The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

⠀‌
⠀➖⃟♥️••‌𝑇𝘩𝑒𝑟𝑒'𝑠 𝑠𝑜𝑚𝑒𝑡𝘩𝑖𝑛𝑔 𝑖𝑛 𝑢𝑟 𝑒𝑦𝑒𝑠


« تُــو یــه چـیـزی تــوی نِـگــات هـسـت... »
⠀⠀‌‌‌‌


⌠♥️⃟••@romankadee

1403/08/11 14:47

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#521

_فکرکردی پیدات نمیکنم نه؟
بادیدن عماد و خشم توی صورتش چشم هام از ترس و تعجب به بازترین حالت ممکن گرد شد..

اما یادحرفاش که افتادم ترسم رو پس زدم و فورا خودمو جمع کردم
اخم هامو توهم کشیدم و باتن صدای بالارفته گفتم:

_چی میخوای ازجونم؟ واسه چی اومدی اینجا؟ هان؟ همین الان میری گورتو گم میکنی وگرنه داد میزنم و محله رو میریزم روی سرت!

به بازوم چنگ زد و همزمان که به طرف ماشینش میکشیدم گفت:
_بیخودی تهدید نکن هنوز کارم باهات تموم نشده!
نه دیگه نمیخواستم اون گلاویژ *** باشم!

نباید باهاش راه میومدم.. عماد برای من مرده بود..
خودمو محکم نگهداشتم و بازومو ازدستش کشیدم وصدامو بلندتر کردم و گفتم؛

_بهت میگم ولم کن!
ناباور اول به من وبه اطرافمون نگاهی انداخت
_فکرمیکنی صداتو بلندکنی میتونی مانعم بشی؟

_افکارمن به تو مربوط نیست.. دیگه نمیخوام ببینمت.. میفهمی؟
دست از سرم بردار.. ازت متنفرم


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/11 16:02

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#522

باشنیدن جمله های آخرم انگار شوکه شده باشه باگیجی نگاهم کرد و گوشه ی چشمش رو چینی داد وگفت:
_خوبه! حالا دیگه هم نظر شدیم... اما من ..

بی توجه به اوضاع جسمی و دست شکسته اش‌، رفتم نزدیکش، محکم زدم توی سینه اش و به عقب هولش دادم وگفتم:
_اما چی؟ هان؟ بازمیخوای تحقیرم کنی؟

بکن! بگو.. هرچی از عقده هات و ذهن کثیف وبیمارت جا مونده خالی کن و گورتو از زندگیم گم کن.. چون یکبار دیگه حتی نمیخوام سایه ات رو ببینم..

نگاهش گنگ بود.. انگار توقع نداشت گلاویژی که چندساعت پیش واسش گریه میکرد والتماسش رو میکرد، تبدیل به سنگ سختی که مقابلش ایستاده بود، شده باشه!

_به جهنم.. منم نیومدم ریخت تورو تحمل کنم..
_پس واسه چی اینجایی؟ هان؟ چرا ولم نمیکنی؟
نگاهشو ازم دزدید وگفت؛

_عزیز خیلی بی تابی میکرد.. مجبورشدم! انتظار نداری که بخاطر تو و گندکارهات اشک چشم پیرزن رو نادیده بگیرم؟!
_عماد؟؟؟؟
باغضب نگاهم کرد ..

_نه تو.. نه عزیز.. نه هیچکس که به تو میرسه دیگه واسم مهم نیست!
_هی هی! راجع به عزیز بخوای پرت وپلا بگی گردنت رو میزنما!
_اگه میخوای پرت وپلا نشنوی همین الان راتو بکش وبرو!

_البته میرم.. عاشق چشم وابروت که نیستم.. اماقبلش باید باعزیز حرف بزنی!
_نمیفهمی چی میگم نه؟
_نه! مثل توکه نمیفهمی دارم بهت میگم مجبورم!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/11 16:02

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#523

توهوا دستمو تکون دادم و باحالت چندش برو بابایی گفتم و به طرف خونه قدم برداشتم..
دوباره دستمو گرفت و این دفعه جیغ خفه ای کشیدم و حساب کار دستش اومد!

_چه خبرته؟ اینجا چاله میدون یا اون دهاتی که ازش اومدی نیست!
دستمو به حالت تهدید تکون دادم و گفتم:
_هرجهنمی که هست، یکبار دیگه دستت بهم بخوره روزگارت رو سیاه میکنم!

راستش خودمم اون آدمی که شده بودم رو نمیشناختم.. خودمم تعجب کرده بودم اون همه نفرت یک دفعه ای چطوری توی دلم جا شده بود...

گوشیش رو درآورد و شماره ای رو گرفت و پشت بندش به طرفم گرفت وگفت:
_بیا.. خودت همه ی این حرف هارو بهش بگو..
_بروبابا..
_الو عزیز.. سلام.. آره پیداش کردم.. گوشی باخودش حرف بزن!

باتعجب وچشم های گرد شده نگاهش کردم و زیرلب آروم گفتم:
_دیونه ای؟ مگه کری نمیشنوی یا نفهمی نمیفهمی چی میگم؟ نمیخوام حرف بزنم وا!

اونم مثل من آروم گفت:
_به من مربوط نیست.. خودت گند زدی خودتم جمعش میکنی!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/11 16:03

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#524

باحرص گوشی رو از دستش کشیدم و گفتم:
_الان بهش میگم چقدراز پسرش بیذارم!
_الو؟
همین یک کلمه رو که گفتم صدای نگران عزیز پیچید توی گوشی!

_گلاویژ؟ کجابودی مادر؟ داشتم سکته میکردم! آخه چرا به فکر منه پیرزن نیستین.. ازدیشب همش داره حالم بدمیشه..
صدای گریونش باعث شد یه کم خودمو کنترل کنم

_معذرت میخوام عزیزم نمیخواستم نگرانتون کنم.. من که ظهر باشما خداحافظی کردم و گفتم که بعدا می بینمتون چرا نگران شدید..؟!

_آخه بااون حال ازپیشم رفتی من چطور آروم بگیرم مادر.. عماد رو فرستادم دنبالت گفت پیدات کرده اما وقتی تلفن رو دستت نمیداد فهمیدم داره دروغ میگه

خیلی نگرانت شدم ترسیدم مبادا خدایی نکرده بلایی سرت اومده باشه... به عماد گفتم تا پیداش نکردی حق نداری پاتو بذاری توی خونه!

_باشه قربونت برم من خوبم بخدا خواهش میکنم گریه نکنید..
_بیاپیشم مادر.. هرجاهستی برگرد پیشم من دلم میترکه شمارو ازهم جدا ببینم!

زیرچشمی نگاهی به چهره ی اخمالو عماد کردم وگفتم:
_عزیزجونم منو ببخش نمیتونم این کار رو بکنم.. منو عماد خیلی وقته ازهم جدا شدیم هم عاطفی هم واقعی

_خیلی خب باشه اصلا کاری به عماد نداشته باش.. ازمن که نمیخوای دوری کنی میخوای؟ مگه نگفتی من مادرتم؟ میخوای ازمنم دست بکشی؟


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/11 16:03

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#525

کلافه دستی به صورتم کشیدم وباحرص به عماد چشم دوختم وگفتم:
_البته که نه.. هیچوقت این کاررو نمیکنم.. اما اجازه بدید یه کم حالم بهتر بشه، یه روز بهتر مزاحمتون بشم!

_دلمونشکن گلاویژ.. بخدا همه وجودم رو غمباد گرفته.. بیا پیشم مادر..
_میام عزیزجونم میام قربونت برم اما امروز واقعا واسم مقدور نیست توروخدا منو ببخشید...

_باشه خب اشکالی نداره.. من تافردا صبرمیکنم فردا بیا باشه؟
_اما....
میون حرفم پرید وگفت:
_نه.. دیگه اما واگر نیار دخترم این همه خواهش وتمنا کردم..

روی منو زمین ننداز سن وسالی ازم گذشته عزیزم...
کلافه پامو زمین کوبیدم و بامکث طولانی گفتم؛
_چشم.. روچشمم.. بازم منو ببخشید اگه نگرانتون کردم

_آی قربون چشم های خوشگل دخترم بشم.. فدای سرت مادر.. همین که صداتو شنیدم کلی آروم شدم..
_خدابهتون سلامتی بده.. مرسی که نگرانم بودید..
می بینمتون.. اگه بامن کاری ندارید گوشی رو میدم به عماد!

_سلامت باشی.. منتظرتم خوشگلم.. فعلا خداحافظ..
باخداحافظی کوتاهی گوشی رو دست عماد دادم و باقدم های بلند به طرف خونه قدم برداشتم


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/11 16:03

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#526

تا اومدن بهار شام درست کردم، خونه رو ده دفعه جارو کشیدم گردگیری کردم و بابهونه های مختلف خودمو سرگرم کردم اما تموم مدت فکرم پیش حرف های عماد بود و حتی برای یک ثانیه هم از ذهنم دور نشد!

مدام توی ذهنم خودم رو توی قالب حرف های عماد تصور میکردم و هرلحظه حالم بدتر میشد ونفرتم بیشتر...
اونقدر حرفش واسم سنگین تموم شده بود که حتی حاضرنبودم یکبار دیگه ببینمش!

دلم نمیخواست به حرف های مادربزرگش گوش کنم و برم اونجا اما هربار که تصمیمم برای نرفتن جدی میشد توی دلم به خودم نهیب میزدم که اون پیرزن بیچاره چه گناهی داره

اون همه التماسم کرد و اشک ریخته بود، خیلی زشته میشد اگه نرم!
وقتی کنار اسمم کلمه ی دخترم رو به کار می بره واقعا حس میکنم از ته قلبش میگه..

اون گناهی نداره که نوه ی بدذاتش عماده و حقش نبود به آتش عماد بسوزه..
دلم میخواست بهار که اومد همه چی رو واسش تعریف کنم اما اون هم ممکن نبود!

اگه میگفتم عماد چی بهم گفته و توخونه اش چیکارم کرده، گریه های عزیز که سهل بود، حتی اگه آسمون هم به زمین میرسید نمیذاشت یک بار دیگه از 20 کیلومتری عماد رد بشم!

پس واسه اینکه اجازه بده و مانع رفتنم نشه مجبور بودم فعلا سکوت کنم و چیزی از اتفاق های امروز نگم و تموم سوال هاشو با دروغ و تعریف های مسخره جواب بدم


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸

1403/08/11 16:03

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#527

ساعت نه شب بهار اومد.. نقاب به صورتم زدم و به استقبالش رفتم..
بادیدن صورت خندان من و خونه ای که از تمیزی برق میزد یه لحظه خشکش زد

_وا؟ چرا مثل مجسمه شدی؟ خب بیاتو دیگه!
کفش هاشو که درآورده بود رو دوباره پوشید وهمزمان گفت:
_ببخشید فکرکنم اشتباه اومدم!

اومد بره بیرون که زدم زیرخنده و دستش روکشیدم وگفتم؛
_مسخره! بیاتووو درست اومدی!
دستش رو روی گونه ام کشید و ادای گریه درآورد وگفت؛

_خودتی گلاویژ؟ باورم نمیشه بوی قرمه سبزی از این خونه تمیز میاد؟ کجا بودی مادرررر دلم برات تنگ شده بود!
باخنده دستش رو پس زدم وگفتم:

_کوفت! انگار دفعه اوله کارمیکنم وآشپزی میکنم!
کفش ها درآورد وگفت:
_والا آخرین باری که خونه اینجوری برق میزد رو بخاطر نمیارم..

چه خبره خانوم؟ رنگ وروت بازشده باعماد آشتی کردی؟
باشنیدن اسم عماد بی اراده اخم هام توهم کشیده شد..
_خبری نیست.. نه آشتی نکردم

واسه عوض کردن بحث به مشمای دستش اشاره کردم وگفتم؛
_اون چیه تو دستت؟
_فکرنمیکردم غذا درست کرده باشی خودمم هلاک بودم واسه همون از بیرون غذا گرفتم..



°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸

1403/08/11 16:03

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#528

مشمارو ازدستش گرفتم وهمزمان که به طرف آشپزخونه میرفتم گفتم:
_اشکال نداره فردا میخوریمش.. حالا چی خریدی؟

درحالی که وارد سرویس بهداشتی شد گفت:
_چلوکباب..
درظرفش رو باز کردم ویه تیکه کباب توی دهنم گذاشتم وگفتم:

_هومم! لعنتی خیلی خوش مزه اس.. کاش غذا درست نکرده بودما!
یه کم بعد بهار لباس هاشو عوض کرد و اومد توی آشپزخونه

_چای میخوری؟ تازه دمه..
شونه اش رو بادستش مالید و گفت:
_آره.. یه لیوان بزرگ و پر رنگ بریز واسم دستت دردنکنه.. امروز اصلا وقت نشد چایی بخورم!

لیوانش رو پراز چایی کردم و جلوش گذاشتم وگفتم:
_چرا اینقدر دیر برگشتی؟ امروز چه خبر بود مگه؟

_مرسی.. بایه مزون جدید یه قرارداد تپل بستم مشغول کارهای اون بودم..
_مبارکه.. پس یه شیرینی تپل افتادم!
دوباره شونه وگردنش رو مالید وگفت؛

_شیرینی تو سرم بخوره فکر نمیکردم اینقدر بزرگ ومعروف باشه.. ازفردا باید مثل خر کارکنم...
رفتم کنارش ایستادم و شونه هاشو ماساژ دادم و گفتم:

_اگه بخوای کمکت میکنم.. من که بیکارم اینجوری سرگرم هم میشم!
_آخیششش خداخیرت بده.. یه کم محکم تر گردنمو فشار بده..

اتفاقا یه پیشنهاد کاری دارم برات هرچند میدونم قبول نمیکنی اما پول یک قرارداد دوماهه اش چهار برابر حقوقت توی اون شرکته!
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸

1403/08/11 16:03

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#529

_چه پیشنهادی؟ چرا قبول نکنم؟ اگه پولش خوبه قبول میکنم چون تصمیم گرفتم درسمو شروع کنم و به پولش احتیاج دارم!

_واقعا؟ این مزونه که باهاشون قرارداد بستم مزون مانتوهای برنده و دنبال مدل میگردن و چهره خیلی واسشون مهمه.. تا فهمیدم یاد تو افتادم هم هیکلش رو داری هم فیسش رو!

_آخه قربونت برم قد وهیکل من کجاش خوبه که هرجا مدل میخوان یاد من میوفتی؟
_تو سرت نمیشه به این چیزا کاریت نباشه، من میدونم چی خوبه چی بد!

بعدشم یه پیشنهاده دیگه.. میری مصاحبه میکنی یا قبول میشی یا رد میشی دیگه!
_قبوله.. مصاحبه اش کی هست؟
باتعجب برگشت و بهم نگاه کرد..
_خوبی؟

_وا؟ مرسی توخوبی؟
_واقعا قبول میکنی؟ عکست توهمه ی کاتالوگ هاشون میره ها!
_خب بره! مگه خلاف میکنم؟ میخوام کار کنم!

_پس عماد چی میشه؟ اون با این کار موافق نی....
میون حرفش پریدم و گفتم:
_عماد کیه؟ مثل اینکه فراموش کردی ما جدا شدیم!

_جدا شدین؟ امروز خونه کدوم خری بودی پس؟
_خونه عماد! اما ربطی به رابطه تموم شده ی ما نداره و واسه مادربزرگش رفتم!

_مطمئنی؟
_ای بابا.. حالا که من قبول کردم همه چی تموم شده تو قبول نمیکنی؟
باگیجی سری تکون داد وگفت:

_اوکی.. فردا باهاشون حرف میزنم و قرار مصاحبه رو میذارم..

🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸

1403/08/11 16:03

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸


#530

برعکس تصورم که فکرمیکردم قراره صبح سوال وجواب بشم و یک عالمه دروغ سرهم ببافم، بهار اونقدر خسته بود که هیچ سوالی نپرسید و بعداز شام خوابید

ساعت یک شب بود که ازتنهایی و بی حوصلگی داشتم توی تلگرام و اینستاگرام میچرخیدم که اسمس عماد روی صفحه گوشیم افتاد..

باتعجب چندبار شماره رو چک کردم وباخودم گفتم نکنه توهم زده باشم اما توهم نبود و واقعا عماد بود..
پیام رو باز کردم
_بیداری؟

مرتیکه پررو باچه رویی به من پیام داده بود؟ باحرص پیام رو پاک کردم و جواب ندادم...
چند دقیقه بعد دوباره پیام داد:
_میدونم آنلاینی و بیداری الکی واسه من ادا درنیار!

ازشدت تعجب فقط دوتا شاخ روی سرم کم داشتم.. عجب رویی داره ها..
بعداز اون همه چرت وپرت چطور میتونه اینهمه وقیح باشه!

چندتافحش زیرلب بهش دادم و دوباره بدون اینکه جوابش رو بدم پیامشو پاک کردم.
هنوز دستم از صفحه گوشیم کنار نرفته بود که زنگ زد!

عجبا! شیطونه میگه جواب بدم و هرچی از دهنم میاد بارش کنم.. اما خودمو کنترل کردم رد تماس زدم و پیام دادم:
_چی میخوای؟

نوشت: توکه بیداری چرا وانمود میکنی که خوابی؟
نوشتم: کی گفته وانمود به خواب بودن کردم؟ بیدارم اما خوش نداشتم جوابتو بدم

🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸

1403/08/11 16:03

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸

#531


_احساسمون متقابله خانوم محترم.. منم خوش ندارم باتو حرف بزنم اما لازمه که واسه فردا یه چیزایی رو باهات هماهنگ کنم.. زنگ میزنم جواب بده!

اومدم جواب پیامشو بدم که زنگ زد..
دوباره رد تماس زدم و واسش نوشتم؛
_بیخودی زنگ نزن جواب نمیدم.. هیچ هماهنگی لازم نیست چون قرار نیست نقش بازی کنم

اگرم فردامیام فقط بخاطر عزیزو اصرار های امروزش میام.. نه بیشتر ونه کمتر!
نوشت: پس میخوای بازی کنی درسته؟

نوشتم: بازی؟ اتفاقا برعکس.. دیگه نمیخوام بازندگیم بازی کنم!
بازم زنگ زد وبازهم رد تماس زدم..
_گلاویژ جواب اون بی صاحب رو بده منو عصبی نکن!

نوشتم: جواب نمیدم عصبی شدن توهم واسم مهم نیست! اصلا میدونی چیه؟ دیگه جواب پیامتم نمیدم.. حالا هرچقدر میخوای عصبی شو!

نوشت: یه کاری میکنی نصف شب پاشم بیام درخونتون؟
جواب ندادم!
نوشت؛ خیلی خب جواب نده.. الان میام اونجا.. اونجوری مجبور میشی جواب بدی!

ترسیدم! این مرتیکه عقل تواون کله پوکش نبود.. واقعا میومد.. اونجوری بهار همه چی رو میفهمید
نوشتم: چی میخوای ازجونم؟

🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸

1403/08/11 17:37

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸


#532

دیدم جواب نمیده دلم به شور افتاد ترسیدم بیاد اینجا و همه چیز خراب بشه دوباره نوشتم:
_یه وقت بلندنشی بیای اینجا بهار چیزی از ماجرای امروز نمیدونه مگر اینکه بخوای واسش تعریف کرنی چی به روزگارمن آوردی!

چند دقیقه صبر کردم اما بازم جواب نداد!
استرسم بیشترشد و دست وپام یخ زده بود!
ای خدا چرا من نمیتونم یه روز خوش داشته باشم آخه؟!!

ازجام بلندشدم رفتم توی آشپزخونه و شماره اش رو گرفتم و منتظر شدم جواب بده!
داشتم نا امید میشدم که لحظه ی آخر جواب داد:
_چی شد خودت زنگ زدی؟

توکه چیزی بارت نیست واسه چی هارت وپورت الکی میکنی؟
باحسرت آهی کشیدم و آروم لب زدم:
_هرلحظه که میگذره بیشتر میشناسمت و بیشتر به اشتباهم پی میبرم!

میدونی؟ کاش اون روز که داشتم میومدم شرکت شما تصادف میکردم ومیمردم اما هرگز پامو توی اون خراب شده نمیذاشتم!

از صمیم قلبم از اینکه عاشقت بودم پشیمونم!
_زنگ زدی دری وری بگی؟ یاگندکاری های خودت رو پشت این چرت وپرت ها پنهان کنی و خودت رو تبرئه کنی؟

دوباره آهی کشیدم وهمزمان که به موهام چنگ میزدم گفتم:
_زنگ زدم بفهمم چی از جونم میخوای؟ واسه چی دست از سر یه آدم آشغال که زندگیش پراز گندکاریه برنمیداری؟

_اشتباه میکنی! خیلی وقته دست از سرت برداشتم و واسم دیگه هیچ ارزشی نداری! اگه مجبور نبودم هرگز دلم نمیخواست حتی شماره ات روی گوشیم بیوفته....

🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸

1403/08/11 17:38

💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸

#533


کلافه میون حرفش پریدم وگفتم:
_چی میخوای عماد؟ گوشم از ابراز علاقه هات پره نیاز به یاد آوری نیست! فقط حرفت رو بزن وگوشی رو قطع کن..

انگار که با این حرفم ترش کرده باشه با بدخلقی گفت:
_بابا اینجوری بامن حرف نزن دختره ی...
لاالاالله...
_بگو.. چرا حرفتو نصفه میذاری؟ بگو راحت باش توکه خوب بلدی....

این دفعه نوبت اون بود که میون حرفم بپره!
_ببین من زنگ نزدم روی اعصابم بری ها!
_خیلی خب من خفه میشم میشه لطف بفرمایید بگید نصف شب واسه چی زنگ زدید جناب واحدی؟

_عزیز امشب حالش خیلی بد بود به سختی وبه کمک صدتا قرص تونستیم بخوابونیمش ازم قول گرفت فردا آشتی کنیم و مجبورشدم واسه آروم شدنش قبول کنم...

_من دروغ نمیگم.. نقش بازی نمیکنم.. اگه بخوای مجبورم کنی فردا هم نمیام.. حتی اگه لازم باشه ازاین شهر میرم و نمیذارم دست هیچکس بهم برسه اما دیگه این کار رو نمیکنم!

یه کم مکث کرد وبا صدای دلخوری گفت:
_اینقدر وانمود کردن واست سخته؟ فکرمیکنی اگه گزینه ی دیگه ای داشتم حاضر بودم بهت زنگ بزنم؟

توکه دروغ گفتن واست مثل آب خوردنه یک روز دیگه هم ادامه بدی آسمون به زمین میرسه؟ یک روز به تموم روزهایی که دروغ میگفتی اضافه بشه چی میشه؟

🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸

1403/08/11 17:38

💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸

#534

قطره اشک سمج لعنتیم روی گونه ام چکید.. با بغض گفتم:
_ای کاش همه چی همینقدر که از دیدگاه تو سیاه و تاریکه، یه دروغ بود! حیف تموم روزهایی که باتو سوزوندمشون!

نمیخوام بهش دروغ بگم چون گناه داره تنها کسی که میدونم اگه حرفامو بشنونه باورم میکنه مادربزرگته.. حقش نیست با فریب وحیله ونقش بازی کردن گولش بزنم.. حداقل این کار من نیست!

_خیلی خب! دیگه نمیخواد بیای.. حق باتوئه! حقیقت تلخه اما انگار این تخلی واجبه.. حالش بد میشه دلش میکشنه اما کم کم خودشو پیدا کنه..

اولین بارش نیست.. بازم باحقیقت کنار میاد.. باید باسرنوشت من کنار بیاد وقبولش کنه.. الان ناراحت باشه بهتره تااینکه چند وقت دیگه حقیقت رو بفهمه و به روزگار من دچار بشه!

گوشی رو از خودم دور کردم و هق هق زدم.. کاش اونقدر قدرتش رو داشتم که خودمو ثابت میکردم و بهش میفهموندم من اون آدمی نیستم که توی ذهنش ازم ساخته..

اماحیف که ناتوان تر و بدبخت تر از اون چیزی بودم که فکرش رو میکردم!
دوباره گوشی رو کنار گوشم گذاشتم وصداشو شنیدم:
_این آخرین باری بود شماره ی من روی گوشیت میوفته

نگران نباش دیگه نه من ونه کسی ازطرف من مزاحمت نمیشه.. بابت عزیزهم خودم یه کاریش میکنم شده به خودم آسیب برسونم هم نمیذارم پا پیچت بشه.. خیالت راحت.. خداحافظ
برای همیشه!

🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸

1403/08/11 17:38

💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸

#535

قبل قطع کردن اسمش رو صدا زدم..
_عماد؟
بدون حرف منتظر شد حرفم رو بزنم!
اگه فردا آخرین روز بود که می بینمش

دلم میخواست یه روز آخر خوب توی ذهنم ازش داشته باشم!
اگه بعداز اون یه خداحافظیه همیشگی بود

دلم میخواست با یه تصویر خوب توی ذهنم باهاش وداع کنم.. حتی اگه اون تصویر واقعی نباشه وواسه گول زدن عزیز بوده باشه!

هق هقم رو پس زدم ونفس تازه کردم و گفتم:
_قبوله.. دلم نمیخواد ناراحت باشه.. بعدا خودت آروم آروم بهش میگی.. اگه با دروغ گفتن و وانمود کردن حالش بهتر میشه قبول میکنم!

_نمیخواد.. گفتم که...
میون حرفش پریدم وگفتم:
_هیچی نگو.. باخودخواهی روزگارمن رو پراز غم وغصه کردی کافیه.. نفردوم رو وارد دنیای خودخواهت نکن!

ازپشت تلفن هم تونستم پوزخند نقش بسته ی گوشه ی لبش رو تصور کنم..
_هه! حق داری.. این وسط فقط تو اذیت شدی وگور بابای عماد و هرگندی که به زندگیش خورد!

آهی کشید و ادامه داد:
_باشه بیا.. اما بدون خودت خواستی و من مجبورت نکردم!
پلک هامو روی هم گذاشتم واجازه دادم اشک هام گونه هامو نوازش کنه..
_فردا می بینمت.. خداحافظ

🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸

1403/08/11 17:38

💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸


#536

گوشی رو قطع کردم و گوشه ترین قسمت آشپزخونه نشستم و ضجه زدم..
بعداز اون همه حرف های تلخ که بارم کرده بود، هرکس دیگه جای من بود باید ازش متنفر میشد

اما انگار تنفرمن فقط تاقبل از این بود که پشت تلفن صداشو بشنوم!
انگار تموم سنگ دلی هام تا قبل از شنیدن خداحافظی کردن برای همیشه اش بود!
دستمو روی قلبم گذاشتم و تودلم نالیدم؛

_توروخدا بفهم اون دیگه دوستت نداره! گلاویژ تورخدا قبول کن دیگه عمادی نیست و همه چیز تموم شده.. قبول کن اون مرتیکه بیشرف سرنوشت وعشقت رو باخاک یکسان کرد!

اونقدر گریه کردم و زار زدم که حالم بدشد ونفسم بند اومد..
از جام بلند شدم و به طرف پنجره رفتم وباز‌ش کردم...

سرمو بیرون گرفتم وسعی کردم با استشمام هوای تازه، نفس هامو کنترل کنم..
باتکرار همین کار یه کم بعد حالم بهتر شد وبرگشتم داخل..

ساعت چهارصبح بود.. پلک هام سنگین شده بود.. به صورتم آب زدم وبادیدن صورتم توی آیینه دلم برای خودم سوخت.. پشت پلک هام بخاطر گریه متورم وسرخ شده بود

یه باردیگه بغض کردم وچشم هام پر اشک شد که با زدن آب یخ به صورتم، ریزش اشکم رو کنترل کردم..
چنددقیقه به کارم ادامه دادم و درآخر

صورتم رو خشک کردم وبرگشتم توی اتاق و آروم بیصدا توی تختم کنار بهار که غرق درخواب بود دراز کشیدم..



🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸

1403/08/11 17:38

#537

اونقدر سخته و بی جون بودم که تا سرم رو وری بالش گذاشتم، نفهمیدم کی خوابم برد.. وقتی بیدار شدم ساعت دوازده ظهر بود وبهار خونه نبود!

به عزیزقول داده بودم واسه ناهار میرم پیشش و خیلی دیرم شده بود..
سرسری صبحونه ای که بهار روی میز آماده گذاشته بود خوردم و رفتم آماده شدم!

موهامو باسشوار حالت دادم و با وسواس آرایش کردم..
لباس فیروزه ای که بهار واسه مهمونی های خاص ازش استفاده میکرد رو پوشیدم و توی آینه به خودم نگاه کردم!

آستین های کلوش و سنگ دوزشده ی لباسم خیلی به دلم نشست..
آرایشمم خوب بود اما چشم هام یه کم ورم داشت وتوی ذوق میزد اما نمیتونستم کاریش بکنم وبی محلش کردم

مانتو وشلوار شیری مخصوص مهمونیم رو تنم کردم، شال مشکی وکیف وکفش همرنگش روپوشیدم..خودم عطر زدم و به آژانس زنگ زدم وراهی شدم..

توی راه به عماد مسیج دادم که دارم میام و کمتراز پانزده ثانیه جواب داد:
_اوکی!
ساعت یک ونیم ظهر رسیدم جلوی خونشون!

نفسم تند وکش دارشده بودو قلبم کند!
صدای عماد توی گوشم پیچید..
"خداحافظ برای همیشه"
امروز روز آخره.. نباید باحال بدم خرابش میکردم..
چندتا نفس عمیق کشیدم وزنگ رو فشردم

1403/08/11 17:38

#538

بدون حرف در بازشد و قدم های من هرلحظه سست ترمیشد..
بادیدن عزیز که جلوی در ورودی ایستاده بود خودمو جمع کردم وبه صورتم نقاب لبخند زدم..

_سلام..
_سلام به روی ماهت.. خوش اومدی عزیزدلم.. داشتم ازاومدنت ناامید میشدم!
بغلش کردم و بوسیدمش..
_معذرت میخوام نمیخواستم منتظرتون بذارم

دیشب دیرخوابیدم وامروزخواب موندم
_اشکال نداره قربونت برم.. مهم اینه که الان اینجایی.. بفرمایید..
دستشو به طرف خونه دراز کرد و همراه عزیز وارد خونه شدم

پروانه به استقبالم اومد وبا خوش رویی خوش آمد گفت اما خبری از عمادنبود!
انتظار داشتم به استقبالم بیاد اما به خودم نهیب زدم اون حتی خوش نداره ریختت رو ببینه!

عزیز به پروانه گفت:
_دوتا دونه چایی بیار مادر قربون دستت!
وبه طرف من ادامه داد:
_توهم بیا لباس هاتو عوض کن قشنگم راحت باش !

لبخند اجباری زدم و دنبال عزیز که به طرف اتاقش میرفت به راه افتادم..
مانتو و شالم رو درآوردم وعزیز ازم گرفت و به چوب رختی آویزون کرد..

لباس هم ازقبل زیرمانتوم پوشیده بودم و شلوار شیری ست مانتومم چون خوش پا بود و به لباسم میومد تیپم رو کامل کرد!

1403/08/11 17:38

💖 🌺 💖

#539

عزیز بالبخند مهربونی بهم نگاه کردوگفت:
_منه پیرزن ازاین همه زیبایی نمیتونم چشم بردارم

چه برسه به اون کره خر مغرور که تا صدای زنگ رو شنید خودش رو توی اتاق حبس کرد که مبادا زود وابده و دست دلش روبشه!

لبخندی که بیشتر بشیه پوزخند بود زدم وگفتم:
_ممنونم.. شما به من لطف دارید عزیزجون.. چشم وقلب شما زیباست که من روخوب می بینید..

دستم رو گرفت و همزمان که از اتاق بیرون میرفتیم آهسته گفت:
_دیگه نبینم چشمات غم داره وا.. خودم پوستش رو واست کندم وحسابشو رسیدم!

جوابی ندادم وفقط به لبخندی اجباری بسنده کردم..
همین که روی کاناپه نشستیم پروانه هم با سینی چایی اومد..
_دستتون دردنکنه زحمت کشیدید..

_نوش جونت خوشگلم.. ناهار هم آماده اس هروقت ‌صلاح دونستید بگیدکه ناهار بخوریم!
عزیز_ بیا بشین دخترم یه کم دیگه باهم میریم سروقت غذا..

پروانه هم قبول کرد واومد روی مبل تک نفره بافاصله ازما نشست و چندتا میوه از ظرف برداشت و مشغول پوست کندنشون شد!

💖 🌺 💖

1403/08/11 17:38

🍃❤🌱

#540



_چه خبر؟ بهترشدی عزیزم؟ دیروز بعداز رفتنت دلمو خون کردی.. خوب شد که اومدی.. حالا که دیدمت ته دلم آروم شد!
_قربونتون برم.. واسه دیروز واقعا معذرت میخوام..

_نه عزیزم نیازی به عذرخواهی نیست.. من یه کم زیادی رو روی بچه هام حساسم! جوون هم که بودم، خدابیامرز بابای بچه هام همیشه سرم غر میزد ومیگفت اونقدر که تو نگران بچه هایی خودشون نیستن..

اما چه کنم دیگه.. از دار دنیا همینارو دارم.. مخصوصا نوه هام که هرچه بزرگ تر میشدن بیشتر عاشقشون شدم و وابسته! اما این پدر سوخته حسابش بابقیه فرق میکنه و یه جورایی تافته جدا بافته اس واسم..

_خداحفظشون کنه واستون.. کاش منم یه مادربزرگ به مهربونی شما داشتم!
_عع؟! پس من چیم؟ تواندازه صحرا وعمادم واسم عزیزی و دوستت دارم..

اگه اینطور نبود که واسه پیداکردنت آسمونو به زمین نمیدوختم مادر.. نکنه منو لایق نمیدونی؟
باشنیدن اسم صحرا بی اراده دلم گرفت..

خوشبحالش که عشق اول عشقم بوده!
_خدانکنه عزیزجون.. من همچین حرفی نزدم.. منظورم اون نبود..
_میدونم عزیزم.. اما تامن هستم دیگه غصه نبود مادربزرگ رونخور

دستش رو که روی دستم رو برداشتم بوسه ای زدم وگفتم:
_خدابه شما عمرطولانی بده وواسه من حفظتون کنه..

❤🌱❤

1403/08/11 17:38

❤💖❤💖
💖❤💖
💖❤

#541


نیم ساعت با مکالمه ما وحرف های دلگرم کننده ی عزیز که فقط من میدونستم هیچوقت به حقیقت تبدیل نمیشه، گذشت که وقت ناهار شد..

داشتم توکارها به عزیز وپروانه کمک میکردم که عزیز سینی داروهای عماد رو به طرفم گرفت وگفت:
_توداروهاشو واسش ببر مادر.. نذار این دلخوری بیشترازاین ادامه پیدا کنه!

توی عشق وعاشقی غرور هیچ معنایی نداره واگه توقدم اول رو برداری قشنگ ترهم میشه!
اومدم مخالفت کنم که سینی رو گذاشت توی دستم و ادامه داد:

_بهونه نیار که اصلا قبول نمیکنم!
_اما عزیز اگه مثل دیروز دعوام کنه بدتر میشه.. لطفا اجازه بدید....
_نگران نباش هیچی نمیشه.. لابد یه چیزی میدونم که میگم.. به من اعتماد کن!

نگاه کلافه ای بهش انداختم و تودلم هزار بار خودمو لعنت کردم که تواین خراب شده من چه غلطی میکنم آخه!
بدون حرف سری به نشونه ی تایید تکون دادم و از کنارچشم های شیطون عزیز گذشتم

هرقدم به اتاق نزدیک ترمیشدم لرزش دست هام وتپش قلبم بیشترمیشد
کنار درایستادم وسعی کردم خودمو جمع کنم..چندتانفس عمیق کشیدم وتقه ای به در زدم


❤💖❤💖
💖❤💖
💖❤

1403/08/11 21:32

💚💚💚💚
💚💚💚
💚💚
💚

#542

جوابی نشنیدم وبافکر اینکه شاید خواب باشه در رو آروم باز کردم و وارد اتاق شدم..
باشنیدن صدای آرومش که انگار داشت با تلفن حرف میزد سرجام خشکم زد..

_نه عزیزم بخدا من حالم خوبه تواین شرایط نمیخوام بیای اینجا واذیت بشی.. یه کم دندون رو جیگر بذار عزیز که رفت، خودم میام دنبالت خوبه؟

مطمئن بودم مخاطبش مرد نیست و یه دختر پشت خط بود..صدای کوبیده شدن قلبم رو توی حلقم میشنیدم... سرم سنگین شده بود ولبم گزگز میکرد..

پشت به من و روبه پنجره ی اتاقش ایستاده بود و متوجه اومدن من نشد..
باجمله های بعدیش نفسم سنگین تر وچشم هام سیاهی رفت..

_باشه عزیزم تا هروقت میخوای بمون.. اصلا اگه توبخوای میتونی همیشه پیشم بمونی من که مشکلی ندارم خودت ناز میکنی

نمیدونم دختره چی گفت که عماد خندید و بالحن شیطونی که فقط من میتونستم نوع شیطنتش رو تشخیص بدم، گفت؛
_ببین یه کاری میکنی بیخیال عزیز بشم وپاشم بیام اونجا...

پشت بند حرفش همزمان به طرف در چرخید و بادیدن من خنده اش تبدیل به اخم شد..
صداشو صاف کرد و جدی شد..
_من باید قطع کنم..بعدا بهت زنگ میزنم.. خداحافظ

💚
💚💚
💚💚💚
💚💚💚💚

1403/08/11 21:38

🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷
🌷

#543

گوشی روقطع کرد وبااخم های توهم به طرفم اومد و گفت؛
_اینجا چیکارمیکنی؟ بهت یاد ندادن قبل از وارد شدن به جایی باید در بزنی واجازه بگیری؟

نفس هام سنگین و کش دار شده بود و قفسه سینه ام تیر میکشید..
فکم قفل شده بود وفشار دندون هام روی هم اونقدر زیاد بود که حس میکردم قراره خورد بشن..

سینی رو توی بغلش کوبیدم که مجبورشد واسه چپه نشدن سینی از دوتا دستش کمک بگیره و چون حرکتش یک دفعه ای بود، دست شکسته اش درد گرفت و صدای آخش بالا رفت وصورتش از درد توی هم جمع شد!

_چیکارمیکنی روانی؟ نمی بینی دستم شکسته؟ اصلا واسه چی اومدی توی اتاق من؟ هان؟
باحرص و صدایی که ازشدت عصبانیت دورگه شده بود گفتم:

_به جهنم! الهی اون یکی دستتم بشکنه یا اصلا بری زیر تریلی وجسدت با آسفالت یکی بشه!
شعور ودر زدن داشتم و قبل از وارد شدن به آشغالدونیت در زدم

پوزخند چندشی زدم و با نفرت اضافه کردم؛
_جنابعالی سرگرم لاس زدن ولاو ترکوندن بودی نشنیدی!

پشت بند حرفم بدون اینکه منتظر جواب باشم، بایک گام بلند خودمو به در رسوندم واومدم در رو بازکنم واتاق رو ترک کنم که دست عماد روی دستم نشست و مانعم شد..

_صبرکن ببینم کجا میری؟
بانفرت و حرص دستمو پس کشیدم و باصدایی که شبیه پچ پچ شده بود توصورتش توپیدم:
_به من دست نزن..


🌷
🌷
🌷
🌷🌷🌷🌷🌷

1403/08/11 21:40

🌙🌙🌙🌙🌙
🌙
🌙

#544

_چه خبرته؟ واسه چی یه دفعه رَم میکنی؟ این کارها چیه میکنی؟ واسه دعوا اومدی؟ قرارما چی بود؟
_قرار توسرت بخوره! من قراری باتو ندارم ونخواهم داشت

عزیز مجبورم کرده بود واست داروهاتو بیارم وگرنه پامو توی اتاقت نمیذاشتم!
_خیلی خب! اولا ادبت رو رعایت کن چون بی ادبی و بی احترامی کنی مجبور میشم یه جور دیگه خودم بهت یاد بدم!

دوما حالا که اومدی وتوی اتاقمم هستی پس وحشی بازی هاتو بذار کنار وبذار فکرکنه بااین کارش یه حرکت مثبت واسه آشتی کردنمون زده!

باچشم های گرد شده و نفس های خیلی سنگین نگاهش کردم..
رسما خودشو زده بود به اون راه و انگار نه انگار جلوچشمم بامعشوقه جدیدش حرف زده بود و از باهم بودنشون گفته بود!

سینی رو روی تختش گذاشت و با همون بی تفاوتی گفت:
_ببین باوحشی بازی هات دستم درد گرفت.. ضمنا اون نفرین هات همش واسه خودت برگرده!

فکمو محکم روی فشار دادم و به طرفش قدم برداشتم و گفتم:
_تو کی هستی؟ هان؟ واسه چی باید....
هنوز حرفم تموم نشده بود که تقه ای به در خورد..


عزیز که انگار واسه اجازه ی وارد شدن منتظر جواب نشده بود اومد داخل و بادیدن ما لبخند پررنگی روی لبش نشست...



🌙
🌙
🌙
🌙🌙🌙🌙🌙🌙

1403/08/11 21:40