The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸

#569

وقتی دید قصد حرف زدن ندارم با تاسف سری تکون داد و گفت؛
_قصد شکستن سکوتت رو نداری ومن هم اصراری برای شکستنش ندارم اما..

فراموش نکن من تورو بزرگت کردم!
خوب میدونم پشت این سکوت و چشم های نم زده و غمزده چی پنهان شده!

گلاویژ تموم شد و رفت..
اما بعداز این سعی کن تو زندگیت بزرگی کنی و بزرگ رفتار کنی!

خیلی ها رو دیدم.. خیلی ها میشناسم با لجبازی فرصت هایی رو توی زندگی ازدست دادن که سالها حسرتش رو خوردن!

ازجاش بلند شد و همزمان که به طرف خونه میرفت گفت؛
_میخوام برگردم خونه..

غصه خوردنت تموم شد بیا واسه من یه بلیط بگیر!
_کجا؟ توکه تازه اومدی! چرا میخوای بری‌؟

_اومدم ببینمت دلم آروم بگیره.. خداروشکر حالت خوبه...
میون حرفش پریدم و گفتم:

_حالم خوب نیست عزیز.. توروخدا نرو.. تنهام نذار..

وقتی دید قصد حرف زدن ندارم با تاسف سری تکون داد و گفت؛
_قصد شکستن سکوتت رو نداری ومن هم اصراری برای شکستنش ندارم اما..

فراموش نکن من تورو بزرگت کردم!
خوب میدونم پشت این سکوت و چشم های نم زده و غمزده چی پنهان شده!

گلاویژ تموم شد و رفت..
اما بعداز این سعی کن تو زندگیت بزرگی کنی و بزرگ رفتار کنی!

خیلی ها رو دیدم.. خیلی ها میشناسم با لجبازی فرصت هایی رو توی زندگی ازدست دادن که سالها حسرتش رو خوردن!

ازجاش بلند شد و همزمان که به طرف خونه میرفت گفت؛
_میخوام برگردم خونه..

غصه خوردنت تموم شد بیا واسه من یه بلیط بگیر!
_کجا؟ توکه تازه اومدی! چرا میخوای بری‌؟

_اومدم ببینمت دلم آروم بگیره.. خداروشکر حالت خوبه...
میون حرفش پریدم و گفتم:

_حالم خوب نیست عزیز.. توروخدا نرو.. تنهام نذار..

🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸

1403/08/12 12:07

🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸


#570

عزیزراه رفته رو برگشت و سرم روی آغوشش گرفت..
دستمو دور کمرش حلقه کردم و اجازه دادم بغض راه گلوم رو باز کنه..

_توکه اینقدر دوستش داری چرا گذاشتی بره؟
_دوستش ندارم عزیز.. ازش متنفرم.. اونقدر ازش متنفرم که نمیدونم چطور بانبودش زندگی کنم..

_ببخش مادر..
اگه تا این حد نبودش اذیتت میکنه از اشتباهش چشم پوشی کن و ببخشش!

_نمیتونم.. نمیتونم عزیز دست خودم نیست.. نمیتونم ببخشمش!
_چرا؟ مگه چیکار کرده که بخشیدنش واست غیرممکن شده؟

اگه به من بگی شاید بتونم کمکت کنم و راهی جلوی پات بذارم!
_نرو.. تنهایی نمیتونم فراموش کنم..

دردوغم هام توی تنهایی هزار برابر میشه! باموندنت کمکم کن.. فقط همین!
_خیلی خب گریه نکن نمیرم.. قوی باش پسرم.. مرد گریه نمیکنه!

خودمو محکم تر بهش چسبوندم و باگریه گفتم:
_بخدا مردهم دل داره عزیز.. مردهم یه جاهایی میشکنه..
دستش رو بانواز توی موهام کشید وگفت؛

_قربون دلت بشم جگرگوشه ام.. عزیز بمیره تورو توی این حال نبینه.. نکن مادر.. اینجوری نسوزون منو.. آروم بگیر دردت به سرم!

🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸

1403/08/12 12:07

🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸

#571

یه کم که آروم شدم از آغوش عزیز جداشدم..
دماغمو بالا کشیدم و گفتم:
_معذرت میخوام اگه ناراحتت کردم.. دلم خیلی سنگینی میکرد!

لبخند مهربون غمگینی زد و دست هاشو غالب صورتم کرد وگفت:
_حالا دیگه سبک شدی؟ آروم شدی؟
سری به نشونه ی تایید تکون دادم وگفتم:

_کاش میشد حافظه ی آدم هارو دستکاری کرد.. کاش میشد زمان رو به عقب برگردونیم..
_نمیخوای واسم تعریف کنی؟

نمیخوای بگی چی شده که بخاطرش جدایی روانتخاب کردی؟
سرم رو پایین انداختم و با حسرت آهی کشیدم...

_نمیدونم.. شاید یه روز واست تعریف کردم..
_خیلی خب.. اصرار نمیکنم.. نمیخوام اذیتت کنم.. منتظر میمونم تا خودت واسم تعریف کنی!

ازجام بلند شدم و گونه اش رو بوسه زدم وگفتم:
_بیابریم داخل قربونت برم.. زیاد سرپا موندی خسته ات کردم..

دستش رو گرفتم و باهم برگشتیم خونه!
_برو یه کم دراز بکش استراحت کن.. منم برم به رضا زنگ بزنم ببینم کارهای ماشینم رو چیکار کرده وبه کجا رسونده!

_باشه پسرم.. قبلش قرص هاتو بخور.. اگه داروهاتو سروقت نخوری خوب نمیشیا!
_چشم! داروهامم میخورم..

🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸

1403/08/12 12:19

🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸


#572

رفتم توی اتاقم و روی تخت دراز کشیدم..
اومدم گوشیمو از روی پاتختی بردارم که چشمم به گل سر فیروزه ای که برای گلاویژ بود افتاد..
ازجام بلند شدم و رفتم گل سر رو برداشتم!

یه کم نگاهش کردم و بی اراده به دماغم نزدیکش کردم و بو کشیدم..
تصویر صورتش موقع گریه کردن، توی ذهنم نقش بست..

دلم میخواست برای اون اشک ها جونمو بدم اما.. اون لیاقتش رو نداشت..
بی لیاقت ترین آدم زندگیم بود..
باحرص گل سر رو روی پاتختی انداختم و برگشتم توی تختم!

شماره ی رضا رو گرفتم و بادیدن اسمش که جوجو سیوش کرده بودم پوزخندی روی لبم نشست..
باپچیده شدن صدای رضا توی گوشی، رشته ی افکارم پاره شد

_سلامون علیکم برادر واحدی!
_سلام خوبی؟ کجایی؟
_مرسی توخوبی؟ اوضاع دستت چطوره؟

به دستم نگاهی انداختم و گفتم:
_بهترم.. آهسته ادامه دادم؛
_حداقل دردش از دردقلبم خیلی کمتره!
_ای بابا.. اگه بگم اوضاع روحی تو روی روحیه ی منم تاثیر گذاشته باورت میشه؟

_درست میشه! صبح میشه این شب.. میگذره!
_دلم میخواد بهت بگم یکبار دیگه بخاطر دلت هم که شده به گلاویژ فرصت بدی اما اخلاقت گوه تر ازاین حرفاست!

🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸

1403/08/12 12:19

🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸

#573

_پس نگو.. ترجیح میدم از اون چیزی نشنوم!
_داری اشتباه میکنی عماد! به امام حسین گلاویژ از گل هم پاک تره!
_رضااااا! گفتم نمیخوام چیزی بشنوم!

_به جهنم! اونقدر به لجبازی و غد بازی های مسخره ات ادامه بده تا جونت دراد! دست آخر اونی که پشیمون میشه و توحسرت اشتباهاتش میمونه تویی!

_مهم نیست! زندگی من هیچوقت روال عادی نداشته اینم رو همش.. بهتره ادامه ندیم واین بحث مسخره رو تمومش کنیم.. کجایی؟

_باشه داداش هرچی توبخوای.. من دیگه حرفی نمیزنم! خونه ام.. نیم ساعتی هست رسیدم!
_ماشینم چی شد؟ تونستی از پارکینگ آزادش کنی؟

_واسه تونستن که میتونم اما توی پرونده تصادف رو عمدی نوشتن وباید خسارت بدی!

خودمم میدونستم عمدا اون کار رو کرده بودم اما دلم نمیخواست نه رضا ونه هیچکس دیگه از این موضوع چیزی بفهمه!

_ای بابا این دیگه چه وضعشه؟! مملکت کشکی و هرکی هرکی شده! مگه آدم دیونه اس عمدا جون خودشو به خطر بندازه!

ببین بی انصاف ها واسه اینکه پول زور از مردم بگیرن چه کارها که نمیکنن!
حالا بایدچیکارکنیم؟ چقدر خسارت میخوان؟

_نمیدونم.. فردا قاضی پرونده تصمیم میگیره ورقمش رو اعلام میکنه! فردا معلوم میشه!
پوووف کلافه ای کشیدم وگفتم:
_باشه پس بهم خبربده!

🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸

1403/08/12 12:20

🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸

#574

یه کم دیگه حرف زدیم و اومدم خداحافظی کنم که گفت:
_راستی عماد ماجرای اس ام اس ها به کجا رسید؟ نتیجه داد؟

_آره تونستم یه کم بسوزونمش اما فکرنمیکنم هیچوقت به گردپای سوختن من برسه!
_دیونه ای بخدا..

نمیخوام دوباره بحث رو باز کنم اما بنده خدارو بیگناه سوزوندی و بعدها خودت میفهمی و متوجه اشتباهت میشی!

_یه کاری میکنی رضا؟
_هوم؟! چیکار؟
_بایه خداحافظی خوشحالم کن!
_بیشعور! لیاقت نداری خب! گمشو!

تک خنده ای که بیشتر پوزخند بود کردم و گوشی رو قطع کردم!
گوشی رو روی پاتختی گذاشتم و دوباره چشمم به گل سر افتاد..

دلم نمیخواست هیچ اثر وخاطره ای از اون داشته باشم..
باحرص بهش چنگ زدم و انداختمش توی سطل آشغال گوشه ی اتاقم!
_جای خاطراتت فقط توی سطل آشغاله!

باحرفی که زدم یاد جمله ی خودش افتادم که روز گذشته بهم گفته بود..
"جای تو توی سطل آشغال کنار زباله هاست، نه توی قلب من"

بانفرت پوزخندی زدم و زمزمه کردم:
_این جمله مختص خودته وچقدر بهت میاد! دختره ی نجس!

🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸

1403/08/12 12:20

🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸

#575

اونقدر فکرکردم که نفهمیدم کی چشم هام گرم خواب شد و خوابم برد..
باصدای در اتاقم چشم هامو باز کردم

باچشم های نیمه باز به عزیز که حالا توی چهارچوب در ایستاده بود نگاه کردم
_خواب بودی پسرم؟ معذرت میخوام بیدارت کردم، فکرنمیکردم خواب با‌‌شی!

توی تختم نشستم و گفتم:
_نه بابا این حرفا چیه قربونت برم اصلا مهم نیست!
فکرکنم زیاد خوابیدم، سرم درد گرفته.. ساعت چنده؟

اومد کنارم روی تخت نشست و گفت:
_نمیدونم.. حساب ساعت وزمان از دستم رفته.. دیگه باید هشت شده باشه..
چشم هامو بادرد روی هم گذاشتم و آهسته گفتم:

_چقدرخوابیدم.. اصلا نفهمیدم کی خوابم برد!
_میخوای واست مسکن بیارم؟ یکساعت دیگه هم وقت داروهات میرسه.. اگه میتونی تحمل کن همون موقع بخور!

بادستم شقیقه ام رو ماساژ دادم و گفتم:
_سرم داره میترکه.. انگار یه توپ بزرگ توی سرمه و باتکون خوردن جابجا میشه!
پلکم روپایین کشید و طبق تجربه ی خودش گفت؛

_چشمات کاسه ی خونه و مطمئنا فشارت بالا رفته.. صبرکن برم از داروهای خودم قرص فشار واست بیارم.. اگه خوب نشدی بریم دکتر!

لبخندی زدم و گونه اش رو بو‌سیدم و گفتم:
_قربون دارو تجویز کردنت بشم عشق من.. مرسی!

🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸

1403/08/12 12:21

🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱
🌱🌱
🌱

#577

دستشو گرفتم جلوی صورتم و بهش بوسه زدم..
_نه دورت بگردم.. یه سردرد ساده اس خوب میشه دیگه.. قربون دستات بشم!
_همه چی رو ساده نگیر مادر..

تو تصادف کردی وبه تازگی یه خطر بزرگ رو پشت سرگذاشتی.. میترسم خدایی نکرده ضربه ای به سرت خورده باشه...

بیا بریم دکتر.. اینجوری هم خیال من رو راحت میکنی هم زودتر خوب میشی!
دوباره دراز کشیدم ودستشو که هنوزم توی دستم بود روی سرم گذاشتم وگفتم:

_نگران نباش عشقم.. دست هات شفاست یه کوچولو سرم رو ماساژبدی خوب میشم!
_آخه من اینجوری استرس میگیرم مادر!

_استر‌س واسه چی آخه؟ اولین بارم که نیست، سرم درد میگیره!
نگران نباش اگه بعداز ماساژ خوب نشدم میریم دکتر خوبه؟
_باشه!

دست های پرمهرش توی موهام شروع به حرکت کرد و چشم هامو بستم..
اما.. طبق معمول، مثل تموم این روزها، تاچشم هامو بستم تصویر گلاویژ توی ذهنم تداعی شد!

حالم خوب نبود.. بدتر از همیشه ام بودم.. دلم یه جور عجیبی گرفته بود، اونقدر که فشارش به گلوم زده بود وداشت خفه ام میکرد..

🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱
🌱🌱
🌱

1403/08/12 12:22

💖💖💖💖💖
💖
💖

#578

برعکس این روزها که تا تصویر گلاویژ توی ذهنم مجسم میشد، چشم هامو باز میکردم.،، اون لحظه از شرایطم راضی بودم و دلم نمیخواست چشم هامو باز کنم!

کاش میتونستم زمان رو به عقب برگردونم! کاش میتونستم برگردم به روزهایی که عشق رو توی قلبم و زندگیم کشته بودم..

به روزهایی که باخودم عهد بسته بودم هیچ زنی رو.. عشقی رو توی زندگیم راه ندم.. ای کاش حداقل میتونستم فراموشش کنم..

یادروزهای اولی که اومده بود شرکت افتادم.. روزهایی که دشمن هم بودیم و واسه چزوندن همدیگه از هیچ کاری دریغ نمیکردیم و بدترین بلاهارو سرهم میاوردیم!

یاد روزی که روی قهوه ام نقاشی قلب کشیده بود افتادم.. یادچشم هاش که با توذوقی که بهش زدم به شدت گرد شده بود و ازشدت عصبانیت دلش میخواست تیکه تیکه ام کنه!

بی اراده لب هام به لبخند کش اومد..
_به چی فکرمیکنی که باعث لبخند قشنگ کنج لبت شده؟
باصدای عزیز رشته ی افکارم پاره شد.. ازفکر بیرون اومدم..

فورا خودمو جمع کردم و واسه پیچوندنش گفتم:
_به اینکه دست هات معجزه میکنه همه کسم!
گوشی چشمم رو باز کردم و ادامه دادم:

_عزیز میدونستی گرمی این دست هارو با دنیا عوض نمیکنم؟
خم شد گونه ام بوسه زد وگفت:
_عزیز قربونت بره..

💖💖💖💖💖
💖
💖

1403/08/12 12:23

🌙🌙🌙🌙
✨✨✨
💛💛
🦋

#579

_خدانکنه.. الهی تا روزی که زنده ام سایه ات بالاسرم باشه مهربون ترینم..
_خداشما بچه هامو واسم نگهداره.. آرامش شما آرزوی منه!

_باخنده وشیطنت گفتم:
_هنوزم سدر نشین قلبت منم دیگه مگه نه؟
لبخند مهربونی زد و گفت:

_معلومه که سدر نشین قلبمی نفسم.. تو واسه من تافته ی جدا بافته ای.. اول تو بعد صحرا وسامان!
_راستب چه خبر از سامان؟ خیلی وقته که ازش بی خبرم!

_خبرسلامتی.. اتفاقا یکی دو ساعت پیش داشتم با عمه ات حرف میزدم.. نمیدونم ازکجا شنیده بود تصادف کردی به تلفن خونه زنگ زد من جواب دادم

اولش حال تورو پرسید و بعدکه خیالش راحت شد شروع کرد به غر زدن و دلخور بود که بی خبر اومدی تهران و خونه ی من نمیای و این حرف ها..

_خب؟ بعدش چی شد؟ نفهمیدی کی بهشون خبرداده؟
_نه اونقدر غر زد که یادم رفت پرس وجو کنم..!

آخرشم قرار شد فردا بیان اینجا هم واسا عیادت تو هم من رو باخودش ببره خونشون چند روزی هم پیش اونا بمونم!
_چندروز؟ اونوقت دقیقا شامل چند روز میشه؟

_نمیدونم.. اما زیاد نمیمونم.. اصلا اونجا طاقتم نمیگیره.. نمیدونم چرا!

🌙🌙🌙🌙
✨✨✨
💛💛
🦋

1403/08/12 12:24

🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸

#580

باحسرت آهی کشیدم و گفتم:
_دلم میخواست بهت بگم نرو اما دلمم نمیخواد عمه دلش بشکنه.. ولی قول بده زود برمیگردی باشه؟

_چشم! قول میدم.. خودمم دلم نمیاد تنهات بذارم اما دخترم دلش گرفته بود گناه داشت دلم نیومد بهش نه بگم!
_عزیز؟
_جون عزیز؟

_میشه خواهش کنم از زندگی من و اتفاق هایی که افتاده چیزی بهشون نگی‌؟
_دیونه شدی؟ کدوم دفعه حرف خونه ی کسی رو به خونه ی کسی دیگه بردم که دفعه دومم باشه؟!

_نه منظورم این بود اسمی از گلاویژ پیششون نیاری.. چون هیچکدوم از اون خانواده از رابطه ی من و گلاویژ خبر ندارن وحالا که همه چیز تموم شده

ترجیح میدم اصلا حرفی زده نشه و وانمود میکنم هیچوقت همچین کسی وارد زندگیم نشده!
_آره.. من هم تصمیم نداشتم حرفی از گلاویژ بزنم

به پروانه هم گفتم فردا که اومدن حواسش باشه و چشم وگوش ها بسته!
_ممنون.. چقدر خوبه که تورو دارم.. خداروشکر که دریایی از محبت و مهربونی مادرم شده!

_عماد؟ یه چیزی ازت بپرسم قول میدی بادلت جوابمو بدی؟
_بپرس قربونت برم..!
_نمیخوام با زبونت و طبق شرایط جواب بدیا!

_راجع به گلاویژه؟
_راجع به خودته!
_جون دلم؟ بپرس عشقم!
_هنوزم به صحرا فکرمیکنی؟ هنوزهم احساسی بهش داری؟

🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸

1403/08/12 12:25

20 پــــارت تقدیـــمِ نگاهِ زیبــاتون🐥❤️‍🔥

1403/08/12 12:27

بریـــم واسه پــارتای عصرونه😉💚

1403/08/12 16:08

🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋

#581

باسوال عزیز ازتعجب چشم هام گرد شد!
_این دیگه چی بود؟ معلومه که نه! من چرا باید به زن شوهر دار فکرکنم آخه قربونت برم؟

_سواله خب واسه هرکسی ممکنه پیش بیاد.. ضمنا صحرا خیلی وقته که از شوهرش جدا شده!
_قربون سوال کردنت بشم که برق سه فازمو پروند

اما صحرا دیگه هیچ رنگ ونقشی توزندگی و قلب واحساس من نداره و فقط برام یه دخترعمه است و بس!
چه فرقی میکنه از شوهرش جدا شده باشه یا نه؟

مهم اینه که انتخابش کسی دیگه بود ومن هم بعداز اون متوجه شدم عشقم فقط یه عادت بوده که از بچگی واسه خودم بزرگش کرده بود ملکه ی ذهنم شده بود!

واقعا میگم.. از ته دلم میگم.. اگه تجریبات الانم رو داشتم حتی میتونم بگم هیچوقت به ازدواج باصحرا هم فکرنمیکردم..

چون بعداز صحرا وارد دنیای جدیدی شدم که بهم ثابت شد عشق واقعی اون حسی نبود که فکر میکردم نسبت به صحرا دارم!

_واین یعنی عاشق گلاویژ شدی درسته؟
بادرد پلک هامو روی هم گذاشتم و گفتم؛
_دلم نمیخواد از گلاویژ حرف بزنم..

_اما من دلم میخواد از قلب پسرم باخبر باشم!
_هرچی که بود تموم شد..

🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋

1403/08/12 16:09

🌟🌟🌟🌟
✨✨✨
🌙🌙
💛

#582

واسه عوض کردن بحث، ازجام بلند شدم و دوباره دستشو بوسیدم و الکی گفتم:
_فدای دستات بشم بانو.. دستت دردنکنه خیلی بهتر شدم!

_خواهش میکنم عزیزدلم.. من که کاری نکردم!
_شام چی داریم؟ خیلی گرسنمه!
_الان باحرف ها فکرمیکنی که موفق شدی بحث رو عوض کنی؟

به خیالت منه پیرزن رو پیچوندی که از زیر جواب دادن به سوال هام در رفتی؟
از باهوش بودنش خنده ام گرفت.. درسته که جوون نبود و جسما پیرشده بود

اما طرز فکرش ازمن هم جوون تر وامروزی تر بود!
تک خنده ای کردم و گفتم:
_عه فهمیدی؟! حداقل به روم نمیاوردی خب!

_بله که فهمیدم.. من تورو بزرگت کردم پسرجان.. تو راه بری من از راه رفتنت میفهمم مقصدت کجاست!
باحسرت آهی کشیدم و غمگین گفتم:

_پس با این همه شناخت چرا ازم سوال میپرسی؟ توکه از دلم خبر داری احتیاجی به جواب من نداری!

_من بغضی که توی گلوی پسرم نشسته و راه گلوش رو بسته رو به راحتی تونستم بفهمم.. عشقی که توچشم هات غوغا به پا کرده هم دیدم اما..

اما هرچه میگردم وتلاش میکنم نمیتونم بفهمم چی باعث شده با این همه عشق قیدش رو بزنی و واسه فراموش کردنش خودتو اینجوری به آب وآتش بزنی!

🌟🌟🌟🌟
✨✨✨
🌙🌙
💛

1403/08/12 16:11

🌺🌺🌺🌺
🌺🌺🌺
🌺🌺
🌺


#583

لب گزیدم.. سرم تیرمیکشید.. ای کاش باهمین سردرد میمردم..
سرم روپایین انداختم و گفتم؛
_فهمیدنش چه دردی رو دعوا میکنه قربونت برم؟

بافهمیدنش چه چیزی میخواد تغییر کنه جز اینکه توروهم ناراحت کنم؟
بذار همه چیز همونطور که تموم شد پیش بره و پرونده ی من وگلاویژ همونطور که بسته شد بسته بمونه!

_عماد من توی اون دختر چیزی جز غم وعشق ندیدم..
نمیدونم چی شده اما قلب من بهم دروغ نمیگه و مطمئنم اشک هایی که از چشم اون بچه می ریخت، از قلبش میچکید!

نمیدونم چرا حس میکنم جدایی شما بوی خیانت میده چون میدونم تو، فقط دریک صورت ازعشق میگذری مگراینکه خیانت دیده باشی..

اما تا فکرش به ذهنم خطور میکنه، تصویر صورت معصوم گلاویژ میاد جلو نظرم، فورا استغفار میکنم و ازخدا میخوام منو ببخشه..

من 70سالمه عماد.. 70هزار دخترهای جورباجور دیدم.. محاله اشتباه کنم.. تو چشم های اون دختر هیچ چیز جز عشق وناامیدی نیست..

اما رفتارتو یه چیزدیگه میگه.. عذاب کشیدن تو داره فکرم رو گمراه میکنه.. نمیدونم باید به کدومش فکرکنم..گیج شدم عماد..

خیلی خب اگه نمیخوای حرفی بزنی من اصرارنمیکنم اما فقط همین یک چیزرو بهم بگو.. بگو که دارم اشتباه فکرمیکنم و بادیدن رفتار تو گناه اون بچه رو شستم!

_اشتباه نمیکنی عزیز! داری درست فکرمیکنی

🌺🌺🌺🌺
🌺🌺🌺
🌺🌺
🌺

1403/08/12 16:12

🌟🌟🌟🌟
🌟🌟🌟
🌟🌟
🌟

#584

سرم رو بلند کردم و با غمی که توی تموم وجودم نشسته بود به عزیزنگاه کردم..
توی سکوت بهت زده فقط نگاهم میکرد..
پوزخندی زدم و گفتم:

_سکوتت رو با سلول به سلول تنم درک میکنم!
من هم وقتی فهمیدم بهت زده شدم.. حتی هزار برابر بدتراز این بهت...
_چطور ممکنه؟ مگه میشه؟ نمیتونم باور کنم!

شونه ای بالا انداختم و ازجام بلند شدم..
به طرف کمد لباس هام رفتم وهمزمان گفتم:
_منم همینطور بودم.. اما قبولش کردم!

_اما.. خب.. آخه.. از گلاویژ بعیده.. من فکرمیکردم دختر معصومی باشه..
پیراهن آبی کاربنیمو از کمد بیرون کشیدم و بی تفاوت گفتم:

_همیشه بدترین ضربه هارو از آدم هایی میخوریم که انتظارش رو نداریم!
_آخه مگه میشه اون نگاه و اون چهره همش تظاهر و فیلم بوده باشه؟

_اینجوری نشون میده! توی باور هیچکس نمیگنجید اما اون واقعا یه روباره مکاره که پشت چهره ی مظلومش قایم شده!
‌لباسم رو جلوی صورتم گرفتم و ادامه دادم:

_این چطوره؟ به نظرت دستم توی آستینش رد میشه؟
_کجا میخوای بری؟ با این حالت من نمیذارم جایی بری ها!
_بادوست هام قرار دارم..

این روزا ترجیح میدم دور وبرم شلوغ باشه.. نگران نباش عشق من، همین دور وبرهام.. اراده کنی پیشت هستم!.

🌟🌟🌟🌟
🌟🌟🌟
🌟🌟
🌟

1403/08/12 16:13

🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸

#585

دروغ گفتم.. باهیچکس قرار نداشتم و برعکس حرفی که زدم، اصلا حوصله ی شلوغی و سروصدا نداشتم.. تنها هدفم فرار کردن از سوال های عزیز بود!

اومدم لباس رو بپوشم که عزیز بلند شد و قاطعانه گفت:
_گفتم که نمیذارم هیچ جا بری..
_وا.. عزیز؟؟؟ یعنی چی؟

چراغ هارو روشن کرد که بی اراده چشم هامو جمع کردم اما خیلی نامحسوس کنترلش کردم!
_یعنی چی نداره.. همین که گفتم.. با این حالت هیچ جا نمیری..

چشمات کاسه ی خون شده.. سردردت هم اونقدری اذیت میکنه که نورچشم هاتو بزنه و گوشه ی چشم هاتو چین بدی!

بعضی وقت ها ازاین همه باهوشی واقعا حیرت زده میشدم.. همه ی حرکات من رو زیر نظر داشت و هیچ چیز ازچشمش پنهون نمونده بود!

تک خنده ای کردم رفتم گونه اش رو بوسیدم و گفتم:
_الهی قربونت بشم که اینقدر به فکرمی.. اما بخدا من حالم خوبه.. اصلا جای نگرانی نیست!

_عماد؟؟؟؟
باصدای بلندش تعجب کردم و با تعجب نگاهش کردم..
_همینطوری که نمیشه از وسط مکالمه بپری به آخر و ازکنارش بگذری!

_چه مکالمه ای عشقم؟ من فکرمیکردم تموم شده باشه!
_گلاویژ چیکار....
میون حرفش پریدم و گفتم؛

_مگه قرار نبود فقط درحد یک کلمه حرف بزنم که خیالت رو از بابت قضاوت ها راحت کنم؟ مگه نگفتی اگه نخوام میتونم راجع بهش حرف نزنم؟

🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸

1403/08/12 16:13

🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
🌻

#586

ابرویی بالا انداخت و نگاهم کرد.. سری به نشونه ی تایید تکون داد و دیگه چیزی نگفت!
متوجه دلخوریش شدم اما خودمو به اون راه زدم!

اگه پِیِش رو میگرفتم اونقدر ادامه پیدا میکرد که همه چی رو تعریف کنم اما من واقعا تصمیم نداشتم راجع به گلاویژ حرف بزنم و رابطه ی اشتباهم رو نبش قبرکنم!

_اجازه میدی برم؟ قول میدم زود برمیگردم وهروقت خواستی زنگ بزن باشه؟
سری تکون داد و پشت چشمی نازک کرد و گفت:

_برو.. امیدوارم دیگه اتفاق های قبل تکرار نشه!
_ای جان.. عماد فدای این چشم ها بشه؟
_خدانکنه.. بیخود مزه نریز..
خندیدم و گفتم؛

_قول میدم مراقب باشم.. قول مردونه!
_گوشیت رو در دسترس بذار.. استرس نندازی به جون من!
_چشمممم! دیگه چی؟

_سلامتی.. فردا مهمون داری.. تویخچال رو نگاهی میندازم اگه چیزی کم وکسر بود واست مینویسم که باخودت بیاری!
_قربون دستت گل بانو.. ممنونم که هستی!

اگه تو نبودی.. اگه تورو نداشتم معلوم نبود چه بلایی سرم اومده بود.. حتی نمیدونم الان زنده بودم یانه!

_خیلی خب حالا نمیخواد غمگینش کنی.. برو زودبرگرد که واست شام خوشمزه درست کنم

🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
🌻

1403/08/12 16:15

🌺🌺🌺🌺🌺
🌺🌺🌺🌺
🌺🌺🌺
🌺🌺
🌺

#587

تاآخرشب بی هدف توخیابون ها چرخیدم و آهنگ گوش دادم..
فکرمیکردم حالم خوب بشه اما بهترکه نشدم هیچ، بدترهم شدم..

باصدای زنگ تلفنم کلافه صدای موزیک رو کم کردم و بافکر اینکه بازهم عزیز پشت خطه بدون نگاه کردن به شماره، جواب دادم؛
_جانم عزیز؟

باشنیدن صدای تودماغی بهار چشم هام گرد شد..
این وقت شب چیکار داشت؟
_الو عماد؟
سلام.. خوبی؟ چیزی شده؟

_سلام شما خوبی؟ ببخشید بی موقع مزاحم شدم..
_خواهش میکنم اتفاقی افتاده؟ رضا خوبه‌؟
_رضا خوبه اما خبری از گلاویژ ندارم.. میخواستم بپرسم شما ازش خبری ندارید؟

بی اراده تپش قلب گرفتم.. ماشین رو گوشه ی خیابون پارک کردم و به ساعت نگاه کردم..
دوازده وچهل دقیقه ی شب بود..
_گلاویژ؟ نه من خبری ندارم!

سروظهر برگشت خونه! مگه نیومده؟
_ میدونم ظهر از پیش شما برگشته، سرکاربودم بهم زنگ زد گفت دارم برمیگردم ومن هم با فکر اینکه خونه باشه دیگه خبری نگرفتم

کارهام طول کشید یه کم دیر برگشتم خونه اما کسی خونه نبود هرچی بهش زنگ زدم گوشیش خاموشه، آخرین گزینه ام شما بودی، گفتم شاید اونجا مونده باشه!

🌺🌺🌺🌺🌺
🌺🌺🌺🌺
🌺🌺🌺
🌺🌺
🌺

1403/08/12 16:15

💖🌱💖
🌱💖
💖

#588

_نه من از ظهر که رفته دیگه ازش خبری ندارم! اتفاقی واسش نیوفتاده باشه؟
باگریه جواب داد:
_وای نمیدونم.. دارم دیونه میشم.. سابقه نداشته تا این وقت شب بیرون بمونه!

بااسترسی که ازش متنفر بودم آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
_خونه ی دوستی، آشنایی، کسی نرفته؟

_نه گلاویژ هیچکس رو بجز من نداره.. دارم سکته میکنم..
_خیلی خب آروم باش گریه نکن الان میام اونجا!

_نه ممنون لازم نیست، شمارو به زحمت نمیندازم دیگه.. فقط یه چیزی..
_چی؟
_قبل از اومدن باهم بحثی دعوایی چیزی نکردین؟

همزمان ماشین رو حرکت دادم، خیابان رو دور زدم وگفتم:
_نه دعوایی نبوده.. الان میام اونجا حرف میزنیم

گوشی رو قطع کردم وپشت بندش شماره ی گلاویژ رو گرفتم..
خاموش بود! کلافه گوشی رو روی صندلی انداختم و باسرعت بیشتری روندم سمت خونشون

نکنه اتفاقی واسش افتاده باشه؟ نکنه دیونگی کنه بلایی سر خودش بیاره؟!
یک بار دیگه اتفاقات امروز رو مرور کردم..
آرامشش موقع خداحافظی طبیعی به نظر نمیرسید.

🌱💖🌱
💖🌱
💖

1403/08/12 16:16

💛🌻💛🌻💛🌻
💛🌻💛🌻💛
🌻💛🌻💛
💛🌻💛
🌻💛
💛

#589

اما نه.. امکان نداره دست به کار خطرناکی بزنه.. اون هم بخاطرمن..
موقع رفتن گفته بود دیگه درکی از کلمه ی عشق نداره و گفت که دیگه دوستم نداره..

داشتم به خونشون نزدیک میشدم که یک دفعه فکری به ذهنم رسید..
گلاویژ هروقت دلش میگرفت باخودش خلوت میکرد وامکان داشت یک جای همیشگی واسه خلوت خودش داشته باشه!

شب گذشته گفته بود بهار از دعوای بینمون خبر نداره واین یعنی دلش نمیخواسته از اتفاق هایی که افتاده باکسی حرفی بزنه واحتمالش زیاد بود که بخواد باخودش تنها با‌شه!

اما کجا ممکنه باشه رو نمیتونستم حدس بزنم!باهمین فکر گوشیمو برداشتم وشماره ی بهار رو گرفتم..
_الو؟
_سلام.. خبری نشد؟
_سلام.. نه متاسفانه.. دیگه دارم فکر میکنم زنگ بزنم بیمارستان های شهر و خبر بگیرم

_بهار؟ گلاویژ معمولا وقت هایی که ناراحته چیکارمیکنه؟ یا وقت هایی که باخودش خلوت میکنه جایی هست که بخوادبره؟
_ناراحت؟ اما شما که گفتی دعواتون نشده!

بی حوصله دنده رو عوض کردم و گفتم:
_فقط بگو جایی واسه خلوت خودش داره یانه؟

💛🌻💛🌻💛🌻
💛🌻💛🌻💛
🌻💛🌻💛
🌻💛🌻
💛🌻
🌻

1403/08/12 16:17

🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸


#590

_نمیدونم.. اما وقتایی که دلش خیلی میگیره میره امام زاده صالح، اما هیچوقت بدون اطلاع جایی نرفته و اگه بره اونجا حتما به من میگه!

_یعنی ممکنه اونجا رفته باشه؟
_نمیدونم.. بعید میدونم حتی اگه اونجا هم رفته باشه هرگز تا این وقت شب نمیمونه و فکرهم نمیکنم مسئولین اونجا بذارن کسی داخل بمونه!

_ای کاش همون موقع که برگشتی خونه ودیدی گلاویژ نیست به من میگفتی که زودتر پیگیرش بشم!
با بغض درحالی که مدام دماغش رو بالا میکشید گفت:

_نمیخواستم مزاحم بشم و همش باخودم میگفتم الانه که پیداش بشه اما هرچقدر منتظر موندم خبری نشد و یه دفعه دلشوره گرفتم.. آخه این بچه اصلا سابقه نداشته که تا دیروقت بیرون بمونه!

مسیرم رو به طرف تجریش وامام زاده صالح تغییردادم وگفتم:
_نگران نباش پیدا میشه هرچند دیگه بچه نیست که گم شده باشه!

_چی بگم.. فقط ازخدا میخوام که اتفاق بدی واسش نیوفتاده باشه..
_خیره انشاالله.. پس من میرم اونجا وتوهم اگه خبری شدبه من اطلاع بده!

_معذرت میخوام این وقت شب شماروهم به زحمت انداختم!
_نه زحمتی نیست.. انشاالله که اتفاقی نیوفتاده !
گوشی رو قطع کردم ودوباره روی صندلی انداختمش!

🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸

1403/08/12 16:18

🌱🌱🌱🌱🌱

#591

بادیدن ترافیک کلافه چنگی به موهام بدم و زیرلب زمزمه کردم:
_لعنت بهت این وقت شب این همه ماشین توی خیابون چیکار میکنه؟!!!

گوشیم دوباره زنگ خورد.. فورا برداشتمش وبادیدن شماره ی عزیز کلافه ترشدم..
حالا چی بهش بگم‌‌‌‌؟ بگم واسه چی نرفتم خونه؟

خنده دار نیست اگه میگفتم دارم توخیابون ها دنبال گلاویژ میگردم؟!!
_جانم عزیزجون؟
_کجایی پسرم؟ هنوز نرسیدی؟

_معذرت میخوام عزیزم من یه کم دیر برمیگردم، رضا زنگ زد گفت واسه آزاد کردن ماشینم از پارکینگ، باید یه سری مدارک رو به دستش برسونم ومنم مجبورم یه سر تاشرکت برم و ازگاوصندوق مدارک ماشینم رو بردارم!

_این وقت شب؟ مگه روز رو ازتون گرفتن؟ خب بذار فردا برو مادر، فردا هم روز خداست!
_چه بدونم رضا رو که میشناسی همیشه کارهاش رو میذاره دقیقه نود انجام بده..

ازصبح وقت داشته که بگه واسه فردا چی میخواد اما نگفته و آخرشب تازه یادش افتاده!
حالا اشکالی نداره چون عجله دارم که فردا حتما کارماشین تموم بشه مجبورم مدارک رو بهش برسونم!

_باشه پس مواظب خودت باش..زود برگرد دلواپسم نذار..
_شما بخواب ومنتظر من نمون عزیزدلم.. من دیربرمیگردم وحتی امکان داره امشب رو خونه ی رضا بمونم ...

پس باخیال راحت بگیر بخواب و اصلا نگران من نباش!
_باشه پسرم.. اگه موندی هم مشکلی نیست اما صبح زود بگرد، مهمون داری‌!

_چشم.. حتما.. شبتون بخیر!
گوشی رو قطع کردم و پوووف کلافه ای کشیدم..
کجایی گلاویژ؟ این بچه بازی ها چیه که درمیاری آخه لعنتی!

🌱🌱🌱🌱🌱

1403/08/12 16:19

🌟🌟🌟🌟🌟

#592

چهل دقیقه طول کشید تا بالاخره رسیدم.. همه ی درهای حرم بسته بود و اونقدر سوت وکور وخلوت بود که پرنده هم پر نمیزد..
یه کم اطرافم رو نگاه کردم اما هیچکس نبود!

کلافه چنگی به موهام زدم و به طرف ماشینم برگشتم..
اومدنم اشتباه بود.. باید حدس میزدم اجازه نمیدن کسی تا این وقت شب بمونه..

شماره ی بهار رو گرفتم که بوق اول جواب داد
_خوش خبر باشی عمادجان..
_متاسفانه خبری ندارم که خوش هم باشه!
اینجا هیچکس نیست..

حتی کسی نیست ازش سوال بپرسم!
باناراحتی گفت:
_میدونستم.. ازاولشم میدونستم اونجا نیست نمیدونم چرا الکی امیدوارشدم...

حالا چه خاکی توسرم کنم؟ ساعت داره دو میشه!
_نگران نباش.. به اتفاق های بد فکرنکن.. حتما میخواسته تنها باشه.. بچه که نیست!

_میترسم عماد.. دلم آشوبه.. نکنه دوباره دیونه بازی درآورده و بلند شده رفته ‌شهرستان دنبال اون مرتیکه خیر ندیده بگرده!!
باحرف بهار بی اراده اخم هام توهم کشیده شد!

عصبی شدم.. به ماشینم تکیه دادم و دست هامو مشت کردم..
_واسه چی باید دنبال اون بگرده؟
_وای نمیدونم بخدا.. دفعه پیش که اگه من به موقع نمیرسیدم مرتکب قتل وخودکشی میشد!

🌟🌟🌟🌟🌟

1403/08/12 16:20