The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°



#408

کم کم چشم هام گرم خواب شد و نفهمیدم کی خوابم برد..
باتابش نور مستقیم آفتاب توی چشمم، چشم هامو باز کردم و با بدخلقی خطاب به خورشید گفتم:
_ای بابا چه خبرته این همه نور؟ خودتم هلاک نکنی همه میفهمن خورشیدی والا!

یه دفعه یادم اومد کنار عمادم وتوی ماشین تشریف دارم!
دستموجلوی دهنم گذاشتم و باخجالت نگاهش کردم!
خندید و باحالت بامزه ای گفت:
_چه خبره دختر با خورشیدم دعوا داری؟
خجالت زده خندیدم وگفتم:
_نمیدونم چرا توخواب بد اخلاق میشم!
_همه توخواب بد اخلاق میشن...
میون حرفش پریدم
_ واسه من بداخلاق نشی ها!
دستشو با نواز کشید روی گونه ام و گفت:
_اگه قول بدی همیشه موقع بازشدن چشم هام تورو ببینم منم قول میدم تموم روزو خوش اخلاق باشم!

لبخندی زدم به رو به رو خیره شدم واومدم چیزی بگم که نگاهم به تابلوی کنار جاده و اسم بابل افتاد..
_وا؟ این چرا نوشته بابل 25کیلو متر؟ مگه ما تبریز نمیرفتیم؟
بدون اینکه نگاهشو ازجاده بگیره گفت:
_اول میریم شمال یه کاری دارم فرامیریم تبریز!
_ای وای... الان بهار باخودش فکرمیکنه بهش دروغ گفتیم

_بعداز اینکه اون انگشتر رو توی دستت کردم تصمیم گیرتو منم، فقط من، نه بهارو نه هیچکس دیگه!
_میدونم.. خب.. خب.. اونم خواهرمه تنها کسی که تودنیا دارم!
_پس من کیم؟!
دیدم داره بداخلاق میشه خودمو به سمتش کشیدم وگونه شو بوسیدم وگفتم:
_تو خود همون دنیایی! همه دنیا ودلیل نفس کشیدنم!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/09 14:09

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#409

مجبورشدم واسه اینکه عماد دلخور نشه دیگه موضوع بهار رو ادامه ندم اما توی دلم مثل سگ از برخورد احتمالی بهار ترسیده بودم و همش باخودم عکس العمل هاشو تصور میکردم!
نه اینکه از بهار بترسم و بودن باعماد واسم ممنوع باشه ها! نه..
من فقط نمیخواستم راجع بهم فکر بدی بکنه و مثل بچه ها معاخذه بشم ویه وقت محکوم به سواستفاده نشم!
توهمین فکرها بودم که صدای عماد رشته ی افکارک روپاره کرد
_گرسنه ات نشده؟ یه کم دیگه میرسیم اما این دور وبر یه رستوران خوب هست!

راستش دلم ضعف میرفت و صدای معده ام در اومده بود..
به ساعت نگاه کردم دو ظهر بود..
_ماکجا داریم میریم؟ یعنی منظورم اینه که خونه ی کسی میریم یا کسی منتظرمونه؟

_نه چطور؟ میریم ویلای بابام اینا..
_خب پس بارسیدنمون هم چیزی تغییر نمیکنه وغذایی درانتظارمون نیست! اگه توهم گرسنه ای غذا بخوریم!
فلشرهای ماشین رو زد وهمزمان گفت:
_من که روده هام افتادن به جون هم!

_عع خب چرا زودتر نگفتی؟!
_دلم نیومد بیدارت کنم!
باعشق نگاهش کردم و باخودم فکرکردم من بخاطر این مرد با دنیا می جنگم و تحت هیچ شرایطی نمیذارم ازم بگیرنش!

وقتی دید دارم نگاهش میکنم بهم نگاهی انداخت و چشمکی زد و سوالی سرشو تکون داد..
_عاشقتم!
لبخند مهربونی زد و گفت:
_من بیشتر!
جلوی یه رستوران شبیه کلبه ای که با برگ درخت ساخته شده بود ایستاد..
_وای چقدر خوشگله...!

_اوهوم.. کوچیکه ولی باصفا و غذاهای باکیفیت!
جوونی هام خیلی میومدم اینجا!
_وامگه الان پیری؟
_خب در مقابل 17 18 سالیم دیگه سنی ازم گذشته!
_نخیر نگذشته! اون موقع ها نو جوان بودی الانم جوانی! دیگه به خودت نگو پیر!

خندید ولپمو کشید وگفت:
_باشه جوجه پیاده شو تا تورو بجای غذا نخوردم!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/09 14:09

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#410

موقع ناهار اونقدر سربه سر عماد گذاشتم واذیتش کردم که نزدیک بود بزنه زیر گریه که هیچ، همونجا هم به دو نیمه مساوی تقسیم کنه..
حتما واستون سوال میشه چیکار کردم
کارخاصی نکردم والا . دیدم داره به دوتا دختر که میز روبه روییمون نشسته بودن و همه دار و ندارشون رو ریخته بودن بیرون، نگاه میکنه

منم حرصم گرفت و گیر دادم به یکی از پسرایی که با اکیپ دوستانه اومدن تفریح و اونقدر تابلو بازی درآوردم که پسره متوجهم شد و عمادم زد به سیم آخر و اگه خودم فرار و برقرار نمیکردم، خودش دست به کار میشد و با اوردنگی مینداختم بیرون!

خوشحال از تلافی که کرده بودم با کیف کوک رفتم سوار ماشین شدم و عمادم اومد سوار شد و در رو محکم روی هم کوبوند!
بی صدا نگاهش کردم که دیدم اوضاع خرابه!
انگار بدجوری دست روی نقطه ضعفش گذاشته بودم و حسابی برزخی شده بود!

خب من هم بزرگ ترین نقطه ضعفم نگاه عماد به جنس مونثه!
_چرا اونجوری نگاهم میکنی؟
_شد من یه بار باتو برم چیزی کوفتم کنم اون روزو به گند نکشی؟
_وا من چیکار کردم مگه؟ کارخودت به چشمت نیومد وفقط من اشتباه میکنم؟ من که گفتم شوخی کردم!

_شوخی؟ تو به اون کارت میگی شوخی؟ اگه با لوس بازی های تو اون لندهور یه حرکت کوچیک میکرد که گردن جفتتون خورد شده بود!
_وا دیونه من داشتم سربه سرت میذاشتم!
_بیخود.. گلاویژ بار آخرت بود با من از اون شوخی ها کردی!
به جون مادرم دفعه بعدی در کارنیست ها!
مگه غیرت من اسباب بازیه که به همین سادگی به بازیش میگیری؟
اگه دستم امانت نبودی فکتو پیاده میکردم!

بادلخوری دستمو به سینه ام چسبوندم و گفتم:
_آره خب فقط خودخواهی خودتو ببین گور بابای گلاویژ اگه بدش میاد به کسی نگاه کنی!
_دیونه اول اینکه من همینجوری بی منظور حواسم پرت حرکات مسخره شون شده بود دوما تو باید بخاطر حسادت غیرتمو به درد بیاری؟

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/09 14:09

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#451

باگریه گفتم؛
_بذار بزنه آقا رضا.. اگه اینطوری آروم میشه توروخدا جلوشو نگیر!
رضا بادلخوری نگاهم کرد و درجواب حرفم گفت:
_واسه آروم شدن که من هم الان جفتتون رو زیربار کتک میگیرفتم!
این چه کاری بود کردی دختر؟ اگه راننده آژانس آمارتو نمیداد و نمیفهمیدم میخوای چیکار کنی بابد پشت کدوم میله و کدوم زندون پیدات میکردیم؟

من فکرمیکردم بزرگ شدی، عاقل شدی! اما توهنوزم یه بچه ای که هیچوقت قصد بزرگ شدن نداره!
نا امیدم کردی... واقعا انتظار این کارهارو ازتو نداشتم!
بهار که انگار به غیرتش برخورده بود میون حرف رضا پرید وگفت؛
_خیلی خب بسه دیگه! میشه منو با گلاویژ تنها بذاری؟!

نگاه حرصی به بهار انداخت و با اشاره دست گفت بریم داخل اتاق و بدون حرف خودش راه خروجی رو پیش گرفت!
بهار عصبی کلید اتاق که هنوزم توی دستم بود رو از دستم کشید ودر رو باز کرد و به بازوم چنگ زد و دنبال خودش کشیدم توی اتاق!

_میدونی با من چیکار کردی؟ میدونی چقدر عذابم دادی نادون؟ میدونی تا پیدات کردم چندصدهزار دفعه مردم و زنده شدم؟ هان؟ میدونی من تواین مدت چی کشیدم؟ اندازه ده سال پیرم کردی دختره ی گاو!
اونجوری بر وبر به من نگاه نکن گلاویژ اونقدر عصبی هستم که جونتو ازت بگیرم!!

بی طاقت زدم زیر گریه و باگریه گفتم:
_گرفت آجی.. جونمو گرفت.. بخدا گلاویژ دیگه جون نداره!
_توبیجا کردی! بخاطر اون عماد بیشرف و پست فطرت میخوای جون نداشته باشی خب نداشته باش به درک! چون اون جون ارزشی هم واسه بودن نداره!

کسی که با دیدن چندتا دونه عکس میخره گوه میزنه به هرچی عشق وعاشقی و رفاقت چندساله با داداشش رو نابود میکنه اصلا ارزشش رو داره که اومدی دستتو به خون آلوده کنی؟
_من بخاطر عماد این کارو نکردم بهار... بخاطر خودم.. بخاطر عذابی که تموم عمرم همراهم بود اومدم اینجا...


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/11 03:29

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°



#452


بهت نگفتم و یواشکی اومدم چون میدونستم مانعم میشی ونمیذاری به تموم کابوس هام خاتمه بدم! اون تاوقتی که زنده اس نمیذاره زندگی کتم
توجای من نیستی بهار... مشتمو روی قلبم کوبیدم وبا هق هق ادامه دادم؛

_تو توی این قلب بی صاحب نیستی بهار!
تو نمیتونی بفهمی بهارررر... قلبم داره میسوزه..
یه دفعه کشیده شدم توی بغلش و بلندتر ازمن به گریه افتاد...
_میفهمم خواهریم.. حال قلبتو با سلول به سلول تنم میفهمم عزیزدلم....
اما این راهش نیست.. بااین کار خودتم به کشتن میدی!

ازجدا شدم و دست هامو دوطرف صورتش قاب کردم و با همون گریه گفتم:
_راضیم آجی من به من مرگم راضیم.... بعداز اون آبرو ریزی زندگی رو میخوام چیکار؟

_حرف بیخود نزن... کدوم آبرو ریزی؟ اگه بچه بازی هاتو کنار میذاشتی و این شوک رو به هممون نمیدادی همون دیروز میرفتیم ادعاده حیثیت میکردیم وپدرشو درمیاوردن!

باغم روی تخت نشستم و قطره اشکم روی لباسم چکید...
_ادعاده حیثیت میخوام واسه چی؟ وقتی تموم زندگیم رو ازم گرفت؟
عشقمو ازم گرفت... حیثیت میخوام واسه چی وقتی عشقم ازم متنفرشد؟

_اتفاقا حیثیت و ثابت کردن پاک بودنت از هرچیزی تواین دنیا مهمتره!
اولش اون حرومی به جرم جعل عکس و پخش کردن عکس های محرمانه رو میندازم زندون بعدش به اصلی ترین کاری ممکن میرسم...

خداروشکر علم اونقدر پیشرفت کرده که با مدرک و پزشکی قانونی ثابت کنه تو از گل هم پاک تری!
اونوقت میرم گل بودنت رو میکوبونم توصورت اون یارو عماد آشغال تا بدونه هرزه و خراب همه *** وکارشه!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/11 03:30

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#453

بعدشم حتی مثل سگ جلو خونه ام زوزه بکشه و التماس کنه و احساس ندامت وپشیمونی کنه نمیذارم حتی سایه ات رو ببینه!

خودتم بکشی عماد تموم شده پس واسه من زانو غم بغل نگیر و اون کوفتی هارو که از اون مغازه بی در وپیکر تهیه کردی رو بده بهم! همین الان!

_بهار؟
_زهرمار! زودباش هرچی خریدی رو بهم بده! به موقع اش حساب اون عطاری هم میرسم!
_چطوری پیدام کردی؟
_اولا تفره نرو اون وامونده هارو بده بیاد!

دوما وقتی میگم بزرگ نشدی واسه همینه که با تلفن خونه آژانس میگیری و فکرنمیکنی اولین گزینه ی احتمالی و‌‌‌اسه پیدا کردنت همون آژانسه!
کافی بود از راننده مسیرهایی که رفتی رو بپرسم و به اون عطاری لعنتی که میشناختمش برسم و بعدشم ترمینال و سرچ کردن اسمت توی سیستم فروش بلیط و فهمیدن مقصدت!

حالا اون کوفتی هارو بده به من بیشتراز این دیونه ام نکن بخدا سرم داره میترکه!
_باشه میدم... اما هتل رو چطوری پیداکردی؟
_هتلم همون پیرمرد راننده تاکسی نشونه هاتو که دادیم شناخت و آدرس داد.. میدی یا خودم به زور ازت بگیرم؟

باحسرت آهی کشیدم و کیفمو سمتش گرفتم و گفتم:
_هردوتاش تو کیفه!



°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/11 03:32

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#454

به کیفم چنگ زد و با وسواس واسترسی که فقط خودم میتونستم درکش کنم، شیشه هارو درآورد و به طرف سرویس بهداشتی رفت و همزمان غر زد؛

_خدابگم چیکارت نکنه دختر این هارو این همه راه باخودت حمل کردی، یه وقت فکرنکردی اگه شیشه اش بکشنه چه بلایی به روزگارخودت میاری؟
اشک هامو که مدام گونه ام رو نوازش میکرد با آستین لباسم پاک کردم وگفتم؛

_من چیزی برای ازدست دادن ندارم.. زنده یا مرده.. سالم یا سوخته.. واسه یه مجسمه ی متحرک چه فرقی میکنه؟
_چرا؟ بفرما بخاطر عماد خان تارک دنیاهم بکن !
_فقط عماد نیست... تا روزی که من زنده باشم و اون عوضی زنده باشه، حق زندگی ندارم.. اون نمیذاره زندگی کنم..

_غلط کرده... بخاطر اون کارش پدرشو درمیارم.. حالا بشین وتماشاکن..
تقه ای به در اتاق خورد و باعث شد ترسیده تکونی بخورم که از چشم بهار دور نموند!
باتاسف سری تکون داد وگفت:

_پهلوون پنبه با این دل شیرت اومده بودی انتقام هم بگیری؟
با غم سرم رو پایین انداختم و بهارهم در روباز کرد و رضا با گفتن یاالله اومد داخل...
باتصور اینکه اون عکس های لعنتی رو دیده، روم نمیشد توصورتش نگاه کنم!

میترسیدم رضا هم مثل عماد فکر کنه و بخاطر بهار سکوت و وانمود کرده باشه!
_تلاشم واسه گرفتن بلیط پرواز بی فایده موند.. مجبوریم با اتوبوس برگردیم و نزدیک ترین ساعت حرکت نیم ساعت دیگه است و باید عجله کنیم!

باتعجب اول به بهار وبعد به رضا نگاه کردم.. من این همه راهو نیومده بودم که بدون دیدن محسن برگردم!
_اما من تا محسن رو نبینم نمیتونم برگردم!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/11 03:42

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#455

رضا که اصلا بهم نگاه نمیکرد باهمون نگاه گمراه گفت:

_شهر رو اشتباه اومدی چون اینجا نیست و باید همون تهران دنبالش میگشتی!
_اما.. اما اون خودش گفت اینجاست وحتی قرار بود امروز ببینمش!
بهار بجای رضا جواب داد:

_خب آخه قربونت برم هرکی هرچی بگه روکه نمیشه باورش کرد!
اون اگه قرار بود حقیقت رو بگه که اون عکس هارو دروغ هارو سرهم نمیکرد و همه رو به این حال و روز نمی انداخت..

پاشو.. پاشو جمع کن زودتر برگردیم که رضا رو توی سخت ترین شرایط دنبال خودم کشوندم تا اینجا و باید فورا برگرده به کارهاش برسه..

دوباره سرم رو پایین انداختم وگفتم:
_معذرت میخوام.. باعث دردسرتون شدم!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/11 03:42

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#456

چاره ای جز قبول کردن نداشتم.. این همه راهو واسه خاطر من اومده بودن ونمیتونستم بیشتراز این اون شرمنده ‌شون بشم!
همراه بابهار دنبال رضا راه افتادیم وخداروشکر لحظه ی آخری به اتوبوس رسیدیم..

چشم هام بخاطر گریه های زیاد، هم به شدت خسته بود ومیسوخت، هم حسابی متورم شده بود وبه سختی میتونستم باز نگهشون دارم...
بهار متوجه حالم شد..

_میخوای یه ذره بیشتر گریه کنی که کور بشی خیالت راحت بشه؟ نظرت چیه؟
لبخند غمگینی زدم و سرمو روی شونه اش گذاشتم..
خداروشکر کردم که بهارم رو دارم..

ازهمون لحظه آشناییمون، درست مثل اسمش بهار زندگیم شده بود..
اگه بهار نبود معلوم نبود همون پنج سال پیش چه بلاهایی سرم اومده بود

و الان کدوم قبرسون دفن شده بودم!
بی اراده کنار گوشش زمزمه کردم:
_دردت به سرم.. مرسی که خواهرم شدی.. مرسی که دارمت..

ازم فاصله گرفت و بهم نگاه کرد...
همزمان قطره اشک من روی گونه ام چکید...


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/11 03:42

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#457

_کور کردی خودتو.. اگه من یه ذره برات ارزش دارم گریه نکن... به فکر دل منم باش..
_ازخوشحالیه.. ازاینکه یه خواهر دارم که مثل کوه پشتمه...
گونه ام رو بوسه زد وگفت:

_خیلی خب حالا عذاب وجدان بنداز به جونماااا.. ببخشی دست روت بلندکردم... اما حقت بود زیادی تر‌سونده بودی منو! همش کابوس میدیدم دیر برسم و پشت میله های زندون پیدات کنم!

_فدای ‌سرت خواهری.. توفقط باش.. من به همه چیز راضیم...
_من هیچوقت تنهات نمیذارم.. هیچوقت دستت رو ول نمیکنم.. ازاینجا به بعدشم بسپر دست خودم.. هم عماد رو ادبش میکنم هم اون محسن بی همه چیز رو!

_عماد دیدی؟ ازمن حرفی زد؟ چی گفته که اینجوری عصبیت کرده؟
_چیزی نگفته فقط دیگه نمیخوام بهش فکرکنی.. فکرهم بکنی خودت اذیت میشی و عذاب میکشی چون من دیگه نمیذارم حتی سایه ی تورو به چشم ببینه!

آهی کشیدم و باغم زمزمه کردم:
_غیراز این هم نمیتونه باشه.. من هم بخوام اون دیگه ازم متنفره و راضی به دیدنم نیست!
_پرت وپلا نگو.. وقتی همه چیز واسش ثابت شد و شرمنده اش کردم، نوبت ندیدن تو هم میرسه!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/11 03:42

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°



#458

باتکون های شونه ام وصدای آروم بهار چشم هامو نصفه ونیمه باز کردم و نگاهش کردم...
_پاشو قربونت برم رسیدیم، باید پیاده شیم...

بدون حرفی سری به نشونه ی تایید تکون دادم و خودمو که کامل روی بهار لش کرده بودم جمع وجور کردم و ازجام بلند شدم...

رضا قبل از ما پیاده شده بود تا چمدونمو تحویل بگیره!
ازتوی شیشه ی اتوبوس چشمم بهش افتاد..

کاش میتونستم خوبی های این مرد رو جبران کنم.. مثل برادر یاحتی مثل یه پدر پشت وپناهم شده بود...

کنار گوش بهار آهسته گفتم:
_خجالت میکشم توچشم های رضا نگاه کنم..
_خجالت نکش.. بعدا یه کادو کوچیک میخریم ازدلش درمیاریم..

هرچند من اجبارش نکرده بودم که.. خودش دنبالم اومد...
_مثل عماد غیرتش توزبونش نیست من هم بودم اجازه نمیدادم

زن تازه عروسم اون همه راه رو شبانه دنبال یه آدم احمقی مثل من راه بیوفته که!

_حالا نمیخواد خودتو سرزنش کنی اتفاقیه که افتاده بریم همه پیاده شدن زشته...
ازماشین پیاده شدیم و باخجالت به رضا سلام کردم..

_علیک سلام خوب خوابیدی آبجی؟
شرم زده سرم رو پایین انداختم وگفتم:
_خوبی های شمارو تا روز مرگم فراموش نمیکنم!



°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/11 03:42

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#459

دستش رو به نشونه ی احترام روی سینه اش گذاشت و گفت:
_چاکرشماخواهر.. انجام وظیفه میکنم..
روبه بهار کرد وادامه داد؛

_خانومم من واسه شما آژانس میگیرم ازهمینجا ازتون جدامیشم قرار مهم کاری دارم خودتون برگردید خونه وبدون مشورط بامن هیچ کاری نمیکنید باشه؟
_باشه عزیزم توبرو ما خودمون میریم!

رضا واسمون ماشین گرفت و مارو راهی خونه کرد وخودشم رفت...
سرمو روی شونه ی بهار گذاشتم و گفتم:
_رضا از جزییات عکس ها خبرداره؟
_آره.. عماد عکس هارو نشونش داده!

_عکس ها؟ اما عکس ها که پیش منه!
عاقل اندرسفیهانه نگاهم کرد وگفت:
_ساده ای.. فکرمیکنی عماد موزمار ازاون عکس ها کپی نمیگیره؟
دستمو به صورتم کشیدم و نالیدم؛

_وای آبروم رفت.. الان باخودش فکرمیکنه همه ی اون عکس ها واقعیت داره... اونم مثل عماد فکرمیکنه من....
میون حرفم پرید وگفت؛
_رضا مثل عماد نیست.. قبل ازاینکه من به زبون بیام خو‌دش گفت واقعی نیستن...

حتی بخاطر تو باعماد دعواش شده و کاربه جاهای باریکی ر‌سیده انگار...
_یعنی چی؟ چطور؟
_نمیدونم اما دیشب رضا خیلی ازدست عماد عصبی بود و از جدا شدن کارشون حرف میزد


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/11 03:42

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#460

_وای بهار وایییی.. دیدی چی شد.. بخاطر من رابطه ی برادریشون خراب بشه من خودمو میکشم بخدا...
_ای درد بگیری توهم دم به دقیقه از مرگ وخودکشی حرف بزنا... چیزی نمیشه اونا همیشه دعواشون میشه

اتفاقا خوب شد اینجوری حداقل یکی رو داشتیم باورمون کنه و تودهن اون عماد نمک نشناس بزنه!
به این چیزا فکرنکن امروز باوکیل حرف میزنیم دنبال کارهاتو بگیره و اون بی وجود رو به سزای اعمالش برسونه!

_اگه پیداش نکنن چی؟ اگه نتونم ثابت کنم همه چی دروغ بوده چی؟
کامل به طرفم برگشت و باتعجب نگاهم کرد وگفت:
_توحالت خوبه؟ نکنه به خودت شک داری تو؟

سرمو پایین انداختم و گفتم؛
_تواین دنیا خیلی ظلم ها درحقم شده واز نامردی دنیا و نا عدالتی هاش هیچ چیزی بعید نیست!

_چرت وپرت نگو گلاویژ.. همین فردا میریم پزشکی قانونی و نامه ی پاکیتو میگیریم وتمام!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/11 03:42

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#461

برگشتیم خونه و بهار به زور منو فرستاد حموم و توی اون فاصله لباس هامو ازچمدون درآورده و توی کمدم چیده بود...
مادرانه موهامو سشوار کشید و قرص آرام بخش بهم داد تا استراحت کنم..

دلم نمیخواست بخوابم اما قرص ها قوی تراز مقاومت من بودن و نفهمیدم کی خوابم برد.. وقتی چشم هامو باز کردم ساعت 9شب بود..
اومدم از اتاق برم بیرون که باشنیدن صدای رضا سرجام خشکم زد..

_من باورکردم اما باور من وتو افتضاح به بار اومده رو درست نمیکنه بهار جان.. عماد هیچ جوره حاضر نیست حتی اسم گلاویژ رو بشنونه.. حتی اگر واقعی نبودن عکس ها رو ثابت کنیم بازهم چیزی عوض نمیشه وعماد سکوت ودروغی که گفتین از ذهنش پاک نمیشه!

گذشته ی عماد رو که میدونی.. میدونی بخاطر دروغ وپنهان کاری چه ضربه ای خورده و چه روزهای سختی رو گذرونده...! ای کاش ازهمون اول حقیقت رو بهش میگفتین!

بهار_ به درک میخوام صدسال سیاه باور نکنه.. من دیگه جنازه ی گلاویژ رو هم روی دوش عماد نمیندازم..

مرتیکه پوفیوز توی چشمام نگاه کردو بدترین حرف هارو به گلاویژ زد.. والا بخدا شمر هم اگر بود اون انگ هارو به دختر پاکی مثل گلاویژ نمی چسبوند!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/11 03:57

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#462

همه وجودم میلرزید.. سرم گنگ بود ودست وپاهام سست شده بود.. همونجا کنار در روی زمین نشستم و بیصدا اشک ریختم...
عماد اون عکس هارو باور کرده بود..
دیگه هیچوقت منو نمیخواد..

خدایا بدون عماد.. بدون دوست داشتنش چطوری زندگی کنم.. خدایا کمکم کن.. من بدون اون نامرد میمیرم ای خداااا...
داشتم گریه میکردم که در اتاقم بازشد وبهار متوجهم شد...

_گلاویژ؟ بیدار شدی؟ اینجا چیکار میکنی عزیزم؟ حالت خوبه؟
برق رو روشن کرد و دیدن صورت خیس از اشکم شوکه شد..
کنارم نشست و با نگرانی پرسید:

_چی شده قربونت برم؟ چرا گریه میکنی؟ بازم خواب بد دیدی؟ دِ حرف بزن جون به سرم کردی دختر...
با هق هق گفتم:
_من عماد چیکار کنم؟ بدون اون چطوری زندگی کنم بهار چطوری؟

_آروم باش گلا.. توهنوز جوونی خیلی راه مونده تا عشق واقعی رو تجربه کنی و به خوشبختی برسی.. اون عوضی ارزش اشک هاتو داره آخه؟
_نمیخوام من خوشبختی رو بدون عماد نمیخوامممم بهار...

_خیلی خب آروم باش... درست میشه عزیزم.. بسپر دست زمان، یه کم زمان بگذره هم عماد آروم میشه هم تو خودتو ثابت میکنی..

باگریه که چیزی درست نمیشه اخه عزیزمن.. اینجوری فقط خودتو ازبین می بری و توانی واست نمیمونه.. توباید قوی باشی تابتونی عمادو متوجه اشتباهش کنی..

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/11 03:57

#463

تقه اس به دز اتاق خورد و پشت بندش صدای نگران رضا از پشت در شنیده شد..
_چیزی شده دخترا؟ مشکلی پیش اومده..
اشک هامو پس زدم و پاهام رو توسینه جمع کردم و سعی کردم خودمو جمع کنم.

_برو بیرون بهار نذار رضا تواین حال منو ببینه.. بعدا حرف میزنیم..
بهار همزمان که نگاهش به من بود، صداشو یه کوچولو بلند کرد و خطاب به رضا گفت:

_چیزی نیست عزیزم صبرکن الان میام..
و پشت بندش من رو مخاطب قرار داد وادامه داد:
_پاشو خودتو جمع کن.. اصلا دلم نمیخواد واسه یه آدم بی لیاقت اینجوری خودتو هلاک کنی!

ازجاش بلندشد و رفت بیرون..
یه کم دیگه گریه کردم و برگشتم تو رتخوابم.. انگار تنها راه نجات از فکر وخیال فقط وفقط قرص های خواب آور بود وبس...

اومدم قرص خواب رو از کشوی پاتختی بردارم که بهار دوباره برگشت توی اتاق و بادیدن جعبه ی قرص توی دستم، فکراشتباه کرد...
_چیکار داری میکنی؟ هان؟ دیونه شدی؟

من هم چون انتظار اومدن و صدای بلند وترسیده بهار رو نداشتم، ترسیده تکونی خوردم و باچشم های گرد شده نگاهش کردم...
اومد نزدیکم و بلندتر ادامه داد:

_داشتی چه غلطی میکردی؟
هنگ کرده پرسیدم:
_چته؟ آروم باش الان رضا میشنوه فکر اشتباه میکنه!

1403/08/11 03:57

#464

_میخوای بخاطر اون مرتیکه بی همه چیز خودتو بکشی ومنو بدبخت کنی آره؟ گلاویژ منو دیونه نکنا.. یه کاری نکن برم اون عوضی رو زنده زنده دفن کنم...
با حرف ها وحرکت های بهار بی اراده خنده ام گرفت...

بادیدن لب های به خنده کش اومده ی من چشم های درشتش گرد ترشد و میون عصبانیت گفت:
_بفرما همینم مونده بود دختره دیونه شد!

باصدای بلند زدم زیرخنده و میون خنده گفتم:
_بخدا که عاشق همین دیونه بازی هاتم..
_درد بی درمون.. به چی میخندی؟ هان‌؟
باهمون خنده گفتم:

_هیس بابا آبرومو جلو شوهرت بردی دیونه!
_شوهرکجا بود؟ رضا رفته.. میخواستی چیکارکنی؟ هان؟
_هیچی بخدا میخواستم یه دونه قرص بردارم بخوابم..

_الکی؟ پس چرا منو میترسونی وهیچی نمیگی؟ هان؟
_خب اگه یه ذره بین حرفات نفس میکشیدی و مهلت میدادی منم حرف بزنم، میخواستم بگم!

عاقل اندرسفیهانه نگاهم کرد و یه دونه زد توسرم وگفت:
_زهرمار.. خنده نداره...
باهمون خنده بغلش کردم وگفتم:
_تونبودی من باید چیکار میکردم؟ دیونه بازی های کی میخواست بدترین لحظاتمو شیرین کنه!

_خودت دیونه ای... ترسیدم خب..
ازش جداشدم.. باحسرت آهی کشیدم وگفتم:
_خیلی دوستت دارم.. هیچوقت تنهام نذار..

1403/08/11 03:57

#465

لبخندی زد و گفت:
_منم دوستت دارم فسقلی.. دیگه نبینم بدون اطلاع من از قرص های آرام بخش استفاده کنی ها! هروقت هرچی خواستی میای ازخودم میگیری! باشه؟

پلک هامو به نشونه ی مثبت روی هم گذاشتم...
_واقعا اون کار رو میکردی؟
_کدوم کار؟
_زنده زنده عماد رو دفنش کنی؟
شماتت بار نگاهم کرد و جواب داد:
_معلومه که میکردم..

سرمو روی شونه اش گذاشتم.. به روبه رو خیره شدم و آهسته لب زدم:
_کاش من هم میتونستم این کار روبکنم.. کاش اونقدر قوی و قدرتمند بودم که نذارم هیچکس اذیتم بکنه!

_حالا من یه حرفی زدم.. والا من هنوز به گردپای شجاعت و دلگنده بودن تو نرسیدم ونخواهم رسید...

صدسال دیگه هم به ذهنم نمیرسه توصورت کسی اسید بریزم و نقشه کشتنش رو بکشم!
بادلخوری نگاهش کردم که خندید وادامه داد:

_خودتو دست کم نگیر پهلوون.. جسارتت قابل ستایشه..
_اون لایق زندگی نیست بهار.. اون همه زندگیمو ازم گرفته و حقش نیست به همین راحتی زندگی کنه!

_البته که نمیکنه.. یعنی نمیذارم که حتی یک روز آب خوش از گلوش پایین بره.. وکیلم واسه پس فردا وقت پزشک قانونی گرفته.. بعداز گرفتن جوابش میتونیم حکم جلب سیار اون مرتیکه رو بگیریم!

_اگه پیداش نکنن چی؟ اگه بفهمه ازش شکایت کردیم و بیاد سروقتمون چی؟ بهار محسن دیونه اس.. اگه زبونم لال بخاطر من به توآسیبی برسونه چی؟ من میمیرم بهار.. بخدا میمیرم..


_اولا مملکت قانون داره دوما فردا که دنبال کارهای قانونیش میوفتیم، از همون دادگاه درخواست کمک و نگهبانی 24ساعته میکنیم.. اونجوری تا پیدابشه توی امنیت کامل هستیم ..

1403/08/11 03:57

#466

خلاصه اون شب مثل همیشه تانزدیکی های صبح حرف زدیم و به این نتیجه رسیدیم که حرف های من وبهارهیچوقت تمومی نداره..

درکنار تصمیم هایی که گرفته بودیم من هم یواشکی تصمیم مهمی گرفتم..
تصمیم گرفتم دنبال بابام بگردم وپیداش کنم...
میدونستم ترکیه زندگی میکنه و تشکیل خانواده داده

میدونستم بچه که بودم چندباری قصد گرفتن حضانتم از مادرم رو داشته و یادم میاد روزهای اولی که مدرسه میرفتم، مادرم از ترس اینکه مبادا بابام منو باخودش ببره، میومد توی مدرسه ام منتظرم می نشست..

اما ترس های مامان بیهوده بود چون من بابایی که بعداز چندسال یادش اومده بود که دختر داره رو نمیخواستم..
به مادرم اطمینان دادم که هرگز بابامو انتخاب نمیکنم و تنهاش نمیذارم..

مادرم رو بخاطر بابایی که حتی تصویرش از ذهنم پاک شده بود رو تنها نذاشتم و بعداز مرگ مادرم هم هیچکس سراغی ازمن نگرفت ومم هم فراموش کردم که پدری داشتم

بعداز اون بهار همه *** وکارم شد.. پشت وپناهم شد اما...
دیگه نمیخواستم سربار بهارباشم.. نمیخواستم زندگیشو بخاطر من فدا کنه

اون ازدواج کرده وبه زودی باید بره وباشریک زندگیش، با همسرش زندگی کنه و من باید دنبال بابام میگشتم.. اون تنها کسیه که میتونم بهش اعتماد کنم.. هرچی باشه بابامه

1403/08/11 03:57

#467

درسته که تنهامون گذاشت.. درسته که روی یک دونه دخترش چشم هاشو بست و رفت یه کشور دیگه خانواده ی جدیدی برای خودش انتخاب کرد اما مطمئنم که اون آخرین کسیه که تودنیا بهم ضربه میزنه!

بدون شک بین عماد و بابام انتخاب درست برای اعتماد کردن بابامه و از همون اول هم اعتماد کردن به غریبه ها اشتباه بزرگی بود...

شاید گفتن این حرف ها از دختری مثل من که از رنگ چشم هاش متنفره چون رنگ چشم های باباشو داره، مسخره و کلیشه ای به نظر برسه اما زمونه آدم هارو تغییر میده

بعضی ها آدم ها به نقطه ی صفر میرسن.. به نقطه ای که بی کسی و بی تکیه گاهی اونقدر بهت فشار بیاره که دلت برای بابا داشتن تنگ بشه.. حتی اگه از اون بابا متنفرباشی حتی اگه از رنگ چشم های خودت هم متنفر باشی..

اره من توی این مدت به نقطه ای از بی پناهی و تنهایی رسیدم که دلم بابامو خواست.. دلم میخواست اون لحظه که عماد توصورتم میکوبید بابام بود تا ازم دفاع کنه و حق دختر بیگناهشو ازش میگرفت..

دلم میخواست وقتی داشتم به زادگاهم برمیگشتم توی ترمینال بابام منتظرم بود تا به آغوشم بگیره و بهم اطمینان بده که محسن رو پیداش میکنه و حق دخترش رو ازش میگیره...

1403/08/11 04:01

#468

این هارو نمیگم تا حق بهار رو حق خواهر بودنش رو پایمال کنم نه!
همیشه بابام نبوده اما بهار رو داشتم.. وخدارو بخاطر داشتن فرشته ای مثل اون شاکرم..

اما من نمیخوام بهار قربونی من وسرنوشتم بشه.. بهش که فکر میکنم، باخودم میگم اگه توی اون مسیری که داشت دنبال منه سیاه بخت میومد، زبونم لال بلایی سرش میومد من باید چه خاکی توسرم میکردم؟

بهار همه دنیامه.. جای خواهرم و مادرمه.. حاضرم بخاطرش جونمو بدم.. اما اونم مثل من یه دختر بی پناهه.. اون هم مثل من تواین دنیا هیچکس رو نداره و دلم نمیخواد خودشو قربونی من کنه..

بخاطر بهار و زندگی جدیدی که باعشق و علاقه شروع کرده میخوام دنبال بابام بگردم و دیگه باعث دردسر خواهرم نشم..
اون بابا هم وقتشه که مسئولیت دخترش رو به عهده بگیره..

هرچند انتظار زیادی جز به یک کشیدن اسمش توی زندگیم ندارم و هرگز نخواهم داشت...
توهمین فکرها بودم که باصدای زنگ گوشیم رشته ی افکارم پاره شد..

بادیدن شماره ی شرکت چشم هام گرد شد..
قلبم شروع به تند تپیدن کرد..
یعنی عماده؟ رضا که هیچوقت با تلفن شرکت زنگ نمیزنه...

با دست های لرزون تماس رو وصل کردم..
_بله؟
صدای ظریف دختری ناشناس به قلبم چنگ زد...

1403/08/11 04:06

#469

باهرجمله ای که میگفت روح از تنم پرمیکشید و قلبم هزار تکه میشد ...
مشنی جدید شرکت بود.. زنگ زده بود تا اطلاعات پرونده هارو ازم بگیره.. ومهم تراز اون باید میرفتم وسیله هامو جمع میکردم...
اونجا دیگه جایی برای من نداشت.. رفتن من و اومدن منشی جدید، نقطه پایان دفتر عشق منو عماد شد..
گوشی رو قطع کردم و گذاشتم اشک هایی که تموم مدت مانع باریدنشون شده بودم گونه هام رو نوازش کنه..
نه... من نمیتونم برم اونجا.. اگه برم اونجا دق میکنم.. نمیتونم با خودم این کاررو بکنم.. نمیتونم به قلبم جفا کنم.. نمیتونم....باید به رضا بگم وسایلم رو واسم بیاره..
یا نه.. اصلا چیزی که توی اون شرکت بوده رو نمیخوام.. به رضا میگم هرچی که ازمن مونده رو دور بندازه..
به بهار زنگ زدم و همه چی رو بهش گفتم..
_خیلی خب حالا چرا باز داری گریه میکنی؟ انتظار نداشتی که تا آخرعمرشون منشی نداشته باشن و چون میونه ی شما به هم خورده، شرکت رو ول کنن به امون خدا؟
_انتظار نداشتم اینقدر زود واسم جایگزین بیاره..
_اولا 10 روز گذشته و اون شرکت نیاز به منشی داره.. دوما کسی واسه تو جایگزین نیاورده بلکه واسه شرکتشون منشی گرفتن.. بهترنیست از این دید بهش نگاه کنی؟

1403/08/11 04:06

#470

باپشت دستم اشک هامو پاک کردم و باحسرت آهی کشیدم..
_درد داره.. سخته.. اما دیگه مهم نیست.. قول میدم مثل همین اشک هام ازچشمام بندازمش..

میشه واسه آخرین بار خواهش کنم از رضا بخوای وسایلم رو ازاونجا جمع کنه وبندازه دور؟ نمیخوام چیزی واسم بیاره هرچند چندتا دونه دفتر وخودکار بود وچیز مهمی نیستن اما همونارو هم بندازه سطل آشغال..

_نخیرنمیشه.. نه رضا ونه هیچکس دیگه این کاررو نمیکنه.. خودت پا میشی میری وسیله هاتو میاری..
_چی؟ دیونه شدی؟ من پامو توی اون شرکت نمیذارم بهار...

_و‌‌اسه چی نمیذاری؟ ازچی میترسی؟ ازروبه رو شدن با عماد؟
_هرچی.. دونستن دلیلش چه اهمیتی داره؟
_اهمیت داره خوبشم داره.. اتفاقا باید خودت بری و عماد هم تو رو ببینه و بفهمه که بعداز اون دنیا به آخر نرسید

مطمئنا اونقدری پیگیرت بوده وهست که از جواب آزمایش ها و پزشک قانونی و نتایج دادگاهت آگاهی کافی رو داشته باشه..

پس اونی که باید شرمنده باشه و از روبه رو شدن بترسه عماده، نه تو!
حق با بهاربود.. ازوقتی که بی گناهی و پاکی من ثابت شد دیگه واسم مهم نبود عماد راجع به من چه فکری میکنه..

درسته که هنوز موفق به پیدا کردن محسن بیشرف نشده بودیم اما برای من همین بس بود که بیگناهیم ثابت بشه!

1403/08/11 04:11

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#471

لب هامو کج وکوله کردم و با دو دلی گفتم:
_اما دلیل نمیشه که من قبول کنم و برم اونجا...
بارفتنم چیزی جز عذاب کشیدن خودم عوض نمیشه!
باحرص و صدایی که سعی داشت کنترلش کنه بهم توپید:

_گلاویژ میری خوبشم میری.. منو دیونه نکن امروز بدجوری عصبیم پاچتو میگیرما!
فردا خودت میری هرچی که لازمه رو برمیداری ومیای..
بدون حقارت و پراز اعتماد به نفس! بیشتر از این هم نمیخوام چیزی بشنوم!

_حالا وقتی اومدی حرف میزنیم.. الان قطع میکنم که به کارت برسی!
_حرفی نمیمونه.. نه الان و نه وقتی برگشتم نمیخوام چیزی راجع به این موضوع بشنوم!

بی حوصله چنگی به موهام زدم و باحسرت آه کشیدم..
_کاری نداری؟ منتظرتم زود بیا باشه؟
_باشه عزیزم منم چندساعت دیگه میام.. توهم برو یه کم به خودت برس اینجوری هم قیافه ات قابل تحمل میشه هم خودتو مشغول میکنی!

با حرفش لب هام به لبخند کش اومد.. حق با بهار بود این روزا حتی موهامم یه شونه نزدم...
گوشی رو قطع کردم و عماد فکر کردم..

یعنی برم؟ اگه رفتم و تحقیرم کرد چیکار کنم؟
اگه مثل اون دفعه با دعوا و داد وبیداد از شرکت انداختم بیرون چه خاکی توسرم کنم؟ وای حتی فکردن بهش دیونه ام میکنه!!

نمیرم.. اگه بهارهم میخواست مجبورم کنه بهش دروغ میگم که میرم اما نمیرم!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/11 04:18

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#472

با اومدن بهار نه تنها روی تصمیم نموندم بلکه برای رفتن مصمم هم شدم..
دلم نمیخواست اونقدر از عماد دور بشم که فراموشم کنه...
میدونستم دیگه دوستم نداره و هیچ چیز دیگه مثل سابق نمیشه اما باخودم فکر کردم..

به قول بهار، شاید اگه جلوچشمش باشم دلش بی قراری کنه.. البته خوب میدونم سنگ دل تر ازعماد خودشه وهمچین چیزی ممکن نیست

اما قلب من که ارزش امتحان کردنش رو داشت نداشت؟ دلم میخواست برای قلب خودمم شده یک بار شانسم رو امتحان کنم.. که اگرم نشد حداقلش شرمنده ی دلم نیستم و مطمئنم که تلاشم رو کردم!

از ماشین پیاده شدم و روبه روی شرکت ایستادم...
صدای تپش قلبم توی گوشم آزار دهنده بود..
همه وجودم میلرزید.. اونقدر زیاد که نمیتونستم روی پاهام بایستم...

به خودم نهیب زدم.. چه مرگته گلاویژ؟ با این حالت میخوای بری؟ اینطوری میخوای تظاهر به بی خیالی کنی؟ نه! اینجوری نمیشه.. من حتی نمیتونم ازشدت لرزش پاهام قدم بردارم..

به طرف مخالف شرکت قدم برداشتم و خودمو سرزنش کردم..
اخه واسه چی باید این همه حالم بدباشه؟ مگه من چیکار کردم که این همه ازش میترسم؟ خدا لعنتت کنه دختر..

اونقدر راه رفتم و باخودم حرف زدم تا به خودم اومدم فهمیدم رسیدم به خیابون اصلی و ازشرکت خیلی دور شدم..
روی پله ی مغازه ای تعطیل نشستم و زدم زیر گریه..


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/11 04:18