The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#473

داشتم گریه میکردم که گوشیم زنگ خورد.. بهار بود.. اومدم جواب بدم که پشیمون شدم.. ولش کن.. بذار فکرکنه رفتم.. دلم نمیخواست بهار از بی دست وپایی و ترسوییم چیزی بفهمه!

اشک هامو پاک کردم.. به خیابون و ماشین ها زل زدم... چند دقیقه بعد دوباره صدای زنگ گوشیم بلند شد..

با فکراینکه بهار پشت خطه اومدم صداشو قطع کنم که با دیدن شماره ی رضا جا خوردم!

این وقت صبح رضا چی میخواست؟ نکنه اتفاقی واسه بهار افتاده باشه.. فورا جواب دادم؛
_الو سلام..

_سلام گلاویژ خوبی؟ کجایی‌؟
_من.. خوبم.. چیزی شده؟
_نه چیزی نشده.. بهار گفت اومدی شرکت زنگ زدم ببینم کجایی.. هنوز نرسیدی؟

_اوممم.. من.. خب.. من.. نه هنوز نرسیدم.. یعنی نیومدم..
_چی؟ نیومدی؟ کجایی؟

_چرا.. یعنی اومدم.. اما نمیام.. یعنی.. نمیخوام بیام.. منصرف شدم..
_چرا؟ مشکلی پیش اومده؟
_آره.. نتونستم بیام.. دلم نمیخواد بیام!

_اگه بخاطر عماده، امروز عماد نیومده.. میتونی بیای وسایلت رو برداری..

هرچند لازم نبود بیای ومن میتونستم واست بیارم اما اصرار بهار بود و گردن ماهم درمقابل بهار خانوم از مو باریک تر!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/11 04:20

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#474

باحرف رضا دلم گرفت.. دوباره بغض کردم.. باصدایی که از ته چاه درمیومد گفتم:
_چون من میخواستم بیام نیومده شرکت؟ واسه اینکه منو نبینه نیومد؟
_نه بابا دختر توچرا اینقدر داستان های غمیگن توذهنت میسازی؟

مگه اصلا عماد خبر داشته که میخوای بیای؟ والا من هم همین چند دقیقه پیش از بهار شنیدم که داری میای اینجا.. نیومدن عماد هیچ ارتباطی باتو نداره..

عماد توی این مدت خیلی هنر کرده باشه روی هم رفته 2ساعت اومده باشه.. الان کجایی؟ صدای خیابون میاد..
دماغمو بالا کشیدم وگفتم:
_نزدیک شرکتم.. اومدم اما پیشمون شدم داشتم برمیگشتم!

_بله.. صداتم که تودماغی شده.. هرجا هستی زودتر خودتو برسون تا بهار خانوم رو ننداختی به جون ما.. نگران نباش عماد نیست..
سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم وگفتم:

_چند دقیقه دیگه میرسم..
گوشی روقطع کردم و ازجام بلند شدم..
خودمو تکوندم و دوباره به طرف شرکت قدم برداشتم...

خوب شد که نیست.. خوب شد که از اومدنم خبر نداره...
میرم وسایلم رو برمیدارم و از رضا خواهش میکنم که به عماد چیزی نگه..

همون بهترکه فکرکنه من هم مثل خودش ازش دل بریدم و ازعشقش پشیمون شدم!



°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/11 04:21

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#475

چند دقیقه بعد رسیدم.. همین که وارد آسانسور شدم قلبم دوباره بی قرار شد.. با اینکه میدونستم عماد رو نمی بینم بازهم بیتاب شده بودم...

راستش فقط عماد نبود.. این شرکت برای من پراز خاطرست.. بوی عاشقی داشت.. بوی دل باختن.. بوی عماد.. بادیدن خودم توی آینه دلم بیشتر گرفت..

چشم هام حتی پشت آرایش هم غمشو فریاد میزد...
دستمو روی صورتم کشیدم وسعی کردم یه کم خودمو جمع کنم..

سرخی چشمام ونوک دماغم نشون میداد گریه کردم اما دیگه هیچی واسم مهم نبود.. چی میشه اگه بقیه بفهمن گریه کردم؟

کجای دنیا به هم میریزه با گریه ی من؟ دیگه دیدگاه بقیه واسم ذره ای اهمیت نداشت...
از آسانسور اومدم بیرون وارد شرکت شدم..

بادیدن دخترخوشگل و خوش پوشی که جای من پشت میز من نشسته بود دوباره بغض به گلوم چنگ زد...
ازجاش بلند شد و با احترام سلام کرد..
بغضمو قورت دادم اما لعنت به لرزش صدام..

_سلام.. خرسند هستم.. منشی سابق اینجا.. دیروز بامن تماس گرفتید...
لبخندی زد و گفت:
_بله.. ممنونم که تشریف آوردید... من مزاحمتون شدم تا...

صدای رضا مانع ادامه ی حرفش شد...
_به به خانوم خرسند صفا آوردید..



°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/11 04:21

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#476

به طرف رضا برگشتم.. لبخندی بی جون کنج لبم نشست..
_سلام آقا رضا.. ببخشید مزاحم شدم..
_سلام گلاویژ جان.. خواهش میکنم! خوش اومدی..

باکمک رضا توضیحات لازم و قرارهایی که از قبل بسته شده بود رو به فاطمه (منشی جدید اسمش فاطمه بود) توضیح دادم...
دختر خوبی بود و فوق العاده زیبا...

بین حرف هاشون فهمیدم که عماد استخدامش کرده.. همونجا تودلم به خودم پوزخند زدم وخطاب به عماد گفتم:
_چقدر زودنظرت عوض شد نامرد..

باهمکاری زن ها توی شرکتت مگه مخالف نبودی؟
چقدر زود یه دونه خوشگلش رو جایگزین گلاویژ بیچاره کردی ...!
وسایلم رو که ازقبل داخل مشما انداخته بودن برداشتم و گفتم:

_اگه دیگه سوالی نیست زحمت رو کم کنم شماهم به کارتون برسید..
رضا بامهربونی گفت:
_حضورشما رحتمه گلاویژ خانوم.. اگه یه کم دیگه بمونی خودم میرسونمت...

_نه ممنون نیازی نیست زحمت بکشید.. خودم میرم.. میخوام یه کم قدم بزنم..
_باشه.. هرطور راحتی همون کار رو بکن!
ازجام بلند شدم و ازشون خداحافظی کردم و به طرف در خروجی رفتم..

چشمم به اتاق عماد که برعکس همیشه درش باز بود افتاد..
اشک توچشم هام جمع شد.. کاش اشک هام آبرو داری کنن.. کاش چشمام نباره..

بادیدن لیوان روی میزش یاد لیوان خودم افتادم.. یاد اون روزکه واسه خودمون لیوان ست خریدیم.. واسه عماد عکس سیبیل مردونه روش بود و واسه من عکس رژ لب..

صدای رضا رشته ی افکارم رو پاره کرد..
_گلاویژ؟
بدون حرف به ‌طرفش برگشتم...
باتعجب پرسید:
_مشکلی هست؟

و‌‌اسه کنترل اشک هام لبخندی زدم و سرموبه نشونه ی منفی تکون دادم..
_میتونم لیوانم رو از آشپزخونه بردارم؟
_البته.. حتما...


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/11 04:24

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°



#477

بدون حرف به طرف آشپزخونه رفتم و بادیدن لیوانم قطره اشکم چکید..
اما فورا پاکش کردم و نفس عمیق کشیدم..
توروخدا گریه نکن گلاویژ.. حداقل تحمل کن از اینجا بری بیرون..

لیوان رو توی کیفم گذاشتم و باقدم های بلند اومدم بیرون..
اما همین که پامو بیرون گذاشتم با دیدن عماد نفسم رفت...
قلبم به سرعت خودشو به دیواره های سینه ام می کوبید..

بادیدن من اخم هاش توی هم کشیده شد..
از همیشه اش خوشگل ترشده بود.. انگار توزندگیش نه گلاویژی بوده ونه عشقی که تموم شده باشه... چقدر پیرهن مشکی بهش میاد خدایا...

باتعجب به رضا نگاه کرد وگفت:
_این اینجا چیکار میکنه؟
رضا که انگار مثل من احساس خطر کرده بود

نگاهشو ازعماد دزدید و روبه من کرد و با لبخندی مضطرب گفت:
_خانوم خرسند اومدن سایلشون رو ببرن.. تموم شد؟ میخوای من برسونمت؟

بادلخوری به عماد که ازشدت عصبانیت رنگش به سفیدی میزد نگاه کردم وگفتم:
_نیازی نیست.. داشتم میرفتم.. خداحافظ...
جوابی نشنیدم و تنها صدای پاشنه ی کفشم جواب خداحافظی آخرم شد...

ازکنار عماد گذشتم و بوی عطرش رو باتموم وجودم توی ذهنم ثبت کردم...
دکمه آسانسور رو زدم وکنارش ایستادم..

ازشانس گندم طبقه اول بود.. داشتم میلرزیدم.. کاش قلم پام میشکست نمیومدم... کاش نمیدیدمش... حالا با قلبم چیکارکنم.. چطوری بهش بفهمونم همه چی تموم شده!



°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/11 04:26

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#478

تا آسانسور رسید فوراخودمو انداختم داخلش.. تموم مدت حتی یک میل هم سرم رو تکون ندادم.. جرات اینکه برگردم و دوباره نگاهش کنم رو نداشتم..
دکمه طبقه همکف رو زدم اما قبل ازاینکه در بسته بشه باز شد..

باتعجب اومدم دوباره دکمه رو بزنم که عماد اومد داخل...
با وحشت به چشم های به خون نشسته اش نگاه کردم و آب دهنم رو باصدا قورت دادم..

_واسه چی اومدی اینجا؟ هان؟
نه تنها بدنم.. حتی زبونمم میلرزید..
با لکنت وصدایی که از ته چاه درمیومد گفتم:
_آقا رضا گفتن که واسه چی...

یک دفعه دکمه ای از آسانسور رو زد که ازحرکت ایستاد و وحشت من هزار برابرشد...
باصدای بلندش چشم هامو بستم و توخودم جمع شدم..

_توخیلی بیجا کردی..
باچشم های پراز اشک و وحشت زده نگاهش کردم..
انگشتش رو روی شقیقه ام گذاشت و باخشم ادامه داد:

هرنقشه ای توی این کله پوکت داری همینجا تمومش میکنی... دیگه هم حق نداری پاتو تو محل کار من و یاحتی چندکیلومتری اینجا بذاری ..

نه فقط اینجا... هرکجا که من باشم وحتی ممکنه ازاونجا عبورکنم هم حق نداری پاتو بذاری..
بلندتر نعره کشید:
_شیرفهم شد؟

قطره های اشکم باسرعت روی گونه ام میچکید...
سرمو به نشونه ی تایید تند تند تکون دادم وبا بغض گفتم:

_منشی جدیدتون زنگ زد وازم خواست بیام.. من.. فقط اومده بودم وسایلم رو ببرم.. هیچ نقشه ای نداشتم.. حتی.. حتی اگه میدونستم شما هستید نمیومدم..

با نفرت نگاهم کرد.. دلم میخواست بهش بگم اگه ازم بدت میاد اشکال نداره اما توروخدا باچشمایی که دنیامو توش میدیدم اونجوری بانفرت نگاهم نکن..


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/11 04:28

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°



#479

به نشونه ی تهدید واسم سرتکون داد..
دکمه ی آسانسور رو زد و همزمان گفت:
_دفعه آخرت بودجلو چشمام ظاهرشدی.. میری گورتو گم میکنی دیگه هم این طرفا پیدات نمیشه!

دربازشد و اومد بره بیرون که تموم قدرتم رو توی صدام جمع کردم و گفتم:
_نگران نباش.. بعداز این حتی اگه اینجا رو بهشتم معرفی کنن، مسیر جهنم رو انتخاب میکنم..

برگشت و باپوزخند پراز عصبانیت نگاهم کرد ..
_بخاطر دیدن شما نیومده بودم.. نه فقط امروز، تاآخرعمرم هم این احتمال وجود نداره.. خداحافظ آقای واحدی دیدار به قیامت...

_بسلامت.. امیدوارم توقیامت هم چشمم بهت نیوفته.. رفت...
همین که در بسته شد باصدای بلند بغضم شکست...

توخیابون مثل دیونه ها هق هق زدم و واسه قلب شکسته ام سوگواری کردم
هواتاریک شد و من هنوزم قصد برگشتن به خونه رو نداشتم

بهار تند تند زنگ میزد.. همه تماس هاشو جواب میدادم که دوباره استرس نگیره و نگرانم نشه...
اما تعداد دیگه دفعات زنگ هاش داشت دیونه ام میکرد جواب دادم؛

_آبجی قربونت برم همین چندثانیه پیش باهم حرف زدیم...
_گلاویژ بدو بیا خونه باید بریم بیمارستان..

ترسیده ازجام بلند شدم و گفتم:
_چی؟ بیمارستان واسه چی؟
_بیا خونه بهت میگم.. همین الان بیا.. عجله کن...

_بهار قطع نکن.. توروخدا چی شده؟ بنددلم پاره شد.. نمیتونم تاخونه تحمل کنم...
_منم نمیتونم تا نیومدی چیزی بهت بگم! پس زودترخودتو برسون!

_واسه گول زدنم و کشوندنم به خوبه روش خوبی رو انتخاب نکردی!
_دیونه شدی؟ این چیزا مگه شوخیه که الکی بگم؟

_پس بگو چی شده.. مرگ گلاویژ بگو چی شده؟
_عماد تصادف کرده!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/11 04:31

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#480

_عماد تصادف کرده!
یه لحظه سرم گیج رفت و یکدفعه انگار همه ی دنیا ساکت شد و صداها قطع شد..
برای یک لحظه احساس کردم مردم ودیگه نفس نمیکشم...

_الو گلاویژ؟
چشم هام سیاهی میرفت...
روی نیمکت پارک وا رفتم... صدای ترسیده ی بهار به خودم آوردم...
_گلاویــــــــــژ؟

_چیزیش شده؟ ی.. یعنی.. زنده اس؟
_درد بی درمون.. ترسوندی منو! معلومه که زنده اس.. پاشو بیا خونه بریم ببینیم چی شده!

نفهمیدم چطوری خودمو رسوندم خونه و چطوری سراز بیمارستان درآوردیم...
باچشم هایی که ازشدت گریه تارشده بود به رضا نگاه کردم وگفتم:

_اگه حالش خوبه چرا نمیذارن برم ببینمش؟ توروخدا حالش خوبه؟ راستشو میگین مگه نه؟
رضا هم مثل من آشفته بود وتنها تفاوتمون اشک های من بود..

رضا مثل گریه نمیکرد اما چشماش کاسه ی خون بود..
_خوبه خواهر بخدا خوبه.. خودم باهاش حرف زدم..

خب تصادف کرده مطمئنا حال یه آدم تصادفی رو داره اما به جون بهار اوضاعش اونطور که فکر میکنی نیست.. قسم خوردم که باورکنی!

آروم شدم.. همین که زنده بود واسم کافی بود... اشکال نداره اگه ازم متنفره.. اشکال نداره اگه نمیخواد حتی منو ببینه..

اشکال نداره اگه سهم من نباشه.. حتی اگه جلوچشمم باکس دیگه ازدواج کنه..
هیچکدوم اشکالی نداره..

برای همین کافیه که بدونم تودنیا، زیرهمون آسمونی که من هستم نفس میکشه..
رفتم روی یکی از صندلی ها نشستم و بهار هم اومد کنارم نشست..



°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/11 04:31

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#481

سرمو روی شونه اش گذاشتم وگفتم:
_بوی نفرتش همه ی فضارو پرکرده..
_دیونه شدیا... به این چیزا فکرنکن..
باحسرت آهی کشیدم وگفتم:

_دلم یه خواب طولانی میخواد.. ازاونا که پشتش معجزه باشه.. ازاونا که وقتی بیدار شدم همه چی درست شده باشه..
_درست میشه.. نگران نباش..

اگه بسپری به زمان وخودتو داغون نکنی گذشت زمان خودش درستش میکنه!
سرمو تکون دادم وگفتم:
_اون زمان که میگی، ای کاش واسه من هم بگذره

بادیدن دکتر که از اتاقی که عماد داخلش بود اومده بود بیرون، ازجا پریدم وباقدم های بلند خودمو به دکتر رسوندم..
رضا قبل ازمن پرسید:
_حالش چطوره دکتر؟ اتفاق خطرناکی نیوفتاده؟

آرامش دکتر آرومم کرد...
_نگران نباشید.. چیزمهمی نیست سیتی اسکن گرفتیم ضربه شدیدی به سر وارد نشده

فقط دستشون از دوناحیه شکسته که اون هم جای نگرانی نداره گچ میگیریم بعداز یه مدت خوب میشه!
_آقای دکتر میتونیم بریم ببینیمش؟

دکترکه انگار استرس رواز توی چشم هام خونده بود لبخندی زد وگفت؛
_بفرمایید.. اما بیهوشه.. پشت بند حرفش باگفتن بااجازه رفت...

به طرف اتاق رفتم واومدم برم داخل که پشیمون شدم...
دستمو روی از دستگیره برداشتم و یک قدم عقب رفتم...
اگه بیدار باشه ومنو ببینه عصبی میشه!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/11 10:39

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°



#482

بهار_چرا خشکت زد؟
به طرف برگشتم و غمزده گفتم:
_من نیام بهتره.. شاید بیدار باشه..
رضا_ الان وقت این حرفا نیست که...

چند قدم دیگه از درفاصله گرفتم وگفتم:
_من هم به همین فکرمیکنم.. الان وقت عصبی شدنش نیست.. منو ببینه عصبی میشه.. من دیگه میرم خونه.. خداروشکر حالش خوبه.. همین واسه من کافیه!

بهار هم اومد کنارم ایستاد وگفت:
_پس منم میام.. رضاجان به عماد سلام برسون.. بی خبرم نذار باشه؟
_باشه خانومم.. مواظب خودتون باشید..
قبل ازاینکه بره توی اتاق صداش زدم..

_آقا رضا؟
_جانم؟
_میشه خواهش کنم بهش نگید من اینجا بودم؟
عاقل اندرسفیهانه نگاهم کرد که گفتم:
_خواهش میکنم.. لطفا..

_باشه.. نمیگم!
لبخند غمگینی زدم وهمزمان قطره اشکم چکید..
_ممنون.. سرتون سلامت.. خداحافظ
همراه بهار به خونه برگشتیم و همه ی ماجرا رو واسش توضیح دادم

بهش گفتم توی آسانسور چی بهم گفت.. گفتم که چقدر ازم متنفرشده..
سخت ترین قسمتش این بود که بهارهم دیگه حرف های امیدوار کننده ای نزد..

دردناک ترین قسمتش زمانی بود که برعکس همیشه بهارهم قبول کرد که عماد دیگه دوستم نداره


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/11 10:39

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°



#483

صبح زود بادلشوره ازخواب بیدارشدم.. به جای خالی بهارنگاه کردم.. پس بهارکجاست؟
انگار هوا هنوز روشن نشده بود.. شایدم من زیادی خوابیدم و دم غروب بیدار شدم.. با همون حالت گیجی ازجام بلندشدم وبه طرف حال رفتم وهمزمان بهار روصداش کردم...

بادیدن بهار که روی کاناپه خوابیده بود دلشوره ام بیشترشد و بی اختیار توی ذهنم تصاویر ترسناک ساختم..
حراسون به طرف کاناپه رفتم و تکونش دادم... واسمشو صدازدم..

باکارمن ترسید ومثل فنر توی جاش نشست و باچشم های وحشت زده نگاهم کرد..
_گلاویژ؟چی شد؟ کی بود؟ کسی اومده؟ حالت خوبه؟
بی توجه به سوال هاش دستمو روی قلبم گذاشتم ونفس آسوده ای کشیدم..

_خداروشکر..
_چی؟
چون ترسونده بودمش و احتمال داشت بیوفته به جونم و مثل چی کتکم بزنه، مجبورشدم فیلم بازی کنم و خودمو واسش لوس کنم...

_خواب دیدم نیستی.. ازم دورت کردن.. خیلی ترسیدم..
دستشو بلند کرد واومد بزنه تو سرم که وسط راه پشیمون شد وباحرص گفت:
_خدابگم چیکارت ذلیل شده اینجوری نگران میشن آخه؟

زبونم بند اومد سکته کردم از ترس..
توخودم جمع شدم و حالت مظلوم به خودم گرفتم وگفتم:
_خب ترسیدم.. خواب بد دیدم.. نگرانت شدم!

عاقل اندرسفیهانه نگاهم کرد..
_اونجوری بیدارم کردی بدتر بی بهار میشدی که!
لبمو گاز گرفتم و باحالت مسخره ای گفتم:
_هیع! خدانکنه.


.°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/11 10:39

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°



#484

باخنده یه دونه زد توسرم و گفت:
_لوووس!!! پاشو خودتو جمع کن کله سحر نصف جونم کردی..
_ساعت چنده؟ اصلا چرا اینجا خوابیدی؟ موقع خوابیدن که پیش هم بودیم!

_ساعت شش صبحه.. نصف شب خوابم نبرد اومدم پای تلویزیون بعدشم یادم نیست تا اینکه تو مثل وحشی ها بیدارم کردی!
کلافه چنگی به موهام زدم و گفتم:

_دلم شور میزنه.. نمیدونم چه مرگمه!
ازجاش بلند شد و همزمان دست من رو گرفت و گفت؛
_بیا بریم بخوابیم من هنوز آپلود نشدم..

خونه رو تازه جارو فرچه کشیدم خرمن موهاتو دوباره پخش زمین نکن!
بدون حرف دنبالش راه افتادم و روی تختم دراز کشیدم..
توی دلم یه آشوبی به پا شده بود که بیا وببین!

اومدم با بهار حرف بزنم که دیدم پاش به رتخواب نرسیده خوابش برده!
غم زده پوووفی کشیدم و طاق باز درازکشیدم و به سقف خیره شدم..

تصویر عماد توی آسانسور مدام توی ذهنم تداعی میشد... کاش قلم پام میشکست وشرکت نمیرفتم!



°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/11 10:39

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#485

بی طاقت گوشیمو برداشتم و رفتم توی گالری و به عکس هاش نگاه کردم..
داشتم تو ذهنم باهاش حرف میزدم که صدای بهار باعث شد بترسم و تکون بخورم!

_چیکار داری میکنی؟
اونقدر بلند حرف زده بود که قلبم اومد تو دهنم...
_هیع! ترسیدم دیونه! چه خبرته داد میزنی؟ آرومم بگی میشنوم خب!

به خنده افتاد.. باهمون خنده حرص درارش گفت:
_حقت بود.. تاتوباشی منو نترسونی!
باحرص نگاهش کردم...

_من نگرانت شدم روانی.. باشه.. یکی طلبت.. میدونم چطوری ازدماغت درش بیارم!
باهرکلمه ای که میگفتم خنده اش بیشتر میشد و ریسه میرفت!
_تلافی شیرینی بود.. الان دیگه بی حساب شدیم!

خودمم خنده ام گرفته بود.. انگار مظلوم نمایی ونقش بازی کردن جلوی این بشر هیچ جوره جواب نمیداد...
واسه اینکه نیش بازم رو نبینه بهش پشت کردم و پتومو کشیدم روی سرم!

_ایششش بچه ننه.. لوس.. چه قهری هم میکنه واسم.. خوبت شد.. نوش جونت.. اگه فکرکردی نازتو میکشم کورخوندی گلاویژ خانوم..
_خیلی خری! منتظرباش منم اینجوری بهت بخندم!

_ترجیح میدم الان بهش فکرنکنم و از حال خوبم لذت ببرم...
دیگه چیزی نگفتم و یه کم توی سکوت گذشت..
پتورو از روی صورتم کشید و گفت:

_داشتی چیکار میکردی تو گوشیت؟ به عماد پیام که ندادی؟


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/11 10:40

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#486

عاقل اندرسفیهانه نگاهش کردم و گفتم:
_دیونه ام مگه؟ واسه چی باید به عماد پیام بدم؟
شونه ای بالا انداخت وگفت:

_دیونه که هستی اما خودمم نمیدونم چرا باید این کاررو بکنی؟!!!!
باحسرت آهی کشیدم و زیرلب زمزمه کردم:

_عماد دیگه تموم شد.. ازاین به بعد توی خاطراتم فقط ازش یادمیکنم!
امیدوارم حالش خوب باشه.. دیشب خیلی دلم میخواست ببینمش!

_متاسفانه و بدبختانه باید ببینیش.. یعنی مجبوری...
باگیجی نگاهش کردم...
_حالت خوبه؟ کی مجبورم کرده؟ بعداز حرف های دیروزش حتی اگه از دلتنگی هم بمیرم حاضر نیستم ببینمش!

بذار دلم بترکه.. اصلا از دل تنگی یه گوشه دق کنم وجون بدم....
_هوم..!باهات موافقم.. دست من بود حتی اگه دلتم میخواست نمیذاشتم.. اما یه مدت مجبوریم!

_بازم گفت مجبوریم.. کی میخواد مجبورم کنه؟ من عمرا....
میون حرفم پرید وگفت:
_آخرشب وقتی خواب بودی رضا زنگ زد..

ترسیده وبدون حرف نگاهش کردم.. نکنه واسه عماد اتفاقی افتاده؟ وای نه خدانکنه!
ادامه داد؛ سرشب مادربزرگش اومده تهران و بیمارستان رو روی سرش گذاشته واسه عماد!

_چرا؟ کی بهش خبرداده؟ عماد حالش خوبه؟
_آره عمادخوبه اما مادربزرگش انگار خوب نیست و خبرتصادف عماد شوکه اش کرده!



°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/11 10:40

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#487

باحسرت آهی کشیدم وگفتم:
_الهی بگردم.. پیرزن بیچاره ازهمه دنیا فقط عماد رو دوست داره.. کی بهش گفته؟ چرا رعایت سن وسال بنده خدارو نمیکنن؟!!!

شونه ای بالا انداخت وگفت:
_اونجاشو دیگه خبرندارم و نمیدونم کی بهش گفته... فقط میدونم اونقدری حالش بد بوده که نتونن یه خبرشوکه کننده ی دیگه بهش بدن...

متاسفانه اولین نفر سراغ تورو گرفته واونا هم نتونستن بگن جدا شدین ومجبورشدن الکی بگن حالت بد بوده و به زور تورو فرستادن خونه!
_چی؟؟؟؟؟؟؟

ابرویی بالا انداخت...
_من هم به همین اندازه ای که بهت گفتم از جزییات خبردارم و بقیه اش رو نمیدونم!

_بیخود.... من اصلا باهاشون همکاری نمیکنم.. مخصوصا با اون عماد نمک نشناس!
هرغلطی دلش میخواد بکنه و جواب مادربزرگش رو بده..

به من هیچ ربطی نداره.. میخواست دروغ نگه..
_خیلی خب آروم باش حالا که چاقو لای گردنت نذاشتن.. خواستی همکاری کن نخواستی نکن

یه کم مکث کرد و ادامه داد:
_اما.. نمیدونم.. شاید اگه من بودم از این فرصت استفاده میکردم..
برزخی نگاهش کردم که شونه ای بالا انداخت وگفت:

_چیه؟ گفتم اگه من بودم!..! من وتو باهم فرق داریم و هرکس طرز فکرخودشو داره.. اصلا بگیرخواب بهتره راجع بهش حرف نزنیم!
_اوهوم.. بخوابیم..


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/11 10:40

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#488

چشم هامو بستم وسعی کردم بخوابم اما خبرمرگم خواب کجا بود؟! حرصم گرفته بود، خوابم نمیومد..
اما واسه اینکه بابهار از عماد حرفی نزنیم خودمو به خواب زدم..

نزدیک چهل دقیقه توی همون حالت خوابیدنم موندم تا صدای نفس های منظم وکش داربهار روشنیدم..
برگشتم وزیرچشمی نگاهش کردم.. خداروشکر خواب بود.

آهسته ازجام بلند شدم و ازاتاق رفتم بیرون...
واسه مشغول کردن فکرم تصمیم گرفتم خونه رو تمیزکنم..

بعداز نظافت دوش گرفتم و صبحونه خوردم اما هنوز کلی تا ظهر مونده بود..
اینجوری نمیشه.. باید به فکریه کارجدید واسه خودم باشم..

با این شرایط قراره فقط به عماد فکرکنم وافسردگی بگیرم!
گوشیمو برداشتم و توی صفحه های کاریابی آنلاین مشغول جستجوی کارشدم...

چند دقیقه بعد شماره ی رضا روی صفحه گوشیم افتاد..
بی اراده تپش قلب گرفتم..
اولش خواستم جواب ندم اما بعدش پشیمون شدم و تصمیم گرفتم رک وراست حرفم روبزنم!

_الوسلام..
_سلام خواهرزن جان خوبی؟ صبح بخیر!
_ممنونم صبح شماهم بخیر!
_ببخشید خواب بودی؟ بدموقع که زنگ نزدم؟
_نه خواهش میکنم بیداربودم جانم؟


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/11 10:40

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°



#489

یه کم دست دست کرد و آخرش با من من گفت:
_به بهارزنگ زدم جواب نداد.. خوابه؟
_بله خوابه.. اگه مهمه بیدارش کنم؟
_نه چیزی نیست.. راستش باخودت کارداشتم..

دیشب بابهار حرف زدم.. راجع به اومدن عزیز چیزی بهت گفته؟
_آره خبردارم.. ناراحت شدم.. بنده خدارو الکی ترسوندن.. خداروشکر عماد که چیزیش نشده کاش بهش نمیگفتید!

_درسته.. موقع تصادف کلانتری خبرداده بود و من دیرفهمیدم.. کاری ازدستم برنمیومد ونتونستم مانع اومدن عزیز بشم!

_اشکال نداره.. الان دیگه عماد رودیده خیالش راحت شده خداروشکر خطرهم رفع شده!
_گلاویژ؟
_جانم؟

_مطمئنا میدونی واسه چی بهت زنگ زدم..
حرفشو قطع کردم وگفتم:
_آقا رضا من نمیخوام راجع بهش حرف بزنم و اصلا قصد همکاری ندارم.. خواهش میکنم هیچی نگید.. لطفا!

_حق داری.. من حالتو درک میکنم و خوب میدونم کارمون اشتباه بوده اما به بهارهم گفتم مجبورشدیم.. عزیزاصلا توشرایطی نیست نا امیدش کنیم..

اگه اینجا بودی وحالش رو می دیدی به ما حق میدادی!
اما باشه.. نمیتونم اجبارت کنم که.. شاید اگه منم توشرایط تو بودم قبول نمیکردم..
ولی ای کاش قبول میکردی!



°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/11 10:40

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#490

_منو ببخش.. نه گفتن به شما که اندازه داداش وحتی اندازه یه بابا حامی و تکیه گاهم بودی خیلی سخته.. اما با این کار فقط به خودم آسیب میرسونم.. بغضمو قورت دادم وبا مکث کوتاهی ادامه دادم:

_ازدیروز حالم بده.. نتونستم بخوابم.. همش عماد میاد توذهنم.. قلبم شکسته.. نمیتونم بیشتراز این خودمو تحقیرکنم..

همه ی این حال بدی ها واسه اینکه دیروز پنج دقیقه دیدمش شایدم کمتر.. نقش بازی کردن و کنارش موندن که دیگه جای خودش رو داره.. نابود میشم.. خواهش میکنم درکم کنین..

پوف کلافه ای کشید و گفت؛
_درک میکنم وبه تصمیمت احترام میذارم.. اما اگه بگم حال عماد بدتراز نیست دروغ گفتم.. حتی باید بگم داغون ترازتوئه!

زده به سرش.. رسما دیونه شده.. حاضرنیست به حرف هیچکس گوش کنه.. داره باخودش لج میکنه و بااین کار فقط به خودش آسیب میرسونه!

من عمادرو از بچگیش میشناسم.. حتی توبدترین روزهای زندگیش هم اینجوری ندیده بودمش.. عماد تلخ تراز این هارو توی زندگی تجربه کرده اما هیچوقت ندیده بودم اونقدر عصبی بشه که با ماشین بره توی گارد ریل و قصد جونشو بکنه!

باحرفی که رضا زد یک لحظه چشمام سیاهی رفت و سرخوردن عرق سرد روی مهره ی کمرم رو حس کردم..
_چی؟ یعنی عماد.. یعنی..عماد خودش این کاررو کرده؟ قصد خودکشی داشته؟


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/11 10:40

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

⌞♥️⌝
‌‌‌
‌‌ ꪗ​ꪮ​ꪊ​'𝘳​ꫀ​ ꪖ​ꪶ​᭙​ꪖ​ꪗ​𝘴​ ꪑ​𝓲​ꪀ​ꫀ​, ꪮ​𝘬​?

اول و آخر مال مني، باشههـ؟♥️
‌‌



⌠♥️⃟• @romankadee

1403/08/11 10:41

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#491

_خودش که زیربار نمیره اما تشخیص پلیس راهنمایی رانندگی چیزدیگه ای میگه و تصادف رو عمدی نوشتن و عمادرو مقصر دونستن..

قبل تصادف باهم بحثمون شدو با دعوا ازخونه زد بیرون.. همونم دامن میزنه به افکارم که بااطمینان بگم عمدا ماشین رو کوبونده به گارد ریل..

قطره اشکم روی گونه ام چکید.. زیرلب زمزمه کردم،
_دیونه...
آهسته گفت؛_ عماد اومد.. وپشت بندش صداشو بلندتر کرد وادامه داد:

_باشه پس من بعدا باشما تماس میگیرم وخبر قطعی رو بهتون اعلام میکنم.. خداحافظ...
گوشی رو قطع کرد ومن موندم وقطره های اشکی که حالا باشدت بیشتری گونه هام رو نوازش میکرد...

به خودم که اومدم دیدم صدای بلند گریه هام کل خونه رو برداشته..
بهاربیدارشد واومد پیشم.. با نگرانی همش میپرسید چی شده اما من فقط هق هق میزدم ونمیتونستم حرف بزنم...

_وای گلاویژ بخدا دارم دق میکنم جون بهار بگو چی شده مردم از نگرانی.. آخه چرا گریه میکنی؟
یه کم خودمو جمع کردم و سعی کردم آروم باشم..

دماغمو بالا کشیدم و آروم گفتم:
_هیچی.. بخدا چیزی نیست..فقط دلم گرفته..
_دلت بگیره اینجوری هق هق میزنی؟ میگی چی شده یانه؟

صدای گوشیم دوباره بلند شد و بادیدن شماره گریه ام که هیچی حتی نفسمم بنداومد.. عماد پشت خط بود..


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/11 13:47

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#492

_چرا جواب نمیدی؟
_عماده!
_ چی میخواد؟ جواب بده خب..
بادست های لرزون دکمه اتصال رو لمس کردم و گوشی رو کنارگوشم گذاشتم..

صدام بخاطر گریه تودماغی شده بود..
_بله؟
_کجایی؟
شعورسلام کردن که هیچی ازاولشم نداشت، نوع حرف زدنشم مثل روزهای اول شده بود.. همونطور تلخ و پراز نفرت!

_به شما ربطی داره من کجام؟
باهمون نفرت اما عصبی بهم توپید:
_معلومه که من ربطی نداره.. خیال ورت نداره.. فکرکردم رضا باهات هماهنگ کرده وخبرداری که عزیز اینجاست..

_درست فکرکردی.. خبردارم.. امافکرمیکنم بهت نگفته که قصد ندارم باهاتون همکاری کنم..
_توبیجا کردی! همین الان راه میوفتی میای اینجا..

خودت گوه زدی به زندگیم خودتم میای جمعش میکنی..
_نمیام..زندگی شمابه من ربطی نداره..
میون حرفم پرید وباحرص گفت؛
_گلاویژژژ منو دیونه نکن... یه کاری نکن بیام اونجا...

ازپشت تلفن هم میشد حدس زد که داره میون دندون هاش حرف میزنه و فکش قفل شده.. میشناختمش.. میدونستم وقتی عصبی میشه و نمیتونه داد وفریاد کنه چطوری دیونه میشه


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/11 13:47

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°



#493

باسرتقی میون حرفش پریدم.. انگارنه انگار همین چندثانیه پیش داشتم واسش گریه میکردم وخونه رو روی سرم گذاشته بودم!
_بیا.. میخوای چیکارکنی؟ داری تهدیدم میکنی؟

_میخوای منو دیونه کنی؟ گلاویژ بیام اونجا واست بد میشه ها..
_ای بابا نمیخوام بیام مگه زوره؟ واسه چی مجبورم میکنین فیلم بازی کنم؟

چرا راستشو بهش نمیگی؟ الان نفهمه چندروز دیگه میفهمه..
باصدای بلند داد زد:
_خفه شو واسه من ادای آدم های صاف وصادق رو درنیار.. حنات دیگه واسه من رنگی نداره..

خیلی خب حالا که میخوای راستش رو بگی خودت تشریف میاری وبهش میگی! فهمیدی؟ همه چی رو میگی! بدون حتی یک کلمه دروغ..!

باحرفش احساس کردم روحم دیگه تو تنم نیست.. خالی کردم.. بهت زده بودم..
وقتی دید هیچی نمیگم ادامه داد:
_نیم ساعت دیگه اینجایی.. نمیخوام به اتفاقات بعدش فکرکنم..

ناباور و بابغض توی سنگینی که راه نفسم رو بسته بود لب زدم؛
_عماد؟
_بعداز این آقای واحدی.. بیشتراز نیم ساعت نشه!

اومدقطع کنه که مانعش شدم..
_اگه نیام چی میشه؟
_مهم نیست.. مجبورم خودم بامدرک همه چی رو بهش بگم.. ولی فکرنمیکنم دلت بخواد عزیز اون عکس هارو ببینه!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/11 13:47

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°



#494

به گریه افتادم و با نفرت داد زدم:
_اون عکس ها دروغه لعنتی.. توحق نداری با اون عکس ها تهدیدم کنی.. حق نداری آبرومو ببری.. توی دادگاه بی گناهی من ثابت شد و تایید کردن اون عوضی....

میون حرفم پرید ومثل خودم بلندتر فریاد زد:
_بسهههه! به من توضیح نده.. من ازتو توضیح نخواستم.. به من ربطی نداره!

عزیز واسه جدایی ما حتما دلیل قانع کننده ای میخواد و اون عکس ها بهترین دلیله واسه خاتمه دادن به این لجنزاری که واردش شده بودم..

انتخاب باخودنه.. یا میای و خودت همه چی روبهش میگی اما عکس نشون نمیدم
یا اگه نیای خودم میگم همراه با عکس!
باهق هق جیغ زدم:

_خدالعنتتون کنه.. باآبروی یه دختر بازی کردن تاوان داره عماددد خان..
من گناه نکرده دارم مجازات میشم و باج میدم.. اما من هم خدایی دارم.. می سپرمتون به خدای خودم..

_بسه بابا.. حوصله جیغ جیغ ندارم.. میای خودت میگی یا من بگم؟
_میام.. خدالعنتت کنه.. میام.. آبرومو نبر.. خودم بهش میگم..

_ازهمین الان نیم ساعتت شروع شد..
اینم بدون بخوای اذیت کنی و بپیچونی دیگه به عکس راضی نمیشم و فیلم هارو هم نشونش میدم..
_چی؟ چه فیلمی؟ چی میگی تو؟ کدوم فیلم؟ من از فیلم خبرندارم.. آخه چه فیلمی؟

_نگران نباش اگه مثل آدم حرف گوش کن باشی چیزی نشون نمیدم..
پنج دقیقه کم شدا.. عجله کن..
_عماد چه فیلمی؟ توروخدا حرف بزن.. التماست میکنم حرف بزنم..

_اومدی میفهمی.. و گوشی رو قطع کرد



°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/11 13:47

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°



#495

حالت جنون داشتم.. گوشیمو محکم توی دیوار کوبیدم و روی زمین نشستم.. باآخرین توانم واز ته دلم شروع کردم به جیغ کشیدن...
بهار سعی داشت جلوی دهنم رو بگیره و آرومم کنه امان من فقط جیغ میکشیدم و به موهام چنگ میزدم و ازته قلبم ضجه میزدم...

_دست عماد یه فیلمه بهاررر.. میفهمی چی میگممم فیلـــــم!!!!!! نمیدونم چی توی اون فیلم هست.. بهار من کاری نکردم به امام حسین من با اون حرومزاده رابطه نداشتم اما اون فیلم ازکجا اومده..

_صبرکن خیلی خب یه کم آروممم بگیر.. باهم فکرمیکنیم و از رضا کمک میگیرم واسه پیداکردن فیلم..
اما چرا عماد واسه دادگاه فیلم رو نشون نداده؟ بیا بشین یه کم فکر کنیم درستش میکنیم..

_نه نمیتونم.. باید زودتر برم خونه ی عماداینا.. اگه نرم میخواد همه چی رو نشون عزیز بده.. بدجوری نابود میشم.. رسوای بیگناه میشم.. باید برم..

به طرف اتاق رفتم اما دوباره برگشتم پیش بهار و دست هامو روی گونه هاش گذاشتم و صورتش رو قالب دستام کردم!
_من هیچکاری نکردم بهار.. حتی اگه فیلم هم باشه ساختگیه و من نیستم.. باورم میکنی مگه نه؟

_خل شدی؟ توازگل پاک تری دختر.. هیچوقت بهت شک نکردم وهرگزنمیکنم.. برو زودتر آماده شو خودم میام میرسونونمت



°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/11 13:47

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#496

بدون حتی ذره ای آرایش، باهمون صورت متورم وچشم های سرخم، ساده ترین لباس هامو پوشیدم و راهی قتگاهم شدم..
امروز گلاویژ توخونه ی عماد جون میده و پرپر میزنه.. بی گناه و بی پناه..

توراه خونه ی عماد بودیم که بهار گفت:
_کاش یه کم رژ میزدی و مداد توی چشم هات میکشیدی...
-من یه مرده مترحکم.. مرده ها به آرایش نیازی ندارن...

سری باتاسف تکون داد و گفت:
_چی بگم.. انشاالله که این روزاهم بگذره!
چند دقیقه بعدجلوی خونه ی عماد ایستادیم..قلبم میخواست ازتو سینه ام بزنه بیرون..

خدایا من چه گناهی کردم که این همه عذاب کشیدن لایقم باشه؟
اومدم زنگ در رو بزنم که درحیاط بازشد و قیافه برزخی عماد توی چندثانتی از صورتم نمایان شد..

ناراحت بودم.. اندازه تموم زندگیم ناراحت بودم.. حتی از روز مرگ مادرم هم ناراحت تر بودم...
ازش فاصله گرفتم و سرم رو پایین انداختم و بدون سلام کردن از بغلش رد شدم..

بهارهم اصلا منتظر عماد واحوال پرسی نشد و به سرعت از اونجا رفت..
_اومدی تشیع جنازه؟ این چه ریختیه؟
_آره اومدم.. اومدم آرزوهامو، آبرومو، نجابتم رو خاک کنم و برگردم... میذاری برم کنار؟

_اومدم اینجا تافکرکنه جلوی در بغل هارو کردیم وتمام.. اونجوری مجبور نیستیم تحمل کنیم..


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/11 13:47