#338
رضا که تموم مدت توی سکوت نگاهم میکرد تصمیم گرفت به دادم برسه و از اون همه فشاری که یک دفعه ای گریبان گیرم شده بود نجاتم بده .. گفت:
_خب پس اگه خوبی پاشین بریم به کارمون برسیم.. راستی گلاویژ نهار امروز مهمون عماد بودیم به مناسبت قرارداد بزرگی که امروز با یکی از بزرگ ترین شرکت های خاورمیانه بود بستیم...
لبخند اجباری زدم وگفتم:
_وای خدای من.. چقدر عالی... تبریو میگم بهتون آقا عماد.. بابت غذا هم ممنون خیلی خوشمزه بود...
دلخور نگاهی به غذای تقریبا دست نخورده ی من انداخت وگفت:
_شما که چیزی نخوردی.. به هرحال نوش جان.. اگه تموم شده که بریم به کارامون برسیم!
سراسیمه ازجام بلند شدم وگفتم:
_بله دستتون دردنکنه، من آماده ام... بریم!
رضا هم باهمون نگاهی که سراسر ترحم بود بهم نگاهی انداخت و بلند شد..
از نگاه های ترحم آمیز متنفرم... از اینکه کسی بخواد با دلسوزی به من نگاه کنه بیزار بودم..
باخودم عهد بستم و قسم خوردم که این حال لعنتی رو به زودی تموم میکنم و دوباره میشم همون گلاویژ که با تموم بدبختی ها وتنهایی هاش روی پای خودش ایستاده بود و دلش از خوشبخت های دنیا هم شادتر بود!
خلاصه برگشتیم شرکت و چندساعت باقی مونده هم به سختی گذروندم و بعداز مدتی که برای من حکم چندسال رو داشت بالاخره وقت رفتن شد و همه شال وکلاه کردیم و عزم رفتن کردیم..
چادرمو توی کیفم گذاشتم و بدون خداحافظی ازشرکت زدم بیرون..
بانفس های عمیق هوای سرد پاییز رو وارد ریه هام کردم و شروع کردم به قدم زدن...
هنوز چند قدم نرفته بودم که صدای رضا باعث شد سرجام باایستم..
_گلاویژ بیا بالا آبجی میرسونمت...
_نه دستتون دردنکنه خودم میرم شما برید...
_تعارف نکن خواهر.. بیا بالا میرسونمت، هم مسیریم، من هم میخوام برم خونه ی شما با بهار کار داشتم!
1403/08/08 03:42