خاطرات بارداری (مامان، من هستم)
مامان، من هستم!
من هیچ وقت اولین روز دی ماه سال هشتاد و هشت را فراموش نمی کنم. آن روز مثل یک روز بزرگ در خاطرات زندگی من حک شده است ... شب قبل، شب یلدا بود و همگی ما خونه پدرم جمع بودیم و از انواع خوراکی های خوشمزه آن شب تناول می کردیم و من که دیگر پنج ماه از بارداری ام می گذشت هم چنان در حسرت یک تکان یا یک ضربه یا نمی دونم یک نشانه ای از دخترم بودم اما خبری نبود. دکترم می گفت در بارداری اول همه چیز دیرتر اتفاق می افتد و جای نگرانی نیست ولی من می خواستم مطمئن شوم که دخترم سالم و سرحال است اون هم با نشانه ای از جانب خودش که همان تکانها باشد! فردا صبح، بعد از اینکه همسرم سر کار رفت من دوباره خوابم برد کمی بعد با یک چیز عجیب از خواب بیدار شدم با دقت تمرکز می کردم که این چیه غار و غور شکم است یا چیز دیگر. ولی زود فهمیدم، انگار دختر نازم از درون من را صدا می کرد باضربه های ریز و شیرین که یا با آرنج کوچولوش بود یا با زانوهای خوشگلش، انگار داشت تق تق به درون شکم من می کوبید و می گفت مامان نگران نباش من هستم. از اون روز به بعد هر روز تا روز تولد دخترم با هین ضربه های ریز و شیرین از خواب بیدار می شدم.
آزاده میهن خواه