°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#383
درحالی که چشم هام به جعبه ی لعنتی خشک شده بود با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم:
_آخ عماد.. بدون عماد چیکار کنم بهار؟ من بدون اون میمیرم!
_خدانکنه قربونت برم آخه چرا بدون اون؟
مگه امشب شب خواستگاریتون نیست؟ خب خداروشکر میخواین ازدواج کنین! بعدازاین یه سایه سر، یه کوه محکم مثل عماد رو داری دورت بگردم!
بدون اینکه دست از زل زدن به جعبه بردارم قطره اشکم ریخت و باهمون صدای بی جون گفتم:
_نمیذاره.. اون اومده که منو باخودش ببره.. اومده تا تلافی این همه مدت رو از من دربیاره!
اگه لج بازی کنم میره به عماد همه چی رو میگه! عماد.. آخ عمادم.. دوباره شکست میخوره و خدا میدونه بعد من چقدر قراره اذیت بشه و ازمن متنفر بشه!
_گلاویژ اول اینکه من هنوز نمردم وفراموش نکن کسی بخواد اذیتت کنه یه شهر رو به آتیش میکشم!
دوما همین امشب این ماجرای کوفتی رو واسه عماد تعریف میکنیم و میگیم که چه غلط هایی کرده و داره تهدید میکنه!
ترسیده دستشو گرفتم و باگریه بیشتری گفتم:
_نه بهار.. توروخدا.. التماست میکنم به عماد چیزی نگو..
نمیخوام تصویر من توی ذهن عماد عوض بشه بهار التماست میکنم نگو!
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
1403/08/09 04:00