°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#287
درحالی که سرم رو به پنجره ماشین تکیه داده بودم و طبق عادت همیشگیم چشمام برای خوابیدن اصرار داشتن صدای بوق ممتد ماشینی باعث شد چرتم پاره بشه وترسیده به عقب برگردم....
عمادبا آرامش به آینه نگاه کرد وگفت؛
_چیزی نیست رضا بازیش گرفته..
سرعت هردوتاشون خیلی بالا بود و من هم که ترسو!!!
_چرابهش راه نمیدی رد بشه؟ دیونه اس الان یه کاری میکنه تصادف کنیم!
_به اینجور آدما که جاده رو با بازی کامپیوتری اشتباه گرفتن نباید رو داد!
بادلشوره به روبه روم نگاهی انداختم وگفتم:
_میشه آروم بری؟ من میترسم!
نیم نگاهی بهم انداخت و مسیر ماشین رو از لاین سبقت عوض کرد و سرعتشو کم کرد!
رضا هم باسرعت سرسام آوری ازکنارمون رد شد!
اصلا نفهمیدم چی شد که باعماد همسفر شدم و راهی خونه مادربزرگش شدیم!
بهار فرصت طلب هم ازاین موضوع به بهونه ی غیرتی بودن استفاده کرد و همراه رضا باهامون راهی تبریز شدن..
قرارشد طبق همیشه و شرایط همیشگی بهار، من وبهارخونه جدا بگیریم و فقط یکبار اجازه ی تنها رفتن به خونه ی مادربزرگش رو داشتم!
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
1403/08/06 11:38