The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

🌙🌙🌙🌙🌙
🌙
🌙
🌙

#545

_ببخشید انگار بدموقع مزاحم شدم.. فکرنمیکردم اینقدر زود آشتی کرده باشید!
عماد بالبخندی مسخره که بیشتر دیونه ام میکرد گفت:
_فدای سرت ماه بانوی من..

فقط داشتیم حرف میزدیم.. هنوز آشتی درکار نیست! روبه من کرد، چشمکی زد وادامه داد:
_مگه نه؟
اومدم بگم تو غلط کردی ولی حرفمو خوردم

جوابی ندادم و باچشم های ریز موشکافانه نگاهش کردم که بازم به حرفاش اضافه کرد:
_هنوز خیلی مونده تا دلمو به دست بیاره و ببخشمش..

دستمو یواشکی پشت عماد بردم و باتموم قدرتم ناخنم رو توی گوشتش فرو کردم و لبخند اجباری روی لبم نشوندم و فقط سرمو به نشونه تایید تکون دادم!

من زورم کم بود وجون توانگشت هام نبود یا بدن عماد ازسنگ بود رو نمیدونم! اما بااینکه خودم حس میکردم انگشت هام داره خُرد میشه، عماد حتی یک میل هم تکون نخورد وعکس العملی ازخودش نشون نداد!

عزیز با ذوق و چشم هایی که ازخوشحالی برق میزد گفت:
_من دیگه کاری به اون قسمتش ندارم..

بقیه اش رو بذارید واسه بعد.. ناهار آماده وسفره پهنه.. بفرمایید واسه نهار از دهن نیوفته..
من به سکوتم ادامه دادم و عماد گفت:
_چشم.. دستت دردنکنه عشقم.. ماهم چندثانیه دیگه میایم قربونت برم!


🌙
🌙
🌙
🌙🌙🌙🌙

1403/08/11 21:40

🌙🌙🌙🌙🌙
🌙
🌙

#546


عزیز باشیطنت توی چشماش باشه ای گفت و از اتاق رفت بیرون..
همین که در بسته شد فورا ازش جداشدم و همزمان باهم غر زدیم:

من _مگه نگفتم دست به من نزنی؟
عماد_وحشی روانی پشتمو سوراخ کردی واسه چی چنگ میندازی؟
باحرص پاشو محکم لگد کردم وگفتم:

_خودتی! خوب کاری کردم حقته.. این دری وری ها چی بود جلو عزیز گفتی؟
_گلاویژ میزنم یه بلایی سرت میارما چرا جفتک میندازی؟ مگه قرار دیگه ای غیر از این داشتیم؟

_خر اونیه که پشت تلفن باهاش حرف میزدی! من ازاین قرارها باتو نداشتم توحق نداری به من دست بزنی فهمیدی؟
_درست حرف بزن تومگه میدونی باکی حرف میزدم بهش حرف میزنی؟

بعدشم بهت دست بزنم چی میشه؟
ازاینکه از معشوقه اش دفاع کرد بود هم دلم گرفت هم نفرتم بیشترشد..
_نمیدونم واسمم مهم نیست که بدونم!

تو یک باردیگه جرات داری به من دست بزن چی میشه اش رو اون وقت بهت میفهمونم!
اومد حرفی بزنه که صدای عزیز که خبراز سردشدن غذا رو میداد، مانعش شد!

بدون حرف بانگاهی که حال خوبی واسه معنی کردنش نداشتم بهم خیره شدو بامکث گفت:
_غذاسرد میشه... وبه ‌طرف در رفت!


🌙
🌙
🌙🌙🌙🌙🌙

1403/08/11 21:40

🌙🌙🌙🌙🌙
🌙
🌙

#547

نمیخواستم دنبالش راه بیوفتم.. نمیخواستم مثل *** ها به حرفاش گوش کنم.. فقط دلم میخواست یه گوشه بشینم و ازته دلم زار بزنم..

هنوز یک ماه هم از جدایی ما نگذشته بود و اون همه صمیمیت بینشون واسه همین مدت کوتاه واسم دردناک وعذاب آور بود! چطور تونسته بود به این زودی یکی دیگه رو جایگزین من کنه؟

چطور میتونست به همین راحتی باهاش عشق بازی کنه؟
عشقی که ازش حرف میزد فقط همینقدر بود؟ اینجوری میخواستم بقیه ی عمرم رو باهاش بگذرونم و بهش تکیه کنم؟

این که به ماه نکشیده رفت باکسی دیگه و یه جوری توحرفاشون عشق بازی میکردن که انگار هیچوقت هیچکس به اسم گلاویژ تو زندگیش نبوده!

آخ قلبم بدجوری شکسته خدایا کمکم کن! این همه درد وغم برای من و ظرفیت قلبم ،خیلی زیاده خدایا..
صندلی کنار عماد نشسته بودم و بوی عطرش شامه ام رو پر کرده بود

اما این بار بادفعه های قبل فرق داشت و‌عطرش بجای نوازش شامه ام، داشت آزارم میداد.. هرچقدر عاشق بوی عطرش بودم به همون اندازه هم ازش متنفر شده بودم!

باصدای عزیز رشته ی افکارم پاره شد و به خودم اومدم..
_چرا نمیخوری مادر؟ از غذا خوشت نمیاد؟ میخوای یه چیز دیگه واست سفارش بدم؟

غذا‌؟ راستی ناهار چی بود؟ چی توی سفره و بشقاب من بود؟ اونقدر توی دنیای ناریکم غرق بودم که حتی متوجه غذاهم نشدم..
نگاهی به میز ومحتویاتش انداختم..

باقالی پلو باماهیچه..! بالبخند ساختگی گفتم:
_نه نه اصلا.. خیلی هم عالیه. من عاشق این غذام.. خیلی خوشمزه شده دستتون دردنکنه!


🌙
🌙
🌙🌙🌙🌙🌙

1403/08/11 21:40

🌙🌙🌙🌙🌙🌙
🌙
🌙

#548


_اما توکه چیزی نخوردی دخترم! تعارف نکن اگه دوست نداری...
باخجالت گفتم:
_دوست دارم بخدا.. یه کم فکرم بهم ریخته است.. معذرت میخوام..

_نوش جونت عزیزم..
قاشقمو پراز برنج کردم دهنم گذاشتم و همراهش بغضمو قورت دادم..
به ظاهر به عماد نگاه نمیکردم اما همه حواسم به اون بود..

مثل روح باهام رفتار میکرد.. انگار نه انگار کنارش نشسته بودم.. حتی نیم نگاهم بهم ننداخته بود وکاملا نادیده ام گرفته بود.. امامن؟!

حتی متوجه سخت بودن یک دستی غذا خوردنش هم بودم!
بعداز ناهار تصمیم گرفتم بگم کار مهمی واسم پیش اومده وباهمون بهونه برم اما انگار راه فرار نداشتم

تا حرف رفتن روپیش کشیدم عزیز با شکایت گفت؛
_کجا بری عزیزم هنوز دوساعتم نشده اومدی چرا امروز اینقدر بی طاقتی؟

باحرص یه جوری که عزیز متوجه ام بشه نگاهی به عماد که مشغول اس ام اس بازی بود انداختم وگفتم:
_نه بی طاقت نیستم.. فردا یه قرار کاری دارم استرس اونو دارم!



🌙
🌙
🌙🌙🌙🌙🌙🌙

1403/08/11 21:40

🌙🌙🌙🌙🌙
🌙
🌙

#549

باحرف من نگاه تیز واخموی عماد روی من کشیده شد! انگار فکر نکرده بود دارم نگاهش میکنم چون تا چشم توچشم شدیم نگاهشو چندش کرد و دوباره با گوشیش مشغول شد!

عزیز_ به سلامتی عزیزدلم.. دو شغله بودن خسته ات نمیکنه مادر؟
_ممنون.. دوشغل ندارم که عزیزجون درحال حاضر بیکارم واگه فردا قبولم کنن تازه شاغل میشم!

_وا؟ مگه توشرکت عماد کار نمیکردی؟
متوجه نگاه عماد شدم، محل ندادم، پشت چشمی واسه نازک کردم واومدم جواب عزیز رو بدم که عماد جواب داد:

_نه یه مدته که باما کار نمیکنه و منشی جدید گرفتم!
_واسه چی؟ تازن خودت هست چرا منشی جدید؟
کلافه چنگی به موهاش زد وگفت:

_قهربودیم فدات بشم.. نمیتونستم کارهای شرکت رو ول کنم به امون خدا! واسه همون منشی گرفتم..
پروانه که مشغول مغز کردن پسته واسه عزیز بود تک خنده ای کرد وگفت؛

_بازم زنونه مردونه اش کردی؟
پوزخندی که از چشم عماد وعزیز دور نموند، روی لبم نشست واین دفعه بجای عماد من جواب دادم:

_نه..! افکارش دیگه عوض شده.. نگاه تندو پراز نفرتمو به عماد دوختم و باکنایه اضافه کردم:
_روشن فکر شده!
این دفعه نوبت عماد بود که واسم پشت چشم نازک کنه!

‌_زنونه مردونه واسه چی؟ خیلی وقته که مشکلی باهمکاری با جنس مخالف ندارم!


🌙
🌙
🌙🌙🌙🌙🌙

1403/08/11 21:40

🌙🌙🌙🌙🌙🌙
🌙
🌙
🌙

#550

پروانه با تحسین نگاهش کرد و عزیز باحرصی که توی صداش موج میزد گفت:

_چیکارمیکنی تو اون گوشی؟ دو دقیقه دور هم نشستیم همش سرت تو گوشیه! چند دقیقه بذار کنار اون ماسماسکو.. وا!
عماد باچشم های گرد شده به عزیز نگاه کرد ومتعجب گفت:

_ببخشید موضوع کاری بود باید جواب میدادم.. چرا عصبی میشی حالا؟
_بدم میاد وقتی دارم حرف میزنم گوشی دستتونه!

چند دقیقه دیرترهم جواب بدی اتفاقی واسه کارت نمیوفته نگران نباش!
دلم خنک شد.. با قددانی به عزیز نگاه کردم..
عماد گوشیشو روی میز گذاشت و باخنده گفت:

_چشم چشم.. بفرمایید اینم ازگوشی.. فقط تو عصبی نشو قربونت برم!
عزیز پشت چشمی نازک کرد و روبه من کرد وگفت:
_کارجدیدت چی هست دخترم؟ منشی شرکت دیگه ای میشی؟

دلم نمیخواست از پیشنهاد بهار و کاری که قراربود واردش بشم حرف بزنم.. ازطرفی هم مطمئن نبودم منو میخوان یانه.. نمیشد از روی یه پیشنهاد حرفی بزنم!

تصمیم گرفتم بگم توی یه شرکت جدید مصاحبه کاری دارم.. من که قرار نبود یکبار دیگه باعزیز روبه رو بشم و فوقش اگرم فردایی بود میگم قبول نشدم وتمام!


🌙
🌙
🌙
🌙🌙🌙🌙🌙🌙

1403/08/11 21:41

💚 🌱 💚 🌱

#552

_ چاییت سرد شده عزیزم بده واست عوض کنم!

دست هام که هیچی حتی صدامم میلرزید.
_دست شما درد نکنه پروانه خانوم نیازی نیست.. اگه اجازه بدین من دیگه رفع زحمت کنم..

عماد باتن صدایی که طبق شناختی که ازش داشتم عصبی بود، حرفمو قطع کرد وگفت:
_جایی نمیری! قرار کاری فردا روهم کنصل میکنی...!

باحرص و نفرت نگاهش کردم اما با لحن آروم و کنترل شده ای پرسیدم:
_یعنی چی؟ چرا کنصل کنم؟

اخماشو کشیدتوهم و بابدخلقی گفت:
_چون اجازه نمیدم این کار رو بکنی.. هنوز اونقدذ بی غیرت نشدم بذارم عکس زنم تو آلبوم و کاتالوگ فروشگاه و مغازه هاباشه و هزارجور نامحرم ببینه!

ابروهام از تعجب بالا پرید و چشم هام گرد شد!
یه جوری حرصم گرفته بود دلم میخواست میز جلو مبلی رو باتموم محتویات روش بکوبم توسرش و بگم:
تویکی خفه شو بیشرف بی غیرت! خیلی غیرت حالیته برو سر جوجو جونت پیاده کن!

اومدم بگم به تو ربطی نداره توچیکاره ی منی که عزیز گفت:

_انگار شما دوتا هنوز کارد و پنیرید! چرا موقع حرف زدن چماق دستتونه؟


🌱 💚 🌱 💚

1403/08/11 21:57

🌙 🦋 ✨ 🦋 🌙

#553

عماد که هنوزم توی توهم و جو غیرتی بازیش بود جواب داد:
_نمیبینی کاراشو عزیز؟ عمدا میکنه تا حرص منو دربیاره!
توقع داری بشینم قربون صدقه ش برم؟

قلبم داشت از دهنم بیرون میزد... دلم میخواست تیکه تیکه ش کنم و به هزاران قسمت تبدیلش کنم.

باچشم هایی که ازشدت هنگ کردن نزدیک بود جربخوره به عزیز نگاه کردم و گفتم:
_چیکار کردم مگه؟

عزیز که حالا صورتش رنگ پریده به نظر میرسید باصدایی که از ته چاه بیرون میومد گفت:

_بس کنید... اگه قراره بازم دعوا کنید من همین الان برمیگردم خونه خودم و تاروزی که زنده م نمیخوام هیچکدومتونو ببینم...
منو عماد همزمان باهم گفتیم: عزیززززز

_بسه گفتم با جفتتونم! پاشید برید توی اتاق و سنگاتونو وا بکنید تاوقتیم تموم نشده حق ندارید بیاید بیرون!
_عزیز؟
_نمیخوام چیزی بشنوم همین امروز یا رابطه تونو درستش میکنید یا واسه همیشه تمومش میکنین!

اومدم حقیقت رو بهش بگم و اون روی عماد خائن رو نشونش بدم که دستاشو به نشونه ی سکوت بالاگرفت و گفت:
_زندگی نه بچه بازیه نه ما مسخره ی شماهستیم که یه روز عاشق بشید یه روز راحت قید همو بزنید و بگید همه چی تموم شد!
اگه قراره تموم بشه واسه همیشه تمومش کنید و بعد اون حتی اگر به قیمت جونم هم تموم بشه هیچ راهی واسه برگشت ندارید اینو خوب توگوشاتون فرو کنید...
حالاهم قلبم درد میکنه بلندشید برید توی اتاق فکراتونو بکنید...

🌙 🦋 ✨ 🦋 🌙

1403/08/11 22:09

🎀 ❤ 🎀

#554

بازم نشد حرف بزنم.. بازم از گفتن حقیقت دور شدم ومجبور شدم زبون به دهن بگیرم.. وقتی فهمیدم قلبش دردگرفته خفه خون گرفتم و طبق معمول سکوت کردم!

عزیز از جاش بلند شد و رفت توی اتاقش!
پروانه مثل مجسمه خشکش زده بود و بهت زده فقط به نقطه ای خیره شده بود!

دلم میخواست برم.. دلم به هرجهنمی راضی بود به جز اینجا
باحس کردن درد زیاد کف دستم به خودم اومدم..
انگار تموم حرصمو توی ناخن هام که قصد داشت گوشت دستمو سوراخ کنه جمع شده بود!

بانفرت به عماد نگاه کردم و اومدم دهن باز کنم که باچشم به پروانه اشاره کرد و بدون حرف دستش رو به طرف اتاقش درازکرد..
زیرلب از پروانه معذرت خواهی کردمو ازجام بلند شدم همراه عماد به طرف اتاق رفتیم!

عمادم پشت سرم اومد به محض اینکه وارد اتاقش شدیم در رو بست بهش حمله کردم.. باجفت دست توی سینه ش کوبیدم و گفتم:
_منو صدا کردی بیام اینجا دوباره بلای دیروز رو به سرم بیاری؟
یاصدام زدی بیام جوجو جونت رو به رخم بکشی! توکی هستی که واسه من تعیین تکلیف میکنی؟

باصدای عصبی رو کرد بهم و گفت:
_یه بار چیزی بهت نگفتم پررو نشو!
دفعه آخرت باشه دست رو من بلند کردیا! کاری نکن بیخیال زن بودنت بشم و بزنم داغونت کنم!

🎀 ❤ 🎀

1403/08/11 22:17

بریــم واسه پارتــای پایانـــی امشــب 😽🌙

1403/08/11 23:29

💚🌱💚
💚🌱
💚

#557

پوزخندی زد وبا کنایه گفت:
_فعلا که رو دستت نیومده و واسه سوپرایزی که کردی بالاترین مقام رو داری و صدر نشین هستی!

مثل خودش پوزخند زدم..
_حرفات واسم هیچ ارزشی ندارن.. اما مطمئن باش بعداز این شاهد سوپرایزهای هیجان انگیز زیادی خواهی شد..

_بعداز اینی وجود نداره.. خودتم خوب میدونی اگه بخاطر عزیز مجبور نمیشدم هرگز حاضرنبودم ببینمت! چه برسه به اینکه توی خونه ام تحملت کنم!

_حق داری خب..منم جای توبودم نمیخواستم.. منم اگه مثل تو فورا جایگزین واست میذاشتم، حتی اگه اجبارا میخواستم هم امکانش نبود بتونم تحملت کنم..

_آره حیف شد.. متاسفانه تیرت به سنگ خورد.. اومدی رو دست بزنی رو دست خوردی!
قطره اشکی سمج گوشه ی چشمم سرخورد و آبرو داری نکرد..

سکوت کردم..باپشت دست اشکمو پس زدم.. چشم هامو بستم و نفس عمیق کشیدم.. دلم نمیخواست جلوش ضعف نشون بدم و حقیرتراز اینی که هستم بشم!

_چی شد؟ جوابی نداری نه؟
چندتا نفس عمیق کشیدم و آهسته گفتم:
_یه کم پیش گفتم که حرفات واسم بی ارزشه.. لازمه تکرار کنم؟
روی تختش دراز کشید و بامکث طولانی گفت:

_نیست.. خودمم واست بی ارزش بودم توقعی ازت ندارم ..

💚🌱💚
🌱💚
💚

1403/08/11 23:31

🌙🦋✨

#558

مچ دستم بخاطر پیچوندن و فشار زیاد ازشدت سرخی به کبودی میزد..
بابغض زیرلب و آروم زمزمه کردم؛
_الهی دستت بشکنه..

اما انگار خیلی هم آروم نگفته بودم چون صدای نکره اش بلندشد..
_بادعای گربه سیاه بارون نمیاد!
_گربه تویی! نیازی به گفتن من نیست

کافیه چشماتو بازکنی! اونوقت میفهمی خدا منتظر من نشده و قبل ازاین ها دستت وبال گردنت شده!
_اتفاقا برعکس.. این دفعه خواست خدا نبود..

این دفعه خودم خواستم تا هیچوقت این روزها ازیاد نبرم.. دستی که نمک نداره باید بشکنه..
_خوبه! خوشحالم که به این نتیجه رسیدی!

جوابی نداد.. بدون حرف ساعدش رو، روی چشم هاش گذاشت و من هم دیگه حرفی برای گفتن نداشتم..
باید میرفتم اما نمیدونم چرا هنوزم توی اون اتاق و اون خونه مونده بودم!

نمیدونم چرا با وجود اون همه تحقیر و دعوا وکتک هنوز اونجا بودم؟!
نمیدونم.. نمیدونممم چرا با وجود اینکه میدونستم بعدی وجود نداره، از تهدید عزیز ترسیده بودم

که اگه تموم بشه واسه همیشه تموم میشه وراه برگشتی نیست!
واقعا نمیدونم منتظر چه برگشتی بودم و نگران چی بودم

🦋🌙✨

1403/08/11 23:31

🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋

#559

چند دقیقه توی سکوت گذشت و اشک های من داشت شدت میگرفت که باصدایی که از ته چاه درمیومد نالیدم:
_من میخوام برگردم خونه.. نمیخوام اینجا باشم!

بدون اینکه تغییری توی حالتش بده گفت:
_به پاهات زنجیر وصل کردم؟
_زنجیر بزرگ تر ومحکم تراز اینکه نمیدونم باید چه خاکی توسرم کنم؟

من نیومدم که شکنجه بشم.. این رسمش نبود..
توی تختش نشست وکلافه نگاهم کرد!
بامکث طولانی گفت:
_برو آماده شو! خودم می برمت!

_من باتو تا بهشت هم نمیام.. فقط یه کاری کن بتونم بدون ناراحت کردن مادربزرگت گورمو گم کنم، بعدش خودم راه رو بلدم!

_جای چرت وپرت گفتن پاشو برو آماده شو و بقیه اش رو بسپربه من.. تا ازخونه بیرون نزدیم هم سعی کن سکوت کنی و هیچ حرفی نزنی!

قبول کردم.. تنهاچیزی که اون لحظه میخواستم رفتن از اون خونه بود پس فورا قبول کردم و ازجام بلندشدم و به ‌طرف در رفتم!

🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋

1403/08/11 23:32

🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋

#560

خداروشکر عزیز توی اتاقش بود و پروانه هم توی آشپزخونه مشغول بود و کسی حواسش به من نبود...
بیصدا ویواشکی رفتم از اتاق مهمان لباس هامو پوشیدم..

توی آینه به خودم نگاه کردم.. باحسرت و افسوس برای خودم سری تکون دادم.. چندساعت پیش چطوری اومده بودم وحالا چی به روزم اومده بود..

زیرچشم هامو که بخاطر گریه سیاه شده بود با دستمال پاک کردم، ازتوی کیفم پدآرایشمو برداشتم و رد اشک هارو با پودر پوشوندم و درآخر یه کوچولو رژ لب زدم..

دلم نمیخواست آخرین تصویری که ازمن توی ذهنش میمونه، صورت زار و گریانم باشه..
چندتا نفس عمیق کشیدم، کیفمو برداشتم واز اتاق اومدم بیرون!

بادیدن عزیز توی پزیرایی یک لحظه جا خوردم.. فورا خودمو جمع کردم و بالبخند نگاهش کردم!
_داری میری عزیزم؟

اومدم جواب بدم که عماد درحالی که لباس های بیرونیش رو پوشیده بود از اتاقش اومد بیرون وجای من جواب داد:
_آره.. بااجازتون من گلاویژ رو میبرم میرسونم، زود برمیگردم...

تیشرت سفید وشلوار جین یخی.. چقدر بهش میومد.. انگار معشوقه جدیدش نه تنها افکارش، بلکه تیپ واستایلشم عوض کرده بود!
باحسرت آهی کشیدم و نگاهمو ازش گرفتم..

واسه خداحافظی به عزیز نزدیک شدم و گفتم:
_حلال کنید عزیزجونم.. باعث آرامش شما هم شدیم..
_مشکلات واسه همه اس.. حتما که نباید همش توروزای خوب کنارهم باشیم!

🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋

1403/08/11 23:34

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1403/08/11 23:39

دفتر نقاشی خدا همیشه زیباست
اما فصل پاییز را برای دل خودت،
آرام تر ورق بزن؛
و تمامی رنگ ها را به خاطر بسپار؛
که عشق لابلای همین رنگ های زیباست.
🍂🍁

ظــهــرتون بخـــیر 😽💞

@romankadee 🌟

1403/08/12 11:48

بریم واسه شروع پارت گذاری امروز 🚶❤

1403/08/12 12:02

💚🌱💚🌱
🌱💚🌱
💚🌱
🌱

#561

دستش رو گرفتم و با صدایی که باجون کندن لرزشش رو کنترل کرده بودم گفتم:
_خدابه شما عمرطولانی بده..
گونه ام رو بوسه زد و گفت:
_الهی عاقبت بخیر بشی مادر!

عماد_بریم؟
بدون اینکه نگاهش کنم سری به نشونه ی تایید تکون دادم و با پروانه هم خداحافظی کردم و به طرف در خروجی رفتم!

عمادم پشت سرم اومد.. هنوز به در نرسیده بودیم که عزیز گفت:
_فکرنمیکنید قبل از رفتن باید تکلیف موضوعی رو روشن میکردید؟

باحرف عزیز قلبم ریتم گرفت.. حق با عزیز بود.. حقیقت ممکنه تلخ باشه اما یک باربرای همیشه باید روشن میشد..
عماد که انگار متوجه منظور عزیز نشده بود با گیجی پرسید:

_چه موضوعی؟
عزیز دست به سینه بهمون نزدیک شد و جواب داد:
_قرار بود برین تواتاق چیکار کنین؟ مگه قرار نبود حرف هاتونو بزنید و نتیجه رو به من بگید؟

توی سکوت منتظر عماد شدم.. بغض سنگین توی گلوم داشت خفه ام میکرد!
اما عماد برعکس من آروم بود.. سنگ دل وبی رحم بود..

با اعتماد به نفس ابرویی بالا انداخت و گفت‌؛
_گرفتیم دیگه! دارم میرم گلاویژ رو برسونم خونشون!
_یعنی چی؟ میشه من روهم از تصمیمتون آگاه کنید؟

_یعنی بعداز این گلاویژ راه خودشو میره من هم راه خودم..
شما گفتی یک راه انتخاب کنیم ماهم جدایی رو انتخاب کردیم.. بدون هیچ دعوا وبحثی.. کاملا دوستانه!

💚🌱💚🌱
🌱💚🌱
💚🌱
🌱

1403/08/12 12:03

🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋

#562

چشم هام سیاهی رفت.. چندثانیه پلک هامو روی هم گذاشتم تا کنترل خودمو به دست بیارم! انگار تازه باورم شد که همه تموم شداشک توی چشم هام جمع شد..

نه نه گلاویژ الان وقتش نیست.. نباید بکشنی الان وقت شکستن نیست..
سرم روپایین انداختم تا کسی متوجه چشم های رسواگرم نشه..

_خیلی خب! این تصمیم آخرتونه دیگه؟! از این در که پاتونو بیرون بذارید، هیچ راه برگشتی ندارید! از تصمیمتون مطمئن هستید دیگه؟

نگاه عزیز به من بود اما جوابم جز سکوت چیزی نبود چون قدرت حرف زدن نداشتم!
_آره.. مطمئنا بیشتراز ادامه دادن پایان خوشی نداره و بهتره که همینجا تموم بشه!

آرامش و پرقدرت حرف زدن عماد لجم رو درمی آورد..
چقدر راحت به رابطه های عاطفیش پایان میداد..
دلم برای خودم و قلبی که قرار بود کلی عذاب بکشه میسوخت!

_گلاویژ جان تو نمیخوای حرفی بزنی مادر؟
لب گزیدم و توی دلم امام حسین رو صدا زدم وازش خواستم اونقدری بهم قدرت بده بتونم بدون آبرو ریزی حرف بزنم

و ریزش اشک هایی که پشت پلکم جاخوش کرده بود رو کنترل کنم..

🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋

1403/08/12 12:04

🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸


#563

نفس عمیقی کشیدم وسعی کردم عمادی که عاشقش بودم رو فراموش کنم و به این مرد بی رحمی که حالا معشوقه ای جز من داره فکرکنم..

همه ی این فکرها توی چندثانیه کوتاه ازذهنم گذشته بود..
سرم رو بالا گرفتم و به عزیز نگاه کردم..
_حرفی برای گفتن ندارم عزیزجون..

عماد زحمت همه ی حرف های من رو کشید.. باهم، هم نظریم و به نظرمن هم بیشتراز این دادمه دادن، عاقبت خوبی نداره!
باحسرت آهی کشید و سری به نشونه ی تایید تکون داد!

_باشه.. اگه شما راضی هستید من هم راضی میشم.. حتما حکمت و مصلحت خداست.. راضیم به رضای خدا..
قطره اشکی که ازچشمش چکید رو با دستش پاک کرد وادامه داد:

_شاید سهم من هم از مادر بودن انتظار باشه..
_ نگران عماد نباشید این تصمیم به تنهایی گرفته نشده و خود عماد پیش قدمش شده

وقرار نیست غصه ی چیزی رو بخوره.. لبخندی غمگین زدم و ادامه دادم:
_حتی به زودی هم باعشق جدیدش آشنامیشید..

باغصه خوردن برای آینده ای که بدون شک قشنگ و روشنه خودتونو اذیت نکنید..
بدون حرف سرتکون داد که با گفتن خداحافظ به جو سنگین بینمون پایان دادم

🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸

1403/08/12 12:04

🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸


#564

باقدم های بلند خودمو به درخروجی و بعدش هم به حیاط رسوندم!
عماد هم پشت سرم راه افتاد.. هراندازه که عاشقش بودم به همون اندازه هم ازش متنفر بودم!

شایدم بیشتر.. آرزو کردم نفرتم هرچه زودتر عشق توی قلبم شکست بده و فراموشش کنم!
اومد بره سوار ماشینش بشه که مانعش شدم!

_نیازی به اومدن و رسوندن من نیست.. متشکرم.. خودم راه رو بلدم..
_نمیشه خودم میرسونمت!
بادلخوری نگاهش کردم و با مکث گفتم:
_خداحافظ برای همیشه!

ازکنارش گذشتم که گفت:
_صبرکن برسونمت.. نمیخوام اتفاقات روز گذشته تکرار بشه!
به طرفش برگشتم..

_نگران نباش.. تکرار نمیشه.. روز گذشته دوستت داشتم.. الان حتی کلمه اش هم نمیتونم درک کنم.. امروز هیچ چیزیش شبیه دیروز نیست.. خداحافظ

ازخونه زدم بیرون.. حالم خوب نبود.. پاهام سنگین شده بود..انگار دوتا وزنه صد کیلویی به پاهام وصل بود و برای راه رفتن به مشکل خورده بودم..

باجون کندن خودمو به خیابون اصلی رسوندم و تاکسی دربست گرفتم..
آدرس رو به راننده گفتم و چشم هامو بستم..

چشم هامو بستم ومرور کردم تصویر پراعتماد به نفس و مغرور عماد رو..
مرور کردم و آرزو کردم که من هم یک روز مثل اون محکم و با همه وجودم بگم که دوستش ندارم..

مرور کردم و به خودم وقلبم قول دادم که فراموشش کنم.. مرور کردم و باخودم عهد بستم دیگه هیچوقت عشق رو توی زندگیم راه ندم

🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸

1403/08/12 12:05

🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸

#565

عماد:

بارفتنش حس کردم نفسم بالا نمیاد.. انگار وزنه ی سنگینی روی قفسه ی سینه ام بود و اجازه نمیداد نفس بکشم!
کلافه چنگی به موهام زدم و رفتم روی صندلی توی حیاط نشستم..

دلم نمیخواست با عزیز رو به رو بشم!
روم نمیشد توی چشم هایی که بخاطر من و طالع سیاهم غم گرفته بود نگاه کنم..
سرم درد میکرد.. خیلی زیاد..

دلم میخواست اونقدر بکوبمش توی دیوار تا مغزم آروم بگیره! توی سرم هیاهو بودو صداهای داخلش به شدت آزار دهنده..
همونطور مشغول فکرکردن بودم و بادستم روی میز ضرب گرفته بودم

که صدای عزیز رشته ی افکارم رو پاره کرد!
_نرفتی؟
به طرفش برگشتم و درحالی که نگاهمو ازش می دزدیدم گفتم:
_نه قربونت برم.. قبول نکرد!

_چرا؟
باحسرت آهی کشیدم و شونه ای بالا انداختم!
_دلش نخواست برسونمش!
اومد روی صندلی رو به روم نشست و گفت؛

_چی شد که اینجوری شد؟ نمیخوای بامن حرف بزنی مادر؟
_شما تاج سرمن هستی عزیز.. تنها کسی که توی دنیا دارم.. اما منو ببخش قربونت برم، دلم نمیخواد راجع بهش حرف بزنم..

🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸

1403/08/12 12:05

🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸

#566

توی سکوت بادلخوری نگاهم کرد و بعد نگاهشو به آسمون دوخت..
یه کم که گذشت باصدای غمگینی گفت:

_عشق وعاشقی ها چقدر آبکی شده..
جوون ها چقدر راحت از عشقشون میگذرن..

زمان ما یا چیزی عشق وجود نداشت یااگر عاشق میشدیم دیگه تموم بود!
دنیارو توچشم های معشوقمون میدیم!

اینجوری مثل الان نبود که! با کلمه ی تفاهم شروع و با توافق تمومش کنیم!
این چیزا واسه ما معنی نداشت..

البته که هیچ انسانی، هیچ بنده ی خدایی بی عیب و نقص ساخته نشده.. مثلا همین بابا بزرگ خودت،!

از نظر خانواده ام و همه ی اقوام بدترین بداخلاق ترین مرد دنیا بود..
هرکی از راه میرسید توی همون برخورد اول، یواشکی به من میگفت

خدا به دادت برسه تو چطور این گنده دماغمو تحمل میکنی ویا دوستش داری؟!
اما ما عاشق هم بودیم..

اون موقع ها اسمش عشق نبود.. خاطرخواهی بود! چون خاطر همو میخواستیم باهمه خوب وبد هم میساختیم..

🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸

1403/08/12 12:06

🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸

#567

خطا میکرد می بخشیدم، خطا میکردم چشم پوشی میکرد..
بعضی وقت ها، دعوا که میکردیم اونقدر شدید میشد وکار به جاهای باریک کشیده میشد

که باخودم میگفتم دیگه نمیتونم به زندگی ادامه بدم..
اما فقط کافی بود عمیق تر بهش فکرکنم..

همین که فکر میکردم ممکنه دیگه نبینمش در حلقم کیپ میشد و سقف آسمون واسم کوتاه میشد..

بافکراینکه اگه ازش جدا بشم ممکنه بره زن بگیره و دیگه منو نخواد نفسم بند میومد ودلم هول میشد.. قلبم دیگه اجازه نمیداد بیشتراز اون فکرکنم..

فورا پامیشدم با بهونه های مختلف دور وبرش می چرخیدم تا دوباره آشتی کنیم!
اما حالا؟!! جوون ها به راحتی ازعشقشون میگذرن و میرن سراغ نفر بعدی!

انگار زمان ما عشق وعاشقی یه جور دیگه ای قشنگ و محکم و پایند بود!
تواین دوره زمونه عشق ها بوی لجن گرفته!

خدامیدونه چه بلایی سر جوون های امروزی اومده.. هرچی که هست عاقبت خوبی درش نمی بینم

🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸

1403/08/12 12:06

🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸

#568

باحرف های عزیز هرلحظه قلبم سنگین تر میشد وراه نفسم بسته تر..
دلم میخواست بگم من هم بخاطر همین فکرها ازش گذشتم..

فکر اینکه یکی دیگه بهش ‌دست زده.. لمسش کرده.. فکر اینکه یکی دیگه لب هاشو بوسیده داره از پا درم میاره..

دلم میخواست بگم عزیزمن الان توی همون شرایطی هستم که فکرش رعشه جون انداخته..
دلم میخواست بیخیال غرورم بشم و بشینم از دلتنگیم و حال خرابم واسه عزیز حرف بزنم و ساعت ها روی دامنش زار بزنم اما ممکن نبود..

نباید گذشته تکرار میشد.. عزیز نباید یکبار دیگه شکستنم رو میدید!
هرچند این شکستن خیلی با گذشته ام فرق داشت..

خیلی خیلی دردناک تربود چون صحرا روهیچوقت به اندازه ی گلاویژ دوست نداشتم..
دوست داشتن صحرا از بچگی توی قلبم شکل گرفته بود

فکر میکردم بالاتر از اون عشق هرگز وجود نداره اما با اومدن گلاویژ، معنی و طعم واقعی عشق رو چشیدم!

افسوس و صد افسوس که بازهم اشتباه عاشق شدم...

🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸

1403/08/12 12:06