The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#228

بی اراده گریه ام قطع شد.. باترس نگاهش کردم.. نکنه دیگه نبینمش! وای خدایا چرا جونمو نمیگیری؟ چرا تواین لحظه باید از ندیدنش قلبم بلرزه؟ چرا؟
وقتی دید دارم نگاهش میکنم به ماشینش اشاره کرد وگفت:
دستمو ازدستش بیرون کشیدم ورفتم سوارشدم...
هرچقدر آهنگ غمگین تر میشد سیل اشک های من هم شدت میگیرفت...

جلوی خونه نگهداشت و گفت؛
_این همه گریه کردی.. رضا هم احتمالا اونجاست.. لطفا....
_خداحافظ!
در روباز کردم و پیاده شدم..

بهاربیداربود وبا قیافه ای حق به جانب اومد در رو باز کرد اما تا قیافه ی ترکیده ی من رو دید حراسون و ترسیده گفت:
_وای خاک توسرم.. چی شده گلا؟ این جه قیافه ایه؟

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/04 17:37

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#229

_میذازی بیام تو؟
دستشو از جلوی در برداشت و تا اومد حرفی بزنه خودمو انداختم توی بغلش و های های گریه کردم...
با آرامش و قربون صدقه سعی داشت آرومم کنه اما من بافکراینکه دیگه قرار نیست ببینمش گریه ام بیشتر شدت میگرفت!

_میگی چی شده یا قصد داری دق مرگم کنی؟
با گریه همه چی رو واسش تعریف کردم و گفتم که با اون عوضی که ولش کرده منو اشتباهم گرفته.. همه رو بهش گفتم حتی معذرت خواهی وتیکه تیکه کردن لباس هاشو!

خداروشکر رضا رفته بود و تونستم یه دل سیر گریه کنم و هرچی که توی دلم بودو به بهاربگم...
اونقدر گریه کردم که توهمون بغلش خوابم برد...
نمیدونم چندساعت از خوابیدنم گذشته بود که چشم های سبز محسن اومد توی خوابم.. لحظه های بوسیدن های زورکی وخنده های کریحش...

ترسیده جیغ بلندی کشیدم و ازخواب پریدم....
بهار کنارم نبود و همون ترسم رو چندبرابر کرد..
باوحشت دنبال کلید پریز میگشتم که برق هارو روشن کنم که خداروشکر بهار بیدار شد و خودش روشنشون کرد..

_چی شده؟ گلاویژ! توروخدا آروم باش!
_اومد.. دوباره اومد.. محسن اومده دنبالم...
اومد سرمو گرفت توی بغلش وگفت:
_خدا عماد بیشرف رو لعنت کنه.. کابوس دیدی.. محسن کجاست؟ ببین خونه رو؟ اینجا فقط منم وتو!

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/04 17:37

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#230

صبح با صدای آروم بهار که برعکس همیشه با جیغ جیغ بیدارم میکرد چشم هامو باز کردم و بخاطر دیدن نور واذیت شدم ودوباره چشم هامو بستم!
_خوابالو توچقدر خوابت سنگینه آخه؟

_نخیر! دوساعته دارم موهاتو ناز میکنم ببینم بیدار میشی؟!! دریغ از یه تکون!
باهمون چشم های بسته لبخندی روی لبم نشست...

_بله دیگه! خدا کوه رو دیده که برف گذاشته روش! یکی مثل من قسمتت کرده با تنبیه بدنی بیدارت کنه!
لبخندم کش اومد..
_زهرمار.. تاصبح نذاشته بخوابم واسه من لبخند مکش مرگ ما هم میزنه! پاشو برو سرکارت دیرشد!

تصمیم نداشتم دیگه سراون کار برم.. تصمیم نداشتم عمادو ببینم.. اومدم بلندشم که دیدم تموم بدنم درد میکنه..
به سختی با بدن کرخت و سردرد وحشتناک توی جام نشستم وگفتم:
_آخ آخ.. انگار سرما خوردم.. چقدر سرم سنگینه!

دستشو به پیشونیم چسبوند وگفت:
_اوف.. تب داری که! من میگم چرا اینقدر خوابش سنگین شده وا.. پاشو برو یه دوش بگیرامروزم نمیخواد بری سرکار.. خودم به رضا میگم...

میون حرفش پریدم وگفتم؛
_من دیگه اونجا نمیرم بهار.. به رضا بگو استعفامو رد کنه!
مکث کرد... پرتعجب اما خود دار...
_مطمئنی؟
_میدونم خیلی دوست داری این کارو نکنم و تلاش بیهوده کنم.. اما آره.. خیلی هم مطمئنم!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/04 17:37

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#231

_نوع نگاه من به زندگی، با دیدگاه تو فرق داره گلا..
من استدلالم اینه که برای چیزی که دوستش دارم تلاش کنم.. اونقدر که به دستش بیارم!

سرفه کنان بلند شدم و به طرف حموم رفتم و همزمان گفتم:
_اونقدرهم قدرتمند هستی که اگه نشد خودتو نبازی و خالی نکنی! اما من مثل تونیستم آبجی.. زمین بخورم دیگه بلند نمیشم!

_به نظرت الان سرپایی؟ تو همون گلاویژی نیستی اونقدر آتیش میسوزوندی که ازدستت موهامو میکندم؟؟؟ به خودت نگاه کردی؟ ازتو افسرده ترم پیدا میشه؟ حالا که افتادی توی عشق وعاشقی پس چرا تلاش نمیکنی؟

_چون از شانسم سر قبری نشستم و خودمو هلاک کردم که مرده توش نبود!
حوله مو به رخت آویز آویزون کردم و دوش آب گرم رو باز کردم و اومدم بیرون تایه کم حموم گرم بشه..

_ بخیالش درست میشه.. به فکرمن نباش.. برو به کار وزندگیت برس.. منم یه مدت استراحت میکنم بعدش میرم سراغ یه کار دیگه!
اومد کنارم وگفت؛
_به تصمیمت احترام میذارم و اصراری نمیکنم! اما قول بده خودتو نابود نکنی!

خندیدم وگفتم؛
_بابا تا اون حدم عاشق نیستم... یه حس زود گذر بود.. نابود چرا؟ برو به کارات برس اصلاهم به من فکرنکن.. من خوب خوبم!
_برم واست قرص سرماخوردگی وشربت بخرم بعد میرم!

_نمیخواد عشقم.. توکیفم قرص دارم.. اگرم نبود خودم میرم.. برو دیرت میشه!
بدون حرف سرشو تکون داد ومنم واسه اینکه دیگه چیزی نگه رفتم توی حموم و تا ازرفتنش مطمئن نشدم نیومدم بیرون!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/04 23:34

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#232

بعد حموم درحالی که جون توی تنم نبود رفتم یه لقمه درشت واسه خودم نون وپنیر درست کردم و هنوز به نصفه هم نرسیده بود حالت تهوع گرفتم و لقمه رو کنار گذاشتم...
آخ خدایا چقدر حالم بده.. حتی قدرتشو نداشتم انگشت هامو تکون بدم..
موهام خیس بود و مجبوربودم خشکشون کنم.. به سختی موهامو سشوار کشیدم و رفتم توی تختم.. لرز کردم و روتختی رو دور خودم پیچیدم و به چند دقیقه نکشید که خواب مهمون چشم هام شد!

باصدای زنگ گوشیم روی پاتختی بابدبختی خودمو کشوندم اونطرف تخت و گوشیمو برداشتم..
جون نداشتم چشم هامو باز کنم، بدون نگاه کردن به شماره جواب دادم:
_الو؟
_این مسخره بازی هاچیه؟

عماد بود.. چشم هام مثل جغد باز وگرد شد!
_بله؟؟؟؟؟؟
_رضا چی میگه؟ استعفا واین اراجیف یعنی چی؟ همه قرارمدار های شرکت زیردست توئه اونوقت واسه من استعفا هم میدی؟ حقا که بچه ای ومن اشتباه کردم به تو کار دادم!

_حرفاتون تموم شد؟
_نه! همین الان پامیشی میای سرکارت وتا وقتی منشی جدید نیومده استعفاتو قبول نمیکنم!
خیلی حالم بد بود و جونی واسه جیغ زدن وعصبی شدن نداشتم..

بی حوصله گفتم:
_باشه حتما!
گوشی رو بدون خداحافظی قطع کرد ومن هم بدون فکرکردن به حرفی که زده بودم توهمون حالت خوابم برد..
ساعت سه ونیم ظهر بیدار شدم اما احساس میکردم دارم میمیرم...

باید خودمو به داروخونه میرسوندم وگرنه میمیردم..
گوشیمو برداشتم به آژانس زنگ بزنم که بادیدن 33 تماس بی پاسخ از عماد شوکه شدم!
گوشی من روی صدا بود.. چطور متوجه زنگش نشده بودم؟؟؟

بایاد آوری مکالمه صبحمون یه دونه زدم توی سرم وگفتم؛
_وای خاک به سرم من چرا الکی گفتم میرم!
اما عقلم پادرمیونی کرد وبهم تشر زد..
واسه چی باید عصبی شدن یا دیونه بازی هاش واسم مهم باشه؟ اصلا خوب کاری کردم سرکارش گذاشتم..


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/04 23:34

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#236

توی سکوت فقط نگاهش کردم.. دلم نمیخواست سوال دیگه ای ازش بپرسم چون اصلا دوست نداشتم تصوراتم دوباره به هم بریزه!
_حالا اگه قصد بیخیال شدن داری لطفا راه بیوفت بریم!

بدون حرف پشت سرش به راه افتادم و باخودم گفتم اگه منو باکسی اشتباه نگرفته،، اگه نمیدونه حسی که اون لحظه داشته چی بوده پس ممکنه که بهم احساسی داشته باشه!!
یه دنیا سوال توسرم بود اما جرات پرسیدن هیچکدوم رو نداشتم.. فقط سکوت کردم وسعی کردم واسه خودم خیال پردازی الکی نکنم!

بعداز اینکه دکتر معاینه کرد واسم داروهامو نوشت و از شانس قشنگم توش پراز آمپول های قشنگ تراز شانسم بود..
یه جوری که فقط عماد بشنوه کنار گوشش لب زدم:

_میشه لطفا بگید آمپول هاشو حذف کنه؟
انتظار نداشتم برگرده و بهم نگاه کنه اما متاسفانه برگشت وتوی اون فاصله خیلی نزدیک باهم چشم توچشم شدیم!
مثل خودم آروم لب زد:
_میترسی؟
_درد داره خب..
خندید!! ای اون دوست دخترهات قربون خنده هات بشن آخه چقدر قشنگ میخندی تو!!

چیزی به دکتر نگفت و رفت داروهامو بگیره و همونجا توی مطب واسم اون کوفتی هارو تزریق کنن و من حسابی ترسیده بودم!
حالم خوب نبود نشستم روی صندلی انتظار تا عماد برگرده و چند دقیقه بعد با مشمای بزرگ پر از قرص و دارو برگشت!

_ممنون زحمتتون دادم!

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/04 23:34

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#237

جواب تشکرمو نداد و گفت:
_بلندشو بریم آمپول هاتو بزن که زودتر خوب بشی!
_نه دیگه همون قرص وشربت میخورم خوب میشم. دستتون درد نکنه!
دستشو انداخت تو کمرم و به طرف اتاق تزریقات راهمنماییم کرد وهمزمان گفت:
_دیگه بزرگ شدی این اداها چیه انگار بچه پنج ساله ای!

_ای بابا مگه کسی بزرگ بشه حق نداره بترسه خب من فوبیای آمپول دارم یه وقت سکته میکنم می مونم رو دستتون ها!
درحالی که در اتاق تزریقات رو باز میکرد گفت:
_اشکال نداره من سکته ای هم قبولت دارم!
روبه زنی که قرار بود واسم آمپول بزنه کرد و سلام کرد اما من مات و مبهوت ایستاده بودم و به حرفی که زده بود فکرکردم!

یعنی چی من سکته ای هم قبولت دارم؟ چرا این روزها اینقدر دو پهلو حرف میزنه؟ چرا متوجه نمیشه من خاک برسر چه حالی میشم آخه چرا؟؟؟
همونطوری گیج ایستاده بودم و به نیم رخش نگاه میکردم....

توی اون پالتوی بلند حسابی خواستنی شده بود.. چقدر دلم میخواست بهش بگم که عاشقش شدم و چقدر خوب میشد اگه جوابم عشق متقابلش بود!
وقتی سکوتمو دید به طرفم اومد و گفت:
_چرا نمیای داخل؟ بچه بازی درنیاری ها.. زشته!
به زنه نگاه کردم و عماد رو مخاطب قرار دادم؛
_میشه شما بیرون باشید؟
_البته! میخواستمم راهم نمیدادن!
_ببخشید من حسابی شمارو به زحمت انداختم!
_خواهش میکنم بعدا جبران میکنی! ورفت بیرون!
بازهم مجهول حرف زده بود.. یه سوال دیگه توی سرم ایجاد شد و خاک برسرم کنن با این عاشق شدنم!

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/04 23:34

#241

جلوی خونه نگهداشت و قبل از پیاده شدنم گفت:
_داروهاتو سرساعت بخور..
بغض داشتم و همش درحال جمع کردن گریه ام بودم بامکث گفتم:

واسه همین به طرفش برگشتم و گفتم:
_دوست دخترتون همونی بود که بامن تماس گرفت؟
_چطور؟
_میخوام بدونم!
_اول لب ولوچه تو جمع کن تا جوابتو بدم!

بدون حرف فقط نگاهش کردم...
_شوخی بود... پس فردا می بینمت! خداحافظ..
چپ چپ نگاهش کردم و پیاده شدم..
همین که پامو گذاشتم تو خونه بغضم ترکید!
_مرتیکه بیشعور پز دوست دخترشو به من میده.. انگار چه تحفه ای هست!!!

_کدوم مرتیکه؟ چرا گریه میکنی؟
بادیدن بهار ازترس یک متر توهوا پریدم..
اگه این دیوانه آخرش منو سکته نداد!! ببین کی گفتم

1403/08/05 10:15

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#242

_ای بابا توچرا میای خونه یه اطلاع نمیدی؟ سکته کنم بیوفتم رو دستت خوبه؟؟
_خاک توسرت بی لیاقت بخاطر تو برگشتم.. چیکارکنم تو دم دقیقه درحال سکته کردنی؟

بالودگی اداشو درآوردم و به گریه هام که اشک نداشت ادامه دادم ورفتم توی اتاقم!
_بازچته دختره لوس؟ باز داروخونه ای متلک انداخت یا راننده تاکسی؟
_خودتو مسخره کن بیشعور! داروخونه هم نرفتم عماد خان فردین بازی درآورد منو برد دکتر چندتا آمپول بی پدرومادر هم نوش جان کردم!

اومد تواتاق و درحالی که من گریه بی اشک میکردم و لباس هامو به چوب رختی میزدم، گفت:
_الان چرا ادای گریه هارو درمیاری؟
_خو اشک هام خشک شده اما گریه ام که میاد!
_آقا اگه بزرگ شدن به اینه من نمیخوام بزرگ بشم خوبه؟؟

_خب حالا پاچه نگیر بگوچی شده؟ عماد اینجا چیکار میکرد؟
_هیچی اومد پز دوست دختر عفریته شو بده وبره!
یه دفعه قاطی کرد گیره لباسو از دستم کشید وگفت:
_مثل آدم حرف میزنی یا نه؟
_آی چته؟ من مریضم با مریض اینجوری برخورد میکنن؟ اصلا من توکره زمین مظلوم واقع شدم!

_گلا بخدا میزنم ناکارت میکنم میگم عماد اینجا چیکار میکرد؟
_خب چه بدونم؟ اومد تهدید کرد اگه نرم سرکار دوست دختر زشتشو جای من میاره! تازه پر رو پرو میگه 2روزم بیشتر وقت نداری!

_اونوقت با این همه رفتار و کار دیشب و فردین بازی امروز واومدنش تا اینجا هنوز خنگی متوجه نشدی اونم دوستت داره؟
_ببینم؟؟ تو رضا دوستت داشت چطوری متوجه شدی؟
_خب اومد خواستگاری!
_اونوقت من باید چطوری بفهمم؟؟؟ این یارو یه دونه محبت میکنه درعوض تاشب سگ میشه!
_چون این آقا یه بار قلبش شکسته و ازعشق فرارمیکنه! میترسه عاشق بشه! این وظیفه شماست این ترس رو بشکنی گلاویژ خانم!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/05 10:15

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#243

_من غلط بکنم با جدوآبادم بخوام این کارو بکنم... درسته که بی *** وکارم.. درسته که پدر ومادری ندارم و دختر آزادی هستم اما منم واسه خودم شخصیت دارم و هیچوقت غرورمو خورد نمیکنم و برم بگم آقای عاشق شکست خورده، من خاک برسر عاشقت شدم اومدم زخم هاتو ترمیم کنم!

_اول اینکه دفعه دیگه به خودت بگی بی *** وکار یه جوری واقعا بی *** کارت میکنم تا حالیت بشه من اینجا بوق نیستم!!! منم مثل تو پدرومادر ندارم و دلیل نمیشه خودمو دست پایین بگیرم!!! بعدشم دختره خنگ من ازت خواستم این کارهارو بکنی؟؟
_پس چیکارکنم ترس اون عقب افتاده بشکنه؟؟؟
_هیچی! اول اینکه برو سرکارت.. بعدشم فقط یه ذره باهاش مهربون باش! ثابت کن همه زن ها بد نیستن! همین!!
_نمیرم! اون خودش دوست دختر داره اگرم محتاج مهربونی باشه یه نفرو داره که نیازهاشو تامین کنه!

_یه دونه نداره گلاویژ! من از رضا شنیدم بالای 10 تا دوست دختر داره چرا فکرمیکنی هرکی دوست دختر داره حتما عاشقشه و میخواد باهاش ازدواج کنه؟!
باشنیدن این حرف که 10 تا به بالا دختر دور وبرش هستن بی اراده عصبی شدم و گفتم:
_خب بره باهمون 10تا ها خوش بگذرونه مرتیکه بیشعور فکرکرده من میشم یازدهمیش! اصلا بیا حرفشو نزنیم دستام داره میلرزه!

_ببین چقدر دیونه ای؟!!! ببین!!! تا حرف دختر وزن اومد سیم پیچی هات قاطی کرد اما یک ذره هم به مغز فندقیت فشار نیاوردی وبگی حالا که عاشقم شده چرا تنها زن زندگیش نشم؟؟؟؟؟

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/05 10:15

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
#244

_عاشقم نشده و اهل عاشقی نیست! اگرم هست هنوزم به عشق سابقش فکرمیکنه!
_عشق سابقش ازدواج کرده و عمادم بهش هرگز فکرنمیکنه! من همه ی این هارو از زیر زبون رضا بیرون کشیدم! به هرحال اگه عاشقی باید واسه به دست آوردن عشقت تلاش کنی!

من میرم واست یه چیز گرمی درست کنم صدات شبیه خروس شده!
بدون حرف روی تختم نشستم و به بوسه اون شب فکرکردم.. دلم ریخت.. اون بوسه نمیتونه از سر بی تفاوتی باشه! یاد حرفش افتادم...
(نمیدونم چرا این کارو کردم)
یعنی چی خب؟ اگه اونم حس منو داره پس چرا اینقدر وحشیه خدایا؟ دارم دق میکنم!

دلم میخواست بهش نزدیک بشم.. دلم میخواست یه جوری بهش بفهمونم دوستش دارم.. اما اگه اشتباه کرده باشم چی؟ اگه دوستم نداشته باشه چی؟؟ میمیرم.. بخدا میمیرم.!!
ازجام بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه.. بهار مشغول آشپزی بود.. بادیدنم گفت:
_شبیه علامت سوال شدی! بپرس!
_اون خوب بلده حسادت منو تحریک کنه.. اونقدر خوب که به راحتی دست وپاهام یخ میزنه!

_خب؟
_یعنی با این که حسادت منو می بینه متوجه نشده دوستش دارم؟
_نمیدونم! شاید باخودش نمیتونه کنار بیاد وفکر میکنه هیچ زنی ازته دل دوستش نداره!

_من چطوری بفهمم اون دوستم داره؟
یه دونه هویچ برداشت و بهش گاز بزرگی زد وگفت همونطور با دهن پر گفت:
_مثل خودش! یه کاری کن حسودیش بشه! اصلا ببین حسودی میکنه؟؟!!!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/05 10:15

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#245

یه کم فکرکردم و گفتم:
_خب! خب اون به آرایشم حساسه!
_شاید بخاطر محیط کاریه!
_اون شب توی رستوران رو میگم!
_شاید بخاطر حضور مادر بزرگش بوده!
_خب خبر مرگم چیکار کنم من؟؟؟؟؟

گاز بزرگ تری به هویجش زد وخرم خرم کنان گفت:
_اول اون کوفتی رو تموم کن بعد حرف بزن چون داره مغزمو میخوره!
_جهنم! نمیگم! برو تواتاق ماتم بگیر واسه خودت!
_بهاررررر!
_زهرمار! دارم واسه تو سوپ درست میکنما!
_باشه بابا.. بخور.. فقط حرف بزن!

_خب.. اولین کارو من باید بکنم! باید پیش رضا چو بندازم که گلاویژ خانم خواستگار داره!
_وای نه! نگیا... خواستگارم کجاست؟ اگه بفهمه دروغ گفتیم خیلی زشت میشه!
_تا آخر حرفام صداتو خفه میکنی و میذاری نظرمو بگم یانه؟
باحرص فقط نگاهش کردم...
_تو که سرما خوردی و دو روز هم مرخصی داری! من هم تواین مدت یه ساعتی که مطمئن باشم عماد هم هست میرم شرکت و رضا رو به ناهار دعوت میکنم و میگم میخوام باهات مشورت کنم!
ازاونجایی که آدم خیلی دل رحمی تشریف دارم به رضا میگم عماد گناه داره تنهاست اونم باخودمون ببریم!

_خب رضا چطوری میخواد عماد رو باخودش بیاره وقتی بهارخانوم حرف خصوصی داره باهاش؟؟؟
_کی گفته من حرف خصوصی دارم؟ عشقم من میخوام مشورت بگیرم چه بهترکه عمادم باشه و نظر بده!
_بخدا تو شیطونم درس میدی!
_بعدش در حضور اون دوتا نوخاله اعلام میکنم که رییس شرکتی که باهاش قرارداد بستیم و ازقضا خیلی هم خر پوله عکس گلاویژ رو دیده و یک دل نه صد دل عاشق شده و هرچقدر جواب رد بهشون دادم اصرار دارن بیان خواستگاری! رضاجونم نظرت چیه؟ واسه گلاویژ زود نیست؟؟

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/05 10:15

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#247

بااسترس روی مبل نشستم و منتظر تلفن بهارشدم.. امروز قراربود تو نبود من بره و رضا روبه ناهار دعوت کنه و نقشه مزخرف رو عملی کنه!
اونقدر استرس داشتم دهنم خشک شده بود و تموم بدنم یخ زده بود...
خداکنه عماد قبول نکنه و باهاشون نره! یا نه خداکنه اصلا عماد شرکت نرفته باشه... یه ترس و دلشوره ی بدی توی دلم بود.. نه که از عماد بترسم نه!!! ترسم از تحقیر شدن و پایین اومدن ارزشم بود... میترسیدم باخودش فکرکنه من دختر پول پرستی هستم و میخوام با پیرمرد پول دار ازدواج کنم! اووووف بهار با این نقشه کشیدنت!!!

یک ساعت صبر کردم و خبری از زنگ بهار نشد.. قرار بود گوشی رو بذاره تا من صداها رو بشنوم اما خبری نبود! فکرمیکنم موفق به کارش نشده و ای کاش همین جوری هم بوده باشه!
گوشی رو انداختم روی میز و بلند شدم یه چیزی واسه خودم درست کنم داشتم از گرسنگی تلف میشدم!
داشتم توی یخچال دنبال یه غذای فوری میگشتم که گوشیم زنگ خورد...
باعجله به سمت گوشیم رفتم و بدون حرف فقط جواب دادم...
بهار_ صدامو داری؟
_داریم میریم توی رستوران گوشی رو میذارم توی کیف پولم روی میز که واضح بشنوی!

_متوجه نشن؟ وای بهار من پشیمون شدم! توروخدا برگرد وچیزی نگو!
_دارن میان سکوت کن من رفتم!
یه دونه محکم زدم توسرم و گوشی رو گذاشتم روی پخش تا ببینم چه خاکی میخواد توسرم بریزه!

اولش صدای خش خش و بعدش حال واحوال و حرف های روزمره بود..
داشتم کلافه میشدم زیر لب گفتم خب خبرمرگت حرف بزن دیگه دق مرگم کردی!

ده دقیقه دیگه هم گذشت که دیدم بهارخانوم شروع کرد!
_راستش رضا دعوت به رستوران یه بهونه بود تا باهات یه موضوعی رو درمیون بذارم!
رضا_ جانم عزیزم؟ گوش میکنم!
_دررابطه با گلاویژه! خوب میدونی *** وکاری نداره و من جز خواهر یا بهتره بگم مادرش به حساب میام!
عماد_ میخواید من برم بیرون؟
بهار_ نه اصلا.. شماهم جای بردار من ورضا هستید چه بهتر که شماهم نظرتون رو بگید!

رضا_ چی شده بهار؟ دو روزه گلاویژ نیومده شرکت! مشکلی پیش اومده؟
بهار_ نه عزیزم سرما خورده آقا عماد بهشون مرخصی دادن خبر نداری مگه؟
_نه والا عماد باید سکه بندازی تا حرف بزنه!

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/05 10:16

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#248

_خب اشکال نداره حالا که فهمیدی یه سرماخوردگی ساده اس!
رضا_اوکی.. موضوع اصلی رو بگو!
_خبرداری که گلاویژ مدل چهره اس واسه شال وروسری واینجور چیزا؟ البته زیاد قبول نمیکنه مگر اینکه من مجبورش کنم!
رضا_خب؟ پیشنهاد کاری بهتری داره؟
_نه بابا داشته باشه هم قبول نمیکنه یه ذره خوشگلی داره و یه دنیا افاده! وبعدش خندید!
اداشو درآوردم وآروم گفت:
_هرهر بی مزه!
_چندماه پیش شرکت جدید قرار داد بستیم و من بازور کتک و خفت گیری گلاویژو بردم واسه عکاسی و خلاصه چند روز بعدش رییس مزون (...) بهم زنگ زد وقرار گذاشت ومنم فکرکردم سفارش عکاسی داره و رفتم...
ازم از گلاویژ پرسید و پیشنهاد داد مدلشون بشه و ازاونجایی که من میدونستم گلاویژ ممکن نیست قبول کنه پیشنهاد رو رد کردم.. بعد که مطمئن شد ممکن نیست قبول کنیم گفت از گلاویژ خوشش اومده و اصرار داشت بیاد خواستگاری!

رضا_ چه خوب! این که عالیه! نظر گلاویژ چیه؟
_والا رضا ازتو چه پنهون جرات نکردم چیزی بهش بگم آخه یه موضوع مهم هست که اگه بگم ممکنه توهم نخوای ادامه حرفمو بزنم!

_مرده خیلی خوبیه و خب پول دارم هست و واقعا هم خوشگل و خوش تیپه! من فکرمیکردم مرده نهایتا 35 سال سن داره و و قتی گفت 45 سالمه شوکه شدم! البته ازحق نگذریم انصافا بهش نمیخوره و خیلی بی بی فیسه! اما با فهمیدن سنش ردش کردم وبیخیالش شدم اما رضا یک ماهه پدر منو صلواتی کرده اینقدر زنگ میزنه واصرار میکنه! انگاری بدجوری عاشق گلاویژ شده!

رضا_ غلط کرده مرتیکه! مگه بهش نگفتی گلاویژ چندسالشه؟ بیجا کرده شماره شو بده زنگ بزنم همه کسشو بشورم!
_وا رضا؟ چرا اینجوری میکنی؟ گناه که نکرده عاشق شده! به قول خودش نمیتونه یک شب بهش فکرنکنه! من میگم بیا به گلاویژ بگیم....



°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/05 10:16

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#249

_لازم نکرده چیزی بگی و الکی ذهن اون دخترو درگیر نکن! این موضوع هم همینجا تموم کن! اون یاروهم زنگ زد میدی من جواب بدم پدرشو دربیارم!
_رضا جان؟ من اومدم مشورت کنم نه دعوا! این طرز برخورد اصلا درست نیست! مگه بده یه نفر اونقدر عاشق گلاویژ باشه؟ تازه بخدا اصلا بهش نمیاد چندسالشه اصلا خودت بیا ببینش، ببین بهش میخوره!!

_نه اصلا هیچی نداشته اهل اینجور چیزا نیست مرد آرومیه!
_مبارک صاحبش باشه پاشو بریم ناهارو که کوفتمون کردی حداقل به کارهام برسم!
_بشین رضا! داری ناراحتم میکنی! اصلا آقا عماد شما بگید پیشنهاد من بده؟ گلاویژ حقش نیست که بدونه کسی تا اون حدعاشقشه؟ اگه بعدا بفهمه فرصت زندگی بهش ندادم ازدست من دلخور نمیشه؟
عماد_ عذر میخوام اما من توی زندگی دیگران دخالت نمیکنم! اما من هم با نظر رضا موافقم و سن وسال خیلی واسم مهمه! اون آقا هرچقدرم پولدار باشه بازم سن پدرشو داره!
_وا کی حرف پولو زد؟ تنهاچیزی که واسه گلاویژ ارزش نداره مادیاته چون اگه اینجوری بود هزارتا خواستگار پول دار داره و همه رو یک کلام رد کرده! گلاویژ دختر احساساتی هست و عشق وعاشقی واسش حرف اول رو میزنه!
عماد_ سن وسال چی؟ مشکلی با مردی که 26 سال ازخودش بزرگ تره نداره؟
_خب مشکل اینجاست که اینو نمیدونم! اومدم از شما مشورت بگیرم که بهش بگم یانه!
عماد_ اما من فکرمیکنم که اگه بدونه بهتره!
رضا_ عماد؟؟؟ متوجه هستی چی میگی؟
_نظرم رو گفتم! اگه اجازه بدید من دیگه میرم!
صدایی نیومد... چند ثانیه ای طول کشید که بهار گفت؛
_وا؟ این چرا اینجوری کرد؟ چقدر بی ادبه! غذاشم نخورد!
رضا_ ناهارتو بخور بریم بهار به حد کافی حرص خوردیم!
_خیلی خودخواهی رضا! واقعا که!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/05 10:16

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#250

ده دقیقه ای طول کشید و صدایی نیومد که صدای بهار واضح تر به گوشم رسید...
_گلاویژ؟ پشت خطی؟
_وای گلا رضاهم قهر کرد ورفت! نبودی ببینی عماد رنگش شبیه گچ دیوار شده بود! دیگه هیچ شکی ندارم که عماد دوستت داره!
_آره شنیدم! مردک بیشعور پیشنهاد میده به من بگی و ازدواج کنم بعد توچطور متوجه شدی دوستم داره؟ بیخیالش بیا خونه دستت درد نکنه کمکم کردی بفهم!
_هیییع! گلاویژ! تو چقدر نفهمی آخه؟ نمیدونی باچه حرص ولجبازی اون حرف رو زد ورفت! حتی دست به غذاشم نزد!
_اوهوم.. ممنونم بهار.. بخاطر من رضا باهات تند حرف زد!
_رضا که میدونستم حرصی میشه! اما از فردا متوجه میشی چه لطف بزرگی درحقت کردم!
_ممنون! جبران میکنم!
_معلومه که جبران میکنی! ناهار چی خوردی؟
_کوفت و مقداری زهر مار!
_نوش جونت! چیزی نخور غذای عماد دست نخورده اس پولشو دادم میارم واست!
_باشه! زود بیا!

همین که گوشی رو قطع کردم شماره عماد افتاد روی گوشیم!
دلم یه جوری شد! نمیدونم چرا دلم نمیخواست جواب بدم و یه جورایی میترسیدم!
اما جواب دادم...
_الو سلام!
_سلام.. کجایی؟
_من؟ خونه! چطور؟
_میتونی بیای بیرون؟ کارت دارم!
_ده دقیقه دیگه جلوی در خونه هستم!
_میشه بپرسم چیکارم دارید؟
_اومدم میگم دیگه!
_اهان! اوکی.. منتظرم!

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/05 10:16

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#251

باعجله رفتم یه چیزی کوفتم کنم دهنم بد مزه نباشه یه کمم آرایش کردم داشتم دنبال لباس میگشتم که صدای بوق ماشینشو شنیدم!
_ای بابا چرا اینقدر آن تایمی تو آخه لامصب!! حالا چی تنم کنم من؟!!
نمیتونستم توی لباس های خودم توی اون تایم کمی که داشتم دنبال لباس مرتب وست شده بگردم اجبارا رفتم در کمد لباس های بهار رو باز کردم و یه ست پاییزه (مانتو کتان زخیم وشلوار پاکتی جنس خود مانتو) به رنگ توسی داشت که با روسری وشال گردن بنفش ست کرده بود!

بی درنگ برداشتمش و همزمان شماره ی بهار رو گرفتم و کنار گوشم گذاشتم!
شلوارهای بهار برای من کوتاه میشد و خیلی خوشگل شد..
_اوف نمیری بهار این شلوارو کجا قایم کرده بودی مارمولک!
یه دفعه صدای بهار پشت خط گفت:
_ازکدوم شلوار حرف میزنی مارمولک رزد؟

_ععه! عشقم پشت خط بودی ببخشید! باتو نبودم که.. حالا بعدا دراین مورد حرف میزنم عماد اومده اینجا دارم میرم بیرون نمیدونم چی میخواد ولی گفت کارت دارم و... آی این کفش هات چرا اینقدر تنگ شدن؟

_چی میگی تو؟ کفش چی؟ عماد اونجا چیکار میکنه؟ صبرمن برسم خونه بعد برو!
_جلو دره بابا داره بوق میزنه منم دارم کفش می پوشم فعلا من میرم بعدا حرف میزنیم!
گوشی رو قطع کردم و پله هارو چندتایکی کردم و رفتم پایین!

در رو باز کردم و بادیدن قیافه ی عصبی وبه هم ریخته ی عماد فهمیدم حق با بهار بوده و احتمال داره که عماد منو دوست داشته باشه اما بازم باید خودم برم ببینم چه خبره

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/05 12:30

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#252

رفتم نشستم توی ماشین و خودمو بی خبراز عالم وآدم کردم و آروم سلام کردم!
_سلام.. هنوز خوب نشدی؟
از صدای تودماغیم کاملا پیدا بود مریضم وسوالش واقعا مسخره بود اما گفتم:
_نه انگار این ویروس قصد نداره از بدن من خارج بشه!
_اوهوم! اما فردا دیگه باید سرکار باشی!
_اما من به شما گفتم که تصمیم ندارم برگردم به شرکت؟
نیم نگاهی بهم انداخت و همزمان که دنده رو عوض میکرد گفت:
_نکنه کار جدید پیدا کردی؟
باخون سردی گفتم:
_نه متاسفانه هنوز موفق به پیدا کردن کار نشدم راستش دنبال یه کار پاره وقت میگردم که بتونم به درسم ادامه بدم!

_پاره وقت و حقوق خوب؟
میدونستم داره تیکه مدل و عکاسی رو میندازه و میخواد حرف رو به اونجا بکشونه! منم که از دنیا بی خبر با سادگی گفتم:
_بله! اما هنوز موفق به پیدا کردن این مورد نشدم!
یه دفعه خیلی جدی وبا اخم روبه سمتم کرد و با صدایی که تهش دلخوری موج میزد گفت:
_چرا نگفتی کار جدید پیدا کردی؟

چشم هامو گرد کردم وگفتم:
_من؟ وا!! چه کاری؟ من کار پیدا نکردم!
کنار یه سوپرمارکت زد روی ترمز ومن فکرکردم میخواد پیاده بشه چیزی بخره اما یه کم مکث کرد و کاملا به طرفم برگشت وگفت:

_میخوای بگی مدل چهره نشدی و با مزون شال وروسری هم قرارداد نبستی؟؟


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/05 12:30

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#253

خدایا.. باورم نمیشه! یعنی دوستم داشت؟ آخه مگه میشه دوستم نداشته باشه و حتی یک ساعت هم نتونه تحمل کنه و با این حجم دلخوری بیاد و حرف هایی رو که شنیده رو از خودم بپرسه؟ دیگه هیچ شکی توی دلم نموند! چشم هامو بستم و توی دلم زمزمه کردم:
_ممنونم بهار.. قشنگ ترین کمک زندگیم بود!
چشم های بسته ی من رو به چیز دیگه ای تعبیر کرد وگفت:
_چیه؟ فکرنمیکردی به همین زودی بفهمم نه؟ خب حالا مهم نیست نمیخواد معذب کنی چون در نهایت به من ربطی نداره! فقط خواستم بدونی که از آدم های نمک نشناس خوشم نمیاد ودیگه نمیخوام....

میون حرفش پریدم و باصدای بلند گفتم:
_وقتی چیزی نمیدونی تهمت نزن! ازچیزی که مطمئن نیستی با این قطعیت حرف نزن!

کلافه نفس عمیقی کشیدم و با آرامش گفتم:
بااخم های توهم سرشو چندبار به نشونه ی تایید تکون داد وگفت:

_هنوز داری تهمت میزنی ویک طرفه قضاوت میکنی! من راستشو گفتم و هیچ کاری هم هنوز پیدا نکردم و حتی اگه کلفتی خونه هارو بکنم این شغل رو انتخاب نمیکنم چون دلیل خودمو دارم و نمیخوام عکسم جایی پخش بشه!

_مطمئنی؟
_بله.. مطمئنم! اون دفعه هم که مدل عکاسی بهارشدم به اجبار بود و مطمئن بودم عکس ها داخل مزون وتوی آلبوم خود شرکت میمونه! انگشت اشاره مو سمتش بلند کردم وبا تاکید ادامه دادم:
_ضمنا.. به یک ریال از حقوقش حتی دست هم نزدم! پس لطفا هیچوقت یک طرفه به قاضی نرو الکی کسی رو محکوم به کاری نکن!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/05 12:30

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#254

حتی یک صدم درصد هم شک نداشتم که عماد به من علاقه ای پنهان داره و وسعی در کتمان کردن این موضوع داشت و این کارمن رو خیلی سخت میکرد واگه به قول بهار خواستار این عشق بودم همه ی مسئولیت گردن من بود که مجبور به اعترافش کنم!

وقتی دیدم سکوت کرده سرمو چندباری تکون دادم وگفتم:
_من دیگه میرم! وقتتون بخیر!
اومدم پیاده بشم که دستمو گرفت وگفت:
بااخم نگاهی به دستش که دستمو گرفته بود انداختم که ببینم روش کم میشه ولم کنه اما دیدم محکم تر کشیدم وگفت:

_در رو ببند و بشین سرجات!
دستمو ول کرد و با اشاره ابرو اشاره کرد که در رو ببندم!
_محاکمه ی دیگه ای هم مونده بگید که منم برم پی کارم!
ای بابا این چرا اینجوریه؟ الان من باید میگفتم چه کاری دارم؟؟؟؟
نگاهی باحرص بهش انداختم وسکوت کردم!
_اونجوری نگاه نکن چون فکرمیکردم تنها دختری هستی که دروغ نمیگه بهم حق بده ازدستت تاراحت بشم! اما خب.. من همیشه اشتباه میکنم.. همه ی زن ها ازجنس هم هستن! توی چشمام زل زد وبا مکث ادامه داد:
_استثنایی هم وجود نداره!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/05 12:30

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#255

ازاینکه منو با دوست دختر های بیشعور وکثیف خودش مقایسه کرده بود حرصم گرفت! باحرص گفتم:
_خیلی ببخشید اما چه دلیلی داره من به شما دروغ بگم؟ چرا باید از خصوصی ترین موضوع زندگی من مطلع باشید؟ اصلا کی این حرفو اومده پیش شما زده؟

شما ازکجا فهمیدید که من مدل چهره عکاسی خواهرم شدم! عمدا کلمه ی "خواهر" وعکسای رو با تاکید گفتم که حساب کار دستش بیاد!
باز هم نیشخند تلخ نصیبم شد...
_امشب از خواهرتون ( اونم مثل من کلمه ی خواهر رو با کنایه کش دار گفت) درخواست کنید یه کم از رییس اون مزون واستون بگه! ماشینو حرکت داد و همزمان تک خنده تلخ..

_ فکرکنم یه عروسی افتادیم!
الهی اون رییس مزون دروغین فدای این دلخوریت بشه آخه... خب خاک برسر ماستت کنن جون بکن بگو دوستم داری نمیمیری که!!
خودمو زدم به گیجی و همون کوچه معروف(کوچه علی چپ) و گفتم؛

_متوجه نمیشم! عروسیه چی؟ مزونه چی؟ کدوم مزون؟ من اصلا نمیفهمم!
جلوی خونه نگهداشت وگفت:
_برو گلاویژ! فردا منتظرتم راس ساعت هشت سر کارت باش.. نه دیرتر ونه زودتر!
_وا!!! یه جوری رفتار میکنید انگار من روح هستم! والا بخدا به وجود خودم شک میکنم..

اصلا من دیده میشم؟ فکرنمیکنید من هم حرف زدم؟
_به روبه روش اشاره کرد وگفت:
_بهار داره میاد زودتر پیاده شو نمیخوام بفهمه من اینجا بودم.. حرفی داشتی اس ام اس بده!

اما نه.. نمیخواستم پیاده شم! ازهمین الان باید تلاشمو واسه اعتراف کردنش بکنم! اگه دوستم داره پس بایددد به زبون بیاره!
_یعنی چی الان؟ من نفهمیدم اصلا چی شد! پس این همه راهو واسه چی اومده بودین؟

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/05 12:30

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#256

_داره نزدیک میشه نمیخوام منو اینجا ببینه! پیاده شو بعدا حرف میزنیم!
_پیاده نمیشم! باید بدونم این حرف ها از کجا در اومده و چرا....
_این سوال هارو پشت تلفن هم میشه پرسید!
_دقیقا حرف منم همینه! اون سوال هارو پشت تلفن هم میشد بپرسید اما تا اینجا اومدین!

باسرعت دنده عقب گرفت و پیچید توی دو تاکوچه بالاتر وگفت:
_عمدا این کارهارو میکنی که آبروی منو جلوی بهار ببری آره؟
_ای بابا بهار چیکار به اومدن شما داره؟ خب ببینه میگم راجع به کار حرف زدیم!
_چون من دارم از پیش بهار خانومتون میام!
بازهم کوچه ی معروف و گرد کردن ساختگی چشمام!
_چی؟
_فکر کنم جواب همه ی سوال هاتو داده باشم!
_این یعنی برم وازبهار بپرسم درسته؟
_اومدن من رو ازش فاکتور بگیر!
_پس بگم ازکجا فهمیدم؟

_نمیدونم شما زن ها خوب بلدین دروغ سرهم کنین خودت یه کاریش بکن!
_همه زن هارو با اطرافیان خودتون مقایسه نکنید جناب واحدی!
_مقایسه نمیکنم فقط روز به روز پازل هامو کنار هم میچینم چیزی جز کلمه ی دروغ دستگیرم نمیشه!

_اوکی من یه دروغگوی به تمام معنام! ازماشین پیاده شدم و بدون خداحافظی در رو محکم به هم کوبیدم وباقدم های بلند به طرف خونه رفتم!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/05 12:30

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#257

کلافه چنگی به موهام زدم وگفتم:
_وای بهار بخدا فهمیدم توروجون عزیزت تموم کن این موضوع رو! ازوقتی اومدی تا الان فقط حرف های تکراری شنیدم! بسه خواهرمن بسه!!
درحالی که به خیارشورش گاز میزد لب برچیدوگفت:
_زهرمار! منو باش دارم چند ساعته خودمو میکشم تا عین چیزایی که دیدم وشنیدم رو تعریف کرده باشم! لیاقت نداری!

_فردا پامیشی میری شرکت ها! باید عکس العمل هارو بعداز این ببینیم!
_نیازی به دیدن عکس العمل نیست.. امروز فهمیدم اونم به من علاقه داره اما از گفتنش واهمه داره!

_عزیزم اینو که منم میدونستم اما توخنگ متوجه نبودی! ازبه بعد به حرف آوردن آقا عماد وظیفه ی توئه!
_اون عمادی که من دیدم بجز متلک انداختن و نیش زدن دهن بازنمیکنه ونخواهد کرد!!

_بازچه نقشه ای توسرته؟ بخدا بهار این دفعه میاد وانگ هزرگی بهم می چسبونه ولش کن خودش بالاخره یابه حرف میاد یانمیاد دیگه!!
به بشقاب غذام اشاره کرد وگفت:
_شامتو بخور یخ زد! فعلا کاری نمیکنم ببینم بخاری ازتو بلد میشه یانه!

_واگه نشد؟؟
ازجاش بلند شد و رفت از داخل یخچال بطری آب رو برداشت وهمزمان گفت:
_خودم دست به کار میشم!
داشتم چپ چپ نگاهش میکردم که صدای زنگ گوشیم بلندشد!

به شماره نگاه کردم و بادیدن شماره عماد چشم هام کرد و با همون دهن پر گفتم:
_عماد داره زنگ میزنه!!

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/05 12:30

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#259

_مگه من از خواستگاری شما پرسیدم؟ منظورمن پیشنهاد کاری و کار توی اون مزون بود.. فکرکنم بازهم باعث شدم پیش خودتون فکرهای اشتباه کنید!

ازاونجایی که همون اول بهار گوشی رو روی آیفون گذاشته بود دیگه نیازی نبود توضیحی بدم فقط با حرص و دلخوری نگاهش کردم!
بهار با ایما، اشاره ولب زدن گفت:
_مثل سگ داره دروغ میگه من اصلا اسمی از کار نیاوردم خودت که صداهارو می شنیدی!
البته حق با بهاربود و هرچقدر به حرف های ظهر فکرمیکردم یادم نیومد حرفی از کار زده باشه!
عمادم که دید ساکت شدم گفت:
عصبی صدامو بالا بردم وگفتم:
_بله آقای واحدی بد موقع زنگ زدید و امیدوارم دیگه باعث نشید که توی ذهنم فکروخیال اشتباه بکنم و الکی الکی قلبمو به دردنیارید! شب خوش.
گوشی روقطع کردم و دست هامو چند بارمحکم کوبوندم رومیز و با حرص گفتم:
_این حرف های معلمولیشم منو تامرز جنون دیوونه میکنه انتظار داری از زیر زبونش جملات عاشقانه بیرون بکشم؟
_گلا به جون خودت من اسمی از کار نبردم گوشی هم که همش وصل بود وخودت همه ی مکالمه هارو گوش دادی!

بادست های لرزونم موهامو پشت گوشم زدم وگفتم:
_میدونم.. بیخیالش مهم نیست! این پسره روانیه معلوم نیست دختره چطوری زده نابودش کرده که حتی نمیتونه ثبات اخلاقی داشته باشه!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/05 12:30

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#260

بهار شونه ام رو با آرامش ماساژ داد وبالحنی آروم گفت:
_توهم اعصاب نداریا... آروم باش بابا.. توکه میدونستی پیشنهاد کاری درکار نبود پس چرا اینقدر زود عصبی شدی؟ خب با اون حجم از آرامش و بیخیالی جواب بنده خدارو دادی که خواستگار داری، میخوای حرص نخوره و لجش درنیاد؟

_همین اذیتم میکنه که اومدم لجشو دربیارم یه کاری کرد دیونه بشم!
_نمیشه گلاویژ! اگه میخوای موفق باشی، نه فقط دربرابر عماد، توی هر زمینه ای رمز موفقیت کنترل کردن و حفظ آرامشه! اولش داشتی خوب پیش میرفتی اما انگار عمادخان توی این مدت رگ خوابتو پیدا کرده و میتونه از توکسری از ثانیه بهمت بریزه!

_شامتو بخور بعد شام حرف میزنیم!
_اشتهام کورشد حرفی هم نمونده من کلاپشیمون شدم!
_غلط کردی! این همه زحمت رو بایه تماس مسخره تموم کنی که نمیشه! فردا روز بهتری برای تو میشه.. حالا ببین کی گفتم!!
اومدم جوابشو بدم که اسمس عماد روی صفحه موبایلم اومد و متاسفانه از نگاه بهار هم دور نموند!
_نمیخواستم ناراحتت کنم!
بهار_بفرما.. دیدی میگم این خل وچل عاشقه؟؟ فقط داره ازعشق فرار میکنه!
_اونوقت با همین یه جمله کوتاه همه اینارو فهمیدی؟
_نه! من خیلی وقته فهمیدم چون رضا یه چیزی حدس بزنه محاله ممکنه درست درنیاد.. نمیخوای جوابشو بدی؟

_رضا بهت گفته عماد منو میخواد؟
_مستقیم به تو اشاره نکرد اما گفت حدس میزنم عماد دلشو باخته و من هم تا این حرفو شنیدم یاد تو افتادم! جوابشو بده گناه داره!
_بهارجان پیامی که فرستاده جواب نداره میشه اینقدر گیر ندی؟
_خب پس قول بده فردا میری شرکت!
نگاهی به پیامش انداختم وسرمو به نشونه ی باشه تکون دادم!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/05 12:30