The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#497

بااینکه باتموم وجودم ازش دلخور وناراحت بودم اما هنوزم وقتی توچشم هاش نگاه میکردم بی اراده دلم میرفت.. اما بعداز این عماد هیچوقت نمیفهمه دوستش دارم .. هیچوقت!

باحالت چندشی نگاهش کردم و گفتم:
_بغل کردن ازکجا اومد؟ چی روباید مجبوربشم تحمل کنم؟ نمی بینی حالمو؟ نیومدم نقش بازی کنم و پیرزن بیچاره رو گول بزنم..

بدون ملاحضه حالش بادوتا دستم به سینه اش کوبیدم و ادامه دادم:
_از سرراهم برو کنار اومدم همه چی رو واسش تعریف کنم..

توچشماش زل زدم و بانفرت ادامه دادم:
_همه ی حقایق رو.. بدون کم وزیاد!
اومدم ازبغلش رد بشم که مچ دستمو محکم گرفت..

چه زوری هم داره بیشرف.. انگارنه انگار دستش شکسته!
نمیخواستم جلوش ضعف نشون بدم اما اونقدر فشار دستش زیاد بود که بی اراده نالیدم:

_آخ... ولم کن.. دستمو شکستی روانی!
_به زودی همه میفهمن چه مار خوش خط وخالی هستی.. عجله نکن.. واسه اعتراف به حیله گر بودنت وقت هست..

اما عزیز الان حالش خوب نیست صبرمیکنی بهترکه شد بهش میگی.. ‌اوکی؟
بانفرت دستمو کشیدم و میون دندون هام گفتم:

_ازت متنفرم.. پیشمونم که عاشق آدمی مثل توشدم.. خداروشکر که بعداز این قرارنیست چشمم تو چشمت بیوفته!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/11 13:47

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#498

پوزخندی زد و یه کم خیره نگاهم کرد.. بهم نزدیک شد و گوشه ی لبم رو بوسه زد ...
باکارش شوک شدم و باچشم های گرد نگاهش کردم...

وقتی دیدم باهمون پوزخند که مثلا لبخند بود، داره نگاهم میکنه، حدس زدم عزیز داره نگاهمون میکنه و داره نقش بازی میکنه!

باگیجی به پنجره های خونه نگاه کردم اما کسی رو ندیدم...
_دنبال کی میگردی؟ کسی به ما نگاه نمیکنه؟
بهش نگاه کردم و بااخم گفتم:
_پس داری چه غلطی میکنی؟

_میخواستم بهت ثابت کنم اگه میخواستم الان بجای کری خوندن توی تختم بودی اما لیاقت اونم نداری.. پس چرت وپرت تحویلم نده و....

یه دفعه همه وجودم آتش گرفت و مغزم سوت کشید.. هنوزحرفش تموم نشده بود که باتموم وجودم کوبوندم توی صورتش و باقدم های بلند به طرف در خروجی حرکت کردم...

مثل من باقدم های بلند دنبالم راه افتاد اما هنوز نرسیده بود که زدم بیرون و در حیاط رو محکم بستم..
هنوز چند قدم از خونه دور نشده بودم که خودشو بهم رسوند و روبه روم ایستاد!

_کجا؟ چه غلطی کردی؟ هان؟ تو؟؟ توی گوش من زدی؟ آره؟
ازشدت عصبانیت گلوم گرفته بود و نفس هام به شماره افتاده بود..

_برو گمشو.. اگه همین الان از سرراهم نری کنار اونقدر جیغ میزنم کل محله سرت بریزن..


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/11 13:47

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#499

_توغلط کردی! امتحان کن ببین دهن باز نکرده دندون هاتو توی حلقت میریزم یانه!
یه کم صدامو بالا بردم و گفتم:
_دست از سرم بردار عوضی.. منو با *** وکارت اشتباه گرفتی..

وقتی فهمید اگه بیشترازاون دیونه ام کنه ممکنه آبرو‌شو ببرم با لحن آروم تری گفت:
_گلاویژ داد نزن.. بهت گفتم عزیز مریضه.. میفهمی؟

محکم توی سینه اش کوبیدم که صورتش از دردتوی هم جمع شد..
_همتون برین به جهنم! نه تو.. نه مادربزرگت.. نه هرچیزی که به تو ربط داره واسم مهم نیست..

ازمن چی تو دستته؟ فیلم؟ عکس؟ هرچی که داری برو نشون بده و بگو گلاویژ یه زن خیابونی بدکاره بود که میخواست خودشو به من غالب کنه!

برو نشون بده.. بروووو.. دیگه واسم مهم نیست.. هیچکدومتون واسم نیستین.. دنبالم نیا که حتی یک قدم هم جیغمو درمیاره!
دستمو گرفت و با لحن آرومی گفت:

_خیلی خب ببخشید.. نباید اون کاررو میکردم.. معذرت میخوام.. زیادی شلوغش کردی.. اما معذرت میخوام..
_معذرت خواهیت به درد عمه ات میخوره.. دستمو ول کن!

نگاهی به اطراف انداخت وگفت:
_نگاه کن.. داری آبروریزی میکنی.. بخدا من بدترین روزهای عمرم این روزارو تصور نکرده بودم.. بیا بریم داخل

اونجا هرچیزی که میخوای بگی رو بگو.. هرچقدر میخوای داد وفریاد کن واصلا رعایت هیچکسم نکن.. باهم همه چی رو میگیم وبعدش توبه خیر ومن به سلامت! اوکی؟



°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/11 13:47

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#500

اشک توچشم هام حلقه زد.. بانفرت توی صورتش توپیدم:
_خدالعنتت کنه.. ازت بیذارم..
سری به نشونه ای تایید تکون داد و با دست به خونه اشاره کرد...

اشک هامو محکم وحرصی پاک کردم و برگشتم داخل خونه...
داشتم کفش هامو درمیاوردم که خودشو بهم رسوند و دوباره دستمو گرفت..

باحرص دستمو کشیدم اما فایده نداشت چون محکم گرفته بودش..
آهسته لب زدم:
_ول کن این بی صاحب شده رو؟
صدای پروانه مانع ادامه حرفم شد...

_سلام.. خوش اومدی عزیزم...
لبخند غمگینی زدم و باپروانه احوال پرسی کردم...
به صورت رنگ پریده وچشم های متورم وسرخم نگاهی انداخت وگفت:

_حالت خوبه گلاویژ جان؟ انگار بدتر از عزیز حال تو خوب نیست.. خداروشکر چیزی نشده که.. عمادم هزار ماشالله صحیح وسالم پیشمونه!

جوابی و‌اسه حرفش نداشتم و فقط به لبخندی غمگین بسنده کردم!
عماد متوجه حالم شد.. همونطور که دستم اسیرش بود منو دنبال خودش کشوند و گفت؛

_حالا دیگه گذشته و وقت این حرف ها نیست.. بیا داخل گلاویژ.. عزیز هم تو اتاقه و استراحت میکنه..
همراه عماد رفتم روی کاناپه نشستم که رضا با گفتن یاالله از در اومد تو...


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/11 13:47

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#501

رضا که انگار برای خرید رفته بود و توی دستش پراز مشماهای خرید بود، بادیدن من شوک شد و سرجاش خشکش زد..
ازجام بلند شدم و بالبخند اجباری اما چشم های نم زده سلام کردم...

فورا خودشو جمع کرد و بعداز احوال پرسی همراه با پروانه رفتن توی آشپزخونه و مشغول خوراکی ها شدن...
آهسته به عماد گفتم:

_میتونم برم پیش عزیز و ببینمش؟
_نشنیدی چی گفتن؟ خوابه.. خواب!
_من تاکی باید نقش بازی کنم؟
_نقش بازی کردن خیلی و‌‌است سخته؟

باحرص نگاهش کردم که پوزخندی زد وخم شد کنارگوشم گفت:
_کافیه فکرکنی عماد بیچاره هنوز هیچی رو نفهمیده.. سخت نیست که.. تو تواین کارمهارت خاصی داری!

_دلم برات میسوزه.. اونقدر بدبخت وحقیری که بادیدن چندتا عکس ساختگی که توی دادگاهم بیگناه بودن من ثابت شد هنوزم فکرمیکنی گولت زدم و همه روزهایی که عاشقت بودم حرومشون کردی!

_نمیخوام راجع بهش حرف بزنم.. شما زن ها همتون لنگه همین.. تموم کن حرف های مسخره ات رو...
بوی عطرش داشت دیونه ام میکرد

و باحرف هاش هرلحظه دلم بیشتر میشکست.. چه عذاب سختیه خدایا.. ای کاش امروز زودتر تموم بشه!

چند دقیقه بعد پروانه با سینی چایی و رضا با یه لیوان خیلی بزرگ پراز آب هویج اومدن پیش ما...
پروانه بعداز تعارف چایی رو به من کرد وگفت:

_چرا لباس هاتو عوض نمیکنی گلاویژ جان؟ ببخشید من نیومده صاحبخونه شدم و دخالت میکنم.. گفتم حتما شب سختی رو پشت سر گذاشتین کمک دستتون باشم!

لبخندی زدم وگفتم:
_اختیار دارید شما صاحبخونه اید.. لطف کردید به زحمت افتادید..
باصدای عزیز همه ی نکاه ها به طرفش برگشت..


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/11 13:47

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#502

باچهره ای ژولیده و رنگ پریده درحالی که برای راه رفتن از عصا کمک گرفته بود به طرفمون اومد وگفت:
_عروسم اومده؟ چراخبرم نکردید؟ خوش اومدی مادر...

به احترام بلند شدم و به طرفش رفتم..
انگار توی همین مدت کوتاهی که ندیده بودمش صدسال پیرشده بود و رنگ به صورت نداشت..

بغلش کردم و احوال پرسی کردم.. بهش کمک کردم و روی مبل دونفره روبه روی عماد نشستیم..
اینجوری هم از بغل وبوی عطر عماد خلاص میشدم هم کنار عزیز می نشستم!

_حالت خوبه مادر؟ چقدر لاغرشدی.. اوضاع خوبه؟
باخجالت نگاهمو دزدیدم وگفتم:
_من خوبم عزیزجون.. اما شما کاش با این حالتون این همه راه رو تا تهران نمیومدید..

_ای مادرنگو.. نتوستم.. دلم داشت میترکید.. وقتی شنیدم فقط از خدا بالی برای پرواز میخوا‌‌‌ستم.. خدابه پسرم رحم کرده.. خدا بچه ام رو بهم پس داده...

نگاهی به عماد انداختم و آهسته گفتم:
_خداروشکر..
_توهم رنگ به رو نداری مادر.. انگار چندین روزه که نخوابیدی.. چشماتم که باز نمیشه..

دستش رو بانوازش روی گونه ام کشید و لبخندی بانمک زد و ادامه داد:
_اما هزار الله واکبر همینجوریشم بدون آرایش مثل پنجه آفتاب میمونی!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/11 13:48

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#503

لبخندم عمیق تر‌شد و بی اراده به عماد نگاه کردم که پوزخند پراز نفرت روی لبش جاخوش کرده بود...
_شما به لطف دارید عزیز جون.. راستش میخواستم یه موضوع مهمی رو بهتون بگم...

دستشو روی پاهام گذاشت و بی توجه به حرفم گفت:
_هرچی میخوای بگی بمونه واسه بعد.. باید قربونی بدیم..

روبه رضا کرد و ادامه داد:
_رضا جان پاشو پسرم..
پاشو تا دیرنشده برو یه گوسفند جون دار بخر دیشب واسه عمادم نذر حضرت عباس کردم باید فورا اداش کنیم...

_عزیزجون الان که دم ظهره کسی نیست.. اشکالی نداره که فردا نذرتونو اداد میکنید..
بالبخندی مهربون گفت:

_نذر نباید بمونه مادر.. توبرو یه کم به شوهرت رسیدگی کن، داروهاشو بده، تا میتونی لوسش کن.. منم به رضا وپروانه کمک میکنم..
عماد ازجاش بلند شد وگفت:

_عزیز گلاویژ یه کارمهمی داره اجازه بدی ببرم برسونمش خونه دوباره میاد!
_وا؟ چه کاری مهم تراز شوهرشه؟ روبه من کرد وادامه داد:
_ازعماد مهم تره؟

باگیجی اول به عماد وبعد به عزیز نگاه کردم..
_نه... معلومه که نه....اصلا.. اما من وعماد میخوایم یه موضوعی رو بهتون بگیم!

باتعجب به جفتمون نگاهی انداخت و گفت:
_باشه خب بگین.. گوشم باشماست.. انشاالله که خیره!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/11 13:48

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#504

نگاهی به عماد که با آرامش اما اخم های توهم نگاهمون میکرد انداختم و گلوم رو صاف کردم... اومدم حرف بزنم که رضا خان این دفعه مانع شد..

درحالی که کوشیش تودستش بود باصدای بلند خطاب به عزیز گفت:
_پیداکردم عزیزجون..الهی قبول باشه دستت سبکه تا زنگ زدم بهترینش رو پیدا کردم!

باحرص به رضا نگاه کردم و دندون قروچه ای کردم...
عزیزهم که انگارنه انگار قراربود گو‌شش باما باشه و بی توجه به من ازجاش بلند شد ورفت!

باحرص مشتمو روی پام کوبیدم که ازچشم عماد دور نموند..
اونم با بیخیالی بلندشد و به طرف اتاقش رفت وهمزمان خطاب به عزیز گفت:

_عزیز من میرم اتاقم یه کم دراز بکشم..
منم که مثل مترک بز سرجام خشکم زده بود..
نمیدونم چقدر گذشته بود که باصدای عزیز به خودم اومدم؛

_چرا اینجا نشستی مادر؟
شونه ای بالا انداختم وگفتم؛
_نمیدونم باید چیکار کنم آخه...
سینی که داخلش پراز دارو بود رو به طرفم گرفت وگفت:

_بیا.. اینارو ببر اتاق شوهرت داروهاشو بده... تنهانمون مادر.. غریبی هم نکن.. بروپیش عماد قربونت برم.. برومادر...
به اجبار بلند شدم و رفتم سینی رو ازش گرفتم...

باقدم های لرزون به طرف اتاق رفتم و با تقه ای آروم در رو باز کردم و وارد اتاق شدم...


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/11 13:48

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#505

عماد روی تخت دراز ‌کشیده بود وساعددست سالمش رو روی چشم هاش گذاشته بود..
بابازشدن در دستش رو برداشت با اخم نگاهم کرد ..

_اینجا چیکارمیکنی؟
به سینی داروهاش توی دستم اشاره کردم و گفتم:
_عزیز مجبورم کرد.. وگرنه من هم دلم نمیخواست بیام اینجا!

بابی محلی دوباره ساعدش رو روی چشم هاش گذ‌اشت ودیگه چیزی نگفت...
آروم بهش نزدیک شدم و گوشه ترین قسمت تختش نشستم و گفتم؛

_باید داروهاتو بخوری... زودتر داروهاتو بخور تا جفتمون خلاص بشیم..
_نمیخورم برو بیرون.. دلم نمیخواد تو اتاقم باشی!

بادلخوری آهی کشیدم و آروم تر گفتم:
_باورکن من هم از این وضعیت راضی نیستم و تو اولین فرصت همه چی رو واسه مادربزرگت تعریف میکنم و واسه همیشه گورمو از زندگیتون گم میکنم!

دستشو برداشت و بااخم نگاهم کرد...
_باچه رویی میخوای واسه عزیز تعریف کنی؟ اصلا روت میشه بگی یک سال لباس قدیسه تن کردم وعماد رو گولش زدم؟

سرموپایین انداختم و گفتم:
_من کسی رو گول نزدم.. لباس قدیسه هم تن نکردم.. من فقط خودم بودم.. هرچی که بوده خود واقعیم بوده..

من کاری نکردم که بخاطرش شرمنده باشم و خجالت بکشم..
توی دنیا من اولین دختری نیستم که قربونی این کصافت کاری ها شده و مطمئنا آخری هم نیستم!

پوزخندی زد و با کنایه کلمه ی قربونی رو چندبار زمزمه کرد...
_قربونی... یه الف بچه فکرمیکنه خرگیر آورده!
سینی رو بذار کنار تخت و برو بیرون.. نمیخوام ببینمت!



°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/11 13:48

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#506

سینی رو کوبیدم روی پاتختی و باصدایی که یه کوچولو بالا رفته بود گفتم:
_توحق نداری به من انگ هرزگی بچسبونی.. خیلی خب عکس دیدی ذهنت بهم ریخت ودیگه هم درست نمیشه یه جهنم!

اما قرار نیست با دیدن چندتا دونه عکس که توی بیهوشی ازم گرفته شده منو بدکاره و خراب خطاب کنی!
من هیچ کاری با اون *** نکردم و همه جوره ثابت کردم...

میگی فیلم دستت داری اما من روحمم از این فیلمی که میگی خبرنداره چون من هیچ کاری نکردم میفهمی؟ نکردم؟ من بعداز مادرم چندسال تو اون خراب شده شکنجه شدم اما نذاشتم اون بی همه چیز بهم دست بزنه

مادر نداشتم.. از بیکسیم سواستفاده کردن.. کسی رو که از بچگی برادرم میدونستمش عاشقم شده بود میخواستن به زور زنش بشم وباهاش ازدواج کنم..

آزارم میدادن و مثل برده ها شده بودم اما نذ‌اشتم...
فکرمیکنی واسه یه دختر14ساله آسونه اسم دختر فراری روش بیوفته؟

نه عماد آسون نیست اما من فرار کردم تا از ناموسم دفاع کرده باشم...
_تموم شد؟
باغم توی سکوت نگاهش کردم....
_داستان جالبی بود.. اگه تموم شد میتونی بری.. میخوام بخوابم!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/11 13:48

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#507

بغضمو قورت دادم و مانع ریختن اشک هام شدم...
سرمو به نشونه تایید تکونی دادم وگفتم:
_اینارو نگفتم که دل تورو به رحم بیارم تا مبادا خدایی نکرده بخوای دوباره بامن باشی...

فکرمیکنم سوتفاهم شده و اشتباها فکرکردی که دارم توضیح میدم که بعدش چیزی درست بشه..
امانه... چیزی درست نمیشه.. نمیخوامم که درست بشه..

حتی اگه یه روزی همه چیزبهت ثابت شد و از اون گوشه های قلبت پشیمون شدی ومتوجه اشتباهت شدی،، اون روز یه چیزی رو یادت باشه که دیگه هرگز چیزی درست نمیشه..

چون من.. گلاویژ.. همون دختری که یک روز قضاوت شد و بیگناه زندگیش نابود شد و کسی باورش نکرد.. همه ی اون آدم هایی که باورم نکردن مثل تفاله دور انداختم و تاقیامت راه برگشتی تو
زندگیم ندارن ....

نیشخندی زد و باکنایه گفت؛
_خیلی روت زیاده.. کاش بدونم این اعتماد به نفس کاذب رو کدوم احمقی به تو داده..

پس اینم ازمن داشته باش تا ازجانب خودم خیالت رو راحت کنم... تو.. گلاویژ.. یه دختر دروغگو ومکاری که بعداز این حتی اگه تنها دختر روی کره ی زمین باشی من بهت حتی نگاهم نمیکنم.

حالاهم اگه سخنرانیت تموم شده و اتمام حجت هاتو کردی لطف میکنی از اتاقم بری بیرون... نفس هات اتاقم رو آلوده کرده...


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/11 13:48

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#508

ناباورنگاهش کردم.. چی گفت؟ نفس هام اتاقشو آلوده میکنه؟ چطور ممکنه یه آدم این همه سنگ دل و بی رحم باشه.. چطور ممکنه توهمین فاصله ی کوتاه این همه تنفرتودلش جا گرفته باشه؟

تا همین چندوقت پیش گلاویژ نفسش بود.. حالا نفس های من اتاقش رو آلوده میکنه؟ قلبم تیرکشید..چشم هام سیاهی میرفت.. کاش این همه بی رحم نبود..

کاش حداقل با این همه صداقت حقیقت تلخ نفرتش رو توی صورتم نمی کوبید..
وقتی دید دارم نگاهش میکنم توی تختش نشست وبی رحم تر از قبل گفت:

_چرا همینجوری نشستی وبر وبر من رو نگاه میکنی؟ نمیشنوی میگم برو بیرون؟یا نمیفهمی نمیخوام ببینمت؟
بغض راه نفسمو بسته بود..

باچشم هایی که سیاهی میرفت نگاهش کردم و بی اراده اسمش رو زمزمه کردم:
_عماد؟
_گلاویژ..
بدون حرف منتظر ادامه حرفش شدم...

اسمم قشنگ بود یا عماد قشنگ اسمم رو صدا میزد...ازپشت حلقه های اشکم تصویرش تارشد..
صورتش رو بهم نزدیک کرد وبا کلمات هجی شده گفت؛

_از.. اتاقم.. از.. جلو چشمم.. گمشو.. بی..رووون!
پلک زدم و قطره اشکم چکید..
ازجام بلند شدم و به طرف در رفتم...



°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/11 13:48

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#509

دستم به دستگیره نرسیده بود در بازشد وعزیز اومد داخل...
بادیدن چشم های خیسم بهت زده وپر تعجب نگاهم کرد..

_چی شده مادر؟ چرا گریه میکنی؟
لبخندی اجباری زدم اما همزمان چشم های نفهم ورسواگرم بارید..

_چیزی نیست عزیزجون.. با اجازتون من برمیگردم خونمون!
اومدم ازکنارش رد بشم که دستمو گرفت و گفت:

_صبرکن.. صبرکن ببینم اینجا چه خبره!
_عزیزخواهش میکنم..
اخم هاشو توهم کشید و میون حرفم پرید وگفت؛

_تا نفهمم اینجا چی شده و شما دوتا چتونه هیچ جا نمیری!
روبه عماد کرد و باهمون اخم و بدخلقی ادامه داد:

_چتونه؟ هان؟ واسه چی اشک بچه رو درآوردی؟ ازکی تاحالا یادگرفتی یواشکی و زیرزیرکی کسی رو بچزونی؟

_عزیز بذار بره خودم بعدا باهات حرف میزنم الان حوصله ندارم میخوام استراحت کنم!
_این چه طرزحرف زدنه عماد؟ حوصله ندارم یعنی چی؟

دست عزیز رو آروم فشاری دادم و با التماس نالیدم:
_توروخدا عزیزجون.. ولش کن الان عصبیه تازه از بیمارستان اومده..

بعدا میشینیم حرف میزنیم! الان من برم عمادم آروم میشه..


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/11 13:48

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#510

بادلخوری نگاهی به عماد کرد و دلخورتر گفت:

_نه دیگه.. فقط تونباید بری که.. عمادخان حوصله نداره.. بهتره که منم برم..
عماد با چشم های گردشده به مادربزرگش نگاه کرد وناباور گفت:

_عزیز؟ این حرفا چیه؟ منظورم شما نبودی قربونت برم.. من فقط...
حرفشو قطع کرد و گفت:
_توفقط فراموشی گرفتی..

توی تصادف سرت ضربه خورده و مغزت آسیب دیده.. کوچیک بزرگی رو که هیچ!احترام به حرف بزرگ ترهم پاک فراموش کردی..

عماد بلند شد وبه طرفمون اومد.. بی اراده دست عزیزرو ول کردم و یه کم عقب کشیدم ویه جورایی پشت عزیز پناه بردم...

واین کارم از چشم عزیز دور نموند.. خجالت زده سرمو پایین انداختم.. کاش میمردم واینجا نمیومدم..
دست عزیز رو گرفت و با شرمندگی گفت:

_منظوری نداشتم دردت به سرم.. من غلط بکنم اگه ازگل نازکتر به شما بگم..
اگه حرفمو بد متوجه شدی معذرت میخوام!

عزیز زیرچشمی نگاهی به من انداخت وگفت:
_اونقدر ارزش دارم واستون که تعریف کنین منم بفهمم چه اتفاقی افتاده که بینتون شکرابه؟

بی اختیار به عماد نگاه کردم.. ترس همه وجودمو گرفته بود.. ترس از بیگناه رسوا شدن.. ترس از محکوم شدن به جرم گناه نکرده!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/11 13:48

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1403/08/11 14:13

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#511

نفرت توچشماش اذیتم میکرد.. کاش حرفی نزنه.. کاش آبروم رو نبره!
کلافه پلک هاشو روی هم فشاری داد وگفت:

_یه کاری کرده ازدستش عصبیم.. اونقدر عصبی که دیگه نمیخوام این رابطه ادامه دار بشه!
عزیز یه تای ابروشو بالا انداخت و رفت روی کاناپه تک نفره اتاق نشست

من باخجالت و عماد با گیجی نگاهش کردیم...
_جفتتون بیاین بشنین اینجا (به تخت اشاره کرد)

تودلم گفتم: یا امام حسین آبرومو بخر..
نذارعماد اون عکس هارونشون بده.. تومیدونی من بیگناهم.. نذار رسوابشم!
عماد کلافه رفت لبه ی تخت نشست

من هم باید میرفتم.. آخرخط بود.. خواسته یا ناخواسته باید تموم میشد.. باقدم های لرزون رفتم بافاصله کنار عماد نشستم...
_گوشم باشماست..

_عزیزجان قربونت برم میخوای به چی گوش بدی آخه؟ توهر رابطه ای ازیه جایی به بعد هیچ چیز خوب پیش نمیره و فقط با تموم شدن درست میشه

رابطه ی من وگلاویژ هم به اینجا کشید..
_یعنی چی؟ باید توضیح بدی.. اینجوری که نمیشه یه روز بگی میخوامش و فرداش بگی نمیخوام!

مگه شما دوتا بزرگ تر ندارید؟ الکی که نیست.. همینجوری کشکی کشکی که نمیشه نامزدی رو بهم زد...


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/11 14:45

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#512

خیلی خب دعواتون شده، ازهم دلخورین، قهرین، ناراحتین قبول.. اما بایکبار دعوا کردن که نباید بگین همه چی تموم شد وخدانگهدار!

زندگی هزارجور بالاوپایین داره.. دعوا داره غم داره شادی داره.. اگر مشکلی هم پیش اومده باید بشینین حلش کنین نه اینکه تبر بردارین و از ریشه قطعش کنین!

_درسته مادرمن حرفتون رو قبول دارم.. ماهم همینجوری به این نتیجه نرسیدیم که! تلاشمون رو کردیم و نشد.. قسمت نبود..

اخلاق هامون سازگارنبود یا هرچیزی دیگه.. مهم نتیجه اس که به نقطه ی پایانش رسیده!
باهرکلمه ای که عماد میگفت یک خنجر توقلبم فرومیکرد..

دلم میخواست بمیرم.. نگاه عزیز رنگ غم گرفته بود.. مثل نگاه من..
_اما شما که باهم خوب بودین!
هردفعه نگاهتون میکردم توچشماتون ‌عشق رو میدیدم!

میخوای بگی بعداز این همه سال اشتباه کردم؟ تومگه توچشمام نگاه نکردی و نگفتی عاشق گلاویژ شدم؟
عماد نفس سنگینی کشید و جواب نداد..

زیرچشمی نگاهش کردم..
دستش مچ شده اش رو دیدم...
ازشدت محکم بودن خون توی دستش نبود وبه سفیدی میزد!

_چرا.. خودم بودم.. گفتم.. دروغ هم نگفتم اما....
عزیز دوباره حرفشو قطع کرد وگفت:
_اما چی؟ عمر خوشی های منه پیرزن کوتاهه؟

گناه من چیه که تموم عمرم باید توحسرت سروسامان گرفتن تو بمونم؟
تاکی انتظار دیدن تشکیل زندگیتو باید بکشم؟هان؟



°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/11 14:46

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#513

عماداومد حرف بزنه که دستش روبه نشونه ی سکوت بالا برد وادامه داد:
_ تاکی باید منه بیچاره به فکرت باشم

که پسرم مامان وباباش خبرمرگشون تنهاش گذاشتن الان داره چیکار میکنه؟ کسی چشم انتظارش هست برگرده؟
غذا خورده؟ نخورده؟

مریض نشده باشه! تب نکنه.. یه وقت بلایی سرش نیاد
غصه نخوره.. دلش نگیره.. دل تنگ نباشه و... و....
هزار جور فکر دیگه که چهارده ساله به جونم افتاده!

_عزیز من که بچه نیستم دورت بگردم.. من بزرگ شدم سنم دیگه اونقدری هست از پس خودم وزندگیم بربیام!

بسه عماد.. تاکی میخوای باهمه لج کنی؟ بازندگی لج کنی؟ باعشقت لج کنی؟
تابادست های خودت منو توگور نذاری

نمیخوای دست از این غد بازی هات برداری؟
_ای بابا خدانکنه چرااینجوری میگی عزیز؟ چرافکرمیکنی همش من مقصرم؟

_چون میدونم توچه آب زیرکاهی هستی خودم بزرگت کردم مگه میشه ندونم چطوری نیش میزنی طرفتو؟
اگه اشک چشم این دختر رو نمیدیدم حتی نمیفهمیدم زیرزیرکی داری چیکار میکنی!

عمادنگاهم کرد وبا پوزخندی که قلبم رونشونه گرفته بود یه جوری که فقط من بشنوم آهسته گفت:
_منم گول همین چشم هارو خوردم!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/11 14:46

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#514

باغم نگاهش کردم.. چطوری باید به این مرد میفهموندم که من هیچ غلطی نکردم و گولش نزدم؟ چطوری باید ثابت میکردم که تنها گناه من بیکسی بوده و تنها اشتباهم عاشقی!

روبه عزیز کرد و باهمون پوزخندش بلندتر ادامه داد:
_اشتباه میکنی عزیز.. این دفعه درباره ی من اشتباه کردی

بی گناه ترین آدم توی این رابطه من بودم و بیشترین ظلم درحق من شد..
عزیز روبه کرد وپرسید:
_نمیخوای حرفی بزنی؟ عماد چی میگه؟

مگه توچیکار کردی که بهش ظلم شده باشه؟
بااسترس انگشت هامو توی هم قفل کردم وبغضمو که تموم مدت به گلوم چنگ زده بود قورت دادم...

نمیتونستم حرف بزنم.. دهن باز میکردم بغضم میترکید وضجه میوفتادم..
باالتماس به عزیز نگاه کردم.. کاش از چشمام بخونه قدرت حرف زدن رو ندارم!

_بگومادر.. فکرکن منم مادرتم.. چه فرقی میکنه مادر تو یاعماد؟ جفتتون روبه یک اندازه دوست دارم.. تعریف کن.. محاکمه نمیکنم.. فقط میخوام حلش کنم...

سرموپایین انداختم و باصدای لرزون گفتم:
_حل نمیشه عزیزجون...
عماد تک خنده ای کرد و با کنایه گفت:
_خوشم میاد واقع بینه.. خودشم قبول داره گند زده!

عزیزبا تشر به عماد توپید:
_اون زبونت رو مار بزنه.. بذار دختره هم حرفشو بزنه!
_بخدامن کاری نکردم.. حتی اشتباهم نکردم..

اگه بیکسی ونداشتن خانواده اشتباهه اگه داشتن گذشته ی تلخ گناهه.. اگه از نظرشما دختری که بعداز مرگ مادرش از زیردست ناپدری.....

_خفه شو....
باصدای نعره ی بلند عماد خفه خون گرفتم..
اونقدر بلند دادزده بود که ترسیده توخودم جمع شدم وبه گریه افتادم!

حتی عزیزهم شوکه شده بودوبهت زده نگاهش میکرد...


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/11 14:46

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#515

باعصبانیت بلندشد و روبه روم ایستاد و آروم تر از نعره اما باصدای بلند گفت:
_این چرت وپرت هاچیه میگی احمق؟ میخوای منو دیونه کنی آره؟

عزیز درحالی که دست هاش میلرزید اومد بینمون قرار گرفت وگفت:
_عماد؟ پسرم؟ آروم باش.. چه خبرته؟ ترسوندی بچه رو.. ببین داره گریه میکنه..

قلبم داره میلرزه.. این رفتارها از توبعیده مادر..! باشه.. خیلی خب نمیخوای تمومش کن.. اینجوری که جفتتون نابود میشین!

_داره چرت میگه عزیز! حرف مفت میزنه میخواد دهن منو بازکنه!
مگه من خودم پدرومادر بالاسرم بوده که بخوام واسه این چرت وپرت ها گند بزنم به زندگیم؟

عزیزدست هاشو به نشونه ی تسلیم بالا برد وگفت:
_باشه.. باشه مادر... دادنزن.. آروم باش.. اصلا من دیگه هیچی نمیپرسم خوبه؟
پاشو گلاویژ.. پاشو مادر.. برو خونه بعدا خودتون حرف بزنین!

چنان ازته دل هق هق میزدم که دل خودم برای خودم کباب بود...
درحالی که همه وجودم میلرزید وزانوهام سست شده بود بلند شدم..
عماد بی توجه به عزیز به طرفم اومد وباصدای لرزون گفت:

_اینجوری واسه من گریه نکن.. میزنم داغونت میکنمااا...
عزیزدستمو گرفت و به طرف در کشوندم وگفت:
_بیا بریم.. دیونه شده..

_آره دیونه شدم.. گوه خورده به زندگیم.. خودشو مظلوم نشون میده تا منو نابودتراز اینی که هستم بکنه!
ازاتاق اومدیم بیرون..

عزیز به طرف آشپزخونه ومن به طرف لباس هام رفتم..
اشک هام بی امان وظالمانه روی گونه هام میچکید...
مانتومو پو‌شیدم و شالم رو سرم انداختم..


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/11 14:46

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#516

پروانه با بهت و وحشت زده توی سکوت نگاهم میکرد...
چقدر حقیرشدم خدایا.. دلم مامانمو میخواست..

دلم آغوششو میخواست.. تودلم با نعره مادرمو صدازدم.. کاش بودی مامان.. اگه بودی این همه تنها و حقیرنبودم.. عزیز با لیوان آب به طرفم اومد

_یه کم آب بخور.. آروم بشی بعدبرو.. اینجوری باگریه نرو مادر..
_خوبم عزیزجون.. شرمنده ام که باعث لرزیدن دستات شدم.. حلالم کن..

اومدم برم که مانتومو گرفت وگفت:
_نمیتونم بذارم اینجوری بااین حالت بری.. دلمو نسوزن.. من دلم داره میترکه.. یه کم آروم بشو بعد برو..

دست هاشو تندتند بوسه زدم و باگریه گفتم:
_قربون دستات برم.. من دلم برای مادرم خیلی تنگ شده.. امروز حس کردم مادر دارم..

بخدا من خوبم.. دیگه گریه نمیکنم.. اگه اینجا موندین یه روز که آروم ترشدیم میام وباهاتون حرف میزنم.. باشه؟
اشک توچشماش جمع شده بود..

سرشوبه نشونه ی تایید تکون داد.. گونه اش روبوسه زدم وباقدم های بلند خونه رو ترک کردم...
اون ساعت از ظهر پرنده هم تو خیابون پر نمیزد..

داشتم پیاده وگریه کنان به طرف خیابون اصلی میرفتم که یه 206 سفید رنگ با سرعت وحشتناک پچید جلوی من و زد روی ترمز

اونقدر بد ترمز گرفت که جیغ لاستیک هاش بلندشد..
وحشت زده سرجام خشکم زد..
بادیدن عماد که ازماشین پیاده شد وحشتم بیشتر شد!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/11 14:46

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#517

این ماشین ازکجا اومد؟ اصلا ماشین به جهنم خودش واسه چی دنبالم اومده؟
اشکم که هیچ! نفسم هم بند اومد...
اونقدر عصبی بود که ازش میترسیدم!

به طرفم اومد.. آب دهنمو باصدا قورت دادم وترسیده یک قدم عقب رفتم وتوی سکوت نگاهش کردم..
_کدوم گوری میرفتی؟
یه قدم دیگه عقب رفتم.. بخاطر گریه زیاد به سکسکه افتاده بودم..

_اینجاچیکارمیکنی؟
بایه قدم بلند خودشو بهم رسوند و بازومو چنگ زد وبه طرف ماشین کشوندم...

_چیکار میکنی؟ ولم کن دستم درد گرفت!
_سوارشو..
دستمو کشیدم و گفتم:
_نمیخوام.. باتو هیچ جا نمیام..
باحرص محکم تر بازومو گرفت و گفت:

_بهت میگم سوارشو دیونه ام نکنننن!
_عماد ولم کن.. من غلط کردم اومدم.. اصلا من غلط کردم عاشقت شدم.. من بدکاره.. من خیابونی.. من هرزه.. من خراب....

باسیلی محکمی که کوبیدتوی گوشم لال شدم...
بهت زده نگاهش کردم و دوباره به گریه افتادم...
_واسه چی میزنی؟ چرا اذیتم میکنی؟

_واسه این زدم که دفعه آخرت باشه خودتو رو بهم معرفی میکنی!
یالا سوارشو.. دفعه بعدی دندونات میریزه تو حلقت!
ازته دل زار میزدم...

_چی میخوای ازجونم عماد؟ خودت گفتی بیا اومدم.. خودتم بیرونم کردی.. خب دارم میرم.. چرا داری اذیتم میکنی آخه؟
درماشین رو باز کرد وبایه حرکت انداختم توی ماشین خودشم اومد سوارشد!

انگار باهول دادنم دستش که شکسته بود درد گرفته بود.. درماشین رو بست وهمزمان دادش هوا رفت...
باترس نگاهش کردم اما جرات حرف زدن نداشتم...!

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/11 14:46

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#518

ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد.. صورتش ازدرد جمع شده بود.. میترسیدم چیزیش بشه.. آخه هنوزم دوستش داشتم.. نامرد وبی رحم بود.. اماهمه زندگیم بود!

_دستت درد گرفته....
_به تو مربوط نیست...!
_حداقل بگو داری کجا میری؟ با این دستت چرا نشستی پشت فرمون؟

_گفتم به تومربوط نیست.. میرسونمت خونه بعدش دیگه به من مربوط نیست!
_خودم داشتم میرفتم.. یه دستی سخته رانندگی کنی.. میترسم.. خواهش میکنم پیاده ام کن خودم میرم!

باپوزخندنگاهم کرد.. چشماش کاسه ی خون بود.. اگه به بی رحمی وسنگدلیش مطمئن نبودم شک میکردم که گریه کرده باشه!
_میخوای بگی نگرامی؟

_اگه بگم نگرانتم باورمیکنی؟ نیستم.. نگرانت نیستم.. فقط ولم کن بذار گورمو گم کنم!
_گورتو که گم میکنی.. اما بعداز اینکه رسوندمت..

پلک هامو بادرد روی هم فشار دادم و چیزی نگفتم...
جای سیلیش روی صورتم میسوخت..
دستمو روش گذاشتم واشک ریختم..

جای دست هایی که یه روز نوازشم میکرد میسوخت!
_جلوتو نمیگرفتم میخواستی به عزیز بگی توگذشته چه غلطایی میکردی؟

نگاهش کردم..آخ چشماش.. به جون چشم هاش قسم خوردم که جون خودمو بگیرم...
_چرا جلومو گرفتی؟ چرا نذاشتی بگم؟

_میذاشتم که آبرومو ببری؟ که بازم بخاطر انتخابم شرمنده بشم؟ بانفرت صورتش روحالت چندش جمع کرد وادامه داد:

_توچطور آدمی هستی؟ خجالت نمیکشی؟ با چه رویی میخواستی از سابقه ودرخشانت حرف بزنی؟
ازضعیف بودنم و اون همه اشک لعنتی متنفر بودم!

_من کاری نکردم.. میفهمی؟ بهت میگم من کاری نکردم که ازش شرمنده باشم وخجالت بکشم.. هزاردفعه گفتم بازم میگم اون عکس ها واقعیت نداره

باگریه جیغ کشیدم، به گلوم چنگ زدم وادامه دادم:
_واقعیت نداره!!!!!!!!! من کاری نکردم!!!!!!
آخه لعنتی اگه کاری کرده بودم توی پزشکی قانونی سلامتم تایید نمیشد..



°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/11 14:46

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#519

مشتش چندبار رومحکم روی فرمان کوبید ومثل من باصدای بلند گفت؛
_اون گواهی سلامت به هیچ درد من نمیخوره.. من با اون چرت وپرت ها خر نمیشم!

ماشین رو یه گوشه نگهداشت وبه طرفم کاملا خم شد و آروم ترادامه داد:
_میدونی چرا؟ چون خودم این کاره ام..

باخیلی از دخترا خیلی کارها کردم که دست نخورده نشون بدن اما شبشون توی تخت من و توی بغل من صبح میشد!
باورنمیکنم چون هزاران دفعه باهمون دخترها بدون اینکه آسیبی ببینن خودمو خالی کردم...

ناباورنگاهش میکردم.. پس دلیلش واسه باورنکردنش این بود؟ راجع به من اونجوری فکرکرده بود؟ من عاشق چه خوک کثیفی شده بودم؟ وای لعنت بهت گلاویژ...

باتموم قدرتم کوبوندم توی صورتش و تف توی صورتش انداختم...
_برای خودم متاسفم که عاشق آشغالی مثل توشدم...

جای تو توی سطل آشغال کنار زباله هاست نه توی قلب من...
بهش فرصت ندادم هیچ حرکتی بکنه.. فورا ازماشین پیاده شدم..

صداشو شنیدم که تهدیدم میکرد وایستم اما توجه نکردم و باقدم های بلند خودمو بین ماشین ها وبعدشم کوچه پس کوچه گم وگور کردم...

توی شوک بودم.. عماد فکرهایی راجع به من کرده بود و تصاویری ازمن توی ذهن بیمارش تصور کرده بود که تو خوابمم نمدیدم و تاآخرعمرم نمیتونستم حتی حدسشو بزنم!

باحرفاش بدجوری ازچشمم افتاد.. دیگه گریه نمیکردم.. حرف های خودم رو پس گرفتم.. تاقبل ازاین فکرمیکردم ممکن نیست توی دوهفته عشق کسی به نفرت تبدیل بشه

اما پس میگیرم حرفامو... عشق توی یک دقیقه هم میتونه جاشو به نفرت بده!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/11 14:46

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#520

چندساعت بی هدف توی خیابون ها قدم زدم وآخرشم خسته شدم و به طرف خونه برگشتم..
وارد کوچه که شدم با دیدن ماشین عماد سرجام ایستادم..

چرا ولم نمیکنه خدایا این مرتیکه چی ازجونم میخواد؟!!!
قدم های رفته رو به عقب برگشتم و شماره ی بهار رو گرفتم..
_سلام عشقم چطوری؟ چه خبر؟
_سلام خوبی؟ آبجی خونه ای؟


_مرسی توخوبی؟ نه سرکارم چطور؟
نمیخواستم حواسش رو پرت بدبختی هام کنم واسه همونم تصمیم گرفتم تا وقتی برمیگیرده چیزی بهش نگم!
_گلاویژ؟ الو؟

_جانم؟ هیچی قربونت برم خواستم بگم دارم برمیگردم خونه چیزی نمیخوای باخودم بیارم؟!
_پس تاحالا کجابودی؟ رضا گفت چندساعت پیش برگشتی خونه!

ای گل بگیرن اون دهن فضولت رو رضاا!
_یه کم خیابون گردی کردم حالم جا اومد.. حالا برگشتی حرف میزنیم کاری نداری؟
_خوبی گلا؟
_آره.. خوبم بخدا.. یه زنگ زدما!

_باشه فداتشم پس برو خونه استراحت کن منم میام.. چیزی هم لازم نیست مستقیم برو خونه.. من یه کم کارم طول میکشه چیزی کم وکسر بود زنگ بزن خودم میارم!

ازگوشه ی دیوار یواشکی نگاهی به کوچه انداختم و همزمان گفتم:
_باشه عزیزم.. می بینمت.. خداحافظ
ماشینش نبود.. خداروشکر رفته بود..

گوشیمو داخل کیفم انداختم و تصمیم گرفتم واسه اطمینان از کوچه بغلی برم که هنوز قدم اول رو برنداشته بودم خوردم به کسی!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/11 14:46