The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان های جذاب

282 عضو

سلام مهربانو خانم?❤
#عری_لرستانی هستم..?
این خاطره واسه موقعیه که لرستان سیل اومده بود????
عاقا بارون میومد مث چی..پشت سرهم میبارید انگار هرچی آب توی جهانه جمع شدع بود تو ابرها☁خلاصه هشدار دادن که ممکنه سد بشکنه و شهرو آب ببره..((سد مروک شهرستان دورود)) ☔☔
همه اقوام رفته بودن روستا خونه ی پدربزرگم..چون خونشون بزرگه حداقل600متر زیر بنا داره..بایه حیاط و باغ بزرگ..خلاصه ما جدی نگرفتیم و تخلیه نکردیم..نصف شب ?⭐درحالی که بارون مث دوش اب میومد☔⚡ احساس کردم شلوارم خیسه..ترسیدم گفتم شاید شاشیدم به خودم..بلند شدم شلوارمو تو تاریکی عوض کردم دوباره خابیدم..دیدم باز،خیس،شد.. گفتم خاک به سرم منکه تو عمرم خودمو خیس نمیکردم..خوب که هوشیار شدم دیدم خونه رو اب برداشته???خلاصع دیگع تخلیه کردیم ماهم رفتیم خونه پدربزرگم??

1399/11/25 14:24

سلام به مهربانو جون و همه ی اعضای کانال من اومدم بایه سوتی دیگه از بابام مهربانو جون سوتی قبلی مو نذاشتی لطفاً اینو بزار???
خواهشششششش??????
خب این سوتی مال چند شب پیشه
جونم براتون بگه منو مامانم و بابام نشسته بودیم بعد بابام یهو گفت صبح پاشدم که نمازصبح بخونم(هوا هنوز روشن نشده بوده)میگه سجاده رو پهن کردم لامپم روشن نکردم بعد شروع کردم به خوندن نماز رسیدم به سجده حالا میگه خم شدم سرمو گذاشتم رو زمین سجاده ای نیس هرچیم میرم جلو سجاده ای نیس که نیس???
نگو ایشون سجاده رو خیلی جلو پهن کرده بودن یعنی انقد منو مامانم خندیدم که نگو??????
بابام از نماز سوتی زیاد داره مثلاً یه بار نمازشو خوند تموم کرد یهو یادش اومد که وضو نگرفته یایه بار با شلوارک و زیرپوش نماز خوند یه بارم داشت تند نماز میخوند داداشم از اونور میگفت وای بابا زود باش زوووووود زود باش که رسید(اینجوری میگفت که یعنی یکی دنبالته که انقد تند میخونی)با یه حالتیم میگفت که هرکی بود باور میکرد
حالا بابام تند تر میخوند بعد نماز پاشد گفت چی شده کی رسید بگو زود باش داداشمم فکر نمیکرد بابام جدی گرفته باشه تا بابام اینو گفت پخش زمین شد انقد هندید که نگو بعدم بابام تا حد مرگ داداشمو زد???????????????????
ببخشید طولانی شد تورو خدا مهربانو جون بزار دیگه
توروخدااااااااااااا بزار گناه دارم??
اسمم خانوم ترسو???

1399/11/25 14:24

?سسسسسسسسسسلام?
کاش اگه تو این روزا زندگی سخت شده .. لبخند هنوز رو لبمون باشه?
.
.
.
خب دوستان گلم ایندفعه میخام یکی از خاطره های دوران عقدمونو?? براتون بگم،امیدوارم خوشتون بیاد..

آقای بنده بچه تهرانه و خودم اهل یزد.
البته اینم بگم براتون که مادرشوهرم و جاریم هم یزدی هستن..
بعد از اینکه من و آقایی عقد کردیم رفتیم تو خیابونو یه ذره قدم زدیم. بعد که شوهرم خواست منو بذاره خونمون و خودش برگرده خونه ی خالش،مامانم اومد جلوی در و نذاشت آقام بره و گفت این موقع شب زشته برگردی و بیا همینجا بخواب..
شوهرمم که از خدا خواسته اومد خونمون?
خلاصه رفتیم تو اتاق و دیدم بله مامان جون از قبل رخت خواب انداخته.. منم چون تازه عقد کرده بودیم اصلا روم نمیشد که باهاش بخوابمو کلی خجالت میکشیدم...?
تا اینکه دیدم انگار چاره ی دیگه ای نیست.
با هزار ترس و لرز رفتم کنار آقام دراز کشیدم... تا اینکه یهو شوهرم بلند شد و با یه حرکت لباسشو از تنش بیرون آورد و انداخت یه گوشه...?
منو میگی????

انگار آب جوش رو ریخته باشن رو سرم

سریع خزیدم زیر پتو و گفتم
نه ... نه... الآن وقتش نیست.?

دیدم شوهرم زد زیر خنده و گفت???
نترس بابا... ما خانوادگی کلا عادت داریم قبل خواب باید لباسمونو بیرون بیاریم وگرنه خوابمون نمیبره..
اما من تا صبح خوابم نبرد و فکر میکردم گولم زده و میخاد یه کارایی بکنه??
حالا جالبیش اینکه اون شب با زیرشلواری و جوراب خوابید،فقط لباسشو در اورده بود طفلی?



آقام بهم میگه نرگس بانو❤️

1399/11/25 14:25

سلام مهربانو جون
یه سوتی یادم اومد از سه سال پیش شب احیا، مامانم اینا یه کلاس قرآن دارن هفتگی دورهم جمع میشن برای خوندن قرآن و شبای احیا و شهادت هم هرکس دلش خواست یه مراسم تو خونش میگیره،اون سال یکی از خانوما مراسمو تو خونش برگزار کرده بود،خانوم جلسه ای خیلی اونشب دعا خوند،(شبای 19 و 21 هم دقیقا کلی دعا خونده بود و ما 15دقیقه مونده به اذان رسیدیم خونه)،خلاصه اونشبم همینطور بود موقع پذیرایی شد،قرار شد بعد پذیرایی دوباره مراسم شروع بشه،یه خانوم آرومی هم کنار مامانم نشسته بود بعد اون خانوم یه کلمه گفت مراسم طولانی شد،یهو من شروع کردم:
آره بابا خانوم فلانی الان سه شب احیا همین کارو کرده بابا ول کن نیست ک،نمیگه ماهم زندگی داریم تو اینجا مهمونی سحریت آماده اس،والا دعا اندازه داره دیگه،خسته شدیم،کف کردیم و...
یهو دیدم خانومه غش کرده از خنده ???
مامانم?،گفت دخترم این خانوم خواهر خانوم فلانیه
حالا من?‌?
جالبه هم می خندیدم هم معذرت خواهی میکردم،خانومه هم دمش گرم گفت حق داری عزیزم،ما خودمونم خسته شدیم??????
حالا یه صلوات برای شادی و سلامتی و ظهور امام زمانمون بفرستید??

1399/11/25 14:25

سلام بانوی مهربان مهربانو جان ❤
منم یه خاطره از مادرم شنیدم که چند وقت پیش برامنو خواهرام و البته دختر عموم که تازه نامزد کرده بود
تعریف میکرد که 30 سال پیش که تازه نامزد بود و بابامو فقط یکبار دیده بودبابام یه روستاومامانم یه روستای دیگه بودن البته مامانم از دوستای همسنش در مورد نامزد بازیشون میشنید و تو حموم عمومی میدیده که اونایی که نامزدن یا زیر گلو یا رو بازو وبعضی از اعضای بدنشون کبود شده و اونام میگفتن که بعله با نامزدمون شیطونی کردیمو... مادر مام طفلک غصه اش میشه که این پدر ما چرا اینقدر بی احساس و بی ذوق تشریف داره که به دیدن مامان مام که حسابی خوشگل بوده نمیاد
احساس بدی داشته پیش دوستاش که همش ازش میپرسیدن تو از نامزدیت بگو مامانمم مجبور میمونده والکی تعریف میکرده ...
از قضا مادر من که سفیدم بوده ماشالله? از نردبون میفته و رو بازوش کبود میشه?? مامان خانوم هم تا دیده بدنش کبوده? سریع بارو بندیلو میبنده و میره حالا اگه گفتین کجا؟?

آفرین درسته حموم عمومی اونم با چتد تا از دخترای محل
و اونجا باغرورخاصی راه میرفته که همه فکر کن شوهرش از سر شوخی کبودش کرده ?
حالا چرا اینقدر ذوق میکرده؟؟؟?
جا داره از همین تریبون اعلام کنم آقایون به خانومتون توجه کنید حالا یا با کبود کردن از روی عشق یا باحرفای عاشقونه❤
اسمم باشه النا بلا از قم
عاشقتونم ?

1399/11/25 14:25

سلام?
یه نکته میخوام بگم بزارین که بقیه مث من به فنا نرن?
الان ساعت هفتو نیم صبحه
آقام سرکاره و من لالا بادخترم تاصب بیدارم نمیزاره بخوابم برای همین تا ظهر خوابیم
یکی رگباری زنگ خونه رو میزد گفتم این داداشمه مدل زنگ زدن همونه آخه دیروزم برای کاری اومد و همین جوری زنگ میزد
منم که خوابم میومد به شدت گفتم بیخیال میره من خوابم میاد? آخه رو خوابم خیلی حساسم کلا معروفم به سلطان خواب اگه کسی بیدارم نکنه ظرفیت اینو دارم 24ساعت پشت هم بخوابم
دیدم نه ول نمیکنه پاشدم نق نق کنان
آیفونم کار نمیکنه خرابه?باید بری تا دم در?
همینجوری داد میزدم هووووووووووی چخبرته و دوباره هوووووووووووی?
رفتم به یه حالت عصبی درو باز کردم
بعد اینجوری شدم???????من خواب آلو با این حالت عصبیو طلبکار یهو خشکم زد
درست حدس زدین داداشم نبود
?یه آقای مسن بود آقامو کارداشت
شرفم بر باد رفت
تنها شانسی که آوردم این بود که لباس پوشیدم رفتم دم در
حالا روم نمیشد سرمو بیارم بالا بنده خدا هیچی به روم نیاورد?
حواستون باشه مثل من به فنا نرین?
تا درودی دیگر بدرود

1399/11/25 14:25

سلام ب تمام دوستان کانالتون عالیه✋ی سوتی خواستم تعریف کنم براتون،،اقا چندسال پیش پدرشوهرم امد خونمون من و شوهرمم نشسته بودیم حرف از ی بنده خدایی افتاد ک میخواست زنش رو طلاق بده،بعد من گفتم اع چرا؟؟(اون موقع هم زمان وایبر و تانگو و از اینا بود.)پدرشوهرمم گفت زنه همش تو وایبر و کاندومه!!!!!واییی من و شوهرم بهم نگاه کردیم من از خنده بدو بدو رفتم تو اتاق بند کیفم رو گاز میگرفتم و اشک میریختم???شوهرم زیرزیرکی میخندید،،،،

1399/11/25 14:26

ارسال شده از
نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

سلام خانومای هنرمند و علاقمند به هنر
لطفااا مطالعه کنید?????
دوستان گلم اموزش کیک خامه ای مدرن رو میخوام شروع کنم.
کسانیکه علاقه دارید تولد خودتون و خونوادتون اللخصوص فندق کوچوهاتون،کیک های سالگرد شیک،کیک ولنتیاین و... کیک لاکچری درست کنین با من همراه باشید.
دوتا گروه شامل یه گروه اموزشی با تمام نکات و یه گروه رفع اشکال تا 3 ماه.
پکیج های دیگه ای هم من جمله:تاپر سازی فوندانتی،
کیک روسی ،دکوراتیو کیک
اموزش داده میشه بنابه درخواست شما دوستان عزیز.
با قیمت پایینتر از همه جا.
یه نکته طلایی بگم خدمتتون اونم اینکه اموزشها اصلااا پاک نخواهد شد و میتونید هرر زمان که دوس داشتید شروع کنید.
شرکت تو کلاس هم اختیاری هست?
دوستان توجه بفرمایید:✋✋
من هزینه کلاس رو تخفیف زدم و رسوندم به 90 ولی خیلی ها مشتاق بودن علاقه داشتن خیلیاتون گفتید کاش کمتر میشد.
میخوام بخاطر خوشحالی امروز خودم و موفقیتی که نصیبم شد به عنوان حتی یه شیرین کامی به همتون هدیه بدم .
هزینه رو میارم رو 50 لطفا لطفا لطفا دوستانی که قصد ثبت نام دارید برای اد شدن تو گروه های اموزشی و اطلاعات بیشتر به پی وی بنده مراجعه کنید در خدمتتون هستم???

1399/12/01 21:09

ارسال شده از

nini.plus/gook
کلی جوک های باحال میزاریم اگه میخوای حالتون عوض بشه وکلی لذت ببرین بیان گروه ما خوشحال میشیم????

1399/12/07 11:20

ارسال شده از

♨️به 120 نفر خانم و آقا جهت کار در منزل به عنوان مترجم ، تایپیست ، درج اگهی ، دایرکتر اینستاگرام با شرایط زیر نیازمندیم.

♦️ تایپ با گوشی یا کامپیوتر
♦️ کار بصورت غیرحضوری درمنزل
♦️ امکان دریافت حقوق به صورت روزانه

▫️ساعت کاری: روزانه 3 ساعت
▫️حقوق: 2 الی 6 میلیون تومان
▫️دارای مجوز کارآفرینی و فعالیت در فضای مجازی.

?جهت ثبت نام و کسب اطلاعات بیشتر به آیدی زیر پیام دهید.
@posstiban_40

1399/12/07 13:26

سلام دوستان ازاین به بعد تواین کانال میخوام رمان بزارم?? و بعضی وقت ها هم نوستالژی دهه شصت امیدوارم دوست داشته باشین ??

1399/12/07 13:36

#عشق_احساس_من

1399/12/10 01:28

#پارت_اول

1399/12/10 01:28

فصل اول


با خستگی درخونه رو باز کردم و رفتم تو..نگاهی به حیاط انداختم..مامان کنار حوض نشسته بود و داشت با دست لباس می شست..
لبخند کمرنگی زدم..لبخندی که از روی ارامش نبود..فقط برای دل خوشی مامان بود..درو بستم..با صدای بسته شدن در مامان سرشو بلند کرد ونگام کرد..با دیدن من لبخند مهربونی زد و بلند شد ودر حالی که دستاشو زیر شیر اب می شست گفت:گرفتی دخترم؟..
رفتم جلو و با خستگی گفتم :اره مامان گرفتم..بالاخره تموم شد..اینم از مدرک دیپلمم..از فردا میرم دنبال کار..
لبه حوض نشستم..مامان با اخم نگام کرد وگفت :بهار صد دفعه بهت گفتم بازم میگم من نمیذارم تو با این سنت بری سرکار..دخترم تو باید به فکر درست باشی..به فکر اینده ت..نمی خوام ازالان به فکر کار کردن بیافتی..
وای خدا باز هم بحث همیشگی..دیگه خسته شده بودم..سعی کردم اروم باشم..
با لبخند نگاش کردمو گفتم:اخه مادر من شما خودت وضعیتمونو ببین..تا کی باید اینطوری سر کنیم؟..
مامان :دخترم من که دارم کار می کنم..خیاطی می کنم..بافتنی هم می بافم..گفتی خونه ی مردم کار نکن گفتم باشه بچه م غرور داره دیگه کار نمی کنم..دیگه چی میگی؟..
از جام بلند شدم وبه طرف در رفتم با لحن کلافه ای گفتم : مامان خودت هم خوب می دونی این پول کفاف زندگیمونو نمیده..چه برسه که من بخوام درس هم بخونم..خرجش خیلی بالاست..با این وضعیت من نمی تونم..چرا متوجه نیستین؟..
دروبازکردم و رو به مامان که کنار حوض ایستاده بود و با ناراحتی نگام می کرد گفتم: به هر حال من تصمیم خودمو گرفتم..فردا برای کار به چند جا سر میزنم..به هر حال توی شهر به این بزرگی شرکت زیاده که به منشی نیاز داشته باشن..
رفتم تو و درو بستم..یه راست رفتم تو اتاقم ..روی زمین نشستم وپاهامو تو شکمم جمع کردم وسرمو گذاشتم رو پاهام..
فکر می کردم..به همه چیز..به فقری که توش دست وپا می زدیم..به مادرم که تا پارسال خونه ی اینو اون کار می کرد تا خرج تحصیله منو جور کنه بعد هم که من با کلی التماس ازش خواستم دیگه نره مجبور شد قبول کنه..خیاطی می کرد وبافتنی می بافت..مگه یه ادم چقدر تحمل داره؟..من همه ی اینا رو می دیدم..خودم تابستونا کمکش بودم ولی زمستون که می شد مجبور می شدم بیشتر به درسام برسم اون هم به تنهایی خرجمونو در می اورد..ولی الان که دیپلمم رو گرفته بودم دیگه فرق می کرد..الان می تونستم کمکش کنم..میرم سرکار ومیشم کمک خرجش..به هر حال اوضاع همینطور نمی مونه..خدا بزرگه..
پدرمو خیلی سال پیش وقتی که تازه به دنیا اومده بودم از دست دادیم..به گفته ی مامان..پدرم تو جاده ی شمال تصادف می کنه ومیمیره..هیچ وقت چیز زیادی برام تعریف نمی

1399/12/10 01:30

کرد..همیشه می گفت به وقتش خودت همه چیزو می فهمی..ولی وقتش کی بود ؟..خودم هم نمی دونستم..
خیلی دوست داشتم بدونم که پدرم کی بوده؟..چه شکلی بوده؟..خانواده ی پدرم کیا بودن؟..کجا زندگی می کردن؟..ولی هیچ کدوم از اینا رو نمی دونستم..حتی نمی دونستم پدرم چه شکلی بوده..مامان همیشه ازم پنهون می کرد..می گفت وقتش که شد خودم همه چیزو برات میگم..
*******
صبحونه م رو خوردم و رفتم تو اتاقم تا حاضر بشم..سعی کردم ساده ولی تمیزو مرتب به نظر برسم..مدارکمو برداشتم و حاضر واماده از اتاق زدم بیرون..
مامان داشت سفره رو جمع می کرد..با دیدن من نگاهش پر از غم شد :دخترم تصمیمت رو گرفتی؟..
سرمو تکون دادمو به طرفش رفتم :اره مامان..نمیشه دست رو دست گذاشت وهیچ کاری نکرد..الان دیگه درس ومدرسه ندارم..باید کمکتون کنم..
صورتشو بوسیدم..مامان با چشمای اشکیش نگام کرد وگفت :خدا پشت و پناهت دخترم..مواظب خودت باش..
لبخند اطمینان بخشی زدمو گفتم:حتما مامان..خداحافظ..
مامان :خدانگهدار دخترم..
*******
از خونه زدم بیرون..نفس عمیقی کشیدم وسرمو بلند کردم و رو به اسمون زمزمه کردم :خدایا به امید تو..داشتم زیر لب دعا می خوندم..که سنگینی نگاهی رو حس کردم..
سرمو اوردم پایین یه پیرزن جلوم وایساده بود..با تعجب نگاش کردم..سرشو تکون داد وبا صدای پیر وشکسته ای گفت :خدا همه ی جوونا رو شفا بده..دختره با خودش حرف می زنه..چه دوره و زمونه ای شده والا..
غرغرکنان راهشو گرفت ورفت..خنده م گرفته بود..مردم به همه کاره ادم کار داشتن..اخه اینم شد کار؟..خب من هر چی که دارم میگم تو دلم دارم میگم ..مگه به کسی ازار میرسه که اینجوری می کنند؟..واقعا ادم نمی دونه چی بگه..
با لبخند سرمو تکون دادم ورفتم سر کوچه..مزاحم همیشگی سر کوچه وایساده بود..اسمش سامان بود و علافه محله..دست هر چی خلافکار و دزد وچشم ناپاک رو از پشت بسته بود..هر وقت زل می زد بهم مو به تنم سیخ می شد..نگاهاش بدجور بود..
وقتی رسیدم بهش اخمامو کردم تو هم و از جلوش رد شدم..صداشو اروم شنیدم :به به خانم خوشگله ی محل..
تو دلم چندتا فحش ابدار نثارش کردم..مرتیکه ی هیزه عملی..شیطونه میگه ..هی بابا شیطونه بیخود کرد..مثلا چکار می تونم بکنم؟..همون محلش ندم بستشه..
ولی می دونستم باز این کارش تکرار میشه..از بس رو داشت..
سوار تاکسی شدم وادرس دادم..یه چند تا شرکت که اسم وادرسشونو ازتو روزنامه دراورده بودم رو از قبل انتخاب کرده بودم..
امروز باید چند جا سر بزنم..خدا کنه قبولم کنند..
به هرحال من مدرک تحصیلیم فقط دیپلم بود..الان لیسانسه هاش هم بیکار بودن چه برسه به من..
ولی خدارو چه دیدی.. شاید فرجی شد..


از خستگی

1399/12/10 01:30

دیگه نا نداشت راه برم..فقط یه جای دیگه مونده بود..می خواستم امروز بی خیال این یکی بشم وفردا بیام ولی پیش خودم گفتم بی خیال میرم دیگه نمیشه این همه راهو فردا بکوبم بیام اینجا..حالا که اومدم پس برم ببینم اینجا چی میشه..
نفسمو دادم بیرون و رفتم تو..
هیچ *** پشت میز منشی نبود..یعنی میشه استخدامم کنن و بیام پشت این میز بشینم؟..ای خدا اگه بشه چی میشه..عالیییییی..
رفتم سمت در و چند تا تقه به در زدم..تا خواستم دستمو بیارم پایین در اتاق به شدت باز شد..
یکی هوار کشید: بلههههههه..
6 متر ونیم پریدم عقب وبا وحشت به کسی که سرم نعره کشیده بود نگاه کردم..بله و بلاااااااااا..وای خدا این دیگه کیه؟..
طرف که یه پسر جوون حدودا 24 یا 25 ساله بود ..درحالی که یه گوشی تو دستش بود با تعجب داشت نگام می کرد ..اخماشو کرد تو هم و با خشم گفت :چیه؟..چی می خوای؟..
صاف وایسادم سرجام واخم کمرنگی کردم ..چه پررو بود..
با لحن جدی گفتم:من ب..
هنوز حرف از دهنم در نیومده بود که بهم توپید :اهان اومدی استخدام بشی؟..خیلی خب بیا برو تو..
با حرص نگاش کردم..این چرا با من اینجوری حرف می زد؟..انگار داره با خدمتکارش حرف می زنه..هه..چه دستوری هم میده..
با همون لحن گفتم:بله منم قصدم همینه که برم داخل ولی شما راه منو سد کردی..
زل زد تو چشمامو وبا اخم کشید کنار: خیلی خب بیا رد شو..
بعد هم یه چیزی زیر لب گفت که نشنیدم ولی تو دلم گفتم خودتی..حالا هر چی که گفت..
رفتم تو...واااا اینجا که کسی نیست..
صداشو از پشت سرم شنیدم :بشین ..الان بابا میاد..
سریع نگاش کردم..من با بابای این چکار دارم؟..این چرا انقدر راحت حرف می زنه؟..
خواستم بگم من با بابات کار ندارم با رییس شرکت کار دارم که در اتاق باز شد ویه مرد میانسال تقریبا پنجاه ساله اومد داخل..
یه نگاه به من و پسرش انداخت..
اروم سلام کردم..سرشو تکون داد و زیر لب جوابمو داد..پشت میزش نشست..پس این رییسه؟.لابد این بچه پررو هم پسرشه..
به صندلی اشاره کرد تا بشینم..اون پسر هم رو به روی من نشست..اقای رییس با لحن جدی رو به من گفت :بفرمایید..
-برای مصاحبه مزاحمتون شدم..ظاهرا به یه منشی خانم نیازمندید..
سرشو تکون داد وگفت :درسته..مدارکتونو لطف کنید..
مدرک دیپلمم ودیپلم کامپیوترمو دادم..اخه 1 سال پیش مامان اصرار داشت که برم کلاس کامپیوتر..البته من خودم هم علاقه داشتم ولی خب مخارجش زیاد می شد..ولی انقدر مامان اصرار کرد تا اینکه قبول کردم..
به هر دو مدرک نگاه کرد و رو به من گفت:دیپلم دارید؟..سنتون هم که خیلی کمه..ظاهرا به کامپیوتر هم اشنا هستید..خب این برای ما مهمه..ولی سابقه ی منشی گری ندارید..
نفسشو داد بیرون

1399/12/10 01:30

وگفت:انگیزتون برای کار چیه؟..منظورم اینه که هدفتون از کار پیدا کردن تو یه همچین سن کمی چیه؟..
جدی نگاهش کردم وگفتم :هدفم مثل خیلی های دیگه کار و درامد اون کاره..همین.
رییس :پس از نظر مالی مشکل دارید درسته؟..
سکوت کردم وچیزی نگفتم که اون هم وقتی سکوت منو دید گفت :البته قصدم دخالت تو مسائل خصوصی شما نیست..ولی خب اگر بخوام شما رو استخدام بکنم باید از یه سری مسائل با خبر باشم..
-درسته..ولی هر وقت استخدام شدم من هم همون یه سری مسائل رو برای شما توضیح میدم..
لبخند کمرنگی زد وسرشو به نشونه ی موافقت تکون داد..
سرمو چرخوندم که نگام به همون پسر جوون افتاد...زل زده بود به من وبا پوزخند نگام می کرد..از نگاهش هیچ خوشم نیومد..
رییس :این فرم رو پر کنید..
فرم رو ازش گرفتم وشروع کردم به پر کردن..
رییس :کیارش بهش زنگ زدی؟..
کیارش :اره زنگ زدم ..ولی می گفت جنس ها حاضر نیستن..مرتیکه این همه مدت ما رو سرکار گذاشته که اخرش بگه حاضر نیست..
رییس :خیلی خب..2 روز دیگه صبر کن اگر دیدی همچنان خبری نشد خودت اقدام کن..فهمیدی؟..
کیارش :باشه..
فرم رو گرفتم طرفش..رو به من گفت :شما می تونید تشریف ببرید..اگر قبولتون کردیم باهاتون تماس می گیریم..
سرمو تکون دادم :باشه..بااجازه..خداحافظ..
رییس :خدانگهدار..
از اتاق اومدم بیرون..نفس عمیق کشیدم..خدا کنه قبولم کنند..حداقل یه کدوم از این 5 جایی که رفتم اگر قبول بشم خودش جای امیدواریه..
*******
تازه از خواب بیدار شده بودم..صدای زنگ تلفن بدجوری رو اعصابم بود..غرغرکنان رفتم طرفشو برش داشتم..
-الو..
--الو سلام خانم..منزل خانم بهار سالاری؟..
-سلام..بله خودم هستم..شما؟..
--من صداقت رییس شرکت سماء هستم..شما جهت مصاحبه به اینجا مراجعه کرده بودید؟..
سریع گفتم :بله بله..
--خانم با استخدام شما موافقت شده..فردا می تونید تشریف بیارید..
وای خدا یعنی درست شنیدم؟..قبولم کردن؟..به همین زودی؟..
ذوق کرده بودم ولی سعی کردم ارامش خودمو حفظ کنم..
نفس عمیق کشیدم وبا صدایی که به راحتی می شد خوشحالی روتوش دید گفتم :ممنونم..فردا حتما میام..
--بسیار خب..خدانگهدار..
-خداحافظ..
گوشی رو گذاشتم از زور خوشحالی جیغ کشیدم و تو جام بالا وپایین پریدم..
مامان از تو اشپزخونه اومد بیرون وبا تعجب نگام کرد..
با خوشحالی رفتم طرفشو بغلش کردم :وااااااای مامان قبولم کردن..از فردا میرم سرکار..خیلی خوشحالم..
مامان منو از خودش جدا کرد وبا دلخوری گفت: اخه اینم خوشحالی داره دخترم؟..من نمی خوام تو کار کنی..تو باید درستو ادامه بدی نه اینکه با این سنت بری سرکار وبشی منشی یه شرکتی که نمی شناسیش..نمی دونی چه جور ادمایی توش

1399/12/10 01:30

رفت وامد دارن..دخترم من نگرانتم..
بغلش کردم وبا لحن اطمینان بخشی گفتم: مامانی نگران چی هستی؟..به دخترت اعتماد داشته باش..من مواظب خودم هستم..
اشک های مامان ریخت روی صورتشو گفت :عزیزم من به تو اعتماد دارم ولی به مردم نه..بیرون از اینجا گرگای زیادی هستند که با دیدن توبه راحتی برات دندون تیز می کنند..دخترم تو جوونی..ماشاالله خوشگلی..بی تجربه ای..همه ی اینا باعث میشه من بترسم ونگرانت باشم..تورو خدا بیشتر مواظب خودت باش..
گونه ش رو بوسیدم وگفتم:باشه مامان جونم..تو رو خدا خودتو ناراحت نکن..من مواظب خودم هستم..بهتون قول میدم هیچ اتفاقی برام نیافته..پس دیگه گریه نکن..
با لبخند اشکاشو پاک کردم..
مامان لبخند کمرنگی زد وگفت:خدا همیشه همراه و مواظبت باشه دخترم..
با لبخند نگاش کردم..درکش می کردم..مادر بود و نگران یه دونه دخترش بود..
ولی اینکه بشینم تو خونه وهیچ کار مفیدی انجام ندم هم که نشد کار..لااقل منم باید یه تکونی به خودم بدم وکمک خرج مادرم باشم..
ایشاالله هر وقت وضعمون بهتر شد می تونم به درسم هم ادامه بدم..
*******
جلوی در شرکت ایستاده بودم ..هیجان داشتم..از پله ها رفتم بالا و وارد شرکت شدم..پشت میزمنشی همچنان خالی بود..که البته قرار بود توسط من پر بشه..
تقه ای به در زدم..
--بفرمایید..
در اتاق رو باز کردم و رفتم تو..ریس شرکت یا همون اقای صداقت پشت میز نشسته بود..
-سلام..
--سلام..بفرمایید..
به صندلی اشاره کرد.. نشستم..
یه برگه به طرفم گرفت وگفت این هم فرم استخدام شما..پر کنید وامضا کنید..از همین الان می تونید مشغول بشید..گفتید که با کامپیوتر اشنا هستید.. بنابراین دیگه لزومی نداره راهنماییتون کنم..
یه کاغذ گرفت جلوم وگفت :از روی این برگه به راحتی می تونید بفهمید که چه کارهایی رو باید انجام بدید..این شما رو راهنمایی می کنه..
برگه رو گرفتم وبهش نگاه کردم..معلوم بود ادمای خیلی مقرراتی هستند که این همه روی استخدام منشیشون وسواس به خرج میدن..
--فقط..
نگاش کردم..
--حالا می تونید به من بگید که ..شما به این پول احتیاج دارید؟..
ای خدا این چرا ول کن نیست؟..خب مسائل خصوصی من به شماها چه ربطی داره..
-بله من به این کار ودرامدش احتیاج دارم..
سرشو تکون داد وگفت:بسیار خب..می تونید برید سرکارتون..
از جام بلند شدم وتشکر کردم واز اتاق اومدم بیرون..
با ذوق به میز منشی نگاه کردم وسریع رفتم سمتشو پشتش نشستم..
به اطرافم نگاه کردم..لوازم روی میز منظم کنار هم چیده شده بودن..
سیستم رو روشن کردم..باید از همین الان مشغول بشم..
داشتم برگه ی راهنما رو مرور می کردم که در شرکت باز شد وهمون پسر جوون که اون روز تو

1399/12/10 01:30

اتاق رییس دیده بودمش اومد تو..درسته اون روز پدرش اونو کیارش صدا زد..پس اسمش کیارشه..
نگاهش به من افتاد..با تعجب ابروهاشو انداخت بالا و بهم خیره شد..

از جام بلند شدم وسلام کردم..اومد جلو..یه لبخند بزرگ هم رو صورتش بود..
--سلااااااام..خانم خانما..پس بالاخره استخدام شدی اره؟
اصلا از طرز صحبت کردنش با خودم خوشم نیومد..چه زود هم پسرخاله می شد..
با لحن جدی گفتم:اگر اینجا پشت این میز نشستم معنیش اینه که استخدام شدم..این که سوال کردن نداره..
لبخندش تبدیل به پوزخند شد..میز رو دور زد ودرست کنارم ایستاد..
سعی می کردم به چشماش نگاه نکنم..چشمای ابی و جذابی داشت..ابروی پهن و بلند..چشمای درشت وابی ولب ودهان وبینی متوسط...موهای قهوه ای تیره در کل خیلی جذاب بود..ولی توی چشماش..توی نگاهش یه چیز خاصی بود..یه چیزی که وقتی نگام می کرد حس بدی بهم دست می داد..نمی دونم نگاهش از روی هوس بود یا چیز دیگه..ولی حس خوبی نسبت بهش نداشتم..
صداشو شنیدم..با همون پوزخند که رو لباش بود گفت:من پسر رییس این شرکتم..تو هم منشی این شرکت هستی..اینجا من سوال می کنم تو هم باید جواب بدی..اینجا من رییسم تو هم زیر دست منی..پس دیگه نشنوم اینطور با من صحبت می کنی..شنیدی چی گفتم؟..
جمله ی اخرش رو همچین محکم وبلند گفت که چهارستون بدنم لرزید..
-- صداتو نشنیدم..
اخمامو کشیدم تو هم و با لحن ارومی گفتم :بله شنیدم..
تاکید کرد :قربان..
نگاش کردم..
--بگو بله شنیدم قربان..قربانشو جا انداختی..
با حرص دندونامو روی هم فشردم..هه..مرتیکه ی عقده ای..حیف که مجبورم..وگرنه صد سال این خفت رو تحمل نمی کردم که امثال اینها اینطور بهم دستور بدن..
-بله قربان..شنیدم چی گفتید..
نگاش کردم وادامه دادم :حالا می تونم به کارم برسم؟..
سرشو اورد جلو..با تعجب نگاش کردم..
با همون پوزخند مسخره ش گفت :نه خوشم اومد..علاوه بر خوشگلیت باهوش هم هستی..می دونی که اگر ازم اطاعت نکنی سه سوت اخراجی؟...پس دیگه تکرار نشه خانمی..
با خشم نگاش کردم وچیزی نگفتم..قهقهه ی بلندی زد و رفت تو اتاقش..اتاقی که درست کنار اتاق پدرش بود..
وقتی که رفت با حرص خودمو پرت کردم رو صندلی ودر حالیکه خودکار تو دستمو از زور خشم فشار می دادم زیر لب گفتم:مرض..زهرمار..رو اب بخندی ..
اداشو در اوردم (بگو بله شنیدم قربان..قربانشو جا انداختی..) هه..مرتیکه ی عقده ای..
یه دفعه در اتاقش باز شد واومد بیرون..از جام پریدم..با تعجب نگاش کردم.
با لبخند گفت:داری پشت سر من بد وبیراه میگی؟..اشکال نداره من ندید می گیرم..ولی تکرار نشه..البته..
دست به سینه نگام کرد وگفت :من در قباله تو ندید می گیرما..همیشه هم از این خبرا

1399/12/10 01:30

نیست..ولی خب به نظرم تو فرق می کنی..
چشمک زد وگفت:به کارت برس خانمی..
دوباره همون قهقهه ی مسخره ش بلند شد ورفت تو اتاقش..
منم مات ومبهوت سیخ سرجام وایساده بودم وبه این فکر می کردم که یارو کمبود داره؟..کلا تعطیله..من تازه امروز مشغول به کار شدم واینو نمی شناسم اون وقت چقدر زود باهام صمیمی شده ..اصلا به چه حقی به من میگه خانمی؟..من اومدم اینجا کار کنم نه اینکه از طرف این اقا چنین حرفای مزخرفی رو بشنوم..باید یه جوری نشونش می دادم که من از اوناش نیستم..
هه..فکرکرده کیه؟..یا درمورد من چطور فکرکرده؟..نباید بذارم پا فراتر از حدش بذاره و روش بیشتر از این بهم باز بشه..
واقعا خیلی پررو بود..
*******
1 هفته می شد که توی این شرکت کار می کردم..داشتم لیست شرکتایی که باهاشون قرارداد داشتیم رو چک می کردم وقرارهامون رو باهاشون هماهنگ می کردم که صدای تلفن بلند شد..دکمه رو زدم..
--خانم منشی..یه فنجون قهوه بیارید اتاق من..
-بله قربان..الان میارم..
اه انگار ابدارچیش هستم..یعنی شرکت به این بزرگی یه ابدارچی نداره که من باید دم به دقیقه برای اقا چای و قهوه ببرم؟..
توی این 1هفته کارم شده بود همین..تا حالا ازم قهوه نخواسته بود همیشه می گفت فقط چای..ولی انگار امروزهوس قهوه کرده بود..
از پشت میز بلند شدم و رفتم تو اشپزخونه..قهوه ش رو اماده کردم و ریختم تو فنجون وگذاشتم تو سینی .. چند تا شیرینی هم گذاشتم تو یه بشقابه کوچیک و به طرف اتاقش رفتم..
تقه ای به در زدم وبا شنیدن صداش که گفت :بفرمایید.. درو بازکردم ورفتم تو..
پشت میزش نشسته بود وبه صفحه ی مانیتور لپ تاپش نگاه می کرد..
فنجونشو گذاشتم رو میز و بشقابه شیرینی رو هم گذاشتم کنارش..
یه نگاه به فنجون کرد وگفت: تلخه؟..
گنگ نگاش کردم وگفتم :چی؟..
نگام کرد :اخلاقه من..خب منظورم قهوه ست دیگه..تلخه؟..
تو دلم گفتم :تو مورد اول که به هیچ وجه..یه پا گلوله نمکی ..ولی زیادی شوری..به مزاج منم نمی سازی..
-بله تلخه..
ابرشو انداخت بالا وسرشو کرد تو مانیتور و گفت :من شیرین می خورم اینو یادت باشه برو عوضش کن..
اول فقط نگاش کردم..بعد دستمو با حرص بردم جلو تا فنجونو بردارم که دستمو گرفت..
تنم لرزید..انگار از دستش یه جریان برق به بدنم وصل شد ..
چشمام گشاد شد..با تعجب نگاش کردم..
همون لبخند مسخره ش رو لباش بود :نمی خواد خانمی..اینبار اشکال نداره..
دستمو فشار داد وگفت :مگه میشه قهوه ای که با این دستای نازت ریختی رو نخورم وبذارم عوضش کنی؟..تلخیش به همین شیرینی می ارزه عزیزم..
با تعجب نگاش می کردم..نه دیگه داشت روش خیلییییییی زیاد می شد..
همچین دستمو از تو دستش کشیدم بیرون که

1399/12/10 01:30

فنجون قهوه ش افتاد رو میز وهر چی قهوه تو فنجون بود پاشیده شد رو میزش..
خدا رو شکر برگه ای ..پرونده ای چیزی رو میزش نبود که خراب بشه..ولی میزش حسابی کثیف شده بود..به درک اینا برام مهم نبود..
تقریبا سرش داد زدم: به چه حقی به من دست می زنید؟..شما رییس من هستید درست ..من هم وظیفه دارم بهتون احترام بذارم..ولی این اجازه رو بهتون نمیدم هر طور دلتون بخواد باهام رفتار کنید..درضمن من از اوناش نیستم اقای به ظاهر محترم..پس حواستونو جمع کنید..
از پشت میزش بلند شد و اومد رو به روم وایساد..
زل زد تو چشمامو گفت :مثلا اگه حواسمو جمع نکنم چکار می کنی؟..
-فوقش از این شرکت استعفا میدم..کار که قحط نیست..
-- مگه نگفتی به این پول نیاز داری؟..پس فکر نکنم به همین راحتی از خیرش بگذری..
با لحن جدی گفتم: اگر شما بخواید به این کاراتون ادامه بدید شک نکنید که اینکارو میکنم..چون ابروم برام مهمتر از هر چیزیه..من برای خودم ارزش قائل هستم و به هیچ *** اجازه نمیدم بهم توهین کنه..
اومد نزدیک تر وانگار نه انگار 1 ساعته دارم براش سخنرانی می کنم زمزمه کرد :حتی حرص خوردنت هم قشنگه..
دستامو مشت کردم..اون لحظه که حرصی شده بودم..دیگه چیزی حالیم نبود..این حرفش هم بیش از پیش اعصابمو خورد کرد..دستمو بردم بالا و محکم خوابوندم تو صورتش..
می دونستم با این کارم حتما اخراج میشم.. ولی اینکه اون اینطورداره باهام رفتار می کنه برام بیشتر اهمیت داشت..
دست چپشو گذاشت روی صورتشو مات و مبهوت نگام کرد..ولی من صبر نکردم و از اتاقش زدم بیرون و کیفمو برداشتم واز شرکت اومدم بیرون..
تو پله ها بودم که دستم کشیده شد ومن هم که انتظارشو نداشتم نا خداگاه پرت شدم عقب و از پشت افتادم زمین..
بهت زده بهش نگاه کردم..صورتش از زور خشم سرخ شده بود..اومد جلو بازومو گرفت وبلندم کرد..با ترس نگاش کردم..منو با خودش کشید وبرد تو اتاقش..دست وپا می زدم..ولی بی فایده بود..
پرتم کرد رو صندلی که تو اتاقش بود و در اتاقشو قفل کرد وبا همون نگاه خشمگینش بهم خیره شد..
بی توجه بهش از رو صندلی بلند شدم و رفتم سمت در که از پشت منو گرفت..محکم منو چسبیده بود واجازه ی هیچ کاری رو بهم نمی داد..بغضم گرفته بود..احساس یه پرنده ی ضعیف و بی دفاع رو داشتم که تو چنگال یه گربه ی وحشی اسیر شده..
خدایا چرا اینجوری شد؟..خداجون کمکم کن..می ترسیدم بلایی سرم بیاره..
تقلا کردم که منو برگردوند وبازومو گرفت وزل زد تو چشمام..سکوت کرده بود وبا نگاهش حرف می زد..ولی من چیزی ازش سردر نمی اوردم..
چشمام به اشک نشسته بود و بغض توی گلوم داشت خفه م می کرد..دوست داشتم بگیرمش به باد فحش وناسزا وهر اون چه

1399/12/10 01:30

که لیاقتشو داشت.. ولی این بغض لعنتی نمی ذاشت..
منو هل داد وچسبوندم به دیوار..صورتشو اورد نزدیک..بغضم شکست..ولی به هق هق نیافتادم..فقط اشک صورتمو خیس کرد..
با تعجب نگام کرد..خودشو کشید عقب..ولی هنوز فاصله ش باهام خیلی کم بود..دوباره سرشو اورد پایین ولی اینبار کنار گوشم گفت :چرا نمی خوای با من باشی؟..مطمئن باش اگر با من باشی بهت بد نمی گذره..
اروم اشکامو پاک کردم..نباید ضعف نشون بدم..دستامو گذاشتم رو سینه ش وهلش دادم عقب ولی یه سانت هم از جاش تکون نخورد..
با حرص گفتم :برو عقب..دست از سرم بردار..من از اوناش که تو فکر می کنی نیستم..من برای وجود وشخصیت خودم ارزش قائل هستم..ولم کن عوضی..
سرشو بلند کرد و تو چشمام خیره شد..خیلی جذاب بود ولی من دوستش نداشتم..هیچ وقت از ادمای هوسباز خوشم نمی اومد..این هم یکی مثل بقیه ..چه فرقی داشت؟..
-- ولی من تورو از پول بی نیاز می کنم..اگر با من باشی هر چی که بخوای در اختیارت میذارم..چرا دست رد به سینه م می زنی؟..تا حالا کسی اینکارو باهام نکرده..
سرش داد زدم :چون از ادمای هوس باز بیزارم..چون اینکاره نیستم..چون اهلش نیستم..چون نمی خوام..می فهمی اینارو؟..ولم کن..برو دنبال اونی که اهلشه..دست از سرم بردار..
--ولی من دست از سرت برنمی دارم..هر طور شده تورو به دست میارم..هر طور شده..
هلش دادم عقب..که اروم رفت کنار..
پوزخند زدمو گفتم :هه..خوابشو ببینی..
به طرف در رفتم وبا دستای لرزونم کلید رو تو قفل چرخوندم و درو باز کردم..خواستم از اتاق برم بیرون که صداشو از پشت سرم شنیدم : ولی تو بیداری می بینی عزیزم..نیاز نیست بری تو رویا..فقط صبر کن و ببین..
دیگه صبر نکردم تا بیشتر از این به چرندیاتش گوش کنم..با قدم های تند از در شرکت رفتم بیرون..
نفس عمیقی کشیدم..هنوزم حس همون پرنده رو داشتم ولی اینبار از چنگال اون گربه ی وحشی فرار کرده بودم و این حس حسه ازادی بود..حس رها شدن..
دیگه تو این شرکت کاری نداشتم..خداروشکر وضع بدتر از این نشد..
اون روز تاکسی گرفتم وبرگشتم خونه..ولی..
هیچ وقت فکرشو هم نمی کردم که داستان منو کیارش به همین جا ختم نشه واین ماجراها ادامه داشته باشه..
ماجراهایی که کلا سرنوشتمو تغییر داد..


فصل دوم


توی راه همه ش به این فکر می کردم که چطور مامان رو توجیح کنم؟..ولی خب بالاخره که چی؟..باید یه جوری بهش می گفتم دیگه..
با دلشوره در خونه رو باز کردمو وارد حیاط شدم..مامان تو حیاط نبود..نفسمو دادم بیرون..می دونستم رنگم پریده..هرکاری هم می کردم اروم باشم نمی شد..کفشامو در اوردم ورفتم تو....
-سلام مامان..من اومدم..
جوابی نداد..چند بار دیگه هم صداش کردم ولی بی فایده

1399/12/10 01:30

بود..با خودم گفتم لابد رفته خونه ی همسایه..
به طرف اتاقم رفتم که دیدم در اتاق مامان بازه..
درو باز گذاشتم ولی از چیزی که دیدم..از زور وحشت رعشه به تنم افتاد..خدایاااااا..
داد زدم :مامان..
مامانم همونطور که چادر نماز سرش بود افتاده بود رو سجاده ش..با گریه سرشو بلند کردم..از بینیش خون می اومد..سجاده وچادرش خونی شده بود..خدایا..
دست وپامو گم کرده بودم وفقط مامان رو صدا می زدم..با دست لرزونم نبضشو گرفتم..کند می زد..
سریع از اتاق رفتم بیرون وبا هق هق شماره ی اورژانس رو گرفتم..
تماس برقرار شد..
با گریه گفتم :الو..به دادم برسید..مادرم بیهوش افتاده..از بینیش خون میاد نبضش هم کند می زنه..تورو خدا به دادم برسید..
-- خانم ارامشتونو حفظ کنید..ادرستون رو بدید همکارای ما الان خودشونو می رسونند..
ادرس رو گفتم و گوشی رو قطع کردم..
با پاهای لرزون رفتم بالا سر مامان..روی زمین کنارش نشستم وسرشو گرفتم تو بغلم..
توی دلم با خدا حرف زدم: خدایا مادرمو ازم نگیر..خدایا تنها کسی رو که توی این دنیا دارم مادرمه..نه پدر دارم نه فامیل..توی این شهر بزرگ منو تنها نذار..نذار مادرم چیزیش بشه..خدایا کمکم کن..مادرمو بهم برگردون..مادرمو ازم نگیر خدا..
جمله های اخرمو هق هق می کردمو به زبون می اوردم..
با صدای زنگ در اروم مامانو از خودم جدا کردم واز جام بلند شدم..
به طرف در دویدمو بازش کردم..مامورای اورژانس اومدن تو ..با چشمای به اشک نشسته م راهنماییشون کردم داخل..یکیشون مامان رو معاینه کرد ..بعد کمک کردن وگذاشتنش رو برانکارد واز خونه بردنش بیرون..
کمی پول از تو کمد برداشتم و در خونه رو قفل کردم و همراه مامورای اورژانس رفتم بیرون..
چندتا از همسایه ها تو کوچه جمع شده بودند..حال و روزم انقدر خوب نبود که براشون توضیح بدم..مامان رو گذاشتن تو ماشین منم سریع رفتم کنارش نشستم..
دستای سردشو گرفتم تو دستام و زیر لب براش دعا خوندم..
ماشین اورژانس اژیر کشان حرکت کرد..
*******
مامان رو سریع منتقلش کردن بخش مراقبت های ویژه..
بعد از چند دقیقه دکتر ازاتاق اومد بیرون..
سریع رفتم طرفشو گفتم:اقای دکتر مادرم چش شده؟..حالش خوبه؟..
دکتر که مردی حدودا 40 و چند ساله بود نگاهی به من انداخت وگفت : الان نمی تونم جوابی بهتون بدم باید چند تا ازمایش روی مادرتون انجام بشه..بعد از اینکه نتیجه رو دیدم بهتون میگم..تا بهبودی کامل مادرتون اینجا می مونند..هر وقت حالشون بهتر شد مرخصشون می کنم..
- کی بهوش میاد اقای دکتر..
-- دقیق نمی دونم ولی حداکثر تا چند ساعت دیگه بهوش میاد..نگران نباش دخترم..براش دعا کن..
سرمو تکون دادم..دکتر از کنارم رد شد..
رفتم

1399/12/10 01:30

کنار پنجره وبه مامان نگاه کردم..زیر اون همه دستگاه و ماسک اکسیژن بیهوش افتاده بود..
این دیگه چه مصیبتی بود گرفتارش شدیم؟..کاری جز دعا کردن از دستم بر نمی اومد..
نشستم رو صندلی و زیر لب شروع کردم به دعا خوندن..
*******
مامان بعد از2 ساعت بهوش اومد..دکتر گفت بعد از 1 ساعت اگر حالش بهتر شد می تونم ببرمش..فردا هم جواب ازمایش هاش حاضر می شد و اول وقت باید می رفتم تا دکتر نتیجه رو بهم بگه..
با بیمارستان تسویه حساب کردم وجلوی بیمارستان تاکسی گرفتم وهمراه مامان برگشتیم خونه..کرایه رو حساب کردم وبه مامان کمک کردم بره داخل..
روی تختش دراز کشید از بیمارستان تا خونه رو 1 کلمه هم حرف نزده بود..
کنارش نشستم..به روم لبخند زد..من هم با لبخند جوابشو دادم..
-مامان جونم چی شد حالت بد شد؟..چرا بیهوش شده بودی؟..
--نمی دونم دخترم..داشتم نماز می خوندم که یه دفعه دیدم از بینیم داره خون میاد..همون موقع حس کردم سرم داره گیج میره بعد هم دیگه نفهمیدم چی شد..وقتی چشمامو باز کردم دیدم تو بیمارستانم..
با نگرانی نگاش کردم..وقتی نگاه منو دید لبخند مهربونی زد وگفت :دخترم خودتو نگران نکن..من حالم خوبه..حتما ضعف کرده بودم که از حال رفتم..چیز مهمی نیست..
- ولی مامان شما بیهوش شده بودی..چطور می تونم نگرانتون نباشم؟..اگر امروز من دیر می رسیدم ...
کلافه حرفمو قطع کردمو سرمو گرفتم تو دستام..گرمی دست مامان رو روی شونه م حس کردم..
-- دخترم انقدرخودتو اذیت نکن..خداروشکر بخیر گذشت..
نمی تونستم بی خیال باشم..حتی یه لحظه هم نمی تونستم به این فکرکنم که خدایی نکرده مامان رو از دست بدم..من توی این دنیا فقط مامانمو داشتم..
-- بهار تو چرا امروز زود اومدی خونه؟..
سرمو بلند کردم و نگاش کردم..
همینو کم داشتم..حالا چی جوابشو بدم؟..سعی کردم اروم باشم..باید جوری حرف می زدم که مامان رو ناراحت نکنم..ممکن بود خدایی نکرده باز حالش بد بشه..
-هیچی مامان..امروز اقای صداقت شرکت رو زودتر تعطیل کرد..بهم چند روزی رو مرخصی داد.. اخه مثل اینکه یه مشکلی براش پیش اومده و نمیاد شرکت..به من هم مرخصی داد..
مامان توی چشمام نگاه کرد وسرشو تکون داد..از نگاهش می خوندم که توجیح نشده..ولی سوالی هم ازم نکرد..
اینجوری بهتر بود..مطمئن بودم اگر بهش بگم استعفا دادم حتما حالش بد میشه و تا دلیلشو نفهمه ولم نمی کنه..
بنابراین مجبور شدم دروغ بگم..
*******
اقای دکتر نگاهی به برگه انداخت وبعد از چند دقیقه سرشو بلند کرد وبا لحن ارومی گفت :علایمی که دررابطه با بیماری مادرتون مشاهده کردم..و همینطور جواب این ازمایش نشون میده که..
مکث کوتاهی کرد وادامه داد :مادر شما مبتلا

1399/12/10 01:30

به سرطان خون هستند..
همین که گفت سرطان خون تنم لرزید..خدایا چی می شنوم؟..
با ترس و نگرانی به دکتر نگاه کردموگفتم:یعنی چی اقای دکتر..یعنی مادر من..
دکتر سرشو تکون داد وگفت :درسته دخترم..بیماری مادرتون از نوع پیشرفته ست..متاسفم ..ولی کاری از دست ما بر نمیاد..
یا چشمای اشکیم نگاهش کردمو با بغض گفتم :ولی اقای دکتر شاید بشه یه کاریش کرد..توروخدا نگید اخر راهه..
دکتر نیم نگاهی بهم انداخت وگفت: دخترم عمر دست خداست..من نمی تونم در مورد مرگ و زندگی بیمارانم نظر بدم..فقط سرطان مادرتون ازنوع پیشرفته ست وتنها کاری که میشه براشون کرد شیمی درمانیه ..البته از دارو هم باید استفاده کنند..ناگفته نمونه داروهاش خیلی گرونه وامیدوارم بتونی از پس خریدش بربیای..
سرمو گرفتم تو دستام و از ته دل ناله کردم ..حالا باید چکار کنم؟..اخه چرا اینجوری شد؟..ما که داشتیم اروم زندگیمونو می کردیم؟..
دکتر: دخترم شیمی درمانی هم به مادرت کمک نمی کنه..در همین حد می تونم باهات رک باشم که بذار ندونه بیماریش چیه..اینجوری براش بهتره..خودتو ناراحت نکن ..سعی کن همیشه مواظبش باشی و از دادن خبرهای بد به مادرت خودداری کن وهمینطور عصبانیت ونگرانی برای مادرت سمه..بنابراین بیشتر مراقبش باش..من داروهاشو براش می نویسم..حتما باید از این ها استفاده بکنه..
با دست اشکامو پاک کردمو سرمو تکون دادم..نسخه رو گرفتم وتشکرکردم واز بیمارستان زدم بیرون..
رفتم پشت بیمارستان..هیچ *** اونجا نبود..نشستم زیر یکی از درختا و سرمو گذاشتم روی پاهام و از ته دل زار زدم :خدایا چرا مادر من؟..خداجون ما خودمون کم مصیبت داشتیم که حالا این هم بهش اضافه شد؟..
سرمو بلند کردم وزیر لب نالیدم :خدایا من بدون مادرم چکار کنم؟..کیو دارم که بگم تنها نیستم؟..مادرمو ازم نگیر..ازم نگیر..
از زور هق هق شونه هام می لرزید..
از اینکه مادرمو از دست بدم وحشت داشتم..تنها امیدم خدا بود..
*******
3 روز بود که شرکت نرفته بودم..فکر می کردم اقای صداقت بهم زنگ می زنه ودلیل اینکه نرفتم شرکت رو ازم می پرسه..ولی هیچ تماسی از جانب اقای صداقت با من نشد..
توی این مدت تمام سعیم رو می کرد تا جوری رفتار کنم که مامان به چیزی شک نکنه..برای خرید داروها کلی پول خرج کردم ..باید حتما یه کاری پیدا می کردم..اگر داروهای مامان تموم می شد ممکن بود برای خریدش به مشکل بربخورم..
ولی خب کجا کار گیر بیارم؟..مامان هنوز نمیدونه من استعفا دادم..شرکتای دیگه هم منشی با مدرک دانشگاهی و با تجربه منشی گری میخوان..نه من که تازه دیپلم گرفتم و بی تجربه هستم..
دیگه کم کم مامان داشت شک می کرد که چرا من نمیرم

1399/12/10 01:30