°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#311
واسه ناهار برعکس تصور عماد دیزی انتخاب کردم و اونم بخاطر من مجبور شد دیزی بخوره...
اشتهام کور شده بود و اصلا شور وشوق صبح توی دلم نبود.. نمیدونم، واقعا نمیدونم چرا دلم میخواست یه گوشه بشینم و زار زار گریه کنم.. نصیحت های بهار توی ذهنم مدام تکرار میشد و بدبختی اونجا بود که رفتار های عماد درست شبیه حرف های بهار شده بود..
تموم مدت سرش به غذاش گرم بود و حتی نیم نگاهی به من نمیداخت...
دلم میخواست ازش بپرسم که چه خبر شده وچرا یک شبه همه چیز از این رو به اون رو شد اما احساس میکردم بیشترازاون کنجکاوی به صلاح نبود چون عماد رو میشناختم چیزی رو نخواد بگه، اگه آسمونم به زمین میرسید نمیگفت!
توی فکر بودم وبا غذام بازی میکردم که بالاخره تصمیم گرفت دو کلام حرف بزنه.. اونم نه حرف هایی که انتظار شنیدنش رو داشتم!
_چرا نمیخوری؟ از غذا خوشت نیومد؟ میخوای عوض کنم؟!
_نه ممنون.. اشتهام همینقدربود.. بیشترازاین نمیخورم
_اما توکه چیزی نخوردی.. خودت سفارش دیزی دادی!
_اوهوم من دیزی دوست دارم.. خوردم دیگه بیشتر نمیتونم.. دستت دردنکنه!
مشکوک نگاهم کرد و گفت:
_پس میخوای بگی کلانمیخوای بگی چرا یه دفعه رفتی توفکر؟ درسته؟
_آخه چیزی نشده.. خب موقع غذا خوردن کسی حرف نمیزنه که من دومیش باشم..
نگاهی به غذا کرد و باحسرت آهی کشید وگفت:
_اوهوم.. احساس میکنم اون کارهارو میکرد تا جلب توجه بشه و بیشتر آدمو وابسته خودش کنه!
باحرف عماد بند دلم پاره شد.. دیگه لازم نبود چیزی بگه.. خودم همه چی رو فهمیدم.. پس موضوع همون دختری بود که ولش کرده بود..!
باغم گفتم:
_هنوز فراموشش نکردی؟
یه دفعه انگار به خودش اومده باشه باگیجی نگاهم کرد وگفت:
_کی؟ چی رو فراموش کنم؟!
_صحرا رو...
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
1403/08/07 19:31