خاطرات بارداری (جوجه طلایی)
جوجه طلایی
5 سال از ازدواج من و همسرم گذشته بود و به دلیل ادامه تحصیل و مخالفت شوهرم هنوز اقدام به بچه دار شدن نکرده بودیم. با شروع مهر ماه سال 92 درست وقتی که آخرین ترم دانشگاه من شروع شده بود، در مورد داشتن یک جوجه طلایی که به زندگی ما تنوع، عطر و بوی جدیدی بده با همسرم صحبت کردم.
اول مخالفت کرد ولی وقتی دید من خیلی مشتاقم و از اونجایی که به خواسته های من همیشه احترام می گذاشت موافقت کرد ولی گفت از روزی که بفهمیم خدا این جوجه طلایی را به ما داده نباید تا آخر بارداریت از خونه بیرون بری و فقط باید استراحت کنی. من قبول کردم. یک روز قبل از رفتن به دانشگاه به کتاب فروشی رفتم و یک کتاب در مورد مسائل بارداری خریدم. از آن روز به بعد هر روز منتظر این بودم تا علائم بارداری را حس کنم. حالا دیگه مامان بودن برای من یک هدف ارزشمند شده بود. دوست های دانشگاه هر روز می پرسیدن خبری نیست؟ من هم با یک حس عجیب می گفتم: نه هنوز. ماه ها گذشت. آخرین ترم دانشگاه به پایان رسید و درسم تموم شد. ولی هنوز خبری از این جوجه طلایی پر سر و صدای مامان و باباش نبود. اسفند ماه شده بود و نوبت به کارهای عید و خانه تکانی رسیده بود. من که دیگه از خریدن بی بی چک خسته شده بودم وکم کم این موضوع را از ذهنم بیرون می بردم شروع به انجام خانه تکانی عید کردم. شوهرم هر روز می گفت: ناراحت نباش. به زور چیزی را از خدا نخواه. هر موقع قسمت باشه خدا به ما یک هدیه ی دوست داشتنی می دهد. علاوه بر اینکه کارهای نظافت خانه ی خود را انجام دادم برای کمک به دیگران نیز داوطلب شدم. خلاصه حسابی از خودم کار کشیدم. حتی یک تخت دونفره ی سنگین را تنها جابجا کردم. تا اینکه یک شب، وقتی خسته ی خسته در رخت خواب بی هوش شده بودم درد شدیدی را در ناحیه زیر دلم احساس کردم که خواب را از چشمهایم دزدید. چند شب بود که آخر شب ها هوس های عجیب و غریب می کردم و وقتی شوهرم ساعت یک شب از فروشگاه با دست پر بر می گشت با تعجب می گفت : نمی دونم چی شده که خدا این جوری حرف دلت را می شنوه. بار اولی بود که جرات استفاده از بی بی چک را نداشتم. می ترسیدم اگر باردار باشم با این همه کارهای سخت، چه بلایی سر بچه می آید. تا اینکه روز 4 شنبه سوری از بی بی چک استفاده کردم. با دیدن نتیجه در آینه به خود نگاه کردم و با خود گفتم: من از صبح هیچی نخوردم. نکنه بچه گرسنه باشه.
حالا دیگه بعد از 5 ماه انتظار جوجه طلایی ما افتخار داده بود و مهمون دل مامانش شده بود. الان که این خاطره را می نویسم 4 ماه است که باردارم. هنوز نمی دونم باید به موهای جوجه طلایی گل سر بزنم یا باید یک روزی کت و شلوار دامادی تنش کنم. تنها چیزی که می دونم اینه که عاشقانه دوستش دارم.
مامان سارا و بابا مجتبی/93.3.26