The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

‌‌
➖⃟♥️••‌ 𝗜 𝗟𝗢𝗩𝗘 𝗬𝗢𝗨 𝗟𝗜𝗞𝗘
‌ ᴍʏ ʙʀᴇᴀᴛʜ ᴊᴜsᴛ ᴀs ᴜɴᴄᴏɴᴛʀᴏʟᴀʙʟᴇ!

مثل نفس کشیدن دوست دارم همانقدر بی اختیار!



⌠♥️⃟••

1403/08/06 20:31

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#311

واسه ناهار برعکس تصور عماد دیزی انتخاب کردم و اونم بخاطر من مجبور شد دیزی بخوره...
اشتهام کور شده بود و اصلا شور وشوق صبح توی دلم نبود.. نمیدونم، واقعا نمیدونم چرا دلم میخواست یه گوشه بشینم و زار زار گریه کنم.. نصیحت های بهار توی ذهنم مدام تکرار میشد و بدبختی اونجا بود که رفتار های عماد درست شبیه حرف های بهار شده بود..

تموم مدت سرش به غذاش گرم بود و حتی نیم نگاهی به من نمیداخت...
دلم میخواست ازش بپرسم که چه خبر شده وچرا یک شبه همه چیز از این رو به اون رو شد اما احساس میکردم بیشترازاون کنجکاوی به صلاح نبود چون عماد رو میشناختم چیزی رو نخواد بگه، اگه آسمونم به زمین میرسید نمیگفت!

توی فکر بودم وبا غذام بازی میکردم که بالاخره تصمیم گرفت دو کلام حرف بزنه.. اونم نه حرف هایی که انتظار شنیدنش رو داشتم!
_چرا نمیخوری؟ از غذا خوشت نیومد؟ میخوای عوض کنم؟!
_نه ممنون.. اشتهام همینقدربود.. بیشترازاین نمیخورم
_اما توکه چیزی نخوردی.. خودت سفارش دیزی دادی!
_اوهوم من دیزی دوست دارم.. خوردم دیگه بیشتر نمیتونم.. دستت دردنکنه!
مشکوک نگاهم کرد و گفت:
_پس میخوای بگی کلانمیخوای بگی چرا یه دفعه رفتی توفکر؟ درسته؟
_آخه چیزی نشده.. خب موقع غذا خوردن کسی حرف نمیزنه که من دومیش باشم..
نگاهی به غذا کرد و باحسرت آهی کشید وگفت:
_اوهوم.. احساس میکنم اون کارهارو میکرد تا جلب توجه بشه و بیشتر آدمو وابسته خودش کنه!
باحرف عماد بند دلم پاره شد.. دیگه لازم نبود چیزی بگه.. خودم همه چی رو فهمیدم.. پس موضوع همون دختری بود که ولش کرده بود..!

باغم گفتم:
_هنوز فراموشش نکردی؟
یه دفعه انگار به خودش اومده باشه باگیجی نگاهم کرد وگفت:
_کی؟ چی رو فراموش کنم؟!
_صحرا رو...


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/07 19:31

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#312

اخم هاشوتوهم کرد وگفت:
_صحرا رو ازکجا میشناسی؟
_بیخود بین ابروهات گره ننداز.. هرآدمی توزندگیش ممکنه یه چیزهایی داشته باشه که برخلاف میلش از دید بقیه پنهون نیست!

_منظورت ازبقیه کیه؟ کاری به دونستن این موضوع ندارم... میخوام بدونم ازکجامیدونی!
_چه فرقی میکنه؟ مهم اینه که به غذا هم نگاه میکنی یاد اون میوفتی!

کیفمو برداشتم و گفتم:
_اگه غذات تموم شده میشه لطفا منوبرگردونی هتل؟
باصدایی ک شک نداشتم به گوش همه رسیده گفت:
_بشین سرجات

باچشم های گرد شده و صدایی پراز تعجب گفتم؛
_هیس! چه خبره؟ آرومم میگفتی میشنیدم وا..
_ازاین به بعد تا من نگفتم تصمیم گیری نمیکنی!
ثانیا ازچیزی خبر نداری حق نداری واسه خودت ببری و بدوزی!

منظورمن صحرا نبود و ازهمین دقیقه به بعد نمیخوام توی تحت هیچ شرایطی حتی به خوبی اسمی ازش به زبون بیاری!
_اوهوو! بابا بیخیال.. پاتو گذاشتی روی گاز و داری میری ها!! یه کم آروم تر آقا عماد ماهم بهت برسیم!
ازکی تاحالا به شما اجازه دادم که برای حرف زدن یا تصمیم گیری های من، نظر بدی و تصمیم گیری کنی؟؟؟
بذار دوروز بشه بعد واسه من خط و نشون بکش!
ضمنا وقتی حرفی از اون خانوم میزنم پس لابد به حدکافی اطلاعات دارم که چه خبربوده و چه اتفاق هایی افتاده.. پس نمیخواد پیش من ازش دفاع کنی وسنگشو به سینه بزنی!

_بسه....
بغض داشتم.. هرلحظه ممکن بود باصدای بلند بزنم زیر گریه و آبرو ریزی کنم!
درحالی که تندتند لبمو گاز میگرفتم که جلوی شکستن بغضمو بگیرم گفتم:
_اوهوم.. دیگه بسه..
ازجام بلند شدم و با قدم های بلند به طرف در خروجی رفتم!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/07 19:31

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#313

تا پامو گذاشتم بیرون بغضم ترکید و زدم زیر گریه...
باقدم های بلند به طرف خیابون اصلی میرفتم و درحالی که سرموپایین انداخته بودم گریه میکردم...
حق با بهار بود.. نباید به همین راحتی پیشنهادشو قبول میکردم تا به همون راحتی هم کنار گذاشته نمیشدم!
مسیرم شیب داشت و من تندتند به طرف پایین میرفتم که ماشین ها عبور میکردن و خداروشکر کسی متوجه گریه هام نمیشد..
داشتم همونطوری میرفتم که ماشین عماد به سرعت پچید جلوم..
یه جوری زد روی ترمز که صدای لاستیک هاش بلند شد

شیشه رو پایین کشید و گفت:
_سوارشو!
بی توجه بهش ازکنارش گذشتم و سعی کردم قدم هامو تندتر کنم تا به خیابون اصلی برسم..
هنوز چند قدم نرفته بودم که بازوم به طرف عقب کشیده شد!
_این بچه بازی ها چیه درآوردی؟ مگه نمیگم بیا سوارشو؟ هان؟ حتما باید با این ریخت و قیافه جلب توجه کنی؟

باآرامش بدون اینکه حتی سرمو بلند کنم گفتم:

_لطفا دستم رو ول کن... اگه میخواستم سوار بشم بدون این کارها سوار میشدم! پس خواهش میکنم راهتو بکش برو!
_اگه نمیخوای آبرو ریزی بشه بهتره که خودت باپای خودت بری سوار ماشین بشی!

نیم نگاهی بهش انداختم وگفتم:
_من میخوام برگردم هتل!
دستشو به طرف ماشینش دراز کرد وگفت:
_من هم همین کاررو میکنم! پس برو سوارشو!
بدون حرف سرمو تکون دادم و رفتم سوار ماشینش شدم...
نمیخواستم گریه کنم اما بی اراده وبی صدا اشک هام گونه هامو خیس میکرد


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/07 19:31

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#314

خودشم سوار شد و بدون حرف خیابون رو دور زد و به طرف راه برگشت حرکت کرد...
به خیابون زل زده بودم و همونطوری بی صدا گریه میکردم که عماد گفت:
_تقصیر خودمه.. اگه یه ذره عقلانی تر به این رابطه نگاه میکردم الان هیچکدوم از این اتفاق ها نمی افتاد!
بازهم بدون حرف و اشک هایی که مثل ابربهار گونه هامو نوازش میکرد فقط به خیابون نگاه کردم...
_دنبال آرامش درکنار دختری بودم که جای بچه ام به حساب میاد! خب حقم داری.. تو توی سنی هستی که پراز هیجان و تنش و اشتیاقی.. مشکل از منه که سنم واسه این کارها یه ذره بالا رفته!
نمیخواستم حرف بزنم.. تصمیم داشتم باهمین سکوت قضیه رو ختم کنم و دیگه بهش فکرنکنم..
حق باعماد بود.. شاید 12 سال تفاوت سنی بیرون از گود چیز مهمی نباشه و یاحتی قشنگ به نظر برسه.. اما داخل گود خیلی فرق میکنه!
بازهم صدای عماد:

_منظورمن صحرا نبود و الکی شلوغش کردی.. آره اون دختر یه بار گند زده به زندگیم و من هرگز نمیخوام اون اشتباه رو تکرار کنم!
ماشین رو کنار خیابون نگهداشت و بادستش صورتمو برگردوند و گفت:
_همیشه مقلطه به پا میکنی و آخرشم میشینی گریه میکنی؟ خودت یه بحثی رو شروع کردی خودتم داری گریه میکنی؟
_میشه بجای این حرف ها منو برسونی؟ من نمیخوام دراین باره حرفی بزنم.. برعکس شما من واسه دعوا نیومده بودم..
_منم واسه دعوا نیومدم گلاویژ. برعکس.. من اومده بودم تا کنارتو آروم شم!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/07 19:32

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#315

_نمیتونی من رو درک کنی چون جای من نبودی.. من توزندگیم خیلی اذیت شدم و برای دختری مثل تو فهمیدن این شرایط سخته.. اما نمیدونم چرا حس کردم اگه بیام پیش تو آروم میشم و فراموش میکنم دنیای بیرون چه خبربوده....

وقتی دید هنوزم گریه میکنم و قصد حرف زدن ندارم ، یه دفعه کلافه شد و باحرص گفت:
_میشه گریه نکنی.. یکی ببینه فکرمیکنه من کتکت زدم یااذیتت کردم اینجوری گریه میکنی! اصلا میشه بگی واسه چی داری گریه میکنی؟

_باشه.. دیگه گریه نمیکنم.. معذرت میخوام که نتونستم آرامشی که دنبالش بودی رو بهت بدم.. اما تو مرد خوبی هستی.. مطمئنم که یه روز آرامشتو پیدا پیدا میکنی.. امیدوارم منو ببخشی!
لبخند غمگینی زد وگفت:
_حرفای قلمبه سلمبه نزن جوجه.. دیگه هم باافعال جمع بامن حرف نزن اوکی؟

غمگین نگاهش کردم وسرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم!
_آفرین..! حالاشدی یه دخترخوب! ناهار رو که کوفتمون کردی.. با بستنی موافقی؟
_میشه برگردیم؟
دلخور سرشو تکون داد وگفت:
_اوهوم.. میشه!

تاوقتی رسیدیم دیگه حرفی نزدیم و من هم همه ی بغض ها واشک هامو نگهداشتم برای وقتی که تنها شدم!
دلم نمیخواست حتی بهار هم چیزی از بهم خوردن این رابطه بدونه..
جلوی هتل پارک کرد و گفت:
_ببخشید ناخواسته روزتو خراب کردم
_نه.. شما.. یعنی توببخش!
لبخند غمگینی زد وگفت:
_باخانواده ام دعوام شده.. قرار امشب کنسله.. چمدون هاتونو ببندین شب راه میوفتیم!

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/07 19:32

💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#316

دلم میخواست بپرسم اماسکوت تنها راه انتخابی من بود!
سرمو به نشونه مثبت تکون دادم وگفتم:
_حتما.. فقط قبل از اومدن اطلاع بدین که آماده باشیم..
در ماشین رو باز کردم و اومدم پیاده شم که دستمو گرفت وگفت:
_بیا مثل دوتا دوست باشیم.. به چشمام خیره شد ویه کم مکث کرد... _اما دوتا دوست صمیمی!
روی بغضم نقاب زدم و پنهون کردم هزارتکه شدن قلبم رو..!
لبخند شیطونی زدم وگفتم؛
_موافقم
لبخند روی لب من اما... محو کرد لبخند روی لب هاشو!

پیاده شدم و باقدم های بلند خودمو به هتل ترسوندم و از پشت شیشه به رفتنش نگاه کردم...

مثل رفتن جان از بدن... دیدم که جانم میرود


با حالی که داشتم، نمیتونستم برگردم اتاقمون.. یه کم منتظر شدم تا عماد کاملا بره و بعدش ازهتل زدم بیرون!
فضای سبز هتل هم خلوت بود وهم پر از سوراخ سمبه بود..
بهترین گزینه بود برای منی که توی اون شهر غریب بودم و هیچ جارو بلد نبودم...

رفتم روی دورترین صندلی و کور ترین نقطه از حیاط نشستم و آروم آروم گریه کردم ..
باخودم عهد بستم.. دیگه هیچوقت اسم عشق رو توی زندگیم نیارم و دور دوست داشتن و عاشقی رو خط قرمز بکشم!
عهد بستم، دیگه هیچوقت به قلبم اعتمادنکنم و عقلمو دستش نسپرم..
باخودم و خدای خودم عهد بستم که با اولین خواستگار پولدار ازدواج کنم و ازاین به بعد عمرم رو زندگی کنم و دنیایی جدید رو تجربه کنم....

نمیخواستم از عماد فرار کنم.. نمیخواستم معذبش کنم و توی رودربایستی قرارش بدم.. تصمیم گرفتم بعدازاین.. یه جوری رفتار کنم که پیش خودش عذاب نگیره!

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/07 19:35

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#317

خوب که گریه هامو کردم و خالی شدم برگشتم به اتاقمون..
بهار بادیدنم متعجب گفت:
_ع؟ چرا اینقدر زود برگشتی؟
به چشم هاش نگاه کردم.. اونم گریه کرده بود.. ما کی فرصت کردیم اینقدر ازهم دور بشیم؟

_سلام.. انگار عماد با خانواده اش بحثش شده بود و گفت میخواد برگرده تهران..
_یعنی چی؟ یعنی قرار امشب کنسله؟ تورچراگریه کردی؟
خب من پوستم زیادی سفید بود و با یک قطره اشک هم تموم صورتم سرخ میشد چه برسه به اون همه اشکی که ریخته بودم..

اما فکرش رو کرده بودم که چی بگم!
مثل خودش باید بگم که فعلا حرفی برای گفتن ندارم و شاید یه روز که اروم ترشدم همه چی رو بهت بگم!
باحسرت آهی کشیدم وگفتم:
_میشه سوال نپرسی خواهری؟ نمیخوام حرف بزنم لطفا!

_نخیر نمیشه! با لب های خندون فرستادمت بیرون با چشم های اشکی برگشتی و میگی نمیخوام حرف بزنم؟
_چشم های خودت چی میگن؟ فکرنمیکنی اون چشم هاهم حرفی برای گفتن داشته باشن؟

_منو ولش کن.. اصلا گوربابای بهار.. گور بابای دلم وخرکی عاشق شدنم.. اما توچی؟ تو برای من خیلی مهمی گلاویژ.. ازهمه دنیا میگذرم ودست میکشم اما تو نه!

رفتم بغلش کردم و گونه شو بوسیدم وگفتم:
_دردت به سرم.. توتنها کسی هستی که من توی دنیا دارم..
هم مادرم.. هم پدرم.. هم خواهرم.. همه ی خانواده ی من توی همین چشم های غمزدع خلاصه میشه! اما دورت بگردم.. اجازه بده بعدا حرف بزنیم.. الان واقعا حرفی ندارم!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/07 19:36

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#318

وقت رفتن شد.. اصلا نفهمیدم برای چه اومده بودم.. برای چه برگشتم؟! نفهمیدم چه بلایی به سر عشق یک شبه وپر هیجان عماد اومد..
باگفتن دو کلمه ساده، دوست معمولی، تکلیف دلم رو یکسره کرد وتمام!
اومدن به اون شهر جزخاطرات تلخم شد وبه خودم قول دادم که دیگه هرگز به تبریز برنگردم!
رضا چمدون هامونو توی ماشین جا داد و به طرفمون اومد..
_خب دیگه همه چی آماده است خانوما.. شما برید سوار ماشین تا من برم باهتل تسویه کنم زود میام!

بهار درحالی که حتی به صورت رضا نگاه نمیکرد بالحنی جدی گفت:
_شما زحمت نکشید من تسویه و حساب کردم...
رضا بادلخوری به بهار نگاهی انداخت وگفت:

_فکرنمیکنی داری یه کم زیاده روی میکنی خانوم جان؟
بهاربی توجه به رضا رو به من کرد وگفت:
_اگه اماده ای برو سوار شو زودتر بریم عمادم اومد!

باشنیدن اسم عماد فورا برگشتم و دیدم که ماشین عماد کنارماشین رضا ایستاد...
قلبم شروع کرد به تند تپیدن.. اما به خودم نهیب زدم..
_بسه گلاویژ.. یه ذره مغرور باش.. به خودت بیا واینقدر ذلیل نباش.. فقط عماد مرد توی این دنیا نیست!

نفس عمیقی کشیدم و به طرف ماشین رضا حرکت کردم..
چون بهار و رضا میونشون شکرآب بود بهارتصمیم گرفت تاتهران ماشین رضا دستش باشه و من و بهار توی یک ماشین باشیم و عماد ورضاهم اون یکی ماشین!

عماد ازماشین پیاده شد و بابهار احوال پرسی و بعدش برای کنسل شدن برنامه ها معذرت خواهی کرد..
داشتم بی صدا به مکالمه شون گوش میدادم که عماد به طرف من برگشت به نشونه ی سلام سرتکون داد..

مثل خودش سرتکون دادم که اومد کنارم وگفت:
_خوبی؟
_اوهوم.. ممنون!
_بین رضا وبهار اتفاقی افتاده؟
_یعنی شرایط اونقدر درب وداغونه که این هم نمیدونی؟
باحسرت آهی کشید وگفت:
_داغون تر ازاینی که میگی.. بیابریم توماشین من تنهاباشن بهتره راحت تر حرف میزنن

_نمیتونم.. بهار تهدیدم کرده..
نذاشت حرفمو کامل کنم، دستم رو گرفت وباصدایی که بهار ورضا بشنون گفت:
_گلاویژ بامن میاد.. کارش دارم.. ضمنا الان شبه و توجاده خطرداره بهتره که رضا پشت فرمون باشه خیالمون راحت تره!

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/07 19:38

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#319

باچشم های گردشده به بهارنگاه کردم و اون هم انگار شدت تعجبش کمتراز من نبود..
دستمو از دست عماد بیرون کشیدم و یه جوری که فقط خودش بشنوه گفتم:
_عادت داری همیشه توی لحظه تصمیم بگیری؟
_نه اما نمیدونم چرا درمقابل تواینجوری میشم

تا اومدم قضیه ی همسفر شدنم رو باعماد کنسل کنم که رضا گاز داد و ناجوان مردانه ازجلوچشم هامون رد شد!
_واقعا رفت...!
ازچشم عماد دور نموند اما به روی خودش نیاورد و به ناچار من هم رفتم وسوار ماشینش شدم وحرکت کردیم..
یه کم که گذشت اونقدر گردنم رو کج نگهداشته بودم و به جاده چشم دوخته بودم که گردن درد گرفتم..

داشتم نامحسوس گردنم رو مالش میدادم که عمادگفت:
_صندلی رو بخوابون و واسه خودت بخواب.. تاتهران خیلی مونده..
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم؛
_ممنون.. عادت ندارم وقتی شبه تو جاده بخوابم!

_ازدست من دلخوری؟
بهش نگاه کردم و با دلخور ترین حالت ممکن گفتم:
_نه.. دلخور واسه چی؟ مگه من جز آدم ها حساب میشم که دلخور شدن هم بلد باشم؟! نه بابا.. نیستم.. نگران نباشید!

_پس دلخوری... حقم داری.. اما بدون من هیچ کاری رو بدون هدف انجام نمیدم.. مگر اینکه بخاطر خودت باشه و خیروصلاحتو بخوام!
_میشه خواهش کنم ادامه ندید؟ واقعا نمیدونم چرا هرکی به من میرسه خیر وصلاح من رو می بینه

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/07 19:40

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#320

یه کم سکوت کرد و بعد یه جوری که انگار تعجب کرده باشه گفت:
_یعنی چی هرکی بهت میرسه؟ منظورت از هرکی، کی بود؟
من هم پر از تعجب برگشتم توی صورتش نگاه کردم وگفتم:
_الان من این سوال ها رو باید به چی تعبیر کنم؟
فکرنمیکنید این سوال ها خیلی شخصی باشه؟

_البته که نه! این ها چیزایی هستن که باید ازقبل به من میگفتی!

پووف کلافه ای کشیدم وگفتم:
_بیا ادامه ندیم.. میترسم به جاهای خوبی ختم به خیر نشه و مجبورشم تو جاده از ماشین پیاده شم!

_من فکرنمیکردم تو قبل ازمن کسی توی زندگیت بوده باشه!
_عماد توتوی زندگی من نیستی! درسته اعتراف کردیم به هم علاقه مندیم اما این تصمیم خودت بود که یه دوستی معمولی باشه!

سرشو به نشونه ی تایید تکون داد وگفت:
_وشما هم با آغوش باز ازاین پیشنهاد استقبال کردی!
_توقع نداشتی که التماس کنم؟
_معلومه که نه!

آرامش توی صداش باعث میشد هرلحظه عصبی تربشم

دلم میخواست سر از تنش جدا کنم..
دلم میخواست یه جوری عقده هامو سرش خالی کنم و پشیمون شدنش رو به نفع خودم تموم کنم..
دلم میخواست یه جوری غرورمو حفظ کنم و بهش بگم من هم مثل خودش پشیمون شدم و من هم مشتاق به ادامه دادن اون رابطه ی یک روزه نبودم!

سعی کردم خودم رو بیخیال جلوه بدم و آرامش ظاهری خودم رو حفظ کنم و برعکس.. یه کاری کنم بجای من اون حرص بخوره..
نفس آرومی کشیدم و گفتم:
_عجله ای تصمیم گرفتم و درگیر احساسات لحظه ای شدم.. از این احساس مطمئنم چون فردای همون روز پشیمون شدم!

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/07 19:41

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#321

با گفتن این حرف به وضوح دیدم که اخم های عماد توی هم کشیده شد دیدم که رنگ صورتش پرید و اخلاقش برزخی شد...
_خوبه.. خداروشکر که قبل از جدی شدنش متوجه اشتباهت شدی!
لحنش دلخور بود و عذاب وجدان رو انداخت به جونم.. یاد حرف های رضا و عشق اول عماد افتادم..
دلیلی برای عذاب وجدان نداشتم... وقتی هنوزم توهر موقعیتی به اون فکر میکنه و خاطراتشون رو مرور میکنه حق نداره به هیچ دختر دیگه ای ابراز احساسات کنه..

وقتی به اون صراحت از خاطرات عشق اولش تعریف میکنه، اصلا حق دوست داشتن کسی رو نداره چه برسه به بیان کردن این احساس...
گلاویژ به خودت بیا.. توحق نداری عذاب وجدان بگیری چون حرف حق رو زدی!!

چشم هامو روی هم گذاشتم وسعی کردم تا موقع رسیدن خودمو به خواب بزنم..
آهنگ های غمگینی رو که انتخاب میکرد نادیده گرفتم...
حتی زمزمه هایی که با قسمت هایی از آهنگ هم میکرد سعی کردم نشنوم تامبادا بغضم بترکه و بزنم زیر گریه!

وقتی رسیدیم تهران رضا وبهار آشتی کرده بودن و بهار یه خبر خیلی خوب رو بهم داد..
جمعه ی آینده نامزدیشون رسمی میشد و قراربود درکنار هم تدارکات نامزدیشونو ببینیم..
و من به نتیجه رسیدم که این دعوا و قهر بهار، برای رضا لازم بود تا رضا به خودش بیاد و زندگیشو یه کم جدی تر بگیره


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/07 23:01

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#322

اونقدر توی ماشین خودمو به خواب زده بودم جدی جدی تموم راه رو خوابیده بودم و دیگه خوابم نمیومد..
بیخیال عماد و هر آدمی روی زمین شدم و واسه خودم با آرامش دوش گرفتم...

ازبیکاری چندساعت توی حموم موندم و خودمو کیسه کشیدم و بالای ده بار موهامو شامپو زدم و چندباری هم خواننده و دیجی شدم!
وقتی اومدم بیرون تازه ساعت پنج ونیم صبح شده بود.

موهامو اول سشوار کشیدم و بعد با وسواس خیلی خاصی اتو کشیدم... موهای لختمو شلاقی کردم و آرایش کردم..
همیشه بیشتر روی چشم هام کار میکردم اما بخاطر گریه های روز گذشته هنوزم چشم هام متورم بود و با کشیدن ‌‌‌سایه خیلی زشت به نظر میرسیدم.

لنز مشکی توی چشم هام گذاشتم و باکشیدن ریمل وخط چشم تمومش کردم..
هوا دیگه سرد شده بود و با پوشیدن بافت و پاییزه گرم نمیشدم .

پالتوی مشکی بهار رو پوشیدم.. شلوار جین کوتاه مشکی، کتانی های لژ دار سفید و شال مشکی تیپم رو کامل کرد..
بهار تموم شب رو بیدار مونده بود توی خواب نازبود..

دلم نیومد بیدارش کنم واسه همون خیلی آروم ازخونه زدم بیرون و تصمیم گرفتم چندساعت مرخصی بگیرم و برم واسه خودم پالتو و لباس گرم بخرم..
وقتی به شرکت رسیدم عماد و رضا رو دیدم که درحال مشاجره درباره چیزی بودن که با اومدن من جفتشون ساکت شدن!

قرار عماد رو نادیده بگیرم.. پس واسم مهم نبود چی شده ویا چی میگفتن..
باروی خوش به هردوتاشون سلام کردم و فقط رضا بود که جواب سلاممو داد..
کیفمو روی میزم گذاشتم وبه طرف آشپزخونه رفتم...
داشتم داخل چای ساز آب میریختم که صدای عماد رو پشت سرم شنیدم!

_این چه وضع لباس پوشیدن تو محیط کاریه؟

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/07 23:03

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#323

ترسیده تکونی خوردم و یه ذره آب روی زمین ریخت و باحرص گفتم:
_ای وای ترسیدم.. توروخدا وقتی وارد جایی میشید که منه ترسو داخلش حضور دارم اعلام کنید.. آخرش من یا سکته میکنم یا ام اس میگیرم!

_چه خبرته اول صبحی شروع کردی به غر زدن..
_والا منه بیچاره بی سروصدا داشتم کارم رو میکردم شما اومدی منو ترسوندی یه چیزی هم بدهکار شدم خوبه والا!

نفس عمیقی کشید وبا حرص گفت:
_من قصد ترسوندنت رو نداشتم.. تومگه قرار بود اینجوری لباس نپوشی؟ نظرت چیه شلوارک بپوشی وبیای بیرون؟ اینجارو با اروپا اشتباه گرفتی درسته؟

چای ساز رو روی دستگاهش گذاشتم و رفتم توی فاصله کم از صورتش گفتم:
_چرا باید برای پوشیدن لباس هام به شما توضیحی بدم؟ رضاهم یه دوست معمولیه.. تازه اگه یه جور دیگه حساب کنیم فامیل هم میشه.. چرا اون نمیاد دخالت کنه؟

_من کاری به نوع لباس پوشیدنت ندارم.. بیرون ازاینجا هم به من مربوط نیست! اما اینجا محل کار منه و اجازه نمیدم با این سر ووضع افتضاح توش رفت آمد بشه! اوکیه؟

سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم وگفتم:
_موافقم.. حرف شما رو با منت قبول میکنم.. از فردا باخودم چادر میارم و جلوی در شرکت سرم میکنم و حجاب اسلامی رو داخل شرکت آقای رییس رعایت میکنم و روی چشمم میذارم! حرف حق جواب نداره!

کلافه نگاهی پر از حرص بهم انداخت ومیون دندون های کلید شده اش گفت:
_خوبه.. تصمیم خودت روگرفتی! بچرخ تا بچرخیم! توهم از فردا هرچی دیدی حق دخالت و حسادت و فضولی نداری! اوکی؟

بالبخند وشیطونی چشمکی زدم وگفتم:
_چشم رییس! من به شما اطمینان میدم نقش روح رو بازی کنم..

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/07 23:03

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#324

بعداز رفتن عماد نیم ساعتی طول کشید تا قهوه آماده بشه و من هم توی اون فاصله رفتم سراغ کامپیوتر و چک کردن برنامه های اون روزم..

داشتم شماره هارو نگاه میکردم که واسم ایمیلی اومد..
متعجب بازش کردم و بادیدن اسم برند معروفی که چندسال پیش بهار واسشون کار کرده بود دهنم باز موند!

خدایا... ای خدا من نوکرتم! چطور ممکنه؟ چطوررر ممکنه از به من پیشنهاد کاری داده باشن؟ اونم توی این موقعیت که کار کردن با عماد واسم عذاب شده بود!
باخوشحالی به بهار زنگ زدم و ماجرا رو واسش تعریف کردم..
بهار که انگار هنوزم توی خواب بود با گیجی گفت:
_این خیلی عالیه اما پس کارخودت چی میشه؟ عماد اجازه میده تو با این شرکت همکاری کنی؟ تا جایی که من میدونم از این کار ها بدش میومد که!

باحسرت آهی کشیدم وگفتم:
_همش یه خواب بود.. وقتی اومدم واست تعریف میکنم!
_منم یه چیزایی از رضا شنیدم.. اومدی واسه هم تعریف میکنیم!
دلم میخواست بدونم چی شنیده اما با باز شدن در اتاق عماد از،سوالم پشیمون شدم!

یه جوری که انگار متوجه حضور عماد نشدم به بهار گفتم:
_وای بهار دارم ازخوشحالی پرواز میکنم.. باورم نمیشه برند (...) به من ایمیل داده باشه.. هزار دفعه اس دارم متنی که فرستادن رو میخونما اما باورم نمیشه!
یه لحظه قطع کن واست اسکرین شات بگیرم بفرستم!
بهار خندید وگفت:
_عماد اومد؟
_وای آره بهار.. یعنی دیگه مجبورنیستم این روزارو تحمل کنم..
_اهمممم!
باصدای عماد به طرفش برگشتم و ادای هول شدن درآوردم وگفتم:
_بهارجان باید قطع کنم بعدا حرف میزنیم خداحافظ!
عماد:چرا تلفن رو جواب نمیدی؟!
_عذر میخوام من داشتم با تلفن همراه خودم حرف میزدم!
_اما من منظورم تلفن شرکت بود همیشه اولین کاری که میکنی اون بی صاحب شده رو بزن به برق!
باگیجی به سیم تلفن نگاه کردم و زدمش به پریز!

_ببخشید ندونستم توی برق نیست!
_یک ساعته منتظر قهوه هستم آماده نشده؟
_ای وای بازهم ببخشید هیجانی شدم یادم رفته.. همین الان میارم خدمتتون!
عمدا صفحه چتم رو باز گذاشتم وازجام بلند شدم ورفتم توی آشپزخونه!
مطمئن بودم اونقدر فضول هست که ایمیل رو میخونه!
داشتم با کف شیر روی قهوه رو شکل گل میکشیدم که عماد اومد توی آشپزخونه!

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/07 23:31

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#325

بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
_الان آماده میشه میارم خدمتتون!
_پیشنهاد خوبی بهت شده.. بدون شک حقوقش بیشتر ازاینجاست!
سرمو بلند کردم و نگاهش کردم.. احساس کردم بیشتر از اینکه عصبیش کرده باشم ناراحت بود!

خودمو زدم به اون راه وگفتم:
_ببخشید متوجه نشدم!
_پیشنهاد کاریتو میگم.. میتونه آینده ی خوبی داشته باشه تبریک میگم!
_شما صفحه چت شخصی من رو نگاه کردید؟
_اینقدر همه چیز رو جمع نبند و یه جوری وانمود نکن که انگار هیچی نشده! منم کلافه تراز این نکن.. بعداز ساعت کاری میتونی بیای استعفاتو رد کنم واست!
دلم شکست.. برعکس تصورم که فکرمیکردم جلومو میگیره ونمیذاره برم به راحتی قبول کرد وبه همون راحتی هم از شرکت بیرونم کرد!
من ازپیشنهاد اون شرکت خیلی خوشحال شده بودم اما قصد قبول کردنش رو نداشتم...
اما حالا که عماد تیر خلاص رو زده بود من هم انتخاب خودم رو میکنم..
حق با عماد بود.. قبول کردن استعفا برای جفتمون بهتر بود..

داشت اشکم درمیومد اما به سختی خودمو کنترل کردم و قهوه اش رو بردم توی اتاقش..
باچهره ای که ناراحتی ازش می بارید مشغول نوشتن چیزی روی کاغذ بود..
_بفرمایید
بدون اینکه نگاهم کنه زیر لب تشکر کرد...
دلم میخواست بیشتر نگاهش کنم...
اگه امروز آخرین دیدارمون باشه به هک کردن تصویرش توی ذهنم خیلی نیاز داشتم...
بی اراده داشتم نگاهش میکردم و اصلاهم واسم مهم نبود اگه خیلی دارم تابلو بازی درمیارم...
سرشو بلند کرد وموشکافانه گفت:
_چیزی میخوای بگی؟
بدون اینکه چشم ازش بردارم گفتم:
_نه
_پس چرا زل زدی به من؟
_ببخشید.. ذهنم مشغول شده.. چیز دیگه ای لازم ندارید؟
_نه.. مرسی!

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/07 23:31

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#326

عماد هم انگار قصد حرف زدن داشت و مهرسکوت روی لب هاش زده بودن..
دلم میخواست زودتر برگردم خونه و خودمو توی اتاقم حبس کنم و خودمو توی بغل بگیرم و مواظب خودم باشم..
پشت میزم نشستم و داشتم با ناخن هام بازی میکردم که صدای رضا باعث شد همزمان که سرم رو بلند میکنم قطره اشکمم روی گونه ام راهشو پیدا کنه!

_نبینم توفکرباشی آبجی!
_عع؟ داری گریه میکنی؟
واسه پاک کردن اشکم دیر شده بود.. اشک های من همیشه آبرو بر بود و این هم روی همه ی سوتی هایی که دادم!
بادستم اشکمو پاک کردم و لبخندی زدم:
_باز سوال های بی ربط پرسیدی؟

ادای خنگ هارو درآورد وگفت:
_ععع راست میگی، باید سوالمو اصلاح کنم، چرا گریه میکنی؟
_هیچی... همینجوری.. بعضی روزا آدما دلشون میگیره.. امروزم یکی از اون روزاست!

_عمادم زده به سرش.. اما تو حرف هاشو باور نکن و سعی کن یه کم باهاش راه بیای.. اون هرچی که میگه، خیرو صلاحتو میخواد و نمیخواد بهت آسیبی برسونه!

_بیخیالش.. ما دیگه باهم کاری نداریم... امروزم آخرین روز کاریه من تواین شرکته.. دارم میرم.. واسه همونم یه ذره دلم گرفته..
_کجا میری؟ یعنی اینقدر همه چیز کشکیه که تا یکیتون بگه دیگه تمومه، همه چی رو تموم میکنین؟ بابا شماها دیگه کی هستین!

_هیس.. رضا جان لطفا اروم تر حرف بزن...نمیخوام عماد فکر کنه من اذیت،شدم یا بخاطر من عذاب وجدانی بگیره!
_تواصلا میدونی داستان چیه که اینقدر زود عقب کشیدی؟
چیزی نمیدونستم اما واسه اینکه بیخیالم بشه گفتم:
_آره میدونم..همه چی رو میدونم!
_پس اگه میدونی.. اینم باید بدونی که حتی اگه عمادم صحرا رو بخواد که نمیخواد.. هزار سال دیگه هم از شوهرش جدا شده باشه زن عماد بشو نیست و عماد رو بردار خودش میدونه.. قضیه طلاق صحرا هیچ ربطی به عماد نداره و خانواده ها دارن گند میزنن به افکار این بیچاره!

قلبم تیرکشید.. برای چند ثانیه نفسم بند اومد و روح از تنم جداشد..
پس عشق اولش از شوهرش جدا شده بود.. پس دلیل پشیمون شدن یک شبه اش جدا شدن صحرا بود.. پس هنوزم اونو میخواد و حالا که میدون خالی شده میخواد بره سراغ عشقش.. واسه همونم به راحتی استعفای من رو قبول کرد که زودتر به هدفش برسه...

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/07 23:31

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#327

چشم های سیاهی میرفت و بغض باشدت هرچه بیشتر به گلوم چنگ میزد.. چشم هامو بستم و با دست هام پلک هامو فشار دادم تا بتونم حالم رو کنترل کنم..
_گلاویژ؟ حالت خوبه؟
بدون اینکه تکون بخورم گفتم:
_خوبم رضا جان.. اگه میشه بحث عماد رو همینجا تمومش کن.. دلم نمیخواد هیچی ازش بدونم!

_باشه خب.. ببخشید ناراحتت کردم.. فقط خواستم سوتفاهم برطرف بشه..
تودلم گفتم:
_خوب کاری کردی رضا.. سوتفاهم برطرف شد.. به زلالی آب حساب کار دستم اومد...

اما گفتم:
_نه بابا خواهش میکنم.. من ازصبح یه جوریم.. اصلا دل ودماغ کار ندارم.. دلم میخواد یه مدت دور وبر کار رو خط بکشم...
_خوبه.. منو بهار 10 روز دیگه عقد میکنیم من واست ده روز مرخصی رد میکنم توهم به بهار کمک میکنی! چطوره؟

_دست هامو از روی چشمم برداشتم و باتعجب گفتم:
_عقد؟اما بهار گفت نامزدی رسمی...
خندید و ابرویی بالا انداخت وگفت:
_بله دیگه.. ما اینیم.. میخوام عروس خانوم رو سوپرایزش کنم!
عماد فراموشم شد.. با خوشحالی گفتم:
_وای دیونه.. اگه به من هم نمیگفتی و بهار همه کارهارو به چشم یه مراسم ساده برگذار میکرد که پوست از کله ات میکند!
_نه دیگه.. قرار نبود از گلاویژ خانوم مخفی بمونه.. توکمکم میکنی دیگه!
_البته که کمک میکنم.. خیلی خوشحال شدم.. خداروشکر که بهم میرسین!

_مرسی خواهرگلم.. انشالله توهم به عشقت برسی و داداشت واست سنگ تموم بذاره!
باحسرت آهی کشیدم وگفتم:
_بعدازاین دیگه دنبال عشق نمیگردم.. جبران هاتو بذار واسه وقتی که میخوای یه شوهر خوب واسم پیدا کنی!

غمگین خندید وگفت:
_لوس نشو توهم.. اونقدراهم که بزرگش کردی وحالا می بینی این داداشت یه چیزی میدونه که میگه پاپس نکش!
_من طرفدار عشق یک طرفه نیستم.. راستشو بخوای دلم نمیخواد عشق دوم کسی باشم.. اصلا بیخیالش.. بریم سراغ بحث بهار که قیافه اش موقع بله گفتن حسابی دیدن داره!

صدای عماد باعث شد جفتمون به طرفش برگردیم..
_چی دارین میگین دوساعته خلوت کردین؟ کی میخواد سوپرایز بشه؟
رضابادی به غبغب انداخت وگفت:
_فضولی موقوف.. سوپرایز که لو نمیدن.. شما بیخودی استرس نگیر سوپرایز واسه جنابعالی نیست!

ابرویی بالا انداخت وگفت:
_آهان.. فکرکردم واسه تولدم دارین برنامه می چینین! گفته باشم من اهل سوپرایز نیستما.. ازاین بچه بازی هام خوشم نمیاد!

رضا با خنده گفت:
_به!! روتو برم بخدا.. یه کم خودتو تحویل بگیر..
عماد خندید و همونطور که به طرف آشپزخونه میرفت رو به من کرد وگفت:

_بازم از قهوه مونده؟ خیلی خوشمزه بود!
با لحن سردی،جوابشو دادم و یجورایی زدم تو ذوقش
_نوش جونتون.. بله مونده.. شما بفرمایید من واستون

1403/08/07 23:31

گرمش میکنم!
یه تای ابروشو بالا انداخت وروبه رضا گفت:
_تو میدونی این چشه؟چرا انقدر رسمی حرف میزنه؟
رضا_ گلاویژه دیگه.. کینه شتری داره!
باچشم غره به رضا نگاه کردم که خندید وگفت:
_اصلا اینو ولش کن.. بیا خودم واست بهترین قهوه رو درست میکنم عشقم.. محلش نده بچه ننه رو.. ایششش!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/07 23:31

#331

رفتار عماد واسم عجیب بود.. چطور میتونست عاشق یکی دیگه باشه و روی یه نفر دیگه غیرتی بشه؟
باتعجب پرسیدم:
_چرا می پرسی؟ به فرض که مزاحم بود.. اما چرا توروعصبی کرده؟

_کجایی؟
_گلاویژ بهت گفتم کجایی؟ بجای این ادا اصول ها جواب منو بده!
_چه فرقی میکنه؟ خب تو خیابونم دیگه!
_کدوم خیابون؟

_همونجا وایسا دارم میام...
_چرا بیای؟ هوا تاریک شده و ایستادن من اینجا جایز نیست.. حرفی دارید همینجا پشت تلفن بگید!
_اون مزاحمه هنوزم اونجاست؟
_نخیر انگار اصلا حرف های من رو نمیشنوی نه؟

باصدای خیلی بلندی گفت:
_سوال می پرسم جواب بده!
یه لحظه ترسیدم وگوشی رو ازخودم دور کردم...
_چه خبره وا؟؟؟؟؟ نخیر! مزاحم نیست ومنم دارم میرم خونه منتظر هم نمیمونم الانم باید قطع کنم خداحافظ!

گوشی رو قطع کردم وباحرص وقدم های بلند به راهم ادامه دادم..
مرتیکه گاو انگار داره با نوکر باباش حرف میزنه.. د آخه بوزینه به تو چه که سوال های مسخره ازمن میپرسی؟ تورو سننه؟ سر پیازی یا ته پیاز؟ اصلا کاش اون جوجه تیغی رو فحش کش نمیکردم و یه کم عمادو حرصش میدادم دلم خنگ بشه...

همینطور داشتم زیرلب بد وبیراه نثارش میکردم که با پچیدن ماشینی جلوی پام جیغ خفه ای کشیدم و دستمو روی دهنم گذاشتم تا صدای جیغم رو کسی نشنوه!
عماد بود.. عصبی بود.. عصبی که نه! یه چیزی فراتر از عصبی!!!!!

1403/08/08 03:30

#332

ازماشین پیاده شد و با قیافه ای که تابحال ازش ندیده بودم اومد طرفم...
واسه اینکه خودمو نبازم اخم هامو توهم کشیدم و یه جورایی دست پیش گرفتم وگفتم:
_چه خبرته؟ داشتی زیرم میگرفتی!!!!
_مگه من به تو نگفتم همونجا وایسا تامن بیام؟ هان؟
_آی.. صداتو بیار پایین من آبرو دارما.. بمونم که چی؟ خب الان اومدی؟ بقیه اش؟؟

دستمو گرفت و یه جوری که دردم گرفت ودنبال خودش کشیدم وگفت:
_بیا تا بقیه شو بهت بگم!
_آی عماد.. دستمو شکستی...!
باحرف من یه دفعه متوجه کارش شد و دستم رو ول کرد وزیرلب چیزی گفت که نشنیدم...
_بیابرو بشین توماشین خودم میرسونمت!

_اما من میخوام خودم برم.. بچه که نیستم وا...
_آره تنها بری که با این سرو وضعت هزار تا حرومزاده جلوت ترمز کنن؟ بیا برو سوار شو گلاویژ منو دیونه نکن!
_مگه سرو وضع من چشه؟ این همه مدت دارم میام و میرم تازه متوجه لباس پوشیدن من شدی؟
اصلا به فرض که متلکم به من انداختن توچرا حرص میخوری وقاطی میکنی‌؟ چشم هامو ریز کردم و رفتم نزدیک تر وموشکافانه ،پرسیدم:
_چرا روی من غیرتی میشی؟ هوم؟
کلافه دستی به صورتش کشید وگفت:
_پرت وپلا نگو.. غیرت کدومه.. بدم میاد راجع به کارمند های شرکت من کسی فکر اشتباهی بکنه اینجا هم که گل محله اس!

باچشم های گرد شده از حرف بی ربطی که زده بود اسمشو بلند وکش دار صدا زدم:
_عمــــــــــاد!!!!
_زهر مار... آره روت غیرت دارم کسی بدنگات کنه گردنشو میشکنم حالا دلت خنک شد؟
_من نمیخوام روی من غیرتی باشی.. شما بهتره روی عشقتون صحرا خانوم غیرتی بشی که.......
_گلاویژ دهنتو ببند!
_خب منم همین کار رو کردم اما مگه میذاری؟؟؟ دهنمو بستم و رفتم سراغ زندگی خودم اما ببین چیکار میکنی؟

_من هرکاری کردم بخاطر خودت بوده و نخواستم آسیبی بهت برسونم.. نخواستم دلت بشکنه و نخواستم رابطه ای تلخ رو تجربه کنی...
عصبی داد زدم:
_میشه به فکرمن نباشی و واسه من دل نسوزونی؟؟؟ الان همه چیز طبق رواله؟ الان دیگه دلم نشکسته؟ بس کن عماد راتو بکش وبرو.. بدون شک هیچ عشقی به عشق اول آدم نمیشه و مطمئنم خوشبخت خواهی شد! پس برو دنبال زندگیت منم اینقدر عذاب نده!

_اوکی... برو سوارشو برسونمت.. شلوار وپالتوت خیلی کوتاهن بخدا تاخونه سالم نمیرسی.. خواهش میکنم لج نکن!
چپ چپ نگاهش کردم و رفتم توی ماشینش که سرشار از عطر تنش بود نشستم

1403/08/08 03:30

#333

اومد سوارشد و بدون حرف حرکت کرد..
بازهم همون آهنگ تکراری که همیشه عذابم میداد درحال پخش بود..
"اصلا یادم نبود.. عشق من آدم نبود.. قلب من با اون بود اما حیف.. اون دلش بامن نبود"

کلافه هندزفریمو ازکیفم بیرون کشیدم و توی گوشم گذاشتم و صدای آهنگمو تا آخر بالا زدم که صدای موزیک تومخشیشو نشونم...
من نمیدونم چه اصراری داشت که مدام به خودش گوشزد کنه که عشقش آدم نبوده و دلش باهاش نبوده!

عماد متوجه کارم شد و کلا صدای موزیک رو قطع کرد...
نیم نگاهی بهش انداختم که دیدم لبش داره تکون میخوره..
هدفونم رو از گوشم درآوردم وگفتم:
_چیزی گفتی؟
_گفتم نمیخواد گوش خودتو پاره کنی من موزیک رو قطعش کردم!

با بی تفاوتی گفتم:
_اوهوم.. ازاین آهنگ بدم میاد..
جوابی نداد و توی سکوت دنده رو عوض کرد و سرعتشو بیشتر کرد...
_میشه آروم بری؟ والا من هنوز جوونم آرزو دارم نمیخوام بمیرم!
_با راننده ات حرف نمیزنی!
_دارم باکسی حرف میزنم که به اجبار منو سوار ماشینش کرده!

_خوب بود میذاشتم این وقت شب ارازل دورت بزنن و بلایی سرت بیارن؟
_بلا سرمن میومد....
میون حرفم پرید و باحرص و کش دار گفت:
_گلاویــــــــــژ!
_آخ آخ خیلی ببخشید..... یادم نبود روی کارمند های شرکتتون حساس هستید جناب واحدی!
بادلخوری نگاهم کرد وگفت:
_فکر نمیکردم اینقدر بچه باشی..
_خب اشتباه فکر کردی! چون من بچه ام.. هنوز خیلی مونده تابه بزرگی شما برسم!

_آره بگو.. متلک هاتو بنداز.. برعکس سنت و بچگی کردن هات متلک های جون داری میندازی!
_الان من نخواستم بحث کنم.. فقط خواستم آروم تر بری! همین!
_من آروم میرم.. توداری تند میری!
_ای خدااااا من هرچی میخوام قضیه رو از یه جایی قیچی کنم بیخیال نمیشیا!

_گلاویژ تو اززندگی من هیچی نمیدونی.. از تموم زندگی نحس من فقط قضیه صحرا رو میدونی واونم خیلی دست وپا شکسته و پراز اغراق! خواهش میکنم وقتی از من و زندگیم چیزی نمیدونی قضاوتم نکن..!

_قضاوت؟ من چرا قضاوت کنم؟ خداقضاوتت کنه من چیکاره ام.. والا بخدا من دست کشیدم و بیخیال شدم اما انگار شما قصد بیخیال شدن نداری!
با دلخوری وآروم گفت:
-ماقرار نبود باهم دوست باشیم؟ قرارمون دشمنی و لجبازی و بچه بازی بود؟؟ آره گلاویژ؟

_دوست معمولی با متلک یه پسر اونجوری خل بازی درمیاره؟
_از کار من دلخوری؟ خیلی خب من دیگه هیچ واکنشی روی تو نشون نمیدم.. اینجوری راضی میشی؟
بغض داشتم.. اگه جوابشو میدادم اشکم درمیومد و آبرو ریزی میشد.. واسه همون سعی کردم بی تفاوت خودمو نشون بدم و جوابی ندادم...

1403/08/08 03:30

#334

جلوی خونه نگهداشت و قبل از پیاده شدنم گفت:
_استعفاتو قبول میکنم.. نه بخاطر بچه بازی ها و قهر واین صحبت ها.. قبول میکنم چون دوری ازمن واست بهتره!

فقط خواهش میکنم چند روز تحمل کن تا منشی جدید پیدا کنم چون این روزها مشغله های فکری داره دیونه ام میکنه و نمیتونم کارهارو خودم به عهده بگیرم.. چند روز آخر رو یه جور کمک یا لطف بدون!

_اوکی.. میام.. ممنون که منو رسوندی.. شب بخیر!
اومدم پیاده شم که دستمو گرفت..
عصبی به دستش نگاه کردم.. خدایا این مرد چی میخواد ازجونم؟
بدون اینکه به چهره ی حق به جانب من توجه کنه همونطور که دستمو گرفته بود گفت:

_ازمن دلخور نباش گلاویژ.. اینی که روبه روی تو ایستاده یه کوه درده.. دوست داشتن یک شبه ازبین نمیره و من.....
با اینکه میدونستم صحرا رو دوست داره و عاشق *** دیگه ای جز منه اما مطمئن بودم اگه از زبون خودش این حرف رو میشنیدم دق میکردم..

پس بی وقفه میون حرفش پریدم و بادلخوری گفتم:
_خواهش میکنم عماد.. دیگه اونقدرا با جنبه نیستم و نمیتونم درمقابل بعضی حرف ها سکوت کنم و نقش بازی کنم.. اگه عاشقی عشقتو پیش خودت نگهدار و به من نگو! لطفا!!!!

لبخند غمگینی زد وگفت؛
_میخواستم بگم ازم نخواه یک شبه فراموشت کنم و عشقتو از دلم بیرون بندازم.. بدون محاکمه حکم نده دختر..
لب هام از شدت بغض لرزید..
دلم میخواست بهش بگم اگه عاشقم بودی پس چرا تا فهمیدی صحرا جدا شده قیدمو زدی؟ چرا مهمونی و محرم شدنمون رو به بهونه دعوا با خانوادت کنسل کردی؟ چرا بعداز اینکه ازم اعتراف گرفتی وفهمیدی عاشقتم ازم خواستی که دوست معمولی باشیم؟؟؟؟ اما زبون به دهن گرفتم وبا گفتن دو کلمه:

_بیخیالش .. شب بخیر
ازماشین پیاده شدم و باکلید در رو باز کردم و بدون اینکه منتظر رفتنش بشم در رو بستم و پله هارو دوتا یکی بالا رفتم..
گریه میکردم و نفسم بالا نمیومد..
بهار بادیدنم با تعجب گفت:
_این وضعیه؟ توبازم باچشم گریون اومدی خونه؟ یک پدری من از اون عماد روانی در بیارم اون سرش ناپیدا

1403/08/08 03:30

#336

متوجه برگشتن عماد ونگاه عصبیش شدم اما سعی کردم نادیده بگیرمش و واسم مهم نباشه...
رضا یه باهام کم شوخی کرد تا مثلا من رو بخندونه اما بیشتر خودش خندید و من چون همه ی حواسم پیش عماد و عکس العملش بود فقط مثل بز نگاهش کردم و بعدش عماد و رضا رفتن اتاق کنفرانس یا همون اتاق مهمون خودمون، من هم رفتم تابه کارهای عقب مونده ی روزم برسم ...

چندساعت جلسه شون طول کشید و وقت ناهار شده بود اما کارهای من عقب افتاده بود ومیلی به غذا نداشتم تصمیم گرفتم بابقیه ی همکارها بیرون نرم و بشینم زودتر کارهامو تموم کنم وراه نفسم باز بشه!

نمیدونم چه حکمی توی این موضوع بود که تا رابطه چندساعته ام با عماد تموم شده بود محیط شرکت هم واسم سنگین وخفقان آور بود...
انگار نه انگار آقا عماد ازهمون روز اول اخم هاش توهم بود و واسم مهم نبود اخم کنه!

داشتم پرونده هارو توی زونکن های مخصوصشون میذاشتم که دیدم مهمون های عماد یکی یکی از اتاق اومدن بیرون با گفتن وقت بخیر شرکت رو ترک میکنن!

باخودم گفتم الانه که عماد هم بیاد بیرون و نمیخواستم باهاش چشم توچشم بشم واسه همونم تصمیم گرفتم برم توی آشپزخونه خودمو سرگرم کنم تا عماد میره توی اتاقش...

فورا زونکن رو توی قفسه گذاشتم و به طرف آشپزخونه رفتم که صدای رضا مانعم شد!
همونطوری سرجام ایستادم.. ای گندت بزنن گلاویژ با این شانست!
_عع گلاویژ! تواینجایی؟
برگشتم وبا لبخندی که از سر حرصم بود گفتم:

_جای دیگه ای باشم؟
_چرا نرفتی واسه ناهار؟ ساعت ناهار داره تموم میشه !
نگاهی به عماد که دلخوری توش موج میزد کردم وگفتم؛
_من اشتها نداشتم گفتم بمونم زودتر کارهامو تموم کنم!

_کار بمونه واسه بعد بیا بریم یه چیزی بخوریم من که دارم از گرسنگی غش میکنم!
_نه ممنون.. گفتم که اشتها ندارم..
میون حرفم چرید وگفت:
_اشتها ندارم تو کت من نمیره.. بدو بریم که الان روده کوچیکه روده بزرگه رو میخوره!

باحرص نگاهش کردم.. عجب گیری افتادماااا

1403/08/08 03:39

#337

به اجبار آقارضای عزیززز مجبور شدم واسه ناهار همراهشون باشم که عماد پیشنهاد داد به رستوران همیشگی که خودش همیشه میرفت بریم..
یاد روز اولی که من رو باخودش به اون رستوران برده بود افتادم..
یادم اومد چقدر ازش متنفر بودم و چقدر باهم لج بودیم..

راستش خیلی دلم برای اون روز تنگ شد و قلبم به درد اومد..
کاشکی میشد زمان رو به عقب برگردوند و همه ی اتفاق های زندگی رو ازنو نوشت!
بغض سنگین توی گلوم باعث شده بود واسه جلوگیری از ریزش اشکم نفس هام سنگین بشن...

اونقدر سنگین که یه لحظه قلبم تیر کشید..
دست از غذام کشیدم و دستمو روی قلبم گذاشتم و چشم هامو بستم..
صدای نگران عماد به گوشم رسید..
_گلاویژ؟ چیزی شده؟ حالت خوبه؟

اگه حرف میزدم بغضم میشکست...
دستمو بلند کردم و سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم...
رضا با دستپاچگی گفت:
_چی شدی آبجی؟ قلبت گرفته؟ پاشو.. پاشو بریم دکتر...
عماد_ عع رضا یه دقیقه بشین هولم نکن ببینم چی شده!
چشم هامو باز کردم و آروم گفتم:
_چیزی نشد بابا غذا گیر تو گلوم.. اگه میشه یه لیوان آب به من بدید...

رضا انگار متوجه حالم شد..
هروقت بغض میکردم تن صدام عوض میشد و چشم هام سرخ میشد..
این حالتم برای رضایی که منو مثل خواهر میشناخت غریبه نبود...
عماد اومد روی صندلی کناری من نشست و توی فاصله ای نزدیک از صورتم گفت:

_بیا آب بخور.. میخوای بریم دکتر؟ الان بهتری؟
کاش اینقدر بهم نزدیک نمیشد.. کاش حالم رو خراب تر ازاینی که هست نمیکرد...
سعی کردم خودم رو جمع کنم...
یه کم ازش فاصله گرفتم وگفتم:
_نه اصلا.. خوبم بخدا.. یه لحظه غذا موندتوگلوم.. ممنون..!

1403/08/08 03:39