The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

#338

رضا که تموم مدت توی سکوت نگاهم میکرد تصمیم گرفت به دادم برسه و از اون همه فشاری که یک دفعه ای گریبان گیرم شده بود نجاتم بده .. گفت:
_خب پس اگه خوبی پاشین بریم به کارمون برسیم.. راستی گلاویژ نهار امروز مهمون عماد بودیم به مناسبت قرارداد بزرگی که امروز با یکی از بزرگ ترین شرکت های خاورمیانه بود بستیم...

لبخند اجباری زدم وگفتم:
_وای خدای من.. چقدر عالی... تبریو میگم بهتون آقا عماد.. بابت غذا هم ممنون خیلی خوشمزه بود...
دلخور نگاهی به غذای تقریبا دست نخورده ی من انداخت وگفت:

_شما که چیزی نخوردی.. به هرحال نوش جان.. اگه تموم شده که بریم به کارامون برسیم!
سراسیمه ازجام بلند شدم وگفتم:
_بله دستتون دردنکنه، من آماده ام... بریم!
رضا هم باهمون نگاهی که سراسر ترحم بود بهم نگاهی انداخت و بلند شد..
از نگاه های ترحم آمیز متنفرم... از اینکه کسی بخواد با دلسوزی به من نگاه کنه بیزار بودم..

باخودم عهد بستم و قسم خوردم که این حال لعنتی رو به زودی تموم میکنم و دوباره میشم همون گلاویژ که با تموم بدبختی ها وتنهایی هاش روی پای خودش ایستاده بود و دلش از خوشبخت های دنیا هم شادتر بود!

خلاصه برگشتیم شرکت و چندساعت باقی مونده هم به سختی گذروندم و بعداز مدتی که برای من حکم چندسال رو داشت بالاخره وقت رفتن شد و همه شال وکلاه کردیم و عزم رفتن کردیم..
چادرمو توی کیفم گذاشتم و بدون خداحافظی ازشرکت زدم بیرون..

بانفس های عمیق هوای سرد پاییز رو وارد ریه هام کردم و شروع کردم به قدم زدن...
هنوز چند قدم نرفته بودم که صدای رضا باعث شد سرجام باایستم..
_گلاویژ بیا بالا آبجی میرسونمت...
_نه دستتون دردنکنه خودم میرم شما برید...
_تعارف نکن خواهر.. بیا بالا میرسونمت، هم مسیریم، من هم میخوام برم خونه ی شما با بهار کار داشتم!

1403/08/08 03:42

#339

انگار چاره ای جز سوار شدن نداشتم و اجبارا سوار ماشین رضا شدم و حرکت کردیم سمت خونه...
چند ثانیه از سوارشدنم نگذشته بود که رضا به بهار زنگ زد و یه جوری غیر مستقیم به من فهموند که بهار میدونه من باهاش هستم و از اینکه شعورش به ذهنیات خراب من رسیده بود خیلی خوشحال شدم!

بعداز خداحافظی بابهار، موزیک آروم وبی کلامی گذاشت و گفت:
_خب خواهرجان چه خبر؟ این روزا خیلی تو خودتی و گرفته به نظر میرسی!
ادامه حرف رو با لودگی بیان کرد که بتونم راحت حرف بزنم.. اخلاق رضا توی این چندسال دستم اومده بود..
_بدخداه مد خواه که نداری؟ جون داداش عکس بده جنازه تحویل بگیر، یا اصلا آلبوم بده قبرستون تحویل بگیر!

به لحن کوچه بازاریش خندیدم وگفتم:
_نه بابا بدخواه واسه چی؟ یه کم ذهنم پریشونه.. خوبه میشه!
جدی شد و با مهربونی گفت:
_امروز دیدم سر ناهار چطوری بغض کرده بودی.. دخترخوب اینجوری ادامه بدی یه وقت زبونم لال جدی جدی قلبت میگیره ها!

اومدم چیزی بگم که قبل از اینکه دهن باز کنم فورا گفت:
_نمیخواد توجیه کنی آبجی.. من نیومدم باز خواستت کنم یا خدایی نکرده فضولی کرده باشم..
اما به عنوان برادر بزرگتر یه وظایفی دارم... نمیدونم چی از عماد شنیدی که اینقدر محکم پاپس کشیدی اما باور کن که قضیه صحرا برای همیشه تموم شده...

میون حرفش پریدم وگفتم:
_چطور به همین راحتی میگین تموم شده اما آقای به ظاهر عاشق توی یک روز تصمیم میگیره که همه ی حرف هاشو پس بگیره و به راحتی آب خوردن پیشنهاد یه دوستی معمولی رو بده؟ چطور به این نتیجه رسید؟ اونم درست همون شبی که از طرف خانواده اش فهمید که صحرا از همسرش جدا شده؟

به همون راحتی که شما دارین بیان میکنین به همون راحتی هم میشه حدس زد که عماد باخودش دودوتا چهارتا کرده و تصمیم گرفته حالا که عشقش جدا شده دیگه هیچ مانعی برای رسیدن بهش نیست الی گلاویژ بدبخت که اونم ردش میکنم بره پی کارش!

1403/08/08 03:42

#340

رضا با تعجب و چشم های گرد شده فقط نگاهم میکرد که عصبی شدم وگفتم:
_چرا اونجوری نگاهم میکنی؟ دروغ میگم مگه؟ فکر میکنین گلاویژ بچه اس، بی عقله، دیونه اس، هیچی نمیفهمه؟ اما این موضوع پیش پا افتاده اس و خیلی پیچیده نیست که آدم نتونه حدسش بزنه! والا بخدا بچه ی پنج ساله هم میتونه این چیزارو بفهمه، نمیدونم شماها راجع به من چه فکری کردید!

مثل فرفره گازشو گرفته بودم و یک نفس حرف میزدم که رضا با اشاره دست بهم فهموند یک لحظه سکوت کنم!
_آروم باش گلاویژ.. نیومدیم که دعوا کنیم.. اومدیم حرف بزنیم!
_چه حرفی؟ شما واقعا فکر کردید که من بچه ام.. اما نه جانم.. اون بچه دیگه بزرگ شده و خوب رو از بد تشخیص میده!

_بله.. تا قبل از این مکالمه من معتقد بودم که بزرگ شدی و میتونی به راحتی واسه خودت و آینده ات تصمیم بگیری اما الان به صراحت میتونم بگم که من کاملا اشتباه کردم و شما هرگز به اون نقطه نرسیدی!
اومدم حرف بزنم که بازهم مانعم شد وگفت:
_خواهش میکنم گلاویژ.. چند لحظه صبرکن وهیچی نگو..

واقعا من نمیدونم این افکار بچگانه و این همه ساخته های غلط ذهنی رو چطوری توی همین مدت کوتاه واسه خودت درست کردی..!
داری راجع به عماد بی انصافی میکنی.. عماد خیلی وقته از طلاق اون خانوم باخبره و هیچ ربطی به جدایی اونا نداره این موضوع!

_اگه ربط نداره پس چرا بعداز یک روز هزار درجه تغییر کرد؟
_چون دوتاتون دیونه شدین! چون اونم داره همین فکر رو میکنه!!! عمادم فکر میکنه فردای اون روز پشیمون شدی و به این نتیجه رسیدی که سنش واسه سن تو زیاده واین حرفا!

_عجب.. دست پیش گرفته، پس نیوفته! حتما کنسل کردن مهمونی و دعواش با خانواده اش هم به سن وسال و تصمیم گیری من ربط داشته...
کلافی دستی به صورتم کشیدم وگفتم:
_اوووف! بیخیالش.. خواهش میکنیم بذارین فراموش کنم و دیگه حرفشو نزنین!

_دعوای با خانواده اش واسه این بود که عماد خواسته یا ناخواسته حرف های مامان وباباشو میشنوه و میفهمه این همه راهو کوبیدن اومدن ایران که فورا واسش زن بگیرن تا مبادا عماد قضیه جدا شدن صحرا رو بفهمه و بره واسش مزاحمت ایجاد کنه.. ناراحت بود چون فکر میکرد واسه خاطر خودش اومدن و واسه دیدن خوشبختی پسرشون اومدن!

خب حقم داره ناراحت بشه... منم اگه جای عماد بودم دلخور میشدم اما گلاویژ جان این موضوع هیچ ربطی به بهم خوردن رابطه ی شما نداره!
فقط یه بحث خیلی ساده پیش اومده که درست وسط اون جریان ها شکل گرفته و باعث شده جفتتون فکر اشتباه بکنید!

1403/08/08 03:42

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1403/08/08 10:11

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

هر وقت خواستی جا بزنی
یادت بیاد اونایی که گفتن از پسش بر نمیای
دارن نگات میکنن...🌸⚡️💜


⌠♥️⃟•• قلب بنفش
@romankadee

1403/08/08 10:21

#341

باحرف های رضا نزدیک بود دوتا شاخ گنده روی گوش هام سبز بشه..
نمیدونستم هیچ کدوم از حرف هاشو برای خودم و قلب زخم خورده ام توجیه کنم!
جالب بود که وقتی رفتم خونه بهار هم حرف های رضا رو میزد و انگار هردوی ما دچار سوتفاهم شده بودیم!!

اما هیچکدوم این ها باعث نمیشد که فراموش کنم یا حتی بخوام به دوستی دوباره باعماد فکرکنم..
ازم خواسته بود که دوست معمولی با‌شیم ومن هم هرگز برای رابطه ی مجدد پیش قدم نخواهم شد!

اگه اشتباه کرده یا از حرفش پشیمون شده پس باید خودش به اشتباهش پی ببره و یه جورایی ازم دلجویی کنه..
الان از اون شب یک هفته اس که میگذره و فقط دو روز دیگه مونده تا جشن نامزدی بهار ورضا!
توی این مدت مرخصی ساعتی میگرفتم و برای تدارکات مراسم به بهار کمک میکردم...

باهزار بدبختی راضیش کردم تا لباس سفید مجلسی تری بخره و از رنگ بنفشی که برای نامزدی انتخاب کرده، صرف نظر کنه...
اونقدر هم طبیعی رفتار کردم و زیر پوستی خرید ها رو شبیه به مراسم عقد کردم که خودمم باورم شده بود که عقدی درکار نیست و یه مراسم ساده اس...

باپول پس انداز هام یه لباس خیلی ناز و دلبر، نباتی رنگ واسه خودم خریدم اما نذاشتم بهار بفهمه که لباس خریدم

1403/08/08 11:32

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#342

بی حرکت به مانیتور خیره شده بودم و غرق در فکر بودم و باخودم کلنجار میرفتم که واسه جشن بهار آرایشگاه برم یا خودم آرایش کنم و توی هزینه هام صرفه جویی کنم که دیدم دستی روی میزم قرار گرفت!

باگیجی به عمادکه مقابلم ایستاده بود نگاه کردم و ازفکر بیرون اومدم...
_اصلا معلوم هست حواست کجاست؟
_چیزی شده!
_تلفن خودش رو کشت قصد جواب دادن ندارید مگه؟
بازهم باگیجی یه نگاه به عماد ویه نگاه به تلفن که صدایی ازش درنمیومد کردم!

_این که ساکته چی رو جواب بدم؟
_نه مثل اینکه حسابی توی هپروتی! بله زنگ نمیخوره چون اینقدر جواب ندادی قطع شد!
_هان؟ آهان... ببخشید حواسم نبوده امروز یه مقدار فکرم پریشونه!
عاقل اندرسفیهانه نگاهم کرد و گفت:
_اگه حواسه برگرشته لطفا یه قهوه واسه من بیار.. بدون شکر!

بی هوابدون اینکه به حرفم فکرکنم گفتم:
_زیادم تلخ واسه معده ضرر داره و اذیتتون میکنه...
تازه فهمیدم چه گندی زدم

بادست پاچگی روسریم رومرتب کردم و درحالی ک نگاهمو میدزدیدم گفتم:
_یعنی.. منظورم این بود که....
انگار متوجه شد حرفی برای گفتن ندارم چون نذاشت ادامه بدم ومیون حرفم پرید وگفت:
_لطفا آماده که شد بیار توی اتاق رضا.. ممنون!

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/08 11:32

#343

بعداز یک دل سیر فوش دادن به خودم بالاخره قهوه ی عماد آماده شد و طبق گفته ی خودش شکر داخلش نریختم و برای رضاهم چایی ریختم و رفتم سمت اتاقشون...
تقه ی آرومی به در زدم و بدون منتظر شدن رفتم داخل!

رضا بامهربونی گفت:
_به به دستت دردنکنه گلاویژ خانوم.. چای دست خواهر زن خوردن داره!
لبخند اجباری زدم و گفتم:
_نوش جونتون!
سینی رو روی میزگذاشتم و درحالی که نگاهمو از عماد میدزدیدم گفتم:
_چیزدیگه ای لازم ندارید؟

عماد_ بمون یه موضوعی هست که باید درجریانش باشی!
نگاه متعجبم رو به چشم هاش دوختم وگفتم:
_من؟ خیرباشه!
سری به نشونه ی تایید تکون داد و دستشو بلند کرد، به کاناپه اشاره کرد وگفت:
_بشین لطفا!

باگیجی به رضا نگاه کردم که رضا لب به نشونه ی ندونستم لب برچید!
عماد روبه من کرد وگفت:
_ من یه تصمیمی گرفتم و لازم دونستم شماهم درجریانش باشید!
رضا_ ای بابا جون به سرمون کردی عماد جان خب بگو چی شده؟

_دارم از ایران میرم!
باشنیدن این حرف مغزم جرقه زد.. بی اراده باصدایی که نمیتونستم کنترلش کنم گفتم:
_چی؟؟؟؟؟
انگار صدای رضا هم کمتر ازمن نبود چون همزمان از عماد یک سوال رو پرسیده بودیم!

رضا_این دیگه چه حرفیه؟ شوخیت گرفته؟
_شوخی نیست رضا.. این تصمیمی نیست که یک روزه گرفته باشم وچندساله که دارم بهش فکرمیکنم!
مطمئنم که اگه به پیشنهاد خانواده ام گوش کنم و همراهشون برم، واسه همه مون بهتره و دل مادرمم شاد میکنم!

سرم گیج میرفت.. انگار یه چیزی توی سرم درحال چرخیدن بود!
کاش میشد عماد خفه بشه یا من اون لحظه کر میشدم!
رضا عصبی ازجاش بلند شد وگفت:
_چندساله داری به رفتن فکر میکنی و من الان که تصمیمت جدی شده باید بفهمم؟ بابا مرامتو شکر که روی هرچی داداشه سفید کردی!

عماد با آرامش به رضا اشاره کرد وگفت:
_بشین رضا جان.. خب الان داریم راجع بهش حرف میزنیم دیگه!
_الان؟ حالاکه تصمیمتو گرفتی؟؟ا اومدی اوکی بگیری یا خداحافظی کنی؟
_هیچکدوم! اومدم اطلاع بدم و قرارم نیست هیچ چیزی عوض بشه یا تغییری کنه! شرکت سر جای خودش میمونه و همه چیز روال عادی خودش رو میگذرونه فقط با این تفاوت که من نیستم!

1403/08/08 11:32

#344

ازجام بلند شدم وگفتم:
_اگه اجازه بدید من برم تا شما راحت تر حرفتونو بزنید!
صدام میلرزید و اگه اونجا می موندم میزدم زیر گریه و آبروم میرفت!
عماد جدی تراز اونی بود که با ناراحتی و دادو فریاد رضا بخواد از تصمیمش صرف نظرکنه.. دلم نمیخواست بیشتر ازاون چیزی بشنوم و قلب شکسته ام نابودتر ازاینی که هست بشه!

رضا_ چی چی رو برم؟ یعنی نمیخوای چیزی بگی؟
عماد با تحکم به رضا که سرم داد کشیده بود تشر زد وگفت:
_واسه چی داد میزنی؟ دو دقیقه ساکت باشی توضیح میدم چیکار به گلاویژ داری!

توی سکوت درحالی که لب هامو محکم روی هم فشارمیدادم تا بغضم نترکه، فقط به عماد نگاه کردم..
_چیکاربه گلاویژ داری؟ تصمیم من برای رفتن جدی تراز این حرفاست...
خدایا.. یه کاری کن.. نذار بره.. بابغض والتماس به رضا چشم دوختم و باچشم هام ازش خواستم که به رفتن عماد راضی نشه و نذاره که بره..

التماست میکنم رضا.. بجنگ.. جلوشو بگیر!! نذار بره.. اصلا من قول میدم دیگه باهاش لج نکنم یا اصلا من میرم گورمو گم میکنم اما نذار بره.. برای من همین بسه که بدونم توی شهری نفس میکشم که عماد داره نفس میکشه!

عمادروبه من کرد وگفت:
_اصلا تو برو من بعدا باهات حرف میزنم...
سرمو به نشونه تایید تکون دادم و رفتم بیرون...
خدایا دلم داره میترکه..
قطره های اشکم بی وقفه صورتم رو خیس کردن...

بدون اینکه کیفم رو بردارم از شرکت زدم بیرون و توی خیابون مثل دیونه ها شروع کردم به حرف زدن و گلایه کردن.. باصدای بلند گریه میکردم و هرکی از کنارم رد میشد با ترحم بهم نگاه میکرد!
_میره... رضاهم متقاعد میکنه و دستش عشقش رو میگیره و برای همیشه از اینجا میره..
میره و من میمونم با دلی که دیگه برای خودم نیست.. میره و دل منم باخودش میبره...

1403/08/08 11:32

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#345

اونقدرتوخیابون موندم و باگریه از زمین وزمان شکایت کردم که وقتی به خودم اومدم هوا تاریک شده بود..
کیف پول و گوشی موبایلمم همراهم نبود..
به ساعتم نگاه کردم..
8ونیم! یک ساعت ونیم از پایان کار شرکت گذشته بود!

به اطرافم نگاه کردم.. یه لحظه ترس توی دلم نشست.. مثل گاو سرمو پایین انداخته بودم و بی هدف راه رفته بودم که حتی نمیدونستم کجا و توی چه خیابونی هستم!
باقدم های بلند دنبال یه سوپری یامغازه ای گشتم تا حداقل بفهمم کدوم قبرستونی هستم وبه بهار خبر بدم!
چشمم به آرایشگاه مردونه ای افتاد و به سرعت خودمو بهش رسوندم..
_سلام آقا.. ببخشید میتونم بپرسم اینجا کجاست؟
مرد که انگار از سوال من گیج شده باشه گفت:

_سلام! ببخشید متوجه نشدم! یعنی چی اینجا کجاست؟
_فکرمیکنم آدرسی رو اشتباه اومدم و متاسفانه نمیدونم اسم این محله چیه!
ابرویی بالا انداخت وگفت:
_آهان... اینجا خیابون(....) میتونم بپرسم آدرس شما کجاست؟ شاید بتونم راهنماییتون کنم!


آدرس شرکت رو بهش گفتم و انگارخیلی ازش دور شده بودم چون حتی اسم شرکت هم به گوشش نخورده بود!
_میشه خواهش کنم واسه من آژانس بگیرید؟
_البته آبجی بفرمایید بشینید!
توی مغازه اش کسی نبود و من هم جرات داخل رفتن رو نداشتم با قدردانی تشکر کردم و ده دقیقه بعد آژانس اومد و برگشتم سمت خونه!

وقتی رسیدم خونه دیدم ماشین عماد جلوی در پارک شده!
یه دونه زدم توصورت خودم وبا عجز گفتم:
_عماد اینجا چیکار میکنه اخه! الان من چطوری برگردم خونه؟
روبه راننده آژانس کردم وگفتم:
_لطفا چند لحظه صبرکنید من برم پول بیارم!

_باشه آبجی قابل نداره!
_ممنونم الان برمیگردم!
به اجبار زنگ خونه رو زدم که دیدم درباز شد و صورت رنگ پریده ی عماد جلوم ظاهر شد!

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/08 11:33

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#346

_سلام!
_معلومه کجایی؟ یه ذره عقل تو کله ات نداری؟ نمیگی بقیه رو نگران خودت میکنی! با اخم رو به راننده آژانس کرد وادامه داد:
_ این کیه واسه چی وایساده؟ با این اومدی!
اومد بره سمت راننده که پیرهنشو گرفتم وگفتم؛
_هیس عماد.. صبرکن.. ای بابا چیکار میکنی؟ راننده آژانسه من کیف پول همراهم نبود اون بدبختم وایساده پولشو بگیره!

بااخم نگاهم کرد و به طرف راننده رفت و کرایه رو حساب کرد و برگشت!
_کجا بودی؟ واسه چی بی خبر بدون کیف و گوشی پامیشی میری بیرون؟ یه ذره فکرنمیکنی نکنه چندتا *** رو نگران خودت میکنی؟

بادلخوری نگاهش کردم و گفتم:
_مگه کسی به من فکرمیکنه که من فکرکنم؟ چرا همش من باید مواظب باشم که مبادا نگرانی و رنجشی به وجود بیاد؟!
_دیونه ای؟ اصلا میدونی اون بهار بیچاره چقدر نگرانته که پاشده رفته کلانتری دنبالت بگرده؟

_چی؟؟؟؟؟ کلانتری واسه چی؟ مگه بچه دو ساله گم شده یا ربوده شده! ای خدا من چطوری باید بفهمونم که دیگه بزرگ شدم!
به طرف خونه رفتم و دعا کردم که بهار هنوز به کلانتری نرفته باشه و ازاین بیشتر آبروی منه خاک برسر نرفته باشه وهمزمان عمادم باغر غر دنبالم اومد..

_بزرگ شدی؟ اگه یه ذره فقط یه ذره بزرگ شده بودی سرظهر بی خبر غیبت نمیزد و این وقت شب برنمیگشتی! حالا کجا بودی؟ ارزششو داشت اینقدر همه رو بندازی توی هول وولا؟
یک دفعه ای برگشتم سمتش و باهم چشم توچشم شدیم..
_توخیابون!
اونقدر نزدیک هم بودیم که فاصله مون درحد لباس هامون بود!
به لب هام نگاه کرد وگفت؛
_چرا؟
_دلم میخواست تنها باشم! نیاز داشتم که باخودم خلوت کنم!
بدون اینکه از لبم چشم برداره باهمون نگاه خیره گفت:
_برو به بهار زنگ بزن و برگرد.. کارت دارم!

_من کاری ندارم.. ممنون که نگرانم شده بودی.. به کارم فکر نکرده بودم.. دیگه میتونید....
میون حرفم پرید و عصبی گفت:
_بهت گفتم برو زنگ بزن و برگرد! ازت نخواستم تشکرکنی! من نگران نبودم رضا وبهار نگرانت بودن پس نیازی به تشکر نیست!

باحرص به چشم هاش نگاه کردم و دندون هامو روی هم ساییدم.. دلم میخواست بزنم داغونش کنم اما بافکر اینکه دیگه قرار نیست ببینمش هیچی نگفتم و پله هارو چندتا یکی رفتم بالا..
باتلفن خونه به بهار زنگ زدم و ازش معذرت خواهی کردم و بهارم بایک عالمه فحش وبد وبیراه تهدیدم کرد که دستش بهم برسه تیکه بزرگه ام گوشمه اما متوجه شدم که ته دلش خیالش راحت شده بود وهمین دلنگرانی خواهرم برای من بس بود!
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/08 11:33

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#347

بابی حوصلگی درحالی که اصلا حوصله ی بحث کردن نداشتم برگشتم پیش عماد که توی ماشینش نشسته بود..
زیرلب زمزمه کردم:
_خدایا صبرم بده.. یه امشبو دق نکنم بقیه ی شب هارو هم میتونم پشت سر بذارم!
سوارماشینش شدم و گفتم:
_خب.. گوشم باشماست!

توی سکوت درحالی که حرص خوردن توی چشم هاش فریاد میزد فقط نگاهم کرد!
سرمو به نشونه ی چیه تکون دادم که گفت:
_چی میشد اگه 10 سال سنت بیشتر بود؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
_هیچی.. اندازه 10 سال بیشتر عذاب میکشیدم!
_عذاب کشیدن رو توی چی خلاصه کردی؟
توی چشم هاش زل زدم وگفتم:
_اینکه اشتباهی عاشق کسی بشم که نباید میشدم!
نگاهشو ازم دزدید.. باحسرت آهی کشید و گفت:
_پس من اسطوره ی این عذابم!
منظورش اون عشق عقب افتاده اش بود! حرصم گرفت اما نباید به روی خودم میاوردم!
بیخیال به بیرون چشم دوختم وگفتم:
_خب داشتین میگفتین...
_قبل حرف زدن میتونم یه سوال بپرسم؟
_لطفا شخصی نباشه!
_هست!
_پس شک نکن راستشو نمیگم!

سری به نشونه ی تایید تکون داد وگفت:
_اوکی.. امروز خواستم بهت بگم دیگه میتونی استعفا ندی وتوی شرکت بمونی.. بالاخره بخاطر من میخواستی ازاونجا بری و حالا که دیگه من نیستم میتونی بمونی!
_کی گفته من بخاطر شما میخوام برم؟
_نیازی به گفتن نیست.. بعداز اتفاق هایی که افتاد تصمیم به رفتن گرفتی و خیلی هم بی ربط نبود!
_من یادگرفتم احساساتم رو وارد کارم و درآمدم نکنم.. هرچقدرم اون احساس غلط باشه ویا اذیتم کنه اما از مسئله کاری من کاملا جداست.. دلیل استعفای من پیدا کردن کار جدید و درآمد بیشتره، همین!
_اگه مشکل حقوقه به رضا میگم حقوقتو بیشتر کنه..
اما به نظر من اگه روی انتخاب شغلت بیشتر فکرکنی خیلی خوبه.. مدل چهره شدن دردسرهای زیادی داره!

کلافه نگاهش کردم و گفتم:
_الان ازتموم دل نگرانی های من همین مدل شدن نظر شمارو جذب کرده؟
یه ذره فکرکن ببین شاید یه چیزای دیگه هم باشه!
سرشو به صندلیش تکیه داد وگفت:
_نیازی به فکر نیست.. اما مجبورم بین بدوبدتر بد رو انتخاب کنم!
اشک توی چشم هام جمع شد..
پس عمادم میدونست که نمیخوام بره و هنوزم دوستش دارم اما انگار تصمیم برای رفتنش قطعی تراز دل تنگی و شکستن قلب منه بدبخت بود!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/08 11:33

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#348

لباس شب مشکی رنگمو که حسابی با پوست سفیدم می جنگید و خودنمایی میکرد پوشیدم و به سختی زیپشو ازپشت بستم.. توی آینه به خودم نگاه کردم.. توی این دو روز اندازه دو سال لاغرترشده بودم اما راضی بودم از این لاغرشدن!

به اصرار بهار هم لباس مجلسی خریدم و هم آرایشگاه رفتم ویه میکاپ خیلی قشنگ کردم..
سایه اسموتی مشکی وطلایی به چشم های آبیم خیلی میومد..
موهای طلاییمو شینیون باز زده بودن و خیلی ازش خوشم اومده بود..

رفتم توی اتاق و به بهار که داشت گوشواره هاشو عوض میکرد گفتم:
_من چطورشدم؟

بارضایت نگاهی به کل اجزای صورت و ورنهایت لباسام انداخت و گفت:
_یه تیکه ماه!
رفتم بغلش کردم و گفتم:
_اما تو از ماه هم قشنگتر شدی.. میدونم امشب مثل جواهر میدرخشی!
نگاهی توی آینه به خودش انداخت وگفت:
_ولی بخدا این همه شلوغ کاری لازم نبود با این لباس واین آرایش دیگه چه فرقی بین نامزدی و عروسی مونده خودمم نمیدونم!

یکی ببینه باخودش فکرمیکنه من چقدر عقده ای هستم که روز نامزدی خودمو مثل عروس ها کردم.. بخدا گلاویژ من این حرفارو بشنوم تورو حلال نمیکنم چون همش تقصیر توبوده گفته باشم!
خندیدم وگفتم:
_اما من بهت قول میدم که بعدا بشینی فقط واسه من دعا کنی...

عاقل اندرسفیهانه نگاهم کرد که چشمکی بهش زدم و از اتاق رفتم بیرون..
بهار راضی به آرایشی که میخواستیم نمیشد ومن هم مجبور شدم یه اشاره هایی به مراسم عقد و مهمون های زیاد بکنم وگرنه میخواست به کشیدن خط چشم و رژ مات اکتفا کنه!

رضا اومد دنبالمون و باهم رفتیم به سمت تالاری که بهار ازش بی خبر بود!
بهارکه از دیدن تالار تعجب کرده بود گفت:
_چرا اینجا؟ تالار گرفتی رضا؟
_عشقم تولد عماده گفتم حالا که مهمونا زیادن باهم یکی کنیم دیگه!
اسم عماد اومد.. یه لحظه دلم گرفت اما اشاره و نگاه های شیطون رضا توی آینه باعث شد بیخیال بشم و ریز بخندم!

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/08 11:33

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#349

واردسالن شدیم و نه تنها بهار بلکه من هم با دیدن اون همه مهمون هیجان زده و شوکه شدم!
واسم عجیب بود که رضا و بهار فامیل های زیادی نداشتن و رضا اون همه آدم رو ازکجا آورده و دورهم جمع کرده بود!
بهار با دیدن سفره ی عقد همه چی رو فهمید و بیچاره اونقدر شوکه شده بود که نمیدونست باید بخنده یا گریه کنه!
مهمون ها باورود ما دست زدن و شروع کردن به هلهله و پای کوبی و رضا هم جلوی پای بهار زانو زد و به بهار گفت:

_خانوم من میشی؟
خداشاهده نزدیک بود من بجای بهار همون وسط ازخوشحالی غش کنم!
بهارم که قربونش برم انگار قصد نداشت ازشوک بیرون بیاد فقط به رضا نگاه میکرد!
رفتم کنارش و با آرنجم زدم به پهلوش وآروم گفتم:
_زانوهاش زخم شد خب باز کن اون زبون دومتریتو!

بابله گفتن بهار یکبار دیگه صدای جمعیت بالاگرفت و...
چند ساعت از مهمونی گذشته بود و هنوز خبری از عماد نشده بود..
همش باخودم فکر میکردم که نکنه یه وقت بی خبر رفته باشه.. نکنه بی خداحافظی بره..

از شانسم یه پسره جوجه تیغی از لحظه ورودمون گیر داده بود به من و هرجا میرفتم پشت سرم میومد و حرصم رو درآورده بود..

کافی بود یه لحظه نگاهم بهش بخوره تا با اون چشم های سرمه کشیده ی زشتش چشمک بزنه و به خیال خودش دلبری کنه!
بی حوصله شیرینی توی ظرفم رو برداشتم و گاز بزرگی بهش زدم که صدای عماد باعث شد شیرینی توی گلوم بپره!

_خفه نکنی خودتو!
شروع کردم به سرفه کردن و با دستم تند تند اشاره میکردم که دارم خفه میشم و عماد هم فورا رفت از روی میز سلف سرویس لیوانی برداشت و جلوم گرفت!
یه ذره از آب میوه خوردم و بعداز چند دقیقه سرفه های پیاپی به خودم اومدم و گفتم:

_وای خدایا داشتم خفه میشدم.. اخه چرا منو میترسونی؟؟؟؟!!!
رنگ پریده بود اما زیباتر ودل فریب تر از همیشه...
کت شلوار خاکستری رنگش خیلی بهش میومد.. موهای مرتب سشوار کشیده و ته ریش تازه اصلاح شده.. چشماش.. آخ چشماش خدایا.. اون 2تا تیله ی مشکی چی میخواستن از جون من؟!
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/08 11:33

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#350

لبخند دل فریبی زد وگفت:
_والا قصد نداشتم بترسونمت.. ولی ببخشید!
عماد بداخلاق و اخمو دفعه چندمش بود که داشت معذرت خواهی میکرد و این رفتارهاش فقط نشونه داشت که اونم وابسته کردن بیشتر قلبم بود وبس!

بدون حرف نگاهش کردم.. محو زیبایی و بی نقض بودن صورتش شدم..
به این فکرکردم ازهمون اون روزای اول هم که ازش بدم میومد نمیتونستم عیب توی صورتش بذارم وحتی اخم هاشم بهش میومد و برعکس همه که با اخم کردن زشت میشن، این بشر جذاب تر میشد!

_فکرکردم رفتی...
لیوانی آب میوه ای که دهنی من بود رو برداشت و یه ذره ازش خورد وگفت:
_بدون خداحافظی نمیرم!
_پس چرا دیر اومدی؟
توچشم هام خیره شد و بامکث گفت:
_منتظر من بودی؟

شونه ای بالا انداختم و گفتم:
_نه اما تعجب کردم تو عروسی رضا نباشی واسه همون یه ذره کنجکاو بودم!
یه ذره دیگه از آبمیوه ‌اش خورد وگفت:
_یه کم کارهام طول کشید... میشه یه چیزی بندازی روی بازوهات؟ زیادی لخته جلب توجه میکنه!

ازاینکه اینقدر راحت و با آرامش حرف میزد حرصم گرفته بود و دلم میخواست یه چیزی بگم حرصمو خالی کنم!
_اگه میخواستم لباس پوشیده تری بپوشم این لباس رو انتخاب نمیکردم!

چپ چپ نگاهم کرد و لیوان رو کوبید روی میز و ازجاش بلند وهمزمان زیرلب کلمه ی به جهنم رو زمزمه کرد..
بخاطر شلوغی و صدای موزیک نتونستم چیزی بشنوم و بالب خونی متوجه حرفش شدم!

فکرمیکردم روی حرفش پافشاری کنه و بالجبازی بخواد کارشو به ثمر برسونه اما زهی خیال باطل!
منه *** هرفکری که راجع به عماد میکردم همیشه اشتباه ازآب درمیومد!

نمیدونم چرا اصرار داشتم عماد رو نسبت به خودم حساس کنم و یه کاری کنم منو ببینه و یا به خودم ثابت کنم عشق من یک طرفه اس!

اهل رقصیدن نبودم اما برای دیده شدن دوتا آهنگ کامل رو بابهار رقصیدم و همه ی حواسم پیش نگاه عماد بود اما برای یک ثانیه هم به من نگاه نکرد!
رضا رفته بود بیرون از تالار و من هم درحالی که بغض کرده بودم رفتم کنار بهار روی صندلی رضا نشستم و کنارگوش بهار گفتم:

_دیدی چقدر عوضی و بی غیرته؟ اونوقت رضا هنوزم اصرار داره که اون مرتیکه منو میخواد!
_بنده خدا صورتش شده گوجه شده اینقدر حرص خورده دیگه چطوری باید غیرتی بشه؟ توقع نداری که بیاد با کتک از اون وسط بکشونتت بیرون!

باحرص نگاهش کردم و میون دندون های کلید شده ام گفتم:
_دارم.. دارم بهار.. همین انتظارو دارم.. اصلا نمیدونم چرا دارم بخاطر اون دیونه که قراره تشریف ببره فرنگ حرص میخورم!

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/08 11:33

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

مکث کن،
نفس بکش،
اگر باید گریه کنی اینکارو بکن،
ولی هیچ وقت نا امید نشو و به راهت ادامه بده!🌼💛


قلب بنفش🌚💜

@romankadee

1403/08/08 11:34

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#351

بهار که با حرص خوردن من خنده اش گرفته بود گفت:
_بخداتو دیونه شدی حالیت نیست.. پاشو برو واسه خودت قربده برقص، خوش بگذرون.. اگه عماد قسمتت باشه آسمونم به زمین بیاد شمادوتا برای هم هستین، پس دیگه اینقدر حرص وجوش نخور اونم اخم هاتم باز کن مثلا عروسی خواهرته ها!

یه دفعه یاد سوپرایزش افتادم وگفتم:
_حالا دیدی این لباس واین آرایش لازم بود؟ حال کردی چطوری سوپرایز شدی؟
_وای گلا نزدیک بود جلو این همه آدم ازخوشحالی بیوفتم غش کنم ویک عمر مضحکه دست ملت بشم که دختره شوهر ندیده ازخوشحالی غش کرد!

با این حرفش بلند بلند زدم زیر خنده که باآرنجش زدتو پهلوم وگفت:
_درد بگیری یه کم بیشتر راهنمایی میکردی چی ازت کم میشد؟ الان من دلم میخواست روی موهام تاج باشه، عروس بی تاج دیده بودی؟ میمردی بگی چه خبره؟

بازم خندیدم و گفتم:
_توی اون مزون کوفتی خودمو کشتم تا جنابعالی تاج انتخاب کنی و مقاومت کردی، این یه دونه رو حقت بود تا توباشی یه چیزی بهت میگم حرف گوش کنی!

باچندش نگاهم کرد وگفت:
_زهرمار دختره ی چشم سفید خودش از عروس قشنگ تر شده و به ریشمم میخنده...
یه دفعه جدی شد و درحالی که نگاهش به جایی بود و سعی داشت لب هاش تکون نخوره گفت:
_گلا بدون اینکه سوتی بدی و تابلو بازی دربیاری نگاه کن عماد چطوری داره نگات میکنه و نوشیدنی میخوره!
منم که آخرسوتی دادن بودم طبق معمول هنوز حرف بهار تموم نشده ردنگاهشو دنبال کردم و به عماد که با اخم های شدید بهم نگاه میکرد رسیدم!
_ای خاک توسرت خوبه میگم تابلو بازی درنیاری ها!
_وا این چرا اینجوری نگام میکنه؟ ارث باباشو میخواد یا من زدم عشق عقب افتاده شو کشتم

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/08 12:03

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#352

_هیچکدوم داری به ریش من میخندی و واسه اون دلبری میکنی! پاشو برو پارتنر واسه رقص پیدا کن بیشتر حرص بخوره پاشو اینقدر نشین ور دل من!
_ازکجا پیداکنم این چیزی که میگی رو؟ انگار همه منتظرایستادن پرسنس فیونا پاشه باهاشو برقصه!

_توبلندشو برو سرجات بشین من به پسرعموم میگم همراهیت کنه و بیاد سر میزت!
نگاهی بهش انداختم وگفتم:
_نه بابا؟ شناگرخوبی هستی ها!
_بدو گلاویژ هنوز بخاطر تاج ازدستت دلخورم پشیمون میشما! بدو!
خندیدم و به طرف میزخودم رفتم که رضا هم همزمان به طرف بهار اومد!

لبخندی بهم زدو گفت:
_حال خواهرم چطوره؟ خوش میگذره؟ چیزی لازم نداری؟
بالبخند اجباری گفتم:
_والا داشتم تهدید میشدم فعلا همه چی خوبه وخداکنه امشب جون سالم به در ببرم ازدست خانوم شما!

صدای موزیک زیاد بود و رضا سرشو کنار گوشم آورد وگفت:
_میدونم واسه تاج نداشته اش ناراحته منم تهدید شدم ولی خیلی خوب پیش رفت ممنون کمکم کردی!
_میخوام برم سراغ سوپرایز بعدی آماده باش!

_بازم مونده؟ یک دفعه خواهرمونو نبری خونه بخت تنها بشم!
خندید وگفت:
_نه میخوام بگم کیک تولد عمادو بیارن و به دیجی بگم تولدشو اعلام کنه!
نگاهی زیرچشمی به عماد که هنوزم داشت به من نگاه میکرد انداختم وگفتم:

_آهان داشت یادم میرفت.. اوکی من میرم بشینم!
رفتم روی صندلی نشستم و چند دقیقه بعد آهنگ تولدت مبارک توی فضا پیچید و کیک خیلی بزرگی که روی میز چرخدار بود رو آوردن...

بی اراده به عماد که حالا گیج به کیک نگاه میکرد زل زدم!
اشک توی چشمام جمع شد..
رضا میکروفن رو از دیجی گرفت و تولد عمادو تبریک گفت و رفت بغلش کرد..

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/08 12:03

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°



#353

صدای دست وسوت وجیغ وهورای جمعیت بالا گرفت و قطره اشک من چکید!
_تولدت مبارک مرد پاییز وعشق بی وفای من!
با آهنگ تولد همه ریختن وسط ودوباره رقص وپای کوبی شروع شد

همون پسره که بهش جوجه تیغی میگفتم جلوم ظاهر شد..
باگیجی به لبخندش نگاه کردم که گفت:
_داوود هستم پسرعمومی بهارجان.. افتخار یک دور رقص رو به بنده میدید بانو؟ ودستشو سمتم دراز کرد!

ای خدابگم چیکارت کنه بهار پسرعموی جذاب تری سراغ نداشتی تا این بچه قرتی رو نفرستی؟!
اومدم ردش کنم که دیدم عماد وسط چندتا دختر درحال خندیدنه و اصلا حواسش به من نیست!

بی اراده بی خیال مدل موهاش شدم و دستمو توی دستش گذاشتم...
تا ما رفتیم وسط آهنگ عوض شد..
"آهای عروسک جون واسه من سرگردون، نازنکن شبه منو توئه وخوبه حال دوتامون...

وسط رقصیدن داوود با ادااطوار باآهنگ همخونی میکرد و بادست هاش به من اشاره میکرد... خجالت کشیدم ودلم میخواست تمومش کنم اما زشت بود توذوقی بهش بزنم!

"توچشمات.. یه عشقه.. میباره چیکه چیکه... بغل کن.. تودست هات.. بشم من تیکه تیکه...
شرم زده کنار گوشش گفتم:
_میشه این کارهارو نکنید؟ مردم فکر اشتباه میکنن خدایی نکرده!
دستشو توکمرم انداخت و به خودش چسبوندم وبافاصله سانتی کنار گوشم گفت:
_والا عروس خانوم دستور دادن من مامورمو معذور!

_عروس خانوم غلط کرده باتو.. اومدم برم بشینم که عماد رو پشت سرم دیدم..
لبخندی زدم و رفتم نزدیکش وگفتم:
_تولدتون مبارک انشاالله صدوبیست ساله بشید!
عصبی بود.. رنگ پریده و پریشان!

_چطوره یه دورم با مابزنی؟
درحالی که توی اون شلوغی صدای قلبم رو می شنیدم، خودمو زدم به گیجی وگفتم؛
مچ دستمو گرفتم کشیدم توی بغلش و شروع کرد به تکون خوردن!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/08 12:03

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#354

اونقدر به خودش چسبونده بودم که شک نداشتم کوبیده شدن قلبم رو حس میکرد..
باترس به چشم های به خون نشسته اش نگاه کردم..
کنار گوشم یه جوری که لب هاش به گوشم برخورد میکرد گفت:

_باهمه پسرا اینجوری جیک توجیک میشی؟
دهنش بوی الکل میداد و فهمیدم گند زدم وحسابی عصبیش کردم!
بهش نگاه کردم و گفتم:
_نه به اندازه ای که باشما جیک تو جیک شدم... میشه یه کم حلقه ی دستتون رو شل تر کنید؟ این شکلی بیشتر شبیه به گارد گرفتن شده تا رقصیدن!

بازهم یه جوری که لب هاش به گوشم میخورد و قلقلکم میومد گفت:
_اون بچه خوشگل که گور خودشو کند.. ولی توبگو باتو چیکار کنم؟
_حالت خوبه؟ چی میگی اصلا؟ فکرکنم اشتباه گرفتی!
سرشو باحرص تکون داد و میون دندون های کلید شده اش گفت:
_بدبازی رو شروع کردی عروسک جان!
ازم جدا شد وباقدم های بلند به طرف در خروجی رفت!

توحال خودش نبود وترسیدم بره بلایی سر داوود بیاره واسه همونم باعجله دنبالش رفتم..
به فاصله چشم به هم زدن عمادو گمش کردم و هرچی چشم گردوندم نبود!

دنباله ی لباس بلندمو دستم گرفتم و درحالی که راه رفتن با اون کفش ها واسم سخت بود به طرف باغ و درخت ها رفتم...
تاریک بود و میترسم جلوتر برم اما مطمئن بودم که عماد اون طرفی رفته بود..

داشتم همونطوری کج وکوله راه میرفتم و دنبالش میگشتم که صداشو پشت سرم شنیدم!
_اینجا چیکار میکنی؟
ترسیده هینی کشیدم وگفتم:
_وای ترسیدم!
_چرا دنبال من اومدی؟ برگرد برو به دلبری کردنت توبغل پسرا برس !

نور ماه به صورت خوشگلش تابیده بود ودلم رو زیر و رو میکرد..
_چرا اینکار هارو میکنی عماد؟
باحرص چنگی به موهاش زد وگفت:
_گلاویژ برگرد برو ازدستت عصبیم میزنم بلایی سرت میارم و بعدا پشیمونیش میمونه.. به بازوم چنگ زد وبه طرف راهی که اومده بودم راهنماییم کرد و ادامه داد:_ زودباش برو..

با لجبازی بازومو ازدستش کشیدم و گفتم:
_نمیرم! تا جواب سوالمو هیچ جا نمیرم.. نمیرممم عماد نمیرم!
خشمگین به صورتم نگاه کرد و گفت:
_باشه تونرو من میرم!

این دفعه نوبت من بود که بازوش چنگ بزنم!
_توهم هیچ جا نمیری! این دیونه بازی ها واسه چیه هان؟


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/08 12:03

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#355

توی نیم سانتی از صورتم داد زد:
_ بهم نگفته بودی میری توبغل پسرها ومیذاری لمست کنن!

مثل خودش توهمون فاصله داد زدم:
_خب برم؟ بابامی یا داداشمی یا شوهرمی؟ کدومشی؟ مگه نگفتی به جهنم؟ مگه من چی کم دارم از بقیه دخترهای دورت؟ هان؟ فقط چون سنم کمه نمیتونم مثل ....

میون حرفم پرید و دستشو به طرف تالار دراز کرد و باعصبانیت بیش از حد نعره کشید:
_خودت میدونی دارم از غلطی که اون تو میکردی حرف میزنم و بحث رو نبر سر چیزای دیگه!

میدونستی من دیونه میشم و اینجوری لباس پوشیدی.. میدونستی دیونه میشم دو ساعت اون وسط رقصیدی و جلب توجه کردی.. باصدای بلندتری ادامه داد:
_میدونستی و اونجوری تو بغل اون پسره رقصیدی وگذاشتی خودشو بهت بمالونه؟؟؟

بابغض دستمو روی صورتش گذاشتم وگفتم:
_هرکاری کردم واسه این بود که تو نگام کنی!
دستمو روی قلبش گذاشتم وادامه دادم:
_چون اینجا جایی برای من نداری حرصم میگیره! میفهمی ؟

دستامو پس زد وگفت:
_برو گلاویژ... توروخدا بیشتر ازاین دیوونم نکن

بغضم شکست و قطره های اشک صورتم رو خیس کرد!
_اگه هم سنت بودم، اگه این شکلی نبودم و شبیه اون بودم چی؟ بازم اینجوری باهام برخورد میکردی؟

چشم هاشو بست و کلافه گفت:
_حرف بیخود نزن.... برگرد پیش بهار زشته جفتمون تو جمع نیستیم!
_میرم ولی یادت باشه که قلبی رو عاشق خودت کردی که تابحال عشق رو تجربه نکرده بود و توی اولین تجربه نابودش کردی!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/08 12:03

#356

توچشمام خیره نگاه کرد و با درد ورنج گفت:
_چی میخوای از جونم؟ چرا نمیذاری درست فکرکنم؟ چرا گند میزنی به همه ی برنامه ی زندگیم؟
_هیچی ازت نمیخوام.. میرم گورمو گم میکنم تا گند به زندگیت نخوره!
اومدم برم که دستمو گرفت و کشیدم سمت خودش!
چون زمین خاکی بود وکفش من هم زیاد تیز بود تعادلمو ازدست دادم و صاف رفتم تو بغلش!

باچشم های اشکی نگاهش کردم..
باصدای دورگه و بی قرار گفت:
_داری دیونه ام میکنی.. داری دیوونممم میکنی دختر!
ازش جدا شدم وگفتم:
_نگران نباش.. نه تنها از زندگیت بلکه از این شهر هم میرم.. خیالت راحت!
یه دفعه بایه حرکت چسبوندم به درخت و جامون عوض شد با عصبانیت گفت:

_توغلط میکنی جایی بری... و شروع کرد به بوسیدن لب هام..
بی قرار و داغ و پر خشونت.. اونقدر طولانی شد که تموم جونم میلرزید.. ازم جدا شد و بانفس نفس گفت:
_همینو میخواستی؟
ترسیده به چشم هاش نگاه کردم وزیرلب اسمشو زمزمه کردم:
_عماد؟

به لب هام زل زد و کم کم صورتشو جلو آورد....
_چشم هامو می بندم و سریع از اینجا برو گلاویژ.. نمیخوام بعدا پشیمون بشی...!
حالا نوبت دیونه بازی من بود..
کنج لبشو بوسیدم و بدون اینکه لبمو بردارم گفتم:

_نمیشم.. پشیمون نمیشم عماد..
_محدودت میکنم.. غیرتم اذیتت میکنه.. اسیرت میکنم..
دومین بوسه کوتاه روی لبش نشوندم..
_من این اسارت رو میخوام..
_حق نداری پشیمون بشی.. میکشمت گلاویژ.. توقانون من پشیمونی وجود نداره...

دستمو روی صورتش گذاشتم وگفتم:
_نمیشم.. بخدا نمیشم....
_مال منی؟
_تا ابد...
لب هام دوباره شکار شد و این دفعه اونقدر ادامه داد که نزدیک بود ضعف کنم زیر دستش...

1403/08/08 12:03

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#357

با زنگ خوردن گوشیش ازم جدا شد و با نارضایتی جواب داد:
_جانم رضا؟
_آره بامنه..
_باشه الان میایم.. باشهههه دو دقیقه دیگه اونجاییم!
گوشی رو قطع کرد و گفت:
_میخوان کیک رو ببرن و باید برگردیم!

_گفتی آره با منه! منظورت با من بو‌‌د؟
_آره چطور؟
_آخ.. آبروم رفت که!
دستمو گرفت و دنبال خودش کشوند و همزمان گفت:

_بیا بریم اینقدر لوس بازی درنیار... مگه خلاف کردیم دو دقیقه با زنمون خلوت کردیم!
با این حرفش دلم ضعف رفت و توی کسری از ثانیه باخودم تصمیم گرفتم که گور بابای دنیا.. خودمون مهمیم!

برگشتیم توی مهمونی و عماد بدون اینکه دستمو ول کنه کنار گوشم گفت:
_ازکنارم تکون نمیخوری.. روبه من پشت به جمعیت! اوکی؟
بالذت سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم و باهم رفتیم که عماد شمع تولد 32سالگیشو فوت کنه!

بهار و رضا هم کنار منو عماد ایستادن و همه ی جمعیت دور کیک بزرگ تولدش جمع شدن!
صدای بهار رو کنار گوشم شنیدم!
_رژ لبت دور لبت پخش شده عقب افتاده! بدو برو درستش کن تا بیشتر از این آبرومونو نبردی!

باچشم های گرد شده اول به بهار و بعد به عماد نگاه کردم..
سریع کنار گوشش گفتم:
_عماد رژلبم دور لبم پخش شده چرا بهم نگفتی؟

خم شد وکنار گوشم گفت:
_عمدا نگفتم تا اونایی که متوجه غیبتت شدن!
خجالت زده یه دونه زدم به پهلوشو و باقدم های بلند به طرف میز و کیفم رفتم!

رژلب وآینه مو از کیفم بیرون کشیدم و به سرعت رژمو تمدید کردم و باعجله برگشتم پیش عماد وبه محض رسیدنم دستشو دور کمرم حلقه کرد و شمع رو فوت


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/08 12:03

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°



#358

بعداز اینکه یه کم جو آروم شد و همه تبریک هاشونو گفتن..
عماد کنار گوشم گفت؛
_گفتی تا آخرش هستی؟
باگیجی نگاهش کردم و به نشونه ی تایید سری تکون دادم...

روبه جمعیت کرد و باصدای بلند گفت:
_دوستان یه لحظه به حرف های گوش کنید...
همه توی سکوت نگاهش کردن که ادامه داد:
_امشب شب پر هیجان و پر از سوپرایزی بود...
من هم تصمیم گرفتم بایه هیجان و سوپرایز به اتنها برسونمش!

ترسیده ازاینکه بخواد خداحافظی کنه و قضیه رفتنشو مطرح کنه دستشو کشیدم و کنار گوشش گفتم:
_چی میخوای بگی؟
لبخند مهربونی بهم زد و گرفتم توی بغلش و روبه جمعیت کرد وادامه داد:

_تصمیم گرفتم همینجا.. توی این جمع و شب قشنگ، گلاویژ خانوم رو به عنوان نامزد فعلی و همسر آینده ام معرفی کنم!

بهت زده درحالی که از خوشحالی اشک توی چشمام جمع شده بود نگاهش کردم...
نمیدونستم چیکار کنم و نمیدونستم چطوری جلوی لرزش پاهامو که در آستانه ی غش کردن بودم کنترل کنم!

صدای دست وجیغ جمعیت بالا گرفت که عماد ازشلوغی استفاده کرد و لب هامو بین اون همه آدم بوسید.


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/08 12:03

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#359

بهار مثلا عروس بود، اونقدر جیغ جیغ کردو خوشحال بود که مدادم تکرار میکرد و جمعیت رو تشویق میکرد که عماد دوباره منو ببوسه و عمادم که قربونش برم جوگیر!!!!!

خلاصه آبرو واسم نموند و کلا بازار ماچ وبوسه داغ بود!
بعداز مهمونی بهار و رضا به طرف خونه حرکت کردن و من و عماد و چندتا دوستای نزدیک رضا تا نصف راه پشت سرشون رفتیم..
عماد بین راه از گروه جدا شد و جاده رو دور زد و من باگیجی نگاهش کردم..
_عع چرادور زدی؟ کجامیریم؟

بدون اینکه نگاهم کنه با لبخند گفت:
_امشب رو در کنار من صبح کن بذار اون دوتا عاشق ومعشوقم خوش باشن!

ترسیده ازجمله ش گفتم:
_وا؟ یعنی چی؟
_صدات چرامیلرزه؟ به من اعتماد نداری؟
_اوم.. نه بابا اعتماد ازکجا اومد.. معلومه ک دارم، منظورم اینه چراتنهاشون بذاریم خب!

دستمو گرفت، به صورتش نزدیک کرد و آروم پشت دستمو بوسید وگفت:
_چون دیگه به هم محرم شدن و من فکرنمیکنم رضا از خیر زنش بگذره.. بحث رو باز نکنیم عشقم، اگه بخوای تاصبح تو خیابون می مونیم، خونه نمی برمت تا نترسی!

میترسیدم اما دلمم نمیخواست سربار بهار باشم و میدونستم اگه به عماد بگم منو بذاره خونه خودمون میفهمه که ترسیدم و فکر میکنه بهش اعتماد ندارم.. بهش اعتماد داشتم و میدونستم از اون دسته مرد های حریص نیست...

ترسم روکنار گذاشتم وگفتم:
_اونقدر بهت اعتماد دارم که تا آخر دنیا هم بگی باهات میام..
نیم نگاهی بهم انداختی و باشیطنت گفت:
_مطمئنی؟ پشیمون نمیشی؟
میدونستم داره امتحانم میکنه.. خندیدم و گفتم:
_نه پشیمون نمیشم.. فوقش میوفتم بیخ ریشت دیگه!

صورتمو ناز کرد وگفت:
_بریم خونه من؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
_بریم.. ولی بهار بفهمه زنده به گورم میکنه!
_بیخود! زن خودمه میخوام ببرمش خونه ام.. از الان به بعد اجازه ات دست منه هیچکس بجز من واست تصمیم نمیگیره!
_حالا بذار دو روز از نامزدیمون بگذره بعد...!
_گفتم که اسیرت میکنم.. خودت قبول کردی.. پشیمونی هم نداریم!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/08 12:03