The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#383

درحالی که چشم هام به جعبه ی لعنتی خشک شده بود با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم:
_آخ عماد.. بدون عماد چیکار کنم بهار؟ من بدون اون میمیرم!
_خدانکنه قربونت برم آخه چرا بدون اون؟

مگه امشب شب خواستگاریتون نیست؟ خب خداروشکر میخواین ازدواج کنین! بعدازاین یه سایه سر، یه کوه محکم مثل عماد رو داری دورت بگردم!
بدون اینکه دست از زل زدن به جعبه بردارم قطره اشکم ریخت و باهمون صدای بی جون گفتم:

_نمیذاره.. اون اومده که منو باخودش ببره.. اومده تا تلافی این همه مدت رو از من دربیاره!
اگه لج بازی کنم میره به عماد همه چی رو میگه! عماد.. آخ عمادم.. دوباره شکست میخوره و خدا میدونه بعد من چقدر قراره اذیت بشه و ازمن متنفر بشه!

_گلاویژ اول اینکه من هنوز نمردم وفراموش نکن کسی بخواد اذیتت کنه یه شهر رو به آتیش میکشم!
دوما همین امشب این ماجرای کوفتی رو واسه عماد تعریف میکنیم و میگیم که چه غلط هایی کرده و داره تهدید میکنه!

ترسیده دستشو گرفتم و باگریه بیشتری گفتم:
_نه بهار.. توروخدا.. التماست میکنم به عماد چیزی نگو..
نمیخوام تصویر من توی ذهن عماد عوض بشه بهار التماست میکنم نگو!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/09 04:00

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#384

_باشه تو الان آروم باش.. گریه نکن..از این لحظه به بعدم قدم به قدم کنارتم و برای یک ثانیه هم تنهات نمیذارم.. اما فقط تو نترس وآرامش خودتو حفظ کن!

_بهارررر...
_هیچی نگو گلاویژ.. ازیه مرتیکه عرق خور لات بی سروپا یه غول ساختی که هیچکس حریفش نیست؟ والا بخدا من خودم به تنهایی میتونم پدرشو دربیارم!

بهت گفتم خودتو نباز و فکرکن هیچ خبری نشده!
آروم آروم موضوع هم به عماد میگیم تا خودش بره سراغش وپیداش کنه بزنه از صفحه روزگار پاکش کنه!

_میترسم بهار.. میترسم اون خوک بی همه چیز بلایی سرش بیاره.. میترسم مجبورم کنه عمادمو ول کنم برم و وای به اون روز که بخاطر ترس از گفتن حقیقت مجبور بشم واین کار رو بکنم..

عمادنابود میشه بهار.. واسه بار دوم عشقش بی دلیل تنهاش میذاره.. آخ بمیرم واسه دلت عماااد...
_چرت وپرت نگو توام! کجا به سلامتی؟ فکرمیکنی من میذارم حتی سایه ی تورو بیینه؟ دست کم گرفتی مارو؟

بیا برو صورتت رو بشور اون جعبه هم یه جا قایم کن به عنوان مدرک فردا بریم بدیم کلانتری و پرونده این بیشرف رو به جریان بندازیم!
یک پدری ازش بیارم تا روز مرگش یادش نره که بهار کی بود چه کرد!

بعد صداشو بلندتر کرد وبا تشر ادامه داد:
_د پاشو بهت میگم.. هنوز وایستاده منو نگاه میکنه! وقت نداریم باید چندساعت دیگه مهمون ها میان!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/09 04:00

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

(تو رمان این پارت رو اینطوری شماره گذاری کرده نویسنده)
#385_386

هرکاری میکردم ازشدت ترس دست ودلم به کار نمیرفت و حتی دعواهای بهارهم تاثیری نداشت...
آخرشم بهار با توپ و تشر خودش نشست و آرایشم کرد..
کت شلوار کرمی خودشم که تازه خریده بود به زور تنم کرد...
هنوز توفکر جعبه ای که بهار زیر تخت قایم کرده بود بودم که صدای جیغ بهار باعث شد ترسیده تکونی بخورم...
_ای خدا منو مرگ بده از تو راحت بشم! واسه چی نشستی توآینه زل زدی به خودت؟
_چکار کنم خب؟
_پاشو سرقبرمنو بشور! میخوای جلوی عمادهم به این اداهات ادامه بدی؟
اینجوری ادامه بدی همه چی رو میفهمه و دیگه کاری هم از دست من برنمیادااا!
_ساعت چنده؟ نمیشه بهش بگیم امشب نیاد؟ من حالم خوب نیست بهار!
_چی چی رو زنگ بزنیم نیاد؟؟ چند دقیقه پیش رضا زنگ زد گفت توراهن دارن میان!

پاشو خودتو جمع کن چایی هم خودت باید درست کنی خواستگاری توئه باید عروس چایی درست کنه!
_این رسم رو از کجا آوردی؟
_ازهمونجا که خودم میدونم! بلندشو بیشتراز این حرصم نده!
ازته دلم آهی کشیدم و ازجام بلند شدم!
اومدم برم توی آشپزخونه که بهار گفت:
_اون کفش و شال سفید روی تخت رو برای تو گذاشتم اوناروهم بپوش!

_هنوز که نیومدن کفش پاشنه اذیتم میکنه!
عاقل اندرسفیهانه نگاهم کرد و گفت؛
_گفتم در جریان باشی برو چایی،رو حاضر کن!
به یک ربع نکشید که صدای آیفون بلند شد و بهار با عجله اومد پیشم وگفت:
_بدو کفش هاتو بپوش سگرمه هاتم باز کن عماد اینا اومدن!
آب دهنمو باصدا قورت دادم و رفتم توی اتاق!

شال وکفش رو پوشیدم ودوباره توی آینه به خودم نگاه کردم..
آرایشم خیلی زیاد بود اما باوجود چشم های متورمم خوشگل شده بودم!
یه کم عطر به خودم زدم و برای استقبال رفتم...
عماد و مادربزرگش و رضا اومده بودن و وارد خونه شدن!

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/09 04:00

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#387

باتعجب به مادربزرگش نگاه کردم.. چطوری از تبریز خودشو رسونده بود؟ یعنی ازقبل اومده بود؟ پس چرا عماد به من نگفت؟؟
بالبخند سلام کردم و مادربزرگ هم بامهربونی بغلم کرد و گفت:
_سلام به روی ماهت عروس قشنگم.. خوبی مادر؟
_ممنونم خوش اومدید.
عمادهم با یه دسته گل خیلی قشنگ اومد طرفم و سلام کرد..
خدایا چقدرخوشگل شده عشقم...
عاشق رنگ صورمه ای شدم وقتی کت وشلوار صورمه ای رو توی تنش دیدم!
لبخندی زدم و سلام کردم..
گل رو ازش گرفتم و با رضا هم سلام واحوال پرسی کردم..

همه رفتن توی پذیرایی نشستن و مادربزرگ شروع کرد به تعریف کردن از چیدمان میزی که بهار چیده بود، طفلک فکر میکرد هنر دست منه و بهار هم دیگه چیزی نگفت ومن فقط در جواب تعریف های مادربزرگ لبخند مصنوعی میزدم و تشکر میکردم..
بهار_ مادرجون راحت باشید چادرتون رو دربیارید...
روبه من کرد و ادامه داد:
_گلاویژ جان لطفا چایی بیار...
نگاهی به عماد که داشت خیره نگاهم میکرد انداختم وچشم گفتم..
به طرف آشپرخونه رفتم وتوی استکان های نقره کوب چایی ریختم..
دست هام یخ زد بود وهمه وجودم میلرزید.. مدام زیرلب صلوات میفرستادم تا بتونم خودمو کنترل کنم اما امان از دل بی قرار و ترسیده ام...
بلند کردن سینی واسم مشکل شده بود با اینکه فقط 5 تا دونه استکان توش بود...

به سختی سینی رو برداشتم وباهمون ذکر صلوات به سمتشون رفتم..
اول به مادربزرگ تعارف کردم و بعد به رضا که بهم نزدیک تر بود و بعدش به عماد رسیدم..
متوجه لرزش دست هام شد و زیرلب زمزمه کرد:
_آروم باش عزیزم.. نیومدیم بخوریمت که!
بااین حرفش لبم به لبخند کش اومد و آروم گفتم؛
_چاییتو بردار خب الان پس میوفتم!
عماد چایی رو برداشت و به بهار هم تعارف کردم و درآخر کنار بهار نشستم..
نگاهمو از عماد می دزدیدم و تعریف های مادربزرگ بیشتر ازقبل معذبم میکرد...
بهار_ خواهش میکنم ازخودتون پذیرایی کنید ببخشید میدونم باید عروس خانوم این کار رو بکنه اما می بینید که یک بار دیگه بلندش کنم از خجالت پس میوفته و پشت بند حرفش خندید...

همه با حرف بهار خندیدن اما من خجالت زده فقط لبخند زدم که مادر بزرگ گفت:
_اشکال نداره مادر.. عروسم خجالتیه.. خودم قربونش میشم!
باخجالت گفتم:
_خدانکنه.. لطف دارید شما..
روبه سمت رضا کرد وگفت:
_پسرم پاشو برو پیش زنت بشین عروسم بیاد کنار خودم


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/09 04:00

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#388

رضا هم که انگار ازخداش بود مادربزرگ این حرف رو بزنه باخوشحالی بلند شد و گفت:
_ای به چشم خانوم جان..شماجون بخواه!
باپاهای لرزون رفتم کنار مادربزرگ نشستم و دستشو دور کمرم گذاشت وگفت:
_خجالت نکش مادر... راحت باش..
ببخشید تعداد ما کمه میدونید که پدرومادر عماد ایران نیستن و چون تازه برگشتن ممکن نبود به همین زودی خودشونو برسونن و من با کسب اجازه و به نمایندگی از پسر وعروسم اومدم...
_خواهش میکنم...شما رو هم به زحمت انداختیم.
رضا میون حرفم پرید وبالودگی گفت:
_بهتره که تعارف هارو کنار بذاریم و بریم سر اصل مطلب!
بهار چپ چپ نگاهش کرد و مادربزرگ با خنده گفت:
_بله این آقا رضای ما خیلی عجوله توراهم مغز مارو خورد اینقدر که شیرینی شیرینی کرد!
روبه بهار کرد وادامه داد:
_دخترم عماد از خانواده ی گلاویژ جان برای ما گفته وخدا رفتگان همه رو بیامرزه.. اومدم گلاویژ جان رو برای عمادم ازت خواستگاری کنم.. البته امشب فقط برای نشون کردن اومدیم خدمتتون و درآینده با خانواده و تعداد بیشتری دخترم رو خواستگاری میکنم!

بهار_ خواهش میکنم.. وجود شما برای ما یک دنیا ارزش داره و قدم سرچشم ما گذاشتید..
راستش بعداز مرگ خانواده هامون گلاویژ برای من فقط یک خواهر نیست و همه *** من هستش..
حتی شرط من برای ازدواج با رضا بودن گلاویژ در کنارم بوده و گلاویژم ازاین موضوع خبر نداشته.. قصد نداشتم تا آدم مطمئن وخوبی رو پیدا نکردم گلاویژ رو شوهرش بدم

اما بحث آقا عماد جداست و بیشتر چشمم به ایشون اعتماد دارم.. چه کسی بهتراز آقا عماد..
مادربزرگ که انگار از حرف های بهار خوشش اومده بود باقدر دانی تشکر کرد و از بهارخواست که من وعماد هم تایم کوتاهی رو خلوت کنیم!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/09 04:00

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°



#389

باعماد رفتیم توی اتاق و قبل از اینکه برای نشستن تعارفش کنم گفت:
_درم پشت سرت ببند!
_دیوونه شدی؟ خونه کوچیکه میخوای آبرومون بره؟
خندید و دستش رو دور کمرم حلقه کرد و همزمان بادست آزادش در اتاق رو بست و گفت:
_مگه میخوایم چیکار کنیم که آبرومون بره؟ عشقم اون واسه بعداز ازدواجه!

باچشم های گرد شده نگاهش کردم که لبخندش قطع شد وجاشو به نگاهی خاص داد.. از اون نگاه ها که قلب آدم رو می لرزونه!
_جان.. چه چشم هایی داره عشقم..!
خجالت کشیدم.. نگاهمو ازش دزدیدم وگفتم:
_دیونه...!

دستشو گرفتم و رفتیم روی تخت نشستیم...
عماد_ خب چه خبر؟ تعریف کن ببینم چه حسی داری ازاینکه یکی مثل من اومده خواستگاریت؟
یه تای ابرومو بالا انداختم و گفتم:
_یکم دیگه نوشابه واسه خودت باز کن!
خیره نگاهم کرد و دستش رو بانوازش روی گونه ام کشید وگفت:
_قبل از هرچیزی بهم بگو ببینم چرا چشم های خوشگلت این همه غم داره وباریده؟
سرم رو پایین انداختم وگفتم:
_انگار هیچی رو نمیشه از تو پنهون کرد!
مجبورم کرد توچشم هاش نگاه کنم..
من هم میتونم توی راز این چشم ها شریک باشم؟
_چیزی،نیست دلتنگ مادرم شده بودم دلم میخواست تو همچین روزی کنارم باشه اما...
_خدارحتمش کنه.. مطمئن باش روحش کنارته و تنهات نمیذاره!
قول میدم جای همه ی نداشته هاتو واست پر کنم و خوشبختت کنم!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/09 04:00

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

نگاهـت را گره بزن...
به هر لحظـه مــن...
حس امنیــت میکنم!
وقتی تــــــ♥ــــــــو
درگیــر من💜


⌠♥️⃟•• @romankadee

1403/08/09 04:01

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#391

مات ومبهوت به رفتنش خیره شدم... این پسر بدجوری منو اسیر خودش کرده و با این کارهاش قصد داره رسما دیونه ام کنه و راهی تیمارستانم کنه!
ترس از تاریکی باعث شد زودتر خودمو جمع کنم و برگردم خونه!
همین که وارد خونه شدم بهار که مشغول جمع کردن میز بود گفت:
_چرااومدنت انقد طول کشید؟ داشتم میومدم دنبالت!

باگیجی دستی به موهام کشیدم و گفتم؛
_عماد.. ی.. یعنی مادربزرگش داشت حرف میزد!
باتعجب بهم نگاه کرد اما نمیدونم چرا فورا نوع نگاهش عوض شد و با شیطنت گفت:

_حالا چی میگفت مادربزرگش؟ هرچی هست دلتو برده ها!
نگاهمو ازش دزدیدم ومن هم مشغول نظافت خونه شدم و همزمان گفتم:
_چه میدونم، همین حرف های کلیشه ای خواستگاری رسمی و... واینجور چیزا!

_نمیخواد جمع کنی برو لباس هاتو عوض کن اونقدر منگی هنوز روسری سرته!
نگاهی چپ چپ بهش انداختم و رفتم توی اتاقم!
با دیدن خودم توی آینه متوجه شدم چه گند بزرگی زدم!
دور تا دور لبم قرمز شده بود و دسته گل آقا عماد حسابی پخش شده بود!

یاد نگاه شیطون بهار افتادم و بی اراده لبخندی روی لبم نشست!
لباس هامو باعجله عوض کردم و صورتم رو شستم و برگشتم پیش بهار که داشت ظرف هارو میشست!
تا نگاهم کرد نیشم باز شد و لبخند دندون نمایی بهش زدم!
خندید و باهمون خنده گفت:

_می بینم که حرف های مادر بزرگ رو پاک کردی!
خندیدم... یه دفعه یاد محسن و اون بسته ی لعنتی افتادم و خنده هام قطع و تبدیل به ترس شد!
_خدا شفات بده دیونه ‌هم شدی رفت؟
_بهار من باید چیکار کنم؟ دارم دیونه میشم بخدا!

_توباید به گذشته فکرنکنی و محسن رو آدم حساب نکنی!
من تکلیفت رو بهت گفتم و جواب سوالتم گرفتی! اما تو گوش شنوا داری که بشنوی و بهش عمل کنی؟ حرف تو کله ات میره مگه؟؟؟


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/09 11:41

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#392

باقرار گرفتن دست های بهار دور بازوهام ازفکر بیرون اومدم و باچشم های اشکی نگاهش کردم...

_گریه نکن عزیزم ببین همه چی رو گفتیم و همه چی رو نوشتن... ازاین به بعد طبق قانون پیش میریم واگه یه وقت خدایی نکرده دوباره سروکله اشم پیدا بشه به فاصله ی یه پلک زدن دستگیرش میکنن!

نگاهی به مردی که رو به روم ایستاده بود انداختم..
بعداز اینکه دل دلم رو حسابی قرص کردن کلانتری روترک کردیم و همراه بهار به طرف شرکت رفتیم...

_کاش توبرگردی خونه وسرکارت.. من نمیخوام بخاطر من خودتو اینجوری اذیت کنی بهار...
ازطرفی هم اگه تورو بامن ببینن نمیگن واسه چی اینا باهم اومدن؟

_نخیر نمیگن توهم سرت توکارخودت باشه.. بهت گفتم برای یک صدم ثانیه تنهات نمیذارم، حتی اگه هزارتا مامور مخفی اسکورتمون کنن!
چشمکی زد و ادامه داد:
_ضمنا دلم واسه شوهرم تنگ شده، دارم میرم سوپرایزش کنم!


مشغول همین حرف ها بودیم که صدای زنگ موبایلم باعث شد ازترس یک متر بپرم!!
_وای ..
بهارهم به عکس العمل من واکنش نشون داد و باترس دستشو روی قلبش گذاشت!

_عماده.. حتما نگرانم شده!
_مرده شور جفتتونو ببرن سکته کردم خب!
خندیدم و گوشی رو جواب دادم .
_سلام عشقم..
_علیک سلام بانو.. به ساعت نگاه کردی؟
_ببخشید خواب موندیم دیشب تادیروقت بودیم، داریم میایم تو راه هستیم!
_چرا افعال جمع به کار می بری؟ باکی هستی مگه؟
_اووممم.. به رضا نگو بهار هم هست میخواست سوپرایزش کنه!

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/09 11:41

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#393

همیشه موقع ورود و سلام واحوال پرسی عماد بغلم میکرد والان مونده بودم جلوی بهار چطور این کارو بکنم ومطمئن بودم اگه نکنم بازم عماد لوس بازی هاش میخواد شروع بشه و..!
توآسانسور چندبار اومدتا نوک زبونم که بهاربگم اما باخودم گفتم اگه عادی وطبیعی رفتار کنم خودش متوجه میشه! دیگه چیزی نگفتم!
اولین کسی که متوجه ما شد رضا بود که نزدیک بود از تعجب شاخ دربیاره!

_بهار؟ تواینجاچیکارمیکنی عشقم!
_سلام عشقم.. صبح بخیر.. چرا اینقدر تعجب کردی؟ به من نمیاد بیام پیشت؟

درحالی که رضا هنوزم توی هنگ بود بهار رفت وگونه شو بوسید!
من هم بالبخند اجباری سلام کردم!
رضا دورازچشم بهار چشمکی زد و موشکافانه پرسید خبریه؟
_نه والا

صدای عماد پشت سرمون باعث شد همه به طرفش برگردیم!
_به به منشی آن تایم ووقت شناس! خوش اومدی عروس خانوم!
بی توجه به حضوربهار رفتم گونه شو بوسیدم وگفتم:
_ببخشیدعشقم تقصیرمن شد!

آروم گفت:
_فداسرت عشقم
دستشو دورکمرم حلقه کرد و روبه بهارگفت:
_خوش اومدید بهار خانوم.. چه سوپرایز خوبی!
بهارهم بعداز کلی تشکر وتعریف ازقشنگی شرکت و خانومی ومهربونی مادرجون بالاخره علت اومدنش رو گفت و من رو شوک زده کرد!
_راستش میخواستم بدونم برای کارتون تیم حرفه ای عکاسی و .. دارید؟ اگه ندارید خیلی خوشحال میشم باشما همکاری کنم


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/09 11:41

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#394

رضا با این حرف چشم هاشو چین داد و با لبخندی ناباور گفت:
_عزیزم من چندماه پیش بهت پیشنهادشو دادث اما قبول نکردی!
بهاربا لبخندی دندون نما گفت:
_گذشته توهمون گذشته جامونده عزیزم.. نظرشما چیه آقا عماد؟

عماد که انگار مونده بود چه جوابی بده گفت:
_والا مسئولیت این چیزها بامن نیست و این بخش ازفعالیت شرکت به رضا مربوطه

به خوبی میدونستم بهار به این کارنیاز نداره وحتی ممکنه بخاطر این پیشنهاد از چندتا کاردیگه اش بگذره، به همون خوبی هم میدونستم داره این کار رو بخاطر من میکنه ومن باید جلوشو میگرفتم!

رضا_حق با عماده! اوکی دراین باره بایدبیشتر حرف بزنیم بهار جان، بیا بریم اتاق من یه کم حرف بزنیم!
بهار و رضا رفتن توی اتاق ومن و عماد همونطوری مونده بودیم سرجامون!
به عماد نگاه کردم..
موشکافانه به چشم هام زل زد وگفت:
_خبریه؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
_نمیدونم! من هم مثل شما الان فهمیدم وچیزی بهم نگفته بود!

بانوازش دستشو روی گونه ام کشید وگفت:
_اونو که خودمم فهمیدم!
_چطور؟
_وقتی چشماتو گرد میکنی دوحالت داره! حالت اول تعجب کردی و حالت دوم....
مکث کرد.. نگاهشو توی اجزای صورتم چرخوند و دوباره به چشم هام زل زد وادامه داد؛
_ترسیدی!

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/09 11:41

#395

آب دهنموقورت دادم و درحالی که سعی میکردم خودمو محکم و جدی نشون بدم گفتم؛
_از چی باید بترسم اونوقت؟ چیز ترسناکی هست که ازش بترسم؟
یه تای ابروشو بالا انداخت و با کنجکاوی پرسید:

_من از روی حالت چشم هات دوتا کلمه رو حدس زدم عشقم.. اما چرا توفقط ترسش رو شنیدی و فوراهم در مقابلش گارد گرفتی؟
_گارد نگرفتم. منظورم اینه حالت چشم های من نه حالا، بلکه هیچوقت ترس توش وجود نداره..

واسه اینکه جو به وجود اومده و سوتی وحشتناک خودمو جمع کرده باشم، خندیدم و با شیطنت ظاهری ادامه دادم؛
_درجریانی که؟ من خیلی شجاعم!
خندید.. بدون شک یاد خل بازی هام و ترسیدن هام افتاده بود..
یه دونه زدم تو بازوشو گفتم:

_آی آی.. داری به چی میخندی؟
دستمو گرفت و به طرف اتاقش برد و همزمان گفت؛
_دارم به شجاعتت می خندم..
_کجا؟ بهار اینجاست عماد جان...
اخم هاشو توهم کشید و گفت:
_خب باشه؟ نمیتونم بازنم خلوت کنم؟ به ساعت نگاه کردی؟ این همه دیر اومدی و توقع داری تنبیه نشی؟
خندیدم وگفتم:
_خب چه تنبیهی؟ وایسا ببینم!

کشون کشون بردم تو اتاق و واسه اطمینان در اتاق رو قفل کرد و گفت:
_خب.. اول بگو ببینم دیشب چرا اینقدر خوشگل شده بودی؟
خندیدم و باذوقی که با شیطنت های عماد تو دلم نشسته بود گفتم:

_غلط کردم آقاییم.. دیگه خوشگل نمیکنم!
روی دستمو بوسه ای زد وگفت:
_نمیشه که.. تو همیشه خوشگلی و راه فرار نداری...
فعلا لبو رد کن بیاد کار نصفه ونیمه دیشب رو تمومش کنیم بعدش بریم سراغ تنبیه!

با خنده ای که شیرینیش از ته دلم بود بوسه ی کوتاهی روی گونه اش گذاشتم که اخم هاشو کشید توهم و دوباره مثل دیشب از اون بوسه های یهویی و پر حرارتش رو مهمان لب هام کرد و هرثانیه اش برای من حکم تزریق سال ها عشق توی رگ ها و وجودم بود!

1403/08/09 11:41

#396

شب شد و بالاخره من وبهار تنها شدیم و فرصت برای حرف زدن های دوتایی پیش اومده بود اما انگار طبق معمول همیشه، حرف های من وبهار تا به دعوا ختم نشه، به نتیجه نمیرسه!
درحالی که با تموم قدرتم سعی در کنترل کردن ریزش اشک هام رو داشتم، ظرف های شام رو توی سینک کوبیدم و گفتم:

_چرا منو معذب میکنی بهار؟ من که میدونم بخاطر من داری این کارهارو میکنی، من که میدونم قصد داری ازمن حمایت کنی و مواظبم باشی، پس منو نپیچون و نگو که اینطور نیست! من هرگز اجازه نمیدم تو بخاطر کنار من بودن کارتو ازدست بدی!

_گلاویژ گناه من چیه که تو نمیخوای حرف های منو بفهمی؟ بابا به پیر وبه پیغمبر بخاطر تونیست ومن بخاطر بودن درکنار رضا دلم میخواد بیام واونجا کار کنم!
آره خب نمیتونم کتمان کنم و صد درصدش روبه رضا اختصاص بدم و شاید 30 درصد این تصمیم هم برای تو باشه اما.....

میون حرفش پریدم و گفتم:
_اما نداره، من اون 30درصد هم نمیخوام.. بهار من عذاب میکشم اگه حس کنم سربارم.. اگه حس کنم باعث اذیت شدن کسی میشم، توروخدا به حال خرابم رحم کن و از تصمیمت منصرف شو!
بهار اومد حرف بزنه که صدای زنگ آیفون باعث شد ازترس جیغ خفه ای بکشم و با وحشت به طرف بهار برم و پشت بهار قایم بشم!
_اومد.. خودشه.. ببین ساعت از 10 شب رد شده!
بهار که از ترس من عصبی و دیونه شده بود با عجله به طرف آشپزخونه رفت و چاقوی بزرگی برداشت و گفت:

_اگه اون باشه، به ولای علی باهمین چاقو تیکه تیکه اش میکنم!
بی اراده دوباره به گریه افتادم و با التماس گفتم:
_نرو بهار.. خواهش میکنم.. در رو بازنکن.. من میترسم.. التماست میکنم.. باز نکن!
حرفم تموم نشده بود که بازم صدای زنگ اومد و این بار بهار هم تکون خفیفی خورد!
یک ثانیه ازش غافل شدم که دیدم به طرف در خروجی دوید و ازشانس گندم آسانسورهم توی طبقه ی ما بود و به بهار نرسیدم!
ازشدت ترس رفتم پشت کاناپه قایم شدم و دو تا دست هامو جلوی دهنم گرفتم و بی صدا ضجه زدم!
چند دقیقه بعد وقتی صدای عماد رو توی خونه شنیدم نه تنها گریه ام بند نیومد بلکه بیشترم شد چون یه بدبختی به بدبختی هام اضافه شد!
بادیدن عماد روی سرم و فقط با چشم های اشکی و صورتی خیس و ترسیده توی سکوت نگاهش کردم!
عماد: مطمئن بودم یه خبرهایی هست اما نمیدونستم اینقدر فاجعه است که اینجوری ترسیده و بی پناه باشی!
بهار_ من فکرمیکنم اشتباه متوجه شدی و خودم توضیح....
عماد اما، با تن صدای عصبی و اخم های توهمش، درحالی که نگاهش رو ازم نگرفته بود خطاب بهار گفت؛
_اما من میخوام از زبون زنم بشنوم و بفهمم که چی شده!
پشت بند این حرفش دستش روبه طرفم دراز کرد و باصدای آروم

1403/08/09 11:41

ولحنی
پرازنوازش گفت: پاشو خانومم.. مگه عماد مرده که تو اینجوری میترسی؟

1403/08/09 11:41

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#397

دست های لرزونم رو توی دستش گذاشتم و بلند شدم..
کشیدم توی بغلش و درحالی که سعی داشت آرومم کنه باصدای آروم قربون صدقه ام میرفت...

اما من حواسم به حرف هاش نبود و یواشکی وترسیده فقط به بهار نگاه میکردم.. اگه عماد از گذشته ام با خبر میشد آبروم میرفت..
اگه عماد می فهمید اون عوضی چه بلاهایی به سرم آورده بدون شک ترکم میکرد..

_میخوای بریم بیرون حرف بزنیم؟ دلت میخواد با من حرف میزنی عزیزم؟
سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم چون میدونستم اگه نه میگفتم دیونه میشد!
_برو لباس هاتو بپوش بریم بیرون باهم حرف بزنیم.. برو خانومم!

با نا امیدی نگاهی به بهار انداختم..
بهار_ تا گلاویژ آماده میشه واستون قهوه آماده کنم؟
عماد اومد چیزی بگه که گفتم:
_نیازی به بیرون رفتن نیست..
به عماد چشم دوختم و ادامه دادم:
_چیزی واسه مخفی کردن از بهار ندارم.. میخوام بهار هم باشه!

بارضایت سرشو به نشونه ی تایید تکون داد وگفت:
_باشه.. هرطورکه تو بخوای...
بهار_پس من برم قهوه آماده کنم..
_دست شما درد نکنه بهارخانوم.. من چیزی نمیخورم...
همونطور که دست هاشو دور کمرم حلقه کرده بود به طرف مبل هدایتم کرد وگفت:

_بشین عزیزم.. بهار خانوم شما هم اون سلاح سردتونو غلاف کنید(منظورش چاقویی بود که هنوزم توی دست بهار بود) وبشنید!
بهار خجالت زده چاقورو برد توی آشپزخونه وبرگشت پیش ما...
عماد روی موهامو بوسه زد وگفت:
_گوشم باشماست!

با مکث طولانی گفتم:
_تموم خانواده ی من خلاصه میشد توی 3 نفر.. مادرم وپدرم ومن!
بچه بودم که بخاطر مشکلاتشون ازهم جدا شدن و بی پناهی و فقر فشار زیادی به مادرم آورد و مجبور شد ازدواج کنه!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/09 11:42

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°



#398

مادرم جوون بود اما بدبختی مجبورش کرد با مردی 50 ساله مطلقه ازدواج کنه که سن پدرش رو داشت!
قطره های اشکم رو با پست دستم پاک کردم و ادامه دادم:
اسمش برزو بود.. تاوقتی مادرم پیشم بود باهام خوب بود و دخترم دخترم گفتن از دهن نمی افتاد اما تا چشم مادرم رو دور میدید باهام بد میشد و حتی کتکم میزد!
برزو یه پسر داشت به اسم محسن..
به اینجای حرفم که رسیدم مکث کردم.. بابغض وچشم هایی که بخاطر اشک تار میدید به بهار نگاه کردم..
با ترس سر تکون داد که حرف نزنم اما عماد همه زندگیم بود.. باید میگفتم اما با سانسور!
نگاهمو از بهار گرفتم و ادامه دادم:
یازده ‌سال ازم بزرگ تر و داداش صداش میزدم اما هر بار باهام دعوا میکرد و میگفت تو بچه پدر من نیستی وحق نداری به من بگی داداش، من داداش تو نیستم و....

زندگی ادامه داشت تا اینکه مادرم مریض شد و به سال نکشید سرطان بهش امان نداد و جونشو گرفت..
همش یازده سالم بود که مادرم تنهام گذاشت ومن موندم و اون دوتا شمر لعنتی که بعداز مادرم مثل برده باهام رفتار میکردن!

مکث کردم.. به دست های مشت شده ی عماد که اونقدر فشارشون داده بود رنگ پوستش به سفیدی میزد نگاه کردم... عصبی بود.. اما من که هنوز چیزی بهش نگفته بودم!
گریه هام زیادی اوج گرفته بود و حرف زدن سختم شده بود و عماد متوجه حالم شد!

دستم رو گرفت.. سرمو گذشت روی سینه اش و گفت:
_خدامادرتو رحمت کنه.. خواهش میکنم اینجوری گریه نکن..
بهار بلند شد و به طرف آشپزخونه رفت!
ازنبودنش استفاده کردم و دست هامو دور گردن عماد حلقه کردم و زیر گردنش به هق هقم ادامه دادم...


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/09 11:42

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°



#399

_گلاویژ.. قربونت برم.. داری دیونه ام میکنی.. باشه اصلا نمیخوام حرف بزنی.. اگه قراره اینجوری خودتو هلاک کنی من نمیخوام چیزی بشنوم!
یه کم که گریه کردم ازش جدا شدم و بهار هم بایه سینی وچندتا دونه لیوان شربت برگشت!
بهش نگاه کردم.. چشم هاش قرمز بود.. اونم گریه کرده بود!
سرم رو پایین انداختم و گفتم؛
_خیلی اذیت شدم.. به عنوان یه خدمتکار تو خونشون نگهم داشته بودن و در مقابل کار کردن بهم غذا میدادن!

من هم بچه بودم و بی پناه.. چاره ای جز تحمل نداشتم..
باحسرت آهی کشیدم و گفتم:
_14سالم شد.. محسن کم کم رفتاراش باهام عوض شده بود و گاهی توی کارهابهم کمک میکرد و مهربون شده بود
به این قسمت که رسیدم نگاه عماد یه جوری شد.. اخم کرد و تلخ شد
انگار باید خیلی بیشتر سانسور میکردم
_سه جهارماه گذشت و من باخودم فکرمیکردم که محسن بابزرگ شدنش پخته ترشده و داره مثل یه داداش واقعی میشه اما...
بازهم گریه و مکث طولانی..
عماد:اما چی؟
_اما محسن عاشقم شده بود و من رو هیچوقت به چشم خواهر ندیده بود و ازم خواست زنش بشم..

به چشمام دیدم که به چه سرعتی رنگ صورت عماد پرید و مثل گچ سفید شد..
بهار شربت تعارف کرد که عماد با صدای آروم و پرازخشم کنترل شده گفت:
_ممنون میل ندارم.. رو به من کرد و گفت:
_ادامه بده.
تااومدم ادامه بدم دستش رو به نشونه ایستادن بالا گرفت و گفت:
_خواهش میکنم بدون کم و کاستی بگو گذشته تو توی همون گذشته جامونده و آینده ت بامنه
دوباره خجالت زده سرموپایین انداختم وگفتم:
_چیزی برای نگفتن ندارم عماد.. همه چیومیگم و بعدش اگه خواستی میتونی ترکم کنی

روی دستمو که هنوزم توی دستش بود بوسه زد وگفت:
_مافقط میخوایم مشکلت رو حل کنیم.. جدایی اینجامعنایی نداره



°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/09 11:42

#400

باحسرت آهی کشیدم و گفتم:
_وقتی دلیل مهربونی های محسن رو فهمیدم ازش دوری کردم..
از همون بچگی ازش چندشم می شد و ازش متنفر بودم..
همیشه با خودم میگفتم کدوم خری میاد و عاشق این مرتیکه چندش بشه و باهاش ازدواج کنه!

جوابشو محکم ویک کلام دادم! اون شب جنون گرفته بودم و واسم هیچ چیز مهم نبود حتی اگه سرم رو بیخ تا بیخ می بریدن هم واسم اهمیت نداشت...
دیونه شده بودم.. همه ی وسیله های بوفه و دکوری هارو شکستم و خورد کردم!

توهمین هین ناپدریم از سرکار برگشت و بادیدن خونه ی به هم ریخته عصبی شد و پرسید که چه خبر شده!
محسن مظلوم نمایی میکرد و یه گوشه توخودش جمع شده بود و ادای عاشق های دل خسته و بازی میکرد!

باخودم گفتم برزو دیگه اون قدرها هم بیشرف و بی غیرت نیست که اگه بفهمه محسن چه پیشنهادی به من که از 5سالگی جای خواهرش بودم داده، عصبی ودیونه نشه و گفتم بهش میگم تا حسابشو بذاره کف دستش!

گفتم چی میخواستی بشه؟ پسرت داره از خواهرش خواستگاری میکنه و میخواد زنش بشم! این عوضی داره به من میگه باهاش ازدواج کنم و ادای عاشق هارو در میاره....

اما انگار من بچه تر واحمق تراز این حرف ها بودم که فکرمیکردم برزو آدمه! برزو حتی از اون پسر حرومزاده اش هم حیون تر بود!
اون همه چی رو میدونست و اون شب نه تنها ازمن دفاه نکرد بلکه بخاطر شکستن وسیله ها اونقدر کتکم زد که زبون بستم و تا سر حد مرگ رفتم!

1403/08/09 11:42

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#401

یک هفته افتادم تو رختخواب و اونقدر کوفته بودم که تکون انگشت هامم واسم سخت بود و توی اون مدت محسن ازم پرستاری کرد و هردفعه که میخواست باهام حرف بزنه دادو بیداد راه می انداختم و اونم ازترس اینکه باباش دوباره کتکم نزنه سکوت میکرد!
یک ماه همونطوری گذشت تا یه روز برزو و محسن باهم از بیرون برگشتن و چندتا جعبه کادویی و مشمای خرید دستشون بود!
کنجکاو شده بودم اما چیزی نگفتم و سفره شام رو واسشون چیدم و اومدم برم توی اتاق خودم که برزو مانعم شد!

_کجا میری باباجان؟ شام نمیخوری؟
تعجب کردم.. بعداز فوت مادرم من اجازه نداشتم باهاشون سریه سفره بشینم و اون حرف برزو ترس رو به جونم انداخت...
محبت های یک دفعه ایشون چیزی جز وحشت رو بهم یادآوری نمیکرد!
_من غذا خوردم.. نوش جانتون!

_بیا بشین باید حرف بزنیم!
فهمیدم اون جعبه های کادو و مشمای لعنتی همش برای من بود!
برزو به زور حلقه ای رو دستم کرد و به زور اون شب من رو برای پسر آشغالش نشون کرد!

باصدای بلند عماد از گذشته بیرون اومدم و تکونی خوردم...
_چیییییی؟

ترسیده توی سکوت فقط نگاهش کردم!
بهار به دادم رسید و تاقبل ازاینکه دق کنم گفت:
_وا؟ خب داره میگه دیگه! خواهش میکنم بذارید حرفشو کامل کنه!

باگریه سرمو تندتند تکون دادم و گفتم:
_نه خواهش میکنم فکر بد نکن.. بخدا اجبار بود و خواسته ی من نبود عماد، من همش 14سالم بود!
حلقه اش رو دستم کردن اما به مرور زمان محسن فهمید که چقدر ازش متنفرم و سگ شد!

دیونه شد و کتکم میزد و به زور مبخواست عشقشو قبول کنم و عاشقش بشم اما نشدم.. بخدا عماد دارم راستشو میگم..
_من که نگفتم تو دروغ میگی عزیزم.. فقط یه لحظه غیرتم به جوش اومد.. فقط همین!

_وقتی محسن فهمید با زبون عشق نمیتونه منو مال خودش کنه تصمیم به عقد و عروسی گرفت و عاقد خبر کرده بود تا عقد کنیم و با این روش به زور تصاحبم کنه که من فهمیدم و قبل ازاینکه اتفاقی بیوفته از خونه فرار کردم!

باگریه بیشتری ادامه دادم:
_شدم دختر فراری و بدبختی که اگه بهار اون روز توی ترمینال پیدام نمیکرد وبهم پناه نمیداد، الان معلوم نبود چه خاکی توسرم شده بود و توکدوم قبرستونی بودم!

بعدازاون فهمیدم برزو و محسن دنبالم میگردن و شدن بزرگ ترین کابوس زندگیم!
اون روزها اگه دکترم نبود اگه تهت درمان نبودم الان تو آسایشگاه روانی بستری بودم!
عماد با اخم های توهم ورنگ پریده اما باقدر دانی به بهار نگاهی کرد وگفت:
_خداحافظتون کنه!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/09 11:42

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#402

بهار:
_ گلاویژ خواهرمنه.. تنها من نیستم.. اگه وجود گلاویژ نبود من هم معلوم نبود چه سرنوشتی داشتم و کجای این دنیا ازتنهایی مرده بودم!
عماد روبه من کرد و گفت:
_سرنوشت تلخی داشتی وبرای دختری به سن و سال تو واقعا زیاد و غیرقابل تحمل بوده
و خداروشکر که اون روز ها تموم شده، اما این چه ربطی به موضوع امشب و ترسیدن تو داره؟ اون روزها تموم شده و حتما الان اون عوضی بیشرفم رفته سراغ زندگیش....
میون حرفش پریدم و با گریه گفتم:
_تموم نشده عماد تموم نشد !
اون نرفته دنبال زندگیش وبرعکس، پیدام کرده!
آدرس خونه رو پیدا کرده و میدونه کجام..
مدام پیغام و پسغام واسم میفرسته و داره دیونه م میکنه!
میترسم عماد.. آره تو خوب منو شناختی عماد خیلی هم خوب! امروز درست حدس زده بودی، تو چشم های من تعجب نبود، توچشم های من ترس بود!

ترس ازاینکه برم گردونه همون قبرستونی که ازش فرار کردم..
ترس ازاینکه بفهمه عاشق توام و ازحسادت بلایی سرت بیاره!

ترس از دست دادنت داره منو میکشه عماد داره منو میکشههههه!
ضجه میزدم.. باصدایی شبیه فریاد حرف میزدم و از ترس هام واسه عماد میگفتم!
ضجه میزدم از بقیه ی حرف هایی که سانسور کردم و جرات گفتنشون رو نداشتم!
از ترس هام گفتم اما ازترسی که اگه بفهمه اون بی شرف شب ها میوند تو اتاقم و اذیتم میکرد نگفتم..
از اون شب های لعنتی که هیچ اتفاقی نیوفتاده بود اما عکس هایی که نشون میداد گلاویژ بیچاره دست خورده اس نگفتم...

من دست نخوردم و نذاشته بودم کاری باهام بکنه اما اون بی شرف با قرص های خواب آور موفق به گرفتن عکس هایی ازم شده بود که هرگز واقعیت نداشته!

اون عکس هارو ازم گرفته بود تا اگر یه وزی بخوام اسم مرد دیگه ای رو توزندگیم بیارم و بخوام ازدواج کنم همه رو نشون بده و بی آبروم کنه!
اگه عماد اون هارو ببینه حتی اگه آسمونم به زمین برسه باورم نمیکنه ومیره....

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/09 11:42

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#403

عماد با خشمی دل نشین منو بغل کرد و باصدایی که سعی میکرد آروم باشه اما پرتحکم گفت:
_گلاویژ بسه.. مگه من بچه ام یا بی دست وپام که کسی بخواد بلایی سرم بیاره؟
غلط میکنه حتی از 20متری تو رد بشه روزگارشو سیاه میکنم.. یه کاری میکنم باچشم های باز نتونه شب رو از روز تشخیص بده!
واسه چی اینارو زودتر به من نگفتی؟ از کی داره تهدید میکنه وپیغام میفرسته که تو به من نگفتی؟ کی باهاش روبه روشدی؟

_من ندیدمش عماد.. فقط یه نامه فرستاده بود که یه عکس از بچگی هامون که بفهمم پیدام کرده!
با اخم نگاهی به صورتم انداخت وگفت:
_کجاست؟ برو عکس ونامه رو بیار!

یه دفعه متوجه گندی که زدم شدم و با صدا آب دهنم رو قورت دادم و وحشت زده گفتم:
_خب...اون.. اون ‌شب کنترلم رو از دست داده بودم همه چی رو پاره کردم!

عماد با تعجب و عصبی گفت:
_کدوم شب؟ مدارکی که بایدنکهشون میداشتی رو پاره کردی گلاویژ؟
به بهار که ترسیده فقط داشت نگاهمون میکرد نگاهی کردم و با لکنت گفتم؛
_شب خواستگاری! ترسیدم عماد خیلی ترسیدم

_ازچی تر‌سیدی؟ فکرکردی اگه داستان زندگیتو بفهمم نظرم عوض میشه؟ واقعا من رو اینجوری ‌شناختی؟
سرم رو پایین انداختم وقطره اشکم روی دماغم سر خورد..
-ترسیدم اگه بدونی فراری هس....

باتحکم وصدایی بالارفته حرفم رو قطع کرد و گفت:
_هیس! اگه این کار رو نمیکردی الان نه مایی وجود داشت ونه معصومیتی توی این صورت وجود داشت! دیگه نمیخوام اون کلمه رو بشنوم! هیچوقت!
یه کم سکوت شد و دوباره عماد بغلم کرد و با اطمینان گفت:
_بعد ازاین بفهمم ازترس اون مرتیکه گریه کردی واینجوری خودتوداغون کردی برای همیشه قیدتومیزنم..
خودم دنبالشو میگیرم و حسابشو میرسم دیگه توفکر‌ش نمیری، اوکی؟

باحسرت آهی کشیدم و سرم رو به نشونه ی تاییدتکون دادم
_سعی میکنم باخانواده ام صحبت کنم کارهای عروسی رو جلو بندازم! حتی شده توی همین ماه


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/09 11:42

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°



#404

بهت زده نگاهش کردم که باهمون اخم اما نگاهی دل فریب گفت:
_چیه؟ ماکه قصد ازدواج دارین و دیریازود این اتفاق میوفته، پس چه فرقی میکنه تو کدوم ماه وچه روزی باشه؟
بی توجه به حضور بهار دست هامو دور گردنش انداختم ومحکم بغلش کردم..
بدون حرف فقط عطرشو بوکشیدم.

بهارهم واسه اینکه جو عوض بشه گفت:
_خب پس حالا که همه چیز گفته شد و یه عروسی عشقولانه هم افتادیم، بیاین فردا جشن بگیریم مهمون من!
ازعماد جداشدم و عماد بالبخند گفت:
_ببخشید این بچه ی ما لوسه ودلش همش بغل میخواد!

راستش بهارخانوم علت اصلی اومدنم چیزدیگه ای بود که با دیدن چاقو تو دستتون ترسیدم کلا حرفم یادم رفت..
بهارباخنده دست هاشو جلو چشم هاش گذاشت و گفت:
_وای نگید توروخدا خجالت میکشم!
_بله بهتره که فراموشش کنیم.. راستش اومدم ازتون اجازه گلاویژ رو بگیرم، چند روز مسافرت کاری پیش اومده گفتم اگه صلاح بدونید گلاویژ هم همراه خودم ببرم!

بهاردرحالی که نمیدونست چه جوابی بده دستی به روسریش کشید و گفت:
_اجازه ماهم دست شماست، کجا به سلامتی؟
_سلامت باشید. میرم تبریز، گلاویژم می برم پیش عزیز حال وهواش عوض بشه!
_آهان سفربه خیر، من مشکلی ندارم شما دیگه اختیار دار گلاویژ هستید!

باتعجب به بهار نگاه میکردم و میدونستم الان داره خودخوری میکنه و باخودش می جنگه برای نه گفتن، اما حتما بهار هم فهمیده بود به عماد نه گفتن، عواقب خودشو داره!
بعداز کلی تعارف تیکه وپاره کردن، عماد روبه من کردوگفت:

_اگه موافقی ومیخوای باهام بیای فردا آماده باش میام دنبالت باشه؟
سری تکون دادم و باگیجی گفتم:
_باشه، خبرت میکنم


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/09 11:42

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#405

عماد رفت و قبل از رفتن گفت یکی رو میفرستم دورادور خونه رو زیر نظر داشته باشه وباخیال راحت بخوابین...
بعدازاینکه عمادرفت برگشتم پیش بهار که داشت میوه پوست میکند.
روی مبل روبه روش نشستم و باتعجب پرسیدم:

_جلو عماد خودتو به روشن فکری زده بودی یا واقعا موافقی که باهاش برم؟
سیب رو توی دهنش گذاشت و بادهن پرگفت:
_خودت چی فکرمیکنی؟
_فکرمنو ولش.. نظرخودت چیه؟
_نظر قبلیمو اگه بخوای بدونی که باید بگم صد درصد میگم نه!

_خب مگه مرض داری جلوش میگی باشه وپشت سرش میگی نه! الان من بهش بگم نمیام میخواد بگه تو خودت دلت نمیخواد بامن بیای وهزارتا چیز دیگه!
_خب اون نظر قبلیم بود اما عقلم میگه برو و یه مدت از اینجا دور باش و واسه خودت خوش بگذرون!
هم ذهنت رو خالی از این ترس ها میکنی هم تا برمیگردی من حساب اون عوضی رو میذارم کف دستش!

با شنیدن اسم اون روانی دوباره رعشه به جونم افتاد و باترس گفتم:
_آخ بهار.. دیدی چی شد؟ نزدیک بود گند بزنم.. نزدیک بود....
میون حرفم پرید وبا حرص گفت:
_ای بابا دختر تا کی میخوای با این کابوس ها زندگی کنی؟ خوب کاری کردی گفتی و انتظار داشتم همه چی رو بدون کم وکاست بگی که این کار رو نکردی!

_نتونستم بگم.. تا همونجا هم دیدی که چقدر حالش بد شده بود..
ترسیدم بیشتر ازاون بدونه بیچاره بشم بهار!

_دیدم چقدر عصبی بود اره دیدم.. اما گلاویژ بعداز این رو میخوای چیکار کنی؟ بازهم میخوای به کابوس ها ادامه بدی؟ بازهم باترس زندگی کنی؟ دختر مرگ یک بار شیون هم یک بار! توکه کاری نکردی واز گل هم پاک تری و واسه اثباتش این همه دکتر وپزشکی قانونی هست! پس چرا باید از کسی که داره شوهرت میشه این چیزا رو مخفی کنی؟ هان؟

_نمیدونم بهار.. فقط میدونم اون لحظه نمیتونستم ادامه بدم خیلی ترسیدم

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/09 11:42

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#406

صبح باصدای زنگ گوشیم ازخواب بیدارشدم!
عماد بود..
_الو سلام
_سلام خوابالو خواب بودی؟
درحالی که خودمو توی تختم کش میدادم گفتم؛
_اوهوم.. صبح بخیر!
_صبح شماهم بخیر.. من فکرکردم الان چمدون به دست منتظرمن نشستی!
زودباش بیا پایین منتظرتم
_دم دری! چه بی خبر.. من اماده نیستم که! مگه قرارنبود ساعت ده بیای؟
_ساعت ده و چهل دقیقه س خانومم
باچشم های گرد شده به ساعت نگاه کردم و متوجه شدم طبق معمول توی اوج خواب بودم و صدای آلارام گوشیمو نشنیدم!

_اوه اوه خواب موندم.. ببین چیزه.. میخوای بیای بالا تا من آماده میشم صبحونه هم بخوریم؟
_نمیخواد آماده شی بدون آرایشم قبولت داریم بانو! بدو یه چیزی تنت کن بیا پایین صبحونه تو راه میخوریم!

ازجام بلند شدم و همزمان که به طرف سرویس بهداشتی میرفتم گفتم؛
_باشه پس پنج دقیقه صبرکن لباس بپوشم بیام!
_بدو عشقم بدو که خیلی دیرشده! ساعت پنج عصر یه قرار مهم دارم!

_اومدم اومدم.. چند دقیقه دیگه پایینم!
گوشی رو قطع کردم و به سرعت دست و رومو شستم و توی آینه به خودم نگاه کردم!

با این قیافه چطور برم آخه.. چشم هام بخاطر گریه دیشب متورم شده بود و به زور باز میشد..
آرایشم روی این چشم ها کار ساز نیست!
بیخیال لنزهم شدم و گذاشتمش توی کیفم و باعجله مشغول آماده شدن بودم که بهار گفت:

_حالا چرا اینقدر عجله میکنی!
به این کارش که توی خواب یه دفعه حرف میزنه عادت داشتم دیگه نترسیدم..
_خواب موندم، عماد پایین منتظرمه میگه عجله داره!

ازجاش بلند شد و گفت:
_مگه ساعت چنده؟
_نزدیک به یازده! جفتمون خواب موندیم!
یه دونه زد تو سر خودش و گفت:
_خاک به سرم من ساعت 9 قرار مصاحبه داشتم!

شالمو پوشیدم و عینک آفتابیمو روی چشمم گذاشتم و رفتم بهار رو چندتا ماچ آبدارش کردم و چمدون به دست به طرف در رفتم که بهارگفت:
_یه دونه شکلات بخور ضعف نکنی
_چشم چشم تو کیفم دارم، خداحافظ مواظب خودت باش!
_توهم همینطور! گوشیتو در دسترس بذار نگرانم نکنی!
_چشم!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/09 11:42

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#407

رفتم پایین که دیدم عماد ازماشین پیاده شده و به در ماشینش تکیه داده!
بادیدن من به طرفم اومد
_سلام
_علیک سلام.. افتاب بدم خدمتتون؟
_وای عماد چشمام چیز مرغی شده بخاطر گریه های دیشبم!
خندید گونه ام رو بوسید و چمدونم رو گذاشت توی صندوق و رفتیم سوار شدیم!
ماشین رو حرکت داد و با آرامش گفت:
_چخبر خوب خوابیدی؟
_سلامتی دیشب تا لباس هامو جمع کردم پنج صبح شد و نزدیک صبح خوابیدم!

_اشکال نداره عشقم، الان بگیر راحت بخواب رسیدیم یه جایی واسه صبحونه بیدارت میکنم!
_صبحونه که دیگه دیر شده اگه گرسنه نیستی بذاریم واسه ناهار!
_هرچی گلاویژ خانوم بگه!
با لبخند نگاهش کردم وگفتم:
_عاشقتم خب!

_ما بیشتر! در بیار اون عینک رو چشماتو ببینم بابا.. بیخیال ورم مرم!
دلم نمیخواست چشم هامو مخصوصا حالا که چشم های خودم هست رو توی اون وضعیت ببینه اما عینکم رو درآوردم...
باتحسین نگام کردوگفت:
_آها.. حالا شد... ببین بدون آرایش چه قدر خوشگل تری!
چیه اون لنزهای مشکی.. چشم آبی به این خوش رنگی داری دیونه!
_الکی ازم تعریف نکن خودم که میدونم الان توچه وضعیتیم!
جدی و بالحنی که براش میمیردم گفت:
_جدی میگم.. من بدون آرایشتو خیلی بیشتر دوست دارم.. معصومیت چهره ت توهمین سادگیاست!
_میشه قربون شمابرم؟
_خدانکنه عشقم..
میتونم یه سوالی رو ازت بپرسم؟
_البته.. شما جون بخواه..
_جونت سلامت.. دلیل خاصی داره لنزمشکی میذاری؟
لبخندم محو شد و نگاهمو ازش گرفتم...
_اوهوم
_چه دلیلی؟ چشمات که ضعیف نیست پس چرا از رنگ به این قشنگی میگذری؟
باحسرت آهی کشیدم و گفتم:
_چون رنگ چشم های بابامه.. ازش فرار میکنم.. نمیخوام شبیه اون باشم!
دستم رو گرفت و روی دستمو بوسه زد وگفت:
_ببخشید نمیخواستم ناراحتت کنم!
_نه بابا.. ناراحت نشدم که!
_بخاطر من یه کاری رو میکنی؟
_چه کاری؟
_دوستشون دارم.. میشه از خودت فرار نکنی؟ همینی که هستی باهر شباهتی به هرکس که دوستش نداری خودتو دوست داشته باشی؟
باعشق به نیم رخ قشنگش نگاه کردم..
بامکث طولانی گفتم:
_من بخاطر تو جونمم میدم.. لنز که چیزی نیست!
_قربونت جونت بشم آخه جوجه! پس دیگه لنز تعطیل؟

_وقت هایی که باتوام!
_نه دیگه نداشتیما! قرار شد خودتو دوست داشته باشی.. باهمین چشم های خوشگل!
سخت بود اما من همین بودم! یه دختر بور با چشم های آبی روشن!
_چشم

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/09 14:09