافه چنگی به موهاش زد و ادامه داد:
_پاشو.. پاشو بریم سر میزشام!
توی سکوت ودرحالی که تموم بدنم روی ویبره بود بلند شدم ودنبالش رفتم...
پروانه داشت شمع هارو روشن کرد وبادیدن من گفت:
_ببخشید معطل شدید!
بادیدن میز رنگارنگ که خیلی خوشگل چیده شده بود چشمام برق زد...
_خواهش میکنم شرمنده کردید.. دستتون دردنکنه عزیز جونم چقدر زحمت کشیدید!
عزیز با غرور روی صندلی میزبان نشست وگفت:
_نوش جونتون.. کاری نکردم که!
آخه من نمیرم براش؟ چقدر این زن تودل برو و ماه بود!
_سنگ تموم گذاشتی گلرخ خانومی!

کنار عماد نشستم وجفتمون توی نقشمون غرق شدیم.. عمرا کسی مارو میدید باور میکرد همه ی کارهای ما تظاهره وواقعی نیست!
اما ازشما چه پنهون.. همه ی کارهای من ازته قلبم بود واز سرعشق.....
طولی نکشید تا یخم باز شد و دوباره شیطنت هام شروع شد!

1403/08/04 13:34

#209

برعکس اومدنم که خیلی اذیت شدم دلم نمیخواست اون شب تموم بشه و آخرین دیدارم با عزیز باشه!
دلم میخواست به بهونه ی عزیزهم که شده کنار عماد باشم و ازعشق دروغینش لذت ببرم! اما متاسفانه مهمونی تموم شد وقت رفتن شد!

روبه عماد که داشت با لپتابش چیزی رو تایپ میکرد گفتم:
عزیز باشنیدن حرفم گفت:
پروانه هم که روبه روم نشسته بود گفت:
_راست میگه عزیز! امشب نرو!
_دستتون دردنکنه.. امشب خیلی زحمت کشیدید شما هم خسته اید انشاالله بقیه اش باشه واسه یه روز دیگه!

عمادم وقتی دید میخوام برم گفت:
روم نمیشد بعداز این همه لاو ترکوندن دوباره باهاش تنها بشم ودلم میخواست با آژانس برم اما زبون و روی گفتنش رو نداشتم!
رفتم مانتو مو پو‌شیدم و رژلبمم که کمرنگ شده بود پررنگ کردم و ازاتاق اومدم بیرون...
دست عزیز رو بوسیدم و یه کم قربون صدقه اش رفتم تا بالاخره راضی شد برم اما به شرط اینکه فرداش برگردم!

عماد که انگار از واکنش من مطمئن نبود فورا گفت:
_حالا باشه واسه وقت دیگه گلاویژ توشرکت نباشه همه چیز بهم میریزه رضا که مرخصیه منم دست تنهام انشالله یه روز که سرم خلوت شد میارمش تبریز!

_این یعنی منم برم تبریز دیگه؟
_ع عزیز من کی همچین حرفی زدم قدم شما روی چشم منه ازالان تا آخر عمرم!
دیدم جو داره سنگین میشه دست عمادو گرفتم وگفتم:

باچشمای خوشگلش زل زد توی چشمم!
نگاهش رنگ تشکر وقدر دانی داشت...
عزیز_ آخه نداره برین پی کارتون دیگه زیادی پرپا ایستادم!
با عزیز و پروانه روبوسی و خداحافظی کردم و دست تو دست عماد از خونه زدیم بیرون!

1403/08/04 13:35

#210

همین که از درخونه زدیم بیرون دست عمادو ول کردم...
عمادم خودشو به اون راه زد و دزدگیر رو زد و به طرف ماشین رفت...
خجالت میکشیدم.. اما انگار راه فراری نبود.. دلو زدم به دریا و رفتم سوار شدم..

همین که نشستم عماد گفت:
_نه اصلا.. اجباری درکار نیست.. خودم دلم میخواست یه شب دیگه رو با عزیزجون باشم.. پیشنهاد خودم بود آقا عماد.. نیازی به این کار نیست!
مدتی که حرف میزدم نگاهم به داشبورد ماشین بود و اصلا روم نمیشد توی صورتش نگاه کنم که دیدم ساکته!
نیم نگاهی بهش انداختم ودیدم داره نگاهم میکنه!
_ممنون!
سرموتکونی دادم وبازهم سکوت کردم وعمادم ماشین رو روشن کرد وحرکت کردیم!
حس عجیبی داشتم.. یه چیزی که تابحال تجربه اش نکرده بودم..
آروم بودم اما قلبم تند میزد.. احساس امنیت میکردم اما بیقراری بیش ازحد باعث شده بود دستام یخ بزنه.. من چم شده خدایا!!!

1403/08/04 13:35

#211

جلوی خونه نگهداشت و گفت:
_خودم واسه شام وجایی که میریم تدارک می بینم.. توفقط منتظر زنگ من باش!
بهم برخورد.. درسته که کارمندش بودم و پولی نداشتم اما اونقدری داشتم که از پس خرج یه شام بربیام!

_لازم نیست.. خودم میتونم مدیریتش کنم.. نگران نباشید ازپسش برمیام!
_گلاویژ؟

_نگران نباشید.. اذیت شدم بهتون اطلاع میدم!
خندید.. چقدر خوشگل میخنده.. خیلی کم پیش میاد دندون نما بخنده اما به جرات میتونم بگم قشنگترین خنده ی دنیا رو به خودش اختصاص داده...
_باشه کوچولو.. نمیخواد قیافتو اونجوری کنی.. برو استراحت کن فردا می بینمت!

ازماشین پیاده شدم و قبل از اینکه در رو ببندم خم شدم وگفتم:
_محض اطلاعتون من کوچولو نیستم ‌شما یه مقدار سنتون بالاست!

دررو بستم و به طرف خونه رفتم...
عمادم درکمال ناباوری وبی ادبی بدون اینکه منتظر بشه من برم داخل پاشو گذاشت روی گاز و رفت!
کلید رو ازکیفم درآوردم و به درانداختم.. اما هرچی چرخوندم باز نشد..

1403/08/04 13:41

#112

انگار بازهم همسایه های محترم قفل پشت در رو انداخته بودن...
ساعت نزدیک به یک شب بود میدونستم بهارخوابه اما چاره ای جز زنگ زدن نداشتم..
زنگ خونه رو زدم و منتظر بهار شدم.. بی اراده نگاهی به کوچه خلوت انداختم و ترس رفت توی جونم!

تندتند زنگو فشار میدادم که بهار آیفون رو برداشت وگفت:
_چته دیونه؟ کلید نداری مگه؟
_بهار بیا دررو باز کن قفل دررو ازداخل انداختن الان سکته میکنم!
بهار که ازترس های هیستریک من خبر داشت گفت:
_باشه اومدم!

چندثانیه نشد که بهار باهمون شلوارک وتاپ دوبنده اش اومد و در رو باز کرد..
ترسیده پریدم توی خونه وگفتم:
_وای سکته کردم...
_والا من نمیدونم چرا این زبون نفهم ها قفلی دررو ازداخل میزنن! شاید یه نفر دیروقت بیاد خونه خب!

درحالی که غرغر میکرد رفتیم بالا و وارد خونه شدیم!
کفش هامو درنیاورده بودم که مثل جن زده ها به طرفم اومد وگفت:
_زودباش تعریف کن چی شد؟ چه خبربود؟ کیا بود؟ چیا گفتین؟

_وای.. دیونه شدیا! صبرکن برسم خونه بعد ببندم به رگبار سوال هات!
اومدم برم توی اتاق و مانتومو دربیارم که دستمو گرفت وگفت:
_مگه باتونیستم من؟ بیا بشین تعریف کن ازغروب دارم دیونه میشم از فضولی!
خندیدم و گفتم:
_وایسا لباسامو عوض کنم خب!
مثل بچه های فضول پشت سرم راه افتاد وگفت:
_داری عوض میکنی همزمان هم تعریف کن دیگه!
میدونستم تا سیرتا پیاز رو واسش تعریف نکنم ول کنم نیست پس نشستم و موبه مو واسش تعریف کردم!

1403/08/04 13:41

#213

_خب دیگه قصه ی ما به سررسید! حالا اگه اجازه میدی برم صورتشمو بشورم وبخوابم!
_خاک توسرت کنن گلاویژ خیلی نفهمی!
_وا؟

پوزخندی گوشه ی لبم نشست.. حق با بهاربود.. هرکس دیگه ای هم بود امشب عماد رو میدید میگفت یک نه صد دل عاشقمه!
_نه جانم! اون فقط خوب بلده نقش بازی کنه.. توکار عشق وعاشقی نیست!

_یعنی اون دختره چه خری بوده کیس به این خوبی رو ول کرده!
_چه بدونم! حتما دلیلی داشته!
داشتم صورتمو میشستم که بهار در رو باز کرد توی چهارچوب ایستاد وگفت:

_حالا توچرا جوگیرشدی شام بیرون دعوتشون کردی؟ میگفتی بیان اینجا خودمون شام درست میکردیم دیگه!
دستمو پرآب کردم وبه صورتم زدم وگفتم:
_بیخیال به زحمتش نمی ارزید فدای سرمون یه شبم من مهمون کنم چی میشه مگه!

_نمیخواد مهمون کنی پولتو بذار جیبت خودم هستم!
به مسواکم خمیر دندون زدم وگفتم:
_این همه تو بودی و جورمنو کشیدی.. ازاین به بعد....
میون حرفم پرید وگفت:

درحالی که مسواکمو گوشه ی لپم نگهداشته بودم گفتم:
_شد من یه باربرم دستشویی تو نیای؟
_حرف نباشه بیابیرون حالم خوب نیست!

1403/08/04 13:41

#214

صبح باصدای آلارم گوشیم بیدارشدم وکلافه گفتم:
_همش تکرار وتکرار!! صبح کار وشب جنازه! اینم شد زندگی؟
صدای خواب آلود بهار بلندشد..
_بجای غرزدن خداروشکر کن یه صبح دیگه هم بیدارشدی و سالمی!
بدون حرف با دهن کجی اداشو درآوردم و به سختی ازرختخوابم دل کندم..
کاش میشد زنگ بزنم وبگم امروز بخاطر مهمونی نمیام اما با یادآوری حرف دیشب عماد که گفته بود رضا نیست ودست تنهاست پشیمون شدم!

خلاصه باهزار جور بدوبیراه به خودم و گیر دادن زندگی وزمین وزمان خودمو به شرکت رسوندم..
طبق معمول همیشه بازهم دیر رسیدم وطبق معمول شرکت خلوت بود...
خیلی خوابم میومد وبا اینکه از قهوه متنفر بودم تصمیم گرفتم واسه خودمم قهوه درست کنم تا خواب ازسرم بپره!
اول رفتم قهوه ساز روروشن کردم وبعد به طرف اتاق عماد رفتم تا اعلام حضور کنم!
تقه ای به در زدم و بدون منتظر جواب شدن در روباز کردم..
عماد پشت به من و روبه پنجره داشت با تلفن حرف میزد که با ورود من به طرفم برگشت!

آروم سلام کردم و همونطور آروم گفتم؛
_خواستم بگم من اومدم!
سرشو به نشونه ی باشه تکون داد و من هم رفتم بیرون....
چه تیپی هم زده بود.. شلوار جین یخی وبلوز آستین بلند سفید... لامصب هرچی میپوشه بهش میاد...

پوووف! خب به من چه؟ مبارک صاحبش باشه! والا...
داشتم قهوه رو توی فنجان ها میریختم که آقای کیایی اومد توی آشپزخونه وچون انتظار اومدن کسی نداشتم ترسیده تکونی خوردم و قهوه رو ریختم روی دستم!

1403/08/04 13:41

#215
_صبح بخیر......
_هیع!! آخ... سوختم!
_ ای وای.. شرمنده تقصیر من شد نمیخواستم بترسونمتون!
_سلام.. نه خواهش میکنم حواسم جای دیگه بود متوجه شما نشدم! چیزی میخوایید؟

لیوان دستشو بالا گرفت وگفت:
_اومدم چایی بخورم!
درحالی که سوزش دستم اذیتم میکرد گفتم؛
_معذرت میخوام من تازه رسیدم یک ربع، بیست دقیقه دیگه بیاید واسه چایی!

_خواهش میکنم.. باشه عجله ای نیست.. اگه دستتون میسوزه برم پماد سختگی بخرم؟
_نه چیز مهمی نیست ممنون!
کیایی رفت و من ازشدت سوزش تندتند دستمو تکون دادم و شروع کردم به بالا وپایین پریدن!

_ ای بمیری با این اومدنت.. ای دردبی درمون بگیری خب یه اهمی.. اوهمی.. آییی خدایا.. دستممم!
_اهممم!!
اوف.. خاک برسرم.. آبروم رفت.. بافکراینکه نکنه کیایی پشت سرم باشه جرات نمیکردم برگردم!

_سرصبحی کدوم بدبختی رو داری مورد لطف خودت قرار میدی؟
عماد بود.. ای خدا.. چی میشه من یه روز مثل آدم بگذرونم و سوتی ندم؟
باخجالت برگشتم وگفتم:
_سلام.. صبح بخیر!
_دستت چی شده؟

1403/08/04 13:41

#216

لب هامو غنچه کردم و با حرص گفتم:
_چیز جدیدی نیست! سوختم!
اومد نزدیک وبا اخم دستمو گرفت وگفت:
_همیشه میسوزی مگه؟
نمیدونم چرا یه دفعه درد سوختی رو فراموش کردم...

_همیشه که نه! اما دیگه عادت کردم!
با همون اخم نگاهم کرد...
ای خدا.. این چرا اینجوری نگاه میکنه خب!! دل من بی جنبه اس به خودش میگیره!

_بیابرو به کارت برس قهوه نمیخوام!
_اومم.. ممنون... چیز مهمی نیست! درواقع من.....
میون حرفم پرید وگفت:
_من دارم میرم.. قهوه ام نمیخورم! من نباشم هم تواینجا کاری نداری.. پس بیابرو به کارت برس.. غروب میام دنبالت!

اینو گفت و ازکنار در رفت کنار وباچشم اشاره کرد که بدون حرف اضافه از آشپزخونه برم بیرون!
ای بابا.. من میخواستم واسه خودم قهوه درست کنم.. به درک! به لطف سوختگی دستم خواب ازسرم پریده بود!
بدون حرف نگاهش کردم و باهمون نگاه رفتم بیرون!
عمادم بدون اینکه نگاهم کنه به طرف اتاق کیایی رفت و بعداز چند ثانیه اومد بیرون...
_همه ی قرارهای منو کنسل کن.. امروز نیستم!

_بله.. چشم!
_راستی...!
بدون حرف سوالی نگاهش کردم ومنتظر ادامه حرفش شدم...
اومد نزدیکم و با جدیت گفت:
_اگه قراره شام بیرون باشیم امشب با سر و وضع بهتری بیا.. حوصله شر ندارم!

1403/08/04 13:41

#217

وا.. به توچه من با چه وضعی میام؟ الان حقش نیست بزنم تو دهنش وبگم به توچه ربطی داره؟ عجب گیری افتادما.. خوبه دارم خانومی میکنم و آبروشو پیش مادربزرگش حفظ میکنما.. ای درد بی درمون بگیری خب حداقل یه جوری درخواست میکردی که من حرصم نگیره از لج توهم شده به بدترین شک ممکن حاضر بشم!

همه ی این حرف ها توی چند ثانیه ازذهنم گذشت و تا اومدم جواب بدم رفته بود!
_یک جوری بیام عزیز جونت هم از بودن من پشیمون بشه بچه سوسول!

تاساعت یک ربع به پنج سرم توی کامپیوتر بود و اصلا وقت نشد با بهار هماهنگ باشم و بفهمم قرار شام رو کدوم قبرستونی گذاشته!
کلافه دستی به گردنم کشیدم و عینک مطالعه ام رو ازچشمم درآوردم و زیرلب گفتم:
_خدایا شکرت تموم شد!

زیرلب زمزمه کردم:
_الو سلام...
_سلام خوبی؟ چه خبر؟
_قربونت.. توچه خبر؟ رستوران چی شد؟
_صبح رزور کردم تموم شد! نمیای آماده شی؟

_چرا دیگه دارم راه میوفتم.. کدوم رستوران؟
باشنیدن اسم رستوران چشمام گرد شد..
_خاک به سرم.. بهارجان میخوای تا آخرعمرم اونجا طی بکشم وظرف بشورم؟ چرا اونجارو گرفتی؟

بالودگی گفت:
_گفتم جلو خانواده شوهرت سربلندت کنم! مگه تومیخوای پولشو بدی؟
_الان باید به حرفت بخندم؟
بامزه خندید وگفت:
_آره عشقم گفتم تا بخندی دیگه! نیم ساعت دیگه خونه باش!

1403/08/04 13:41

#218

لبخندی ازته دلم روی لبم نشست.. بهار واقعا از مادر به من نزدیک تربود...
_چشم!
گوشی رو قطع کردم وتند تند وسایل هامو جمع کردم و آماده رفتن شدم...
همین که از در رفتم بیرون سینه به سینه ی یه نفر شدم و همه ی محتویات کیفم پخش زمین شد!

_ای وای.... چه خبرتونه آقا؟
_من باید ازشما بپرسم خانوم! کجا با این عجله؟
ای خاک دوعالم.. اینکه عماده!
_وای.. شمایید؟ ببخشید.. من... داشتم میرفتم.. دیرم شده.. آخه....

خم شدم کیف پول وعینک آفتابیمو بردارم که همزمان منو عماد عینک رو برداشتیم ودست هامون بهم گره خورد!

باگیجی نگاهش کردم که دستشو کشید وگفت؛
_عجله نکن..! من میرسونمت!
_ع..ع.. ن.. نه! ممنون.. خودم میرم!
با آرامش عینکمو دستم داد و به آسانسور اشاره کرد...
_بریم..!

خدایا چرا در مقابل این همه بی دفاع میشم؟ من که نمیخواستم باهاش برم و پیشنهادشو قبول کنم.. پس چرا نتونستم به زبون بیارم و درمقابل هرچیزی که میگه مثل بز سکوت میکنم و مثل الاغ گوش میکنم؟؟؟

خدایا من خودم میدونم خاک برسرم شده و عاشق این گنده دماغ شدم اما توروبه خودت قسم حداقل جلوی منو بگیر سوتی ندم و دست دلم پیشش رونشه!
توی مسیر بدون هیچ حرفی رانندگی میکرد ومن هم به خودم جرات ندادم که حتی نگاهمو از خیابون بگیرم!

جلوی خونه ترمز کرد وگفت:
_ساعت هشت خوبه بیام دنبالت؟
_دستتون دردنکنه! من آدرس رو واسه شما میفرستم با خانواده تشریف بیارید من هم با بهار میرم شمارو به زحمت نمیندازم دیگه!

اخم هاشو توهم کشید و با لحنی که میدونستم شاکیه گفت:
_اوکی هرطور راحتی! شب می بینمت!الان نباید خوشحال میشد وتشکر میکرد؟ پس چرا اخم کرد؟
با مغزی هنگ کرده ازماشین پیاده شدم و علامت سوال خان هم گاز داد ورفت!

1403/08/04 13:41

#219

با احتیاط یه بار دیگه رژلبمو تمدید کردم و درحالی که نگاهم به لبم بود بهار رو مخاطب قرار دادم وگفتم:
_میخوای یه مانتوی دیگه بپوشم؟ خداییش دیگه نمیخواستم اینقدر جلف با نظر برسم!

_نه خیلی هم دلشون بخواد.. سر وته تورو بگیرن بازم یه چیزی توت پیدا میشه که از جلف بودن نجاتت میده که متاسفانه نمیدونم اون چیه!
پشت چشمی نازک کردم وگفتم:
خندید و پشت چشمی نازک کرد..

خلاصه بعداز کلی وسواس بالاخره رضایت دادم با اون مانتوی خردلی و شلوار سفید خیلی کوتاه و شال سفید راهی و وارد یه فیلم نامه جدید بشم!
سایه ی اکلیلی پشت چشمم معذبم کرده بود وتا موقع رسیدن چندباری سعی کردم با دستم کمرنگش کنم!

ده دقیقه بعدازما عماد و عزیز و پروانه و رضا هم اومدن...
همگی باخوش رویی احوال پرسی کردیم وبرعکس تصورم که فکرمیکردم اخلاق عماد مثل شب گذشته اس، خودشو به پریز زده بود و اخم هاش توی هم بود!

موقع سفارش غذا عزیز اشاره کرد عماد همراه من بیاد و متاسفانه متوجه اشاره اش شدم!
سفارش هارو تحویل گارسون دادم که صدای عصبی عماد رو درست کنار گوشم شنیدم!

_وا؟ من چرا باید به شما جواب پس بدم؟
_جواب پس میدی چون بامن اومدی بیرون و من بی غیرت نیستم!

1403/08/04 13:41

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#222

عماد برگشت و باغمگین ترین حالت ممکن نگاهم کرد و رضا هم که باحرف من پشیمون شده بود گفت:
_چرا زودتر نگفتی؟ من فکر کردم...
_فکر کردی دنیا مثل خودت دنبال فرصت میگردن..

_من معذرت میخوام داداشم.. دیدم دیر اومدین اومدم ببینم چی شده عزیز چشمش به در بود گفتم بیام اطلاع بدم سوتی ندین!
دستشو روی شونه ی عماد گذاشت وگفت:
_تاج سرمایی عماد خان!
رضا رفت ومن هم بدون وقفه باقدم های بلند پشت سرش راه افتادم که عماد دستمو گرفت..
_صبرکن کارت دارم!
دستمو بانفرت از دستش بیرون کشیدم و باصدایی که ازشدت سرو عصبانیت شبیه پچ پچ شده بود گفتم:

_هی!!!! یه بار دیگه به من دست بزنی رسوای عالمت میکنم! دفعه آخرت بود!
منتظر حرفی نشدم و باقدم های بلند رفتم داخل رستوران و خودمو مشغول حرف زدن با رضا کردم...

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/04 17:37

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#223

_چیزی کم وکسر نیست؟ شما بفرمایید بشنید خودم بقیه سفارش هارو میارم!
توی سکوت به لب هام نگاه کرد و با نگاهی پراز ناراحتی گفت:
_همه چی مرتبه گلاویژ جان! تو برو پیش مهمون هات بشین ما مرد ها هستیم!

_ممنونم!

_گلاویژ!
باخجالت و خیلی هم پر تاسف گفت:
_رژلبتو تمدید کن! سعی کن لرزش دست هاتم کنترل کنی!
بی اراده بغض کردم... لب هام دوباره برای گریه لرزید...
رضا خیلی باهوش بود و فهمیده بود چه گندی بالا اومده بود!

_عزیز داره نگاهت میکنه سرویس بهداشتی روبروته.. بشمار سه برو وبیا!
نوک دماغم بخاطر گریه سرخ شده بود وهمه رژلبم دورلبم پخش بود...
بوسیدن عماد توی ذهنم تداعی شد.. دلم ریخت و تپش قلبم اوج گرفت!!!

باعجله رژلبمو که تو جیب لباس زیرم بود درآوردم و تمدید کردم و به سرعت برگشتم سر میز ونقابمو به صورتم زدم.. لبخند اجباری.. نگاه های مسخره!!!
عزیز با دیدنم بالذت لبخند زد و چشمکی زد....
بله دیگه! اینم فکرکرده رفتیم عشق بازی!
اما خبر نداره امشب آخرین شبیه که منو میبینه! هم خودش هم اون پسر شارلاتانش!

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/04 17:37

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#224

یه کم بعد غذاهارو آوردن و عماد هم باقیافه ای داغون اومد و صندلی کنار من نشست...
ازش متنفرشده بودم و اصلا دلم نمیخواست حتی برای یک ثانیه هم حضورشو کنارخودم تصور کنم!

منه *** روباش توی رویاهام چقدر خیال پردازی کرده بودم و فکر میکردم چه مرد باوقاریه... هه... اینم یکیه لنگه ی همون محسن عوضی که از تموم زندگیم واسم کابوس ساخت!

بدون توجه به بوی گند عطرش و حضورش توی چند سانتی از لباسم، مشغول تعارف به عزیز و پروانه بودم که دیدم از میز پاهام لگد شد..
یه دفعه صدام قطع شد و چشم هام گرد شد...

با اشاره ی بهار فهمیدم کار خودش بوده! اخم هامو توهم کشیدم و سوالی نگاهش کردم...
با چشم وابرو به گوشیم اشاره کرد...
دوباره لبخندمو روی لبم حفظ کردم و خیلی نامحسوس گوشیمو برداشتم و متوجه اسمس بهار شدم!

_رنگ رژت عوض شد به جهنم! حداقل به عماد میگفتی دور لبشو پاک کنه آبرو واسمون نگذاشتین!
وای یا ابوالفضل.. نه... نه! خواهش میکنم این کارو بامن نکنید...
جرات اینکه برگردم و به عماد نگاه کنم رو نداشتم...
وای عماد خدا لعنتت کنه.. وای الهی که جنازه تو واسم بیارن.. وای بی آبرو شدم...
واسش پیام نوشتم؛
_بهار؟ توروخدا جدی میگی؟
_گلاویژ خداشاهده بلند میشم میزنم تو دهنت، مگه الان وقت شوخی کردنه؟

دست هام سست شد.. دوباره لرز کردم.. سرم گیج میرفت...
فورا واسه عماد اسمس زدم:
_گند میزنی آثارشم پاک میکردی آقای به ظاهر محترم! دور لبتون رد رژ منه خاک برسر مونده.. حداقل پاکش میکردی.. ممنون که گند زدی به آبروم!

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/04 17:37

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#225

چندثانیه طول کشید تا متوجه اسمس گوشی لعنتیش شد...
منم خودمو زدم به هول شدن و با تاجایی که زور توی دستام جمع شده بود محکم کوبوندم توی پشتش!

بادرد خودشو عقب کشید ودستمال کاغذی برداشت و چندبار دور لبش کشید وگفت:
_ممنونم عزیزم خوب شدم!
غذا یه جوری پریده بود توی گلوش که توچشم هاش اشک جمع شده بود..
بادیدن سرخی چشماش یه لحظه احساس مسخره ام برگشت.. اما فقط یک لحظه!

_خوبی؟
یه جوری که فقط خودم بشنوم گفت:
_دنده هامو خورد کردی!
عزیز_ بهتری مامان؟
_آره قربونت برم یه لحظه غذا پرید توگلوم چیزمهمی نبود!

خلاصه اون شب طولانی ترین و دردناک ترین شب عمرم بود خوردن یه غذای کوفتی واسه من سال ها طول کشید...
موقع خداحافظی رسید و خداروشکر عزیز میخواست برگرده به شهرشون ومن هم دیگه پامو تواون خراب شده نمیذاشتم!

به سختی از بغل عزیز که محکم بهم چسبیده بود خودمو جدا کردم و برای بار هزارم خداحافظی کردم...
_من چشم به راهتون میمونما... یه وقت منه پیر زن رو نکارین به امون خدا!
تودلم گفتم:
_امشب بگذره پشت گوش هاتو دیدی منم دیدی!
_حتما عزیز جونم.. به روی چشم.. حتما مزاحمتون میشیم!

_عزیزم رضا شمارو میرسونه من باید برم یه جایی.. روبه رضا کرد وادامه داد؛
_عزیز اینا رو برسون خونه من یه کم کار دارم!
وای نه! توی مسیر هم باید تعارف تیکه وپاره کردن رو تحمل میکردم...

با نا امیدی به طرف ماشین رضا رفتم که عماد دستمو گرفت وگفت:
_توبامن میای.. خودم میرسونمت خونتون!
دیگه از حالم نگم بهتره! خودتون حدس بزنین من اون لحظه چی کشیدم...

نگاه همه به دست من و آقا عماد بود و هیچ راه فراری هم نبود!
فقط تونستم ناخن هامو توی گوشت دستش که توی دستم بود تا جون دارم فشاربدم!

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/04 17:37

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#226

واسه فرار از نگاه شماتت بار بهار و لبخندهای مسخره ی عزیز خانم به حرفش گوش کنم و به طرف ماشینش برم...
تالحظه آخر که سوار ماشین شدم دستشو ول نکردم و سعی میکردم باناخن هام گوشت دستشو پاره کنم!

سوارکه شدم خودشم اومد سوار شد و بدون فوت وقت ماشینو روشن کرد و به سرعت از اونجا دور شد!
_واسه چی منو با خودت آوردی؟ مرتیکه ی فرصت طلب ابروتو جلوی خانوادت نبردم شیر شدی آره؟ گفتی هرگوهی بخوام میخورم صداشم درنمیاد آره؟
سرعتشو زیادتر کرد وگفت:
_ازت خواستم آرایشتو پاک کنی چون شبیه کسی شده بودی!
گذاشتی به حساب غیرت اما من ترسیده بودم از اون همه شباهت که مبادا گوه بزنم به آبروم! واقعا اون کار رو عمدا نکردم و بابتش شرمنده ام!

چی؟؟؟ یعنی شبیه عشقش شده بودم که منو بوسید؟ یعنی بخاطر خودم نبود؟ یعنی توی ذهنش اون دختر رو تصور کرده بود و ازمن؟؟؟؟ وای..
دلم هزار تیکه شد... بخدا که بند دلم پاره شد... کاش حرف نمیزد.. کاش خراب ترش نمیکرد.. کاش خفه خون میگرفت!

نتونستم جلوی خودمو بگیرم و با صدای خیلی بلند زدم زیرگیره و بامشت افتادم بی جونش!
_لعنتی... بیشعور.. پست فطرت.. به چه حقی این کارو بامن کردی؟ چرا گند زدی به نجابتم؟ چرا منو شبیه هرزه های دورت دیدی؟ خدا لعنتت کنه.. خدا لعنتت کنههههه!

یه دفعه توی یه حرکت ناگهانی ماشین رو که اون همه سرعت داشت رو نگهداشت و پیچیدتوی یه کوچه خلوت!
دستمو گرفت و بانعره ای بلند اسممو صدا زد....
_گلاویژ!
ترسیده خودمو عقب کشیدم و به در ماشین چسبوندم و همراه گریه سکسکه میکردم....

بادیدن حالتم صداشو آروم کرد وگفت:
_دفعه ی آخرت بود دست روی من بلند کردی! توی تموم عمرم هنوز هیچ زنی جزات نکرده دست روی من بلند کنه اما تو؟؟ دستشو که جای ناخن هام خون اومده بود نشون داد وادامه داد:
_هرکس دیگه این کارو بامن میکرد الان فکشو خورد کرده بودم اما ببین.. من بجای خورد کردن فکت دارم ازت معذرت خواهی میکنم!

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/04 17:37

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#227

باشه.. اشتباه کردم.. تاوانشم دادم.. من معذرت میخوام و قول میدم هیچوقت توی چندکیلومتریتم رد نشم و توهم بدون کولی بازی معذرت خواهی منو بپذیر و فراموشش کن!
گریه امونم نمیداد.. با هر کلمه ای که میگفت شدت ضجه هام بیشتر میشد!

اون حق نداشت منو با اون عوضی که تنهاش گذاشته بود اشتباه بگیره.. حق نداشت منو ببوسه و توی ذهنش عشق اونو تازه کنه.. حق نداشت.. حق نداشت کسی رو که ولش کرده بود رو هنوزم دوست داشته باشه!

بادیدن گریه های شدیدم کلافه چنگی به موهاش زد وگفت:
_من اگه بگم غلط کردم شما راضی میشی؟
میون هق هق و سکسکه گفتم؛
_منوبرگردون خونمون!
_یه جوری داری گریه میکنی که انگار من اولین نفری بودم که تورو بوسیده!

سرمو تندتند تکون دادم و باهمون حالت گفتم:
_اولین نفربودی!
_چی؟
_منو برگردونید خونمون.. من فراموش میکنم شماهم دیگه یادآوری نکنید لطفا!
تک خنده ای کرد وگفت:
_میخوای عذاب وجدان بندازی به جون من؟ حقا که همتون لنگه همید!

یه دفعه مثل جن گرفته ها پریدم و به یغه اش چنگ زدم وگفتم:
_مرتیکه وقتی بهت میگم اولی بودی یعنی اولی بودی! تو کی هستی که بخوام جلوت جانماز آب بکشم هان؟؟؟؟
اصلا نمیخوام منو برسونی من باتو تا قبرستونم نمیام... خودم میرم!

یقه لباسشو ول کردم و بلافاصله پیاده شدم...
باقدم های بلند از ماشین دور شدم که اونم پیاده شد و دنبالم دوید...
_کجا میری؟ نصف شبه با این سروضعت گندکاری بیشتری به بار میاد!

_توبه مربوط نیست! به گورسیاه که گند بالامیاد.. برو کنار ازسر راهم...
دستمو گرفت وبا عجز گفت:
_من اشتباه کردم... من شرمنده ام.. نمیتونم بذارم اینجوری بری.. بیا برسونمت بعدش هرکاری میخوای بکن!

_ولم کن عماد!! دستمو ول کن.. نمیخوام باتو جایی برم.. چرا حالیت نیست؟
باشنیدن اسمش ازبونم حس کردم یه لحظه نگاهش مکث کرد توی نگاهم!
_نمیتونم گلاویژ! امانت دست منی.. خواهش میکنم بذار برسونمت قسم میخورم دیگه رنگ من هم به چشم نمیبینی!

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/04 17:37