The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#287

درحالی که سرم رو به پنجره ما‌شین تکیه داده بودم و طبق عادت همیشگیم چشمام برای خوابیدن اصرار داشتن صدای بوق ممتد ماشینی باعث شد چرتم پاره بشه وترسیده به عقب برگردم....

عمادبا آرامش به آینه نگاه کرد وگفت؛
_چیزی نیست رضا بازیش گرفته..
سرعت هردوتاشون خیلی بالا بود و من هم که ترسو!!!
_چرابهش راه نمیدی رد بشه؟ دیونه اس الان یه کاری میکنه تصادف کنیم!
_به اینجور آدما که جاده رو با بازی کامپیوتری اشتباه گرفتن نباید رو داد!
بادلشوره به روبه روم نگاهی انداختم وگفتم:
_میشه آروم بری؟ من میترسم!
نیم نگاهی بهم انداخت و مسیر ماشین رو از لاین سبقت عوض کرد و سرعتشو کم کرد!
رضا هم باسرعت سرسام آوری ازکنارمون رد شد!
اصلا نفهمیدم چی شد که باعماد همسفر شدم و راهی خونه مادربزرگش شدیم!

بهار فرصت طلب هم ازاین موضوع به بهونه ی غیرتی بودن استفاده کرد و همراه رضا باهامون راهی تبریز شدن..
قرار‌شد طبق همیشه و شرایط همیشگی بهار، من وبهارخونه جدا بگیریم و فقط یکبار اجازه ی تنها رفتن به خونه ی مادربزرگش رو داشتم!

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/06 11:38

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#288

با احساس تکون خوردن چشم هامو باز کردم..
وای خاک برسرم کنن من کی خوابم برده بود؟؟ فقط یادم میاد داشتم توی سکوت به جاده نگاه میکردم و بعدشم که اصلا نفهمیدم چطوری خوابم برده!!

به عماد که حواسش جمع رانندگیش بود نگاه کردم و آروم گفتم؛ چقدردیگه مونده برسیم؟
نیم نگاهی بهم انداخت وگفت:
_ساعت خواب.. خوب خوابیدی؟
_ببخشید من اصلا همسفرخوبی نیستم!
لبخندی کج وکوله زد وگفت
_نیاز به عذرخواهی نبود.. تقریبا نصف راه رو اومدیم تاحالا تبریز نیومدی؟
_نه.. تعداد شهرهایی که رفتم حتی از تعداد انگشت های یک دست هم کمتره!

دلم از گرسنگی ضعف میرفت.. دستمو به معده ام فشار دادم و ادامه دادم:
_بهاراینا جلوترهستن؟
_نه.. خیلی موندن عقب.. توکه خوابت برد منم گازشو گرفتم!
_وا چه فرقی میکنه خواب باشم یا بیدار؟ اصلا من هم نباشم این همه سرعت خیلی خطرناکه و خدایی نکرده عواقب جبران ناپذیری داره!

_پس صرفا جهت محافظت از جون من اینارو میگی؟
باچشم های گرد شده فتم:
_وای باز شروع شد! من به همه اینو میگم.. لازم نیست شما بگید خودم میدونم فکر وخیال اشتباه نباید به سرم بزنه!!
تک خنده ای کرد وگفت:
_نمیخواستم اینو بگم که.. میخواستم بدونم فقط نگران من میشی یا...
اووممم.. بیخیالش.. یه کم جلوتر مجتمع تفریحی هست به بهار خانوم زنگ بزن واطلاع بده که اونجا توقف میکنیم!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/06 11:38

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#289

توی رستوران میزچهارنفره ای انتخاب کردیم و عماد کنار من نشست و رضا هم روبه روی عماد و کناربهار نشست..
البته منو بهار میخواستیم کنارهم باشیم که آقا رضا رفت توی فاز لودگی وشیطنت که میخوام بغل زنم بشینم و اینجوری شد من وعماد هم مجبورشدیم کنار هم بشینیم...

میزبه ظاهر چهارنفره بود اما بخداکه دونفرهم واسش زیاد بود ازبس فاصله صندلی ها کیپ بود و توحلق هم نشسته بودیم..
عمادم که قربونش برم انگار هرچی میخوره جمع میشه توی بازوها وسر شونه هاش و من بخاطراینکه بهم نخوریم اونقدر توخودم جمع شده بودم شبیه گربه ملوس شده بودم!

وقتی گارسون غذا هارو آورد همه مشغول شدن بجز من..
عماد باتعجب بهم نگاهی کرد وگفت:
_خوشت نمیاد؟ خودت سفارش دادی که!
_جای من خیلی تنگه کاش میز بزرگ تری رو انتخاب میکردیم.. اینجوری میخواد همش به هم برخورد کنیم و...

نذاشت حرفمو بزنم که دستشو دور کمرم انداخت و به خودش نزدیکم کرد و گفت:
_نمیخواد معذب باشی راحت باش...
باچشم های گرد شده اول از همه به بهار که چشم هاشو خبیث کرده بود و بعد به چشم های شیطون رضا نگاه کردم....

این نوع برخورد ومحبت های زیر پوستی عماد واقعا واسم لذت بخش ترین لحظات عمرم بود اما اصلا دلم نمیخواست اون دوتا دیونه راجع بهمون فکر اشتباهی بکنن!

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/06 11:38

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#290

خلاصه که اون شب بایک دنیا خجالت و سرخ شدن لپ هام تا بناگوش، غذامونو خوردیم و موقع سوارشدن رفتم کنارگوش بهار گفتم که میخوام توماشین اونا باشم و کنار بهار باشم که با هزارتا بدوبیراه و غرغر کردن گفت باید بری بشینی پیش عماد!!
_بهارجان من تواون ماشین معذبم حتی خجالت میکشم حرف هم بزنم خب نکن این کارهارو بامن!

_گلاویژ توروخدا.. سرجدت اینقدر بی دست وپا نباش.. بابا یه کم سیاست زنانه داشته باش نمیمیری که! ما‌شاالله ازشیطنت دست همه رو بستی الان که باید ‌ازش استفاده کنی خنگ شدی! بدو برو ور دل شوورت بشین مزاحم ماهم نشو بدووو!

باحرص وچپ چپ نگاهش کردم و به طرف ماشین عماد رفتم که با رفتن من رضا هم از عماد جداشد و به طرف ماشینش رفت...
سوارشدم و بخاطر سرما یه دندون هام به هم برخورد میکردن!
_خوبی؟
همونطور که دندون هام روی هم بندری میرفتن گفتم:
_وایییی چقدر هوا سرده.. میشه بخاری رو روشن کنی!
دستشو برد از صندلی عقب کتشو برداشت وگفت:
_اینو بپوش گرم بشی الان بخاری هم گرم میشه!

اولش اومدم قبول نکنم اما واقعا جای تعارف نبود پس بیخیال شدم و کت رو پوشیدم...
ازعطرشم واستون نگم که انگار توبغل عماد بودم...
وای خدایا این لحظه هارو قسمت همه ی عاشق هابکن.. خدایی ‌شیرین ترین وناب ترین حس دنیا برای عاشق ها پوشیدن کت عشقشون که بوی تنشو میده هست!!
بدون اینکه متوجه کارم باشم، لبه های کتشو بالاکشیدم و عمیق بو کشیدم....
وای.. من مردم!!! بی نظیربود این عطر!
وقتی که حسابی که بوی عطر رو توی ریه هام ذخیره کردم سرمو بلند کردم و به جاده خیره شدم!
_بوی اون عطررودوس داری؟
_بله؟
_یه جوری بوکشیدی یه لحظه خودمم دلم خواست!
ای خاک دوعالم توسرت گلاویژ!!!! ببین چطوری تابلو بازی درآوردی که نتونست به روی مبارکش نیاره و تیکه شو نندازه!
واسه اینکه سوتی بدتری نداده باشم خودمو ریلکس نشون دادم وگفتم:
_آره.. خیلی خوش بوئه.. این بو منو یاد یه عزیزی میندازه!

بااخم بهم نگاه کرد وگفت:
_کی؟ اما من عطرم رو برند های مخصوص ونایاب میگیرم.. هرکسی این عطر رو نداره ها!
_بله درسته.. اون کسی که ازاین سبک عطرها استفاده میکرد هرکسی نبود!!
و این حرفو من نزدم شیطون زد!! همون باعث شد اخم های عماد و تیکه های نیش شروع بشه ودر آخرهم دعوا!!!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/06 11:38

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس


مبادله‌کالابه‌کالا
فقط‌قلاب‌کردن‌دستانت
به‌دوربازوهایم
امنیت‌میدهی
وآرامش‌میگیرم ||🍃🕊🌸||

⌠♥️⃟••

1403/08/06 13:32

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#291

بالاخره رسیدیم به تبریز.. عمادبخاطر حرفی که زده بودم باهام قهربود ومنم واسه اینکه ضایه نشه مجبوربودم حقیقت روبهش نگم و بذارم باخودش فکرکنه که منظورم باهرکسی بوده بجز خودش!!!!
جلوی هتل پیاده شدیم و عماد ورضاهم بعداز بررسی کامل اتاقمون تصمیم به رفتن گرفتن..
این دوتا دیونه هستن بخدا.. توی اتاق هتل دنبال قاتل بروسلی میگشتن...
از در وپنجره ها گرفته تا زیر تخت و داخل حموم و... همه رو که نگاه کردن بعدش خیالشون راحت شد و رفتن!

داشتم لباس هامو ازچمدون درمیاوردم که بهار درحالی که داشت لواشکشو از مشماش جدا میکرد گفت:
_عماد چش بود؟ تموم مدت اخم هاش توهم بود!

_وقتی میگم منو با اون خنگول تنها نذار همینارو پیش بینی میکنم دیگه!

_چی شده مگه؟ بازم ماست بازی درآوردی آره؟
_قرارم نبوده هات بازی دربیارم خواهرگلم! اما نه..! سردم بود و کتشو پوشیده بودم و حواسم نبود داشتم عطرشو بومیکشیدم که شکارلحظه ها کرده بود و بجای اینکه به روم نیاره گفت از عطرم خوشت میاد و فلان...

منم دیدم ضایع شدم گفتم یه چیزی بگم پیچونده باشم که زدم خراب ترش کردم... گفتم عطرت منو یاد یکی میندازه و همین باعث شد خنگ خدا حسودی کنه و اخم هاش بره توهم!
بهارخندید وگفت:
_وای خدا عاقبتمونو با این حسود بخیر کنه معلوم نیست فردا پس فردا میخواد به کیا وچیا حسودی کنه

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/06 14:14

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#292

باتاسف آهی کشیدم وگفتم:
_والا چشم من یکی آب نمیخوره که باعماد فردا وپس فردایی هم باشه.. میدونم هیچ آبی ازاین بشر گرم نمیشه ومن الکی دلخوش کردم و دست آخرم با قلبی داغون تنها میمونم!
_یعنی میخوای بگی بااین همه نشونه وتابلوبازی هاش نفهمیدی دوستت داره؟؟
_نمیدونم... احساس مالکیت رو با دوست داشتن قاطی کردم ونمیدونم حس عماد کدوم یکی از ایناست ..

روزبعد:
بااسترس کفش هامو هول هولی پوشیدم و بدون بستن بندهاش به طرف ماشین عماد رفتم و باخودم غرغر کنان گفتم:
_میمیری بگی برای ناهار دعوت کردن و اون جون وامونده ات بالا میومد اگه یه کم زودتر زنگ میزدی واینقدر به من استرس نمیدادی؟؟؟؟!!!!
سوارماشین شدم وبدون اینکه نگاهش کنم سلام کردم وهمزمان خم شدم تا بند کفشمو ببندم..
_علیک سلام.. چرا اینقدر طولش دادی یک ساعته جلودر ایستادم!
کلافه دستمو مثل بادبزن جلوی صورتم تکون دادم وگفتم:
_چون که من فکرمیکردم برای شام خونه مادربزرگت دعوت هستیم و اگه دقت کنی اونقدر عجله ای آماده شدم همه صورتم خیس عرق شده..
شبیه جن شدم اونقدر هول هولی آرایش کردم خب چی میشد اگه زودتر بهم اطلاع میدادی؟؟؟؟؟

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/06 14:14

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#293

باآرامش لبخندی زدوگفت:
_من که خبرنداشتم قراره اینجوری به خودت سخت بگیری!
به خودم اشاره کردم و گفتم:
_خدایی کسی اینجوری مهمونی میره؟ ببین هنوز چشمام پف خواب داره!

موشکافانه خم شد توی صورتم و یه کم بعد با مهربونی گفت:
_نه. به نظرمن که بدون آرایش و این چیتان پیتان هاهم خوشگلی!
خب دیگه همین جمله کافی بود تا قلب بی جنبه ام ضعف بره...
درحالی که خفه خون گرفته بودم فقط نگاهش کردم اما داشتم ازشدت بی جنبگی ذوق مرگ میشدم!
وقتی دید سکوت کردم توی همون حالت گفت:
_حالا میتونیم بریم؟ دیگه باید عصرونه بخوریم بجای ناهار.. بیچاره هارو تا الان منتظر گذاشتیم.. عروسم عروس های قدیم!

انگارقصد داشت جون تا رسیدن به اونجا جون به سرم کنه یا شایدم به قول بهار، میخواد اعتراف کنه و همین ملاقات هم بشه اولین جلسه معارفه و به خوبی وخوشی بریم سرخونه زندگی هامون!!!

بافکراحمقانه خودم بی اراده لب هام برای لبخند کش اومد و آقا عمادم که همیشه ی خدا عاشق توذوقی زدن... تک خنده ای کرد و گفت:
_چه ذوقی هم کرده بچم. بازفکر و خیال زد به سرت؟
_من فکروخیالی راجع به شما نمیکنم توروخدا بازشروع نکنید..
خندید.. دستمو گرفت وگفت:
_شوخی کردم..

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/06 14:14

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#294

باچشم های گردشده وخجالت به دستش نگاه کردم که بجای ول کردن دستم محکم تر گرفت وگفت:
_مامان وبابای من خیلی ریز بین هستن و از عزیز هزار برابر باهوش تر! هردفعه بخوام دستتو بگیرم چشماتو اونجوری کنی که میفهمن!
دستمو کشیدم وگفتم:
_الان مادربزرگ یا مامان باباتون اینجا هستن مگه؟
_نه ولی ازالان تمرین کن جلوی اونا سوتی ندی!
_لازم نکرده خودم میدونم چه جاهایی رو باید چیکارکنم
خندید وباشیطنت گفت:
_حالا یه شوخی باهات کردما میخوای تموم مدت عقده بازی دربیاری؟
_چه شوخی؟ من که چیزی یادم نمیاد..
_بچه پررو..
ماشین رو جلوی یه ساختمون نگهداشت وگفت؛
_رسیدیم پیاده شو!

بااسترس گفتم:
_میگم.. چیزه.. زشت نیست دست خالی بریم؟ آخه.. خب.. یه گلی، شیرینی، چیزی نبریم؟
بانگاهی که تا استخونم میرسید نگاهم کردوگفت:
_اونو خودم بعدا میارم.. الان فقط یه آشنایی ساده س
_بعدامیاری؟ یعنی چی؟
با ابرو به دراشاره کرد وگفت:
_بروپایین بچه.. واسه حرف کشیدن هنوزسنت نرسیده..


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/06 14:14

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#295

دست تودست هم رفتیم داخل و ازهمون نگاه اول تونستم مادر عماد رو بخاطر شباهتشون فورا تشخیص بدم..
قیافه ی عماد ترکیبی از بهترین اجزای صورت مامان وباباش بود..

برعکس تصورم که فکرمیکردم قراره با زن ومردی مغرورکه بخاطر موقعیت مالی ومحل زندگیشون خودشونو خیلی دست بالا میگیرن، با دوتافرشته روبه روشدم..
هرچقدر از مهربونی مامان و باباش گفتم کم گفتم...

علی آقا و مائده خانوم حتی از عزیزهم مهربون تربودن و اونقدر هوامو داشتن و بهم بال وپر میدادن که همونجا آرزو کردم ای کاش همه ی این ها واقعی بود ومن واقعا عروس خانوادشون میشدم!

موذب توی خودم گوشه ی جمع شده بودم وتوی فکربودم که مائده اومد پیشم نشست وگفت:
_عروس من چرا اینقدر ساکته؟
بالبخند نگاهش کردم که عماد اومد وبه دادم رسید!
_گول ظاهرشو نخورمادرجان.. عزیزهم روزهای اول فکرمیکرد این وروجک ساکت وخجالتیه..
باچشم غره به عماد نگاه کردم که خندید وگفت:
مامان چنددقیقه عروستو بهم قرض میدی؟
مائده_ای بابا دودقیقه نمیذاری پیشمون باشه ها.. خوبه هرروز می بینیش!
عماد دستمو گرفت وروبه مادرش گفت:
_تا سوال هاتو آماده میکنی برم یه کم تقلب بهش برسونم بیام

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/06 14:14

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#296

باخجالت دنبال عماد راه افتادم.. گرمای دستش اجازه ی هیچ مخالفتی رو بهم نمیداد.. کاش دلم آبرو داری کنه وجلوی خودشو درمقابل عماد بگیره.. کاش چشم هام اونقدر واضح دوست داشتنش رو فریاد نمیزد.. کاش این بیشعور یه ذره فهم داشت و زبون وامونده اش رو تکون میداد که دوستم داره!

رسیدیم توی اتاق که عماد دراتاقو بست و یه جوری قرار گرفتیم که تکیه من به در بود و عماد روبه روم توی چندسانتی ایستاده بود..
بخدا که صدای تپش های قلبم اونقدر بلند بود به گوشم میرسید اما انگار قرارنبود به گوش آقا عماد برسه!

_چی شده؟
_جلوی همه اینقدر مظلوم میشی یا فقط جلوی خانواده نامزدت؟
خندیدم وگفتم:
_باورت شده نامزدیما...
دست راستشو کنارگوشم به درتکیه دادوگفت:
_نیومدم بهت جواب سوالی رو تقلب برسونم.. اومدم ازت سوالی روبپرسم!

نفسم به شمارش افتاده بود.. رسما توی بغلش بودم و هوا نبود..
توی سکوت فقط به چشم هاش نگاه کردم و آرزو کردم هرچه زودتر این فاصله کوتاه از بین بره و من بتونم نفس بکشم..!
_اگه همه چی واقعی باشه چی؟
وای نه.. الان میوفتم غش میکنم خدایا کمککک! داره اعتراف میکنه.. پاهام میلرزید.. قلبم داشت از سینه ام میپرید بیرون!
باکلنت گفتم:
_ی.. یعنی چی؟ چی واقعی ب.. اشه؟
با اون یکی دستش گونه ام رو نوازش کرد وگفت؛
_این...

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/06 14:14

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#297

به جرات میتونم بگم حتی توی رویاهامم که پربود از عماد، تصور نمیکردم، یه روزی برسه که اون مرد مغرور بداخلاقی که ازم متنفر بود کنار گوشم از واقعی شدن رویاهام بگه...
زبونم بند اومده بود و حتی نمیتونستم لب هامو تکون بدم..
یه کم خودمو عقب کشیدم تابتونم توی چشم هاش نگاه کنم...
خدایا.. چقدر این چشم هارو نافذ وقشنگ خلق کردی..
آب دهنمو با صدایی که به گوش عماد رسید قورت دادم..
لبخندی زد و گفت:
_اونوقت میگم بچه ای، کولی بازی درمیاری وبهت برمیخوره!

_من.. خب من..
انگشتشو به نشونه ی سکوت روی لبم گذاشت و آروم گفت؛
_هیس...! فقط بگو.. اگه واقعا برای معرفی به خانواده ام آورده باشمت چی؟
بازم مثل بز زل زدم تو چشمش..!

خب من الان باید چی بهش بگم؟؟
میترسم چیزی بگم دوباره دستم بندازه و با غرور وپوزخند بگه بازم که فکرهای اشتباه کردی!
اونوقت خودکشی من واجب نمیشد؟؟

وقتی دید دارم باگیجی فقط نگاهش میکنم گفت:
_زبونتو موش خورده؟
_چ.. چی.. بای.. باید بگم؟
_همونی که انتظار دارم بشنوم..!
_چه انتظاری داری؟
به گوشش اشاره کرد و گفت:
_اینجا.. بدون هیچ حرفی بله رو بدی!

.°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/06 14:15

#298

با لکنت گفتم؛
_تو.. یعنی شما.. یعنی.. الان..
دستمو به موهام کشیدم و کلافه گفتم؛
_الان غش میکنم میوفتم رو دستت!
یه تای ابروشو بالا انداخت وبا تک خنده ای گفت؛
_اینم میخوای بگی بار اولته؟

باحرص نگاهش کردم که خنده اش اوج گرفت وگفت:
_الان جواب من چی شد؟ نترس اگه غش کردی خودم با روش خودم به هوشت میارم..
هنگامی که حرف میزد به لب هام نگاه میکرد و زبون منه بدبخت هم هرثانیه بیشتر بند میومد..

_چ.. چرا اونجوری نگاه میکنی.. خب من هول میشم..
نیم نگاهی به چشمم انداخت و دوباره به لبم خیره شد وخیلی آروم گفت؛
_میخوام بعد جواب شکارشون کنم!
آخ خدایا.. دلم یه جوری ریخت که تموم بدنم ضعف رفت...

لبخندی زدم و گفتم؛
_ازکجا میدونی که جواب من مثبته؟
همونطوری توی همون حالت گفت؛
_جراتشم نداری نه بگی...
اومد نزدیک و فاصله هارو پر کرد..
من بخاطر گذشته ام اولین دختری بودم که بوسیدن برام کابوس بود اما...

بوسه ی عماد فرق داشت.. اونقدر فرق داشت که نه تنها عقب نکشیدم و نترسیدم بلکه دوست داشتم ادامه پیداکنه...
به سختی ازم جدا شد وباصدایی شبیه پچ پچ گفت:
_جواب.....
_مثبت.. بدجوری هم مثبت!

توی اون فاصله خیلی کم نگاهشو به چشمم دوخت وگفت:
_چندتا دوستم داری؟
دستمو روی گونه اش گذاشتم وگفتم:
_دوتا بیشتر تو!
چشم هاشو بست و موهامو بوکشید..

صدای مامانش باعث شد از هپروت دربیام اما اعتماد حتی تکونم نخورد..
_وای.. الان میاد..
ازم فاصله گرفت وبالبخند گفت:
_خلاف نکردم که.. داشتم از عروس خانوم بله رو میگرفتم..

1403/08/06 14:15

#299

باخجالت سرمو پایین انداختم و گفتم:
_میشه بریم بیرون.. من خجالت میکشم ازشون..
_اوهوم.. بریم..
اومد در رو باز کنه که مانعش شدم..
سوالی نگاهم کرد که خجالت زده گفتم؛

_رژم پاک شده؟ اومدنی رژ داشتم میترسم آبروم بره..
انگشتشو گوشه لبم کشید و با لبخند گفت:
_ فقط یه کوچولوش دور لبت پخش شده.. لازم نیست معذب باشی..

این چیزا واسه خانواده ی من بی آبرویی نیست اونا سالهاست که خارج از ایران زندگی میکنن و بافرهنگ اون ها سازگارشدن!
بی توجه به حرفش دستمو دور لبم کشیدم وگفتم؛
_حالا چی؟ پاک شد؟ تمیزشد؟

شیطون شد وبا شیطونی گفت؛
_نه اونجوری پاک نمیشه میخوای من پاکش کنم؟
باچشم های گرد شده گفتم:
_وا...
خندید و گفت:
_چشماتو اونطوری نکن بچه.. بیابریم بیرون تا دوباره صدامون نزدن!

باهمون لپ های گل انداخته لبخندی زدم وگفتم:
_چشم پدربزرگ...
نگاهی اخمو بهم انداخت و دستمو گرفت و باهم رفتیم بیرون..
مائده_ دو دقیقه اومدیم پیش هم باشیما...

_ببخشید عشق من.. میخواستم یه تصمیمی بگیرم به کمکش احتیاج داشتم!
عزیز بادیدن گوش های سرخ من خندید وگفت:
_دخترم لبو شده از بس خجالت کشیده بیخیال سوال وجواب شین بیاین بشینین میوه بخورین

1403/08/06 14:16

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#300

باخودم آرزو کردم ای کاش یه چیزی اختراع شده بود که باهاش میتونستم زمان رو متوقف کنم.. یا ازهمون کلمه ی معروف همیشگیم استفاده میکردم بهش اسپری (تافت) میزدم وهمونطوری نگهش میداشتم تا قشنگیشو اون لحظه هارو برای همیشه حفظ کنم..
بابای عماد داشت واسم از بچگی های عماد و شیطنت هاش میگفت و من توی سکوت به حرف هاش توجه میکردم که عماد کنار گوشم زمزمه کرد:
باگیجی نگاهش کردم که همونطوری آروم گفت؛ خوشبحالش
_چطور؟
_نیم ساعته داری نگاهش میکنی نمیگی من حسودیم میشه؟
_ توباخودت اسپری تافت آوردی؟
این دفعه نوبت عماد بود که گیج نگاهم کنه...
_واسه چی میخوای؟
_میخوام همه چی رو همینطوری نگهش دارم..

دستشو دور گردنم انداخت و گفت:
_خوب واسه خودت دلبری میکنی!
بی توجه به حضور باباش اخم کردم و دستشو از دور گردنم جدا کردم و گفتم،
_قرار نشد هردفعه فرت وفرت بغل و ماچ وبوسه داشته باشیما!

_عع؟ تاجایی که یادم میاد هیچ قرار وشرط و شروطی هم نبوده و همین چند دقیقه پیش بله رو دادی!
_محرم ونامحرمم که دیگه هیچی؟
_اهان.. ای آتیش پاره.. خب ازاول بگو منظورت اینه بگیرمت و ازدواج کنیم..
به سرعت نور چشم هام گرد شد.. من کی این حرفو زدم؟؟؟ عجب آدمیه ها!
بادیدن قیافه م خندید و ادامه داد:
_خیلی خب چشماتو گردنکن یکی رو میگیم بیاد صیغه محرمیت بخونه.. اما گفته باشما.. من اهل ازدواج و اینجور چیزا نیستم فقط درهمین حد محرمیت میتونم بهت کمک کنم!
یه دفعه اخم هام توی هم کشیده شد و اومدم چیزی بگم که صدای قهقهه اش بالا گرفت و توی همون حالت بریده بریده گفت؛
_شوخی کردم


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/06 14:18

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#301

موقع خداحافظی مائده بغلم کرد و آروم کنار گوشم گفت:
_ممنونم که پسرم رو از بزرگ ترین بحران زندگیش نجات دادی و باعشق واقعی آشناش کردی..
خیلی دلم میخواست از گذشته ی عماد بدونم و باخودم گفتم تو اولین فرصت ازش میخوام که همه چی رو واسم تعریف کنه!
بعداز خداحافظی باعماد به طرف ماشینش رفتیم که عماد دزدگیر ماشین رو زد وگفت:
_برو سوارشو یک دقیقه دیگه منم میام
باگیجی نگاهش کردم ووقتی دیدم قصد توضیح نداره سری تکون دادم و رفتم سوار ماشین شدم...
ساعت نزدیک یک شب بود و کوچه خلوت بود منم که قربونش برم ترسووو!
فورا درهارو قفل کردم و گوشیمو دستم گرفتم تا عماد برگرده..
پنج دقیقه بعد عماد برگشت و منم قفل رو باز کردم و سوارشد..

_چرا دررو قفل کردی؟ ترسیدی؟
بدون تعارف گفتم:
_من ازتنهایی و تاریکی میترسم!
_آخ ببخشید، نمیدونستم!
لبخند مهربونی بهش زدم و دیگه چیزی نگفتم...
ماشین رو روشن کرد و به طرف هتل حرکت کرد...
_به بهار زنگ بزن وبگو که داریم میایم!
_خب داریم میریم دیگه.. چه کاریه؟!
باشیطنت گفت:
_اون رضایی که من میشناسم محاله بیکار نشسته باشه.. یه وقت بدموقع نریم سروقتشون!

باحرف عماد من بجای بهار نزدیک بود ازخجالت ذوب بشم.. چقدرم عماد بی پروابود...
انگار متوجه خجالتم شد..
پشت دستشو روی گونه ام کشید وگفت:
_توچرا خجالت میکشی؟
بدون اینکه نگاهش کنم سرموپایین انداختم وگفتم؛
_چی بگم خب.. خیلی واضح توضیح دادی!
خندید و گفت:
_والا سربسته تر ازاین بلدنبودم..

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/06 20:29

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#302

جلوی هتل نگهداشت و گفت:
_فردا تا ظهر بگیر بخواب و واسه خودت استراحت کن.. عصر میام دنبالت.. به رضا بگو بیاد پایین!
بهش نگاه کردم.. یعنی بیدارم؟؟ باور کنم اینی که روبه روی منه همون عماد بداخلاق و اخموئه؟ همونی که ازش متنفر بودم و دم به دقیقه آرزو میکردم سربه تنش نباشه؟ چی شد که یک دفعه ‌شد تموم دنیام؟ چی توی این چشم ها بود که تموم ترسم از لمس کردن وبوسیدن جنس مخالف شکست؟؟

وقتی دید دارم نگاش میکنم بالحنی مهربون گفت:
_چیزی میخوای بگی؟
_اوومم! چیز...نمیای بالا؟
باشیطنت چشمکی زد وگفت:
_مطمئنی؟ بیام بالا شیطون میاد توپوستما
خندیدم وگفتم:
_خب پس بیخیالش، من میرم.. شب بخیر!
_گلاویژ!
اسمم چقدر قشنگ بود وقتی عماد صدام میزد.. به جرات میتونم بگم که عماد به قشنگ ترین شکل ممکن اسمم رو به زبون میاورد...

_جانم؟
_رفتی بالا پیام بده..
لبخند مهربونی زدم وگفتم:
_چشم!
اگه یک ثانیه بیشتر میموندم می پریدم بغلش.. فورا خداحافظی کردم وپیاده شدم

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/06 20:30

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#303

وقتی همه چی رو برای بهار توضیح دادم برعکس تصورم که فکرمیکردم حتما خیلی خوشحال میشه، ناراحت شد!
_خب حالا چرا ابروهات به هم گره خورد؟ من که کار بدی نکردم..
_گلاویژ تو متوجه نمیشی نه؟ انگار جدی جدی توی همون بچگی هات موندی و قصد نداری بزرگ بشی!
_چی رو باید متوجه بشم؟ چیکار باید میکردم توی اون شرایط وقتی همون لحظه ازم جواب میخواست؟
_عماد زخم خورده اس دختر خوب! اون دنبال یه دختر سفت و محکم میگرده.. یکی که تلخ باشه.. یکی که مثل عشق سابقش نباشه. میفهمی اینارو؟
بانگرانی گفتم:
_یعنی گند زدم؟ یعنی با کاری که کردم الان داره باخودش فکرمیکنه که من چقدر سست عنصر و ولنگ و وازم؟
_نمیدونم گلا.. فقط میدونم که ای کاش من هم امروز باهات میومدم و نمیذاشتم تنها گیرت بندازه!
_داری منو میترسونی.. ببین.. اصلا عشق و اینجور چیزا واسم مهم نیستا.. گور بابای عشق وعاشقی.. فقط نمیخوام کسی راجع بهم فکر اشتباهی بکنه!

_ازاین به بعد گلاویژ و لمس کردنش میشه منطقه ممنوعه! اوکی؟
سرمو پایین انداختم وگفتم؛
_نمیگفتی هم همین میشد..
_آره جون خودت.. بله نداده وا دادی رفته، واسه من خجالتم میکشی! ازفردا بیشتر حواستو جمع میکنی!

سکوت کردم و چیزی نگفتم...
_نمیخواد فازغم بگیری.. من بخاطرخودت میگم.. هرچقدر دست نیافتنی باشی بیشتر تودل جا میشی!
بریم بخوابیم که امروز ازدست رضا اونقدر حرص خوردم تموم موهام سفید شد.. تموم روز رو درحال جنگیدن بودیم اینم مسافرت اومدن ماشده!
_چی شده؟
_هیچی.. فقط میدونم همین روزاست واسه همیشه بذارمش کنار که بره به جهنم!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/06 20:30

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#304

دیگه چیزی نپرسیدم ورفتیم توی تختمون و ازاونجایی که بهار قرص خواب خورده بود سرش به بالش نرسیده بود خوابش برد..
منم از فرصت استفاده کردم وبه عماد پیام دادم.. نوشتم
_سلام رسیدی؟
ده دقیقه طول کشید تا جوابمو داد..
_دیگه داشت خوابم می برد!

_ببخشید بابهار گرم صحبت شدم..
_چی میگفتین؟
_هیچی.. حرف های روزمره..
_اهان...
_میتونم یه سوالی ازت بپرسم؟
_میتونی!
_خب.. راستش من یه کم گیجم.. چی شد یه دفعه؟ همش فکرمیکنم خوابم!
بجای جواب دادن شکلک خنده فرستاد..
خب الان این یعنی چی؟ چرا مثل آدم حرف نمیزنه این بشر؟؟؟

واسش نوشتم؛
_خب این یعنی چی؟ حرف خنده داری زدم؟
_حس میکنم به یه دختر بچه ابراز علاقه کردم و نمیدونم چطوری بهش بفهمونم واسه همون خنده ام گرفت!
_میشه لطفا اینقدر سن من رو به رخم نکشی؟
_اما همین اختلاف سنی شده یه معذل بزرگ توی سرم......
_واقعا منو دوست داری؟
_نمیدونم اسمشو چی بذارم.. وقتی هستی آرومم.. وقتی نیستی بهت فکرمیکنم.. بی دلیل روت غیرتی میشم و به هرکس که باهات حرف میزنه حسادت میکنم.. اسم این حس هارو چی بذاریم؟
غرق لذت شدم.. با عشق گوشیمو بوسیدم و زیرلب زمزمه کردم:
_حتی اگه گناهم باشه.. من گناهکارترینم...

واسش نوشتم:
_دوستت دارم!
بازهم شکلک خنده فرستاد.. نوشتم:
_آره بخند.. عاشق رییس بداخلاق و اخموم شدم...
_این که چیزی نیست.. وقتی خنده دار میشه که عاشق یه جوجه فسقلی لوس بی ادب و خرابکار و زشت بشی!

واسش اموجی خشمگین فرستادم که نوشت:
_برو بخواب جوجه.. فردا کلی کار داریم..
_قراربود تا لنگ ظهر بخوابما..
_اون واسه قبل از پیام ها بود..
_والا.. میخواستی دلبری نکنی.. ساعت یازده_دوازده میام دنبالت ناهار رو باهم بخوریم!

باخوشحالی واسش نوشتم؛
_چشم.. هرچی شما بگید قربان...
_برو بخواب بچه..
_شب بخیر جانم...

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/06 20:30

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#305

برعکس اینکه فکر میکردم تا ظهر بخوابم، ساعت نه صبح بیدار شدم.. بی قرار بودم و یه حس جدید و غریبی توی دلم شروع شده بود...
یه حسی که بیشتر از چیزی به اسم عشق بود.. یه لذت ناب که دلم رو زیر ورو میکرد..
بهار طبق معمول زودترازمن بیدارشده بود وداشت با لب تابش روی عکسهاش کارمیکرد

_صبح بخیر..
_به به... ببین کی سحرخیرشده.. صبح توهم بخیرجانا
_من سحر خیز بودم اما چشم بصیرت میخواد ببینیش جانا...
_آره خب.. برمنکرش نعلت.. حالا که بیدار شدی بدو برو صبحونه بیار که دارم میمیرم از گرسنگی!

_نگرفتی مگه؟ من اومدم صبحونه بخورما.. اصلا نمیخوام میرم بخوابم...
_آیییی کجا؟؟ بدو برو صبحونه بگیر بیار تا نیوفتادم به جونت..
_نمیرم.. چرا خودت نمیری؟ همش زورت به من میرسه.. اینجوری قبول نیست من مظلوم واقع شدم..
_گلاویژ!!!!!
_کوفت ومرض! باشه میرم میگیرم ولی بدون من راضی نیستم خانوم محترمممم حرومه حرومم!

باخنده گفت:
_من حروم خورم.. خیلی هم میچسبه.. بدو تا از دست وپاهام کمک نگرفتم و وارد عمل نشدم!
رفتم مانتو و شلوار پوشیدم وهمزمان گفتم:
_حالا که اینجوری شد میرم واسه خودم میارم به تو کوفتم نمیدم..
بعداز صبحانه ساعت حدود 11 بود که گوشی بهار زنگ خورد.. چون گوشیش جلو دست من بود شماره رو دیدم.. رضا بود.. گوشی رو سمتش گرفتم وگفتم:
_رضاس..
_ولش کن جواب نمیدم بذار روی سایلنت اعصابشو ندارم..

_چی شده؟ چرا قهرین؟ آدمای عاقل توی مسافرت دعوا میکنن؟
_عاقل رو خوب اومدی.. من اگه عقل داشتم عاشق اون عقب افتاده نمیشدم..


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/06 20:30

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#306

باتعجب به این همه جدی بودن بهار نگاه کردم... چرا اینقدرعصبی بود؟!!
_بهار؟ نمیخوای بگی چیشده؟ داری نگرانم میکنی خب!
_میگم ولی فعلا دلم نمیخواد حتی اسمش رو به زبون بیارم..

همیشه همین بود.. وقتی تصمیم به حرف زدن نداشت آسمونم اگر به زمین میرسید حرف نمیزد.. برعکس من که همه چی روهمون لحظه اول به بهار میگفتم..
بادلخوری گفتم:
قصد دخالت نداشتم که.. میخواستم بدونی که اگه کاری ازدست من برمیاد میتونی روکمکم حساب کنی

بهارباچشم های گردشده گف:
_وا؟ توحالت خوبه؟ دخالت چیه؟ باز درجه عقده ای بودنت زد بالا؟
اومدم حرف بزنم که صدای تلفن مشاع اتاقمون بلند شد!
بی حوصله جواب رفتم جواب دادم:
_بله؟
_خانم خرسند؟
_بفرمایید؟
_عذرمیخوام خانوم خرسند عزیز.. توی لابی مهمون دارید! جناب آقای واحدی!
باشنیدن اسم عماد قندتودلم آب شد..

الهی من قربون این ناخونده اومدنت بشم

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/06 20:30

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#307

باعجله رفتم که اماده بشم همزمان به بهارگفتم:
_بهار واسه شام مهمون عزیزهستیم غروب میایم دنبالت آماده باش!
_کجامیری بسلامتی؟
_باعماد میرم بیرون زود برمیگردم!
_یعنی من دیشب هرچی گفتم یاسین خوندم واست؟

مثل بادکنک بادم خالی شد...
_گفتی زودواندم منم به حرفت گوش دادم خب!
شماتت بارنگاهم گرد وگف:
_فردا پس فردا عماد بالاسرت شیر شد و متلک این روزارو بهت انداخت نیای پیش من گریه وناله کنی ها!
_متلک واسه چی آخه؟ آره قبول دارم دیروز دیونگی کردم اما قرار نیست که تکرارش کنم!
_ازما گفتن بود.. ضمنا به عماد بگو اگه میخواد من بیام اون رضای عوضی رو بندازه بیرون!

_وا؟ یه چیزی میگیا.. کجا بندازه بیرون بنده خدارو؟ توشهرغریب کجارو داره که بره؟
_همونجا به با اون زنه قرار میذاره و به دروغ میگه خواهرمه!

_خواهرش؟ سایه رو میگی؟
_نه.. من صدای سایه رو میشناسم.. اون نبود!
_اوه.. نگو که رضا خیانت کرده!
_بیخیال الان نمیخوام درموردش حرفی بزنم.. بپوش برو مردمو منتظر نذار..

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/06 20:30

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#308

عجله ای آماده شدم و رفتم پایین..
عماد با اخم های توهم روی مبل تک نفره ای نشسته بود..
بادیدن من ازجاش بلند شد..
_سلام ببخشید معطل شدی
درجواب سلامم فقط سری تکون داد وگفت:
_بریم؟
وا؟ چرا این ثبات اخلاقی نداره؟ چرا اینقدر سرد واخمو شده! نه به دیشبش نه به الان...
چیزی شده؟
_نه..! به درخروجی اشاره کرد وادامه داد: بریم
وخودش جلوتر راه افتاد

باتردید نگاهش کردم.. خب چرا اینجوری میکنه.. من الان ازکجا بفهمم چه مرگشه!
سوار ماشین شدیم وبدون حرف حرکت کرد...
_میشه لطفا بگی چی شده؟
_گفتم که چیزی نشده..
_اخماتو توهم کردی و میگی چیزی نشده؟ والا بخدا علم غیب ندارم از صورت آدما بتونم حدس بزنم!
_اما میتونی حدس بزنی که من از این جور تیپ هایی که جدیدا میزنی اصلا خوشم نمیاد!
_وا؟ تیپ من چه مشکلی داره؟ دیروزم همین لباس ها تنم بوده!
_دیروز اومدی مهمونی از خونه رفتی به خونه ی دیگه اما امروز داریم میریم بیرون مردمم کور نیستن از این ساق پای لختت چشم پوشی کنن!

_اما توهنوز منوندیده بودی اخم هات توهم بود.. با لباسام مشکل داشتی میتونستی بهم بگی هرچند مشکل اصلی این نیست!
_الان دارم میگم مشکل دارم...
_عماد؟؟؟!!!!
_به جای بحث کردن درک کن وغیرت منم درنظربگیر
_من بحث نکردم.. اگه همونجا تو هتل میگفتی، من میرفتم ولباسمو عوض میکردم الانم اوقاتمون تلخ نمیشد!

کلافه دستی به صورتش کشید وگفت:
_ببخشید.. نمیخواستم اوقات تلخی کنم.. امروز همه چیز روی اعصابم بود..
_و صاف اومدی سرمن خالی کردی!
دستمو گرفت و گفت:
_یه دفعه غیرتم زد بالا... معذرت خواهی کردم دیگه.. ببخشید!

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/06 20:30

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#309

یاد حرف های شب گذشته ی بهار افتادم.. باخودم فکرکردم نکنه همین اول کاری اونقدر زود خودمو باختم که عماد ازم زده شد و پشیمون شده؟ اصلا پشیمونی به درک.. تجربه ی همچین چیزی برای من حکم مرگ رو داشت..!
بی اراده دستمو ازدستش بیرون کشیدم وزیرلب گفتم:
_مشکلی نیست!

اونم دیگه چیزی نگفت و به طرف تفریحگاه حرکت کرد.

توی مسیر بیشتر از بیست یا سی بار گوشیش زنگ خورد و چون گذاشته بود روی سایلنت کامل فقط چراغش روشن وخاموش میشد و عمادم انگار متوجه همه ی تماس ها بود اما قصد جواب دادن نداشت..
هم دلشوره هم کنجکاوی به جونم افتاده بود و برای همین نتونستم ساکت بمونم و گفتم:
_نمیخوای جواب بدی؟ شاید کسی که پشت خطه کار مهمی داشته باشه!
_مادرمه. کاری هم به جزدخالت و تصمیم گیری بیجانداره..
_چیزی شده؟ مشکلی پیش اومده که نمیخوای بگی؟
ماشین رو جلوی رستورانی که دور تادورش درخت های سرسبز بود نگهداشت و گفت:
_بیخیالش.. پیاده شو رسیدیم...

باگیجی ازماشین پیاده شدم و عمادم ماشینو قفل کرد و همقدم هم راه افتادیم...
برعکس تصورم که فکر میکردم زیادی خلوته، خیلی شلوغ بود..
به اسم رستوران توجه کردم (بــــــــــرکه)
_خیلی قشنگه...

_حالا انگار ملت همه چشم هاشونو دوختن به باچه های من!
بااخم نگاهم کرد و گفت:
_یه قولی به من میدی؟
_چه قولی؟
_قول میدی حتی اگه من هم توی زندگیت نبودم هیچوقت اینجوری لباس نپوشی؟؟؟؟؟

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/06 20:30

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#310

باحرفی که زد بی اراده سرجام ایستادم و با تردید گفتم:
_یعنی چی توزندگیم نباشی؟
_زود جوش نیار منظورم بعد وفاتم بود بجای جوش آوردن قولتو بده!

_خدانکنه.. اینجوری قول هایی رو لطفا ازمن نگیر!
صفحه موبالیش که توی دستش بود دوباره شروع به روشن وخاموش کرد و من هم ازاونجایی که داشتم از فضولی میمردم گفتم:
_گوشیت زنگ میخوره میشه لطفا جواب بدی؟ شاید نگران باشن یا خدایی نکرده اتفاقی افتاده باشه!
کلافه به صفحه گوشیش نگاهی انداخت و جواب داد:
_بله عزیز؟
نمیدونم چی گفت که عماد یه ذره فاصله گرفت و گفت:
_آره ناراحتم! ناراحتی من چه دردی رو دوا میکنه؟ اصلا همه به کنار.. تودیگه چرا عزیز؟ ازتو توقع نداشتم..

ای سگ تو اون روحت مرتیکه بزغاله الان من ازکجا بفهمم چه خبرشده؟ بعد یه صدایی از درونم بهم گفت :
خب دختر توکه از اونم بز تری.. اگه میخواست بفهمی همون اول بهت میگفت و الانم عمدا ترکی گفت تا متوجه نشی!
حرصم گرفت.. من آدمی نبودم تا این حد کنجکاوی کنم و واسم مهم باشه که قضیه ازچه قراره اما نمیدونم چرا حس میکنم این قضیه به من ربط داره یا یه چیزایی هست که ممکنه به رابطه من و عماد ربط داشته باشه!
بادلخوری بیشتر فاصله گرفتم تا بتونه راحت حرفشو بزنه و چند دقیقه بعد اومد کنارم وگفت:
_معذرت میخوام.. نمیخواستم جواب بدم به حرفت...
میون حرفش پریدم وبالبخند گفتم:
_خوب کاری کردی.. نمیدونم قضیه چیه اما با پاک کردن صورت مسئله هیچ مسئله ای حل نمیشه!

نگاهی خیره بهم انداخت و غمیگن گفت:کاشکی زودترمیدیدمت
درجوابش فقط لبخند زدم.. لبخندی پر از استرس وترس ازدست دادنش..
نمیدونم چرا حسم بهم میگفت این رابطه موندگار نیست

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/06 20:30