282 عضو
روي پيشانيم گذاشتم: ببين هرچي زور گفتي بسه ديگه پسر عمو.......
تو ديگه از كجا پيدات شد و گند زدي به زندگي من
چشمانش رو كلافه باز و بسته كردو دست برد ضبط رو روشن كرد ....
چشمانم رو بستم و سرم رو به پشتي صندلي تكيه دادم و به آهنگ زيباي فريدون گوش دادم كه منو ياد نداشته هام و حقي كه ازم گرفته شده بود مينداخت........عشق
به دانشگاه كه رسيديم پياده شدم.....
رو كرد بهم :كي كلاست تموم ميشه
كمي خم شدم و از شيشه نگاهش كردم :5
-ميام دنبالت..... ورفت
نفس عميقي كشيدم و رفتم داخل دانشگاه .....
هيچ دوست صميمي نداشتم اگرم بودن همون در حد معاشرت تو دانشگاه بودن .....
ده دقيقه اي از كلاس گذشته بود قدم تند كردم چندروزي بود كه كلاس نرفته بودم حالاهم كه دير شده بود خداروشكر استاد سختگيري تو اين درس نداشتيم....
دستي به لباسم كشيدم و در زدم و اجازه گرفتم رو داخل رفتم .....
گوشه اي ترين صندلي كلاس رو براي نشستن انتخاب كردم .....
با فكر مشغولي كه داشتم چيزي از درس نفهميدم نه اون كلاس رو و نه سه كلاس بعديش رو ......
به ساعت مچي بند چرميم نگاه كردم بيست دقيقه به چهار بود ....كلاسم زودتر تموم شده بود ومن آروم آروم به سمت در دانشگاه ميرفتم درحاليكه هنوز هم فكر ميكردم به زندگيي كه ديگه هيچ اختياري ازش نداشتم به عشقي كه از دست دادم و كارهاي ضد و نقيض اميرسام اما باز هم به نتيجه اي نرسيدم .......
بازهم به خودم و ضعفم وتنهاييم لعنت فرستادم ....
چند قدم به در مونده بود كه با صدايي كه ماه ها آرام جانم شده بود ايستادم......
-سلام خانوم ايرانمهر ....
نفسي كه از هيجان رو به رو شدن باهاش در سينه ام حبس شده بود رو بيرون دادم و به سمتش برگشتم و با لبخند بي اختياري كه ازديدنش رو لبهايم آمده بود جوابش را دادم:سلام آقاي عليمي.....
پوشه ي قرمز رنگي رو كه در دست داشت تكان داد بالاخره پروژمون رو تموم كردم اينم به كپي ازش براي شما اميدوارم موفقيت آميز باشه .....
آفتاب چشمم رو ميزد و كوبش بي امان قلبم اذيتم ميكرد پوشه رو ازش گرفتم و سرم رو پايين انداختم .....
-ممنون آقاي عليمي ببخشيد آخرش من نتونستم كاري انجام بدم .....
خيره نگاهم كرد:اين چه حرفيه بيشتر شو شما انجام داديد.....
حالا سفر خوب بود چه زود برگشتيد.....
تلخي زهر سفر رو به يادم انداخت و زندگي نحسم را....
براي چند لحظه فراموش كردم كي هستم ....
تلخ شدم و اخم درهم كشيدم:ممنون بد نبود....
نگران نگاهم كرد حوا خانوم چيزي شده يه لحظه حس كردم ناراحتيد ....
كوبش قلبم از روي لباسم حس ميشد از اسمي كه به زبانش آمد.....
سرم رو پايين انداختم :چيزي نيست ....
خيره نگاهم كرد نگاهي كه دلم رو بي دليل
گرم ميكرد و صداش در گوشم طنين انداخت:چقدر چادر بهت مياد
گر گرفتم از تعريفش و وجود يخ زدم گرم شد يادم رفت امير سامي كه حالا شوهرم بود رو يادم رفت و همان حواي بد برگشته بود....
با خجالت سري تكان دادم :با اجازه ....
به نگاه خيره اش ادامه داد و نميدانست با قلب من چه ميكند:اگر وسيله نيست برسونمتون....
دهان باز كردم براي نه گفتن كه.....
صدايش يادم انداخت همه چيز را.....
-ممنون از لطفي كه به همسرم داريد آقاي عليمي اما خودم هستم نيازي به زحمت شما نيست
نگاه كردم به امير سامي كه صورتش از خشم سرخ شده بود و كنترل ميكرد خودش را .....
و پارسايي كه....
مات نگاهمان ميكرد .....
قلبم گرفت از نگاهي كه پارسا بهم انداخت و بازويي كه در دست امير سام داشت خورد ميشد......
ديدم..... ديدم كه رنگ نگاهش عوض شد و تن صدايي كه غمگين بود: همسرتون؟خانم ايرانمهر شما متاهليد؟
سرم رو پايين انداختم و چشمانم رو بستم تا نبينم مرگ عشقم را.....
صداي امير سام بود كه جواب ميداد :بله حوا همسر بندست ....
نگاهش برايم غريبه بود و ديگر خيره نبود سرش رو پايين انداخت:اميدوارم خوشبخت باشيد و با اجازه.....
به اجبار بازويي كه هنوز در چنگ امير سام بود قدم تند كردم و تقريبا داخل ماشين پرت شدم.....
ازش ميترسيدم از قاتل آرزوهايم ميترسيدم ......
چشمانش به رنگ خون بود و خيره به جلو هرلحظه ممكن بود فرمون در دستش بشكند و سرعت سرسام آورش هر ثانيه بيشتر ميشد.....
ا....امير......
وسط حرفم پريد هنوز خيره به جلو بود انگشت رو بينيش گذاشت :ششششششش حوا ششششششش
هيچي نگو بزار ديوونه تر ازين نشم و عصبي ادامه داد خفه شو .....خفه .....خفه
ترسيده بودم ازش و از همين ترس به صندلي چسبيده بودم و مات خشم بي دليلي كه امير سام ازم داشت ......
به خونه مادر جون رسيديم .....
درو باز كرد و من رو كه از شوك سرعت زياد ماشين هنوز به صندلي چسبيده بودم تقريبا بلند كرد
وارد كه شديم با سلامي سريع به همه به اجبار دستش قدم تند كردم به سمت اتاقم.....
به اتاق كه رسيديم دستم رو رها كرد و قدم به قدم نزديك تر ميشد......
-پس توام بلدي دل بدي قلوه بگيري و سرخ و سفيد شي ........
عقب ميرفتم انقدر كه پام به لبه ي تخت خورد ونشستم روي روي تخت.....
پس ناز او ادات مال يكي ديگست و قهر و لجبازيت مال شوهرت آره ؟
توروش ايستادم :كدوم شوهر ؟شوهر زوري رو ميگي ؟......
انگشت اشارم رو به طرفش گرفتم ببين منو ......سعي نكن اداي با غيرتا رو دربياري كه اصلا بهت نمياد.....
فكر كردي زورزوركي همه كارا پيش ميره نه آقا عشق چيزي ني.......
با چنگي كه به يقه مانتوم زد و من رو به طرف خودش كشيد لال شدم و به چشمان به خون نشسته ي امير سام
كه حالا تو فاصله يك سانتيم بودخيره شدم چند ثانيه بهم زل زد و يقه ام رو رها كرد و درو محكم پشت سرش كوبيد.....
نشستم روي تختم و زار زدم به مرگ عشقم و زندگيي كه نابود شده بود..........
روزها پي هم ميگذشتن و من خودم رو حبس كردم تو اتاق تنهاييام و خبر داشتم از خانه اي كه بدون من خريدند وسيله هايي كه به انتخاب مادر جون خريده شده بود .......
دو هفته مونده بود به اون روز نحس ....
كه در اتاقم زده شدو من با خيال اينكه دوباره مادرجون كه يا غذا آورده يا ميخواد عكس خونه و چيدمانش رو بهم نشون بده همونطور كه به پنجره ي اتاقم خيره بودم گفتم بيا مادرجون........
دستي روي شونم قرار گرفت و عطر ش بينينيم رو پر كرده و جا گرفتم تو آغوش امن برادرانه هايش .........
هق زدم و گفتم .....دمل چركي زخم دلم رو براي محمد باز شد ......
گفتم از زندگي جهنمي كه برام درست شده بود و اجباري كه طعم تلخ ذلت ميداد......
محمد سرم رو در آغوش گرفت:گريه كن خواهر خوشگلم بزار خالي شي داداشتو ببخش كه تنهات گذاشت منو ببخش حوا ...........
سرم رو ازآغوشش جدا كردم :كاري نكردي كه ببخشم از دست هيچكس كاري بر نميومد براي من اجباري بود كه بايد بهش تن ميدادم و براي اميرسام وظيفه اي بود كه به گردنش و بايد انجام ميداد......
محمد دستام رو تو دستاش گرفت تو قوي ترين دختري هستي كه ديدم تو از پس همه چيز برمياي ....
ميدونم تو قلبت كس ديگه اي به جز امير سام هست اما قلبتو خالي كن خواهر قشنگم و دل بده به زندگيت و از نو بساز ميدونم سخته اما تو رو مجبور كردن و تو به همه ثابت كن انقدر قوي هستي كه ميتوني هميشه شرايط و به نفع خودت برگردوني ...
زندگيتو بساز خواهر محكم من نزار ازت بگيرنش تو تازه اول جووني و شادابيت نزار ازت بگيرنش .....
منم تا دنيا دنياست پشتتم بلند شو و دست از ضعف نشون دادن بردار بلند شو به همه نشون بده حوا ايرانمهر كيه بلند شو از جات اين همه گريه كردي به كجا رسيدي....
الان وقت ايستادن براي خودت بجنگ براي خودت نزار كسي روحتو ازت بگيره .....اگر نميتوني مقابلشون بايستي همراهشون شو و خواسته هاتو پيش ببر....
مادر جون از در اومد بيرن و با حضي خاص نگاهم كرد:سلام مادر قربونت برم ......و رو كرد به سمت آشپزخونه مريم جان مادر بياين ببينين كي اومده
خاله و محمد و مونا از آشپزخونه بيرون اومدن..... به سمتشون پرواز كردم و تو آغوش خاله جاي گرفتم......
خاله كنار گوشم رو *ب*و*س*يدو با مهرباني ذاتي اش در گوشم آرام گفت :قربونت برم خاله من هميشه كنارتم عزيزم .....
خاله رو كه هميشه بوي مادرم رو ميداد تنگ تر در آغوش گرفتم و با *ب*و*س*ه اي بر روي گونه اش رهاش كردم و به سمت مونا
رفتم......دستهايم رو گرفت و سپس در آغوشم گرفت :ميكشمت حالا درو اتاقو رو خودت ميبنديو جواب تلفنامو نميدي دارم برات خانووووم با لبخندي *ب*و*س*ه اي بر روي گونه اش كاشتم :حالا برات ميگم ببخش.......
دوباره در آغوشم گرفت....اين حرفا چيه ديوونه ......آغوشش رو تنگ كرد :خيلي دوست دارم اينو يادت نره.......
محمد غر غر كنان اومد سمت ما :اي بابا ولش كن آبجيمو چسبيدي بهش ....صورتش رو نزديك مونا برد خداييش تا حالا اينجوري منو بغل كردي.......
مونا سرخ شد و سرش رو پايين انداخت و با حرص گفت:محمد اين چه حرفيه آخه .....
محمد بي خيال خنديد و گفت:بسه ديگه بابا ول كن آبجيمو...
با لحن مسخره اي دستم رو گرفت :بيا برات تعريف كنم چه كارا كه به سرم نمياره خواهرررررر
خنديدم بهش:آره هيشكيم نه موناي بيچاره كه هميشه رو سايلنته...
محمد خم شد و كنار و گوشم آروم گفت :گفتم پاشو ولي نه اينجوري ديگه.......
اينجوري كه پدر صاحاب طرف و در آوردي نگاه بيست دقيقه است زل زده بهت....
ميدانستم .....سنگيني نگاهش رو حس ميكردم
با لبخندي مصنوعي كه سعي داشتم حفظش كنم رفتم كنار امير سام نشستم امير سام برگشت و نگاهم كرد با تعجب و خيره.......
نگاهم رو به نگاهش دوختم......
همونطور خيره نگاهش كردم و پرسيدم :خوبي ؟؟؟؟
اوهم نگاه عسلي اش را نگرفت :تو بهتري مث كه
هنوزهم نگاهمان به هم دوخته بود:بده؟
نگاهش رو تو صورتم چرخوند:خوشگل شدي
تكيه به مبل دادم:ممنون
- گفتي محمد برادر شيريته؟
-اوهوم .........
-پسر خوبيه.....
-بعدازظهر بريم خونه رو ببينيم؟
تو دهنم نچرخيد كه بگم خونمون هنوز قلبم و رفتارم فرسنگها فاصله داشتن.......
پايش را روي پايش انداخت .....
-بريم
بعدم بريم لباس عروس بخريم ؟دستي در هوا تكان دادم:فكر نكنم ديگه بتونم بدوزم وقتش گذشته
برگشت سمتم و با دقت نگاهم كرد:تو چت شده ؟؟؟تا ديروز كه تارك دنيا شده بودي حالا امروز چه خبره ؟؟؟؟
جون كندم مردم و زنده شدم ناخنهايم رو در گوشت دستم فرو كردم و به سمتش رفتم *ب*و*س*ه اي بر گونه اش كاشتم :هيچي فقط فهميدم گريه زاري فايده نداره و زندگي در جريان
-اخم درهم كشيد از كارم:خجالت بكش چهارتا بزرگ تر از ما تو اين خونس........
چپكي نگاهش كردم :كسي حواسش پي ما نيست
ابرويش رو بالا داد و نزديك تر شد و آروم گفت :خيلي دلت ميخواست به خودم ميگفتي از خجالتت در ميومدم ديگه چرا تو جمع.....
پشتم تير كشيد از بي شرمي وگستاخيش .....
ميرم حاضر شم.....
بدجنس ترشد:بيام كمك ...
با حرص رو برگردوندم و به سمت اتاقم رفتم.......
هر قدمي كه برميداشتم او از من جلوتر بود چرا همه ي رفتارام و پيش بيني ميكرد چطور؟
مانتو ي جين و شلوارش جين و شال
آسموني رنگ رو باهم ست كردم عطر زدم و كش چادر ساده ي مشكي رو روي سرم انداختم و رفتم بيرون ......
از در كه بيرون رفتم مادر جون گفت:كجا مادر هيچي نخوردين گشنه تشنه تو اين گرما؟
لبخندي به صورت مهربانش زدم :نگران نباشين ماماني كلي كار داريم دو هفته ام بيشتر وقت نداريم يه چيزي بيرون ميخوريم .....
محمد كه تازه چشمش به من خورده بود با تعجب به من نگاه كرد و از جاش بلند شد :حوا چقدر خوشگل شدي دختر چقدر چادر بهت مياد.....
شيطون شد دوباره: دم اون بنده خدا گرم....
مشتي به بازويش زدم گفتم :حالا اون بنده خدا كو؟
مادر جون ازآشپزخونه داد زد :تو ماشين منتظره گفت بياي پايين.....
از همه خداحافظي كردم و پاتتد كردم به سمت در....
دولا شد و در سمت من رو باز كرد.....
اخم در هم كشيده بود مثل هميشه ......
راه افتاد بي هيچ حرفي و سكوت بينمون تلخ بود مثل زهر....
چشمانم رو روي هم فشار دادم و دندانهايم رو كليد كردم
دستم رو پيش بردم و رو روي دستش گذاشتم:سعي كردم كمي عشوه چاشني صدايم كنم:كجا ميريم خونه يا خريد ......
بازهم عزيزم همراه جمله ام نكردم سخت بود سخت سخت.......
نگاهي به دستم كه روي دستش بود كرد و به رو به رو خيره شد بدون اينكه نگاهم كند ......
گره ابروهاش كورتر شده بود: مجبورت كردم دستمو بگيري؟
ابرو انداختم بالا:نه
پس چرا داري جون ميدي ور دار اون دستتو ....
دوباره دستم رو خوند و من رو مات كرد.....
جلوي در سفيدرنگ آپارتماني كه معلوم بود نوسازه ايستاد و وارد پاركينگ شديم....
خونه اي كه خريده بود يه تك واحدي 799متري طبقه ي سوم يك آپارتمان پنج طبقه بود كليد انداخت و داخل شديم امير سام بي تفاوت روي مبل راحتي كرم رنگ تو حال نشست و من ذوق زده به همه جا سر ميزدم انگار كه نه اين آپارتمان قبرستان آرزوهايم بود....
مادرجون سنگ تموم گذاشته بود.....
تو حال روبه روي سيستم صوتي تصويري سفيد رنگ يه ست راحتي كرم بود و سمت راست آشپزخونه كه تمام وسايلش صورتي وسفيد بود و پذيرايي كرم قهوه اي كه ميز نهار خوري 87نفره و مبل سلطنتي داشت و
سه اتاقي كه كنارهم انتهاي حال بود به رنگ سبز و آبي و اتاق خواب كه به رنگ سفيد و قهوه اي بود .....
كنار امير نشستم و دست هايم رو بهم كوبيدم:عاليه سليقه ي مادرجون حرف ندا ......
حرفم با دستي كه پشت كمرم حلقه شد نيمه ماند و هر لحظه صورت امير سام نزديك تر ميشد هرم نفس هاش پوست صورتم رو ميسوزوند ..... بي اختياراخم در هم كشيدم و چشمانم رو بستم........
لبهاش كنار گوشم تكان خورد:برعكس رفتارت همچينم مشتاق نيستي عزيزم .....
كمرم رو محكم تر فشار داد:بازيگر خوبي نميشي كوچولو
رهام كرد.....
-تو ماشين منتظرم
مات از حركتش چند ثانيه بي حركت موندم خسته از فشاري كه تو اين چند ساعت روم بود چادرم رو سرم كشيدم و رفتم پايين .....
بي حرف راه افتاد با همان اخم هميشگي.....
آهنگ عشق فريدون اسرايي دوباره سكوت بينمون رو شكست و من تصميم گرفتم قوي تر بازي كنم و براي اينكار نياز به يك خلوت ذهني داشتم تا بتونم امير سام رو تو مغزم جا بدم.....
جلوي يه مزون لباس عروس نگه داشت:اينجا بهترينه سعي كن خريدتو از همينجا بكني .....
سري تكان دادم و براي اولين بار شانه به شانه ي هم قدم
برداشتيم......
خانمي كه داخل مزون بود با خوشرويي ژورنال لباس ها رو دستمون داد امير سام چند برگ زد و رو به خانومي كه احمدي صدايش ميكردند كرد......
-مدلي مد نظرمون هست كه آستين بلند باشه .......
چيزي نگفتم خودم هم لباس عروس آستين بلند دوست داشتم.......
خانوم احمدي با لبخند سري تكون داد و گفت:اتفاقا از مدلي كه مد نظرتون هست يكي از بهترين كارهامو نشونتون ميدم فقط پفي نيست مشكلي با اين موضوع نداريد؟
سري تكان دادم و گفتم اگر قشنگ باشه چرا كه نه .....
خانم احمدي سري تكان داد و من رو بسمت اتاق پرو فرستاد....
چيزي رو كه تو آينه ميديم باور نميكردم لباس فوق العاده بود......
نگاهي به امير سام كردم اوهم راضي به نظر ميرسيد .....
بعد از خريد لباس نگاهي به امير سام كردم كه به رو به رو نگاه ميكرد اما اخمي نداشت گفتم :من خيلي گشنمه پسر عمو بريم يه چيزي بخوريم؟؟؟
سري تكان داد و فرمون رو چرخوند.....
وارد يه رستوران سنتي كه باغچه ي روباز داشت شديم .......
نفس عميقي كشيدم هميشه از بوي قليون خوشم ميومد....
امير سام گوشه اي ترين تخت رو انتخاب كرد ونشستيم .....
نگاهش رو بهم دوخت دستانش رو تو هم قفل كرد : خوب ميگفتي .....
منو رو برداشتم و بدون اينكه نگاهش كنم گفتم :چيو ميگفتم ؟
نگاهي به گارسوني كه اومده بود سفارش بگيره انداخت و بدون اينكه ازمن بپرسه گفت:دوتا شيشليك با مخلفات كامل بعد از شام يه دوسيب بياريد ممنون .....
تكيه داد به پشتي تخت و دوباره خيره شد .....
برخلاف اينكه عاشق شيشليك بودم طلبكار نگاهش كردم :شايد من به چيز ديگه ميخواستم
صورتش رو جلو آورد :ببين من با سلول سلولت آشنام ميدونم چي تو مغز كوچولوت ميگذره چي دوست داري به چي فكر ميكني ......
دوباره تكيه داد و سوال كرد:خب حالا بگو نقشت چيه
گنگ نگاهش كردم :يعني چي ؟من نميفهمم......
در حاليكه فهميده بودم خوب هم فهميده بودم با اين مردي كه رو به روم نشسته نميشه بازي كرد ..........
اخم درهم كشيد:بعيد ميدونم نفهميده باشي اما خب از اول شروع ميكنيم......
-براي چي يهو رفتارت تغيير كرد شدي يه دختر خوشبخت كه تا دوهفته ديگه عروسيشه.....
خيره شد و پوزخندي زد و با حالت مسخره گفت :از قضا يه دل نه صد دلم عاشق سينه چاك داماد دو زنست
جدي شد:منو خر فرض نكن حوا........
دوباره ترسناك شده بود.......
بي توجه به حرفاش لبخند زدم و گفتم: راستي تو مگه اين همه سال آمريكا نبودي پس چجوري رفتارت كاملا شرقيه:صدايم رو كلفت كردم و ادايش را درآوردم:يه دوسيب بياريد.........
خنديد......بلند خنديد.......ميان خنده اش گفت :نه خوشم اومد توام خوب بلدي كوچولو .......
همان موقع گارسون با سيني محتواي غذا
آمد.......
غذامون رو توسكوت و بي هيچ حرفي خورديم البته زير شلاق نگاه خيره اش ....
وقتي قليون رو آوردن شروع كرد به كشيدن......
دستي به لباسم كشيدم و بي حوصله نگاهي به اطراف انداختم....
نگاهم كرد....
- حوصلت سررفته بريم
-نه....نشستيم حالا ...
نيم ساعتي نشستيم بازهم تنها چيزي كه بينمون بود سكوت بود سكوت و سكوت و سكوت..........
وقتي سوار ماشين شديم نگاهي بهم انداخت :دوست داري بريم تالار و ببيني ......
ديگه فيلم بازي كردن نيازي نبود .....او كه همه چيز رو ميفهميد....
بي تفاوت شانه اي بالا انداختم :اگر كاري نداري بريم ....
نگاهي بهم انداخت .....
-همون حوا ي هميشگي برگشت...
تلخ نگاهش كردم :بده
دنده اي عوض كرد :نه ....
تالار رو ديديم خريد ها رو كرديم و خيلي زود رسيد اون روزي كه من بالاخره بايد مادر جون و بابايي رو ترك ميكردم براي هميشه ....
فكر ميكردم با كلي عشق و خوشحالي خونه ي مادر جون رو ترك ميكنم.........
اما الان دارم زن دوم پسر عموم ميشم تا هر سال براش يه دونه پس بندازم....
به افكار خودم خنديدم ....
هميشه فكر ميكردم آدم ها خودشون تقدير خودشون رو ميسازن و سرنوشت و دروغه و حالا نميدونم .....شايدم راست بود...
به دختر توي آينه خيره شدم اين من بودم حوا ....
قشنگ شده بودم بالاخره عروسيم بود اما زيبايي اساطيري نه......
خوشحال بودم؟؟؟نه
عاشق بودم؟؟؟ديگه نه بي حس شده بودم ديگه هيچ حسي نداشتم
حتي نخواستم كه شبيه عروس هاي ديگه تاج داشته باشم ....تاج براي دختريه كه ميخواد ملكه ي زندگي مردش باشه اما من .....هه
ماشين جوجه كشي يا زن زاپاسي ......
همه تعريف ميكردند از من ميگفتندساده و زيبا شدم اما من .....
مونا دستم رو محكم گرفت:عروس خوشگله آقا دوماد منتظرته ها .......
دستي دور گردنم انداختو شيطون خنديد :حالا چجوري تا شب دووم بياره......
از حرف مونا و تصورش پشتم لرزيد مونا چه ميدانست از روزوحال من ......
آدمي نبودم كه حرف دلم رو به كسي بزنم ....همه اين چند روز خنده هايم را ديدند اما تنها شاهد گريه ها و زجه هاي من بالشت تنهاييام بود....
مونا شنل رو سرم انداخت و پايين كشيد و با كل و اسپند از آرايشگاه بدرقه ام كرد چقدر مونا خوب بود.....
از در كه بيرون آمدم بدون اينكه نگاهي بهم بندازه به دستور فيلم بردار دسته گل رو دستم داد و در ماشين رو برايم باز كرد بدون هيچ حرفي تا تالار رانندگي كرد....
دروغ چرا ....منهم نگاهش نكردم ......
اشتياقي نداشتم او همان امير سام زورگو بود با همان اخم هاي گره خورده كه تا چند دقيقه ي ديگر زنش ميشدم
ديگر چهره هايمان چه اهميتي داشت خوشحاليمان چه اهميتي داشت خواسته هايمان هم اهميتي
نداشتند.....
وارد تالار كه شديم صداي دست ها و سوت ها و جيغ ها كر كننده بود ببينم مگه مرگ زندگي و آرزوهاي من جشن و خنده داشت ......
به همراه امير سام داخل جايگاه نشستم و عاقد شروع كرد خطبه ي مرگ من رو خوند ....
براي بار سوم ميپرسم دوشيزه پاكدامن حوا ايرانمهر آيا به من وكالت ميدهيد شما را به عقد و نكاح دائمي و هميشگي آقاي اميرسام ايرانمهر دربياورم آيا وكيلم؟
همه سكوت كرده بودند و من چقدر دلم ميخواست مانند عروس فراري از جام بلند شم و نه بگم اي كاش جرئتش رو داشتم كه اگر داشتم الان اينجا نبودم و بله به مرگ آرزوهام نميدادم......
چشمانم رو بستم و گفتم :بله
نگفتم با اجازه ي بزرگ ترها چون همون بزرگ ترها من و به اين زندگي محكوم كردند ...
دست ميزدند و كل ميكشيدند و من چقدر از اين خوشحالي ها منزجر بودم .....
لبه ي شنل رو با احتياط بالا گرفت چند ثانيه نگاهم كرد و دوباره شنل رو پايين كشيد بيشتر از قبل.......
مراسم عسل هم كه انجام شد .....
بي هيچ شيطنتي و عشقي همه چيز وظيفه بود و اجبار اما من لبخند ميزدم .......
بعد از اينكه حلقه هارو دست كرديم مادر جون و بابايي جلو اومدن و با آرزوي خوشبختي سرويس طلا به من دادند و ساعت گرون قيمتي به امير سام عمو هم آمد ......
علاوه بر بدبختي كه بهم هديه داد صورتم رو *ب*و*س*يد و سوييچ ماشيني رو كه معلوم بود سوييچ دويست و ششه در دستم گذاشت .... من و امير سام رو رو دست به دست داد و نگاه شيفته اي كرد:خوشبخت باشيد عزيزاي من ....
هه چه واژه ي غريبي خوشبختي....
همه كادو به دست جلو ميامدند و مرگ آرزوهايم رو تبريگ ميگفتند ....
بالاخره عقد تمام شد و مرد ها به قسمت مردانه رفتم و من چقدر از نبودش خوشحال بودم .....
شنل رو برداشتم و نشستم و نگاه كردم به رقص و پايكوبي كه دليلش من بودم ......
به دعوت خواننده ي تالار اميرسام اومد و كنارم جاي گرفت اينبار نگاه دقيقي به سر تا پايم كرد و ابروش رو بالا انداخت و دستش رو روي رون پام گذاشت وجودم لرزيد براي اولين بار .....
انگار از وقتي اون خطبه لعنتي خونده شد ازش ميترسم يا نه ......خجالت ميكشم نميدونم حسي خاص از نزديكي بهش بهم دست ميداد شايد تنفر شايد ....نميدونم
نگاهي بهش انداختم :لبخند ميزد و به پايكوبي ها نگاه ميكرد ......
و من به زنهايي نگاه ميكردم كه تا چند دقيقه پيش حجاب گرفته بودن از همه ي مردها اما الان .....مثل اين كه امير سام محرم شده بود به همه......
بدون اينكه نگاهي از جمعيت بگيره بهم گفت:برقصيم ؟
رقصم نميومد اما با صداي خواننده كه مارو براي رقص صدا ميكرد بلند شدم........
دستهايم را گرفت و روي سن رفتيم قلبم ميكوبيد چرايش رانميدانم.....
با
يك دست كمرم رو گرفت و با دست ديگه اش بشكن ميزد و مردونه ميرقصيد ........
به چشمانش زل زدم گستاخ و پررو.......
همانطور كه ميرقصيد ابرويي بالا انداخت:انقدر دلت تنگ شده .......
چشمكي زد :حالا تا شب صبر كن يه كاري واست ميكنم
قلبم از بي حياييش تير كشيد
بدجنس شدم :اميلي جون رو نميبينم نيومده اصلا خبري داري يا خوش غيرتي و تعقيب و گريزت مال منه فقط....
پنجه هايش پهلويم را سوراخ كردند .....
اما من از غرور دم نزدم و زل زدم به چشمانش چشماني كه آتش ميباريد .....
-دوست داري عصباني بشم گفته بودم با من درنيفت يادته
چرخي زدم و از پشت در آغوشش جاي گرفتم ....
اولين بار بود نه؟چرا بدم نمي آيد ؟چرا من لعنتي بدم نميامد.....
دو دستش پهلويم را فشرد و *ب*و*س*ه ي كوتاهش روي گردنم را سوزاند وجودم هم......
هرم نفسهايش گوشم رو قلقك داد :چرا دوست داري عصبيم كني .....رهايم كرد
دوباره به نگاه عسليش خيره شدم:چرا دوست داري زورگو باشي ....
با تمام شدن آهنگ دستش دوباره دور كمرم حلقه شد......
-زياد سوال ميپرسي خانوم كوچولو.....
چپكي نگاهش كردم ......
بهتر بود سكوت زهر مزه ي بينمون ازين معاشرت هاي نيش دار ......
مسابقه بود من نيش ميزدم ....او هم....
به دعوت خواننده براي صرف شام به اتاق مخصوص رفتيم و چه مضحك بود تزيين قلبي شكل غذا......
سكوت شايد بهترين بود براي ما ......
اما مزه ي زهر سكوت تلخ بود خيلي تلخ
امير سام با مسخرگي قاشقي نزديك دهانم آورد:وا كن دهن خوشگلتو تا شام بهتريم شب زندگيمون رو بخوريم عشق كوچولوم وا كن جيگر ديگه.....
و من همچنان به نگاه عاقل اندر سفيهم ادامه دادم......
قاشق رو زمين گذاشت با لبخندي كه داشت.....
-اينجوري نگاه نكن ديگه بابا نميتونم غذا دهن زنم بزارم ببين نميخواي راه بياي خودتم......
نگاهم رو حفظ كردم.....
-حالا كي گفته قراره من با تو راه بيام
قاشقي به دهان برد و قورتش داد:عقد نامه
چشمانم رو ريز كردم و خيره نگاهش كردم:اين ادا اطوارا ديگه كهنه شده برو واسه اميلي جون پيادش كن....
-واسه اونم به موقعش هست تو حرصشو نخور پوستت چروك ميشه عزيزم......
تيز نگاهش كردم.....
جلو آمد :به من اينجوري نگاه نكن
زل زدم بهش.....
-چجوري ؟؟؟
نگاهش خاص شد .....
-خوشگل شدي امشب
-گفتم اينا رو اميلي جون جواب ميده نه رو من .....
سرش را جلو آورد رو تو چي جواب ميده .....
جلوتر ........
-نگفتي
نگاه گستاخم رو به نگاهش گره زدم :من از تو نمي ترس.........
لب هاش رو روي لب هام گذاشت و *ب*و*س*ه اي كوتاه كه دنياي من را به آخر رساند .......
-وقت ترسيدنتم ميرسه كوچولو ي شجاع من.....
و من چرا دوباره بدم نيامد ....حرصي نشدم ......چرا بي تفاوت نبودم.....من لعنتي چرا لبهايم
گرم شده بود .....
زل زدم به چشمانش كه فاصله اشان با چشمانم يك سانت هم نبود نگاهمان در هم گره خورده و بود قلبم ميكوبيد بي امان......
دوباره *ب*و*س*ه اي بازهم لبهايم داغ شد.......
مستقيم نگاهش ميكردم بي آنكه پلكي بزنم بي آن كه فكري بكنم در لحظه گم شدم غرق شدم.....
اما چشمانش ......
چيزي داشت كه معني اش را نميدانستم ....
جدا شد ازم و چشمكي زد :شامش خوشمزه بودا ...
من خجالت كشيده بودم اما نميدانم اي حوا ي سركش و بي حيا در مقابل امير سام از كجا مي آمد......
-تو حق ند.......
دوباره لبهايم گرم شد اينبار كوتاه تر.....
ابرويي بالا انداخت و لىبا شيطنت گفت:من چي ؟داشتي ميگفتي .....
نااميد شدم پررو بود خيلي پرو تر از حواي گستاخ و بي حيا ي مقابلش.....
دستي به لباسم كشيدم بريم بيرون ديگه مردم ميخوان برن ....
-بودي حالا داشتيم شام ميخورديم....
چپكي نگاهش كردم و ازجا بلند شدم....
بالاخره ي بدرقه ي مهمانها هم تمام شد ....
و من ماندم و قاتل آرزوهايم ......
وارد خانه كه شديم روي مبل ولو شد و كراواتش رو شل كرد منهم داخل اتاق نشستم و نگاهي چرخاندم .....
صدايي از داخل آشپز خانه آمد .....
با همان لباس دست و پاگير از اتاق خارج شدم.....
امير سام بود كه ليواني كه حالا از ويسكي پر شده بود داخل دستش ميچرخاند.....
نگاهش كردم و دست به سينه شدم:به به پسر خلف خاندان ايرانمهر كه واسه همه جانماز آب ميكشه رو ببين دست زدم برايش و چپكي نگاهش كردم :براي خودم متاسفم .....و در را پشت سرم كوبيدم......
با عصبانيت با زيپ لباسم كلنجار ميرفتم كه با بازشدن ناگهاني در ازجاپريدم ......
امير سام بود ....چشمانش هم سرخ سرخ...
دستش را روي زيپ لباسم گذاشت و آرام بازش كرد چشمانم را بستم نفسم حبس بود و قلبم ميكوبيد......
كف دستانش داغ بود كه روي كمر عريانم كشيده ميشد *ب*و*س*ه هاي منظمش را روي كمرم حس ميكردم مشت هايم چنگ شد قلبم هم......
نفي هاي گرمش گوشم رو قلقلك داد شب بخير كوچولو ......
و رفت صداي دري كه پشت سرش بسته شد ناقوص بد بختيم بود
روي زمين نشستم و زار زدم ......
با تني خسته زير دوش رفتم شايد آب سرد ازالتهابم كم ميكرد شايد اين قلب نا آرامم كمي آرام ميشد .....
روز ها تبديل به هفته شد .....
امير سام هم نبود .....
شايد بود من نميديدم......
يك هفته اي بود كه از رفتن به مهماني هايي كه دعوت ميشدم شانه خالي ميكردم چطور ميرفتم با امير سامي كه نبود.....
خسته از يك هفته خانه نشيني هوس بودن كردم.....
مانتو سرمه اي و شلوار جينم رو با شال سفيدي سرم انداختم دلم ميخواست كمي تفريح كنم ...،،،،
رژ و ريمل هميشگيم را زد....
خودم رو به يه چاي داغ دعوت كردم دلم گرم شدن ميخواست هيجان
ميخواست زندگي ميخواست و من اين بودم دختري بيست ساله با شناسنامه ي پر......
دستانم رو دور ليوان چاي داغ ميگرداندم ......
-سلام خانوم ديدم تنهاييد گفتم بيام يه سلامي بكنم شايد بتونيم با هم دوستاي خوبي باشيم .....
منزجر از زبان بازي احمقانه اش نگاهش كردم صورتي معمولي داشت شايد هم جذاب ....نميدانم....
مات من نه انگار مات كسي بود كه كنار من ايستاده بود كسي كنار من نبود .....
راه نگاهش را گرفتم ....
رسيدم به اويي كه خون ميباريد از نگاهش......
مشتي حواله صورت پسر جوان كرد .....
جيغ كشيدم: امير....و با چشماني وحشت زده نگاهش كردم از شدت خشم نبض پيشاني سرخش معلوم بود
-تو خفه شو....
دستم رو كشيد و تقريبا هولم داد داخل ماشين ....
- امير سام من .....
با سوزش گونم حرفم نيمه موند ....اون من رو زد ....من ....حوا....
كه تا حالا كسي به اون از گل نازك تر نگفته بود رو زد به نيم رخش نگاه كردم ....
همان طور كه رانندگي ميكرد و نگاه پر خونش به رو به رو بود گفت :چه گوهي ميخوردي حوا ؟؟؟؟چادرت كو ؟؟؟
هان ؟لال شدي؟؟؟؟
-شعله ور شدم :چادر؟چطور به اميلي خانوم نميگي چادر سرش كنه غيرتت فقط واسه منه زورت فقط واسه منه به اون كه ميرسي بي غيرت ميش....
با ترمز كشداري ايستاد .......
چشمانش خونبار شده شده ......
كارت به جايي رسيده ولگردي ميكني واسه من ميري كافه ؟؟؟؟؟؟
تو خيلي گوه خوردي بدون اينكه به من بگي پاتو از خونه گذاشتي بيرون اونوقت داري واسه من ور ور ميكني.....
بغض داشت خفم ميكرد ......
او مرا زده بود حوا ي نازدانه را زده بود .......
با چشمان اشكي نگاهش كردم و گفتم:پيش خودت چي فكر كردي فكر كردي كتك زدن با غيرتيه اينكه به قول خودت زنتو ناموستو يه هفته ول كني بري اونم شب عروسي با غيرتيه ......
بعد از يه هفته اومدم بيرون دلم پوسيد ......
حتي آقا نميزارن ديگه دانشگاهمو برم .....
منو ببين من يه دختر بيست ساله ام با كلي آرزو اما تو تازه عروستو گذاشتي رفتي به اين ميگن غيرت امير سام آره......؟
نميدونم تو نگاهم چي بود كه چشمانش مهربان شد سرم رو در آغوش گرفت ......
ششششش آروم باش حوا فكر كردم به اين تنهايي نياز داري رفتم تا كار نيمه تمومي رو تموم كنم كه به نفع زندگيمون بود روي سرم *ب*و*س*ه اي زد .....
-ببخش بابت دستي كه روت بلند شد به خدا من بي وجدان نيستم حوا نميگم عاشقتم اما از بچگي تورو تو مغز و رگ و پي ام جا دادن نميتونم ولت كنم نميتونم بي تفاوت باشم فك كن بعد يه هفته برگردي خونه جلو در ببيني زنت سانتي مانتال كرده داره ميره بيرون ...ميره كافه اونم يه وقتي ميبينيش يه مرد سر ميزشه تو باشي جاي من چيكار ميكني حوا ديوونه شدم دست خودم نبود ..... دوباره
*ب*و*س*ه اي روي سرم زد .....
حوا من ده سال تمام اعتقادم زير سوال رفته ميدونم تحملم سخته اما تحمل كن ميدونم دوسم نداري اما تن بده به اين اجبار.... بزار حداقل نجنگيم باهم حوا......
زندگيمون رو زهر نكنيم حوا ......تلخ تر ازين كه هست نكنيم...
امير سام حرف ميزد و من از گريه سك سكه ام بند نميومد....اميرسام حرف ميزد و من به اين فكر كرم .....
امير سام با من حرف زد .....
چقدر خوب ميشد وقتي آرام بود .....
چرا از او بدم نميامد ......
چرا دل لعنتي ديگه سر جنگ نداشت.....
چرا تو آغوش قاتل آرزوهام آروممم و هزاران چراي ديگه....
اميرسام رانندگي مي كرد و من به اين فكر ميكردم براي اولين بار من و اميرسام حرفامون رو زديم و چقدر خوب بود اين فهميدن حرف همديگر......
آتش بس داده بوديم و اين براي من حداقل خوب بودجنگ كه فايده اي نداشت .....
با خودم كه تعارف نداشتم من تن داده بودم به اجبار و ضعيف بودنم باعث شده بود اينجا باشم .....جاي شكايتي نبود اگر خودم جرئت داشتم كه.....
بالاخره قرار شد شب بريم خونه ي مادر جون......
سردرگم داخل كمد دنبال لباس ميگشتم.....
-حوا ؟ حوا كجايي؟ ...كي آماده اي ؟
سرم رو از تو كمد كج كردم و داد زدم اينجام امير سام.....
دستي رو يه شانه ام قرار گرفت و من از جا پريدم....
هيييين.....
روم خم شد ....
-من اينجام چرا داد ميزني .....
صاف شدم و دستم را روي قلبم گذاشتم اي واي امير سام چرا عين جن ظاهر ميشي.....
ابروويي بالا انداخت من جنم؟
بدجنسي كردم و انگشت شصت و اشارم را بهم نزديك كردم.....
-انقدر خوشگل تر از جن
دست به سينه نگاهم كرد .....
-كه من جنم ...
همانطور دست به سينه به طرف در رفت ......
-باشه من و بگو گفتم بيام كمك .....
اما مثل اينكه نياز نداري...
سريع رفتم بازويش را كشيدم ....
-بيا حالا قهر نكن ....
داخل كمد نگاهي انداخت .....
يه شلوار فاق بلند مشكي با شوميز زرد رنگي درآورد كمر بند سفيد رنگي هم رويش گذاشت .....
اينم براي امشب....
نگاهش كردم امير سام اين چند ساعت خوب بود آروم بود منهم چند ساعت بود كه نفرت را تجربه نكرده بودم.....
به آرايش هميشگي ام سايه ي قهوه اي و خط چشم نازكي اضافه كردم رژ قهوه اي را انتخاب كردم .....
موهايم را مثل هميشه اطرافم رها كردم ....
صداي كلافه ي امير سام را شنيدم.....
حوا چيكار ميكني پس.....
از در بيرون رفتم .....
بي تفاوت نگاهش رو ازم گرفت ......دوباره برگشت اينبار دقيق تر خيره تر عميق تر.....
نگاهش را نميفهميدم.....
نگاهش را گرفت اخمش هم برگشته بود.....
-رژتو پاك كن همونجا بزن برو سريع تر آماده شو حوا كلافه شدم......
عطر وان ميليون خوشبويم را زدم مانتو و شال آبي رنگم را سرم كردم و همانطور كه به در ميرفتم كش
چادرم را روي سر انداختم.....
خونه ي مادر جون خاله اينا هم اومده بودند از خوشحالي يك يكشون رو درآغوش گرفتم با تمام قلبم......
چقدر بودنشون خوب بود.....
محمد تنه اي بهم زد.....
- چطوري عروس خانوم .........
نگاهش كردم با محبت.....
-خوبم
نگاهي به سمت امير سام رفت.....
-طرف كه بدجور تو نخته.....
-انقدر چرت نگو محمد برو اونور بزار لباسم و عوض كنم قلبم گرفت.....
در اتاق سابقم رو باز كردم ......
نفس عميقي كشيدم و با همان چادر خودم رو روي تخت انداختم و با لذت نگاهم رو داخل اتاق چرخاندم تمام خاطرات بچگي من تو اين اتاق بود و چه خوب كه الان اينجا بودم .....
در باز شد و امير سام تو چهار چوب در ظاهر شد.....
كنارم نشست ....
-طول دادي گفتم بيام ببينم چيزي لازم نداشته باشي.....
امير سام مهربان شده بود و چه خوب بود....
نگاهش كردم ....
-نه اومدم اينجا دلم تنگ شده بود يه كم خلوت كردم ....
چادرم را از روي سرم به آرامي برداشت و با همان ظرافت شال را از سرم باز كرد......
دستش روي موهايم لغزيد نگاهم ميكرد خيره .....
عمق نگاهش چيزي داشت كه برايم نامفهوم بود .....
جلو آمد و پيشانيم را *ب*و*س*يد ....
-خيلي خوشگل شدي ...
بي هوا بلند شدم كوبش بي دليل قلبم كلافه ام كرده بود.....
طعنه زدم.....
-از ظهر زيادي مهربون شدي بهت نمياد
برس را از جلوي آينه برداشتم و روي موهايم كشيدم.....
-نه به يه هفته نبودنت و كتك زدنت نه به اين مهربوني ....
برس را از دستم گرفت سمتش برگشتم.....
-من چي رو باور كنم......
برم گرداند و شانه اي به موهايم زد...
-من فقط ديگه نميخوام بجنگم اگر تو روي نقطه ضعف هاي من دست نزاري من هميشه مهربونم .....
حالا هم بيا بريم بيرن زشته دوتايي اومديم تو اتاق....
رژم رو زدم و از در بيرون رفتيم باهم....
از در كه بيرون آمديم محمد سمتم آمد و ابرويي بالا انداخت.....
-خوبه زوركي عقد كردين وگرنه تا صبح همون بالا ميموندين خوش گذشت حالا.....
چپكي نگاهش كردم و مشتي به بازويش زدم......
-خيلي پرويي....
به آشپزخانه رفتم .....ظرف هاي كثيف رو برداشتم تا بشورم...
مادرجون تا من را ديد اخم كرد....
-مونا برو اونو بگير نميفهمه تازه عروسه نبايد وايسه
خاله به سمتم آمد و دستم را گرفت و نشاند ....
-خاله جون تو تازه عروسي زياد نبايد وايسي به كمرت فشار مياد ......
چشمانم گرد شد از حرف بي پرده ي خاله و صورتم سرخ از خجالت .......
سرم رو پايين انداختم ....
-باشه خاله جون پس با اجازه ....
چه ميگفتم از نبودن هاي اميرسام يا از لمس نكردنهايش كه من را خوشحال ميكرد.....
داخل پذيرايي كنار اميرسام كه داشت با بابايي و محمد گپ ميزد نشستم .......
نگاهي به من كرد و سرش را نزديك كرد ......
-چي گفتن
بهت كه اينجوري سرخ و سفيد شدي....
حرارت صورتم بيشتر شد حيرت زده بودم .......
چرا هيچ چيز از او پنهان نميماند؟!
-چيزي نگفتن......
چشمانش بدجنس شد.....
-نكنه كاچي به خوردت دادن.....
با چشماني گرد نگاهش كردم وپرروي آرامي نثارش....
موبايلم را دراوردم تا حداقل با آن سرم گرم شود .....
قلبم از شدت تپش داشت مي ايستاد او به من پيام داده بود.....
به زن متاهلي كه دو هفته ام از ازدواجش هم نگذشته نگاهي به امير سام كردم سرش گرم بود دكمه اوپن را زدم....
تو اگر خويشِ منی ...
پيشِ منی، نيش چرا ؟!
میڪنی قلبِ مرا ...
عرصہیِ تشويش چرا ؟!
ای ڪہ آزارِ مرا ...
مشیِ مداوم ڪردی !
من ڪہ سربازِ توأم ...
مات چرا ؟... ڪيش چرا ؟
دستم رو روي قلبم گذاشتم يعني چي؟حالا بايد بهم ابراز عشق كنه ؟حالا كه من زن اميرسامم واي خدا دارم ديوونه ميشم .....
چشمانم را بستم اشكي چكيد ....
كه ناگهان موبايلم از دستم كشيده شد ....
نگاه وحشت زده ام رو به اميرسامي دوختم كه حالا از شدت خشم رگ هاي پيشاني اش بيرون زده و مشت هايش چنگ شده بود .....
قلبم ميكوبيد .....نه از عشق پارسا .....از ترس امير سام ميكوبيد .....
موبايل و انداخت تو بغلم و نگاه خشمگينش را بهم دوخت .....
نزديك تر شد ....هرم نفس هايش گوشم رو قلقلك داد.....
-گفته بودم نقطه ضعف هاي من و فشار نده حوا.......
-بچه ها بياين شام.....
با صداي مادر جون برگشت و به سمت ميزرفت ....
ازشدت استرس داشتم خفه ميشدم حالا كه از نظر اون من مقصر بودم چي ميشد......
اصلا نفهميدم غذا چي خوردم........
همش تو فكر اون بودم كه حالا سر من و زندگيم چي ميامدو امير سام چي تو فكرش بود.......
روي مبل نشسته بودم و با انگشتان دستم بازي ميكردم كه دست مونا روي پام قرارگرفت ....
چشمان نگرانش را بهم دوخت ....
-حوا چيزي شده ....
كمي من و من كرد.....
-مي ....ميگم بين تو آقا امير همه چيز رو به راهه؟
دستم را روي دستش گذاشتم و با لبخند تصنعي چشمم را باز و بسته .....
-آره همه چيز خوبه
-خداروشكر ....من همش نگران توام
لبخندي زدم گفتم عزيزم نگران من نباش همه چيز خوبه.....
و همه چيز خوب بود؟
امير سام با اخم هاي گره خورده صدايم كرد .....
-حوا آماده شو
مادرجون با اعتراض گفت:كجا حالابشين مادر تازه اومديد ....
اخم هايش باز شدني نبود.....
-نه مادرجون بريم فردا من كار دارم ....ميخوام كارهاي تاسيس شركتم رو انجام بدم خيلي عقب افتاده.....
رو كرد به من ....
-بلند شو ديگه
بلند شدم و با استرس حاضر شدم و چادرم را سركردم و با نارضايتي از تك تك عزيزانم خداحافظي كردم .....
حالا چه ميشد...
تو راه سنگيني سكوت داشت ديووانه ام ميكرد ..،،
با دلجويي دستم را روي دستش كه روي دنده
بود گذاشتم و با لحني آرام گفتم:امير مي.....
دستش را با شدت از زير دستم كشيد .....
-خفه شو فقط خفه شو
اشك هايم بي اختيار ميريخت ......
چرا اين روزهايم رنگ آرامش نميگرفت؟....
به خانه رسيديم ....
از ترسم سريع به سمت اتاق رفتم كه صداي محكم و آرامش ميخكوبم كرد ....
-كجا ؟!بودي حالا .....
با استرس گفتم :خ....خودت گف....
وسط حرفم پريد .....
بيا اينجا حوا ......سگ ترم نكن
حوا ي بدجنس و گستاخ وجودم دوباره سركش شده بود هنوز هم ميترسيدم اما ....
-چرا بايد بيام اونجا اونوقت تو كي هستي كه به من دستور ميدي ....
حالت خوب ني انگار يه دقيقه خوبي يه دقيقه بد برو به دك......
به سمتم حمله كرد و موهاي بلندم رو از روي چادر كشيد ......
چشمان خونبارش را به من دوخت....
حوا به ولاي علي....به ولاي علي بيچارت ميكنم كارت به جايي رسيده واسه من اس ام اس بازي ميكني ....
دل ميدي قلوه ميگيري؟ اونوقت اومدي زر زر ميكني واسه من ؟حوا گفته بودم نقطه ضعف هامو فشار نده ....
موهايم را با ضرب رها كرد و چادر و شالم را باهم از سرم كشيد همان هايي كه سر شب با ملايمت از سرم درآورده بود..
-تا حالا كه مثل موش بودي چي شده دوباره وحشي شدي چيه ياد عشق قديمت هواييت كرده ....
به چشمانش زل زدم من از مرد رو به رويم ميترسيدم اما نميدانم چرا ساكت نميشدم.....
-تو چيكار داري به تو چه اصلا آره فيلم ياد هندستون كرده تورو سننه مگه من تو زندگي تو دخالت ميكنم كه اومدي وسط زندگي من داري حكم ميدي .......
اصلا ميدوني چيه حالا كه ابرازعشق كرده چرا كه نه اگه تو ميتوني پس من چر......
به دهانم كوبيده بود و مزه ي خون را حس ميكردم .....
با نفرت نگاهش كردم ....
جلو آمد صورتش با صورتم فاصله اي نداشت ......
يقه ام را گرفت......
من كيم ؟من اونيم كه از وقتي اومدي تو اين دنيا زير بليط من بودي ...
گوه خورياتو كردي حالا خوب گوشتو باز كن تو خونه ي من اين *ه*ر*ز*ه بازيا رو نداريم اگه ننه بابا بالا سرت نبوده هر گوهي دلت خواست خوردي الان ديگه اين خبرا نيست اون دهن كوفتيتو ببند و بشين سر زندگيت و گرنه ميشونمت حوا جوري آدمت ميكنم كه از نفس كشيدنتم پشيمون شي پا رو دمم نزار حوا.....
يقه ام را رها كرد .....
-با تو صلح و آرامش جواب نميده .....
دوباره گر گرفت.......
-آره اگه من بي همه چيز ولت نميكردم به اميد خدا كه الان اينجوري تو صورتم نميگفتي عاشق يكي ديگه اي.....
دستي روي صورتش كشيد و من مچاله شده كنار ديوار زار ميزدم...... به خودم كه نميتوانستم دروغ بگم .....
همه ي حرف هام از رو غيض و عصبانيت بود و من با روح و غرور يك مرد بازي كردم من اميرسام رو شكستم .....
من زن او بودم اين عوض نشدني بود.....
من چكار كرده بودم....
امير سام در را پشت سرش كوبيد و من......
بازهم از تنهايي پر شدم ....
روزها ميگذشت من و امير سام مثل يك سايه از كنارهم ميگذشتيم بي هيچ برخوردي از آن روز حق رفتن به دانشگاه نداشتم ......
فقط ميدانستم او صبح به صبح سر كار ميرود .....
هه من حتي از كار شوهرم هم خبر نداشتم...
بيست روز از آن روز شوم ميگذشت و براي امير سام صبحانه درست ميكردم .... صبحانه اي كه هيچ وقت شريكش نبودم و قبل ازينكه بيدارشود به اتاقم پناه بردم.....
بعد از ازدواجم فقط اتاق تنهايي هايم عوض شده بود .....
از آن روز كذايي به اين فكر ميكردم كه حتي نزاشته بود من وجود اميلي را زندگيمان حس كنم چيزي كه بود و وجود داشت ....
اما من وجود نداشته ي عشقي كه حالا مطمئن از بودنش هم
نبودم را به رخش كشيدم .....
مردانگيش را زير سوال بردم او حتي لمسم هم نكرده طبق خواسته ي نا گفته ي من .....
با باز شدن در اتاق نگاهم كشيده شد به در.....
امير سام در درگاه در مرا نگاه ميكرد مرا كه از شدت گريه چشمان سرخ بود......
به طرفم آمد و كنارم روي تخت نشست .....
دستانم را در دست گرفت ....
-خسته نشدي از تنهايي و گريه....
چرا نمياي با من صبحانه بخوري ؟چرا از من فرار ميكني
سكسه گرفته بودم ازگريه......
بچه شده بودم .....گداي محبت شده بودم ....
-گفتم شايد دوست نداري منو ببيني ديگه....
متعجب نگاهم كرد.....
-من براي چي نخوام تورو ببينم
گريه ام شديدتر شد لوس شده بودم......
دلم محبت ميخواست........
خودم را در آغوشش پرت كردم و هق زدم ....هق زدم به تنهايي هايم......
دستش را روي سرم كشيد و و تنگ مرا در آغوش گرفت .....تنگ تر درآغوشم گرفت.....
-بهت گفته بودم دلم آرامش ميخواد گفته بودم زن زندگي ميخوام نگفته بودم؟.....
ازت چيزي زيادي نخواستم حوا فقط آرامش و احترام خواستم.....
ميدونم اجباري بودم اما حالا كه اجباره بيا يه بار ديگه امتحان كنيم بيا آرامش و باهم تجربه كنيم حوا به خدا منم از جنگيدن خسته شدم.....
منم از تنهايي خسته شده بودم قلبم گرم شدن ميخواست.....
از آغوشش جدا شدم نگاهم كرد......گرم...گرم
نگاه به نگاهش دوختم نزديكم شد....
عمق نگاهش دوباره بي معني شده بود .....
نزديكتر....
فاصله را پر كرد و لبانش روي لبانم گذاشت....
گرم مي*ب*و*س*يد ......
پر حرارت و مهربان و .......
چيزي در قلبم تكان خورد .....
در ذهنم هم ...
ازم جدا شد و دوباره خيره به نگاهم شد
قلبم ميكوبيد و من از مرد رو به رويم بدم نيامد .....
*ب*و*س*ه اش شيرين نبود اما تلخ هم نبود .....
عاشق نبودم .......دوستش هم نداشتم....
اما متنفر هم نبودم ......
من فقط به اندازه ي تمام خواستن هاي دنيا.....بودن ميخواستم ....آرامش ميخواستم .....
صورتم را نوازشي كرد ......
-حوا من فقط ميخوام مال من باشي ......
اگر مال من باشي همه ي دنيامو به پات ميريزم حوا .....تو فقط دل بده به زندگيمون .....
خانوم خونم باش همه ي دنيا ي من مال تو
حوا من فقط احترام ميخوام .....
دستم رو روي دستش گذاشتم .....
-منم ديگه نميخوام بجنگم امير سام .....
با *ب*و*س*ه اي كه روي پيشاني ام نشاند بهم اجازه ي حرف ديگري نداد.....
-نهار ميام خونه
چشمم رو باز و بسته كردم و رفتم بدرقه اش.....
يعني تنهايي ها تمام ميشد.....گريه هايم هم......؟؟؟
بعد از رفتن امير مواد قيمه را از يخچال درآوردم و بار گذاشتم سالاد مخصوص خودم را درست كردم .....
برنج را خيس كردم و داشتم سيب زميني هاي قيمه را خورد ميكردم
كه تلفن زنگ خور همانطور چاقو بدست با گوش و شانه ام
تلفن را نگه داشتم و به كارم ادامه ميداد.....
-بله؟
-سلام خوبي دخترم؟؟
- سلام ممنونم عمو جان شما چطوريد....
-منم خوبم عزيزم زنگ زدم بگم اگر تونستيد آخر ماه همگي بيايد خونه باغ حالا به حاجي و خالت هم زنگ ميزنم....
-چشم عمو جان منم به امير سام ميگم ....
كمي مكث كرد و ادامه داد.....
-همه چي خوبه دخترم؟امير سام اذيتت نميكنه؟
چه ميگفتم به او ....اويي كه مارا قرباني رسومات خانوادگي اش كرده بود......
چشمانم را بستم .....
-همه چيز خوبه عمو جان
-خداروشكر پس ميبينمتون انشالله
-چشم عمو خداحافظ....
-خداحافظ دخترم.....
سيب زميني هاي خلالي شده را در روغن داغ ريختم و سرخشان كردم .....
ميخواستم حالا كه از نو شروع ميكنيم همه چيز عالي باشد....
پيش بندم را باز كردم و دوش گرفتم و پيراهن بندي بالاي زانوي آبي رنگم را پوشيدم
موهاي خيسم را دورم ريختم .....براي شروع كمي آرايش هم بد نبود رژ لب قرمز مخملي و خط چشم باريكم هم از هميشه زيبا ترم كرده بود ....
عطر خوشبويم را برداشتم كه صداي در خبر از آمدنش ميداد.....
عطرم را زدم و رفتم استقبالش .....
سرتا پايم را نگاهي كرد .....
بي هيچ عكس العملي ....
سلامي كرد و پيشانيم را *ب*و*س*يد ....
-سلام عزيزم
كيف و كتش را گرفتم ...
-تا دستاتو بشوري نهارو كشيدم....
دلگير شدم از نديدن اين همه تغيير...
دلگير شدم از نديده شدنم .........
اخم در هم كردم و برنج را ميكشيدم كه دست هايش كمرم را گرفت و با *ب*و*س*ه اش روي گونه ام را قلقك داد....
-خانوم خوشگله چه كرده.....
دلم تكان خورد .....
دونه اي سيب زميني از ديس برداشت وچشمانش را بست ......
-من عاشق سيب زميني سرخ كرده ي خونگيم ....
لبخند را روي لبهايم نشاند ......
خورش هم كشيدم و سر ميز نشستم و كنار هم غذا خورديم بي هيچ بحثي و دعوايي....
همانطور كه سفره را جمع ميكردم رو به اميرسام كه رو به روي تلوزيون نشسته بود و كانال ها را بالا و پايين ميكرد گفتم:راستي امير سام عمو گفت همگي آخر ماه بريم تبريز خونه باغ .......
بي آن كه چشم از تلوزيون بردارد گفت:حالا ببينيم چي ميشه اگه كاراي شركت درست بود ميريم....
ظرف ها را شستم و چايي و ميوه را داخل سيني گذاشتم و كنارش نشستم....
دستش را دور گردنم انداخت ....
هنوز هم نگاهش به تلويزيون بود.....
-دستت درد نكنه خيلي خسته شدي
-نه اين چه حرفيه...
بلند شدم...
متعجب نگاهم كرد...
-كجا؟
-ميرم بخوابم يه كم خستم ...
سري تكان داد و من راهي تخت تنهايي هايم كه شكلش عوض شده بود شدم......
روي تخت داراز كشيدم و به سقف خيره شدم و فكر كردم....
فكر ميكردم به رفتارهاي امير سام و خودم يا همان حواي بدجنس مقابل امير سام ...
اميدوارم حداقل اين آرامش
ماندني باشد....
تخت پايين رفت و نگاه كردم به امير سامي كه كنارم دراز ميكشيد....
نگاهش را به چشمانم دوخت و روي صورتم را نوازش كرد.....
-به كم خستم بخوابيم تا عصري بريم يه دور بزنيم خيلي وقته از خونه بيرون نرفتي....
چقدر خوب بود كه حواسش به منهم بود....
چشمانم وا باز و بسته كردم و پشتم را به كردم تا بخوابم و دستهايش بود كه حصار تنم شد.....
وچقدر خوب بود كه امير تو لمس كردنم زور نميگفت و اصراري هم نداشت.......
چشمانم را روي هم گذاشتم و آرامش چقدر خوب بود.....
چشمانم را باز كردم چشمانش مقابل صورتم بود و چرا حس ميكردم اين چشمها كه به من خيره شدند چقدر حرف ناگفته دارند....
-خوب خوابيدي
خميازه اي كشيدم و گفتم :آره خيلي....
دستش كه روي كمرم بود رو برداشت ....
-تا من ميرم يه دوش بگيرم يه چايي درست كن بخوريم بريم .....
از جا بلند شدم....
-شركت نميري؟
چشمكي زد....
-نه الان كار واجب تر دارم
ته دلم تكان خورد از محبتش.....
چاي را دم كردم و موهايم را شانه زدم .....
امير در حالي كه هوله اش روي گردنش بود از حمام آمد لبخندي زد ....
-خوشگل ميكني....
نگاهش كردم....
-نيستم؟
صد در صد خانوم شما تاج سري حالا كو اي چايي ما....
چايش را جلويش گذاشتم و كنارش نشستم ....
اخم كرد.....
-پس چرا نشستي برو حاضر شو ديگه...
دستي به لباسم كشيدم ميرم حالا چاييتو بخور.....
-شما برو حاضر شو منم ميخورم....
مانتوي زرشكيم را با شلوار مشكي كتان راسته با روسري ساتن زرشكي ست كردم چادر را روي شانه ام انداختم و به سمت پذيرايي رفتم ....
امير سام روي مبل آماده نشسته بود ......
نگاهم كرد و اخمش درهم رفت ....
-حوا ميدوني دوست ندارم تو خيابون آرايشت زياد باشه.........
چرا پاكش نكردي ...
ناراضي نگاهش كردم ....
-ميگم امير ..........مي....ميشه چادر سرم نكنم ....
تيز نگاهم كرد.....
-نه برو پاك كن بريم دير شد تو ماشين منتظرم....
ناراضي خط چشمم رو پاك كردم و به سمت در رفتم.....
داخل ماشين نشستم .....
با انگشتانش روي فرمان ضرب گرفته و به رو به خيره شده بود .....
داخل ماشين نشستم....
-سلام ببخش دير شد.....
-عيب نداره خودم باعثش بودم .....
و چشمكي زد و راه افتاد .....
-خوب خانم خانما كجا بريم....
فكري كردم.....
-ممممم بريم شهربازي.....نه بريم خريد ......با نه يه رستوران خوب بريم.....
جوري نگاهم كرد كه قلبم تكان خورد....
با خنده لپم را آرام كشيد....
-واقعا كوچولوي خودمي چشم اول بريم خريد بعدم بريم نايب خانم شكموي ما دلي از عزا دربياره شهربازيم چند روز ديگه ميريم ......
موافقي خوشگل كوچولو....
اخم كشيدم درهم....
-من شكمو ام من؟
خنديد ....بلند خنديد.....
و من فكر كردم خنده به صورتش نمي آمد؟
باهم
رفتيم پالاديوم البته به پيشنهاد من ......
همانطور كه قدم ميزديم چشمم به يك ست تاپ و شلوار آبي نفتي افتاد و من چقدر اين رنگ را دوست داشتم نگاه گرفتم از ويترين .....
امير سام دستم را كشيد....
-حوا اون لباس به نظرت چطوره
يه مانتوي مشكي سنتي طلا كوب را نشان ميداد ....
نيم نگاهي به ست مورد علاقه ام كردم و بعد به مانتويي كه امير ميگفت.....
-قشنگه بد نيست
چشمكي زد .....
-حالا بريم اين مانتو رو بپوش بعد بريم اون ست آبي رو كه چشمت گرفته ميخريم واسه خودم بپوشي.....
گرم شدم از حرفش.....
....متعجب نگاهش كردم.....
-تو از كجا فكر من و ميخوني ....
خنديد و نزديك تر شد و به سرم اشاره كرد....
-هرچي اون تو ميگذره چشماي آيينه ايت لو شون ميده خنديدم وباهم داخل مغازه مانتو فروشي رفتيم....
مانتو را پرو كردم.....
بد نبود دوستش داشتم ....
اميرسام هم صدا كردم .....
در پرو را با احتياط باز كرد.....
بدون هيچ حرفي در را بست و از پشت در گفت خوبه بپوش بيا بيرون ....
مانتو را خريد آن ستي كه پسنديده بودم هم......
و چه خوب بود كه تمام مدت دستم را رها نكرد.....
با امير سام داخل ماشين نشستيم نگاهم كرد .....
-خب خانم الان كه زوده بريم شام بريم تهران گردي .....؟
دستي بهم كوبيدم .....
-آره عاليه بريم.......
نگاهي بهم انداخت و دنده را عوض كرد.....
پس بزن بريم...البته با راهنمايي شما من زياد بلد نيستم .....
اممم ....باشه بريم اول تجريش هم نزديكه هم قشنگه
باهم رفتيم بازار تجريش و خيابان هاي تجريش را گشتيم و من اولين بار حس كردم شوهر دارم..........
حمايت هايش برايم شيرين بود ...رها نكردن دستم و فهميدن معني نگاهم ....اينها براي ايده آل بودنش كافي نبود؟......
اي كاش ميشد كه دوستش داشته باشم .....اما نميشد دل لعنتيم فقط بي تفاوت بود و چرا من نميتوانستم عاشقش باشم.....
عاشقي كه سخت نبود من قبلا هم عاشق بودم ....خودم را كه گول نميزنم.....هنوز هم عاشق بودم و وجدانم له ميشد زير بار فشار اسمي كه رويم بود و قلبي كه مال ديگري بود...
من داشتم به خودم خيانت ميكردم ....
دلم از ابراز عشقش لرزيده بود .....
اما امير سام هم شوهرم بود اي كاش ذهنم قسمت پارسا را از خودش خط بزند....
و ميدانم ذهنم اميرسام را ميپذيرد همانطور كه تا الان پذيرفته بودش.....
دستم رو كشيد و نزديكم شد .....
-حوا تو اينجا با مني فكرت كجاست؟؟؟؟
پشتم از تصور اينكه بفهمد فكرم كجا بود لرزيد.....
-من حتي با اميرسام فكر هم نميتوانستم بكنم ...جالب نبود؟.....
با اعلام گرسنگي بحث را عوض كردم ....
-گفتي شام بريم كجا؟؟؟
چپكي نگاهم كرد .....
-خودتي كوچولو .....مكثي كرد و ادامه داد....
-هر جا تو بگي من گفتم بريم نايب نظرت
چيه؟؟؟
شانه اي بالا انداختم ...
-بريم
تكيه به صندلي دادم از سيري زياد نفسي كشيدم.....
-آخيش سير شدم دستت درد نكنه.....
با لبخند نگاهم كرد.....
-خدارو شكر شكموووو
اخمي كردم :شكمو ؟
اشاره كرد به خودش ....نه پس من الان يه پرس شيشليك خوردم
چشم غره اي رفتم .....
نگاهم كرد از نگاه هاي بي معنيش......
-بريم خونه؟
موبايلش زنگ خورد .....
سايلنتش كرد.....
ومن حس زنانه ام تحريك شده بود....
ايرويي بالا انداختم .....
بردار خب.....
خيره نگاهم كرد ......
خودت ميخواي ...باشه.....
همانجا نشست تكان هم نخورد.....
-الو سلام عزيزم....
نه خوش بگذره بهت مراقب باش خداحافظ....
تكيه داد به صندليش و من حرصي شده بودم چرايش را .........نميدانم
تيز نگاهش كردم.....
-سلام ميرسوندي......
سمتم خم شد.....
-سلامت باشي....
بلند شدم...ناگهاني .....
-بريم ديگه
كيف و موبايلش را برداشت
پول ميز را حساب كرد......
داخل ماشين كه نشستيم سكوت و حرص داشت خفم ميكرد ....اگر چيزي نميگفتم خفه ميشدم........
-امير من ميخوام برم دانشگاه ....
ابرويش را بالا انداخت و نيم نگاهي بهم كردو دوباره خيره شد به رو به رو:باشه كاراي انتقاليتو انجام ميدم زودتر.....
-نه چرا ؟اونجوري طول ميكشه ....ميرم دانشگاه خودم....
اخمش درهم رفت دوباره......
-حوا من و كفري نكن....
با حرص گفتم...
-كفري براي چي عزيزم الكي عصبي ميشي ....
چطور زن فرنگيتون هر جا دلش بخواد ميره ماشالله بيشتر از تاپم كه عارش مياد بپوشه اونوقت من بايد لا پتو باشم و تو خونه زنداني غيرتي شدن و زور گفتنت مال منه.....
-حوا.....حواااااااااااا بس كن دوباره شروع نكن تو به زندگي اون چيكارداري آخه......
-من كاري به زندگي اون ندارم اصلا تو چرا نميري به زندگيت برسي مگه تو زن نداري الكي فقط چسبيدي به من.....
روي فرمان كوبيد........
-حوا به قرآن كار دستت ميدما .......منو دوباره رواني نكن......
روم رو به پنجره كردم و بغض كردم باران گرفته بود و من با باران ميباريدم
و آهنگ باران ميبارد اميد كمك ميكرد تا چشمانم طوفاني تر شود قلبم هم....
گرید به حالم کوه و در و دشت از این جدایی
می نالد از غم این دل دمادم فردا کجایی
سفر بخیر سفر بخیر مسافر من
گریه نکن گریه نکن به خاطر من
باران می بارد امشب دلم غم دارد امشب
آرام جان خسته ره می سپارد امشب
در نگاهت مانده چشمم شاید از فکر سفر برگردی امشب
از تو دارم یادگاری سردی این *ب*و*س*ه را پیوسته بر لب
قطره قطره اشک چشمم می چکد با نم نم باران به دامن
بسته ای بار سفر را با تو ای عاشق ترین بد کرده ام من
رنگ چشمت رنگ دریا سینه ی من دشت غم ها
یادم آید زیر باران با تو بودم با تو تنها
زیر باران با تو
بودم زیر باران با تو تنها
باران می بارد امشب دلم غم دارد امشب
آرام جان خسته ره می سپارد امشب
این کلام آخرینت برده میل زندگی را از سر من
گفته ای شاید بیایی از سفر اما نمیشه باور من
رفتنت را کرده باور التماسم را ببین در این نگاهم
زیر باران گریه کردم بلکه باران شوید از قلبم *گ*ن*ا*ه*م
این کلام آخرینت برده میل زندگی را از سر من
گفته ای شاید بیایی از سفر اما نمیشه باور من
کی رود از خاطر من آخرین *ب*و*س*ه شبی در زیر باران
رفتی آخر لحظه ها را ..
به خانه رسيديم و داخل پاركينك پارك كرد.....
بدون اينكه منتظرش باشم به سمت آسانسور رفتم .....داخل شدم درآسانسور كه بسته ميشد دستش را با خشونت لاي آسانسور گذاشت و داخل شد ....
دستش را دور كمر انداخت و طرف خود كشيد.....
-منو سگ سگي نكن حوا ....
سرم را بالا گرفتم و به چشمانش خيره شدم.....به شانه اش هم نميرسيدم.....
پشت گردنم را گرفت و به خودش نزديك كرد.....
آسانسور ايستاد و رهايم كرد به سمت خانه رفت....
خشكم زده بود ....ايستاده بودم بهت زده ....
چه احمقانه فكر كردم منهم ميتوانم زندگي عادي داشته باشم .......
من زن دوم بودم ......زن دوم.....
خسته تنم را به سمت خانه كشاندم و مستقيم به اتاقم رفتم مهم هم نبود كه امير سام كجا بود دلم لجبازي ميخواست.....
در اتاق را باز كردم.....و با امير سامي رو به رو شدم كه با نيم تنه ي ل*خ*ت روي تختم دراز كشيده و با موبايلش ور ميرود........
متعجب شدم....
ابرو بالا انداختم و انگشت اشارم رو به سمتش گرفتم.....
-ميشه بدونم اينجا چيكار ميكني....
موبايلش را بالا گرفت.....
-اس ام اس ميدم و زد كنارش بيا اينجا عكسامو باهم ببينيم....
نگاه چپكي نثارش كردم و به سمت كمد رفتم....
و چادر و مانتو وشالم را آويزان كردم ......
رفتم بالا سرش....
مردك تعادل نداشت انگار نه انگار تا الان داشت من و ميخورد.....
با غيض گفتم :پاشو برو ميخوام بخوابم....
نگاهم كرد ....
-اين به جاي تشكرته ؟؟؟
به *ب*و*س*ي بغلي لب......
با حرص حرفش رو قطع كردم .....
-پاشو برو بيرون اميرسام ....
نيم خيز شد و دستم را كشيد .....
-بيا بگير بخواب اينجا تخت منم هست ميخوام بغل زنم بخوابم.....
روي تخت نشسته بودم به اجبارش....
عهه نه بابا سرديت نكنه ....منو بگو گفتم حداقل تو اين يه چيز صبر داري و زور زوركي وارد عمل نميشي......سري تكان دادم برايش....
-منو باش فكر كردم آدمي و وجدان دار...،.
دستش را گذاشت تخت سينم و من را انداخت روي بالشت و لبانش را روي لبانم گذاشت بي آنكه ب*ب*و*س*د ......
به لبم فشاري آورد و جدا شد اما نزديك نزديك جوري كه اگر حرف ميزد لبش به لبم ميخورد.....
با خشم خيره بهم شد......
اگه چشمم دنبال
اين چيزا بودم همون اول كارتو ساخته بودم بچه ......
انقد تو دست و بالم بودن كه دنبال تو له له نزنم بگير بخواب تا كار دستت ندادم.....
از جايش تكان نخورد .....
به چشمانش خيره شدم....
-عهههه پس دوتا كافي نيست اين و اونم بهت سرويس ميدن كه انقدر به قول خودت سيري كه به تازه عروس يه ماهت نگاهم نميكني.....
لبم را گاز گرفتم ....دوباره نسنجيده حرف زدم....
پشيمان از حرفم نگاهم را گرفتم ....
بدجنس تكان هم نميخورد از جايش ......
كوبش قلبم را حس ميكردم....
-عهههههه پس دات ميخواد توام چرا زودتر نگفتي عشقم خودم برات يه فكري ميكردم ......
هه ....منو بگو گفتم بهش فرصت بدم كه بتونه بپذيره ......
به سمت گردنم خم شد و *ب*و*س*ه اش داغ كرد پوستم را......
نه نبايد الان اين اتفاق ميفتاد.....
پسش زدم و تقلا كردم.....
-ولم كن رواني.....
چشمان خونبارش را به نگاه رميده ام دوخت.....
-اجباري نيست عزيزم ....گفتم دلت ميخواد روتو زمين نندازم....
از رويم بلند شد و روي بالش كناري دراز كشيد و چشمانش را بست .....
تن كوفته ام را از روي تخت بلند كردم و به سمت در رفتم.....
صدايش ميخكوبم كرد....
نيم خيز شده بود...
-كجا؟
- خوشم نمياد اينجا بخوابم ميرم تو حال.....
-شما امشب همينجا كنار شوهرت ميخوابي نه فقط امشب همه ي شباي آينده ام همينطور .....
دوباره دراز كشيد و چشمانش را بست....
-هرچي ولت ميكنم و بها ميدم بدترميكني.....
چشمان را بازكردم و خميازه اي كشيدم.....
تكاني خوردم حلقه ي دستش را دور كمر تنگ تر شد....
-بگير بخواب انقد وول نخور...
تازه زمان و مكانم را پيدا كردم .... من كنار شوهرم خوابيده بودم ....من ....حوا....كنار مردي شب را به صبح رسانده بودم كه عاشقش نبودم ....دوستش هم نداشتم اما...
-به چي فكر ميكني انقدر عميق .....
به چشمانش نگاه كردم.....
-به اينكه چجوري اينهمه منو ميشناسي تو مگه 84سال آمريكا نبودي....همانطور كه در آغوشش بودم موهايم را كنارزد......
-صبح بخير
متعجب نگاهم را دوختم....
-صبح بخير....
-شايد به روزي فهميدي......
-چيو ؟
-هرچي كه بخواي بدوني رو.....
حلقه ي دستش را باز كردم و بلند شدم....
-ديره پاشو برو شركت....
-باشه تو برو منم ميام.....
صبحانه را حاضر كردم و امير سام با حوله روي گردنش سر ميز نشست .....
چايش را جلويش گذاشتم و رو به رويش نشستم .....
-كي ميتونم برم دانشگاه بالاخره .....
نگاهم كرد.....
- زودتر كاراي انتقاليتو انجام ميدم....
كلافه فنجان چاي را زمين گذاشتم....
-امير من ميخوام برم دانشگاه خودم ....
انقدر تحت فشارم ميزاري داري خفم ميكني ....
چايش را نوشيد و دستانش را روي ميز گذاشت و نگاهم كرد.....
-الان چيكار كنم ميگي؟
-هيچي بزار برم دانشگاه خودم ميدوني
چقدر انتقالي گرفتن سخته.....
از جايش بلند شد .....
-الان ميخواي بري دانشگاه خودت ؟
دوستان عزیزم رمان های آنلاین وجذاب میزارم ما روهمراهی کنید.😍
282 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد