The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.
آفتاب یهو شروع کرد به نفس کشیدن و اکسیژن رو تند و پر صدا به ریه هاش برد.
بدنش به شدت میلرزید و سرما ل.ب های سرخش رو منجمد و سفید کرده بود.
یا لحظه حس کردم قلبم الان منفجر میشه.
فقط اخم کردم و خواستم نگاهمو بگیرم اما....
شیطون و لعنت کردن و تا حالش جا بیاد به اطراف نگاهی انداختم.
هوا داشت تاریک میشد و هنوز تا ده بالا فاصله ی زیادی داشتیم، فرصت برگشت هم نبود.
با یادآوری کلبه ی شکار که اون نزدیکی بود و گاهی برای شکار اونجا میرفتیم فورا افتاب رو بـ.غل کردم و روی اسب گذاشتمش:
-سعی کن زین اسب و نگه داری
میبرمت کلبه ی شکار
فقط پنج دقیقه فاصله داریم
با افتاب حرف میزدم تا اون ترسی که توی چشماش دوییده بود رو کم کنم.حس میکردم در برابرش مسئولم.
چند دقیقه بیشتر طول نکشید تا به کلبه رسیدیم.
به همراه ساک لباس هام و داخل کلبه رفتیم.
دخترک حتی نمیتونست یه قدم برداره و بدنش مثل چوب؛ خشک شده بود.
آفتاب رو روی نیمکت چوبی نشوندم و پتو رو دورش پیچیدم.میون اون اوضاع قاراش میش وقتی پتو رو دورش پیچیدم وایسادم و بهش نگاه کردم.
فقط صورت رنگ پریده ش از لای پتو معلوم بود و بدجوری بامزه به نظر میرسید.
شبیه شخصیت های کارتونی که توی تلوزیون سیاه و سفید پخش میشد.
برای اینکه حواسم رو پرت کنم سری تکون دادم و قبل از هر چیز هیزم های گوشه ی اتاق رو برداشتم و بخاری چوبی رو روشن کردم.
کارم که تموم شد دوباره سراغ آفتاب رفتم که همونجا روی نیمکت کز کرده بود.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
اصلا نمیفهمیدم با چه دلی بچه ای توی اون سن رو اونجوری شکنجه میکردن.
بدن آفتاب پر از رد ترکه و داغ بود اما حتی اون خط و لکه ها هم نمیتونست پوست سفیدش رو از چشمم بندازه.
بدنش بوی خوبی میداد و دلم میخواست انگشتام رو فرو کنم توی موهاش و تا صبح باهاش ور برم.
بهش نگاهی انداختم و آب دهنم رو قورت دادم.
اونقدر بکر و دست نخورده بود که من حتی حیفم میومد بهش دست بزنم نکنه خطی روش بیفته.
پوست لطیفش رو لمس کردم.
آفتاب هم حرفی نمیزد .
من ارباب روستا بودم،یعنی صاحب روح رعیتم.
شاید اینا فقط برای توجیح خودم بود ولی آفتاب و مال خودم میدونستم.
میتونستم لذت ببرم بدون اینکه نگران چیزی باشم
موهاش رو کنار زدم به ارومی بلندش کردم و وادارش کردم جلوم وایسه.
نشون میداد اون دختر سن و سالی نداره.
شبیه میوه نوبر بود،ترد و خوشمزه و شیرین.
ضربان قلبم رو بالا میبرد.
وقتی پشت انگشت هام رو گونش
1403/08/11 10:36
//= $member_avatar ?>
کشیدم یاد توران افتادم.
همسرم روی این چیزا حساس بود، حتی نمیتونست تحمل کنه به یه زن نگاه کنم اما اون دختر بچه تاب و تحملم رو گرفته بود.
آفتاب لب گزید و به حرکت خیره شد.
این دختر مثل یه بازی مهیج سرگرمم کرده بود.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
لباساش رو کنار بخاری خشک و از توی کلبه یکم غذای آماده کردم و خودم و آفتاب خوردیم.
اون دختر بچه انگار طلسمم کرده بود.
میخواستمش.
ارباب خسرو،با اینکه خودش زن داشت و ادعا میکرد هیچ زنی نمیتونه از خود بی خودش کنه در برابر یه دختر بچه مقاومت نداشت.
تمام شب هر بار به توران فکر میکردم.
وقتی که صبح شد آفتاب رو برداشتم و راه افتادیم.
باید زودتر از شرش خلاص میشدم والا کار دستش میدادم.
هنوز وارد روستا نشده بودیم که بهرام با افرادش روبروم ظاهر شدن.ـ
بهرام دوست دوران بچگیم بود.
ارباب روستای بالا.
البته که چند سالی ازم بزرگ تر بود اما از نوجوانی برای شکار پایه ثابت بود.
بعد از احوالپرسی نگاهی به افتاب انداخت و گفت:
-ماجرا چیه؟
برق توی چشماش و نگاهش رو روی آفتاب رو دوست نداشتم
اما گفتم:
-خانوم بزرگ لقمه گرفته بود برام
آوردم پس بدمش به بابا ننه ش
-اگه پایه ای بریم
1403/08/11 10:36
//= $member_avatar ?>
شکار؟
-این دفعه رو تنها برو
اومدم برای زهر چشم گرفتن
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
بهرام به درختای روی تپه اشاره کرد و گفت:
-موردی نداره ارباب زاده
تا یه ساعت دیگه زیر درخت کهنه میبینمت
و بعد اسب رو هی کرد و خودش و افرادش به تاخت از کنارم رد شدن.
اما نگاه بهرام رو تا لحظه ی آخر روی آفتاب حس کردم.
این اصلا به مذاقم خوش نیومد.
وارد روستا که شدیم اهالی جلوم خم و راست میشدن و با تعجب به آفتاب که توی بغلم فرو رفته بود خیره بودن.
کسی باور نمیکرد ارباب زاده یه دختر بچه رو سوار اسبش کنه و توی روستا بچرخونه تا همه ببینن.
بالاخره با راهنمایی آفتاب به خونه شون رسیدیم.
مثل بقیه ی اهالی خونه ی گلی و قدیمی داشتن که با خشت درست شده بود.
آفتاب رو اول پیاده کردم و بعد خودم پیاده شدم اما حس میکردم اون دختر ترسیده.
رنگ پریده ی صورت و چشماش که دو دو میزد اینو میگفت.
وقتی در آهنی رنگ و رو رفته ی حیاط و زدم به بازوم چنگ زد و پشت سرم پنهون شد.
آفتاب ترسیده بود و منم دلیلش رو خوب میدونستم.
چند لحظه ی بعد در حیاط باز شد و زنی که با چادر یه بچه رو روی کمرش بسته بود در رو باز کرد.
اول با حالت عامیانه ای گفت:
-فرمایش؟
ولی خیلی سریع منو شناخت و به تته پته افتاد:
-ای وای،ارباب زاده شمایید؟
خاک عالم به سرت سیما
ارباب ،تو رو خدا ببخشید،اول نشناختم
قدم رنجه فرمودید، بفرمایید داخل
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
از نامادری آفتاب اصلا خوشم نیومده بود.
به نظرم زن دروغگو و زبون بازی میومد.
برای همین به داخل خونه اشاره کردم و گفتم:
-به مردت بگو بیاد
سیما بچه ی روی کولش رو بالا تر کشید و گفت:
-مردم کجا بود ارباب؟
ماه به ماه نمیاد خونه به ذلیل مرده هاش سر بزنه
سیما پیشکش
آخه شهر کار میکنه
و بعد نگاهش به آفتاب که افتاد روی گونه ی خودش کوبید و گفت:
-ارباب زاده پست آورد یتیم مونده؟
اونجا هم نحسی بالا اوردی؟
آفتاب آروم پشتم هق زد و چیزی نگفت.
آروم مچ ظریفش و گرفتم و با اینکه دلم بدجوری براش میسوخت از پشت خودم بیرون کشیدمش و گفتم:
-خودت و جمع کن زن
این بچه رو فرستادی تحفه؟
فکر کردی ارباب زاده میخواد باهاش عروسک بازی کنه؟
-ارباب،آخه خانوم بزرگ...
-ساکت شو...دیگه هم نبینم دختر بچه رو فرستادی عمارت
والا تو رو هم آواره ی شهر میکنم
-روم سیاه ارباب،سیما غلط کرد
فکر میکردم یه نون خور کمتر میشه
آفتاب و که به جلو هل دادم با اون چشمای اشکی که پر از التماس بود بهم خیره
1403/08/11 10:36
//= $member_avatar ?>
شد.
اما من نمیتونستم براش کاری کنم.
دخترک و دست نامادریش سپردم و بعد از اینکه سوار اسب شدم به طرف وسط روستا راه افتادم تا از اهالی زهر چشم بگیرم.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
ارباب زاده قوی و بزرگ بود.
مثل بابام پیر نبود چون حتی یه تار موی سفید هم نداشت.
من خیلی دوستش داشتم.
با اینکه وقتی باهام از اون کارای زن و شوهری کرد خیلی درد کشیدم.
روژان دختر همسایه بهم گفته بود یه شب که رفته بود آب بخوره دید که بابا و مامانش زیر کرسی از اونکارا میکردن.
واسه منم تعریف کرد و قسمم داده بود که به کسی نگم والا خدا بابام و هم مثل مامانم ازم میگرفت.
وقتی ارباب از پیچ کوچه ناپدید شد یهو موهام کشیده و جیغم به هوا رفت.
سیما من و با موهام توی حیاط کشید و روی زمین پرتم کرد.
بعد همون طورکه به طرف حوض میرفت گفت:
-ذلیل مرده ی بی پدر مادر
چه غلطی کردی که ارباب تو رو برگردوند ؟
حتما دستپاچلفتی گری کردی والا خانوم بزرگ گفته بود تو رو عقد میکنه
با چشمای ترسیده خودم و عقب کشیدم و زدم زیر گریه.
از سیما و ترکه ای که همیشه توی حوض میخیسوند تا منو باهاش کتک بزنه بدجور میترسیدم.
سیما ترکه رو از توی آب بیرون آورد و در حالیکه به طرفم میومد گفت:
-حرف بزن دختر
تو عمارت چه گهی خوردی که پس فرستادنت
منتظر بودم با ترکه بیفته به جونم اما قبل از اینکه بهم برسه وایساد و با چشمای گرد شده بهم خیره شد.
دهنش مثل ماهی از آب بیرون افتاده باز و بسته شد اما چیزی نمیگفت.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
بدنم شل شده بود و از ترس تنم میلرزید.
آخه از اون ترکه ی خیس خیلی میترسیدم، درد داشت.
رد نگاهش رو که دنبال کردم به خونی رسیدم که از بین پاهام راه افتاده بود و لباسا و زمین رو کثیف میکرد.
بالاخره سیما به خودش اومد و شروع کرد به گریه و زاری:
-ای خدا ذلیلت کنه که بی ابرومون کردی
بعد ترکه ی خیس و روی تنم کوبید و ادامه داد:
-واسه ارباب....!!
اون ....گرفت؟
حالا چطوری جواب بابات و بدم؟
هم پست فرستادن ،
بعد از این کی میاد تو رو بگیره؟
سیما با ترکه ی خیس منو میزد و نفرین میکرد و فحش میداد.
منم از درد توی خودم جمع شده بودم و گریه میکردم.
آخه چرا خدا منو با مامان زرینم نبرد؟
یعنی اینقدر دختر بدی بودم؟
خب معلومه که کسی منو نمیخواست، آخه همه میگفتن نحسم.
از وقتی که به دنیا اومدم مامانم روز خوش ندید و آخر روز تولدم رفت پیش خدا.
منم گذاشت تا سیما هر روز کتکم بزنه شاید عقده هاش وا بشه.
دلم
1403/08/11 10:36
//= $member_avatar ?>
خیلی درد میکرد.اما سوزش جای ترکه ها بیشتر بود.
وقتی یه دل سیر کتکم زد موهام رو گرفت و منو کشون کشون به طرف زیرزمینی برد که همیشه اونجا زندونیم کرد.
بدن بی جونم و از پله ها انداخت پایین و گفت:
-اینقدر همینجا میمونی تا آقاجونت بیاد تکلیف تو روشن کنه
منکه از پست بر نمیام دختره ی خنگ
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
بدن بی جونم و بیخ دیوار کشیدم و همون طورکه روی زمین دراز کشیده بودم توی خودم جمع شدم.
من فقط سیزده سالم بود.
هیچی از حرفای سیما نمیفهمیدم.
از کاری که ارباب زاده باهام کرده بود هم همین طور.
از وقتی یادم میومد اهالی روستا و بزرگترا میگفتن ارباب مثل خداست.
هر چیزی بخواد باید همون بشه.
هر کاری بکنه درسته.
رعیت هم فقط باید از دستورات ارباب اطاعت کنه.
خب منم همونکارو کرده بودم،پس چرا سیما کتکم زد؟
چرا بهم گفت ؟
مگه من کار بدی کرده بودم؟
وقتی کمرم و دلم تیر کشید بلند تر زدم زیر گریه.
حالم بد بود و بدنم درد میکرد.
ترسیده بودم.
از سوزش ترکه ی خیس هم هر چی میگفتم کم بود.
باز اینا رو میتونستم تحمل کنم.
ولی اگه بابام از شهر میومد و سیما همه چیز و بهش میگفت منو زیر کمربند میکشت.
نمیدونم چند ساعت گذشته بود ولی هوا تاریک شده و از سرما استخوانام جیغ میکشید.
با همون حال بد خودم و به طرف وسیله های ته زیر زمین کشیدم و پتوی کهنه ای رو که اون زیر قائم کرده بودم و بیرون آوردم و دورم پیچیدم.
یه تیکه فتیر هم لاش گذاشته بودم واسه روز مبادا.
آخه سیما زیاد منو اینجا زندانی میکرد.
نون خشک با دست تیکه تیکه کردم و به سختی جوییدم.
دلم یه غذای گرم و شیرین میخواست.
مثل حلوای شیره ای که مامانم درست میکرد،بعد پشت بندش چایی میخوردم که بیشتر بهم بچسبه.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سه روزی میشد که گرسنه و تشنه توی زیر زمین زندانی بودم و سیما حتی یه بارم نیومد بهم سر بزنه ببینه مرده م یا زندهم!
کم کم حس میکردم میخواد منو توی اون دخمه زنده به گور کنه که بالاخره در زیر زمین باز شد و اسد که تنها پسر سیما از شوهر اولش بود در رو باز کرد و از همونجا داد گفت:
-پاشو تن لشت و تکون بده برو بیرون
امشب مهمون دارم
میخوام این کثافتا رو خوب تمیز کنی
و بعد در رو باز گذاشت و رفت.
نگاهم روی خونی که روی زمین ریخته بود ثابت موند،اونقدر گرسنه بودم که نای بلند شدن نداشتم چه برسه به تمیز کاری.
به هر بدبختی و عذابی که بود به کمک دیوار از زیر زمین بیرون زدم.
اول باید
1403/08/11 10:36
//= $member_avatar ?>
یچیزی میخوردم و لباسام و عوض میکردم،والا از بوی خون بالا میاوردم.
سیما طبق معمول داشت توی حیاط کار میکرد.
با دیدنم اخمی کرد و گفت:
-شانس آوردی اسد پا در میونی کرد والا تا اومدن بابات همونجا میموندی
انگار باید از اسد و رفقای اراذل و اوباشش ممنون میشدم،والا معلوم نبود چقدر دیگه باید اونجا میموندم.
سیما جارو رو توی آب حوض زد و ادامه داد:
-اول برو یه چیزی کوفت کن
بعد برو زیر زمین و تمیز کن و برق بنداز
سرم رو به علامت باشه تکون دادم و به طرف خونه راه افتادم که با حرص گفت:
-با این لباسای نجس میخوای بری تو خونه؟
خبرت همه جا رو به گند میکشی
اول برو خودت و بشور
تو طویله آب گذاشتم
به پاهاي بیجونم تکونی دادم و به طرف طويله رفتم ،سیما هیچ وقت اجازه نمیداد با خودش و بچه هاش برم حموم،همیشه بهونه میآورد که پول نداره و مجبورم میکرد توی طويله خودم و بشورم.
بغضم و قورت دادم و وارد طويله شدم.
به خودم قول داده بودم که درس بخونم و خانوم دکتر بشم،میخواستم خودم و نجات بدم و به سیما ثابت کنم من میتونم.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
**با صدای خنده هایی که مشخص بود حالت عادی ندارن به خودم اومدم و پنجره رو بستم.
دوستای اراذل و اوباش اسد بازم اومده بودن و معلوم نبود اونجا چه خبره.
همیشه برام سوال بود اونجا چکار می کنن که اجازه نمیده بهش نزدیک بشیم.
هر هفته هم سر و کله شون پیدا میشد و من باید بساط پذیرایی رو آماده میکردم.
سیما هم کارای پسر عزیز دردونه شو نمیدید و فقط بلد بود به من سرکوفت بزنه.
وقتی اسد سینی چایی رو برد سیما کیسه ی گردو ها رو از توی پستو بیرون آورد و گفت:
-بلند شو بیا کمک کن میخوام گردو بسابم
فردا خواهرم و بچه هاش میان اینجا
من اصلا حوصله ی اون بچه های بی ادب و گستاخ خواهرش اکرم رو نداشتم اونقدر که حرفای زشت و کارای بد میکردن اما جرات اعتراض هم نداشتم.
تمام شب بهش کمک کردم تا گردو ها رو پاک کردیم و سابیدیم تا برای فردا آماده بشه.
اسد هم صبح زود چند تا مرغ سربرید برای داخل فسنجون.
همیشه برای فامیل خودش سنگ تموم میذاشت اما وقتی خاله هام برای دیدن من میومدن کمر درد و بچه ها رو بهونه میکرد و یه غذای ساده و دم دستی براشون تهیه میکرد.
دم دمای غروب بود و هنوز قوم مغول نیومده بودن که همسایه در خونه مون رو زد و سیما رفت تا ببینه چکار داره.
هنوز چند دقیقه نگذشته بود که صدای سیما رو شنیدم که اسمم و صدا میزد.
فورا چارقدم رو سر کردم و رفتم جلوی در.
سیما ظرفی که توش خورشت قرمه سبزی بود رو به طرفم
1403/08/11 10:37
//= $member_avatar ?>
گرفت و گفت:
برو خورشتا رو یکی کن تا من بیام**
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
ظرف قرمه سبزی و ازش گرفتم و وارد آشپزخونه شدم.
سیما برای خواهرش دو نوع خورشت درست کرده بود،یعنی قرمه سبزی و فسنجون.
ولی تا به حال ندیده بودم خورشت ها رو قاطی کنه.
بیخیال شونه ای بالا انداختم چون اصلا به من ربطی نداشت.
اگه انجام نمیدادم کتک مفصلی میخوردم پس بهتر بود که حرف گوش میدادم.
برای همین قابلمه ی قرمه سبزی رو از روی اجاق برداشتم و توی قابلمه ی فسنجون خالی کردم.
بعد با ملاقه خوب هم زدم و قابلمه ی قرمه سبزی رو شستم تا برای شب کار کمتری داشته باشم.
مشغول کار بودم که صدای زلزله های اکرم خانوم خونه رو پر کرد.
بازم اومده بودن و هنوز هیچی نشده دعواشون با خواهر و برادرای کوچیک ترم شروع شده بود.
داشتم ظرفای شام رو اماده میکردم که سیما و خواهرش وارد پستو شدن و من با اینکه اصلا میل نداشتم با اکرم خانوم حال احوال کردم که یهو صدای جیغ سیما خونه رو پر کرد:
-ذلیل مرده،این چیه؟
پس خورشتا کجان؟
با ترس به عقب برگشتم و با دیدن سیما که با ملاقه به طرفم میومد پشت اکرم قائم شدم و گفتم:
-خ...خب خو...خورشتا رو...رو اجاقن
م...مگه خو...خودت ن...نگفتی قا...قاطی کن؟
-ای تو بمیری از دستت راحت شم
من گفتم خورشت همسایه رو با قرمه سبزی خودمون قاطی کن
اکرم که هاج و واج مونده بود طرف خواهرش رفت و گفت:
-حالا حرص نخور خواهر،اتفاقیه که افتاده
الهی بمیرم واست که باید حرص یتیم یکی دیگه رو بخوری
سیما که به طرفم یورش آورد از پستو بیرون زدم و خودم و به طويله رسوندم.
بعد پشت علوفه ها قائم شدم تا دستش بهم نرسه.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
کارم اشتباه بود،درست.
ولی از قصد نکرده بودم و سیما اینو نمیفهمید.
توی علوفه ها که قائم شده بودم دعا میکردم یادش بره یا اکرم بتونه کاری کنه که کتکم نزنه اما صدای اسد و که شنیدم فهمیدم اینبار سیما خیلی عصبی شده:
-بیا بیرون ببینم وزه خانوم
و بعد صدای در آوردن کمربندش رو شنیدم و ستون فقراتم لرزید:
-اگه خودت بیای قول میدم کمتر بزنمت
ولی وای به حالت خودم پیدات کنم،اون وقت جوری میزنن که ننه ت از قبر در بیاد و نجاتت بده
فهمیدی؟
کمربند رو که توی هوا تکون داد صدای برش هوا باعث شد از ترس قلبم تند تر بکوبه.
اسد رحم نداشت،چند باری زیر دستش کتک خورده بودم و میدونستم چقدر بی رحمه.صدای قدمای و که میشنیدم بیشتر توی علفای خشک فرو میرفتم.
دیگه جایی برای پنهون شدن
1403/08/11 10:37
//= $member_avatar ?>
نداشتم.
وقتی بالای سرم دیدمش داشتم قبض روح میشدم.
کاش حداقل بابام بود تا اسد جرات نکنه بهم چپ نگاه کنه.
کاش یکی میفهمید من هنوز بچه م.
کاش درک میکردن سیزده سال اونقدر یزرگ نشده که اشتباه نکنه.
کاش مامانم زنده بود.
کاش،کاش،کاش...
اسد نیشخند کثیفی به چهره ی ترسیدهم زد و موهای بلندم رو از زیر چارقد بیرون آورد و دور دستش پیچید.
بعد همون طورکه حرفای زشت بهم میزد منو کشون کشون از طويله بیرون برد:
-بیا اینجا دوزاری
چیزی بهت نگفتم
هر بار هـ.رز پریدی بهت هیچی نگفتم
حالا که آبروی ننه مو خواستی ببری کوتاه نمیام.
اگه ننه م گذاشته بود الان هار نمیشدی
حالا اینقدر میزنمت تا آرزوی مردن کنی
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
----------------------------------
#پارت_24
وقتی اکرم و سیما و بچه ها رو توی ایوان خونه دیدم به دستش چنگ
زدم تا شاید ولم کنه یا بتونم فرار کنم ولی روش تاثیر نداشت.
دلم نمیخواست پیش اونا کتک بخورم.
غرورم میشکست و دیگه نمیتونستم سر بلند کنم ولی اسد اونقدر زور
داشت که من پیشش مثل پشه بودم.
به حوض که رسیدیم منو مثل پر کاه بلند کرد و با موهام توش
انداخت.
اینقدر سبک بودم که مثل یه عروسک باهام رفتار میکرد.
خوب که خیسم کرد منو بیرون کشید و جلوی پاهاي سیما انداخت و
سگک کمربند رو جوری روی تنم کوبید که نفسم قطع شد:
-از ننه م معذرت خواهی کن والا اینقدر میزنمت تا بمیری
هنوز با ضربه ی اول کنار نیومده بودم که ضربه ی دوم رو روی
استخوان کمرم زد.
نمیخواستم گریه کنم،نمیخواستم غرورم بیشتر بشکنه ولی درد خارج از
تحملم بود.
مگه چقدر توان داشتم که بتونم اون همه درد و تحمل کنم؟
هنوز زخم ترکه هایی که سیما بهم زد خوب نشده بود.
نگاه پر ترحم بچه ها و پر از کینه ی اسد و سیما رو میدیدم و از شدت
درد توی خودم میپیچیدم و زار میزدم.
سگک کمربند اونقدر محکم روی تنم فرود میومد که انگار من آدم
نیستم،گوشت و پوست ندارم.
شایدم فکر میکردن که یه تیکه سنگم و باهام اونجوری رفتار میکردن.
اسد اونقدر زد و زد که چشمام سیاهی رفت و دیگه چیزی ندیدم.
هیچ صدایی هم نمیشنیدم.
فقط سکوت بود و سیاهی مطلق.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR