سلام خدمت همه دوستان عزیز
نمیدونم خاطره س یا سوتی هر وقت یادم میاد باخودم میخندم پسرم ميگه بذار تو کانال خنده من وشوهرم هردو دهه شصتی البته آخراش هستیم شوهرم پسرعمه م منو شوهرم از نوجوانی همدیگه رو دوست داشتیم ااز شانس مام خانواده پدری اصلا با خانواده عمه م رفتاروامد نداشتن ماهر دودبیرستان یه رشته رفتیم که حداقل دانشگاه راحت همو ببینیم دانشگاه اون دولتی قبول شد اقتصاد منم آزاد حسابداری یه شب که آمد دنبالم حساب کنید این همه سال هیچکی نفهمید آمد سرکوچه که پیداشم زمستان بود هوا تاریک بابام جلومون سبز شود یعنی داشتم سکته ناقص میزدم شوهرم خیلی آرام وخونسرد آمد احوالپرسی کرد گفت دانشگاه دیدمش گفتم شبه آوردمش در خونه بعد بابام ?????آمد خانه اینه کارگاه کجا دیدیش اونکه دانشگاهش اونجا نیست چرا سوار شدی دیگه نری سوار ماشینش یعنی ول نمیکرد بعدمنم جوابش میدادم سوالاش بعد ازیه ساعت باز نپرسید ببین راست میگم یا دروغ یه هفته کارش بود اگه تو فکر بودم ایجور نگاه میکرد گوشیم زنگ میخورد ????منم جلوش حرف میزدم خودشم یک ماه آورد وبرد بالاخره شوهرم آمد ن خواستگاری بابام وقتی رفتن داشت میگفت من ازاینا خوشم نمیاد اما تاگند نزدن بذار بره هنوز به اون شب قیافه من شوهرم میخند میگفت خودم ازترس بدنم یخ کرد م بابام با اینکه مهربان اما با ابهت خدایش
1399/11/10 15:01