The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#262

باحسرت نگاهی به کتونی های آدیداس خوشگلش انداختم و گفتم:
_دلم میخوهد اما باورکن راه نداره دیروز دنیارو شبیه یه نقطه میدیدم و عرصه زندگی بهم تنگ شده بود از بس این کفش ها بهم تنگ بودن!
حالا کفش های خودمم سفیده به کیفشم میاد دیگه!
_بیا میگم خرس شدی قبول نمیکنی چون اون کفش ها شماره اش سی وهشته و یک سایزم از سایز خودم بزرگتره بعدشم یه کم توی پا بشه آزاد میشه همونو بپوش وبرو!

میدونستم اگه مخالفت کنم باید تا لنگ ظهر همینجا بمونم و بحث کنم پس بدون حرف کفش هارو پوشیدم و رفتم...
بماند تموم راه رو بخاطر تنگی کفش ها لنگان لنگان رفتم...

طبق معمول ساعت 8ونیم رسیدم به شرکت!!
یعنی اگه پنج صبحم بیداربشم محاله ممکنه سرساعت به محل کارم برسم وهمشم تقصیر این کفش ها بود اونقدر مورچه ای راه رفتم!
توی آسانسور توی آینه به خودم نگاه کردم وخودمو جدی و اخمو نشون دادم!
_جدی باش گلاویژ امروز روز توئه!

درآسانسور باز شد و باهمون ابهت ساختگی رفتم بیرون!
بادیدن عماد پشت میزم که داشت با تلفن حرف میزد یه لحظه یاد حسادت هاش افتادم دلم ضعف رفت..
حواسش به من نبود وداشت خیلی رسمی حرف میزد..

پلیور سفید جذب پوشیده بود وبازوهای ورزشیش حسابی خودنمایی میکردن..
موهاشم که مثل همیشه به طرف بالا سشوار کشیده بود وبو عطرشم تموم فضا رو پرکرده بود!
لامصب جذاب.. خودمونیم عاشق چه خر خوش تیپی شدما!

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/06 07:10

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#263

دستمو روی میز گذاشتم که سرشو بلند کرد ونگاهم کرد..
بادیدنم یه لحظه تعجب کرد اما فورا اخم هاش توهم کشیده شد!
با لبخونی سلام کردم که با فردی که پشت خط بود خداحافظی کرد وروبه من گفت؛
_علیک سلام!شغل جدیدمو تبریک نمیکی؟!
خندیدم وگفتم:
_مسیرم دوره و باور کنید دیگه زودتر از،این بیام هوا تاریکه میدزدن منو
نگاهی به تیپم انداخت وگفت:
_منم بودم همین کارو میکردم.. چند روز دیگه هم بجای شلوار شلوارک بپوش و مد جدید بیار تو مملکت!
لبخند شیطونی زدم وگفتم؛
_دزدیدن من به چه درد شما میخوره؟ فکرای اشتباه میادتوسرما!

نگاهی عاقل اندرسفیهانه بهم انداخت و گفت:
_برو سرکارت هنوز نیومده شیطونی نکن بچه!
سرمو تکون دادم که شالم از سرم افتاد و موهامم چون باز گذاشته بودم کامل نمایان شد و همزمان رضا اومد و نفهمیدم چی شد که تا اومدم شالمو بپوشم دست عماد قبل از من اومد شالمو تندی سرم کرد واین حرکتش باعث شد قلبم ریتم تند بگیره و ضعف کنم واسه غیرت زیر پوستیش!

رضا هم بادیدن این صحنه لبخندی زد وگفت:
_سلام سلام.. صبح بخیر.. راحت باشین غریبه نیستیم!
عماد کلافه نگاهی به رضا انداخت وگفت:
_چرت وپرت نگو وبعدم بدون نگاه کردن به من..به طرف اتاقش رفت!
به رضا سلام کردم وآروم گفتم:
_الان غیرتی شد یعنی؟
_بعله واین یعنی درآینده باید جلو شوهرخواهرتم حجاب بگیری!
باخجالت خندیدم و سرمو پایین انداختم!
_صبحونه خوردی؟ من دیر بیدارشدم اگه نخوردی صبحونه گرفتم باهم بخوریم!
_من خوردم شما بخورید نوش جان!
_باید حرف بزنیم! کارهاتو بکن بیا تو اتاقم یه کم درد ودل کنیم!
_چیزی شده؟
_نه به عنوان یه بردار یا بزرگتر وظیفه دارم یه چیزایی روبهت بگم!
_اوکی! من قهوه درست کنم نگاهی به دفترم بندازم، میام!
چشماشو به نشونه ی رضایت بست ورفت توی اتاقش!

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/06 07:14

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#264

قهوه ی عماد رو آماده کردم و خوشگلش کردم و برعکس همیشه که اشکال مختلف روی قهوه اش میکشیدم این بار شکلک چشمک درست کردم و باذوق به طراحیم نگاه کردم وریزخندیدم!
تقه ای به در اتاقش زدم و بدون منتظرشدن اجازه، در رو باز کردم و رفتم داخل!
با اخم های توهم به لبتابش زل زده بود و با دیدن من گره ی ابروهاشو بیشتر کرد وگفت:
_چرا درنمیزنی؟
_وا.. من که در زدم! شما انگار متوجه نشدید!
_خب؟
_قهوه تونو آوردم!
_بذارش روی میز جلو مبلی!
_چشم قربان!
باشیطنت این حرفو زده بودم و حواسم به نگاه شماتت بارش بود!

_خیر!
لبخندی زدم و از اتاق اومدم بیرون
زیر لب زمزمه کردم،
_من تورو آدم نکنم اسمم گلاویژ نیست!
به دفترم نگاه کردم و قرارهای امروز رو مرور کردم وخداشکر فقط یک قرار کاری داشتیم و اون هم واسه ساعت سه ونیم بعدازظهر بود!

نفس های عمیق کشیدم وخودمو واسه جواب سوال های احتمالی رضا آماده کردم وچون ازقبل بهار هماهنگ کرده بودم حدس میزدم میخواد چه سوال هایی ازم بپرسه!
تقه ای به دراتاقش زدم که گفت:
_بفرمایید داخل
در رو باز کردم وبا لبخند گفتم:
_مزاحم نیستم؟
_بیا تو شما مراحمی دخترم!

_واسه پدری کردن یه کم سنتون کمتره ولی!
_خداشم بدونه! حتما همینطوره!
بادست به صندلی روبه روی میزش اشاره کرد و متوجه صبحونه دست نخورده روی میزش شدم!
_میخوای اول صبحونه بخوری بعد حرف بزنیم؟
_نه حرفایی که میخوام بزنم از صبحونه مهم تره! بشین راحت باش!
روی صندلی نشستم وگفتم:
_خیره انشالله! چیزی شده؟
_آره گلاویژ جان یه چیزایی هست که باید بدونی!
چشم هامو تو کاسه گردوندم وگفتم:
_چه چیزی؟ دارم نگران میشم!

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/06 07:18

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#265

_دیروز بهار اومده بود اینجا و چیزهایی رو گفت که ترجیح دادم قبل ازاینکه بهار مغزتو شست وشو بده خودم بهت بگم!
_آهان.. متوجه شدم! اگه قضیه خواستگاریه فکر میکنم دیر شده چون بهار دیشب همه چی رو بهم گفت!
کلافه چشم هاشو روی هم فشرد وگفت:
_پوووف این دخترتا منو دق نده ول کن نیست انگار! خب حالا که میدونی نظرت چیه؟
_نظری ندارم..اولین بارمم نیست این چیزا رو میشنوم!
_فکرمیکنم باید یه چیزهایی روبهت بگم و مطمئنم که خودتم نسبت به حرفی که میخوام بزنم بی میل نیستی!

_بفرمایید.. سراپا گوشم!
_درباره عماده.. میدونم یه حس های پنهایی بین جفتتون هست و نمیخوام ضربه ی دیگه ای بهش وارد بشه!
اوف بهار.. این یکی رو پیش بینی نکرده بودی !
مونده بودم ازخجالت چطوری خودمو توی زمین آب کنم و جوابی واسه این حرفش نداشتم وفقط سرمو پایین انداختم!

_نمیخوام چیزی بگی اما باید بدونی اون آقا نه سنش بهت میخوره ونه سبک زندگیش! ازت میخوام کاملا این موضوع رو نادیده بگیری و هرگز تحت تاثیر حرف های بهار قرارنگیری!

_من کاملا اون موضوع رو فراموش کردم نه بخاطر کسی بلکه بخاطر معیارهایی که برای زندگیم دارم!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/06 07:21

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#266

رضا که انگار این حرفم خیلی به مزاجش خوش اوده بود لبخندی از سر رضایت زد وگفت:
_آفرین.. همین کافیه تا بفهمم بزرگ شدی و عاق!! شنیدن این حرف ها دلم رو قرص میکنه که دیگه نگرانت نباشم!

لبخندی زدم وگفتم:
_من هم خداروشکر میکنم که خواهری مثل بهار و برادری مثل شمارو دارم..
ازجام بلند شدم وادامه دادم:
_خب اگه اجازه بدید من برگردم سرکارم وشماهم صبحونه تونو بخورید!
_عماد حتما با شنیدن این حرفا خوشحال میشه
اخم هامو توهم کشیدم و موشکافانه پرسیدم:
_یعنی چی؟ واسه چی باید شنیدن این حرف ها آقای واحدی رو خوشحال کنه؟

_گلاویژ جان من میدونم که...
_هیچ چیزی بین من و این آقا نیست و خواهش میکنم خصوصی ترین مسائل زندگیم رو با بقیه درمیان نگذار و اگه بفهمم به گوشش رسیده هرگز نمی بخشم!

دست هاشو به حالت تسلیم بالا برد وگفت:
_باشه بابا.. چرا میزنی؟ آقا آ آ.. (دستشو به صورت زیپ دور دهنش کشید) من نه چیزی شنیدم ونه چیزی دیدم! خوبه؟
لبخندی شیطون زدم و گفتم:
_بله که خوبه! مرسی بخاطر اون زیپ محکم! (منظورم دهنش بود)



°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/06 07:24

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#267

رفتم از اتاق رضا که اومدم بیرون دیدم عماد توی آشپزخونه اس وروی زمین دنبال چیزی میگرده!
_دنبال چیزی میگردید؟
بدون اینکه واکنشی نشون بده گفت:
_قرصم ازدستم افتاد و پیداش نمیکنم!

_چه قرصی؟ خب اگرم افتاده دیگه میکروب گرفته یه دونه دیگه بردارید!
به طرفم برگشت ودرحالی که چشم هاش کاسه خون شده بود و توی صداش دلخوری موج میزد گفت:
_همون یه دونه توش مونده بود.. حوصله ندارم تا داروخونه برم!
با مهربونی به چشم های خوش رنگش نگاه کردم وگفتم:
_میتونم بپرسم چه قرصی بود؟ من داروهامو باخودم آوردم شاید توی مشمای داروهام ازش پیدا کنم!
دلخور تر از قبل نگاهشو ازم گرفت و درحالیکه از کنارم رد میشد گفت:
_دست شما درد نکنه درمان درد من توی مشمای شما پیدا نمیشه ورفت..
_وا؟ چته خب؟ انگار من حرفی زدم یا جواب بله رو به طرف دادم اینجوری کشتی هاش غرق شده! خوبه واقعی نیست اگه واقعی بود میخواست چی بشه! ایششش!

وقت داروهام شده و چون گلوم خیلی درد میکرد شربت سینه رو بیشتر از چیزی که تجویزشده بود خوردم و تقریبا نصف شیشه رو سرکشیدم بلکم یه ذره درد این بی صاحب شده آروم بشه وکمتر سرفه کنم!
آقا چشمتون روز بد نبینه به نیم ساعت نکشید حروف های کامپیوتر رو کج و کوله میدیدم..
تموم بدنم سست شده بود و سلول به سلول اعضای بدنم به خواب عمیق دعوت شده بودن!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/06 07:27

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#268

شرکت خلوت بود و تا اومدن مهمون ها حدود پنج ساعت وقت داشتیم و من هم اونقدر خواب توی تنم نشسته بود که بیخیال همه چی شدم وسرمو گذاشتم روی میز و بادست هام سرمو بغل کردم ونفهمیدم چطوری خوابم برد...

باصدای نگران عماد که اسممو صدا میزد سرمو بلند کردم و باچشم های نیمه باز نگاهش کردم..
_چی شده؟ حالت خوبه؟
دماغمو بالا کشیدم و با گیجی گفتم:
_ببخشید نفهمیدم چی شد اصلا...
_پاشو.. پاشو ببرمت دکتر!
_نه نه دست شما دردنکنه دو روز پیش دکتربودیم خوب میشم!
_چی چی رو خوب میشم جون نداری حرف بزنی.. دستمو گرفت وهمزمان با اخم های دل نشینش ادامه داد:

_بلندشو ببرمت درمانگاه تلاش الکی هم نکن من کارخودمو میکنم!
رضا که انگار صدای مارو شنیده باشه از اتاق اومد بیرون وگفت:
_چی شده؟ گلاویژ؟ چت شده دختر؟ حالت خوبه؟

لبخند بی جونی زدم وگفتم:
_هیچی بابا بخدا خوابم برده بود گلوم یه کم میسوخت شربت سینه بیشتر خوردم، خواب آور بود افتاد به جونم!
رضا_ چشم هات یه چیزدیگه میگه! بیا ببرمت دکتر ببینم چی شده!

میخو‌است بره توی اتاقش که عماد گفت:
_توبمون قرداد جدید داریم من می برمش هرچی شد بهت میگم دیگه! شرکت رو خالی نکنیم بهتره!
واین حرفش یعنی چه بیای وچه نیای من هم هستم و این خودش دلیلی محکمی بود واسه ضعف رفتن دل بی جنبه ام!

رضا_باشه پس به من هم خبر بدین!
دستمو بالا بردم وگفتم:
_صبرکنید بابا بخدا خوبم فقط خوابم گرفته که اونم بخاطر داروهای خواب آور بود و الان خوب خوبم!

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/06 07:34

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#269

رضا_ یه ویزیت دکتر بری حالت بهتراز حالا بشه چی میشه مگه؟ من نمیدونم شما دوتا خواهر اینقدر درمقابل رفتن به دکتر مقاومت میکنین!
حق با رضا بود هم من هم بهار جفتمون متعقد بودیم باتکرار قرص هایی که یکبار تو عمرمون دکتر رفته بودیم خوب میشیم!
_این دفعه بخدا فقط خوابم گرفته بود وحالم خوبه!
عماد:اوکی پس وسایلتو جمع کن برمیگردونمت خونه!
این یه دونه پیشهادش رو واقعا نمیتونستم رد کنم چون هرلحظه ممکن بود سرپا خوابم ببره!

خلاصه اصرار های رضا و زورگویی عماد به نتیجه نرسید اما راهی خونه شدم!
توی ماشینش نشستم و نمیدونم چرا لرز کرده بودم ودندون هام روی هم بند نمیشد!
سعی کردم به روی خودم نیارم اما انگار نمیشد جلوی عماد از این ریلکس بازی ها درآورد و فهمید که سردمه!

بخاری ماشینو روشن کرد وگفت:
_الان گرم میشی! و حرکت کرد...
_دست شما درد نکنه بخاطر من تو زحمت افتادین.. اصلا دلم نمیخواد کسی رو توی دردسر بندازم کاش میذاشتید خودم برگردم!


_با رضا تو اتاق چی میگفتین
آب دماغمو بادستمال محکم گرفتم یه جوری که گفتم الان دماغم کنده میشه و همزمان گفتم؛
_درباره خواستگار و ازدواج واینجور حرف ها نصیحتم میکرد!
یه تای ابروشو بالا انداخت وگفت:
_هوم..نتیجه؟؟
_عقاید آقا رضا بامن فرق داره! خیلی واسش سن وسال در اولیته اما واقعا واسه من مهم نیست! به نظر من سن فقط یه عدده!
زیرچشمی با بدخلقی نگاهم کرد وگفت:
_پس مبارکه..!
حالا نوبت من بود چپ چپ نگاهش کنم!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/06 08:13

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#270

وقتی دید دارم باحرص و چندش نگاهش میکنم گفت:
_چیه چرا اونجوریی نگاهم میکنی؟
_راجع به من چطوری فکرمیکنید شما؟
یه جوری که حرصموبیشتر دربیاره گفت:
_فکرنمیکنم که.. ببین الان یه چیزی میگم باز میخوای قهرکنی و ناراحت بشی اصلا بیخیالش!
_نه خوبه بگو.. اتفاقا دوست دارم یه چیزایی رو با گوش خودم بشنوم و به خودم بفهمونم!!
من هم مثل خودش یادگرفته بودم بادست پس بزنم وباپا پیش بکشم! درست مثل غیرتی بازی هاش و درعین حال بی تفاوت بودنش!
یه تای ابروشو بالا انداخت ونیم نگاهی بهم انداخت وگفت:
_خب.. مثلا چه چیزهایی؟!
بدون اینکه جوابشو بدم به بیرون نگاه کردم و گفتم:
_چقدر دیگه مونده برسیم؟
_این یعنی بزنم کانال بعدی؟
به طرفش برگشتم و با لبخندی که نتونستم جلوشو بگیرم گفتم:
_یعنی یه آهنگ قشنگ تر بزارید که خواننده هم داشته باشه دلمون واشه!

عاقل اندرسفیهانه نگاهم کرد و چندتاترک رو عوض کرد وبه آهنگ شادمهرعقیلی رسید... آهنگش آروم بود و گرمای بخاری ماشین به صورتم میخورد و حالمم که اصلا خوب نبود و گیج شده بودم..
سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم و سعی کردم جلوی خودمو بگیرم تا نخوابم اما انگار سرماخوردگی کوفتی زورش بیشتر از من بود و خوابم برد...
باصدای آروم عماد چشم هامو به سختی باز کردم..
_گلاویژ؟
تودلم قربون صدقه تن صداش رفتم وگفتم توفقط صدام کن!
بی اراده بدون اینکه به حرفم فکرکرده باشم گفتم:
_جونم؟ رسیدیم؟
_آره اما اگه میدونی به دکتر نیاز داری اصلا تعارف نکن...
_نه نه اصلا.. دستتون دردنکنه.. همینجوریشم خیلی زحمت دادم شرمنده کردید!
اومدم پیاده شم که دستمو گرفت وگفت:
_صبرکن یه لحظه!
بخدا که اگه اون لحظه که دست های داغ وتب دارم توی دست هاش بود دنیا رو بهم میدادن به قشنگی گرمی دست هاش نبود!

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/06 08:13

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#271

باتعجب واخم ساختگی به دستش که دستمو گرفته بود نگاه کردم اما انگار واسش مهم نبود یا شایدم میدونست گره ی بین ابروهام ساختگیه و واقعیت نداره!
_چیزی میخواید بگید؟
دستمو ول کرد و با مهربونی گفت:
_توخونه مرد ندارین و این ویروس جدیدی هم که شایع شده انگار بدکوفتیه، هروقت احساس کردی به پزشک نیاز داری به من یا رضا اطلاع بدید حتما!
_هوم چشم ممنونم‌...خیلی لطف کردید!
ازماشینش پیاده شدم و خداحافظی کردم..
دلم میخواست همش کنارش باشم و همیشه جلوی چشمم باشه..

حتی توی مخیلیه ذهنمم نمیگنجید که یه روزی عاشق اون مرد بداخلاقی که مدام تحقیرم میکرد بشم و از طرفی یه روزی هم برسه اون مرد بداخلاق که بایکمن عسل خورده نمیشد اینقدر مهربون بشه!

وارد خونه شدم و بازهم بادیدن بهار که خونه مونده تعجب کردم..
خیلی واسم عجیب بود.. مدتی بود هردفعه سرزده به خونه میومدم بهار خونه بود وسرکار نرفته بود! نکنه کارشو کنار گذاشته یا با مشکل مواجه شده؟؟
_گلاویژ؟تواینجاچکارمیکنی؟خوبی؟
_سلام! این سوال منم هست! چه خبره چند روزه این وقت روز خونه ای؟ اتفاقی افتاده؟

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/06 08:13

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#272

_نه.. چه اتفاقی؟ توحالت خوبه؟ چرا اینقدر رنگت پریده؟ باکی اومدی؟
_نه اصلا خوب نیستم سرماخوردگی بدجوری به تنم نشسته! نتونستم توشرکت بمونم با عماد برگشتم!
_عع پس درست حدس زدم نیم ساعته دارم باخودم فکرمیکنم این ماشین کیه جلو خونه پارک شده!
نیم ساعت؟منظور بهار از این تایمی که داد چی بود؟
_یعنی چی؟ ما که همین الان رسیدیم!
_واماشینش همون bmwمشکیه مگه نیست؟
_اوهوم.. ولی ما تازه رسیدیم! البته خوابم برده بود مطمئن نیستم!
_اوهوووو! ببین من هی میگم این مادرمرده رو زدی عاشقش کردی باور نمیکنی!
_ع دیونه نگو اینجوری مادرش زنده اس!
خندید و باشیطنت مخصوص خودش گفت:
_نگاه کن از همین الان چه هوای مادر شوهرشم داره
لبخند بی جونی زدم وگفتم:
_خل شدی بخدا.. من میرم بخوابم اصلا جون تو تنم نیست بعدا باهم حرف میزنیم!

به طرف اتاقم رفتم و همزمان ادامه دادم:
_ضمنا فکرنکن خیلی باهوشی وبا این حرفا موفق شدی که فکرمو پرت کنی ها! حواسم به ساعت هایی که خونه تشریف داری هست و میدونم داری چیزی رو ازم مخفی میکنی بیدارشدم مفصل درباره اش حرف میزنیم عشقم!
_والا من فکر میکنم تب بدنت زیادی بالاست توهم زدی برو بخواب دخترم!
لباس هامو از تنم دراوردم و مرتب به گیره لباس ها آویزون کردم واومدم بذارم توی کمد که صدای بهار مانعم شد!
_بذارتو کمد لباس های خودت به تن تو بیشترمیاد!
_نه بابا دستت دردنکنه هروقت بخوام برمیدارم دیگه!
بعداز نیم ساعت تعارف و آخرشم التماس، تسلیم بهارشدم و لباسو توی کمد خودم گذاشتم اما تصمیم گرفتم توی اولین فرصت یه ست کامل واسش بخرم و جبران کنم محبتشو!

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/06 08:13

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#273

سه روز دیگه هم توی خونه استراحت کردم تا اینکه حالم کاملا خوب شد و برگشتم سرکارم..
توی اون سه روز عماد مدام به بهونه های مختلف زنگ میزد و حالم می پرسید و دیگه مطمئن شده بودم که دوستم داره اما قصد بروز دادن و فهموندش به من رو نداره..

داشتم توی کامپیوتر دنبال پرونده ای که رضا ازم خواسته بود بررسی کنم میگشتم و اصلا حواسم به اطرافم نبود که دستی روی میزم قرار گرفت...
عینک مطالعه ام رو ازچشمم درآوردم و به عمادی که روبه روم ایستاده بود نگاه کردم!

_امری داشتید؟
_حواست کجاست خانوم؟ چندباره دارم صدات میزنم!
_منو؟ شرمنده حواسم نبوده!
_چشم حتما!
بدون حرف رفت داخل اتاقش و در رو محکم روی هم کوبید!

وا؟ این چش شد یه دفعه؟ چرا اینجوریه؟؟ انگار جدی جدی دیونه اس ها! حواسم نبوده صدا زده منو چیکارکنم خب!!
پرونده ای که رضا خواسته بود تحویلش دادم و به طرف اتاق عماد رفتم...

_بامن کاری داشتید؟
_بیاتو درهم پشت سرت ببند!
یا ابوالفضل این چرا اینقدر عصبیه؟؟ چشماش کاسه خون بود!
کاری که گفته بود رو کردم و رفتم نزدیک تر و منتظرشدم حرفشو بزنه!

_مامان وبابام فرداشب دارن میان ایران!
_چه خوب چشم ودلتون روشن! خبرخوشحال کننده ای باید باشه اما واسه چی اینقدر عصبی هستید؟
_چون واسه دیدن عروسشون دارن میان


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/06 08:13

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#274

باحرف عماد به سرعت نور یه چیزی ته دلم خالی شد وبدون شک رنگمم پریده بود!
_خ.. خب! من.. متوجه نشدم.. عروسشون کیه؟ شما کسی رو....
کلافه میون حرفم پرید و گفت:
_ببین من میگم بچه ای بهت برمیخوره و مقاومت میکنی، واسه همینا میگم دیگه!
اخم هاموتوهم کشیدم و با لحنی جدی گفتم:
_ببخشید جناب واحدی!بنده رمال هستم یا علم غیبی چیزی دارم که بخوام عروس شمارو...
بازم حرفمو قطع کرد و اینبار با تاسف ادامه داد:
_بسه خواهش میکنم بسه! نمیخواد حدس بزنی یا از علم غبیت استفاده کنی! مادربزرگ من که به تهران اومد تورو با من دید و متاسفانه از شانس بدشما و دست روزگار نامزد من معرفی شدی و صدای این موضوع تا اون سر دنیا پچیده شد و الان مامان و بابای من بعداز چندین سال دارن واسه دیدن گلاویژ عروس نازنینشون میان ایران! حالا متوجه عمق فاجعه شدی یا هنوزم داری دنبال زن منو عروس مامانم میگردی؟
هنگ کرده فقط نگاهش کردم و نمیدونستم قدرتی واسه حرف زدن هم دارم یا نه؟!
_ای بابا چرا اونجوری به من نگاه میکنی؟
من که گفتم تواین موضوع به من کمک نکن وخودتو گرفتار نکن اما خودت قبول کردی!
_من فقط.. فقط خواستم پیش مادر بزرگتون دروغگو نشده باشین و دلش نشکنه!
ازجاش بلند شد.. کلافه چنگی به موهاش زد و همزمان که طول وعرض اتاق رو قدم میزد گفت؛

_نمیدونم چیکار کنم.. باید تورو از این ماجرا بیرون بکشم اما نمیدونم چطور!
واسه من که عاشقش بودم اصلا مهم نبود که خانواده اش عروس آینده شون رو زودتر ببینن اما نمیدونم چرا عماد با اینکه مَرده اینقدر نگران بود!

وقتی دید ساکتم وچیزی نمیگم گفت:
_پس چرا سکوت کردی؟
آروم خندیدم وگفتم:
_والا داشتم فکرمیکردم الکی الکی شوهرمون ندن!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/06 08:13

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#275

باحرص نگاهم کرد وگفت:
_شوخیت گرفته؟ توموقعیتی هستیم که خنده دار باشه؟
واسه من که دیگه از احساس عماد به خودم مطمئن شده بودم دیدن باخانواده اش اصلا چیزی بدی نبود و برعکس!! فکرمیکنم اون موقع دیگه مجبور بشه زبون بازکنه و از این فرار مسخره اش دست بکشه!!

_نگران نباش خودم درستش میکنم!
_چطوری؟
باشیطنت خندیدم وگفتم:
_خوبم!😁
این دفعه عمادم خنده اش گرفته بود اما به روی خودش نیاورد..

_میشه بجای حرص دادن من بگی چی توسرته؟
_بله میشه! صدامو صاف کردم و جدی گفتم:
_میریم به عزیزجون میگیم ما به تفاهم نرسیدیم و ازهم جدا شدیم!
باحرص پوزخند زد وگفت:
_آره خب بعدشم بگن عماد نمیتونه هیچ زنی وارد زندگیش کنه و گذشته رو بکوبونن توسرم!!!

_چه گذشته ای؟
_هیچی ولش کن خودم یه کاریش میکنم!
_حقیقتو بگو وخودتو خلاص کن!
_نمیشه! خیلی بدمیشه دید مادرم بهم عوض میشه!!

_پس چیکارکنیم؟
_فقط یک راه میمونه اونم اینه که بیای وبگی اخلاق عماد خوب نیست وبا اخلاقم نمیتونی کنار بیای و دوستم نداری.. اینجوری خودم میتونم ادامه شو جمع کنم!!

تودلم یه چیزی قل خورد.. احساس کردم یه جوری نامحسوس بهش برسونم که منم دوستش دارم میتونه بهش کمک کنه تا زبون وا مونده ش رو بازکنه واعتراف کنه! یاحداقل میتونست بهش کمک کنه که ترسی که ازعاشق شدن داره کمتربشه!!

دلمو زدم به دریا و درحالی که توی چشم هاش زل زده بودم گفتم:
_اما این کار غیرممکنه چون من دروغ نمیگم!!
به وضوح دیدم که رنگش پرید وچشم هاش حالتی شبیه شوک به خودش گرفت!!

_چی!
_همونکه شنیدی! فکر بهتری داشتی بهم اطلاع بده! وفورا اتاقو ترک کردم..
قلبم مثل گنجشک میزد بانفس های عمیق خودمو به آشپزخونه رسوندم و لیوان بزرگمو پراز آب کردم و یک نفس سرکشیدم!

خدا کنه انقدرباشعورباشه و فهمشو داشته باشه و متوجه منظورم شده باشه بفهمه که رسما اعلام کردم هم دوستش دارم هم اخلاقش اذیتم نمیکنه

خداکنه اینقدر باشعور باشه و فهمشو داشته باشه که متوجه منظورم شده باشه و بفهمه که رسما اعلام کردم هم دوستش دارم هم اخلاقش اذیتم نمیکنه!!

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/06 08:13

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#276

نیم ساعت از مکالمه ام با عماد گذشت و ازاونجایی هم که امروز سرم خلوت بود داشتم تو گالری گوشیم واسه خودم عکس نگاه میکردم که دراتاق عماد بازشد و بی توجه به من با اخم های وحشتناک توهم رفته به طرف اتاق رضارفت...

رضا چند دقیقه قبل رفته بود بیرون اما چون عماد خان منو نادیده گرفته بود من هم چیزی نگفتم تا بره داخل و ضایع بشه و درآخر مجبوربشه از من سوال بپرسه!

عکس هام رسیده بود به عکس هایی عید سال قبل که با بهار و اکیپ دوستاش رفته بودم مسافرت و دقیقا زمانی عماد اومد کنار میزم که عکس چهارنفره با اکیپ پسر انداخته بودم! بی حواس گوشی رو همونجوری روی میز گذاشتم وگفتم؛
_امری هست جناب واحدی؟

_درحالی که نگاهش به صفحه موبایلم بود گفت:
_کار میکنی،یا بازی؟
لبخندی که میدونستم از صدتا فحش واسش بدتره زدم وگفتم:
_امروز کارم زیاد سنگین نبود داشتم توگالریمو نگاه میکردم!
باحرص و عصبانیت نگاه چندشی بهم انداخت وگفت:
_رضا کجاست؟ تو اتاقش نیست!

_کجاشو نمیدونم اما چنددقیقه پیش، پیش پای شما رفتن بیرون وچیزی هم نگفتن!
سری به نشونه ی باشه تکون داد وگفت:
_اگه مرور خاطراتت تموم شد به کارهات برس!
_من همه حساب ها و قرار هارو نتظیم کردم کاری نمونده نکرده باشم!

_خب پس بیا تواتاق من به من کمک کن یه دنیا کار سرم ریخته رضاهم که نیست!
باگیجی نگاهش کردم که با اخم گفت:
_چیه؟ از نشستن ودیدن عکس و حسرت خوردن که بهتره!!
_واسه چی باید حسرت بخورم؟
_اونو بعدا بهت میگم.. خواستی بیای دوتا چایی هم بریز بیار قهوه هات دیگه بدمزه شده نمیخورم!!

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/06 08:13

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#277

حرصم گرفت.. مرتیکه بی تربیت! بعداز این همه مدت واسش بهترین قهوه هارو درست کردم بجای تشکر میگه بدمزه است! خب کوفتت بشه چرا میخوری اگه بدمزه اس؟!! ازاین به بعد زهرمارم بهت نمیدم! چه پررو پررو واسه من دستور چایی هم میده!

بلندشدم رفتم توآشپزخونه و باحرص وترق تروق چایی دم کردم و زیرلب فحش رو ثنار روح پرفتوح جدو آبادش میکردم که یه دفعه یه فکری به ذهنم رسید!
بالبخند شیطانی آروم گفتم:
_که بدمزه اس آره؟ الان معنی بدمزه بودن رو بیشتر میفهمی خان قلی خان!
دوتا چایی رو توی استکان ریختم و توی استکانشو یه کم نمک و یه کمم آب دهن ریختم تا دفعه آخرش باشه به چیزی که من درست میکم بگه بدمزه!

با انگشتم چاییشو هم زدم و باخودم گفتم:
_ناخن بلندم یه جا به کارم اومد...
اوه اوه راستی گفتم ناخن! تازه از دستشویی برگشتم نوش جونت عماد عزیزم!

ریز ریز خندیدم و سینی رو برداشتم و به طرف اتاقش رفتم...
روی کاناپه نشسته بود و مشغول نوشتن چیزی بود!
بدون اینکه سرشو بلند کنه گفت:
_هنوزیادنگرفتی قبل از وارد شدن به جایی،باید در بزنی؟
رفتم سینی رو روی میز گذاشتم وگفتم:
_عذرخواهی میکنم دستم بند بود!
سینی رو یه جوی چرخوندم که استکان مورد نظر جلو دستش قرار بگیره!
_خب چه کاری،میتونم واستون انجام بدم؟
بازهم بدون اینکه سرشو از اون برگه بلند کنه گفت:
_بشین!
شونه ای بالا انداختم و صندلی تک نفره روبه روش نشستم!
_بفرمایید درخدمتم!
با ابرو به کاغذ های روی میز اشاره کرد و گفت:
_یدونه خودکار بردار و تموم نکته هایی که توی برگه ها زیرشون خط کشیده شده باشماره بندی بنویس!

اوه کارم دراومده!! یک عالمه کاغذ بود قطعا تا پایان ساعت کاری یاشایدم بیشتر زمان میبرد!
بدون حرف خودکاری رو برداشتم و یه دونه کاغذهارو برداشتم وشروع کردم به شماره بندی امام تموم حواسم پیش استکان چایی جامونده بود!

ازشانس قشنگم استکان من رو برداشت و من هم خیلی تابلو گفتم:
_اون چایی من بود!
باتعجب گفت: چه فرقی داره؟
_هی.. هیچی.. نوش جان!
ای لعنت به این شانس.. مجبورم تموم مدت چایی نخورم تا مبادا شک کنه!
_بخور چاییتو سرد میشه!
_ممنون میلم نمیکشه!
یه تای ابروشو بالا انداخت وگفت:
_همین الان داشتی میگفتی چاییتو نخورم!
_وا کی من حرفو زدم منظورم این بود تو لیوان خودتون ریخته بودم!

نگاهی خببث به استکانم انداخت وگفت:
_پس باید بخوری!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/06 08:13

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#278


باپرخاش گفتم؛ چایی خوردن و نخوردن من هم جز قوانین شرکت به حساب میاد؟ دلم نمیخواد ونمیخورم حالا هم اجازه بفرمایید به کارهام برسم!
ابرویی بالا انداخت و استکانشو توی سینی بگردوند و گفت:
_اکی..پس من چایی مخصوص خودمو میخورم.
بی تفاوت شونه ای بالاانداختم و گفتم؛
_نوش جونتون باشه!
هنوز چند ثانیه از حرفم نگذشته بود که دیدم صورت عماد باحالت چندشی جمع شد و همین باعث شد بزنم زیر خنده!
_کرم داری مگه تو؟
درحالی که بلندبلند می خندیدم فقط تونستم دستمو به نشونه ی مثبت تکون بدم!

لیوانشو توی سینی گذاشت و به طرف سرویس بهداشتی اتاقش رفت وهمزمان گفت؛
_من توروآدم نکنم اسممو عوض میکنم!
اونقدر خندیدم که اشکم دراومده بود و مدادم چشمم زیرچشمم ریخته بود..
سعی کردم جلوخودمو بگیرم تا عصبی ترش نکردم اما تا اومد بیرون وچشمم بهش افتاد دوباره خندیدم!
_این کارا چه معنی داره؟ مگه مرض داری توچایی نمک میریزی؟ اون دفعه هم باقهوه ام این کار رو کردی واسه چی این کارهارو میکنی؟
میون خنده ای که سعی داشتم جمعش کنم گفتم:
_ببخشید حرصم گرفته بود آخه گفتی قهوه هات بدمزه است..
سرموپایین انداختم و ادامه دادم:
_خواستم شوخی کنم.. ببخشیدخب!

باحرص نشست سرجاشو وگفت:
_من دیگه کوفتم از دست تو نمیخورم! منتظر تلافی هم باش!
یه دفعه یاد روزی که وسط اتوبان ولم کرد افتادم و بادستم زدم توصورتم و باچشم های گرد شده گفتم:
_باز تو اتوبان ولم نکنی بخدا تایک هفته لنگ میزدم.. گناه دارم...

عاقل اندرسفیهانه نگاهم کرد و گفت:
_کارتو بکن خودم میدونم چیکارت کنم!
دوباره لبم برای خنده کش اومد که فورا بادستم جلوشو گرفتم و ادای سرفه درآوردم وخودمو مشغول کار کردم..
درکمال ناباوری دیگه چیزی نگفت و چایی که برای خودم ریخته بودم روهم خورد!

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/06 08:13

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#279

داشتم تند تند و گزینه هایی که زیرش خط کشیده بود رو مینوشتم که متوجه نگاهش سنگینش روی خودم شدم!
سرمو بلندکردم وبهش نگاه کردم ..
سوالی سرم رو تکونی دادم که گفت:
_همیشه،تو کارت انقدر دقیقی یا جلوی من ادا درمیاری؟!
_وا؟ واسه چی باید ادا دربیارم؟ چه توفیقی به حال من داره؟
شونه ای بالا انداخت و گفت:
_محض کنجکاوی پرسیدم..!
پشت چشمی نازک کردم و دوباره مشغول به نوشتن شدم که بازهم پرسید:

_قضیه خواستگارت چی شد؟ بالاخره شیرینی رو میخوریم یانه؟
حرصم گرفت.. یعنی با این بی غیرت بازی هاش باورکنم دوستم داره؟ واسه اینکه جواب دندون شکنی بهش داده باشم همونطور که مینوشتم گفتم:
_والا قرارشد هماهنگ کنیم یک جلسه ملاقات داشته باشیم ببینیم چی میشه.. انشالله هرچی خیره همون پیش بیاد!
انتظار داشتم عصبی بشه و بازم عقده بازی دربیاره اما سکوت کرد و چیزی نگفت...

منم که موقع حرف زدن سرم توی برگه ها بود خیلی تابلو میشد اگه بهش نگاه میکردم چون متوجه میشد منتظر عکس العملی بودم.. سرمو بلند نکردم اما ازته دلم دلخورشدم..

باوجود اینکه نیم ساعت پیش خیلی واضح بهش ابراز علاقه کرده بودم بازهم منتظر خوردن شیرینی ازدواج من بود.. ای کارد به اون شکمت بخوره یعنی من اونقدر واضح به خر ابراز علاقه کرده بودم فهمیده بود!

هنوزم آثار مریضیم توی بدنم مونده بود وباحرصی که خوردم سرم به شدت درد گرفته بود...
بادست هام شقیقه هامو محکم فشاز دادم که عماد گفت:
_خسته شدی میتونی بری سرکارخودت من بقیه رو درست میکنم!

بادلخوری نگاهش کردم وگفتم:
_خسته نیستم.. ممنون!

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/06 08:13

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#280

درجواب حرفم هیچی نگفت و حتی اصلا نگاهم نکرد و سرش توی لبتابش بود...
ساعت کاریم تموم شده بود و هنوز یه عالمه از کارها مونده بود که اعتماد بازهم بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
_ساعت کاریت تموم شده میتونی بری بقیه اش رو خودم انجام میدم..
_اما من....
حرفمو قطع کرد وبالحنی که عصبانیت توش موج میزد گفت:
_خسته نباشید خانم خرسند.. بسلامت!
به جهنم.. لیاقت خوبی کردن نداری!
از جام بلند شدم و گفتم
_شماهم خسته نباشید... خداحافظ

باقدم های بلند اتاقو ترک کردم وبعداز جمع کردن وسیله هام برگشتم خونه..
گردنم درد گرفته بود و حوصله اتوبوس و مترو رو نداشتم.. دلو زدم به دریا و تاکسی دربست تا جلوی خونه گرفتم و راننده هم نامردی نکرد چهل هزار ازم گرفت!

کلید رو به در انداختم و بادیدن خونه تاریک بازهم فوبیای لعنتیم وجودمو پرکرد...
ترسیده بهار رو صدا زدم اما خبری نشد..
با عجله و قلبی که مثل به اوج تپشش رسیده بود چراغ هارو روشن کردم و شماره ی بهار رو گرفتم...

_الو سلام..
_سلام بهار خوبی کجایی؟
_من با رضا بیرونم چیزی شده؟ چرا صدات میلرزه؟
_اومدم خونه خیلی تاریک بود ترسیدم!
_ای وای ببخشی یادم رفته بود لامپ هارو روشن کنم.. نترس من تانیم ساعت دیگه خونه ام!

_نه بابا نمیترسم الان دیگه همه جا روشن شد.. اصلا هم عجله نکن من خیلی خسته ام دوش میگیرم و میخوابم!
_باشه پس مواظب خودت باش من کلید دارم بیدارت نمیکنم راحت بخواب!
_قربونت برم.. خوش بگذره عشق من.. فعلا خداحافظ!

گوشی رو قطع کردم و رفتم لباس هامو عوض کردم و همونطوری لخت پریدم توحموم.. یه حمام طولانی و دوش آب داغ داغ هم خودمو مهمون کردم...
بعداز یکساعت که حسابی خودمو سابیدم، بالاخره رضایت دادم واز حموم اومدم بیرون...

گرمای حموم نفسمو تنگ کرده بود حسابی گرمم شده بود رفتم ازتو کمد راحت ترین و باز ترین لباسمو پوشیدم و بدون خشک کردن موهام کلاه حمومو روی موهام گذاشتم و رفتم توی آشپزخونه یه کم از خجالت شکمم دربیارم خودمو!

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/06 08:13

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#281

چندتاتیکه لازنیاکه نمیدونم واسه کی بود توی یخچال پیدا کردم و باهمون ظرف غذا گذاشتم توی ماکروفر تا گرم بشه...
واسه خودم یه کم کاهو هم خورد کردم وبدون خیار وگوجه گذاشتم روی میز وغذامم ازتو فر درآوردم و نشستم.. لقمه اول از گلوم پایین نرفته بود گوشیم زنگ خورد..
_اگه گذاشتین من یه لقمه غذا کوفتم کنم! حوصله ندارم جواب بدم هرخری هستی متاسفانه باید منتظر بمونی!
بیخیال زنگ های پشت سرهم گوشیم شدم و بااشتها شروع کردم به خوردن لازانیای نازنینم...
داشتم حسابی خوش میگذروندم وازاونجایی که لازانیارو با دست میخوردم، تموم دست هان م و دور تادور دهنم چرپ وچیلی شده بود که زنگ واحدمون زده ‌شد!

_بهارکه کلید داره.. پس این کیه که کلید پایین رو داشته و اومده بالا؟؟
تپش قلب گرفتم..
غذامو به سختی قورت دادم و به چنگالم چنگ زدم و آروم به طرف در رفتم...

گوشیم توی کیفم توی اتاق بود وجراتشو نداشتم برم وبیارمش...
صدای زنگ پیاپی وتکرار شد و من با لکنت فقط تونستم بگم؛
_کی..کیه؟
_گلاویژ؟منم عماد ... چرادرروبازنمیکنی؟
نفس آسوده ای کشیدم و بدون توجه به اوضاع داغون لباس هام در رو باز کردم ..
بادیدنم نگران پرسید:
_حالت خوبه؟ واسه چی تلفن رو جواب نمیدی؟ میدونی چندبار زنگ زدم!

.°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/06 11:37

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#282

_کارمهمی داشتم.. میتونم بیام تو؟ بهارخونه است؟
باتعجب پرسید:
_من؟ اهان.. من.. خوبم! شما خوبید؟
چون جلوی در ایستاده بودم و ترسیده بودم اشتباه برداشت کرد...

_اهان.. فکرکنم مهمون دارید وبدموقع مزاحم شدم.. من میرم بعدا حرف میزنیم!
اومد بره که فورا گفتم:
_نه نه.. مهمون ندارم.. ببخشید من یه کم حالم خوب نبود.. بفرمایید داخل...

برگشت و باترید نگاهم کرد که در رو کامل باز کردم واشاره کردم بیاد داخل...
کفش هاشو درآورد و بدون معطلی اومد داخل...
هه.. پسره خنگ اومده مچ منو بگیره!
نگاهی عمیق به تاب دامن کوتاه و افتضاحم انداخت ... یکدفعه یادم اومد چی تنمه وگوش هام سرخ شد .
-شما.. برید بشنید من الان برمیگردم .
چنگالمو که پشتم قایم کرده بودم روی جاکفشی گذاشتم و دویدم توی اتاق!
وای خاک به سرم کنن.. وای آبروم رفت..

این چه ریختی بود آخه! وایییی خدا خواهش میکنم منو غیبم کن!!
تندتند شلوار بیرونیمو پوشیدم و پانج حریرمو روی همون تاپم انداختم و موهامو ازحوله درآوردم و باکش محکم بستم و شالی روی موهام انداختم وبرگشتم توی پذیرایی!
روی کاناپه روبه روی آشپزخونه نشسته بود وبا دیدنم گفت:
_داشتی شام میخوردی ببخشید واقعا بدموقع اومدم...
رفتم روبه روش نشستم وگفتم:
_نه خواهش میکنم.. غذام تموم شده بود.. حتما خبرمهمی دارید که تا اینجا اومدید...

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/06 11:37

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#283

خم شد دستمالی از روی میزبرداشت روبه روم گرفت و بالبخند گفت:
_مثل بچه ها غذا میخوری؟
باگیجی نگاهش کردم که تک خنده بامزه ای کردو ادامه داد:
_بگیردهنتو پاک کن پر رب وروغن شده!
دستمال رو گرفتم و محکم دور لبم کشیدم و واسه اینکه جو رو عوض کنم بالبخند مصنوعی گفتم:
_لازانیاس دیگه نمیشه بادست نخوردش!
بامهربونی نگاهم کرد وگفت:
_نوش جونت! ببخشید من بی خبر اومدم فکرنمیکردم بهار خانم خونه نباشه!
_نه بابا خواهش میکنم این چه حرفیه راحت باشید!
_زنگ زدم بگم به کمکت احتیاج دارم مامانم اینا رسیدن تبریز و گاو من هم دوقلوزاییده !
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_اوه.. واقعا سوپرایز بود! پس با این حساب یه مدت شرکت نیستید!
_نیستیم!
__بله؟؟؟
_ابرویی بالا انداخت وگفت:
_توشرکت به من چی گفتی؟

عاقل اندرسفیهانه نگاهم کرد وگفت:
_گفتم به عزیز زنگ بزن بگو...
میون حرفش پریدم وگفتم:
_پس فردا وسیله هاتو جمع کن میریم تبریز!
_وا؟؟؟؟؟

_تعجب نداره.. گفتی دروغ نمیگم.. منم که بدون نامزدم نمیتونم برم چون واسه دیدن جنابعالی از اون سردنیا اومدن!!
_خب بگین گلاویژ شهرستانه نتونسته بیاد!! چه میدونم یه بهونه ای پیدا کنید!! من نمیتونم بیام...

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/06 11:38

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#284

_چرا؟؟ اهان.. فهمیدم.. یادم نبود با خواستگارت قرار ملاقات داری..
ازجاش بلندشد وگفت:
_خودم یه کاریش میکنم.. بازم ببخشید این وقت شب مزاحم شدم!
کلافه اسمشو صدا زدم...
_عمااااد!
باتعجب برگشت و نگاهم کرد.. خب من معمولا اسمشو صدا نمیزدم و واقعا هم جای تعجب داشت!
اما بیخیال تعجبش شدم و باترش رویی گفتم:
_واسه چی اینقدر گیردادی به اون بنده خدا و دائما به من شک داری؟ الان من کی گفتم بخاطر اون نمیام؟؟؟
توی سکوت نگاهم کرد که کلافه دستی به صورتم کشیدم وگفتم:
_خیلی خب میام چون اصلا دلم نمیخواد بازن های دور وبرت مقایسه بشم!!

اومد نزدیکم.. خیلی نزدیک.. توی چندسانتی از صورتم گفت:
_چرا؟؟؟
_چی چرا؟؟؟؟؟
_چرا دلت نمیخواد با بقیه مقایسه ات کنم؟
توی چشم هاش زل زدم و باحرص گفتم:
_دلیلشو خوب میدونی ومتاسفانه ازش فرار میکنی آقای رییس!

انگشت شصتشو گوشه لبم کشید و گفت:
_هنوزم مثل بچه ها غذا میخوری!
فردا ساعت دو یا سه ظهر حرکت میکنیم.. میام دنبالت آماده باش!
شب بخیر!

رفت ومن توی شوک کاری که کرده بود سرجام خشکم زده بود!
بعداز اینکه مطمئن شدم رفته، رفتم پشت در رو انداختم و باهمون لباس ها خورمو روی مبل انداخت و دستمو روی لبم کشیدم....
_تامنو دیونه نکنی که زبون بی صاحب شده ات باز نمیشه

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/06 11:38

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#285

نیم ساعت بعد بهار اومد و بادیدن لباس های تنم و وضعیتم باتعجب گفت:
یه دفعه فکرشیطانی به سرم زد و خودمو زدم به دیونگی یا یه چیزی شبیه جن زدگی!
مثل آدم آهنی ازجام بلند شدم وبا حالتی ترسناک وپچ پچ گفتم:
_سلام بهار عزیزم...
_وا؟ این مسخره بازی ها چیه؟
آروم آروم به طرفش رفتم وگفتم:
_کدوم مسخره بازی؟
همزمان با هرقدم من که جلومیرفتم یک قدم عقب میرفت!
خنده ام گرفته بود و هرکاری کردم نتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم وبلند بلندزدم زیرخنده وهمین باعث شد بهار خنگ هم بیشتر بترسه!

_چته تو؟ تموم میکنی این مسخره بازی هاتو یا اونقدر بزنمت تاجونت دربیاد؟
باهمون حالت قبل گفتم؛
_کجا بودی؟ چرااینقدر گلاویژ رو تنها گذاشتی؟ هان؟
باحرفی که زدم حس کردم خیالش راحت شد که دارم سربه سرش میذارم منم به طرفش حمله کردم...
یه دفعه جیغ بنفش کشید و فرار کرد ومنم ازشدت خنده نتونستم دنبالش برم و نشستم روی زمین وقهقه ام بالا گرفت!
خلاصه بعداز کلی خندیدن وتوی سرکله هم زدن نشستم کل ماجرا رو واسش تعریف کردم وبرعکس تصورم با مخالفت بهار مواجه شدم!
_یعنی نرم؟ آخه فکرنمیکنی ممکنه این موضوع به نفع خودم تموم میشه؟

_نخیر به نفعت تموم نمیشه که هیچ بلکه فردا پس فردا میگن دختره صاحب نداره، *** وکار نداره با پسرغریبه راه افتاده اومده شهرغریب؟
اصلا خانواده عماد فکر کنن که تونامزدشی و خانواده هام میدونن و کلافاکتورشون بگیریم!!

خود عماد که خیلی هم مغزش نسبت به دخترا منفیه چی؟؟ به نظرت اگه قبول کنی باهاش تنهایی بری یه شهری دیگه آسمون به زمین برسه باورش میشه اولین بارته این کارو میکنی؟؟ پاشو همین الان بهش پیام بده بگو بهار مخالفت کرده و نمیتونم بیام.. تا حساب کار دستش بیاد صاحبی داری که مراقبت باشه!

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/06 11:38

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#286

حق بابهاربود.. شاید کاری که عماد کرد یه امتحان باشه و با اشتباه من، فکرکنه که من هم مثل عشق سابقش یا زن هایی که باهاشون با این بهونه وقت گذرونده هستم...
بدون مکث گوشیمو برداشتم و واسش نوشتم:
_سلام آقا عماد شرمنده ام من نمیتونم توی این سفر همراهیتونم کنم. امیدوارم به پای بی ادبی نگذارید. شب بخیر!

فکرمیکردم خواب باشه و فردا اس ام اس رو بخونه اما تاگوشیمو گذاشتم روی میز جوابمو داد..
_چرا؟
وا چه بیشعوره خدایا!! کلا این بشر عادت نداره جواب سلام بده!
نوشتم:
_خواهرم با سفرمخالفت کرد و خودمم فکرمیکنم کاردرستی نباشه دخترتنها ومردتنها...

پیامو ارسال کردم و بابهار رفتیم توی تختمون.. بهار داشت از قرارشام امشبش و رضا حرف میزد که جواب پیام عماد اومد..
_من درمقابل تو کبریت بی خطرم نگران نباش! فردا قبل رفتن با بهارخانوم صحبت میکنم اگه بخواد میتونه باما بیاد.. نمیتونم تنها برم!

متن پیامو به بهار نشون دادم وباحرص گفتم؛
_می بینی چطوری منو ضایع میکنه؟ درمقابل من کبریت بی خطره؟ یک کبریتی نشونش بدم که صد تا نارنجک به خوابش نیاد!
بهارخندید و گفت:
_این قشنگ معلومه قصدش حرص دادن توئه! خداییشم رگ خدابتو به دست آورده ها!

_آره بهار.. رگ خوابم بدجوری دستشه اما بخداکه بدجوری ازدماغش درمیارم حالا بشین وتماشاکن!
_جواب این پیامو نده.. فردا موقع منت کشی خودم ازدماغش درمیارم حالام بگیر بخواب باز نشینی توماشین مثل خرس بخوابی!
_وا؟ مگه نگفتی نمیذاری برم؟ یعنی برم؟
_نگفتم نمیذارم بری. گفتم باید اجازتو بگیره و منم هزارجور سفارش وتهدید کنم بعد بری!!!
_واقعا برم؟ تنها برم؟ دیدگاه عماد؟ خانوادش؟ دخترتنها و....
_گلا بگیر بکپ خودم بلدم چیکارکنم!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/06 11:38