°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#262
باحسرت نگاهی به کتونی های آدیداس خوشگلش انداختم و گفتم:
_دلم میخوهد اما باورکن راه نداره دیروز دنیارو شبیه یه نقطه میدیدم و عرصه زندگی بهم تنگ شده بود از بس این کفش ها بهم تنگ بودن!
حالا کفش های خودمم سفیده به کیفشم میاد دیگه!
_بیا میگم خرس شدی قبول نمیکنی چون اون کفش ها شماره اش سی وهشته و یک سایزم از سایز خودم بزرگتره بعدشم یه کم توی پا بشه آزاد میشه همونو بپوش وبرو!
میدونستم اگه مخالفت کنم باید تا لنگ ظهر همینجا بمونم و بحث کنم پس بدون حرف کفش هارو پوشیدم و رفتم...
بماند تموم راه رو بخاطر تنگی کفش ها لنگان لنگان رفتم...
طبق معمول ساعت 8ونیم رسیدم به شرکت!!
یعنی اگه پنج صبحم بیداربشم محاله ممکنه سرساعت به محل کارم برسم وهمشم تقصیر این کفش ها بود اونقدر مورچه ای راه رفتم!
توی آسانسور توی آینه به خودم نگاه کردم وخودمو جدی و اخمو نشون دادم!
_جدی باش گلاویژ امروز روز توئه!
درآسانسور باز شد و باهمون ابهت ساختگی رفتم بیرون!
بادیدن عماد پشت میزم که داشت با تلفن حرف میزد یه لحظه یاد حسادت هاش افتادم دلم ضعف رفت..
حواسش به من نبود وداشت خیلی رسمی حرف میزد..
پلیور سفید جذب پوشیده بود وبازوهای ورزشیش حسابی خودنمایی میکردن..
موهاشم که مثل همیشه به طرف بالا سشوار کشیده بود وبو عطرشم تموم فضا رو پرکرده بود!
لامصب جذاب.. خودمونیم عاشق چه خر خوش تیپی شدما!
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
1403/08/06 07:10