🌙🌙🌙🌙🌙
🌙
🌙
🌙
#545
_ببخشید انگار بدموقع مزاحم شدم.. فکرنمیکردم اینقدر زود آشتی کرده باشید!
عماد بالبخندی مسخره که بیشتر دیونه ام میکرد گفت:
_فدای سرت ماه بانوی من..
فقط داشتیم حرف میزدیم.. هنوز آشتی درکار نیست! روبه من کرد، چشمکی زد وادامه داد:
_مگه نه؟
اومدم بگم تو غلط کردی ولی حرفمو خوردم
جوابی ندادم و باچشم های ریز موشکافانه نگاهش کردم که بازم به حرفاش اضافه کرد:
_هنوز خیلی مونده تا دلمو به دست بیاره و ببخشمش..
دستمو یواشکی پشت عماد بردم و باتموم قدرتم ناخنم رو توی گوشتش فرو کردم و لبخند اجباری روی لبم نشوندم و فقط سرمو به نشونه تایید تکون دادم!
من زورم کم بود وجون توانگشت هام نبود یا بدن عماد ازسنگ بود رو نمیدونم! اما بااینکه خودم حس میکردم انگشت هام داره خُرد میشه، عماد حتی یک میل هم تکون نخورد وعکس العملی ازخودش نشون نداد!
عزیز با ذوق و چشم هایی که ازخوشحالی برق میزد گفت:
_من دیگه کاری به اون قسمتش ندارم..
بقیه اش رو بذارید واسه بعد.. ناهار آماده وسفره پهنه.. بفرمایید واسه نهار از دهن نیوفته..
من به سکوتم ادامه دادم و عماد گفت:
_چشم.. دستت دردنکنه عشقم.. ماهم چندثانیه دیگه میایم قربونت برم!
🌙
🌙
🌙
🌙🌙🌙🌙
1403/08/11 21:40