°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#408
کم کم چشم هام گرم خواب شد و نفهمیدم کی خوابم برد..
باتابش نور مستقیم آفتاب توی چشمم، چشم هامو باز کردم و با بدخلقی خطاب به خورشید گفتم:
_ای بابا چه خبرته این همه نور؟ خودتم هلاک نکنی همه میفهمن خورشیدی والا!
یه دفعه یادم اومد کنار عمادم وتوی ماشین تشریف دارم!
دستموجلوی دهنم گذاشتم و باخجالت نگاهش کردم!
خندید و باحالت بامزه ای گفت:
_چه خبره دختر با خورشیدم دعوا داری؟
خجالت زده خندیدم وگفتم:
_نمیدونم چرا توخواب بد اخلاق میشم!
_همه توخواب بد اخلاق میشن...
میون حرفش پریدم
_ واسه من بداخلاق نشی ها!
دستشو با نواز کشید روی گونه ام و گفت:
_اگه قول بدی همیشه موقع بازشدن چشم هام تورو ببینم منم قول میدم تموم روزو خوش اخلاق باشم!
لبخندی زدم به رو به رو خیره شدم واومدم چیزی بگم که نگاهم به تابلوی کنار جاده و اسم بابل افتاد..
_وا؟ این چرا نوشته بابل 25کیلو متر؟ مگه ما تبریز نمیرفتیم؟
بدون اینکه نگاهشو ازجاده بگیره گفت:
_اول میریم شمال یه کاری دارم فرامیریم تبریز!
_ای وای... الان بهار باخودش فکرمیکنه بهش دروغ گفتیم
_بعداز اینکه اون انگشتر رو توی دستت کردم تصمیم گیرتو منم، فقط من، نه بهارو نه هیچکس دیگه!
_میدونم.. خب.. خب.. اونم خواهرمه تنها کسی که تودنیا دارم!
_پس من کیم؟!
دیدم داره بداخلاق میشه خودمو به سمتش کشیدم وگونه شو بوسیدم وگفتم:
_تو خود همون دنیایی! همه دنیا ودلیل نفس کشیدنم!
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
1403/08/09 14:09