The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان های جذاب

282 عضو

روش نگاه کرد وبا لبخند گفت :مثلا عزیزم..گلم..کیارش جان..از این چیزا دیگه..
پوزخند زدمو وگفتم :نه به هیچ وجه بلد نیستم..
صداشو زمزمه وار شنیدم که با حرص زیر لب گفت :عیب نداره..خودم یادت میدم..
-چیزی گفتی؟..
نیم نگاهی بهم انداخت وگفت :نه..
در داشبورد رو باز کرد و یه پلاستیک کوچیک اورد بیرون..
گذاشت رو پام و گفت:بازش کن..
باز کردم..توش 2 تا نقاب بود..اوردمشون بیرون وبا تعجب نگاشون کردم..
-اینا چیه؟..
--نقاب..
-خب اینو که می دونم ..واسه چی گرفتی؟..
--واسه ی مهمونی امشب..توی این مهمونی همه باید نقاب به صورت داشته باشن..
نقابای خوشگلی بودن..برای من یه پر نقره ای هم کنارش داشت..تا روی بینیم رو می گرفت..ترکیبی از نقره ای و سفید بود..
برای کیارش هم مشکی و طوسی..هه..عین نقاب زورو میمونه..
بهش نگاه کردم..چه باحال..تیپشم مشکیه..ولی بیشتر به خفاش شب می خوره تا زورو..از بس جنسش خرابه..
جلوی یه خونه ی ویلایی نگه داشت..
--رسیدیم..پیاده شو..


فصل پنجم


صدای زنگ موبایلش تو فضای ماشین پیچید..کنارخیابان نگه داشت و به صفحه ی گوشیش نگاه کرد..با لبخند جواب داد..
-الو..
صدای گرم و مهربان مادرش تو گوشی پیچید :الو سلام پسرم..خوبی؟..
-ممنونم مادر..شما خوبی؟..پدر چطورن؟..
--ما هم خوبیم پسرم..چکار می کنی؟..
آریا به اطرافش نیم نگاهی انداخت و گفت :تو خیابونم مادر..نوید و خاله خوبن؟..شما چکار می کنید؟..
--همه خوبن پسرم..فقط..
سکوت مادرش باعث شد آریا نگران شود :فقط چی مادر؟..اتفاقی افتاده؟..
--نه پسرم..اتفاق که نه..فقط..اقابزرگ اومده..
آریا چند لحظه سکوت کرد..با حرص چشمانش را باز وبسته کرد وگفت :خب اومده باشه..مگه چیزی شده؟..
--آریا مگه یادت رفته؟..خواسته ی اقابزرگ رو فراموش کردی؟..می خواد ببینتت..
نفسش را بیرون داد وگفت :نه یادم نرفته..ولی من الان تو ماموریت هستم و نمی تونم بیام..گفتم که تا 1 ماه شاید هم بیشتر این ماموریت طول می کشه..
--ولی تو که اقابزرگ رو می شناسی پسرم..با این چیزا قانع نمیشه..بهتره خودت باهاش حرف بزنی..
آریا سریع گفت :مامان من الان تو ماموریتم و وقت ندارم..خودم باهاتون تماس می گیرم..خداحافظ..
--باشه پسرم..مواظب خودت باش..خدانگهدار..
آریا سریع گوشی را قطع کرد وان را با حرص روی صندلی ماشین انداخت ..
دستانش را روی فرمان گذاشت و سرش را روی ان قرار داد..
در دل گفت :همینو کم داشتم..کم بود جن و پری یکی هم از دریچه تشریف فرما شد..حالا اینو چکار کنم؟..
سرش را بلند کرد..چانه ش را روی دستش گذاشت و به فکر فرو رفت..
اما ذهنش انقدر درگیر بود که هیچ جوری نمی توانست روی این موضوع تمرکز کند..
نگاهی به ساعتش انداخت..نفس

1399/12/11 15:04

عمیقی کشید و ماشین را به حرکت در اورد..
*******
جلوی خونه از ماشین پیاده شدیم..کیارش جلوتر از من رفت و زنگ درو زد..
چند لحظه بعد صدای کلفت و مردونه ای تو ایفن پیچید:بله..
کیارش گفت :باز کن اسی منم کیارش..
--اسم رمز ..
کیارش لبشو با زبان تر کرد واروم گفت :سایه ی شب..سپید ه ی صبح..
--ایول..بفرما تو اقا کیا..خوش اومدی..
در با صدای تیکی باز شد..تعجب کرده بودم..مگه اینجا یه مهمونی ساده نیست؟..پس چرا اسم رمز از ادم می خوان؟..عجیب بودا..
وارد باغ شدیم..خیلی خیلی بزرگ بود..کل حیاط با چراغ ها و لامپهای تزیینی و زیبا نورانی شده بود..یه اب نمای بزرگ و خوشگل هم وسط باغ درست رو به روی ویلا قرار داشت..
هنوز به ویلا نرسیده بودیم که کیارش گفت :نقابتو بزن..
سرمو تکون دادم و نقابمو زدم..کیارش هم مال خودشو زد ..بهش می اومد..
بازوشو گرفت به طرفم و منتظر نگام کرد..
ابرومو انداختم بالا وگفتم :چیه؟..
بازوشو تکون داد وگفت :چیه نداره..بازومو بگیر..
-چرا؟..
با حرص نفسشو داد بیرون وگفت :بهار حال و حوصله ی جر و بحث ندارما..بازومو بگیر..خیر سرمون نامزدیم مثلا..
خداییش خودم هم حال و حوصله ی بحث کردنو باهاش نداشتم..واسه ی همین بدون هیچ حرفی دستمو بردم جلو وبازوشو گرفتم..
با تعجب نگام کرد..
گفتم :دیگه چیه؟..
--هیچی فقط تعجب کردم که چی شده بدون اینکه بحثی راه بندازی درخواستمو قبول کردی..
جوابشو ندادم..اون هم اروم حرکت کرد..رفتیم تو ویلا..
اوه اوه اینجا روووووو..باغ وحشه؟؟؟؟؟؟.....
کنار گوش کیارش گفتم :مطمئنی درست اومدیم؟..
نگام کرد وگفت :اره..چطور؟..
پوزخند زدمو در حالی که به اون ادمای الکی خوش نگاه می کردم گفتم :اخه اینجا بیشتر از اینکه به خونه ی ادمیزاد شبیه باشه به باغ وحش یا جنگل شبیهه..اینجا دیگه کجاست؟..
چون نقاب رو صورتش بود نمی تونستم به خوبی تشخیص بدم که الان عصبانیه یا نه ..ولی از روی صداش فهمیدم حسابی حالش گرفته شده..
غرید: تو اگر نظر ندی کسی چیزی بهت نمیگه..
بعد هم رفت جلو..یه دفعه یکی عین چی از بین جمعیت به طرفمون دوید..از ترسم رفتم پشت کیارش..یارو یه قد داشت عینهو تیرچراغ برق یه هیکلم داشت درست عین گوریل انگوری..نه بابا خود گوریل انگوری بود..
کنار گوش کیارش گفتم :لابد اینم سرکرده ی باغ وحشتونه اره؟..به قد و هیکلش که میاد..
با خشم زیر لب گفت:خفه شو بهار..
چیزی بهش نگفتم چون اون گوریله درست جلومون وایساده بود..
با لبخند پت و پهنی که رو لباش بود با کیارش دست داد و با صدای کلفتی گفت :سلام اقا کیا..خوش اومدی پسر..
بعدش هم همچین زد پشت کمر کیارش که من به جای اون دردم گرفت..اوه اوه حالا هی بگو خفه

1399/12/11 15:04

شو..حقته..
کیارش هم لبخند زد وگفت :سلام اسی جان..ممنونم..عجب مهمونی ترتیب دادی..مثل همیشه گل کاشتیا..
اسی چشمک زد وگفت :اره اینبار زیادی دست و دلباز شدم..
نگاش به من افتاد..اب دهنمو قورت دادم..
با دیدن من چشماش برق زد ورو به کیارش گفت :این خانم خوشگله رو معرفی نمی کنی؟..
با این حرفش اخمام رفت تو هم..الانه که کیارش بهش بتوپه که این چه طرز صحبت کردن با نامزده منه؟..ولی چه خیال خامی دارم من..
کیارش لبخندش پررنگتر شد و دستشو گذاشت پشتمو گفت :معرفی می کنم..نامزد خوشگلم بهار..
اسی ابروشو انداخت بالا و دستشو اورد جلو :چه عالی..خوش اومدید خانم..
دسته دراز شده ش رو نادیده گرفتم و یه کلمه گفتم :مرسی..
انگار بدجوری خورد تو ذوقش..چون سریع لبخندشو جمع کرد و دستشو کشید عقب و نیم نگاهی به کیارش انداخت..
دست کیارش پشتم بود که اروم پشتمو فشار داد..نگاش کردم..چیزی نگفت ولی از نگاهش می خوندم که ازاین کارم خوشش نیومده..
به درک من چکار به این گوریل انگوری دارم؟..
اسی تک سرفه ای کرد وبه اونطرف سالن اشاره کرد :بفرما کیا جان..به بچه ها میگم ازتون به نحو احسنت پذیرایی کنند..
من که چیزی نگفتم ولی کیارش تشکر کرد و دوتایی رفتیم اون سمت..
وقتی داشتیم می رفتیم اونور به اطرافم هم نگاه کردم..نور خیلی کمی فضای سالن رو روشن کرده بود ..همه یه سری ماسک های عجیب و غریب زده بودن به صورتاشونو و بعضی از پسرا که بلوز هم تنشون نبود و با شلوار بودن بعضی از دخترا هم که نگم بهتره..
توی همدیگه می لولیدن و مثلا خیرسرشون داشتن می رقصیدن..
صدای موزیک هم که دیگه هیچی..انگار یکی داشت بیخ گوشت جیغ می کشید..کر کنده بووووددددد..
کیارش نشست رو صندلی منم کنارش نشستم..هیچی نمی گفتم ولی اون شروع کرد..
--این چه کاری بود کردی؟..
نگاش کردم وخیلی ریلکس گفتم : کدوم کار؟..
--خودتو به نفهمی نزن..چرا باهاش دست ندادی؟..چرا اونجوری جوابشو دادی؟..
با مسخرگی گفتم :هه..توقع داشتی بپرم بغلش ماچش کنم؟..همونم زیادیش بود..
با خشم گفت :بهار داری با ابروی من بازی می کنیا..اگر بهش دست می دادی چی ازت کم می شد؟..
-یعنی برای تو مهم نیست من به اون غول بیابونی دست بدم؟..
با لحن محکم و جدی گفت :معلومه که نه..حتی اگر می بوسیدت هم مهم نبود..نمی خوردت که..
از این حرفش شوکه شدم..یعنی انقدر بی غیرت بود؟..اصلا باورم نمی شد..
همینطور بهت زده داشتم نگاش می کردم که گفت :چرا خشکت زد؟..بلند شو مانتو وشالتو در بیار..
به خودم اومدم..ترجیح دادم چیزی نگم و سکوت کنم چون هر حرف من اوضاع رو بدتر می کرد..وقتی حرفای من عین کوبیدن میخ تو سنگه و تو سر این نمیره پس چرا خودمو اذیت

1399/12/11 15:05

کنم؟..
مانتومو در میارم ولی شال رو عمرااااااا..همین کارو کردم و نشستم..
هنوز خوب رو صندلی قرار نگرفته بودم که بهم توپید:چرا اینو در نیاوردی؟..زودباش درش بیار..
نخیر این انگارامشب دست بردار نیست..نمیشه هیچی بهش نگفت..عصبانیم کرده بود..
با لحن فوق العاده جدی گفتم : من این شال رو از رو سرم بر نمی دارم کیارش..اگر خوشت نمیاد همین الان ازاینجا میرم..
چند لحظه با خشم زل زد تو چشمام..بعد هم از جاش بلند شد و گفت :خیلی خب..بذار باشه..اصلا هر غلطی که دلت می خواد بکن..
داشت می رفت که گفتم :کجا میری؟..
دستشو تو هوا تکون داد و در حالی که پشتش به من بود گفت :به تو ربطی نداره..بر می گردم..
رفت..تو دلم گفتم : می خوام بری و صد سالم بر نگردی..اگر اینجا غریب و تنها نبودم که اینو ازش نمی پرسیدم..
داشتم به ادمای وحشی وخل و چله جلوم نگاه می کردم و بی صدا بهشون می خندیدم..
یه دختره پریده بود بغل یه پسر و هر دوتاشون عین دیوونه ها جیغ می کشیدن و دور خودشون می چرخیدن..یه پسر هم کمی اون طرفتر خوابیده بود کف زمین و دستاشو تو هوا تکون می داد..یه دختره هم رو به روش وایساده بود و جیغ می کشید ..بعد هم دورش چرخید و نشست رو پای پسره..
بقیه هم کارهای مشابهه همینا رو انجام می دادن..یکیشون دم مصنوعی یه گربه رو بسته بود پشتش و میو میو می کرد..یه دختره هم نشسته بود تو بغل یکی از پسرا و داشت می بوسیدش..اینجا دیگه کجاست؟؟؟؟؟..
خب وقتی اینارو می دیدم دیگه می خواستم از خنده منفجر بشم..تابلو بود خل ودیوونه ن..خدایا از دم شفاشون بده..
از زور خنده اشک به چشمام نشسته بود..دستمو گرفته بودم جلوی دهانمو می خندیدم..وای خدا اینجا یا دیوونه خونه ست یا باغ وحش..از این دوحالت خارج نیست..
همونطور که داشتم به اون جمع خل و چل می خندیدم یه دفعه نگام به در ویلا افتاد..
یه مرد قدبلند که روی صورتش یه نقاب مشکی و نقره ای داشت اومد تو..تیپش خیلی شیک و اتو کشیده بود..نگاهی به جمع انداخت و بعد هم اومد اینطرف سالن..احساس می کردم داره میاد سمت من ولی نگام نمی کرد..
سرشو انداخته بود پایین و محکم قدم بر می داشت..درسته ..داشت می اومد طرف من..
روی صندلی کناریم نشست..نیم نگاهی بهش انداختم که اونم نگام کرد..ولی بدون اینکه حتی یه لبخند بزنه یا توجهی بکنه روشو برگردوند ..
برام عجیب بود..انگار به کل با ادمای اینجا فرق می کنه..اخه هیچ *** اینجا تیپه اینو نداشت و انقدر هم سنگین و خشک نبود..همه جلف و اجق وجق لباس پوشیده بودن ولی این توشون فرق می کرد..
تو دلم گفتم :بی خیال..اگر یکی ازاینا نبود که اینجا نمی اومد..لابد اینم یه جور دیگه دیوونه ست..اگر بلند بشه بره

1399/12/11 15:05

وسط می فهمم..
با این فکر لبخند زدم..حتما اینم بعد میشه مثل بقیه..تازه رسیده خب..
یه سینی شربت گرفتن جلوم..یکی از اون خوش رنگاشو برداشتم..یکی هم بغل دستیم که همون اقای مرموز بود برداشت و گذاشت رو میز..
لیوان شربت رو بردم جلوی دهانم و خواستم بخورم که دیدم یه بوی بد و تندی میده..بو کردم..اره بوش بد بود..
ابروهامو کشیدم تو هم..
لیوانو گرفتم جلومو نگاش کردم و گفتم :اه.. این دیگه چه زهرماریه؟..چه بویی میده..
صدای مردونه و گیرایی گفت :همون زهرماره..
با تعجب نگاش کردم..همون یارو مرموزه بود..
وقتی نگاه منو رو خودش دید پوزخند زد وگفت :پس چرا نمی خوریش؟..
لیوانو کوبوندم رو میزو گفتم :تا ندونم توش چیه لب بهش نمی زنم..
-- مشروب..
هنگ کردم..بهت زده گفتم :چی؟..
تکرار کرد :مشروب..مگه نمی خواستی بدونی توش چیه؟..خب توش مشروبه..
-واقعا؟..
به لیوان نگاه کردم..چه راحتن اینا...مشروب رو عین شربت بین مهمونا پخش می کنن..
زیر لب گفتم :خداروشکر زودتر فهمیدم و نخوردمش..
صداشو شنیدم که گفت :مگه تا حالا نخوردی؟..
همچین گفتم :نخیر..
که یارو برگشت و با تعجب نگام کرد..خب مگه چیه؟..تعجب نداره که..
-شما چرا نمی خوری؟..
به لیوانش نگاه کرد وگفت : میل ندارم..
تو دلم گفتم :اره میل نداری وگرنه تا تهشو می دادی بالا و تو هم می رفتی وسط و می شدی همرنگ این جماعت..

از دور دیدم کیارش داره میاد به طرفم..
اون مردی که کنارم نشسته بود اروم از جاش بلند شد و رفت اونطرف..
کیارش اومد و سرجای اون نشست..
انگار حالت عادی نداشت..


شروع کرد با بغل دستیش که یه دختر جوون حدودا 23 یا 24ساله بود بلند بلند حرف زدن و خندیدن..
بهش بی توجه بودم ولی ازاینکه در حضور من این کارارو می کرد ناراحت شدم..سعی کردم این رفتاراشو به روی خودم نیارم..یکی از مستخدما که یه سینی از همون کوفتیا دستش بود داشت از اونجا رد می شد که کیارش جلوشو گرفت و یه لیوان برداشت..
با چشمای خمارش نگام کرد ولیوان رو گرفت جلوم..با لحن کشداری گفت :بیا عزیزم..بخور..
ابروهامو کشیدم تو هم وگفتم :نمی خورم..خودت که می دونی من اهل مشروب نیستم..
قهقهه زد و لیوانو گرفت بالا..رو اب بخندی..کجای حرف من خنده داشت؟..
در حالی که هنوز می خندید گفت :عزیزم این که مشروب نیست.. شربته..مشروب توی این مهمونی یه زمان خاصی داره که همون موقع بین مهمونا سرو میشه..بیا بخور عزیزم..
وقتی اینجوری و با لحن کشدار و حالت مستی حرف می زد حالم ازش بهم می خورد..اخه به اینم میشه گفت مرد؟..
خداییش خیلی تشنه م بود..اگر شربت باشه که می خورم..لیوانو ازش گرفتم..
نشست کنارم و دوباره رفت تو فاز هرهر و کرکر با اون دختره..بی خیال

1399/12/11 15:05

بذار هر غلطی دلش می خواد بکنه..
همین طور که اطرافمو نگاه می کردم..لیوانمو اوردم بالا..
لیوان جلوی دهانم بود که نگام به همون مرد مرموز افتاد..درست روبه روی ما نشسته بود و پا روی پا انداخته بود و زل زده بود به من..
وقتی دید دارم نگاش می کنم..دستشو اروم اورد بالا و به نشونه ی نه تکون داد..چشمام گرد شد..چرا اینجوری می کنه؟..منظورشو نگرفتم..بازم همون کارو تکرار کرد..انگار داشت بهم اشاره می کرد یه کاری رو نکنم..مگه داشتم چکار می کردم؟..بی خیال لابد اینم مثل بقیه یه کمبودی داره..
شربتو دادم بالا و تا تهشو سرکشیدم..شربته البالو بود..وای که چه خوشمزه بود..جیگرم حال اومد..
لیوانو اوردم پایین و دوباره به همون مرد نگاه کردم..ولی اونجا نبود..یه دور چشممو اطراف سالن چرخوندم ولی نخیر..نبود که نبود..یه دفعه کجا غیبش زد؟..
به کیارش نگاه کردم..دستشو انداخته بود دور شونه ی دختره و تو گوشش حرف می زد..اون دختره هم که انگار از خداش بود حسابی رفته بود توبغل کیارش و خودشو چسبونده بود بهش وبلند بلند می خندید..
خب کوفت..دیگه قهقهه زدنتون واسه چیه؟..لیاقت کیارش رو همین دخترا داشتن..خلایق هر چه لایق..والا..
اروم زدم تو پهلوش که برگشت و نگام کرد..داشت بی هوش می شد..نا نداشت حرف بزنه..خاک تو سرت..
--چیه؟..
-گوشیتو بده می خوام به مامانم زنگ بزنم..نگرانشم..
زیر لب غرغر کرد و از تو جیبش گوشیشو در اورد و داد دستم..
از جام بلند شدم و رفتم اونطرف سالن ولی باز سر وصدا می اومد..چشم چرخوندم..طبقه ی پایین که اتاقی نبود..اگر باشه توی این شلوغی معلوم نیست..
چشمم به پله ها افتاد..بهتره برم بالا..اونجا حتما صدا کمتره..
رفتم بالا.. ایستادم و به اطرافم نگاه کردم..
اوهوووووو تا دلت بخواد اینجا اتاق پیدا میشه..چه خبره؟..
در اتاق اول و دوم که بسته بود ولی دستگیره ی در سوم رو که پایین کشیدم باز شد..ایول..
رفتم تو ولی از چیزی که دیدم یه جیغ فوق بنفش کشیدم و سریع پریدم بیرون..وای خدا..
کنار دیوار وایسادم..نفسم بند اومده بود..هر کار می کردم نمی تونستم اون صحنه رو از سرم بندازمش بیرون..
یه پسر و دختر لخت تو بغل هم داشتن..وای خدا..
اینجا قانون جنگل رو داره؟..همه یا مثل حیوون رفتار می کنند یا مثل حیوون حرف می زنن..د اخه اینجا کجاست؟..دارم دیوونه میشم..
احساس می کردم سرم درد می کنه..به پیشونیم دست کشیدم..بهتره همینجا زنگ بزنم..جرات نمی کردم برم تو یه کدوم ازاین اتاقا..می ترسیدم باز ازاینجور صحنه ها ببینم..اینجا درست مثل جهنمه..
شماره رو گرفتم..بعد از یکی دوتا بوق مامان جواب داد..
--الو..
-الو سلام مامان..خوبی؟..
--سلام دخترم..خوبم عزیزم

1399/12/11 15:05

تو خوبی؟..چی شده؟..چرا زنگ زدی مادر؟..
لبخند زدم و گفتم :چیزی نیست مامان نگرانتون شدم..زنگ زدم ببینم حالتون خوبه؟..
--اره مادر خوبم..بهت خوش می گذره؟..
به اطرافم نگاه کردم..نگام روی همون در متوقف شد..پوزخند رو لبام بود ولی سعی کردم لحنم اینو معلوم نکنه..
گفتم :عالیه مامان..تو عمرم همچین جایی رو ندیده بودم..همه ی مهمونا ادمای با کمالات و تحصیل کرده هستن..اصلا یه چیزی میگم یه چیزی می شنوین..
صدای شاد مامان تو گوشی پیچید :واقعا دخترم؟..خب خداروشکر که بهت خوش می گذره..همه ش نگران بودم نکنه برات اتفاقی بیافته یا از اونجا خوشت نیاد..
-نه مامان اینجا فوق العاده ست..دست کیارش درد نکنه واقعا جای باحالیه..
تو دلم ادامه دادم همه عین میمون از دیوار میرن بالا عین قورباقه بالا پایین می پرن عین خر هم عرعر می کنن..کلا باغ وحشیه واسه خودش..مگه ادم میره باغ وحش بهش بد می گذره؟..من میگم کیارش امشب مثل خفاش شب شده پس بگو چرا اینجوریه..اونم یکی از ایناست دیگه..
صدای مامان منو به خودم اورد :بهار..چرا دیگه چیزی نمیگی؟..
همون موقع یک دفعه چشمام سیاهی رفت و تو سرم تیر کشید..
دستمو به سرم گرفتم وناخواسته گفتم :اخ..
صدای نگران مامان تو گوشی پیچید :الو..بهار حالت خوبه؟..الو..
- خوبم مامان..از بس اینجا سر و صداست یه کم سرم درد می کنه ولی خب طبیعیه چون من به اینجور جاها عادت ندارم..کم کم خوب میشه..
-نگرانتم دخترم..مواظب خودت باش..
سر دردم بیشتر شده بود..واسه اینکه دوباره سوتی ندم گفتم :باشه مامان جان..قربونت برم دیگه کاری با من نداری؟..کیارش منتظرمه..
-نه دخترم..بازم میگم مراقب خودت باش ..زود هم برگرد..
-باشه مامان جان..شما هم مواظب خودتون باشید..خداحافظ..
-خدانگهدارت دخترم..

گوشی رو قطع کردم و گذاشتم تو کیف دستیم..خواستم برم طرف پله ها که سرم گیج رفت..چسبیدم به دیوار..چندبار چشمامو باز و بسته کردم ولی بی فایده بود..همه جا رو تار می دیدم..
احساس می کردم پایین همه دارن جیغ می کشن و داد می زنن..خدایا چه بلایی داره سرم میاد؟..چرا اینجوری میشم؟..
به راهرو و اطرافم نگاه کردم..انگار داشت دور سرم می چرخید..سرم سوت می کشید..صورتم عرق کرده بود..نا نداشتم وایسم..
خودمو از دیوار جدا کردم..باید یه جوری برم پایین وگرنه اینجا کسی نبود که به دادم برسه..باید برم پیش کیارش..وای خدا دارم می میرم..
قدم اولو که برداشتم دور خودم چرخیدم..سرمو با دستام نگه داشتم..همون موقع در یکی از اتاقا باز شد و یه مرد قد بلند و قوی هیکل ازش اومد بیرون..سعی کردم صورتشو ببینم..با دستم چشمامو مالیدم..صورت خشنی داشت..هیکلش هم خیلی بزرگ

1399/12/11 15:05

بود..
راستش توی اون لحظه واقعا ترسیده بودم..از یه طرف هم سرم حسابی درد می کرد ..
فقط زیر لب گفتم :اقا کمکم کنید..نمی تونم تعادلمو حفظ کنم..سرم داره گیج میره..
نگاهم تار شده بود..قهقهه ی وحشتناکی زد و اومد به طرفم..از صداش ترسیده بودم..ناخداگاه رفتم عقب..
همونطور که می خندید با صدای زمخت و کلفتی گفت :ای جااااااان..چه کوچولوی خوشگلی..بیا عزیزم خودم کمکت می کنم..
دستش که بهم خورد جیغ کشیدم :ولم کن..دست به من نزن..ولم کن عوضی..
ولی یارو مگه این چیزا حالیش بود ..دستمو کشید وگفت :چرا ولت کنم عزیزم؟..می خوام کمکت کنم..بیا..بیا بریم تو اتاق خودم می دونم باید چکار کنم تا بشی مثل روز اولت..بیا عزیزم..
دستمو می کشید..در حالی که خودمو عقب می کشیدم جیغ می زدم و کمک می خواستم..ولی از کی؟..اخه بین اون همه حیوون کی ادم بود که بیاد کمکم؟..
وقتی دید همراهش نمیام با یه حرکت از رو زمین بلندم کرد و پرتم کرد تو همون اتاقی که ازش اومده بود بیرون..درو قفل کرد و به طرفم اومد..
همینجوریش دیدم تار بود وای به حال الان که گریه م هم گرفته بود..
مجبور شدم التماسش کنم :توروخدا دست از سرم بردار..با من چکار داری؟..این همه دختر توی این ویلای لعنتی ریخته برو سروقت یکی دیگه..ولم کن..
شونه هامو گرفت و پرتم کرد رو تخت..جیغ بلندی کشیدم و رفتم عقب..پشتم خورد به بالای تخت و این همون حس بدی بود که تو تمام وجودم پیچید..حس اینکه اخر خطم..حس اینکه دیگه تمومه...دیگه راهی ندارم..
اون مرتیکه ی کثافت هم اومد رو تخت و صداشو شنیدم که گفت :چرا تو نه عزیزم؟..معلومه هنوز دست کسی بهت نخورده..می دونستی من عاشق دخترای چشم و گوش بسته و دست نخورده م؟..تا تو که مثل یه سیب سرخ میمونی رو اینجا دارم ..چرا برم سروقت اون کرم خورده هاش؟..تازه پیدات کردم عزیزم..باهات خیلی کارا دارم..چه شبی بشه امشب..ای جاااااان..
نمی دونستم باید چکار کنم..با حرفایی که می زد باعث می شد بیش از پیش بترسم..قلبم انقدر تندتند می زد که حس می کردم الان از تو سینه م بزنه بیرون..سرتا پام می لرزید...عرق سرد رو پیشونی و کمرم نشسته بود ..دستام یخ بسته بود..
خدایا همین الان جونمو بگیر وراحتم کن..نذار بی ابرو بشم..نذار این خفت و بی ابرویی رو تحمل کنم..خدایا همه چیزمو ازم نگیر..تموم دارایی یه دختر پاکیشه خدایا پاکیمو ازم نگیر..نذار اینجوری بشه..خدایا گفتی خودکشی گناهه پس نذار ننگ این بی ابرویی رو یه عمر تحمل کنم..خدایا نذار گناه کنم خدا..نذار..
تو دلم با خدای خودم حرف می زدم و ازش کمک می خواستم..ولی کاری که بخواد بشه میشه چون تقدیر اینو می خواد..چون از قبل برام اینطور نوشته شده..چون

1399/12/11 15:05

تموم راهها برام بسته شده..
افتاد روم..سر و صورتمو می بوسید و قربون صدقه م می رفت..منم از ته دلم جیغ می کشیدم و کمک می خواستم..
دستمو اوردم بالا و به صورتش چنگ زدم..نعره کشید و از روم بلند شد..خواستم بلند شم که برگشت و یه کشیده ی خیلی محکم خوابوند توصورتم..افتادم رو تخت ..سرگیجه که داشتم وضعم بدتر شد..کم کم حس کردم چشمام دیگه جایی رو نمی بینه..صداها برام مبهم شده بود..
یقه ی لباسمو گرفت و کشید..لباسم از وسط پاره شد..دست کثیفشو به تن و بدنم می کشید ..گرمای تنشو رو پوست تنم حس کردم..
تو لحظه ی اخر با تمام توانم چشمامو باز کردم و دیدم داره کمربندشو باز می کنه که باز هم کرد..و ..دیگه هیچی نفهمیدم و از هوش رفتم..
*******
نور افتاب که خورد تو صورتم..باعث شد چشمامو باز کنم..دستمو گرفتم جلوی چشمام و سرمو بلند کردم..با نوک انگشتام چشمامو ماساژ دادم..
به اطرافم نگاه کردم..من کجام؟..هیچ *** تو اتاق نبود..به خودم نگاه کردم..یه ملافه ی سفید روم کشیده شده بود..اروم ملافه رو زدم کنار..چشمام چهارتا شد..خدایا..من چرا لختم؟..
هیچی تنم نبود..سعی کردم یادم بیاد دیشب چه اتفاقی افتاده و اینجا چکار می کنم..
یه دفعه تموم صحنه های دیشب به مغزم هجوم اوردن..اون ادمای دیوونه ..اون حرکات..اون مرد نقاب دار مرموز..کیارش..تلفن..و..واون مرد..اره یادمه..اون مردتیکه ی اشغال..منو اورد تو اتاق و ..نه خدایا..
تو جام نشستم..تنم درد می کرد ..بیشتر از همه دل و کمرم تیر می کشید..اشک تو چشمام حلقه بست..نه..نه ..خدایا نه..
جیغ کشیدم :نهههههه..نباید این اتفاق می افتاد..نه..نبااااااااااید..
هق هق می کردم و جیغ می کشیدم و با مشت به تخت می کوبیدم..نباید اینجوری می شد..اخه چرا؟..چرا من؟..چرا؟..
سرمو گذاشتم رو زانوهام و گذاشتم صدای هق هقم سکوت اتاق رو برهم بزنه..
خودم کم بدبختی داشتم حالا این ننگ رو چطور تحمل کنم؟..چطور؟..باید هرچه زودتراز اینجا برم..نباید اینجا باشم..از اینجا متنفرم..بیشتر از همه از کیارش بدم میاد..الهی بمیری تا از دستت راحت بشم..چرا با من اینکارو کردی؟..چرا منو اوردی تو این جهنم؟..
با حال زار از رو تخت بلند شدم..تموم تنم خورد بود..دنبال یه چیزی می گشتم که بپوشم..دوتا کمد تو اتاق بود در یکیشونو بازکردم..مردونه بود..اون یکی درو باز کردم..همه ی لباسا زنونه بود..با حرص وخشم همشونو ریختم بیرون و از بینشون یه مانتو و شلوار برداشتم با یه روسری...همونطور که گریه می کردم و از زور گریه می لرزیدم..لباسارو پوشیدم..نمی تونستم بدوم چون نا نداشتم..وگرنه ازاونجا فرارمی کردم..انقدر می دویدم تا از نفس بیافتم..تا بمیرم و راحت بشم..
با دلی پر از

1399/12/11 15:05

درد سرمو بلند کردم و نالیدم :خدایا حالا من چکار کنم؟..با این ننگی که رو پیشونیمه باید چکار کنم؟..چرا اینجوری شد؟..
با پشت دست اشکامو پاک کردم و از اتاق رفتم بیرون..ویلایی که دیشب مثل جنگل می موند و یه مشت حیوون وحشی ریخته بودن توش امروز تو سکوت غرق شده بود..کی باورش می شد دیشب اینجا چه خبر بوده؟..
با بی حالی به طرف پله ها رفتم ..دستمو گرفتم به نرده ها و اروم رفتم پایین..
بالاخره تونستم از اون ویلای لعنتی بزنم بیرون..تا سر خیابون رفتم و یه تاکسی گرفتم و برگشتم خونه..
تو تاکسی نشسته بودم و سرمو چسبونده بودم به پنجره ی ماشین و همونطور که به بیرون و ادما نگاه می کردم پشت سر هم اشک می ریختم..
امروزه من با دیروزم زمین تا اسمون فرق کرده بود..دیگه این بهار..اون بهار سابق نبود..شکسته بود..
فقط کیارش..همه ش تقصیره اونه..نابودت می کنم کیارش..نمی ذارم یه اب خوش از گلوت پایین بره..بیچاره ت می کنم چون بیچاره م کردی..خوردت می کنم چون خوردم کردی..
حالا مامانو چکار کنم؟..بگم دیشب کجا بودم؟..حالش بد نشده باشه؟..
تاکسی جلوی خونه نگه داشت..رو به راننده گفتم صبر کنه تا برم از تو خونه پول کرایه ش رو بیارم..
از ماشین پیاده شدم و به طرف در رفتم..دستام می لرزید..انگشتمو روی زنگ فشردم..
حالم اصلا خوب نبود..
*******
اریا از ویلا خارج شد و به طرف پشت ساختمان حرکت کرد..از محل دقیق کارهای خلاف ان گروه با خبر بود..
اسلحه ش را در اورد وارام و بی صدا به ان سمت رفت..
اتاق مخصوص از همانجا هم به خوبی دیده می شد..
در اتاق باز شد ..اریا سریع خودش را کنار کشید و پشت دیوار مخفی شد..

نقابش را به صورتش زد و اسلحه ش را در دست فشرد..از کنار دیوار به انطرف سرک کشید..خبری نبود..
خم شد و به سرعت به طرف در اتاق رفت..پشتش را به در چسباند..اطرافش را نگاه کرد .. در را باز کرد..وارد اتاق شد و در را بست..
فضای راهرو نیمه روشن بود با این حال تمام حواسش را جمع کرد..
از راهرو گذشت..صدای گفته گوی دو نفر به گوشش رسید..پشت دیوار مخفی شد..نفس نفس می زد..صدای گفتگوی دو مرد بود..سعی کرد ارامتر نفس بکشد با نزدیک شدن ان دو نفسش را در سینه حبس کرد..
--درو قفل کردی؟..
-- نه بابا ولش کن..
--چرا قفلش نکردی؟..اگه اقا اسی بفهمه می دونی چی میشه؟..
--از کجا می خواد بفهمه؟..همه چیزو سپرده به ما و خودش رفته عشق و حال..هی باید بریم بیایم نمیشه که هر دفعه قفل در رو بندازم..5 دقیقه دیگه باز باید برم بیرون کشیک بدم..بی خیال..
صدایشان نزدیک تر شد از جلوی اریا رد شدند ..اریا در قسمت تاریک قرار داشت وانها نتوانستند او را ببینند..اریا درست پشتشان قرار گرفت و با پشت اسلحه

1399/12/11 15:05

محکم به گردن یکی از انها کوبید.. سریع گردن نفر بعدی را هم گرفت و ضربه بعدی را به گردن او وارد کرد..هر دو نفر که توسط اریا غافلگیر شده بودند حالا بیهوش روی زمین افتاده بودند..
از توی کیف کوچکی که روی شانه ش بود طناب را بیرون اورد و دست و پای ان دو را بست ..روی دهانشان چسب زد تا هر وقت بهوش امدند سر و صدا نکنند.. گوشه ی دیوار همان قسمت که دید نداشت انها را پنهان کرد..
بدون انکه وقت را هدر دهد از راهرو گذشت و به قسمت انتهایی اتاق رفت..در دیگری در همان قسمت از اتاق قرار داشت..ارام در را باز کرد..بهت زده به روبه رویش نگاه کرد..
همه ی ان محموله ای که گزارش شده بود اینجا قرار داشت..
سریع گوشیش را در اورد تا به سرهنگ خبر دهد..
--الو..
-الو..سلام جناب سرهنگ..اریا هستم..
--سلام سرگرد..چی شد؟..در چه حالی؟..
-قربان محل نگهداری محموله ها رو پیدا کردم..گزارش درست بود..چه دستوری می فرمایید؟..
--بسیار خب تو مراقب خودت باش..بچه ها بقیه ی کارا رو انجام میدن..خسته نباشی..
-ممنون قربان..

تماس را قطع کرد..با شنیدن صدای در اتاق نگاهش به ان سمت کشیده شد..نگاه سریعی به اطرافش انداخت..دور تا دور اتاق پر بود از کارتون ها و جعبه های بسته بندی شده..نگاهش به پنجره ی سمت راست اتاق افتاد..پرده هایش به اندازه ی کافی بلند بودندکه بتواند پشت انها مخفی شود..به ان سمت دوید و خود را پشت پرده مخفی کرد..
در اتاق باز شد و صدای چند تا مرد را شنید که در مورد محموله و بار زدن ان با همدیگر حرف می زدند..
موبایلش همیشه روی سکوت بود و اگر تماسی گرفته می شد کسی صدایش را نمی شنید..
برگشت و پشتش را نگاه کرد..تراس..
--بی عرضه ها چرا درو باز گذاشتید؟..پس اون تنه لش ها کجان؟..
--نمی دونم اقا..تا همین چند دقیقه پیش که اینجا بودن..
--خاک تو سرتون که از پس یه کار کوچیک هم بر نمیاید..بیخودی رو شما حساب کردم..محموله اماده ست؟..
--بله اقا ..چه ساعتی بار بزنیم؟..
--راس ساعت 3..حواستونو جمع کنید گند نزنید..فهمیدید چی گفتم؟..
--بله اقا..
--بله قربان..
--من دیگه میرم سروقت مهمونا..به سیروس سپردم هوای همه چیزو داشته باشه..وای به حالتون اگر خرابکاری کنید..با همین دستای خودم ریزریزتون می کنم..این محموله برام با ارزشه..
--چشم اقا خیالتون راحت باشه..
بعد از چند لحظه صدای بسته شدن در نشان داد که انها از اتاق بیرون رفتند..اریا نقابش را روی صورتش درست کرد و نگاهی به تراس انداخت..باید از همینجا خارج می شد از در اصلی امکانش نبود..
در تراس را باز کرد..نگاهی به اطرافش انداخت..
زیر لب زمزمه کرد :با محاسباتی که نسبت به موقعیت ویلا انجام دادم اینجا باید فضای کناری

1399/12/11 15:05

ویلا باشه..درست سمت چپ ویلا..
فاصله ی خیلی کمی با زمین داشت ..دستش را به نرده ی حفاظ گرفت و با یک حرکت به ان طرف نرده ها پرید..
روی زمین نشست.. به اطرافش نگاه کرد..خبری از نگهبان ها نبود..چند قدم دور شده بود که صدای پارس سگ ها بلند شد..
نفسش را با حرص بیرون داد ..دو تا سگ با سرعت به طرفش می امدند..اریا بدون فوت وقت از داخل کیفش دوتا سوسیس در اورد و با قدرت پرتاب کرد..سگ ها اول سرجایشان ایستادند و با چشم مسیری که سوسیس ها پرتاب شده بودند را دنبال کردند..همین که سوسیس ها روی زمین افتاد هر دو سگ به همان سمت دویدند..
اریا با خیال راحت نفس عمیقی کشید و لبخند زد :دم نوید گرم..اگر اون یادم نداده بود اینجور مواقع سوسیس با خودم داشته باشم الان بدجور گیر می افتادم..
نوید: (خیرسرت سرگردی اونوقت اینا رو من باید بهت بگم؟..هر وقت میری ماموریت با تجهیزات کامل برو پسرخاله جان..نه اینکه فقط خودت باشی و اسلحه ت..واسه ی مجرما با تجهیزات کامل میری واسه ی نگهبانا و سگاشونم ببر..سگا عاشق سوسیسن..پس این یه قلمو جونه داداش فراموش نکن..اونجاست که اخرش میگی دمت گرم نوید چه راه حلی نشونم دادی..)..
لبخند زد و سرش را تکان داد..زیر لب زمزمه کرد :امان از دسته تو..با اینکه اینجا نیستی ولی حرفات به درد می خوره..البته بعضیاش..
به اطرافش نگاه کرد و به طرف ویلا رفت..کیفش را پشت بوته گل های توی باغ مخفی کرد و دستی به کتش کشید و نقابش را روی صورتش جابه جا کرد و وارد ویلا شد..مهمانان همچنان در حال رقص و جیغ کشیدن بودند..
در دل گفت : د اخه به شماها هم میشه گفت ادم؟..واقعا حیف اسم ادمیزاد..از حیوون هم کثیف تر و پست ترین..
نگاهی به سالن و مهمانان انداخت..کیارش تنها روی صندلی درست کنار یکی از دخترهای انجا نشسته بود ولی نامزدش در کنارش نبود..
با تعجب به اطرافش نگاه کرد ولی او را بین مهمان ها ندید..می دانست ان شربت را خورده و الان بیهوش شده است..
در نگاه ان دختر معصومیت را دیده بود ولی شغلش این را نمی گفت..در کار او معصومیت بی معنا بود..اگر به معصومیت و نگاه پاک بود که تا الان هیچ کدام ازمجرمان زیر دستش دهان به اعتراف نمی گشودند..
ولی یه حسی به او می گفت ان دختر با ادمهایی که اینجا هستند فرق می کند..کلامش صادق بود..نگاهش معصوم بود..
به افکارش پوزخند زد و گفت :هه..با یه نگاه که نمیشه ذات ادما رو شناخت..اگر اینکاره نبود با اشاره ی من اون شربتو نمی خورد..ولی معلومه اینکاره ست که بی توجه یه ضرب شربتو داد بالا..
دوباره به کیارش نگاه کرد..ان دختر را روی پاهایش نشانده بود و لبهایش را می بوسید..با نفرت نگاهش کرد..
بعد از چند لحظه

1399/12/11 15:05

کیارش از جایش بلند شد و همراهه ان دختر به طبقه ی بالا رفت..هیچ کدام تعادل نداشتند و تلوتلو می خوردند..
اریا از بین جمعیت گذشت..به طرف پله ها رفت که یک دفعه بازویش به عقب کشیده شد..برگشت و با تعجب به دختری که دستش را گرفته بود نگاه کرد..
از ظاهر دختر معلوم بود حال خوشی ندارد..بلند بلند می خندید و با چشمان خمارش به اریا نگاه می کرد..دستش را کشید ولی دختر محکم او را نگه داشته بود..
اریا با خشم گفت :ول کن دستمو..
دختر نزدیکش شد و خودش را به بازوی او اویزان کرد وبا لحن کش داری گفت :کجاااااا اقا خوشتیپهههههه..بیا با هم خوش بگذروووووونیم..بیااااا..
اریا خودش را عقب کشید و زیر لب غرید :بهت میگم ول کن دستمو..عجب دختر سمجیه ها..
دختر که از حرکات و رفتارش معلوم بود حسابی مست کرده است ..ظاهر زیبایی داشت..لباس فوق العاده باز و زننده ای به رنگ قرمز اتشین به تن داشت..
اریا دستش را محکم کشید .. با خشم به دختر نگاه کرد و به طرف پله ها رفت ولی ان دختر سمج تر از این حرف ها بود..
از پشت خود را به او رساند و دستانش را دور کمر اریا حلقه کرد..اریا سرجایش خشک شد..دختر دستانش را محکم تر دور کمر او حلقه کرده بود و صورتش را به پشت کمر او می مالید و زیر لب چیزهای مبهمی را زمزمه می کرد..
اریا به اوج عصبانیت رسیده بود..
دستان دختر را گرفت و با قدرت از دور کمرش باز کرد و با خشم داد زد :ول کن دیگه..عجب رویی داریا..چقدر سمجی..برو رد کارت..
دختر قهقهه ای زد و اینبار اریا با قدم های بلند از پله ها بالا رفت و نگاهی به راهرو انداخت..هیچ *** انجا نبود..
صدای جیغ وداد از اتاق های اطراف به گوش می رسید..نگاهی به انها انداخت..به طرف در انتهایی رفت..سرو صدا انجا بیشتر بود.. اسلحه ش را دراورد و با پا لگد محکمی به در زد..در با صدای بلندی باز شد و محکم خورد به دیوار..
وارد اتاق شد..کیارش و یک مرد دیگر با هم درگیر شده بودند..کیارش با مشت به صورت مرد ضربه زد وبه محض اینکه نگاهش به اریا افتاد ماتش برد..از روی نقاب هم ان چشمان مشکی نافذ را می شناخت..ان چشمانی که با خشم و جدیت تمام به او خیره شده بود..
ان نگاه..ان صورت..همه چیزش برای او اشنا بود..حتی در حالت مستی هم به خوبی اریا را شناخت..
زیرلب زمزمه کرد :آریا..
ان مرد به طرفش حمله کرد که کیارش هم مشت محکمی به صورتش زد..ظاهرا مشت به سرش برخورد کرد چون بیهوش روی زمین افتاد..
اریا جلو رفت..کیارش عقب عقب رفت..با یک حرکت خودش را به پنجره رساند و خیلی تند از تراس رد شد و از روی نرده ها پرید..
اریا داد زد :نه کیارش..صبر کن..ایست..ایست..
اسلحه ش را نشانه گرفت و شلیک کرد ولی همزمان کیارش پایین پرید

1399/12/11 15:05

و تیر به او اصابت نکرد..
اریا با قدم های بلند به طرف پنجره رفت و بیرون را نگاه کرد..نیروهای پلیس حیاط را محاصره کرده بودند..
کیارش در حالی که لنگ می زد رفت پشت ساختمان ..
اریا در حالی که با چشم دنبالش می کرد زیرلب گفت :تا کی می خوای فرار کنی؟..خودت هم خوب می دونی اخرش هر کجای این دنیا هم که باشی پیدات می کنم ..پس فرار بی فایده ست..بالاخره گیرت میارم کیارش..خیلی زود..خیلی زود..


چندبار پشت سر هم زنگ در رو فشار دادم ولی کسی جواب نداد..همون موقع سمیرا خانم همسایه ی دیوار به دیوارمون از خونه ش اومد بیرون..با نگرانی رفتم جلو ..همین که نگاش به من افتاد تعجب کرد..
با صدای لرزون و نگرانی گفتم :سلام سمیرا خانم..شما نمی دونید مامانم کجا رفته؟..چرا هر چی زنگ می زنم جوابمو نمیده؟..
سمیرا خانم نگاهی به در خونمون انداخت و بعد هم زل زد به من..نگاهش پر از نگرانی بود..خدایا یعنی چی شده؟..

--دخترم خودتو ناراحت نکن..دیشب ظاهرا شما با نامزدت رفته بودی مهمونی..ساعت 12 بود تازه خوابیده بودیم که دیدم زنگ درو می زنند..تعجب کردم که این موقع شب کیه؟..احمد اقا رفت دم در منم چادرمو سرم کردم و پشت سرش رفتم ..مادرت جلوی در وایساده بود..رنگش پریده بود و نگران بود..اوردمش تو و یه لیوان اب قند بهش دادم..حالش که جا اومد گفت تو با نامزدت رفتی مهمونی وهنوز برنگشتی خونه..خداوکیلی خیلی نگران بود..اصلا حالش خوب نبود..همه ش دلداریش می دادم که نگران نباشه و هر جا که باشی بر می گردی..چند بار به شماره ی نامزدت زنگ زدیم ولی خاموش بود..این بیشتر مادرتو نگران می کرد..همه ش گریه می کرد و خودشو لعنت می کرد که چرا گذاشته تو به این مهمونی بری ..ساعت حدودا 3 بود که زنگ درو زدن..احمد اقا رفت دم در وقتی برگشت گفت چند تا مرد بودن که بهش گفتن حال دختر همسایتون خوب نبوده بردنش بیمارستان..هر چی احمد اقا بهشون میگه کدوم بیمارستان اسمی ادرسی چیزی بدید اونا بدون هیچ حرفی راهشونو می کشن و میرن..ظاهرا رفتن دم در خونتون وقتی دیدن نیستین اومدن زنگ مارو زدن که دیوار به دیوارتون هستیم..گفتن شاید ما از مادرت خبر داشته باشیم وبهش بگیم..وقتی مادرت شنید تو توی بیمارستانی حالش بد شد و از هوش رفت..من و احمد اقا سریع رسوندیمش بیمارستان..دکترا می گفتن شوکی که بهش وارد شده باعث شده حالش بد بشه..دخترم الان حال مادرت خوبه ..خودتو نگران نکن..همین الان هم داشتم می رفتم بیارمش خونه..اخه مرخص شده..دیشب می خواستم پیشش بمونم ولی اجازه ندادن..الان هم از بیمارستان زنگ زدن..می خوام برم دنبالش تو هم می خوای بیای؟..

حالم که بد بود با شنیدن حرفای سمیرا خانم

1399/12/11 15:05

بدترم شد..
از یه طرف وقتی یاد اتفاق دیشب و تجاوزی که بهم شد می افتادم خورد می شدم و احساس پوچی می کردم و از اون طرف هم وقتی یادش می افتادم که مامانم هم دیشب حالش بد شده و تمومه اینها تقصیره منه..اینها منو تا مرز نابودی می کشوند..
مگه چه گناهی کرده بودم که این اتفاق برام افتاد؟..
همونجا زدم زیر گریه..دیگه بریده بودم..دیگه توانشو نداشتم..به معنای واقعیه کلمه شکسته بودم..تمومه تنم خورد بود..
دستمو جلوی صورتم گرفته بودم و گریه می کردم..به بدبختیم..به بیچارگیم..به این مهر ننگی که خورده رو پیشونیم..به بی گناهیم..به سادگیم..اره سادگیم..سادگی کردم..خریت کردم..نفهمیدم..نمی دونستم یه همچین جاهایی هم هست..نمی دونستم توی این دنیای بزرگ چنین ادمای پستی هم زندگی می کنند...می دونستم همچین ادمای سودجویی اطرافمون هستن ولی نمی دونستم که یه روز خودم میشم طعمه شون..
سمیرا خانم اومد جلو و بغلم کرد..با صدای گرفته ای گفت :گریه نکن دخترم..توی در وهمسایه خوبیت نداره..خداروشکر که حالت خوبه و مادرت هم مرخص میشه..پس نگران چی هستی عزیزم؟..گریه نکن..اروم باش..

اروم باشم؟..اخه چطوری؟..به چه امیدی؟..فقط خدا از دردی که تو جیگرمه اگاهه..غمی که تو دلمه..مصیبتی که به سرم اومده..فقط خدا ازش باخبره..کی از دردم خبر داره؟..کی؟..

با همون تاکسی رفتیم بیمارستان..مامان با دیدنم زد زیر گریه و اغوشش رو برام باز کرد..
مثل طفلی که بعد از سال ها از مادرش دور بوده و حالا تونسته پیداش کنه خودمو سپردم به اغوش گرم و امن و مهربونش..
قدر این امنیت رو ندونستم..قدر این پاکی و مهربونی رو ندونستم..قدرنشناس بودم..
همیشه گفتم به خاطر مادرم اینکارو کردم..به خاطر بیماری مادرم با کیارش می خوام ازدواج کنم..به خاطر مادرم..به خاطر این بیماری لعنتی..همیشه ناشکری کردم و اسم مادرمو کشیدم وسط..
خدایا پاشو خوردم..خدایا حالا می فهمم چرا دارم تقاص پس میدم..چون همیشه پای مادر بی گناهمو کشیدم وسط..
با اینکه ناخواسته بوده ولی گفتم..همه ی اون حرفا رو زدم..وقتی گریه می کردم و از خدا گله می کردم که چرا مادرم مریضه و من به خاطرش توی این چاه افتادم..ولی اون چاه نبود..نه چاه نبود..یه چاله ی کوچیک بود که خدا برای امتحانم گذاشتش سر راهم...ولی منه نادون نفهمیدم و از اون چاله ی کوچیک رد شدم و افتادم تو چاه..چاهی که خودم با دستای خودم کنده بودم..چاهی که با ناشکریم..با نادونیم..با بی فکریم برای از بین بردن خودم کندم..
حالا این شده عاقبتم..اینکه به این روز بیافتم..اینکه به اینجا کشیده بشم..اینکه سرنوشتم به گند کشیده بشه..
من یه بازنده م..
یه بازنده..

مامان

1399/12/11 15:05

منو محکم به خودش فشرد و با گریه گفت :عزیزدل مادر..چت شده بود؟..کجا بودی بهارم؟..نگفتی یه مادر داری که از نگرانیت دق می کنه؟..
من هم از زور گریه هق هق می کردم.. گفتم :این حرفا رو نزن مامان..خدا اون روز رو نیاره..
منو اروم از خودش جدا کرد ونگام کرد..صورت رنج کشیدش غرق اشک بود..با دستام اشکاشو از روی صورتش پاک کردم..
به روم لبخند زد..زمزمه کرد: بهارم..تو از بیماریه من خبر داری مادر؟..
بدنم یخ کرد..قلبم از تپش ایستاد..خدایا یعنی مامان فهمیده؟..
چشمام از زور تعجب گرد شده بود..مات و مبهوت نگاش می کردم که ادامه داد :دخترم امروز همه چیزو فهمیدم..وقتی دکتر ازم ازمایش گرفت بهم همه چیزو گفت..خودم قبلا شک کرده بودم..تمومه علائمم نشون می داد که سرطان دارم..تا اینکه امروز مطمئن شدم..
دست لرزونشو گذاشت رو صورتمو وبا بغض زمزمه کرد :دخترم مردن حقه..حقه منم هست..من از مردن نمی ترسم ولی نگرانه تو هستم بهارم..می ترسم بمیرم و تو توی تنهایی بشکنی..
در حالی که اشک می ریخت ادامه داد :می ترسم عزیزدلم .. از اینده ای که پیش رو داری می ترسم..

دستای لرزونش رو گذاشت دو طرف صورتم..سردی دستاش صورتمو نوازش می کرد..اشکام یکی پس از دیگری پشت سر هم روی صورتم جاری شدن..زبونم بند اومده بود..
می خواستم بگم مامان دیگه از چی می ترسی؟..دخترت به فنا رفت..دخترت نابود شد..این بهاری که جلوت وایساده دیگه پاک نیست..دیگه دختر نیست..
ولی نه می تونستم اینا رو بگم و نه توانشو داشتم که حرفی بزنم..فقط نگاش می کردم..مادر بود و نگاه بچه ش رو خوب می شناخت..
ولی یه چیزی رو نمی تونست از توی نگاهم بخونه دردی که توی دلم بود..نه میذارم بفهمه و نه میخوام کسی ازش باخبر بشه..هیچ وقت..هیچ وقت مامان نباید چیزی ازش بدونه..می خوام همیشه تو ذهنش منو یه دختر پاک تجسم کنه..بهاری که پاک موند و پاک زندگی کرد..نه یه دختر ساده و بی عقل که مثل اب خوردن دختریشو از دست داد و ننگ رو به جون خرید..
اسم کیارش توی سرم صدا می کرد..ازت متنفرم کیارش صداقت..متنفرم..تو باعثش شدی..تو..

مامان رو اوردیم خونه..از سمیرا خانم خیلی تشکرکردم..خدایش همسایه های خوبی داشتیم..لااقل اینجور مواقع کمکمون می کردن..اگر دیشب همین همسایه نبود مادرمو بدون شک از دست می دادم..دیگه خیالم راحت بود مامان از بیماریش باخبره..هیچ حرفی در موردش نمی زدیم..نه من نه مامان..کلا به فراموشی سپرده بودیمش..
ولی این دردم تموم شد با اون یکی درد و غمی که تو دلمه چه کنم؟..اون که دیگه هیچ جوری جبران نمیشه..ابی که ریخته شده دیگه چه جوری میشه جمعش کرد؟..فقط باید پنهونش کرد..تا هر وقت که بشه..تا همیشه..نباید این

1399/12/11 15:05

راز فاش می شد..

احساس می کردم تن و بدنم نجس شده..مامان داشت استراحت می کرد..دوست داشتم برم زیر دوش و بدنمو تا می تونم بشورم..تا این حس بد از سرم بره بیرون..حس ناپاکی..حس بدی بود..پر از نفرت..
با خشونت لباسامو در اوردمو رفتم زیر دوش..صورتمو گرفتم بالا و چشمامو بستم..اب همه ی تنمو می شست..
حالتام عصبی بود و حرکاتم دست خودم نبود..صابون رو برداشتم و به تنم مالیدم..نه تمیز نمیشه..چندبار پشت سر هم مالیدم..اه..نه نه نمیشه..نمیشه..تمیز نمیشه..با خشم صابونو پرت کردم کف حموم..پاک نمیشه..بدنم کثیفه..نمیشه..
نشستم کف حموم و زار زدم..به موهام چنگ زدم و با حرص کشیدمشون..دلم می خواست می تونستم از ته دل جیغ بکشم..ولی مامان تو خونه بود و نمی تونستم اینکارو بکنم..
بی صدا به حال زاره خودم گریه می کردم..همه ش قیافه ی کریه اون مرتیکه ی عوضی می اومد جلوی چشمم..
سرمو تکون می دادم که از تو فکرم بره بیرون ولی بی فایده بود..ای کاش می شد..

از جام بلند شدم و روبه روی اینه ایستادم..دوش باز بود..حموم بخار کرده بود..روی اینه دست کشیدم و بخار رو از روش پاک کردم..
موهای لخت وبلند قهوه ای تیره م خیس شده بود و ریخته بود دورم..چشمای سبزم به خاطر اینکه اشک مهمونش شده بود می درخشید..ولی بی روح بود..دیگه شاد و شیطون نبود..اون موقع غصه داشتم ولی شاد بودم..الان چی؟..الان هم غصه دارم هم درد..دیگه شادی برای من وجود نداره..
به اینه دست کشیدم..پوست سفید..بینی متناسب..انگار از چهره ی مامانم کپی گرفته بودن..بی نهایت به مادرم شبیه بودم..وقتی عکس های جوونیش رو می دیدم متوجه این همه شباهت می شدم..مادرم زن زیبایی بود ولی زمونه از پا انداخته ش..رنج زیادی توی زندگیش کشیده بود..تا اونجایی هم که یادم میاد همه جور سختی به جون می خرید تا من در اسایش و ارامش زندگی کنم..

نگاهم به بسته ی تیغ جلوی اینه افتاد..چند لحظه فقط بهش زل زدم و هیچ حرکتی نکردم..
اروم دستمو بردم جلو..جلوتر..مکث کردم..ولی بازم دستمو بردم جلو و بسته ی تیغ رو برداشتم..بازش کردم..تیغ رو اوردم بیرون و نگاهش کردم..گرفتم جلوی صورتم..نازک بود ولی برنده..کوچیک بود ولی می تونست جونمو بگیره..می تونست راحتم کنه ولی ..
ولی از این دنیا راحت میشم اون دنیا رو چکار کنم؟..مگه خدا نگفته خودکشی گناهه..مگه نگفته انسان با این باور که به وسیله ی خودکشی از این دنیا و گرفتاری هاش راحت میشه و پا به دنیای بهتری میذاره دست به این عمل می زنه ..ولی باید باور داشته باشه که اون دنیا عذاب در انتظارشه نه اسایش..
پس من چطور با خودکشی خودمو خلاص کنم؟..
چشمامو بستم...سعی کردم تمومه اتفاقات بعد از مرگمو

1399/12/11 15:05

پیش بینی کنم..دقیق و واضح..گوشه ی حموم افتادمو واز دستم داره خون میره..چشمام بسته س..مامان میاد تو حموم و با دیدنم جیغ می کشه..حالش بد میشه..من دیگه تموم کردم و زنده نیستم..مامان رو می برن بیمارستان..شوک خیلی بزرگی بهش وارد شده..دکترا قطع امید کردن و بعد از چند روز مامانم هم میمیره..ملافه ی سفید می کشن روی صورتش..دارم با وحشت به خودم و مادرم نگاه می کنم..
من اون دنیا منتظرشم..ولی..من تو برزخ گیر کردم..بهم میگن گناهت خودکشیه..نمی تونیم بپذیریمت..
اونجا بلاتکلیفم..زار میزنم و کمک می خوام..حس بدی دارم..خدایای کمکم کن..من میخوام برم پیش مادرم..ولی نمیذارن..اونجایی که منو می برن جای مادرم نیست..میگن جای تو با اون فرق می کنه..
مادرم تو فاصله ی دوری از من وایساده و داره با غم نگام می کنه..داد می زنم..فریاد می زنم..هوار می کشم..منو کجا می برید ؟..اون صدا بلند میگه :جهنم..جهنم..جهنم..جهنم..صدا توی سرم می پیچه و..
یه دفعه چشمامو باز می کنم..با وحشت به خودم توی اینه نگاه می کنم..نه..من اینو نمی خوام..نمی خوام از مادرم جدا بشم..من اینجا دارمش..در کنارمه..نمی خوام این اتفاقات برام بیافته..نمی خوام..
تیغ از دستم افتاد..کنار دیوار سر خوردم و نشستم..سرمو چسبوندم به دیوار و به روبه روم زل زده بودم..باید چکار کنم؟..اگر خودکشی نکنم ننگشو چطور تحمل کنم؟..اگر خودکشی بکنم طاقته عذابشو ندارم..اگر توی این دنیای کثیف بمونم نگاه مردمو چکار کنم اینکه از دیده همه من یه ناپاکم..ولی اگر خودمو بکشم ایا واقعا خلاص میشم؟..دیگه تمومه؟..یا زندگی مادرمو هم ازش می گیرم؟..
حتی اون دنیا هم دیگه نمی تونم پیشش باشم..پس چکار کنم؟..با این خفت چطور زندگی کنم؟..
فقط دو راه دارم..یا نابود بشم یا بمونمو بشم یه بهار جدید و قوی..دلم میگه نابودی..عقلم میگه مقاومت..
کدومش؟..کدوم راه رو انتخاب بکنم؟..نابودی..یا مقاومت؟..
ایا توی این جامعه میشه مقاوم زندگی کرد؟..برای دخترایی مثل من چنین چیزی امکان داره؟..میشه قوی بود؟..میشه از نو شروع کرد؟..میشه نگاه ها رو ندید..صداها رو نشنید؟..میشه ارامش پیدا کرد؟..
تا کی باید سکوت کنم؟..تاکی؟..
سردرگمم..باید چکار کنم؟..
خدایا خودت راه درست رو نشونم بده..

1399/12/11 15:05

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1399/12/11 16:06

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1399/12/11 16:06

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1399/12/11 16:06

#پارت_پنجم

1399/12/12 15:08

نوید هم او را در اغوش کشید و گفت :مارو نمی بینی خوشی؟..اریا خودش را کنار کشید و در حالی که هنوز از دیدن نوید متعجب بود گفت :این چه حرفیه..بشین..اریا پشت میزش برگشت و نوید هم روبه رویش روی صندلی نشست..دستانش را روی میز گذاشت و کمی به جلو خم شد وبا لبخند گفت :خب تعریف کن..بابام چه کار می کنه؟ خوبه؟..از مامان و خاله چه خبر؟..نوید نفس عمیقی کشید و به پشتی صندلیش تکیه داد و گفت :همه خوبن..خیلی وقت بود یه تماس نگرفته بودی..از طریق ستاد در جریان کارات بودم ولی خاله که این چیزا ارومش نمی کرد..همه نگرانت بودن که چرا یه زنگ نمی زنی واز خودت خبری نمیدی..مامان و خاله هم افتادن به جونم که چرا نشستی؟..برو ببین بچه م چیزیش نشده باشه..خاله هر شب اخبارو نگاه می کرد می گفت شاید چیزی شده من بی خبرم..می گفتم د اخه خاله ی من ..عزیزه من.. تو اخبار که نمیاد از پسر یکی یه دونه ت خبر بده و بگه در چه حاله..اونم خبرای تهران رو..ما شمال اونجا تهران خب فرق می کنه..ولی کو گوشه شنوا..مادره دیگه..اریا لبخند زد وگفت :دلم خیلی براش تنگ شده..برای همین اومدی تهران؟..نوید چند لحظه در سکوت نگاهش کرد وبدون اینکه جواب سوالش را بدهد گفت :راستی اقا بزرگ هم سلام رسوند..اریا با تعجب نگاهش کرد..روی صندلیش جابه جا شد و با تک سرفه ای گفت :خب..خب سلامت باشن..جواب منو ندادی..واسه ی اینکه از سلامتیم مطمئن بشی اومدی تهران؟..--جوابتو دادم دیگه..-چه جوابی؟..--اقا بزرگ سلام رسوند..-این جواب من بود؟..-نبود؟..اریا کلافه نگاهش کرد وگفت :نوید با من کل کل نکن..بگو واسه ی چی اومدی تهران؟..مطمئنم دلیلت دیدن من نبوده..نوید نگاهش را اطراف اتاق چرخاند و گفت :خب هم اومدم ببینمت و یه خبری ازت بگیرم..هم اینکه..-هم اینکه چی؟..--هم اینکه ..-چرا ادامه نمیدی؟..بگو دیگه..نوید نگاهش کرد وگفت :چون مطمئنم از ادامه ش خوشت نمیاد..-خیلی خب هر چی که هست بگو..-بگم؟..با حرص گفت :اره بگو..-میگما..با خشم از جایش بلند شد و محکم روی میز کوبید ..انقدر غیرمنتظره و خشمگین این کار را کرد که نوید با ترس از جایش پرید ..اریا تقریبا داد زد: د بگو دیگه..چرا هی پیچ و تابش می دیدی؟..بهت میگم بگو..نوید اب دهانش را قورت داد و گفت :خیلی خب..میگم..چرا اینجوری می کنی؟...سکته کردم که..اریا نفس عمیقی کشید و روی صندلیش نشست..با اخم نگاهش کرد وگفت : بگو..نوید روی صندلی جابه جا شد وگفت :خب..اومدم بهت کارت عروسی بدم..واسه 2 هفته ی دیگه..اخم های اریا از هم باز شد ..به روی لبانش لبخند نشست..نوید هم با دیدن لبخند او ارام شد و لبخند زد..اریا با هیجان گفت :خب اینو زودتر می گفتی..بابا دمت گرم..پس بالاخره داری میری

1399/12/12 15:09

قاطی مرغا ؟..نوید با همان لبخند گفت :من که نه..تو داری میری قاطی مرغا..نگاه اریا روی او ثابت ماند..لبخندش رفته رفته محو شد..بعد از چند لحظه که حرف نوید برایش جا افتاد نگاه تندی به او انداخت و از جایش بلند شد.. به طرفش رفت...نوید که این حرکت اریا را به خوبی پیش بینی کرده بود ارام از جایش بلند شد و گفت :اریا اروم باش..ببین چی میگم بعد هرکار خواستی بکن..اریا با همان نگاه خشمگین به او زل زده بود و ارام ارام به طرفش رفت..نوید در حالی که عقب عقب می رفت تند تند گفت :ببین من کاملا درکت می کنم..باور کن من طرف تو هستم..اقابزرگ پشت همه ی قضایاست..چند شب پیش یه دفعه از سفر برگشت..باور کن همه غافلگیر شدیم..اخه گفته بود 1 ماه دیرتر میاد..پشتش با دیوار برخورد کرد..ایستاد..اریا همچنان سکوت کرده بود و حالت چهره ش نشان می داد که بیش از اندازه عصبانی است..نوید ادامه داد :همون شبی که خاله بهت زنگ زد وگفت اقا بزرگ باهات کارداره تو جواب ندادی..اقا بزرگ خیلی خیلی عصبانی شد..هیچ *** جرات نداشت نطق بکشه..هم ما بودیم و هم ..هم بهنوش ومادرش ..اونا هم جرات نداشتن حرف بزنن..گرچه براشون بد هم نمی شد..اون شب اقابزرگ منتظر بود تو بهش زنگ بزنی ولی نزدی..یه قشقرقی به پا کرد که همون بهتر نبودی ببینی..گفت :تا 20 روز دیگه اریا و بهنوش باید به عقد هم در بیان وگرنه اون باغ رو از اریا می گیرم..طاقتش تمام شد..بلند داد زد :به چه حقی چنین حرفی رو زده؟..اون باغ تنها یادگاری که من از خانم جون دارم..همه ی دوران بچگیم رو توی اون باغ گذروندم..حاضر نیستم بدمش به اقا بزرگ تا اونم بده دسته یه مشت ادم تازه به دوران رسیده تا مثلا جاش برج بسازن..که چی بشه؟..من هیچ وقت حاضر نمیشم با بهنوش ازدواج کنم..هیچ وقت..اینو بهش بگو نوید..اریا با حرص به طرف صندلی رفت و نشست..کلافه بود..از زور خشم به خودش می پیچید..-- من درکت می کنم اریا..کاملا می فهمم که چی میگی..ولی اون باغ به نام اقا بزرگه..اونم گفته تنها وقتی اون باغ به نام اریا میشه که با بهنوش ازدواج کنه..داد زد :اخه چرا؟..دلیلش چیه؟..--خودت که بهتر می دونی..میگه اریا و بهنوش از بچگی نشون کرده ی هم بودن..میگه این یه رسمه که از خاندان ما به جای مونده..تنها پسر بزرگ خانواده باید با اون کسی که پدربزرگ انتخاب میکنه ازدواج کنه..و اگر این کارو نکنه از خانواده طرد میشه..اریا از روی صندلی بلند شد و به تندی گفت :ولی من فقط اون باغ رو می خوام..هرچی ثروت داره بده به بچه هاش یا هر *** دیگه ای که دوست داره..ولی اون باغ ماله منه..بارها اینو بهش گفتم که من اون باغ رو می خوام..بارها خواستم ازش بخرم..خودت که شاهد بودی..حتی

1399/12/12 15:09

پول رو بیشتر از قیمتش گذاشتم رو میز و گفتم بریم این باغ رو بزن به نامم.. ولی اینکارو که نکرد هیچ باهام معامله کرد..چون نقطه ضعفم دستش اومده بود..گفت باید با بهنوش ازدواج کنم تا اون باغ رو بهم بده..ولی فکر کرده..من بمیرم هم با بهنوش ازدواج نمی کنم..احساس می کرد سرش در حال منفجر شدن است..از زور خشم سرخ شده بود..سرش را در دست فشرد..نوید که از دیدن او در چنین وضعیتی ناراحت شده بود..کنارش ایستاد و دستش را روی شانه ی او گذاشت..--اروم باش پسر..اون باغ ماله خودته..براش زحمت کشیدی..یادم نرفته هر وقت دیوارش خراب می شد یا یه جاییش ریزش می کرد خودت تنهایی می رفتی و ترمیمش می کردی..اون باغ به خاطر توست که الان پر از درخت میوه و گله..وقتی میری توش انگار یه تیکه از بهشته..باور کن حیفه که بهت نرسه..ولی اینو بدون من پشتتم و تنهات نمیذارم..هر تصمیمی هم که بگیری من تاییدش می کنم..اریا سرش را بلند کرد و نیم نگاهی به او انداخت..لبخند ماتی زد و گفت :ولی چطوری باهاش مقابله کنیم..اقابزرگ رو که می شناسی؟..تا حالا نشده به اون چیزی که می خواد نرسه..شده هر کار بتونه می کنه ولی به هدفش می رسه..--درسته..راه سختی در پیش داری..باید با برنامه بریم جلو..باید بفهمیم نقطه ضعفش چیه..اریا پوزخند و گفت :خودت خوب می دونی اون هیچ نقطه ضعفی نداره..نوید لبخند خاصی زد و نگاهش کرد :شاید هم داره و ما ازش بی خبریم..اریا مشکوک نگاهش کرد وگفت :چی می خوای بگی؟..--هنوز هیچی..ولی اقابزرگ خیلی زرنگه..بیخودی اتو دست کسی نمیده..خیر سرمون سروان و سرگرد این مملکتیم..به یه دردی باید بخوریم یا نه؟..گره از حل همه ی معماها باز می کنیم و مجرم رو دستگیر می کنیم..حالا نمی تونیم از پس اقا بزرگ بربیایم؟..ولی خودمونیم..هیتلریه واسه خودشا..اریا لبخند زد وسرش را تکان داد :باهات موافقم..باید با برنامه بریم جلو..گفتی تاریخ دقیق عقد کیه؟..نوید پاکتی را از جیبش بیرون اورد و به دست اریا داد..اریا بازش کرد..کارت عروسی خودش بود..گوشه ی کارت اسم اریا و بهنوش خودنمایی می کرد..با خشم کارت را در دست فشرد و زیر لب گفت :خوابشو ببینی..من به هیچ وجه تن به این ازدواجه زوری نمیدم..--همینه..ولی اریا می خوای چکار کنی ؟..-باید روش فکر کنم..تا الان فکر می کردم یه حرفی زده و ازش گذشته ولی نمی دونستم بدون اینکه منو در جریان قرار بده برام کارت عروسی هم صادر می کنه..این عروسی سر نمی گیره نوید..بهت قول میدم..نوید نگاهش کرد..اریا مصمم و جدی بود..اگر بگم اون شب تا صبح هزار بار مرگ رو به چشمم دیدم دروغ نگفتم..سرمو به دیوار بازداشتگاه تکیه داده بودم و از ته دلم زجه می زدم..صدای هق هقم

1399/12/12 15:09