The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

🌺🌺🌺🌺🌺

#593

کنجکاو شدم.. با کنجکاوی که میدونستم اصلا وقتش نیست پرسیدم؛
_قتل واسه چی؟ چیکار میخواست بکنه مگه؟
_رضا بهت نگفته؟

_نه.. من از چیزی خبر ندارم.. البته خودم خواسته بودم که راجع بهش حرفی به من نزنن...
_ببین من باهات تماس میگیرم.. تلفن خونه داره زنگ میخوره برم ببینم کیه..

انشاالله که گلاویژ باشه...
_اوکی.. حتما خبرش رو بهم بده..
گوشی رو قطع کردم و به طرف امام زاده برگشتم و آهسته گفتم:

_یا امام زاده صالح خودت نگهدار اون دختر باش اتفاقی واسش نیوفتاده باشه!
درسته راهمون ازهم جدا شده بود و ازدلم بیرونش انداخته بودم

اما هرگز دلم نمیخواست چیزیش بشه و اتفاقی واسش بیوفته!
اومدم سوار ماشین بشم که از دور پشت نرده ها چشمم به یکی از خدمه های حرم افتاد..

باعجله و قدم های بلند خودمو به نرده ها رسوندم و همزمان دست تکون دادم وگفتم:
_آقا ببخشید؟! میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟

مرد که انگار بی حوصله و بی اعصاب بود بدون اینکه برگرده دستی به نشونه ی برو تکون داد وگفت؛
_تعطیله آقا.. بفرمایید فردا..
_یه لحظه تشریف میارید؟

🌺🌺🌺🌺🌺

1403/08/12 16:20

💖💖💖💖💖

#594

برگشت.. ازهمون دورهم میشد خشم توی صوتش رو تشخیص داد..
اومد نزدیک و باچشم های خواب آلوده گفت:
_بفرمایید؟

_سلام وقتتون بخیر.. عذرمیخوام مزاحمتون شدم.. من دنبال نامزدم میگردم..
حدس میزدم اینجا اومده باشه.. میخواستم ازشما بپرسم ممکنه کسی هنوز داخل باشه؟

بدون اینکه جواب سلامم رو بده با بدخلقی جواب داد:
_این وقت شب نامزدشما اینجا چیکار میکنه پسرجان؟! نه کسی داخل نیست..

ساعت 12 به بعد هیچکس اجازه داخل موندن رو نداره!
باناراحتی سری به نشونه ی تایید تکون دادم وگفتم؛
_متشکرم.. شبتون بخیر.. خداحافظ

بدون اینکه منتظر جواب بشم راه برگشت رو پیش گرفتم.. هنوز دو قدم برنداشته بودم که صدای مرد بی اعصاب مانعم شد
_جووان!
برگشتم و بدون حرف منتظرشدم حرفش رو بزنه!

_امشب مراسم روضه برگزار شده بود.. مطمئنا دیگه کسی نمونده اما حیاط پشتی رو یه نگاه بنداز شاید کسی بود..
_ممنونم.. چطور میتونم برم داخل؟

_نمیتونی بری داخل.. ازکوچه پشت گرمابه که بیای میتونی از درپشتی داخل حیاط رو ببینی!

💖💖💖💖💖

1403/08/12 16:21

🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸

#595

زیرلب تشکری کردم و باقدم های بلند خودمو به ماشین رسوندم و به کوچه ای که مرد گفته بود رفتم..
برعکس اونطرفی که من رفته بودم کوچه شلوغ بود..

از اونجایی که کوچه به مرور باریک تر میشد وممکن بود ماشین گیرکنه همون اول کوچه ماشین روپارک کردم وپیاده به طرف در پشتی حرم رفتم..

هرچه نزدیک ترمیشدم خلوت ترمیشد و درآخر هرچقدرداخل حیاط رو نگاه کردم هیچکس نبود..
موندنم دیگه بی فایده بود وباید برمیگشتم..

یه باردیگه با دقت گوشه کنارهارو نگاه کردم که چشمم به زنی افتاد که گوشه ترین قسمت پله ها نشته بود و چادر سفیدنمازی سرش بود!
بی اراده ضربان قلبم اوج گرفت..

نمیدونم چرا حس میکردم اون زن گلاویژه؟! همه ی درها بسته بود ونمیدونستم چطوری باید برم داخل..
باخودم گفتم اسمش رو صدا میزنم اگه گلاویژ باشه خودش میاد

باصدای بلند اسمش رو صدا زدم و درکمال ناباوری درست ترین حدس عمرم رو زده بودم!
خودش بود.. پیداش کرده بودم..
میدونم منی که ادعا میکردم ازش بدم میاد نباید این حرف رو بزنم اما..

اما این یک حقیقت تلخ بود که من دنبال دلم اومده بودم و گلاویژ رو از طریق قلبم پیدا کرده بودم..
باشنیدن صداش رشته ی افکارم پاره شد وبه خودم که اومدم دیدم پشت نرده ها و روبه روم ایستاده!

_تواینجا چیکار میکنی؟؟؟؟
🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸

1403/08/12 16:21

❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥

#596

به چشم هاش نگاه کردم.. اونقدر گریه کرده بود که به شدت متورم شده بود و به سختی باز نگهشون داشته بود..

_باتو هستم!!! اینجا چیکارمیکنی؟ اصلا ازکجا فهمیدی من اینجام؟
اخم هامو توهم کشیدم وبا بدخلقی گفتم:
_این سوال رو من باید از تو بپرسم!

میشه بفرمایید این وقت شب اینجا چیکارمیکنی؟
واسه چی گوشیتو خاموش کردی؟ هیچ معلومه داری چه غلطی میکنی؟

صدای مردی که یکی خادم های حرم بود مانع جواب دادنش شد..
_اینجا چه خبره؟ خانوم شما اینجا هستید؟ کی شمارو راه داده داخل؟

گلاویژ باصدایی که خستگی توش موج میزد به طرف مرد برگشت و بامعذرت خواهی گفت هنوز بیرون نرفته وهمون حرف باعث شد بدون معطلی بیرونش کنن..

عصبی وبا پرخاش توی صورتم توپید:
_خوب شد بیرونم انداختن؟ همین رو میخواستی؟
_مسخره بازی ها چیه درآوردی؟ میخواستی شب رو اینجا بمونی؟

_به توچه؟ واسه کجا بودن وکجا موندنم باید ازتو اجازه بگیرم؟ تورو سَنَنَه؟ پدرمی؟ برادرمی؟ شوهرمی؟ چیکارمی؟ هان‌‌؟
باحرص دندون قروچه ای کردم و گفتم:

_خیلی دوست داری باهات صنمی داشته باشم اما متاسفانه باید بگم هیچکدوم نیستم واگر امشب بهار ازم کمک نخواسته بود هم صد سال سیاه اینجا نمیومدم!

❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥

1403/08/12 16:22

♥💕♥💕♥

#597

خندید و بامسخرگی سری تکون داد وگفت:
_من نه! اما حس میکنم تو برخلاف حرف ها ورفتارهات خیلی دلت میخواست صنمی بامن داشته باشی ومتاسفانه و خوشبختانه باید بهت بگم که کور خوندی!

اون گلاویژ گاو واحمقی که میشناختی مرد عمادخان..
واسم مهم نیست از دیدگاه تو من چی هستم اما باور بفرما هرگوهی که باشم تو اگه تنها مرد روی این کره خاکی باشی من ترجیح میدم از تنهایی بمیرم اما باتو صنمی نداشته باشم..

نمیدونم چی توی چشم های گلاویژ بود که دلم رو لرزونده بود و بی اراده باحرف هاش ته دلم خالی شده بود..
عصبی واسه اینکه دیگه ادامه نده میون حرفش پریدم و گفتم:

_ببین من حوصله شر و ور تفت دادن های تورو ندارم اگه سخنرانی هات تموم شد راه بیوفت بریم من هزارتا بدبختی دارم وقت الکی و اضافه ندارم پای تو حروم کنم..

باپرخاش یک باردیگه به سینه ام کوبید و به عقب هولم داد و گفت:
_چی میگی تو‌؟ کی گفته من قراره باتو جایی بیام که توهم زدی؟

بیخودی تا اینجا اومدی و وقت گران بهات رو حروم من کردی من باتو جایی نمیام بفرما ور دل جوجو جونت وقت حروم کن.. هری!
عصبی بودم.. خیلی عصبی..

اونقدر که میتونستم همونجا جونش روازش بگیرم.. دندون هامو بافشار روی هم ساییدم و به بازوش چنگ زدم وگفتم:
_من نفرهای قبلی نیستم بامن اینجوری حرف میزنی ها..

یه کاری نکن زیر دست وپام بندازمت و دق ودلی تموم دنیارو سرت خالی کنم.. بامن درست حرف بزن باشه؟
_ولم کن.. درست حرف نمیزنم.. میخوای چیکارکنی هان؟

💕♥💕♥💕♥

1403/08/12 16:22

💛🌙💛🌙💛🌙

#598

دوباره به بلند حرف زدن و کولی بازی متوسل شده بود و توی موقعیت و جای مناسبی نبودیم که بشه بهش نشون بدم چیکار میتونم بکنم!

نگاهی به اطرافمون انداختم و از دور دیدم که چندتا پسر دارن رد میشن و توی اون لحظه دهن به دهن گذاشتن درمقابل کولی بازی هاش ارزش بی آبرویی رو نداشت..

کنترل شده میون فک قفل شده ام گفتم؛
_بیا بریم اینجا جای بحث کردن نیست زشته نصف شب صداتو بلندنکن بخدا بی آبرویی افتخار نیست!

دوباره دستشو ازدستم کشید و با لجبازی گفت:
_نمیام.. مگه کری نمیشنوی چی میگم‌؟ دست ازسرم بردار.. من بی آبروهستم.. چرا دنبال من راه میوفتی؟

_گلاویژ دارم بهت میگم نه وقت مناسب و نه جای مناسب واسه لجبازیه.. من غلط بکنم دفعه ی دیگه حتی اگه مرده باشی هم دنبالت بیام.. راه بیوفت بریم!

_اتفاقی افتاده آبجی؟ مزاحمت شده؟
این صدای یکی از اون پسرهایی بود که از دور دیده بودم و حالا نزدیک شده بودن!
وای گلاویژ لعنت بهت.. همین یکی رو تجربه نکرده بودم!

اخم هامو توهم کشیدم و باپرخاش گفتم؛
_راتو بکش برو به تو مربوط نیست..
پسر با گستاخی جواب داد:
_ازتو سوال نپرسیدم که جواب بدی.. مزاحمته آبجی؟

گلاویژ که انگار نقطه ضعف من رو پیدا کرده باشه باصدای آرومی گفت:
_اگه همین گورت رو گم نکنی میدمت دست همین ارازل دق ودقی تموم لات بازی هاتو ازدماغت بیرون بکشن!

🌙💛🌙💛🌙💛

1403/08/12 16:23

💚💚💚💚💚

#599

باحرفی که زد ازشدت عصبانیت قلبم تپیدن رو فراموش کرد..
چی شد؟؟ این *** چی داره میگه؟ من رو از چی ترسوند الان؟
واسه یه لحظه خون به مغزم نرسید...

بایه تصمیم یکدفعه ای به طرفشون رفتم و به پسری که زر زر کرده بود حمله کردم و باتموم قدرتم کوبوندم زیر چشمش..
هنوز دستم پایین نیومده بود چشمم برقی زد وازشدت درد گنگ شدم

بانامردی وته کارد کنار شقیقه ام کوبیده بودن و هرچقدر مقاومت کردم نتونستم خودمو کنترل کنم و گیج و منگ روی زمین افتادم ودست شکسته ام به شدت تیرکشید..

فقط صدای جیغ وگریه ی گلاویژ که میگفت ولش کن شوهرمه و باجیغ کمک میخواست رو میشنیدم..
پسرهافرار کردن و سرم روی پای گلاویژ قرار گرفت..

باگریه اسمم رو صدا میزد..
_عماد؟ توروخدا بلندشو غلط کردم.. گوه خوردم عماد توروبه امام حسین چشم هاتوبازکن.. یکی کمک کنــــــــــه!

دیگه صدایی نشنیدم.. نمیدونم چقدر گذشته بود که چشم هامو باز کردم وخودمو توی اتاقک نگهبانی پیدا کردم

وصدای گلاویژ روشنیدم که با گریه التماس یکی از خادم هارو میکرد که به بیمارستان برسوننم!
یکی دیگه ازخادم ها که انگار نگاهش به من بود متوجهم شد وگفت:

_بیدارشد..

💚💚💚💚💚

1403/08/12 16:24

🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸

#600

گلاویژ باگریه به طرفم اومد دست هاشو قالب صورتم کرد وگفت:
_عماد.. دردت به سرم.. خوبی؟ حالت خوبه؟
ازش بدم میومد..

توی تموم عمرم خودم رو تا این حد حقیر ندیده بودم..
بانفرت دست هاشو از صورتم جدا کردم وپس زدم..
_ولم کن.. من خوبم.. بروکنار!

هنوز گیج بودم اما به زور بلند شدم توی جام نشستم و گفتم:
_خوبم برو کنار...
یکی دیگه از خادم ها که بیرون بود وارد اتاقک شد وگفت:

_زنگ زدم 115 الان میرسن...
باصدایی که از شدت عصبانیت میلرزید گفتم:
_ممنون آقا لازم نیست من حالم خوبه!
_عه بیدار شدی؟ مارو ترسوندی جوون!

باآخرین توانم ازجام بلندشدم وایستادم..
_معذرت میخوام.. همه چیز یک دفعه ای شد.. واقعا معذرت میخوام.. مزاحم استراحت شماهم شدیم..

یکی دیگشون گفت:
_ای بابا این حرفا چیه خداروشکر حالتون خوبه! خانمتون خیلی نگرانتون بودن ماروهم ترسوندن...

بانفرت به گلاویژ صورتش خیس اشک بود نگاه کردم و باپوزخند زمزمه کردم..
_خانومم! هه.. بلندتر ادامه دادم:
_بازم عذرخواهی میکنم.. با اجازه رفع زحمت کنیم..

باگیجی به طرف در رفتم و دست گلاویژ زیربازوم قرار گرفت..
راه نبود دستم رو بکشم و واسه همون تا ازشون دور میشدیم تحمل کردم..

🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸

1403/08/12 16:24

20 پـــارتِ عـصر تقدیمِ نگاهِتــون 😗🙌

1403/08/12 16:25

هـــلو حضـــرات بریم واسه پارتای امشب 😋

1403/08/12 19:32

💜🔥💜🔥💜

#601

ازشون تشکرکردم و خداحافظی کردم..گلاویژ هم مثل من تشکر کرد وبعداز خداحافظی به طرف ماشینم حرکت کردیم..
همین که ازشون دور شدیم با تشر دستمو کشیدم وگفتم؛

_به من دست نزن عوضی! دنبال من راه نیوفت برو گورتو گم کن..
_عماد...
میون حرفش پریدم و باصدای بلند توپیدم:
_همین الان!

باگریه و التماس گفت:
_خیلی خب میرم.. به امام حسین میرم.. فقط بذار تا خونه همراهت بیام..
_من به تو نیازی ندارم گورتو گم کن!

_میدونم.. بخدا میدونم توبه من نیازی نداری عماد من بهت نیاز دارم توروخدا تنهام نذار...
به ماشینم رسیدم.. دستم اونقدر تیر میکشید ودرد میکرد که قدرت راه رفتن رو هم از پاهام گرفته بود..

بی توجه به گلاویژ وگریه هاش سوار شدم واومدم حرکت کنم که فورا پرید توی ماشین وفرصت قفل کردن در ماشین رو بهم نداد..
_بروپایین گلاویژ به ولای علی میزنمت.. بروپایین گفتم..

_باشه بزن.. بیا هرچقدر میخوای منو بزن آروم بشی غلط بکنم اگه جیکم دربیاد..

💜🔥💜🔥💜

1403/08/12 19:34

💕💖💕💖💕

#602

پوزخندعصبی زدم وگفتم:
_این دری وری هارو وقتی که با بی آبرویی مردم رو انداختی به جونم باید میگفتی نه الان..

میری پایین یا بندازمت پایین؟
_غلط کردم عماد اشتباه کردم..
ندونستم اون کارو رومیکنی بخدا اشتباه کردم

معذرت میخوام التماست میکنم این کارونکن..
دستم درد میکرد.. حوصله ی بحث کرد با اون *** رو نداشتم

بی حوصله ماشین رو حرکت دادم و دیگه چیزی گفتم..
_دستت درد میکنه؟ بریم بیمارستان؟
_خفه شو به تو مربوط نیست!
_عماد..

_لال شو اسم من رو به زبون کثیفت نیار..
گریه هاش شدت گرفت..
_مگه من چیکارت کردم؟ آخه من که باهات کاری نداشتم

خبرمرگم داشتم زندگیمو میکردم توخودت اومدی دنبالم..
_اشتباه کردم.. اون بهار عوضی ازم کمک خواست وخواست دنبالت بگردم

وگرنه من چیکار به کار توی بی لیاقت دارم که دنبالت بیام..
_خیلی خب بهار هم غلط کرد قسم میخورم تلافی کارشو درمیارم.. اما توروخدا بیا بریم بیمارستان

بی توجه به التماس هاش سرعتم رو بیشترکردم که هرچه زودتر برسونمش و خودمو به بیمارستانی برسونم و دستم رو به یه دکتر نشون بدم چون واقعا به دکتر نیاز داشتم درد زیادی امانم رو بریده بود.

💕💖💕💖💕

1403/08/12 19:36

🦋✨🦋✨🦋

#603

جلوی خونشون به شدت زیادی زدم روی ترمز و جیغ لاستیک هام بلند شد..
حرف خودشو به خودش پس دادم؛
_هری!
_عماد؟

_گلاویژ میری پایین یا به کمک دست وپام بندازمت پایین؟
انگار متوجه شد که هیچ جوره نمیخوام تحملش کنم ودیگه مقاومت نکرد..

باحسرت سرشو پایین انداخت ودر روباز کرد..
واسم مهم نبود که چقدر ناراحتش کرده باشم.. اون لحظه اونقدر عصبی بودم که نه تنها ناراحتیش واسم مهم نبود بلکه به مرگش هم راضی بودم..

ازماشین پیاده شد واومد حرفی بزنه که بهش فرصت ندادم و پامو روی گاز گذاشتم و ازاونجا دور شدم..
خودمو به نزدیک ترین بیمارستان رسوندم و ازدستم دوباره عکس واسکن گرفتن..

جای شکستیم دوباره آسیب دیده بود اما اونقدر جدی نبود که بخاطرش دوباره عملی صورت بگیره و با تزریق مسکن های قوی حالم بهتر شد..

ساعت شش صبح به خونه رسیدم و ازترس اینکه عزیز بیدار نشه و متوجه حال وروزم نشه با بیصدا ترین حالت ممکن خودمو به اتاقم رسوندم..

لباس هامو عوض کردم وچون مسکن ها به بدنم قالب شده بود سرم به بالش نرسیده بود خوابم برد.


🦋✨🦋✨🦋

1403/08/12 19:37

💚🌱💚🌱💚

#604

گلاویژ:

باگریه به ماشین که ازم دور میشد نگاه کردم وباخودم گفتم:
_من چه غلطی کردم خدایا...؟!
ماشینش کاملا از کوچه دور شد و غیب شد..

باقدم های سست به طرف خونه رفتم وکلید رو به در انداختم..
پاهام جون نداشت ازپله ها بالا برم.. با اینکه طبقه ی اول بودیم از آسانسور کمک گرفتم و خودمو به واحدمون رسوندم..

کلید رو به در واحد انداختم اما هنوز کلید رو نچرخونده بودم که در بازشد وبا چهره ی داغون بهار رو به رو شدم..
اونقدر گریه کرده بود که چشم هاش به سختی باز میشد..

_گلاویژ؟؟؟ کجا بودی دختر؟ نصفه عمرم کردی!
باخجالت سرم رو پایین انداختم وگفتم:
_معذرت میخوام..
کشیده شدم توی بغلش وهمین کافی بود تا دوباره گریه رو از سر بگیرم..

_کجا بودی؟ چرا گوشیت خاموش بود؟ چرا این کارهارو بامن میکنی؟ مگه من چه گناهی کردم که تا این ساعت باید انتظار بکشم که یکی خبرمرگت رو واسم بیاره‌‌؟

چرا ملکه ی عذابم شدی گلاویژ‌؟ چرا عذابم میدی‌؟ چرا بامن کاری میکنی که باترس و وحشت انتظار مردنت رو بکشم‌؟ آخه مگه من چه گناهی کردم که اینجوری میکنی‌؟

_غلط کردم آجی.. غلط کردم.. بخدا نمیخواستم اینجوری بشه من فقط نمیخواستم حال خرابم رو ببینی و اذیتت کنم.. بخدا من هیچوقت نمیخواستم اشک چشم هاتو ببینم!

💚🌱💚🌱💚🌱

1403/08/12 19:37

🌺❤️‍🔥🌺❤️‍🔥🌺

#605

ازم فاصله گرفت وعصبی وباراخم های توی هم توی صورتم نگاه کرد و گفت:
_کجا بودی؟ تا این وقت شب بیرون چه غلطی میکردی؟ هان؟

بی خبر کدوم قبرستونی رفته بودی؟
واسه چی گوشیت رو خاموش کرده بودی؟ اون کی بود باهاش برگشتی؟
_من.. بخدا من...

_توچی؟ هان‌؟؟ چییی‌؟؟ کدوم گوری بودی حرف بزن!
_خواهش میکنم آروم باش.. بخدا شارژ باتریم تموم شده بود گوشیم ناخواسته خاموش شد!

_که شارژ باتریت تموم شده بود؟! تا این وقت شب کجا بودی گلاویژ‌؟
_حالم خوب نبود.. رفته بودم امامزاده صالح.. بخدا خیلی حالم بد بود متوجه گذر زمان نشدم!

_خرخودتی! امامزاده صالح تا این ساعت مگه بازه که تواونجا مونده باشی؟
باگریه گفتم:
_چرا توهم مثل عماد حرف میزنی بهار؟ مگه من چیکار کردم که دیگه باورم نداری وبهم شک داری؟

امشب دوشنبه بود ومراسم روضه بود تا حدود ساعت دو شب طول کشید.. اگه باورم نداری میتونم فردا ببرمت همونجا و از متواری های اونجا سوال کنی!

_آهان.. به فرض که اونجا بودی و تا اون ساعتم طول کشید..پس چرا عماد اومد اونجا تورو ندید وپیدات نکرد؟ چرا الان برگشتی؟ به ساعت نگاه کردی؟ ساعت چنده؟

_دید بخدا دید.. پیدام کرد.. توکه نمیذاری من حرف بزنم.. اونی که باهاش برگشتمم عماد بود.. باورنمیکنی زنگ بزن ازخودش سوال کن..

🌺❤️‍🔥🌺❤️‍🔥

1403/08/12 19:38

💖🔥💖🔥💖🔥💖

#606

باگریه ادامه دادم:
_اما ای کاش هیچوقت پیدام نمیکرد.. ای کاش منه *** رو نمیدید بهار.. من باعث شد دعوا کنه و کتکش بزنن..

من خاک برسر باعث شدم کتک بخوره و بیهوشش کنن.. خدامنو مرگ بده که چیزی جز دردسر و عذاب واسه هیچکدومتون ندارم!
_یعنی چی؟ چی میگی تو؟

چرا دعواش شد؟ واسه چی بیهوش شد؟
_من.. باعث.. شدم.. عماد.. بااونا.. اونا.. دعواش.. بشه!

اونقدر گریه کرده بودم که به سکسکه افتاده بودم و بهار متوجه حال بدم شد..
دستمو گرفت و به طرف کاناپه کشوندم وگفت:

_خیلی خب آروم باش.. گریه نکن.. اینجوری نمیخوام حرف بزنی!
یه لیوان آب واسم ریخت، دستم داد و ادامه داد:
_یه کم آب بخور آروم بشی بعد تعریف کن!

به حرفش گوش دادم و یه کم آب خوردم اما گریه ام بند نمیومد..
نشستم همه ی ماجرا رو واسش تعریف کردم..

از جداشدنمون وخداحافظی همیشگمون جلوی عزیز تا وقتی که جلوی در پیاده ام کرد..
کلافه چنگی به موهاش زد وگفت:

_ببین با این *** بازی و کار های بچه گونت چیکارا میکنی‌؟!
حالا عماد حالش چطور بود‌؟ وقتی رفت حالش بهتر شده بود؟

_خوب بود اما مطمئنم دستش دوباره یه چیزیش شده بود چون تموم مدت صورتش از درد جمع شده بود و نمیتونست دستش رو تکون بده.. کنار پیشونیش هم زخم بود.

💖🔥💖🔥💖🔥

1403/08/12 19:38

🦋🌙🦋🌙🦋

#607

پوووف کلافه ای کشید و با ناراحتی گفت‌:
_تقصیرمن شد.. نباید بهش زنگ میزدم.. اگه جنابعالی مخفی کاری نمیکردی و ازهمون اول همه چی رو به من میگفتی من هم هرگز بهش زنگ نمیزدم!

سرم رو پایین انداختم و شرمزده گفتم:
_فقط نمیخواستم ناراحتت کنم..
_بسه گلاویژ با این حرفات بیشتر عصبیم میکنی!

هردفعه هر غلطی دلت میخواد میکنی و دست آخر با گفتن این چرت وپرت ها روی کارهات سرپوش میذاری وانتظار داری چیزی هم بهت نگم وناراحت نشم!

_هرچی بگی حق داری.. معذرت میخوام..
_بامعذرت خواهی چیزی عوض نمیشه.. یک بار برای همیشه بهت میگم.. اگه دفعه ی بعدی خواستی به این مسخره بازی هات ادامه بدی

باید برای همیشه دور من رو خط بکشی و دیگه طرف من نیای.. بسه دیگه خسته ام کردی تاکی باید بچه بازی های توروتحمل کنم

و هردفعه ام نادیده بگیرم و خفه خون بگیرم که یه وقت به خانوم بر نخوره!
واسم مهم نیست ناراحت میشی یانه اما حرف آخرم همینه

یک باردیگه این کارهاتو تکرار کردی دیگه برنگرد چون دیگه نمیخوام ببینمت!
حرف های بهار با اینکه حقیقت محض بود و کاملا حق با اون بود اما نیشتری بود توی قلبم!

حس بی پناهی و بیکس وکاری بهم غلبه کرده بود و راه نفسم رو بسته بود..
باصدایی ونفسی به سختی بالا میومد لب زدم:
_چشم

🌙🦋🌙🦋🌙🦋

1403/08/12 19:39

🫀✨🫀✨🫀✨🫀✨

#608

_باشو برو لباس هاتو عوض کن بگیر بخواب منم کپه ی مرگم رو بذارم.. به لطف تو سرم داره از درد منفجر میشه و خبرمرگم صبح زود آفتاب نزده هم باید برم سرکار!

_معذرت میخوام.. نمیخواستم اینطوری بشه!
_خیلی خب حالا نمیخواد هی معذرت خواهی کنی اتفاقیه که افتاده و گذشت رفت پی کارش.. امیدوارم دیگه تکرار نشه!

بدون حرف درحالی که آرزو داشتم همون لحظه قلبم از حرکت وایسته از جام بلند شدم و باسرافکندی به طرف اتاقم رفتم..
ازخودم بدم میومد.. تنها چیزی که میخواستم مرگ بود..

چند دقیقه گذشت و همونطور بیصدا اشک میریختم که بهار اومد توی اتاق
_ چرا نشستی؟ هنوز لباس هاتو عوض نکردی؟
بادیدنم صورتم ادامه داد‌:

_باز که داری آبغوره میگیری!
دماغمو بالا کشیدم و بلند شدم ...
_الان عوض میکنم..
از روی تخت بالشش رو برداشت و ازداخل کمد پتوهم برداشت..

واین یعنی نمیخواست کنار من باشه و پیشم بخوابه.. خب حق داشت.. حتی خودمم ازخودم متنفر بودم چه برسه به بهار که این همه اذیتش کردم..

همزمان که از اتاق بیرون میرفت گفت:
_من میخوابم توهم گریه هاتو تمومش کن هیچ چیزتو دنیا با گریه درست نشده که باگریه های توبخواد درسته بشه اینجوری فقط خودتو کور میکنی.

✨🫀✨🫀✨🫀✨

1403/08/12 19:40

💕🎀💕🎀💕🎀

#609

حق با اون بود.. باگریه های مسخره ام فقط بقیه رو اذیت میکردم و فضای خونه ی بهار بیچارهم سنگین و غمزده میکردم..
خودمو جمع کردم و لباس هامو عوض کردم..

بیصدا وپاورچین بدون اینکه چراغی رو روشن کنم به طرف سرویس بهداشتی رفتم و دست وصورتم رو شستم..
میدونستم بهار به رختخواب حساسه و خیلی دلم میخواست دوش بگیرم

اما نمیخواستم سروصدا ایجاد کنم و همین یکی دوساعت باقی مونده از خوابش روهم به هم بزنم!
باحوصله صورتم و خشک کردم و توی آینه به صورت داغون وچشم های متورمم نگاه کردم!

فقط خدامیدونه که چقدر ازخودم وچهره ی داغونم بیزار بودم..
ازطرفی هم باورم نمیشد این قیافه ی زار و حقیر توی آینه همون گلاویژی باشه

که در ودیوارهای خونه از صدای خنده هاش به تنگ آمده بودن.. چی شد که به این روز افتادم.. عشق چه کارها که باآدم نمیکنه.. ای کاش هیچوقت عاشق نمیشدم..

آدمی مثل من با اون گذشته تلخ ونحس اصلا حق عاشق شدن نداشت و من چطور چشم هامو روی همه چیز بسته بودم و با چشم های کورم به استقبال عشق رفته بودم؟!

دوباره داشت اشکم درمیومد اما دیگه نمیخواستم گریه کنم..
نمیخواستم از این بیشتر باعث عذاب باشم..
نگاهمو از آینه گرفتم و خودمو جمع کردم

بسه گلاویژ.. دیگه بسه.. به خودت بیا لعنتی.. باهمین گریه ها چیزی از غرورت باقی نموند..


💕🎀💕🎀💕🎀

1403/08/12 19:40

🌺💕🌺💕🌺💕🌺

#610

بازهم باهمون بیصدایی به اتاقم برگشتم و بالشم رو برداشتم و روی زمین انداختم..
دلم نمیخواست روی تختی که بهار دلش نخواسته بود بخوابه، بخوابم...

پتورو روی خودم کشیدم و توخودم جمع شدم..
ساعت شش صبح بود.. اونقدر خسته بودم و پلک هام سنگین و خسته بود که سرم به بالش نرسیده خوابم برد..

وقتی بیدار شدم ساعت ده صبح شده بود و بهارهم خونه نبود..
تموم شب مادرم توی خوابم بود.. انگار روحش ازاینکه چقدر بهش نیاز دارم آگاه بود و تموم مدت توی آغوش مادرم بودم..

حتی توخواب هم میدونستم دارم خواب می بینم و به آغوش کشیدن مامانم هرگز به واقعیت تبدیل نمیشد اما اونقدر واقعی و گرم بود

که دلم نمیخواست از اون خواب بیدار بشم و آرزو میکردم واسه همیشه بخوابم ودیگه بیدارنشم اما من بدشانس تراز این حرف ها بودم متاسفانه بیدارشدم..

سعی کردم خودم رو با کارهای خونه مشغول کنم وبه چیزی فکرنکنم اما تموم روز به خوابم فکرمیکردم و دلتنگیم به بدترین حالت ممکنش رسیده بود..

شب شد وبهار برگشت اما باهام سر سنگین شده بود..
واسه منی که به محبت های بهار عادت کرده بودم اون همه تلخی و بی محلی حکم مرگ داشت و قلبم رو به درد میاورد

اما واسه اینکه دوباره عصبیش نکنم چیزی نگفتم و غم وحرف های دلم رو توی خودم ریختم وسکوت کردم.

🌺💕🌺💕🌺💕🌺

1403/08/12 19:41

💜🌱💜🌱💜🌱💜

#611

واسه اینکه باهام آشتی کنه و دلش رو به دست بیارم واسش غذای مورد علاقه اش رو درست کرده بودم.. اما اونقدر سکوتش سنگین بود که نمیدونستم چطوری به صرف شام دعوتش کنم..

دلم میخواست بایه بهونه ای سر حرف رو باهاش باز کنم
اما انگار گندکاری های من اونقدر زیاد بوده که کاسه ی صبوری خواهرم سر ریز شده و سلول به سلول تنش باهام قهر بود..

از توی آشپزخونه یواشکی نگاهش کردم.. توی پزیرایی نشسته بود و مشغول کار کردن با لبتابش بود..
همونطور که نگاهش میکردم بدون اینکه چشم ازش بردارم، نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

_آجی چایی میخوری واست بیارم؟ تازه دمه!
بدون اینکه نگاهش رو از لپتاپش بگیره گفت:
_نه دستت دردنکنه میل ندارم...
دلم گرفت.. باحسرت آهی کشیدم و دیگه چیزی نگفتم..

بهارعاشق چاییه مخصوصا اگر من واسش درست کرده باشم و با این کارش بهم فهموند قصد آشتی کردن نداره..

توی این سالها اندازه ی موهای سر جفتمون باهم دعوا و قهر کرده بودیم اما هیچوقت با نبودنش تهدیدم نکرده بود و از بیرون کردنم از خونه اش حرفی نزده بود..

اما این بار... آخ این بار... یک شبه به خاک وخون کشیده شدم.. یک شبه از چشم همه افتادم.. ای کاش بمیرم... خدایا از دنیات سیرم ...

توهمین فکرها بودم و متوجه ریختن اشک هام نشده بودم که صدای بهار رو که روبه روم ایستاده بود شنیدم.. ترسیده تکونی خوردم..
_این گریه های تو قصد تموم شدن نداره؟

💜🌱💜🌱💜🌱

1403/08/12 19:42

🤍✨🤍✨🤍✨

#612

نمیدونم چرا باحرف بهار هم معذب شدم هم استرس گرفتم.. انگار میترسیدم کسی اشک هامو ببینه!
هول کرده درحالی که نگاهمو ازش میدزدیدم گفتم؛

_من؟ اومم.. من.. نه بخدا.. من گریه نکردم..
باتاسف سری واسم تکون داد و از روی سینک استکانی برداشت..

باحرص ونفرت اشک هایی که نفهمیدم از کدوم قبرستونی پیداشون شد رو پاک کردم
وبه خودم توپیدم:
لعنت بهت گلاویژ.. لعنت به خودت و گریه هات و حضور نحست توی این خونه!

دیدم داره واسه خودش چایی میریزه با دلخوری گفتم؛
_ من که میخواستم واست بیارم میل نداشتی! میگفتی من میاوردم خب...

_آره میل نداشتم اما گفتی تازه دمه وسوسه شدم پشیمون شدم..
_اهان.. نوش جونت.. هروقت کارت تموم شد و اشتها داشتی بهم بگو سفره رو بچینم..

قورمه سبزی واست پختم!
_ممنون.. من از بیرون یه چیزی خوردم الان فقط میخوام بخوابم.. تو بخور منتظر من نمون!

به ساعت که هفت شب رو نشون میداد نگاه کردم...
چطور میتونم جلوی خودمو بگیرم و نزنم زیر گریه وقتی عادت خواهرم رو خوب میدونم و میدونم این ساعت ها هرگز شام نمیخوره!

بهار هم مثل عماد دیگه من رو نمیخواست.. اونم ازمن خسته شده بود و فقط مثل عماد روی بیان کردن حقیقت رو نداشت و سعی میکرد با رفتارش بهم بفهمونه که موفق هم شد.


🤍✨🤍✨🤍✨

1403/08/12 19:42

🔥💖🔥💖🔥💖🔥

#613

با اینکه صبح حموم رفته بودم اما واسه اینکه جلوچشمش نباشم و راحت بتونم به بدبختی هام فکر کنم تصمیم گرفتم برم حموم و دوش بگیرم!

چندساعت زیر دوش موندم وحسابی فکر کردم.. آب اونقدر داغ بود که کل حموم رو بخار دربرگرفته بودو نفسم داشت بند میومد..

پوست بدنم درد گرفته بود اما دلم نمیخواست ازجام تکون بخورم!
توی همین فکرها و حال هوا بودم که صدای بهار و همزمان تقه های پیاپی به در حموم خورد..

_گلاویژ؟؟ حالت خوبه؟ داری چیکار میکنی؟ بازکن این در رو ببینم!
_جانم بهارجان؟ توحموم چیکار میکنن مگه‌؟ دوش میگیرم خب!

_دوساعته رفتی اون تو دوش میگیری؟ چرا همه جارو بخار گرفته؟ بازکن دررو..
غم زده لبخندی از جنس بغض روی لبم نشست..

بلندشدم رفتم در رو باز کردم و بخار با شدت زیادی خورد توی صورتش و باعث شد یه کم از در فاصله بگیره!
_هیععع! چه خبره اینجا؟

میخوای خودتو توی بخار حموم خفه کنی؟
تانوک زبونم اومد بهش بگم واسه جواب کردنم بهونه بدتراز بخار حموم پیدا نکردی؟ اما حرفمو قورت دادم و بجاش گفتم:

_فقط دارم دوش میگیرم آبجی.. اگه اذیتت میکنه الان میام بیرون!
_چرت وپرت نگو نگرانت شدم احمق..

دوساعت تو حموم موندی خب نگران میشم زود باش بیا بیرون منم میخوام دوش بگیرم!
_ببخشید.. چشم..


💖🔥💖🔥💖🔥💖

1403/08/12 19:43

❤️‍🔥❤️‍🔥🌙❤️‍🔥🌙❤️‍🔥

#614

همین که بهار رفت بیرون دستامو محکم روی دهنم گذاشتم و صدای هق زدنم رو خفه کردم..
روی من وکارهام حساس شده بود.. حتی به راه رفتنم..

این دیگه فکر وتصمیم بچگانه نیست.. توی این خونه دیگه واقعا جای من نیست و باید میرفتم.. رفتن عاقلانه ترین تصمیمم بود که باید میگرفتم..

بذار هرکی هرچی میخواد بگه بذار بگن گلاویژ احمقه و بچگانه فکر میکنه.. اما از حرف ها رفتارهایی که میدیدم

به نظرم هرتصمیمی غیر رفتن بچگانه بود و هیچ جوره تصمیمم عوض نمیشد!
ازحموم بیرون اومدم و توی اتاق داشتم خودمو باحوله خشک میکردم که بازهم بهار اومد..

منتظرشدم بازم یه چیزی بگه وسیخم بزنه و همینطورهم شد و این دفعه به بدنم گیر داد..
_چیکار کردی باخودت دختر؟

چرا اینقدر زیرآب داغ موندی که پوستت یه جوری بسوزه که ازشدت سوختگی به کبودی میزنه؟
دست از خشک کردن کشیدم نگاهش کردم!

_چیه؟ چرا اینجوری نگام میکنی؟
_فکر نمیکنی زیادی داری بهم گیر میدی و زیادی روی من حساس شدی قربونت برم؟

_باز چرت وپرت گفتی؟ به نظرت خودت زیادی به حرف زدن من حساس نشدی؟ به جهنم هرغلطی میخوای بکن.. من احمقم که نگران تومیشم!


❤️‍🔥🌙❤️‍🔥🌙❤️‍🔥

1403/08/12 19:43

🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀

#615

اومد بره بیرون که گفتم:
_اگه حضورم اذیتت میکنه من درکت میکنم.. توخواهرمی و هیچ قانونی توی دنیا نمیتونه این رو تغییرش بده

حتی اگه خودت هم نخوای بازم چیزی تغییر نمیکنه و خواهرم هستی و تاابد هم خواهرم باقی میمونی.. حتی اگه قرار باشه دیگه هم دیگه رو نبینیم...

_منظورت چیه از گفتن این حرف ها؟
گره ای به حوله ام زدم و گفتم‌‌:
_صبرکن فورا عصبی نشو و درمقابلم گارد نگیر منظوری ندارم فقط میخوام حرف بزنم!

_گلاویژ من حالم خوب نیست باخودم درگیرم وناراحتی های خودمو دارم.. واقعا دلم نمیخواد توهم ناراحتم کنی.. پس اگه میخوای حرفی بزنی ممکنه ناراحت بشم بذار واسه یه وقت دیگه!

_من هیچوقت قصد نداشتم ناراحتت کنم و آخرین چیزی که دربدترین حالت ممکنه توی دنیا بخوام ناراحت کردن توئه!

درسته که تمام کار وافکار من از نظر تو بچگونه است اما حس میکنم با حرفام ناراحت که هیچ، خوشحالم میشی!
_هوم! خوبه..! بگو میشنوم!

_تصمیم گرفتم بابامو پیدا کنم..
_چی؟؟؟؟
_این کارهم یه کم دردسر و برو بیا داره و باتوجه به شرایط واعصاب تو..

یه کم مکث کردم و ادامه دادم:
_باخودم فکرکردم توی مدتی که دنبال بابام میگردم بهتره که اینجا نباشم

اینجوری مزاحم کسی نمیشم و توهم توی این فاصله یه کم اعصابت آروم میشه وازدست من و دردسرهام نفسی تازه میکنی.


🎀💕🎀💕🎀💕🎀

1403/08/12 19:44