شرکت..
تازه شام خورده بودیم ومن داشتم ظرفا رو می شستم که زنگ خونه رو زدن..مامان توی اتاقش بود..دستامو زیر اب شستم وبا حوله خشک کردم..شالمو انداختم رو سرم و رفتم تو حیاط..
درو باز کردم..با تعجب به کسایی که پشت در بودن نگاه کردم..اقای صداقت و یه خانم بسیار شیک پوش وزیبا..همراه کیارش..
دست کیارش یه سبد گل بزرگ و یه جعبه شیرینی بود ..
مات و مبهوت مونده بودم..اروم سلام کردم..
اون خانم و اقای صداقت با اخم جوابمو دادن.. ولی کیارش با لبخند جوابمو داد..
اینا اینجا چکار می کنند؟..
انقدر از حضور اونا جلوی خونمون شوکه شده بودم که به کل یادم رفته بود باید تعارفشون بکنم..
با صدای اقای صداقت به خودم اومدم..
-- اجازه میدی دخترم؟..
سرمو انداختم پایین و درو بیشتر باز کردم ..
کنار ایستادم واروم گفتم :بفرمایید..
اقای صداقت زیر لب تشکر کرد و اومد تو..پشت سرش اون خانم جوون اومد تو و بعد هم کیارش..رو به روم وایساد ودر حالی که مستقیم زل زده بود تو چشمام سبد گل وشیرینی رو گرفت جلوم ..با همون لبخند مسخره ش گفت: سلام خانمی..تقدیم به شما..
بدون اینکه یه کلمه جوابشو بدم با بی میلی گل و شیرینی رو ازش گرفتم..جلو رفتم و بهشون تعارف کردم بیان داخل..
اون خانم جوونی که همراهشون بود واز شباهتش به کیارش به راحتی می شد فهمید خواهرشه با اکراه به اطرافش نگاه می کرد..
در اخر هم لباشو به نشونه ی چندش جمع کرد و خواست با کفش بره داخل که گفتم :لطفا کفشاتونو در بیارید ..
با غرور نگام کرد وکفشای شیک وگرون قیمتشو با هزار فیس وافاده از پاش در اورد وبی تعارف رفت تو..
اقای صداقت وکیارش هم پشت سرش رفتن داخل..تعارفشون کردم که نشستن..رفتم تو اتاق مامان که دیدم چادرشو سرش کرده وداره از اتاق میاد بیرون..
با دیدن من گفت :مهمون داریم دختر؟..
-بله مامان..شما حالتون خوب نیست بهتره استراحت کنید..
--نه خوبم..کیا هستن؟..
کلافه گفتم :اقای صداقت و دخترش وپسرش..البته فکر می کنم اون خانمی که همراهشونه دخترش باشه چون شبیه شون هست..
--بسیار خب بریم دخترم..خوب نیست مهمون رو تنها بذاری..
مامان از اتاق رفت بیرون من هم پشت سرش رفتم..
داشتن اروم با هم حرف می زدن که با دیدن مامان از جاشون بلند شدن و سلام کردن..
مامان هم با خوشرویی گفت :سلام خوش امدید..بفرمایید خواهش می کنم..
همگی نشستن من هم رفتم تو اشپزخونه تا وسایل پذیرایی رو اماده کنم..همه ش پیش خودم می گفتم اخه اینا برای چی پاشدن اومدن خونه ی ما؟..هزار جور دلیل برای خودم می اوردم ولی بازم نتیجه ای نمی گرفتم..
فنجونا رو گذاشتم تو سینی واز اشپزخونه رفتم بیرون..جلوی اقای صداقت گرفتم..خشک
1399/12/10 01:30