روش نگاه کرد وبا لبخند گفت :مثلا عزیزم..گلم..کیارش جان..از این چیزا دیگه..
پوزخند زدمو وگفتم :نه به هیچ وجه بلد نیستم..
صداشو زمزمه وار شنیدم که با حرص زیر لب گفت :عیب نداره..خودم یادت میدم..
-چیزی گفتی؟..
نیم نگاهی بهم انداخت وگفت :نه..
در داشبورد رو باز کرد و یه پلاستیک کوچیک اورد بیرون..
گذاشت رو پام و گفت:بازش کن..
باز کردم..توش 2 تا نقاب بود..اوردمشون بیرون وبا تعجب نگاشون کردم..
-اینا چیه؟..
--نقاب..
-خب اینو که می دونم ..واسه چی گرفتی؟..
--واسه ی مهمونی امشب..توی این مهمونی همه باید نقاب به صورت داشته باشن..
نقابای خوشگلی بودن..برای من یه پر نقره ای هم کنارش داشت..تا روی بینیم رو می گرفت..ترکیبی از نقره ای و سفید بود..
برای کیارش هم مشکی و طوسی..هه..عین نقاب زورو میمونه..
بهش نگاه کردم..چه باحال..تیپشم مشکیه..ولی بیشتر به خفاش شب می خوره تا زورو..از بس جنسش خرابه..
جلوی یه خونه ی ویلایی نگه داشت..
--رسیدیم..پیاده شو..
فصل پنجم
صدای زنگ موبایلش تو فضای ماشین پیچید..کنارخیابان نگه داشت و به صفحه ی گوشیش نگاه کرد..با لبخند جواب داد..
-الو..
صدای گرم و مهربان مادرش تو گوشی پیچید :الو سلام پسرم..خوبی؟..
-ممنونم مادر..شما خوبی؟..پدر چطورن؟..
--ما هم خوبیم پسرم..چکار می کنی؟..
آریا به اطرافش نیم نگاهی انداخت و گفت :تو خیابونم مادر..نوید و خاله خوبن؟..شما چکار می کنید؟..
--همه خوبن پسرم..فقط..
سکوت مادرش باعث شد آریا نگران شود :فقط چی مادر؟..اتفاقی افتاده؟..
--نه پسرم..اتفاق که نه..فقط..اقابزرگ اومده..
آریا چند لحظه سکوت کرد..با حرص چشمانش را باز وبسته کرد وگفت :خب اومده باشه..مگه چیزی شده؟..
--آریا مگه یادت رفته؟..خواسته ی اقابزرگ رو فراموش کردی؟..می خواد ببینتت..
نفسش را بیرون داد وگفت :نه یادم نرفته..ولی من الان تو ماموریت هستم و نمی تونم بیام..گفتم که تا 1 ماه شاید هم بیشتر این ماموریت طول می کشه..
--ولی تو که اقابزرگ رو می شناسی پسرم..با این چیزا قانع نمیشه..بهتره خودت باهاش حرف بزنی..
آریا سریع گفت :مامان من الان تو ماموریتم و وقت ندارم..خودم باهاتون تماس می گیرم..خداحافظ..
--باشه پسرم..مواظب خودت باش..خدانگهدار..
آریا سریع گوشی را قطع کرد وان را با حرص روی صندلی ماشین انداخت ..
دستانش را روی فرمان گذاشت و سرش را روی ان قرار داد..
در دل گفت :همینو کم داشتم..کم بود جن و پری یکی هم از دریچه تشریف فرما شد..حالا اینو چکار کنم؟..
سرش را بلند کرد..چانه ش را روی دستش گذاشت و به فکر فرو رفت..
اما ذهنش انقدر درگیر بود که هیچ جوری نمی توانست روی این موضوع تمرکز کند..
نگاهی به ساعتش انداخت..نفس
1399/12/11 15:04