🌺🌺🌺🌺🌺
#593
کنجکاو شدم.. با کنجکاوی که میدونستم اصلا وقتش نیست پرسیدم؛
_قتل واسه چی؟ چیکار میخواست بکنه مگه؟
_رضا بهت نگفته؟
_نه.. من از چیزی خبر ندارم.. البته خودم خواسته بودم که راجع بهش حرفی به من نزنن...
_ببین من باهات تماس میگیرم.. تلفن خونه داره زنگ میخوره برم ببینم کیه..
انشاالله که گلاویژ باشه...
_اوکی.. حتما خبرش رو بهم بده..
گوشی رو قطع کردم و به طرف امام زاده برگشتم و آهسته گفتم:
_یا امام زاده صالح خودت نگهدار اون دختر باش اتفاقی واسش نیوفتاده باشه!
درسته راهمون ازهم جدا شده بود و ازدلم بیرونش انداخته بودم
اما هرگز دلم نمیخواست چیزیش بشه و اتفاقی واسش بیوفته!
اومدم سوار ماشین بشم که از دور پشت نرده ها چشمم به یکی از خدمه های حرم افتاد..
باعجله و قدم های بلند خودمو به نرده ها رسوندم و همزمان دست تکون دادم وگفتم:
_آقا ببخشید؟! میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟
مرد که انگار بی حوصله و بی اعصاب بود بدون اینکه برگرده دستی به نشونه ی برو تکون داد وگفت؛
_تعطیله آقا.. بفرمایید فردا..
_یه لحظه تشریف میارید؟
🌺🌺🌺🌺🌺
1403/08/12 16:20