The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#360

با عشق نگاهش کردم وگفتم:
_من که چیزی نگفتم.. اسارت قشنگیه.. دوست دارم توش بمونم!
دستمو گرفت و آروم بوسه زد..
آهنگی که توی عروسی بهار پخش شده بود(عروسک جان) رو پلی کرد وگفت:

_قشنگ باهاش دلبری میکردی.. دلم نیومد دانلودش نکنم!
خندیدم و گفتم:
_کی وقت کردی دانلودش کنی حالا؟
بااخم گفت:
_وقتی داشتی بااون پسره میرقصیدی!

_خب حالا اخم نکن همه اش بخاطر لجبازی باتو بود چون گفته بودی برم به جهنم!
_چی؟ دختر چرا حرف دهنم میذاری؟
_خودم شنیدم وقتی گفتی شالتو بنداز روی لباست و من گفتم نه!

_تورو که نگفتم، منظورم لجبازی هات بود!
جلوی خونه ای نگهداشت و ماشین رو سمت پارکینگ کج کرد و باریموت در رو باز کرد و رفت داخل پارکینک!
حتی داخل پارکینگشونم شبیه به قصر بود!
_اینجا خونته؟
_آره چطور؟
_ پس خونه قبلی که عزیز جون اومده بود چی؟

ازماشین پیاده ‌شد ومنم پیاده شدم و همونطورکه به طرف آسانسور میرفتیم گفت:
_اونجا خونه مامانم ایناست و وقتایی که میان ایران میرن خونه خودشون!
اما اینجا واسه خودمه!
چشمکی زد و ادامه داد:
_البته از این به بعد میشه خونه ی من وتو!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/08 12:03

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#361

ته دلم ترس بود اما قلبم اجازه نمیداد که به عماد شک کنم.. دلم نمیخواست راجع بهش فکرهای منفی بکنم و همین اختلاف ها بین عقل و قلبم، آشوبم کرده بود!

کلیدرو به در انداخت و رفتیم داخل...
به جرات میتونم بگم که صدای تاپ تاپ قلبم به گوشم میرسید اما سعی میکردم خودمو عادی نشون بدم و خوش بینانه فکر کنم!

بادیدن خونه که هیچ فرقی با عمارت ویا قصر نداشت دهنم باز موند و تموم دل آشوبی هام رو فراموش کردم و با لذت و چشم های هیجان زده به خونه نگاه میکردم!

_بیا خانومم.. خجالت نکش اینجا خونه ی خودته و قراره خانوم اینجا باشی!
تودلم گفتم خجالت کدومه بابا من کفففف کردم با دیدن خونه!
درنهایت نتونستم جلوی زبون وامونده ام رو بگیرم و با لذت گفتم:

_اینجا خیلی قشنگه.. شبیه خونه های هندی توی این فیلم هاست..
خندید و دستشو توی گودی کمرم انداخت وگفت:
_خب پس خداروشکر خوشت اومده! بیا بریم بشینیم چرا سرپا ایستادی!
خونه ی دوبلکس تقریبا 500 متری و هر قسمتیش به یک شکل دیزاین شده بود و خوشگلی بیش از حدش چشم رو اذیت میکرد!
رفتم روی یکی از مبل ها که کاناپه سفید بود نشستم و سعی کردم دهن شل شده ام رو جمع کنم و یه ذره آبرو داری کنم پس شروع کردم سوال های بیخودی پرسیدن!

_یه چیزی بپرسم راستشو بهم میگی؟
_بپرس!
_واقعا میخواستی از ایران بری؟
با ابرو به میز جلو مبلی اشاره کرد وگفت:
_بلیط روی میز جلو چشمته!
برگشتم و بلیطشو که تاریخش واسه یک هفته بعد بود نگاه وردم وگفتم:
_میخواستی بری و منو تنها بذاری؟


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/08 19:18

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#362

اومد کنارم نشست و گفت:
_میخواستم برم تا خودمو تنها بذارم!
توی چشم هاش زل زدم..
_باخودت فکر نکردی که بری چه بلایی سرمن و احساسم میاد؟

_نه باخودم فکر نمیکردم چون تموم فکرم توبودی که منو نمیخواست!
_اونوقت چطوری به اون نتیجه رسیده بودی؟
دستمو گرفت و گفت:
_میشه راجع بهش حرف نزنیم؟
نگاهمو ازش دزدیدم وگفتم:
_اوهوم.. میشه..!

روی دستم رو بوسه ای کوتاه زد وگفت:
_قهوه یا چایی؟
خندیدم...
_جاهامون عوض شد!
_یعنی چی؟
_آخه تو شرکت من این سوال رو می پرسم و مسئول این کار منم!

ابرویی بالا انداخت وبا لبخند گفت:
_ باهمون قهوه ها دلبری کردی منو به دام انداختی دیگه!
_وا چه ربطی به دام داره؟ من وظیفه ام رو انجام میدم!
گونه ام رو نوازش کرد و باشیطونی گفت:

_قلب کشیدن روی قهوه ام و‌ظیفه ات بود؟
باشیطونی ابروهامو تکون دادم وگفتم:
_اون دیگه از هنرهای خودمه و فقطم یک بار اون کار رو کردم!
_باهمون یک بارم پدر مارو درآوردی شیطون خانوم!

برای اولین بار نگاهشو ازم دزدید وازجاش بلند شد!
_خب تا شیطون نرفته تو پوستمون من میرم قهوه درست میکنم توهم برو توی اقاق روبه رو لباس هاتو عوض کن که راحت باشی!

باشنیدن اسم لباس یک دفعه بادم خوابید وبا غصه گفتم:
_ای وای لباس.. من که لباس ندارم پیش بینی نکرده بودم امشب خونه کسی بمونم‌! اونم خونه ی تو‌!
_ازلباس های من استفاده کن هم راحتن هم آزاد


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/08 19:18

#363

باگیجی نگاهش کردم که بامزه خندید وگفت:
_بیا خودم لباس بهت بدم اونجوری نگام نکن!
لبخند دندون نمایی زدم و همراهش رفتم داخل اتاقش!
هرچقدر از زیبایی خونه بگم کم گفتم...
اگه بگم اتاقش شبیه اتاق پادشاه ها دیزاین شده بود، دروغ نگفتم!

با لودگی گفتم:
_اینجا خیلی بزرگ وقشنگه! خونه ی ما چند قدم برمیداریم تموم میشه اما اینجا باید مواظب باشی گم نشی!
نگاه مهربونی بهم انداخت وگفت:
_از این بزرگ ترشو واست میخرم عشقم!
پیرهن مردونه ی آبی رنگی رو جلوی چشمم تکون داد وادمه داد:
_این تنگ ترین لباسمه فکرمیکنم اندازه ات باشه!

بدون شک توش گم میشدم اما پوشیدنش واسه جلوی عماد خالی از لطف نبود..
چون پیرهنم مجلسی بود و شلوار نداشتم گفتم:
_خوبه، ممنون! شلوار چی بپوشم؟!
یه دونه شلوارک توسی اسلش که انگار اندازه اش تا زیر زانوی خودش میومد هم بهم داد وگفت:
_این بلند ترین شلوارکمه فکرنمیکنم زیادی واست کوتاه بشه.. حالا بپوش امتحان کن اگه اندازه نبود عوض میکنی!

به کمرش که بندینه داشت نگاه کردم وگفتم:
_فکرکنم خوب باشه، میتونم کمرشم اندازه کنم!
_اوکی.. تا عوض کنی منم میرم قهوه درست کنم!
دستمو تکون دادم وگفتم:
_نمیخواد خودم درست میکنم فقط من جای وسیله هاشو بلد نیستم!

دستشو انداخت توی کمرم و روی موهامو بوسه ای زد وگفت:
_یعنی اولین قهوه ی خونه خودمونو با دست خودت بخورم؟
خودمو بالا کشیدم تا هم قدش بشم، با شیطونی گونه شو بوسیدم وگفتم:
_یه دونه آقا عماد که بیشتر ندارم!

محکم بغلم کرد و لب هامو بوسید وگفت:
_آتیش نسوزون بچه!
خلاصه عماد رفت و من هم لباس هاشو که رسما توشون گم شده بودم پوشیدم و توی دستشویی آرایشم رو پاک کردم.. چون موهام رو فقط سشوار کشیده بودم و باز بود نیازی به شستن نداشت...
با دستمال صورتمو خشک کردم و از سرویس بهداشتی اومدم بیرون!

عماد با دیدنم خندید وگفت:
_بهت نمیخوره اینقدر کوچولو باشی ها!
_نخیر من کوچولو نیستم جنابعالی زیاده گنده هستی!
رفتم توی آشپزخونه و با دیدن آشپزخونه هم یک بار دهنم تا زمین کش اومد اما خودمو جمع کردم و با کمک عماد، برای عماد قهوه و برای خودم چایی درست کردم!

رفتیم توی حال روبه روی تلوزیون نشستیم و من روی مبل تک نفره نشستم که عماد اخم هاش رفت توی هم!
_چرا رفتی اونجا نشستی؟
باگیجی گفتم:
_چرا؟ نباید می نشستم؟
_خیر.. به بغل دستش اشاره کرد وگفت:
_شما جاتون اینجاست...
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_دیونه فکرکردم کار اشتباهی کردم!
_معلومه که اشتباه کردی! بدو ببینم تا عصبی نشدم!

1403/08/08 19:18

364

رفتم کنارش نشستم و عمادم دستشو دور گردنم انداخت و کاملا توی بغلش محاصره ام کرد...
من هم قدم بلند بود هم جز افراد خیلی لاغر و ظریف نبودم اما نمیدونم چرا در مقابل عماد اونقدر کوچولو شده بودم!


_خب تعریف کن چه خبر؟
تکونی به خودم دادم و موهامو پشت گوشم زدم و گفتم:
_والا من خبر خاصی ندارم.. خبرا پیش شماست..
روی موهامو بوسه زد وگفت:
_فیلم بذارم یا خوابت میاد؟
_فرقی نمیکنه.. هرچی تو بگی!
_اگه به من باشه که میگم تاصبح همینجا تو بغلم بمون!
خندیدم وگفتم:
-اونوقت چه تضمینی هست که تاصبح من شکار آقا گرگه نشم؟
سرشو آورد پایین و گودی گردنم رو بوسید وگفت؛

_اگه قول بدی شیطونی نکنی آقاگرگه رو وسوسه نکنی، اونم قول میده عطشش رو کنترل کنه و لقمه چپت نکنه!
باشیطونی خندیدم وگفتم:
_خب اونجوری که همه چیز حله اما من نمیتونم قول بدمااا..
تک خنده ای کرد وگفت:
_اینقدر آتیش نسوزون دختر... پاشو چاییتو بخور سرد شد!

تا اسم چایی اومد سردردمم یادم اومد..
_آخ چایی.. امروز وقت نشده بود چایی بخورم سرم درد گرفته بود..
ازش جدا شدم و لیوان چاییمو برداشتم و همزمان گفتم:
_عماد؟
_جانم؟
_چراهیچوقت چایی نمیخوری و همیشه قهوه میخوری؟ اونم بدون شکر؟

طره ای ازموهامو توی دور انگشتش چرخوند وگفت:
_مثل تو که به خوردن چایی عادت داری، من هم به قهوه عادت کردم!
_کم سن تر که بودم فکر میکردم اونایی که قهوه میخورن واسه کلاس گذاشتن و ادعای شیک بودن این کار رو میکنن...

خندید وگفت:
_کم سن از الان میشه چندسالگیت؟
با اخم زدم روی بازوش و گفتم:
_میشه اینقدر سن من رو به رخم نکشی؟ والا من زیادم سنم کم نیست، مشکل من چیه سن بابا بزرگمو داری؟

1403/08/08 19:18

#365

تک خنده ای کرد وگفت؛
_بابا بزرگ تو مگه 33 سالشه؟ هرجوری حساب کنیم نمیشه ها؟!
نگاهی چپ چپ بهش انداختم وگفتم:
_بدجنس!
چشمکی زد و فنجون قهوه اش رو به لبش نزدیک کرد وذره ای ازش خورد..

_مامان وبابات هنوز ایران هستن؟
اخم هاشو توی هم کشید و گفت:
_نمیدونم، قرار بود برگردن اما فعلا خبری ندارم!
_خبرنداری؟ یعنی باهم قهر هستین؟
_اونا نه.. اما من آره!
_چطور دلت میاد بعداز این همه سال که پیشت نبودن، ازشون دوری میکنی؟
شک ندارم 99 درصد اومدنشون به ایران بخاطر توبوده!

دستشو دور کمرم حلقه کردو دوباره به خودش چسبوندم وگفت:
_حتی اون یک درصد باقی مونده رو هم بخاطر من نیومدن! از این بابت مطمئنم!
_مگه میشه؟
_اوهم!میشه... من به نبودشون عادت کردم واونا هم به نبود من!

_پس از اون دسته افرادی هستی که دیر فراموش میکنن و دیر می بخشن!
موهامو ناز کرد و با دلخوری که توی صداش موج میزد گفت:
_اشتباه میکنی! من از اون دفعه افراد نادری هستم که هرگز نمی بخشم و هرگز فراموش نمیکنم!

باچشم های گرد شده نگاهش کردم وگفتم:
_اما این سبکی زندگی کردن اصلا خوب نیست!
_نظرت چیه راجع به موضوع بهتری حرف بزنیم؟
ابروهامو بالا انداختم و با شیطونی گفتم؛
_مثلا بهار و رضا الان چیکار میکنن؟

با این حرفم زد زیر خنده...
_دیوونه حواست هست بایه پسر مجرد که خیلی هم صبور نیست تنها زیر یه سقفی؟
اخم هامو توهم کشیدم وگفتم:
_چرا اینقدر منحرفی تو؟ اصلا نخواستم پاشیم بریم بخوابیم من خوابم گرفت!

بانگاه خیره به لب هام گفت:
_میخوای پیش من بخوابی؟

1403/08/08 19:18

#366

وا این چرا اینجوری نگام میکنه؟ خب اگه قصدمم این بود که پیشش بخوابم با این جوری نگاه کردنش پشیمون میشم که!
_اوووممم.. من همینجا روهمین کاناپه میخوابم توبرو سرجای خودت بخواب!
بدون اینکه نگاهشو از لب هام بگیره گفت:

_دلت نمیخواد تو بغل من بخوابی؟
آب دهنمو باصدا قورت دادم وگفتم:
_دلم که میخواد.. اما این واسه آینده اس!
_آینده؟ چیز جدیدی قراره توی آینده اتفاق بیوفته؟ الان چه فرقی با آینده داره؟

تودلم گفتم عجب غلطی کردم راجع به اون بهار دربه درشده حرف زدما!
انگشتم رو روی لبش گذاشتم وگفتم:
_تاتصورت از آینده چی باشه و چطوری بهش نگاه کنی!

توهمین مدت که حرف میزدیم آروم آروم بهم نزدیک ترشده بود و یه جورایی روم خیمه زده بود..
بوسه ی کوتاهی به انگشتم زد وگفت:
_مطمئنا از این عاشق تر نمیشم!

همین جمله های کوتاه و دل فریب برای من کافی بود تا دل ودینم رو ببازم و از خود بیخود بشم!
لبخندی زدم وگفتم:
_خوبم بلدی دل بری کنی.. اما من فکرمیکنم خیلی بیشتر ازاین ها بتونی منو اسیر خودت کنی!

_جوابمو ندادی!
توچشم های نافذش نگاه کردم وگفتم:
_چه جوابی؟
_میخوای بغلم بخوابی یا نه؟
_فکرکنم همین الانشم تو بغلت باشما! بغل دیگه ای هم داریم؟
یه نگاه به چشمام.. یه نگاه به لب هام.. و جواب داد؛
_اوهم داریم....

بعدش لب هامو با بوسه های داغ و پر از نیازش به بازی گرفت...
راستش اولش میترسیدم و لب هام از شدت ترس وهیجان میلرزید اما اونقدر توی کارش مهارت داشت که ترسم تبدیل لذت شد و تا ترسم رو از بین نبرد، ازکارش دست نکشید!

بعداز اینکه یک دل سیر لب هامو بوسید ازم جدا شد و بغلم کرد و به طرف اتاق خواب برد!

1403/08/08 19:18

#367

همین که چشمم به تخت واتاق افتاد ترس دوباره به جونم افتاد و سعی کردم خودم رو جمع کنم که مبادا توی همین شب اولی بند رو آب بدم!
عماد گذاشتم روی تخت و گفت:
_دارم از درون میسوزم و دلم هرلحظه تورو میخواد اما نگران نباش باخیال و راحت بخواب..

کنارم بافاصله دراز کشید وحالا که میدونستم مرد خود داری هست و به حریمم احترام میذاره، بی قرار فاصله رو پر کردم و سرم رو روی بازوی عضله ایش گذاشتم...
لبخندی زد و روی موهامو بوسه ای زد و گفت:
_تا امشب منو دیونه نکنی کوتاه نمیای؟
همونطور که سرم رو زیر لبغش میبردم گفتم:
_بی جنبه نباش دیگه.. یه بغل ساده اس!
توی سکوت دوباره به موهام بوسه زد و موهامو نوازش کرد!
ازبچگی عادتم بود تا دستی برای نوازش میرفت توی موهام چشم هام به خوابی عمیق دعوت میشد و به قول بهار حکم داروی بی هوشی رو واسم داشت!

صبح که بیدار شدم هنوزم توی همون حالت توی بغل عماد بودم و عماد خواب بود!
با فکر اینکه الان دستش قطع اجباری شده ازش جدا شدم که صداشو شنیدم!
_کجا؟
_وای ترسیدم!
چشم هاشو باز کرد و بالبخند گفت:
_صبح بخیر جوجه؟!

اخم هامو توهم کشیدم وگفتم:
_صبح شماهم بخیر.. به من نگوجوجه!!
فکرکردم خوابی!
_مگه صدای خرخر تو میذاره بخوابم؟
چشم هامو گرد کردم و با تعجب گفتم:
_خُرخُر؟؟؟ من؟؟؟؟

1403/08/08 19:18

#368

باشیطنت زیر گردنم و باته ریشش یه کم قلقلکم داد وگفت:
_بله خود خودت!
ازم جدا شد و باحالتی جدی گفت:
_راست میگن زندگی مثل هندوانه ی دربسته میمونه ها!
خوب شد فهمیدم خرخر میکنی وگرنه میخواستم بگیرمت!

با اخم و دلخوری گفتم:
_خب نگیر.. کی گفته بگیری؟ بعدشم بگو دلتو زدم خرخر رو بهونه نکن چون جزئی از محالاته!
اونم یه جوری که انگار خیلی جدی بود جواب داد:
_توازکجا میدونی مگه بیداری که صداهارو بشنوی؟ تاصبح صدای قطار از خودت در میاوردی وکم کم داشتم نگرانت میشدم..

چندبارم بیدارت کردم یعنی اونم متوجه نشدی؟
داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم!
چشمام دیگه بیشتر از اون ممکن نبود گرد بشه چون محال بود کسی بیدارم کنه و یادم نیاد!

ازطرفی هم ناراحت شدم که حتی اگه حرفاش درست باشه، چقدر کارش زشت وچیپ بود که به روم میاورد!
_خب به فرض هم که درست گفته باشی و من هم بد خواب شده باشم اما خیلی کارقشنگی نیسن که به روی آدم بیاری!

_بحث یک عمر زندگیه گلاویژ خانوم، توی این موارد من شوخی ندارم باکسی!
بادلخوری و قهر از جام بلندم که هرچه زودتر برگردم خونه که بغلم کرد و باهمون جدیت گفت:
_کجا وایسا جواب منو بده ببینم!

_میشه ولم کنی؟ سوالی نپرسیدی که جواب داشته باشه..
_پرسیدم اما تو حواست نبود انگار!
_خب باشه اول ولم کن بعد حرفاتو بزن!
_ببین میگم بچه ای گوش نمیکنی!
_آره توی این یک مورد هرگز بزرگ نمیشم و نخواهم شد!

_حالا چرا مثل بچه ها قهر کردی؟ ناراحت شدی؟
_من اگه عیب های تورو به روت بیارم ناراحت نمیشی؟
ابرویی بالا انداخت وگفت:
_من عیبی ندارم و ازاین بابت خیالم راحته! حالا هم اخم هاتو نکش توی هم چون کاملا سرکارت گذاشته بودم!

1403/08/08 19:19

#369

با حرص نگاهش کردم زد زیر خنده و گفت:
_باور کن راه نداشت اذیتت نکنم.. تموم شب داشتم بهت نگاه میکردم که اونقدر عمیق خوابیده بودی و منه بیچاره تو آتیش میسوختم!

_خیلی لوسی عماد.. سرصبحی کوفتم کردی الانم هروکر میخندی؟
به حرکت دوباره خوابوندم توی تخت و خودشم خیمه زد روم وگفت:
_خیلی معصوم میشی توخواب دلم نیومد دست بهت بزنم خب اذیت شدم حقت بود دیگه!

_باشه خب برو کنار ماشاالله دو کیلو که نیستی دارم خفه میشم!
چشمکی زد وگفت:
_وزن بیشتری رو باید تحمل کنی بانووو!
باخجالت نگاهمو ازش گرفتم وگفتم:
_امروزشرکت نمیریم؟
چشم هاشو تو کاسه چرخوند و گفت:
_الان یواشکی ونامحسوس پیچوندی؟

_چه قضیه ای؟ خب سوال پرسیدم دیگه!
_نه امروز شرکت بی شرکت!
_چرا خب؟
_حسنی چون امروز جمعه است!
_آهان.. یادم نبود!
_تا حالا کسی سر صبحی لباتو خورده؟

به سرعت نور لپ هام گل انداخت و باخجالت گفتم:
_نخیر تابحال بجز شما کسی حتی دست من رو لمس هم نکرده چه برسه به این غلط ها!
_جدی؟ یعنی من اولین کسی هستم که از این غلط ها میکنم؟

فهمیدم چه نقشه ی شومی تو سرشه وبا یه حرکت ازجام پریدم که دوباره توبغلش اسیرم کرد وگفت:
_کجا وروجک؟ فرار؟؟؟
_اییی عماد سرصبحه دیونه نکن..!
بدون فوت وقت لب هامو به بازی گرفت و بهم اجازه ی هیچ دفعای رو نداد

1403/08/08 19:19

#370

بعداز ناهار بهار بهم زنگ زد و باکلی خجالت و من من کردن بخاطر دیشب و نیومدنش به معذرت خواهی کرد و گفت داره برمیگرده خونه!
گوشی رو که قطع کردم روبه عماد کردم وگفتم:
_من باید برگردم خونه! میشه واسم آژانس بگیری؟

_کجا؟ با این اوضاعت که مانتو هم همراهت نیست، میخوای با آژانس بری؟
_بهارتوراهه داره میاد خونه، نمیخوام بفهمه دیشب اینجا بودم!
اخم هاشو توهم کشید وگفت:

_بفهمه چی میشه؟ مگه کار خلافی کردی؟ پیش من بودی!
_نه عزیزم اما من دلم نمیخواد تا رابطه ی ما رسمی نشده، نگاه بهار به من عوض بشه!
اومد سمتم، دستم رو گرفت و با آرامش گفت:

_توکار اشتباهی نکردی گلاویژ جان.. اما اگه اینجوری راحت نیستی، باشه من به طور رسمی باخانوادت حرف میزنم..
باشنیدن اسم خانواده غم توی دلم نشست...
سرم رو پایین انداختم و تشکری کردم و گفتم:
_منو میرسونی خونه؟

دستشو زیر چونه ام گذاشت و مجبورم کرد توصورتش نگاه کردم..
_حالا چرا لپ هات گل انداخته؟
واسه اینکه بحث رو عوض کرده باشم لبخندی زدم و گفتم:
_مگه نباید اینجوری موقع ها خجالت کشید؟

خندید و گونه ام رو کشید و گفت:
_بیابرو آماده شو تا یه لقمه چپت نکردم بچه پررو!

1403/08/08 19:19

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#371

بی توجه به چشم غره های بهار گاز بزرگی به خیار توی دستم زدم وگفتم؛
_خب دیگه چه خبر؟ نگفتی دیشب چه خبربوده ها؟! داری منو آزرده خاطر میکنی!

_گلاویژ پاشو از جلو چشمم خفه شو تا نزدم کله ی پوکت رو بترکوندم!
خندیدم و باقهقهه گفتم؛
_خب بابا نگو.. بی جنبه! اصلا خودم ته توشو درمیارم!
دوباره جیغ بهاربالاگرفت که زنگ خونه رو زدن.
هردوتامون با تعجب به ساعت که یازده شب رو نشون میداد نگاه کردیم!
منم که انگار تموم سلول های تنم منتظر هستن یه بهونه واسه ترسیدن پیدا کنن، باترس آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
_مگه نگفتی رضا رفته مسافرت کاری؟!
_برو بیین کیه؟ شاید عماده!
_نیست! عماد لواسونه همین چند دقیقه پیش باهاش حرف زدم!
بهار رفت سمت آیفون و از شانسمون مدتی بود آیفون خراب شده بود وتصویر رونشون نمیداد!

چند ثانیه بعد برگشت و گفت:
_کسی نبود حتما از طرف اهالی ساختمون بوده و اشتباهی زنگ مارو زده!
تو دلم یه حسی،بود مثل همیشه ترس و ترس و ترس!
بقیه خیار رو توی ظرف گزاشتم و رو مبل نشستم
_نظرت چیه فیلم بیینیم؟ چند خارجی خفن مثبت هجده سال دانلود کردم بشینیم ببینیم؟
سوال بهار بی جواب موند چون من تموم فکرم پیش اون زنگ آیفون بود که غروب هم یک بار دیگه تکرار شده بود!



°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/09 02:56

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#372
با صدای دست بهار ترسیده تکونی خوردم و با حرص گفتم:
_آی ترسیدم! چته تو؟؟
_کجایی؟هپروتی؟!سوال پرسیدما
_تو فکر بودم خب میبینی تو فکرم مرض داری منو میترسونی؟
خندید و با همون خنده گفت:
_خداییش با،این حجم از شجاعتت(منظورش ترسو بودنم بود)قصد داری شوهرم بکنی؟
_هرهرهر! چه ربطی به شوهر داشت؟
_ربط داره دیگه! فردا پس فردا شوهرت سرکاره وشب برمیگرده، چطوری میخوای توی اون تایم تنها بمونی؟
_نه که تموم این مدت تو پیشم بودی و سرکارهم نمیرفتی!
ازجام بلند شدم و همزمان ادامه دادم؛
_میخوام چایی بخورم میخوری واست،بیارم؟
_نه یه کم خوراکی بیار بشینیم فیلم بینیم!
_من فیلم ترسناک نمی بینم بخوای بذاری هم من نمیذارم، از الان گفته باشم!
باتعجب نگاهم کرد و گفت:
_حالت خوبه؟ من کی گفتم ترسناک؟ میگم توباغ نیستی!! خنگول فیلم خارجی گرفتم باهم ببینیم!

ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_آهان.. باشه خب! تا فیلم رو بذاری من هم اومدم!
از اونجایی که میدونستم بهار همیشه به چایی های من چشم داره، دوتا چایی توی سینی گذاشتم و میوه و خوراکی هم توی ظرف چیدم و خواستم برگردم توی حال که دوباره زنگ خونه رو زدن!

باوحشت سینی رو روی اپن گذاشتم وباصدایی که از شدت ترس میلرزید گفتم:
_این دیگه اشتباهی نیست بخدا بهار این دیگه یه خبرایی هست، غروبم یه بار دیگه زنگ رو زدن!
بهار هم که انگار ترسیده بود اما بخاطر من بروز نمیداد گفت:
_وای گلاویژچرا انرژی منفی میدی؟الان میرم پایین ببینم چخبره کیه!
هنوز حرفش تموم نشده بود که دوباره زنگ رو زدن ومن بدون اینکه کنترلم دست خودم باشه جیغ خفه ای کشیدم و دست هامو جلوی چشمم گرفتم!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/09 02:56

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#373

بهار رفت آیفون رو برداشت و بعداز چندثانیه گفت:
_بفرمایید!بله بله ماشین ما هستش
بازم سکوت وبعداز چندثانیه ادامه ‌داد:
_آهان. بله عذر میخوام حواسم به پارکینگ شما نبوده، الان میام جابجا میکنم!
آیفون رو سرجاش گذاشت و به طرف من که صورتم خیس اشک شده بود برگشت وگفت:
_چرا گریه میکنی دختر؟ آخه من نمیدونم تو ازچی میترسی؟! دیدی که همسایه فلک زده بود، اومده بود بگه ماشین رو از جلو در پارکینگشون برداریم!

اما من با اینکه خیالم راحت شده بود هنوزم بدنم میلرزید و بی اراده اشک میریختم، رفتم روی کاناپه نشستم وگفتم:
_تاپای جونم این ترس همراهمه و میدونم یه روز همین باعث میشه من سکته کنم بمیرم!
_ععع! خدانکنه توام..دیونه! منم ترسیدم ولی مثل تو دیگه شورشو درنمیارم! حالاهم گریه نکن من برم ماشینو جابجا کنم بیام!
بهار رفت پایین و من تو خودم جمع شده بودم و با صدای،زنگ گوشیم یکبار دیگه مثل احمقها ترسیدم!
عماد بود.. دلم نمیخواست تو اون حالم جواب بدم اما ترسیدم فکرکنه عمدا جواب نمیدم، خودمو جمع کردم، گلومو صاف کردم و جواب دادم:
_الو سلام!
_سلام.. دیگه داشتم قطع میکردم!
_ببخشید دستم بند بود.. خوبی؟
_خوبم، چرا صدات میلرزه گریه کردی؟

_من؟ نه بابا! گریه چرا؟ چه خبر؟ چیکارا میکنی؟
_چی شده؟
_وا؟ چی باید بشه؟ هیچی بخدا!
_یعنی قسم خدارومیخوری که گریه نکردی؟
تودلم خودمو لعنت کردم که چرا جواب تلفن رو دادم.. بامکث گفتم:
_واسه اون قسم نخوردم...!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/09 02:57

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°



#374

_خب؟ پس چرا گریه کردی؟
_هی..هیچی.. بابا این بهار دیونه میدونه من میترسم فیلم ترسناک میذاره و درکنارش منم میترسونه!
بالحنی جدی و یه کوچولو پرخاشگرانه گفت:
_این مسخره بازی ها چیه، باخودش فکرنمیکنه که شاید طرف سکته کنه؟!

_اشکال نداره، شوخی هاش خرکیه دیگه! منم حسابی از خجالتش دراومدم! خودت خوبی؟ چه خبر؟
_هیچی! دیدم خبری ازت نیست زنگ زدم..!
دلم واسه محبت های زیر پوستیش ضعف رفت..

_الان یعنی دلتنگیتو پیچوندی و احوال پرسی رو بهونه کردی؟
_منم باور کنم که اصلا توهم نمیزنی و خیال بافی نمیکنی؟!
جدی شدم وبا انداختن بادی به غبغب گفتم:
_عزیزم یه جمله کوتاه اونقدرا هم سخت نیست! باشه نگو اما من که میدونم!

بهار برگشت داخل و با اشاره ی دست پرسید کیه؟
من هم با لبخونی گفتم عماد که انگار آقای شاهگوش شنید!
_کیه؟
_هوم؟ کی؟ آهان بهاره پرسید کی پشت خطه!
_بگو دفعه آخرت باشه زن منو میترسونی واشکش رو درمیاریا...

همین یک جمله برای قلب بی جنبه ام کافی بود تا دل ودینم رو بدم!
همین بس بود تا سرپوش بذاره روی تموم خودداری ها وبروز ندادن دلتنگی ها...
_اونوقت من چطوری باید قربون شما برم؟
_دلبری میکنی؟ دل ما رفته گلاویژ خانوم، کار از کار گذشته..

دیدم بهار کنجکاویش دیگه خط قرمز هم رد کرده و کم مونده گوشیمو توی حلقش بذاره، بهاررو که گوشش رو به تلفن چشبونده بود پس زدم و رفتم توی اتاقم و باعماد حرف زدم!

مکالمه مون نیم ساعت طول کشید که به محض قطع کردن تماس باعجله اتاقو ترک کردم.!
_می بینم که وقتی با تلفن حرف میزنی ترست میریزه!
خندیدم وگفتم:
_حسودی و فضولی موقوف!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/09 02:57

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#375

بعداز اون شب دوباره کارهای روزمرگی به روال قبل برگشت واین بار بایه تفاوت که بجای کارکردن سرجای خودم دائم تواتاق عماد بودم و عمادم قربونش برم روی شیطنت رو سفید میکرد ازبس که این بشر پررو تشریف داره!

الان یک ماهه که از اون شب میگذره و بهار خرید جهیزیه رو شروع کرده و رضا هم دنبال تدارکات عروسی هستش و این همه عجله دل من رو آشوب میکرد!
اگه بهار می رفت من تنهاتراز همیشه می شدم!

نمیدونم چرا همه چیز یک دفعه سرعت گرفت.. انگار زمین وزمان دست به دست هم داده بودن تا من تنها بشم!
عمادم توی این مدت حرفی از خواستگاری و جدی شدن رابطه نزده بود واین بیشتر من رو می ترسوند!

توی همین فکرها بودم و داشتم روی ورق کاغذ خط خطی میکردم که صدای عماد رشته ی افکارم رو پاره کرد!
_به چی فکر میکنی،که حواست به گوشیت نیست؟
خودمو جمع کردم، مقنعه ام رو صاف ومرتب کردم وگفتم:
_هوم؟تلفن که زنگ نخورد
باچشم وابرو به گوشی موبایلم که روی میزم بود اشاره کرد وگفت:
_منظورم گوشی خودت بود!
_آهان.. ببخشید روی سایلنته حواسم بهش نبود!

_چیزی شده؟ چند روزه که توخودتی و گوشه گیر شدی! مشکلی پیش اومده؟
_نه والا...گوشه،گیر نشدم که داشتم به آینده فکر میکردم...
_بیا اتاقم کارت دارم!
بدون اینکه فرصت حرف زدن بهم بده رفت توی اتاق و من هم ناچارا دنبالش راه افتادم!
رفتم توی اتاق و همین که در رو بستم، به در چسبیدم و توی حصار دست هاش اسیر شدم..

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/09 02:57

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

‏خِیلیَ حْسِ خِٰوبَیهِ میِدُوِنیِ هٰزارِتاَ کِار ْدارِه، امِا بَرا تُو ِهمیِشْه وقِتٰ دِارهَ∞❤️🌸🍃✨



⌠♥️⃟•• @romankadee

1403/08/09 02:58

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°



#376

چون کارش یک دفعه ای بود ومنم ازترسو بودن رو دست نداشتم، هین بلند و خفه ای کشیدم که خودشو بهم چسبوند و کنار گوشم زمزمه کرد:
_هیس.. دیونه یکی بشنوه آبرومون میره فکرمیکنه خفتت کردم!

خندیدم وگفتم:
_نکردی؟ الان دقیقا اسم این کار رو چی میذاری؟
بوسه ی کوتاهی روی گونه ام زد و باهمون زمزمه گفت:
_معاشقه... حالا بگو ببینم چی شده که از چشمات غم می باره؟

بوی عطرش توی اون فاصله کوتاه، دیونه کننده بود!
چشم هامو بستم و نفس عمیقی کشیدم و همزمان گفتم:
_دارم به بوی این عطر به طرز دیوانه کننده ای عادت میکنم...
حرفم تموم نشد که بازهم بوسه ی کوتاهی کنج لبم نشست...

_امامن با این دلبری ها گول نمیخورم بانو.. باید بهم بگی چی شده و ازچی ناراحتی...
ازم فاصله گرفت.. دستم رو گرفت و به طرف میزش هدایتم کرد و ادامه داد:
_چی باعث شده وروجک خانوم اینجوری آروم بشه؟

_بخدا چیزی نیست.. توفکربهارم، چند روزیه که فکر رفتنش داره اذیتم میکنه!
_رفتنش؟ مگه قراره جایی بره؟
_نه، همین ازدواج و اینا دیگه.. بالاخره بعداز ازدواج میره خونه ی شوهرش!

_خب؟ اینکه خوبه.. چرا اذیتت میکنه؟
نگاهمو ازش دزدیدم و باغم گفتم:
_خوب نیست عماد.. اگه بهار بره من تنها میشم.. من اون خونه رو بدون بهار نمیخوام... من نمیتونم بدون بهار توخونه ای که دیگه صاحب خونه اش توش زندگی نمیکنه، زندگی کنم


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/09 03:22

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#377

دستشو زیر چونه ام برد و مجبورم کرد نگاهش کنم..
_ببینم تورو..! توچشمام نگاه کن!
درحالی که اشک توچشم هام جمع شده بود به تیله های نافذش چشم دوختم!
_من توزندگیت چه نقشی دارم؟
قطره اشکم روی دستش چکید..
_توهمه زندگیمی..!

_همه زندگیتم و با ازدواج بهار اینقدر احساس تنهایی کردی؟
_موضوع بهار یه چیز دیگست...
_چه موضوعی؟ اصلا با خودت یک درصد فکر کردی که عماد کجای زندگی قرار داره؟
فکر میکنی اگه بهار ازدواج کنه و از اون خونه بره من میزارم تو توی اون خونه تک و تنها زندگی کنی؟
سرم رو پایین انداختم وگفتم؛
_من خانواده ای ندارم....
_نداری که نداری.. پس من اینجا چیم؟ یا جز اون دسته حساب نمیشم؟

دلم میخواست بهش بگم که من دنبال رابطه ی این شکلی نیستم.. دلم میخواست یه جوری بهش بفهمونم که تا رابطه مون جدی نشه هرگز باهاش همخونه نمیشم اما اخلاق چیزمرغیش بهم اجازه نمیداد..

میترسیدم چیزی بگم بازبهش بر بخوره که بهش اعتماد ندارم و به عشقش شک دارم وهزارتا بهونه ی دیگه!
سکوتم رو که دید انگار متوجه ی افکارم شد...

_مازودتر از اونا ازدواج میکنیم.. برای زدن حرف های دلت اینقدر معذب نکن خودتو!
باشنیدن این حرف هم قندتوی دلم آب شد، هم دلم به بودنش قرص شد، هم نزدیک بود ازخجالت پس بیوفتم!
_من.. اما من منظورم این نبود..

دستم رو گرفت و به خودش نزدیکم کرد و همزمان که دستشو دور کمرم حلقه میکرد گفت:
_خودم میدونم.. دیگه نبینم واسه نبودن هیچکس جز من غمبرک بزنی ها!
توفقط حق داری که واسه نبودن من دلت بگیره و دلتنگ بشی! فقط....

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/09 03:22

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#378

باعشق نگاهش کردم و میون گریه خندیدم وگفتم:
_خودخواه
_آره.. من توعشق خیلی خودخواه وحسودم، منطق سرم نمیشه و هیچ جوره قانع نمیشم.. حق دفاعم نداری، شیرفهم شد؟

گونه شو بوسه زدم وگفتم:
_دفاعی ندارم.. به حکم صادره قانعه قانعم عشق دلم..
بیشتر به خودش چسبوندم و بوسه ای روی موهام زد وگفت:
_آفرین.. همیشه اینجوری بمون.. همیشه تو حصار قلبم بمون!

اومدم چیزی بگم که در اتاق باز شد و رضا مثل دورجون گاووو اومد داخل!
ترسیده تکونی خوردم و خودمو از بغل عماد بیرون کشیدم که رضا با شیطنت گفت:
_اوه اوه بد موقع اومدم معذرت میخوام..

عماد_ شعور نداری در بزنی داداش؟
_والا من همیشه همینقدر بیشعور وارد این اتاق میشدم.. قفل در رو واسه همین موقع ها گذاشتن خب!
آرزوم بود اون لحظه زمین دهن باز کنه و منو بکشه پایین...
داشتم از خجالت ذوب میشدم...اصلا دلم نمیخواست رضا نظرش راجع به من عوض بشه بخاطر همین تمام بدنم یخ زده بود از خجالت....
عماد_ والا کار خاصی نمیکردیم و لازم به قفل درنبود، حالا بگو چیکار داشتی؟

قبل ازاینکه رضا چیزی بگه گفتم:
_با اجازتون من میرم به کارم برسم!
اما هنوز قدم اول رو برنداشته بودم که مچ دستم توی دست عماد اسیر شد!
_بمون خانومم کارت دارم، همزمان به اجبار دستم رو کشید و به خودش نزدیکم کرد!

وای عماد.. چرا اینجوری هستی آخه؟ چرا یه ذره منو درک نمیکنی و به فکر آبروم نیستی! خدایا منو همینجا غیب کن! وایییی!
رضا درحالی که یکی از زونکن های آبی دستش بود به طرف میز عماد اومد وگفت:

_این مدارک رو یه دور با دقت مرور کن ببین ازش چی میفهمی؟ من که به جاهای باریکی رسیدم واگه طبق این قرارداد و این قیمت ها پیش بریم نه تنها سودی نداره، بلکه پنجاه درصد مبلغ رو هم باید از جیب بزنیم!

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/09 03:22

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#379

عماد با اخم زونکن رو از رضا گرفت و گفت:
_چطور؟ اینکه واسه شرکت ... هست!
_آره همون شرکته.. حالا بشین بخون متوجه میشی!
عماد درحالی که نگاه اخموش به کاغذ ها بود سری به نشونه ی تایید تکون داد وگفت:

_باشه..
رضا_ سه روز تا شروع پروژه مونده زودتر خبرشو بده!
بدون حرف سر تکون داد و رضا هم به اتاقش برگشت!

بدون اینکه نگاهشو از برگه ها برداره گفت:
_خوش ندارم وقتی پیش منی از کسی خجالت بکشی و مخفی کاری کنی!
باتعجب گفتم:
_مخفی کاری واسه چی؟ خب من خجالت میکشم کسی تو شرایط اونجوری مارو ببینه!

با اخم نگاهم کرد و گفت:
_نباید بکشی.. جرم میکنیم مگه؟ کنار نامزدت بودی، مگه رضا وبهار اینجوری مثل تو خجالت میکشن؟
_آخه اونا....
میون حرفم پرید وگفت:
_امشب باگل وشیرینی خدمت برسیم مشکل حل میشه؟ بچه بازی هاتو کنار میذاری؟

_عماد؟ چت شد یه دفعه عزیزم؟ واسه چی اینقدر عصبی شدی؟
_چون خوشم نمیاد وقتی بامنی ازکسی مخفی کنی!
_بخدا مخفی نکردم.. اما خب.. خب خجالت کشیدم فکرکنن داریم چیکار میکنیم حالا...
_ زین پس نمیکشی!
اومدم چیزی بگم که محکم تر ادامه داد:
_همین که گفتم!

_دیونه!
_خب باشه دیگه.. قبول کردم حالا اخماتو باز کن..
وقتی دیدم ساکته، سرمو پایین انداختم وادامه دادم؛
‌_اخم میکنی دلم میگیره!
_پس کاری نکن که اخم کنم.. حالاهم برو یه آماده شو میرسونمت!
به ساعت نگاه کردم وگفتم:
_هنوز که چهارساعت مونده!
_اشکال نداره برو وسایلتو جمع کن واسه شب آماده شو!

_هان؟ شب ؟
_آره.. از بهار خواستگاریت میکنم!
ناباور خندیدم وگفتم وبا حالت گیجی گفتم:
_توواقعا میخوای منو بگیری؟
درحالی که سعی میکرد لبخندشو جمع کنه گفت:
_مگه کالایی که بگیرمت؟ آره میخوام زنم بشی، بدو تا پیشمون نشدم!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/09 03:22

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#380

گوشی رو از گوشم دور نگهداشتم تا صدای جیغ بهار گوش هامو کر نکنه‌!
_اییی چه خبرته تو خیابون اینجوری داد میزنی دیونه؟
_گلاویژ تو واقعا تو اون کله پوکت یه ذره عقل نداری؟ آخه قرار به مهمی رو میذاری الان میگی؟

ساعت 4بعدازظهر زنگ زدی میگی شب مهمون میاد اونم خواستگاررر؟؟ بدون هیچ تدارکی؟
-والا بخدا من عقل دارم اما عماد دیونه عقل نداره و پاشو کرده تو یه کفش که الا وبلا امشب میخواد بیاد!

_توهم بااین شوهرانتخاب کردنت چشم بازار رو کور کردی!! برو تو یخچال رو یه سرک بکش ببین چی کم داریم لیست کن واسم بفرست شامم نمیخواد چیزی درست کنی از بیرون سفارش میدم، توفقط خونه رو تمیز کن!

_نه تو به کارت برس خودم میرم خرید میکنم، شامم یه چیزی درست میکنم خرج رو دست خودت نذار!
_نمیخواد تو فقط خونه رو تمیز کن منم یک ساعت دیگه کارم تموم میشه خرید میکنم و میام!
زیر لب باشه ای گفتم و گوشی رو قطع کردم!
با هیجان و دلخوشی خاصی شروع کردم به نظافت خونه..
بلند بلند آواز میخوندم و کار میکردم! یه بار با کنترل نقش ابی رو بازی میکردم و یه بار با دسته ی جاروبرقی اندی میشدم!
یک ساعته خونه رو برق انداختم و رفتم سراغ ظرف های مهمون که زنگ خونه رو زدن!
با فکراینکه بهاره، بدون نگاه کردن به تصویر آیفون رو برداشتم اما دیدم یه مردی پشت در ایستاده!
_بفرمایید؟
_خانوم خرسند؟
باگیجی جواب دادم:
_بفرمایید؟ خودم هستم!
_پست چی هستم، بسته دارید!

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/09 03:22

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

‌‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌به قول جناب صائب تبريزى:
"دل را نگاهِ گــرم تو ديوانه می‌کند.."♥️
‌‌‌‌‌‌


@romankadee

1403/08/09 03:23

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#381

باگیجی باخودم زمزمه کردم:
_چه بسته ای؟ من که چیزی سفارش ندادم!
چادرمو پوشیدم و رفتم بسته رو از پستچی،گرفتم و برگشتم خونه!
یه جعبه کادویی بود و هیچ نام ونشونی هم نداشت..
شک کردم از شیطنت های عماد باشه!
زیر لب قربون صدقه اش رفتم و جعبه رو باز کردم...
آب دهنمو قورت دادم و با گیجی لباس رو از جعبه بیرون کشیدم که دیدم یه پاکت شبیه پاکت نامه از توی لباس افتاد!

دست هام یخ و آب دهنم پرید توی گلوم..
به سرفه افتادم و جرات باز کردن پاک رو نداشتم...
چشمم به نوشته ی روی پاکت خشک شده بود!
"خاطره بازی"
باجون کندن پاکت رو باز کردم و بادیدن عکس های خودم توی اون خراب شده ای که ازش فرار کردم جیغ کشیدم و وحشت زده شروع کردم به گریه کردن..
کابوس هام به حقیقت پیوسته بودن واون محسن بی همه چیز پیدام کرده بود!

باقدم های بیجون رفتم گوشیمو برداشتم وشماره ی بهار رو گرفتم..
گوشه ی مبل توخودم جمع شده بودم وبلند بلند و وحشت زده گریه میکردم..
_جانم گلا؟ نزدیک خونه ام استرس نده بهم!
باگریه اسمشو صدا زدم:
_بهار؟
_یاخداا؟ چی شده؟ چرا گریه میکنی؟

باگریه جیغ کشیدم وگفتم:
_بهارتوروخدا بیااا توروخدا خودتو برسون!
بهارکه انگار ازشدت ترس زبونش بند اومده بود بالکنت گفت:
_گلاویژ توروخدا بگوچی شده؟ الان سکته میکنم چرا اینجوری گریه میکنی؟

_بیا بهاربیااا التماست میکنم زودتر بیا
گوشی رو قطع کردم و با جیغ موهامو میکشیدم و مدام باخودم تکرار میکردم؛
_پیدام کرد.. اومده منو ببره.. اومده باز شکنجه ام بده.. پیدام کرد خدایا پیدام کرد چه غلطی بکنم

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/09 04:00

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#382

صدای زنگ آیفون باعث شد باشدت بیشتری بترسم و جیغ بلندتری بکشم..
چند ثانیه بعد بهار درحالی که رنگ به رو نداشت بادست های پراز میوه وخوراکی اومد داخل و هراسون خرید هارو کنار در گذاشت و به طرفم اومد..

دست هامو محکم گرفت و مانع کشیدن موهام شد و با ترس و دهان خشک شده گفت:
_نکن گلاویژ.. خواهش میکنم آروم باش بگو چی شده؟
_پیدام کرد بهار پیدام کرد.. میخواد منو ببره و دوباره شکنجه ام بده..

دست هاشو محکم گرفتم و تندتند بوسه زدم وگفتم؛
_نذار منو ببره التماست میکنم نذار.. کمکم کن بهار توروخدا..
هیچکدوم از رفتارهام دست خودم نبود و توی این مدت هم باکمک روانکاو تونسته بودم خودم رو کنترل کنم اما انگار با دیدن عکس ها تموم اون یکسال که تحت نظر دکتر بودم، دود شده بود ورفته بود توی هوا!

بهار که بادیدن جعبه و عکس ها عمق فاجعه رو فهمیده بود سعی داشت حتی با التماس هم که شده آرومم کنه اما من دیونه شده بودم!
باسیلی که بهار توی گوشم زد بی اراده صدام قطع شد و با چشم های گریان بهش نگاه کردم!
دستهاشو دوطرف صورتم گزاشت و گفت:
_دردت به جونم...بخاطر خدا یک دقیقه اروم باش و گریه نکن...
نمیذارم دستش بهت بخوره.. مگه شهرهرته مگه مملکت صاحب نداره که اون بیشرف بخواد تورو ببره؟

تو منو داری.. عماد رو داری.. ببین داری عروس میشی امشب خواستگار میاد.. ازدواج میکنی و شوهرت رو داری.. کی میخواد تورو از شوهرت جدا کنه؟ به عماد اعتماد نداری؟ به نظرت اون آدمی هست که بذاره زنشو از چنگش دربیارن؟


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/09 04:00