سلام
میخام یک خاطره بزارم
هشت سال پیش به صورت سنتی اومدن خواستگاری من و بعد یک ماه آشنایی با همسرم ازدواج کردیم.
رفتیم محضر خطبه عقد خواندن بعد منو همسرم رفتیم زیارت نماز مغرب خوندیم برای شام مامانم گفت بیایدخونه ما .
اومدیم شام خوردیم و خانواده ما همه بودن با آقا داماد صحبت میکردند.
اخرای شب شد دیدیم نمیره. ساعت یک شد دیدیم نشسته .
دیگه مامانم گفت اگه امشب میخای بمونی زیرشلواری یوسف (برادرم) بپوش.
شوهرم در یک اقدام انتحاری گفت نه زیرشلواری آوردم گذاشتم تو صندوق عقب ماشین.
حالا قیافه ها
من?????
شوهرم?☺️
خانوادم?
وقتی ما رفتیم تو اتاق، یعنی همه ازبس خندیدن کبود شدن. داداش بزرگم میترسید صدای خنده ش بیاد، رفتم کنار آبگرمکن دیوار گاز میزد. بقیه هم ولو شده بودن از خنده.
صداشون میومد
حالا اون شب فقط با انگشتش به موهام دست زد فقط. تازه تا یک سال اصلا رابطه نداشتیم نمیدونم چرا اون شب آبروم برد فقط.
حالا هرجا اسم زیرشلواری میاد نام شوهرم میدرخشه. ?????
منم باشم زوزو. دمتون گرم با سوتی های خنده دارتون دل آدم شاد میکنید?
1399/11/24 06:01