°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#497
بااینکه باتموم وجودم ازش دلخور وناراحت بودم اما هنوزم وقتی توچشم هاش نگاه میکردم بی اراده دلم میرفت.. اما بعداز این عماد هیچوقت نمیفهمه دوستش دارم .. هیچوقت!
باحالت چندشی نگاهش کردم و گفتم:
_بغل کردن ازکجا اومد؟ چی روباید مجبوربشم تحمل کنم؟ نمی بینی حالمو؟ نیومدم نقش بازی کنم و پیرزن بیچاره رو گول بزنم..
بدون ملاحضه حالش بادوتا دستم به سینه اش کوبیدم و ادامه دادم:
_از سرراهم برو کنار اومدم همه چی رو واسش تعریف کنم..
توچشماش زل زدم و بانفرت ادامه دادم:
_همه ی حقایق رو.. بدون کم وزیاد!
اومدم ازبغلش رد بشم که مچ دستمو محکم گرفت..
چه زوری هم داره بیشرف.. انگارنه انگار دستش شکسته!
نمیخواستم جلوش ضعف نشون بدم اما اونقدر فشار دستش زیاد بود که بی اراده نالیدم:
_آخ... ولم کن.. دستمو شکستی روانی!
_به زودی همه میفهمن چه مار خوش خط وخالی هستی.. عجله نکن.. واسه اعتراف به حیله گر بودنت وقت هست..
اما عزیز الان حالش خوب نیست صبرمیکنی بهترکه شد بهش میگی.. اوکی؟
بانفرت دستمو کشیدم و میون دندون هام گفتم:
_ازت متنفرم.. پیشمونم که عاشق آدمی مثل توشدم.. خداروشکر که بعداز این قرارنیست چشمم تو چشمت بیوفته!
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
1403/08/11 13:47