The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼

#616

سری واسم تکون داد و باحرص و میون دندون هاش گفت؛
_تموم شد؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم:

_آره.. تموم شد.. بهت قول داده بودم که دیگه هیچ کاری رو بدون اطلاعت انجام ندم.. گفتم قبل از اینکه اقدامی بکنم بهت بگم!

_اونوقت من اگه بگم عصبیم میکنی و حرصم رو درمیاری بهت برمیخوره و میشینی ساعت ها آبغوره میگیری!

_چرا؟ مگه من چیکار کردم یا چیز بدی گفتم که عصبیت کنه؟ واسه همین چیزاس که میگم روی من حساس شدی دیگه!
_این که کار اشتباه میکنی و مانع خرابکاری هات میشم اسمش حساس شدنه؟

اگه بهت بگم تا نصف شب بیرون نمون و جون من رو به لبم نرسون حساس شدنه؟ توقع داری هردفعه گند جدید بالا بیاری حرفی نزنم و خفه خون بگیرم؟

قرار نیست اگه از اشتباهات چشم پوشی نکنم و جلوی دیونه بازی هاتو بگیرم فورا تصمیم به رفتن بگیری گلاویژ‌... شرطی شدی؟.. یا باید لال مونی بگیرم یا میذاری میری‌؟

چندهزار باید بگم این خراب شده فقط خونه ی من نیست و واسه جفتمونه‌؟
تو واقعا من رو خواهر خودت میدونی؟ بخدا که دروغ میگی..

اگه من واقعا خواهرت هستم آدم با دوتا تذکر خواهرش احساس سر بار بودن میکنه وتا تقی به توقی میخوره تصمیم به رفتن میگیره‌؟

چون از اشتباهاتت حمایت نکردم باید فکرکنی دارم بهت گیر میدم و ورت حساس شدم‌؟

رابطه ی ما واقعا رابطه ی خواهرانه اس؟ والا که نیست.. من که اصلا اینطور فکر نمیکنم..


🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼

1403/08/12 19:44

🌻♥🌻♥🌻♥🌻♥

#617

سرم رو پایین انداختم و باصدای لرزون گفتم:
_من.. من.. یعنی تو.. اخلاقت یه جوری شده که همین الانشم میترسم جلوت گریه کنم.. میترسم جلو چشمت باشم..

باخودم فکر میکنم نکنه بازم ناخواسته کاری کنم که عصبی بشی و دیگه نخوای منو ببینی!
_گلاویژ توروخدا یه ذره بزرگ فکرکن.. دختر خوب

من دیشب بهت گفتم یکبار دیگه خونه رو ترک نکنی و بی خبر جایی نری اونوقت تو دقیقا دست روی همون نقطه گذاشتی که میخوام برم و جلو چشمت نباشم!

من ازاینکه پیشم نباشی عصبی میشم تو چیکار میکنی؟ هیچ میدونی دیروز چقدر من عذاب کشیدم و چه فکرهایی میکردم؟ تموم شب رو ضجه زدم و باخودم فکر میکنم نکنه بلایی سرت اومده باشه!

یه نگاه به من و اطرافم و آدم های زندگیم بنداز.. ببین من بجز تو توی دنیا کیو دارم؟ نمی بینی چقدر تنهام؟ فکر میکنی فقط خودت تنهایی؟

تو نهایتش دنیا واست به آخر برسه میری پیش بابات و همین الانشم میخوای دنبال بابات بگردی و درنهایت یه پناهگاه داری که بهش پناه ببری!

من چی‌؟ من چیکار کنم؟ اگه دنیا واسم به اتنهاش رسید دنبال کی بگردم؟ به کی پناه ببرم؟ دیشب توکجا بودی که ببینی با فکر نبودنت هم قلبم داشت می ایستاد؟

چشمات دیشب کور بود و حال خراب منو ندیدی و فقط چیزایی که دلت میخواد وکله پوکت تصور میکنه رو می بینی؟

🌻♥🌻♥🌻♥🌻

1403/08/12 19:46

💎🧡💎🧡💎🧡💎🧡💎

#618

همین چند دقیقه پیش تو حموم ترسیدم نکنه بلایی سرخودت آورده باشی توی خنگ نگرانی و ترس من رو ندیدی فقط تذکرم رو دیدی؟؟

بسه دیگه گلاویژ بخدا خسته ام کردی.. چقدر میخوای اذیتم کنی؟ فکر میکنی واسه اینجا بودنت و واسه اینکه تنهام نذاری التماست میکنم؟؟

کور خوندی.. من این کار رو نمیکنم.. میخوای بری؟؟؟ خیلی خب برو! بسلامت.. جلوتو نمیگیرم..

من بعداز مرگ پدر ومادرم زنده موندم ونمردم.. بعداز توهم مطمئنا به زندگی ادامه میدم..
پشت بند حرفش به طرف در خروجی اتاق رفت..

به گریه افتادم.. هنوز قدم دوم رو برنداشته بود که فورا خودمو بهش رسوندم و بغلش کردم و از ته دلم زار زدم..
_اما من بدون تو میمیرم.. تو نباشی من نمیتونم زنده بمونم!

بهارم به گریه افتاد و باهمون گریه گفت:
_آره ارواح خیکت.. برو برو پیش همون بابا جونت من رو میخوای چیکار؟ گور بابای بهار..

_زر زدم بخدا.. فکر کردم دیگه نمیخوای پیشت بمونم و ازم خسته شدی!
فکر کردم وبال گردنت شدم و خواستم از شرم خلاص شی!

_توغلط کردی.. یک باردیگه، فقط یکبار دیگه از رفتن حرف بزن ببین چیکارت میکنم.. اون روزه که دیگه پشت گوش هاتو دیدی منم دیدی!


🧡💎🧡💎🧡💎🧡💎🧡

1403/08/12 19:47

💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱


#619

_چشم.. ببخشید.. غلط کردم خوبه‌؟ دیگه تکرار نمیشه.. نه اشتباه دیشبم و نه حرف های امشبم.. هیچکدوم دیگه تکرار نمیشن.. قول میدم..

به مرگ مادرم قسم میخورم.. جون گلاویژ دیگه قهر نباش.. بیا آشتی کنیم.. من اینجوری دق میکنم!

_خیلی خب بسه.. دیگه نبینم گریه میکنیا.. وگرنه چشماتو درمیارم..
_چشم.. قول میدم.. آشتی؟
_قهرنبودم که.. همون دیشب بخشیدمت!

_اینجوری بخشیدن ها که باهام حرف نزنی و کم محلم کنی به درد عمه ات میخوره!
_دیونه گفتم که خودم ناراحتم و مشکلات خودمه اصلا بخاطر تو نبوده ونیست!

_چرا ناراحتی؟ چه مشکلی؟ چی شده مگه؟
_نمیگم! مگه تو با عماد بحثت شده بود و اون همه اتفاق افتاده بود رو به من گفتی که من به تو بگم؟ نمیگم...

ازش فاصله گرفتم و توچشم هاش نگاه کردم وگفتم:
_دیونه شدی؟ من از ترس اینکه دیگه نذاری ببینمش بهت نگفتم

چون میدونستم اگه بفهمی باهام چیکار کرده نمیذاری حتی اسم عمادرو بیارم چه برسه به اینکه بذاری خونشون هم برم!
_معلومه که نمیذاشتم.. واسه اون عماد بیشرف هم دارم..

_عماد دیگه تموم شد.. نمیخوام ازش حرف بزنم.. بره به درک.. اما تو چرا ناراحتی؟ چی شده؟

💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱💚

1403/08/12 19:47

20 پارتِ امشب تقدیم به شما 😽🌼

1403/08/12 19:49

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس


In my eyes
Look more closely!
There is nothing in it except you!❤️

در چشم هاى من دقيق تر نگاه كن!
جز
#تو
هيچ چيزى در آن نيست:) ❤️‍🔥

@romankadee 🌟

1403/08/12 19:52

بریم سراغ پـارتا🚶🍁

1403/08/13 19:56

#621

_نخیر جانم سخت در اشتباهی! این دفعه قهر کنی کوفتم بهت نمیدم!
عاقل اندرسفیهانه نگاهم کرد و گفت:
_باز دو خط بهت خندیدم؟

خندیدم و گونه اش رو بوسه ای زدم و گفتم؛
_خیلی خب لوس نشو.. تعریف کن ببینم چی شده؟ کی خواهرمو ناراحت کرده برم پوستش رو بکنم؟

قاشقش رو پر برنج کرد و همزمان با دهن پر گفت:
_از رضا جدا میشم!

من که توی دهنم سالاد بود با شنیدن حرف بهار آبغوره ی سالاد یک دفعه تو گلوم پرید و به سرفه افتادم...
اما بهار بی توجه به من و با بیخیالی قاشق دومش رو پر کرد..

همزمان که سرفه میکردم پرسیدم:
_چی؟؟؟
_شنیدی دیگه! گفتم از رضا جدا میشم..
_دیونه شدی؟ زده به سرت؟

باز دوباره یه دعوای کوچیک مسخره پیش اومد و تو به جدایی فکر کردی؟
_نه کوچیکه و نه مسخره! خیلی هم بزرگ و جدیه! همونطور که تصمیم من جدیه!

_آخه چرا؟ چی شده خب؟ کامل تعریف کن خب من الان پس میوفتم!
_حالا غذاتو بخور میگم واست.. خوشمزه شده از دهن میوفته!

_بهار توروخدا جون به سرم نکن.. چی شده بین تو ورضا؟ به قول مامانم ازدواج و زندگی متاهلی کفش نیست که هروقت تنگ یا کهنه شد، عوضش کنی!

1403/08/13 19:58

#622

_آره عزیزم مادر خدابیامرزت درست گفته و حرف قشنگی زده اما مادر من هم همیشه میگفت جهنم تا درش بری اما داخلش نری!
من نمیتونم با رضا وخانواده ی عجیب وغریبش کنار بیام!

اگه خیلی قبل از اینها من رو با خانواده اش آشنا کرده بود هرگز نمیذاشتم کار به ازدواج واینجا بکشه و همون روز های اول قیدش رو میزدم و اینقدرم عذاب نمیکشیدم!

باوحشت به صورت جدی ومصمم بهار نگاه کردم!
توصداش هیچ اثری از شوخی نبود و انگار اولین بار بود که این همه جدی میدیدمش...!

_میگی چی شده یا قراره همینجوری جونمو به لبم برسونی و کلمه به کلمه ازت حرف بکشم؟
_تموم این چندسال که با رضا بودم هردفعه ازش راجع به خانواده اش میپرسیدم

یا بابهونه های مختلف می پیچوند یا کلی دروغ سرهم میکرد و هربار دنباله ی همون رو میگرفت و آخرشم قضیه رو به اینجا کشوند!

اونقدر به دروغ مسخره ای که راجع به خانواده اش سرهم کرده بود ادامه داد خودشم باورشون کرده بود..
_چه دروغی؟ مگه تو چیزی جز حرفای رضا رو فهمیدی که اینقدر مطمئنی که دروغ گفته؟

_نفهمیدم! باچشم های خودم دیدم.. با خانواده ی رضا تازه آشنا شدم.. حتی میتونم بگم با رضای واقعی هم تازه آشنا شدم!
_اما.. اما من.. اصلا متوجه حرفات نمیشم!

یعنی چی با رضای واقعی تازه آشنا شدی؟

1403/08/13 19:58

#623


_بذار واضح تر و با مثال واست توضیح بدم!
تو از زندگی و خانواده ی رضا چی میدونی؟ فکر میکنی چرا رضا از خانواده اش فاصله گرفته وباهاشون قطع رابطه کرده؟

به لب هام چینی دادم و باتردید گفتم:
_خب من که چیز زیادی نمیدونم! فقط تا این حد میدونم که چندساله باهاشون قهره و هرگز قصد نداره باهاشون آشتی کنه!

_خب! دقیقا من هم تا همین اندازه میدونستم با این تفاوت که مثلا من علت قهرشون رو میدونستم!
_علتش چی بود؟

_یه مشت دروغ! رضا به من گفته بود باخانواده اش بخاطر اختلاف نظر شدید و دعواهای مداوم قطع رابطه کرده و میگفت

مامان وباباش سایه هم با همین کارهاشون از خونه فراری دادن و اونو دشمن خودشون کردن اما اصلا اینطور نبوده ونیست!
سایه اصلا خواهر رضا نبوده و نیست !

_چییییی؟؟؟؟؟
_ بابای رضا بیست ساله که مادرش جدا شده
مادرش هم از دواج مجدد کرده و سایه هم دختر اون مرد از زن اولشه و دراصل هیچ نسبتی با رضا نداره!

باچشم های گردشده در حالی که ازشدت هیجان دست وپام یخ زده بود به بهار خیره شده بودم..

_جدی؟ یعنی خواهر واقعیش نبوده؟ اما رضا چرا باید واقعیت رو مخفی کنه؟
مثلا چه فرقی میکرد اگه میگفت خواهر ناتنیش یا دختر شوهرمادرشه؟

1403/08/13 19:58

#624

لبخند غمیگنی زد..سری به نشونه ی تاسف تکون داد و بشقاب غذاشو که هنوز نصف بیشترش دست نخورده بود کنار زد و با غمگین ترین حالت ممکن گفت؛

_چون ماجرای پیچیده ای داره واین فقط شروع داستانه و هنوز خیلی مونده تا مثل من سوپرایز وشوکه بشی!
بدون حرف نگاهش کردم تا بقیه ی حرفاشو بزنه!

_مادر رضا بعداز ازدواج دومش دوباره طلاق میگیره و عامل اصلی بهم خوردن زندگیش و طلاقش هم خودش بوده و خیانت خودش!
_چی؟؟ مادره خیانت کرده؟

_بعداز چندین سال دوباره باشوهر اولش میریزه روهم و درحالی که شوهر داره وزن کسی دیگه اس با اون یکی هم تیک وتاک میکنه و شوهرشم میفهمه و طلاق...

سایه هم چون عاشق رضاست و رضاهم عاشق وشیدای سایه جون، از خانواده هاشون جدا میشن و تصمیم میگیرن برخلاف میل مامان و بابا‌شون مثل گذشته باهم زندگی کنن اما اینبار توی خونه ی رضا!

نفسم تنگ شد.. حالم بدشد.. با صدایی که از ته چاه درمیومد گفتم:
_عاشق و معشوق بودن؟؟؟؟؟
_اوهوم! تصمیم به ازواج هم داشتم حتی!

_تواینارو ازکجا میدونی؟ کی اینارو بهت گفته؟ مطمئنی که این اطلاعات از منبع خبری معتبری هست؟؟

1403/08/13 19:59

#625

_مطمئنم.. مادرش بهم گفت..
بادرد پلک هامو روی هم فشردم..
_پس چرا ازدواج نکردن؟
_کسی هنوز علت اصلیش رو نمیدونه

و رضاهم چون سراپا آدم دروغگویی تشریف داره مطمئنا حقیقت رو نمیگه! فقط اینو میدونم بعداز چندسال رابطه شون خراب میشه

وسایه هم واسه فراموش کردن رضا باهرکس که فکرش رو بکنی رفیق بوده و حتی هم بستر!!!
_عجب آدم آشغالی...

_یکی از اونایی که سایه باهاش بوده همین آقا عماد خودمونه!
بی اراده مغزم جرقه زد و حس کردم خون به مغزم نمیرسه!

_چی؟؟؟؟؟؟؟ باعماد بوده؟؟؟؟ چطور ممکنه؟ یعنی عماد اونقدر عوضیه که رفته عشق سابق رضا که مثلا بردارشه رفیق شده؟؟ مگه میشه؟

شونه ای بالا انداخت و گفت:
_نمیدونم.. فعلا که شده!
عصبی بودم.. خیلی عصبی!!! اما با فکراینکه من وعماد دیگه باهم هیچ صنمی نداریم

به خودم نهیب زدم که این چیزا دیگه به تو ربطی نداره نه عماد نه گذشته اش ونه حالا که با جوجو جونشه!
_خیلی خب گذشته ی اون به من چه به جهنم!

1403/08/13 19:59

#626

اما بهار به نظرم توهم زیادی شلوغش کردی! درسته که رضا بهت دروغ گفته و واقعا هم حق داری ناراحت بشی اما همه ی این ها برای گذشته اس و اون موقع ها که تو نبودی

رضا یاهرپسر دیگه ای جز رضا مجرد بوده وهرکسی رو الان ببینی واسه خودش بایکی داره وقت میگذرونه! نمیشه که بخاطر گذشته ی شوهرت ازش طلاق بگیری!!

باهرکی بوده و عاشق هرکی بوده اصلا مهم نیست! همه ی اون ها واسه گذشته اس و بذار توی همون گذشته جا بمونه!
مهم الانه که عاشق توئه و انتخابش توبودی!

مهم آینده اس که رضا با ازدواج باتو انتخاب تو آینده اش رو قشنگ تر کرده..
گذشته ی اون چه فرقی میکنه چی باشه وقتی که تو الان زن عقدیش هستی؟

_مشکل همینجاست.. درد بزرگ همینجاست گلاویژ! این که من زن عقد کرده اش باشم و بفهمم بیشتر از سه ماهه

که باعشق سابقش توی یک خونه دارن زندگی میکنن و هم خونه هستن!
باصدای بلند و عصبی داد زدم:
_چی؟؟؟؟؟

کلافه چنگی به موهاش زد و با گریه ادامه داد:
_میدونم لیاقت نداره حتی واسش اشک بریزم اما دلم خونه..

منه *** هر دفعه بی خبر و یا سرزده میرفتم اونجا و ‌سایه رو اونجا میدیدم میگفت اومده بهم سر بزنه و منه گاووو میگفتم خب خواهرشه خوب کاری کرده!

1403/08/13 19:59

#627

_باورم نمیشه.. سرم داره میترکه‌! از رضا انتظار نداشتم..چطور میتونه اینقدر وقیح و بیشرف باشه؟
_میدونی بدتراز اون چیه؟
_چی؟

_اینکه خانواده ی داغون و ولنگووازشون با گستاخی و قباحت توصورتم نگاه کنن و بگن سایه خواهرشه و حق نداری واسه همخونه شدنشون سرزنشش کنی!

آره خب بایدم اونقدر با بیشرمی ازمن این چیزا رو بخوان وقتی مادرش میشینه جلوی من و با افتخار از خاطرات خیانتش به همسرش تعریف میکنه من انتظار بیشتری ازشون ندارم!

_رضا چی میگه؟ خودش چه دفاعی داره ازخودش بکنه؟
_چی میخواد بگه؟ اون بی وجود مگه بجز دروغ حرفی هم واسه گفتن داره؟
به فرض که گذاشتم حرف هم بزنه!

انتظار حرف اضافه تری جزدروغ گفتن میتونم ازش داشته باشم؟
_خب نه!.. اما باید توضیح بده که چرا درحالی که زن داره دوباره باعشق سابقش همخونه ‌شده!

_آره.. توضیح که باید بده.. اما نه واسه من.. توی دادگاه واسه قاضی پرونده ی طلاقش توضیحش میده! هرچند شک ندارم اونجا هم میخواد دروغ سرهم کنه!

کلافه وعصبی به موهام چنگ زدم و گفتم:
_سرم سوت کشید... همه صحنه هایی که سایه رو دیدم داره میاد توذهنم.. همه چی مثل پازل شده وداره توی ذهنم بد صحنه هایی رو کنارهم می چینه!

1403/08/13 19:59

#628

بی حوصله اشک هاشو پاک کرد و از سرمیز بلند شد و درحالی که بشقاب غذاشو برمیداشت گفت؛
_بهتره دیگه بهش فکرنکنم.. نه میخوام ازش حرف بزنم نه اسمش رو بشنوم!

_خیلی خب حرف نمیزنیم بشین غذاتو بخور توکه چیزی نخوردی!
به طرف آشپزخونه رفت و همزمان گفت؛

_نه اشتهام کور شد.. واسه همین گفتم بذاریم بعدشام واست تعریف کنم.. از رضا وخانواده اش حرف که میزنم نه تنها ازغذا بلکه از زندگی هم سیر میشم

توبشین غذاتو بخور کاریت به من نباشه!
راستش من هم اشتهام کورشده بود وازشدت ناراحتی و تعجب فقط دو تا شاخ بزرگ روی سرم داشتم...

برعکس من که تا خودصبح خوابم نبرد و توی ذهنم هزاران بار بارضا دعوا میکردم، بهار سرش به بالش نرسیده خوابش برد و صدای خروپوفش کل خونه رو برداشته بود..

دلم میخواست به رضا زنگ بزنم و هرچی که ازدهنم درمیومد رو بارش کنم اما هرچه فکر میکردم نمیتونستم..

هیچکدوم از حرف های بهار با رضایی که من میشناختم هم خونی نداشت
مغزم قدرت پزیرش حرف های بهار رو نداشت..

تموم مدت انگار راجع به مردی حرف میزد که فقط میدونستم هم اسم رضاهست و هیچ شناختی ازش نداشتم...
ساعت هشت صبح بهار رفت سر کار و من هم تصمیم گرفتم به دیدن رضا برم...

عماد بخاطر شرایطش مطمئنا شرکت نمیرفت و من میتونستم باخیال راحت وبدون استرس برم

1403/08/13 20:00

#629

ساعت حدودا یازده ظهر آماده شدم و چون حوصله ی هیچی رو نداشتم آژانس گرفتم و راهی شرکت شدم..

نمیتونستم همینطوری دست روی دست بذارم و نسبت به جدایشون بی تفاوت باشم..
نمیتونستم وجدانم رو راضی به سکوت کنم و نظاره گر جدایی دونفراز عزیزهام باشم..

یک ساعت بعد رسیدم جلوی شرکت و از ماشین پیاده شدم..
ازاونجایی که مطمئن بودم عماد نیست، استرس نداشتم

اما منتظر شنیدن حرفای خوبی ازطرف رضا نبودم و واسه همونم قلبم داشت از سینه ام میزد بیرون..

وقتی وارد شرکت شدم خبری از منشی جدید نبود وهمونطورکه حدس زده بودم عمادهم نیومده بود..
باقدم های محکم به طرف اتاق رضا رفتم

تقه ای به در زدم و بدون اینکه منتظر جواب باشم در روباز کردم ورفتم داخل..
رضا پشت میزش درحالی که سرش رو روی دست هاش گذاشته بود

و صورتش رو بین بازوهاش نهان کرده بود نشسته بود...
باحرکت من باتعجب سرش رو بلند کرد و باچشم هایی که کاسه ی خون بود نگاهم میکرد..

_گلاویژ؟ اینجا چیکار میکنی؟
_سلام.. چرا اینقدر تعجب؟ انتظار نداشتی حتی بیام بهتون سربزنم؟
_نه به سرعت و عجله.. علیک سلام.. خوبی؟ بفرما بشین..

1403/08/13 20:00

#630

بدون تعارف اضافه رفتم روی کاناپه تکنفره کنارمیزش نشستم و گفتم:
_چه خبر؟ اوضاع چطور پیش میره؟
بادلخوری وچشم های به خون نشسته نگاهم کرد و گفت:

_خبراکه پیش شماست.. فکرمیکنم موفق شده رای توروهم بزنه ومن رو آدم بده ی داستان نشون بده!
خودمو به اون راه زدم و با گیجی ساختگی گفتم:

_ازچی حرف میزنی؟
باحسرت آهی کشید و باهمون لحن دلخور درحالی که شقیقه هاشو می مالیدگفت؛
_دارم از علت اومدنت حرف میزنم!

_نتونستم هضمش کنم.. اومدم از خودت بپرسم! بهارچی میگه؟ بگو که حقیقت نداره!
_مگه من میدونم بهار چی گفته که از حقیقت و دروغش باخبر باشم؟

_اینکه سایه خواهرت نیست وعشق سابقت بوده.. اینکه چندماهه با عشق سابقت همخونه شدی و....
میون حرفم پرید و کلافه گفت:

_اگه بگم دروغه تو باورم میکنی؟
باگیجی نگاهش کردم... ازچشم هاش.. ازسراسر وجودش غم می بارید..
شونه ای بالا انداختم و لب برچیدم...

_خب.. خب میتونم حرف های توروهم گوش کنم!
_فقط گوش دادن واسه من کافی نیست گلاویژ.. من باور میخوام.. میخوام که یه نفر باشه باورم داشته باشه...

1403/08/13 20:00

#631

یاد خودم افتادم.. بی اراده نیشخند تلخی گوشه ی لبم نقش بست..
_باور؟!! چه کلمه ی دردناک و بی انصافی..
_همینطوره... خیلی دردناکه گلاویژ..

درد داره وقتی با تموم وجودت داری از حقیقت حرف میزنی و کسی باورت نداره!
سری به نشونه ی تایید تکون دادم که دست هاشو به میز کوبید وگفت:

_اما ازتو انتظار دیگه دارم.. توباید باورم کنی.. وقتی هیچکس باورت نداشت اولین کسی که سرت قسم میخورد و باهمه وجودش باورت داشت من بودم..

توباید من روباورکنی.. نمیتونی حرف های بهار رو باورکنی چون بهارهم مثل عماد داره فکر میکنه.. به همون اندازه بی رحم.. به همون اندازه سنگدل..

_اگه حرف بهار رو قبول میکردم الان اینجا نبودم.. باور نکردم که اینجام..
_پس تورو به هرکس میپرستی حرفامو به اون خواهر احمقت برسون

چون هیچ چیز اونطور که فکرمیکنه نیست و بهار هیچ جوره نمیخواد به حرفم گوش کنه!
سری تکون دادم و گفتم؛
_یعنی میخوای بگی همه چی سوتفاهم بوده و داره اشتباه فکرمیکنه؟

یعنی سایه عشقت...
میون حرفم پرید و گفت:
_اگه سایه عشقم بود چرا حلقه ی ازدواجم با بهار توی دستمه؟

1403/08/13 20:00

#632

اگه عاشق کسی دیگه بودم واسه چی باید عشقم رو ول کنم و برم بایکی دیگه ازدواج کنم؟
_میگفت هم خونه ‌شدین و باهم ..

دوباره میون حرفم پرید و گفت؛
_راست میگه اما اونطور که ‌‌شنیده و برداشت کرده نیست...
ابروهام بالا پرید و بی اراده خلقم تنگ شد!

_چی؟؟؟ یعنی حقیقت داشته؟ مگه برد‌اشت دیگه ای هم میشه از این موضوع داشت؟
_گوش کن.. بخاطر خدا شما دوتا خواهر اول گوش کنید بعد حکم صادر کنید..

بابا به پیرو به پیغمبر مجبور بودم بهش باج بدم واجازه بدم بعضی شب ها که خبرمرگش جایی رونداشت رو خونه ی من بمونه وگرنه تهدیدم کرده بود که به بهار میگه و زندگیمو ازهم میپاشه!

به تموم مقدسات قسم که هیچکدوم از شب هایی که میومد من ازخونه میرفتم.. باورنداری از عماد بپرس.. تموم شب هایی که سایه میومد اونجا من خونه ی عماد میموندم

و واسه اینکه زندگیم ازهم نپاشه به سایه حق سکوت میدادم.. مجبوربودم تا خونه پیدامیکنه و گورش رو گم میکنه ساکت بمونم و از بهار مخفی کنم..

والا بخدا به امام حسین من هیچ صنمی با سایه ندارم واون زن بجز یه کابوس وحشتناک هیچ نقشی تو زندگی من نداره ونخواهد داشت!

1403/08/13 20:01

#633

بادلخوری نگاهش کردم وگفتم:
_من نمیخوام قضاوتت کنم.. نمیخوام چون با کفش تو راه نرفتم که واسه مشکلات وسختی راه اظهار نظرکنم..

من حال تورو درک میکنم چون خودم توشرایطی هزاربرابر بدتر ازتو قرار گرفتم واونی که باید باورکنه باورم نکرد و برعکس، هزارتا انگ دیگه کنارش چسبوند

پس توی جایگاه قضاوت نیستم اما میدونی،، من هم اگه جای بهاربودم ممکن بود واکنش هایی نشون بودم چون، خواسته یا ناخواسته، اجبار یا اختیار، اون خانوم خونه ی شما بوده و از بهار مخفی کردی!

_میدونم.. خوب میدونم چه گندی زدم به زندگیم.. اما گلاویژ حداقل تو درکم کن تو میدونی من چی میگم.. میترسیدم زندگیم خراب بشه...

_اوهوم.. ترس... لعنتی ترین ضعف آدم... به هرحال اومدم بهت بگم بهار تصمیم قطعی گرفته که ازت جدابشه..

_الان عصبیه.. یه کم آروم بشه دلش رو به دست میارم...
سری به نشونه ی نفی تکون دادم و بانگرانی گفتم:

_این عصبانیت آقا رضا... بخدا که تا حالا توزندگیم هیچوقت بهار رو تا این حد جدی مصمم ندیده بودم...
آرامشش به شدت نگران کننده اس

1403/08/13 20:01

#634

بانگرانی وچشم های بهت زده نگاهم کرد...
چند ثانیه مکث کرد وباصدایی که از ته چاه درمیومد گفت:
_ی.. یعنی چی مصمم؟ یعنی میخواد جدا بشه؟

سرمو چندبار به نشونه ی تایید تکون دادم و گفتم:
_حتی میتونم با اطمینان بگم همین روزا منتظر احضاریه دادگاه باشی!

ازجاش بلند و باحالتی عصبی دستی به صورتش کشید وگفت:
_مگه شهر هرته؟ مگه دست خودشه؟ بخدا گلاویژ هم بهار رو میکشم هم خودم رو!

به تای ابرومو بالا انداختم وبا حرص اما پر تمسخر نگاهش کردم وگفتم؛
_حالا شمشیرت رو غلاف کن نمیخواد تهدید کنی جای این حرف ها به فکر چاره باش!

اومد حرفی بزنه که صدای گوشیش بلند شد و مانعش شد...
کلافه به گوشیش چنگ زد و جواب داد:
_جانم داداش؟
....
_سلام چطوری خوبی؟ چه خبر؟
.........
_سلامتی همه چی رو به راهه خداروشکر کارهای شرکتم خوب میره!
.............
_جدی میگی؟ الان اونجاست؟
..............
_چته پاچه میگیری؟ خب تعجب کردم بعداز چندسال صحرا اونجاست خودتم بیرون گود بایستی تعجب میکنی!

باشنیدن اسم صحرا شاخکام فعال شد... بی اراده تپش قلب گرفتم و با نفس تنگی به رضا چشم دوختم...
_باشه داداش زنگ میزنم خبرش رو بهت میدم کاری نداری؟

1403/08/13 20:04

#635

گوشی روقطع کرد و روبه من گفت:
_به نظرت چیکارکنم؟ چه خاکی باید توسرم کنم؟ چطوری راضیش کنم به حرف هام گوش کنه؟

بی توجه به سوالش باصدایی که از ته چاه درمیومد گفتم:
_عماد بود؟
_اوهوم.. چطور؟
_ص.. صحرا... همون.. همون عشقش اونجاست؟

انگار خودشم تازه متوجه ‌شده بود که جلوی من حرف زده و یا بهتره بگم گند زده!
یه کم مکث کرد و با تعلل طولانی گفت:
_نه بابا.. صحراکجا بود؟ من گفتم صحرا؟

_رابطه ی من وعماد تموم شده! لازم نیست مخفی کنی! خودم شنیدم که صحرا اونجاست!
_ای بابا.. اصلا اونجاهم باشه.. چی میشه مگه؟

دختر عمه اشه.. قرار نیست بخاطر گذشته رابطه ها تا ابد قطع بشه که!
گذشته ها توی همون گذشته مونده وتموم شده! مهم اینه که اون خانوم شوهر داره انتخابش یکی دیگه بوده وتمام!

الانم شنیدن عماد تصادف کرده رفتن عیادت!
بدنم.. دست هام.. حتی صدام میلرزید.. از همشون باتموم وجودم متنفر بودم..
_هوم... خوبه.. موفق باشن.. بهتره بهشون فکرکنم!

_اره.. آفرین.. بهتره کلا یه مدت به عماد فکرنکنی.. واسه خودت وآرامشت خوبه! اما گلاویژ توروخدا کمکم کن من با بهار چیکارکنم؟ چطوری راضیش کنم باهام حرف بزنه

1403/08/13 20:04

#636

حالم خوب نبود.. زنگ عماد تموم وجودمو بهم ریخته بود..
درحالی که چشم هام سیاهی میرفت ازجام بلند شدم وگفتم؛
_نمیدونم.. واقعا نمیدونم...

_گلاویژ؟؟؟ نگو که میخوای اجازه بدی بهار به تصمیم مسخره اش ادامه بده!
رضا چی میگفت؟ چرا گوش هام سنگین شده وفقط چشمام لب زدن هاشو میدید...

اومد نزدیکم و باصدایی که شبیه به ناله بود گفت:
_تو باورم کردی؟ درکم میکنی مگه نه؟
_هان؟ من؟ آهان.. آره ... آره .. باور کردم...

_پس ازت خواهش میکنم کمکم کن گلاویژ من در مقابل دیونه بازی های بهار خیلی ناتوان و تنهام...
نگاهم به صورت رضا بود اما توی ذهنم داشتم تصور میکردم...

الان صحرا اونجا داره چیکارمیکنه؟ یعنی الان تواتاق عماده؟ نکنه دوباره باهم باشن؟ خب چرا نباشن؟ هرچی باشه عماد یه پسر مجرده و صحرا هم یه زن مطلقه...

وای نه.. صحرا نه.. خدایا قلبم تیر میکشه!
باتکون خورد دست رضا جلوی صورتم پلک زدم و از فکر بیرون اومدم..
_کجایی؟ اصلا شنیدی چی گفتم؟

_اووممم.. آره شنیدم.. (دروغ گفتم.. هیچی نشنیده بودم) ببین میگم نظرت چیه من الان برم وفردا بیام راجع بهش حرف بزنیم؟ فردا یه کاریش میکنیم دیگه!

_حالت خوبه گلاویژ؟؟؟؟
خوب نبودم.. حتی داغون هم بودم...
_آره.. آره.. من خوبم.. فردا میام وباهم حرف میزنیم.. فعلا باید برم.. خداحافظ

1403/08/13 20:04

#637

باقدم های بلند به طرف در رفتم که رضا پرید جلوم و با تعجب گفت؛
_چت شد یه دفعه؟ نکنه بخاطر اون تلفن ناراحت شدی؟

بادیدن صورت متعجب رضا باخودم گفتم واقعا حدس زدن حالم اونقدر سخت وپچیده هست که این همه تعجب کنه؟؟؟
دلم میخواست اگه تو راجع به بهار

همچین چیزی بشنوی یا بفهمی عکس العملت چیه؟ همینقدر راحت و پر تعجب از کنارش رد میشی؟ اما زبون به دهن گرفتم وفقط گفتم:

_بعضی وقت ها اونقدر ازشما مردها تعجب میکنم که دلم میخواد قدرتش رو داشتم همتون رو یک شبه نیست نابود کنم! واقعا شماها به عشق وعلاقه اعتقادی دارید؟

_چرا اینجوری شدی تو؟ مگه من چی گفتم؟ گناه من چیه دخترعمه ی دوستم رفته خونشون؟ من این وسط چه گناهی دارم میشه بگی؟

_شما گناهی نداری و فقط این همه تعجب حرصم رو درآورد.. میشه از جلوی در بری کنار و اجازه بدی من برم؟
با ناراحتی وغم وصدایی که دلم براش سوخت گفت:

_فکرکردم اومدی تا کمکم کنی... فکرمیکردم میتونم روکمکت حساب کنم!
_هنوزم میتونی فکرکنی.. فردا میام باهم درباره اش حرف میزنیم!

1403/08/13 20:04

#638

باخداحافظی کوتاهی راه خروجی رو پیش گرفتم و همین که از شرکت زدم بیرون بغضم ترکید و باشدت زدم زیر گریه...
خدالعنتت کنه عماد.. ازت متنفرم.. هم از تو.. هم از اون عشق مسخره ات...

ازهمتون متنفرم.. ازتک تک روزهایی که فکر میکردم دوستم داری حالم به هم میخوره.. خدا لعنتت کنه که هیچوقت دوستم نداشتی

وفقط دنبال یه جای گزین برای پرکردن جای خالی عشقت بودی!
برگشتم خونه وازاونجایی که بهار باهام اتمام حجت کرده بود دیگه گریه نکنم،

واسه اینکه متوجه حالم نشه، تصمیم گرفتم تا به خونه نرسیده دوش بگیرم و صورتم رو پشت آرایش مخفی کنم!
زودتراز همیشه برگشت خونه وخوشبختانه متوجه حالم نشد..

البته بایدم متوجه من نباشه چون حالش هزار برابر بدتر ازحال من بود و اونقدر توخودش غرق بود که متوجه من نشه...

داشتم جلوی تلوزیون واسه خودم چایی میخوردم که بهار اومد کنارم نشست وبی مقدمه گفت؛
_چه خبر؟ امروز کجا رفته بودی؟

ترسیده ازاینکه فهمیده باشه به دیدن رضارفته بودم، چایی پرت شد توی گلوم و به سرفه افتادم

1403/08/13 20:04