رمان های جذاب

282 عضو

#پارت_3_سیب

1400/01/06 11:29

نگاهش كردم واي امير سام ساعت از يازده گذشته زشته به خدا تو بخواب من ميرم پايين...
با همان چشمان بسته بدون اينكه در حالتش تغييري ايجاد كند دستش را روي تنم فشار داد و مجبورم كرد دراز بكشم....
-هيچ كس به تا ديروقت خوابيدن ما فكرم نميكنه مگه اومديم پادگان!!!! ....
اومديم مسافرت تفريح كنيم....
لاي يك چشمش را باز كرد ....
بدجنسي از نگاهش ميباريد .....
-اونم چه تفريحي.....
چپكي نگاهش كرد و پشتم را كردم و چشمانم را بستم ....
لاله ي گوشم را *ب*و*س*يد....
-نچ ديگه خواب از سرم پريد ....
با لحن كودكانه اي گفتم....
-برو ميخوام بخوابم آقا بزرگ ....
به سمتش برم گرداند ....
چشمانش كه حالا باز شده بودند ميخنديد...
-شما هميشه پيش آقابزرگت اين وضعي ميخوابي؟؟؟
با يادآوري سرو وضعم آب شدم از خجالت ...سرخ شدم ...
پتو را تا زير گردنم بالا كشيدم .....
پشتم را كردم......
خجالت بكش امير سام...
دستش را دور كمرم حلقه كرد و انگشت اشاره اش نوازشگونه سر شانه ام را لمس كرد ......
*ب*و*س*ه اي بر روي شانه ام زد....
و با لحن خاصي گفت...
-همه چيزت مال منه ...
آدم از ديدن چيزي كه مال خودشه كه خجالت نميكشه عزيزم ...
قلبم تپيد از حرفش ....
بلند شد و به سمت حمام رفت ...
منهم لباس خواب ياسي رنگم را كه حالا كنار تخت افتاده بود را به تن كردم و روي تخت را صاف كردم.....
از حمام بيرون آمد با همان حوله ي دور كمرش....
حتي روي نگاه كردنش راهم نداشتم...
سريع داخل حمام رفتم و از پشت در صدايش آمد...
-عزيزم ميومدي باهم ميرفتيم حموم ....
و بلند خنديد و فكر كردم امروز چقدر بدجنس شده بود مردي كه از ديروز تنها مال من بود.....

از حمام كه بيرون آمدم روبه روي اينه ايستاده بود و موهاي پرپشتش را شانه ميزد ...
منهم شوميز ليمويي رتگم را با شلوار فاق بلند سفيدم با همان صندل هاي ديشبي ست كردم .....
روي صندلي جلوي ميز توالت نشستم و موهايم را خشك كردم ...
نگاهي از آينه به او كردم كه تخت نشسته بود و با لب تابش ور ميرفت....
خط چشم باريكي كشيدم و ريمل و رژ گونه ي هميشگي را زدم رژلب كالباسي هم راضيم كرد ...
موهايم را محكم بالا كشيدم و مثل هميشه دم اسبي بستم...
بلند شدم كه دستانش دور كمرم حلقه شد ....
از اينه خيره اش شدم....
به نگاهش كه هرازگاهي بي معني ميشد مثل حالا...
روي شانه ام را *ب*و*س*يد.....
-دوس داري امروز بريم جلفا خريد...؟؟؟
لبخندي زدم و سرم را تكان دادم ....
-اوهوم....
باهم از در بيرون رفتيم ....
و من چقدر منتظر دوستت دارم از زبانش بود....
عمو جان و خاله مريم داخل پذيرايي نشسته بودند و گپ ميزدند....
و من چه خوابهايي برايشان ديده بودم از فكرهايم لبخندي زدم ناخودآگاه.....
كه دستم

1400/01/06 11:32

را فشرد و آرام كنار گوشم گفت....
-تو مغز كوچولوت چي داره ميگذره ....
به سمتش برگشتم و ابرو هايم را بالا پايين كردم....
-ديگه ديگه....
و رو به خاله و عموجان كه انقدر غرق صحبت بودند كه متوجه حضور ما نشده بودند سلام كرديم....
خاله و عمو با لبخند جوابمان را دادند....
راستي خاله مادرجون و بابايي كوشن....
عمو جواب داد...
-تو باغ قدم ميزنن ....
خاله ادامه ي حرف عمو را گرفت....
اون دوتا ورپريده هم رفتن جلفا ميبيني خونه چه ساكته ....
خنديديمو با اجازه اي گفتيم و براي صبحانه به سمت آشپزخانه را افتاديم...
مهري جون سلاممان دادو چاي گرمش عجيب به من چسبيد ...
بعد از صبحانه رفتم تا لباسم را عوض كنم ....
مانتوي مشكي با روسري ساتن را روي همان شلوار سفيد رنگم پوشيدم و از در بيرون رفتم...

دستم را دستان امير سام كه منتظر من داخل سالن ايستاده بود گذاشتم كه امير سام رو به پدرش گفت....
-پدر با اجازه ماهم ميريم جلفا خريد ...
عمو سري تكان داد و خاله رو به من گفت ...
خدا به همراهتون خاله جون فك كنم همونجا محمد و مونا هم ببينيد...
-ايشالله خاله جون با اجازتون .....
داخل ماشين نشستيم و امير سام هم كنارم بود راه تا جلفا نسباتا زياد بود .....
كلافه روي صندلي جابه جا شدم و سرم را به صندلي تكيه دادم....
معترض نگاهم كرد....
-اي بابا خانوم دوباره خوابش و براي ما آورده .....
به سمتش برگشتم ....
-خب چيكار كنم خوابم ميگيره تو ماشين...
نگاهش ميخنديد و لپم را كشيد ....
و من دوباره تكيه ام را به صندلي دادم وچشمانم گرم شد....
با احساس سنگيني نگاهش چشمانم را با رخوت باز كردم ....
تصوير صورتش ميان چشمان نيمه بازم جان گرفت....

لبخندي زدم از و كش و قوسي به بدنم دادم....
با لحن مهرباني گفت....
-پياده شو رسيدم ....
به اطراف نگاه كردم......
-عههه رسيديم....؟؟؟؟
خنديد ....
_بله خانم نيم ساعته...
وقتي ميخنديد زيباتر ميشد نه؟

چشمانش را باز و بسته كرد....
-بريم پايين...
هميشه زندگي تو اين بازار جريان داشت و اين به من حس خوب ميداد...
دامن كوتاه و جين صورتي رنگي به همراه شوميزش چشمم را گرفته بود....
-امير اونو ببين....
دستم راگرفت و سمت مغازه رفتيم .....
-قشنگه ولي كجا ميخواي بپوشيش ؟ خيلي ل*خ*ت*ي*ه....
-تو مهموني زنونه كه ميتونم بپوشم .....
سمتم خم شد و ابرويش را بالا داد....
-كي گفته؟
با ناز رويم را برگرداندم و دامن رو جلويم گرفتم ....
بدون اينكه پروش كنم سايزم را خريديم و از مغازه بيرون آمديم....
-اينو فقط واسه خودم بپوشش براي تنهاييامون خريدم....
و من از قلبم كوبيد و گونه هايم رنگ گرفت دوباره......
از رو به رو محمد و مونا را ديديم كه در حال بستني خوردن بودند و

1400/01/06 11:32

به مغازه ها خيره شده بودند.....

ارام سمت محمد رفتم و كنارش كه رسيدم نيشگون ريزي از بازويش گرفتم كه سه متر از جا پريد....
چشمانش گشاد شده بود از ترس اما زود به خودش آمد و دست مونا را گرفت .....
-بيا بريم عيال دوباره اين مزاحم عين جن بوداده جلوي ما ظاهر شد.....
چشم غره اي برايم رفت و ادامه داد...
بيا بريم خانوم اين و ولش كن.....
با خنده رو كردم....
-برو بچه پرو از خداتم باشه با يه پري زيبا همراه بشي....
-اوق..... پري زيبا كي ميره اين همه راهو برو عمو جون واسه اون شوهر بدبختت ازاين اداها بيا....
شكلكي برايش دراوردم...
از بچگي همين بودم كم كه مياوردم شكلك در مياوردم يا به قول محمد بوق ميزدم....
اميرسام كنارم آمد و آرام كنار گوشم گفت...
-وسط بازاريم زشته بياين بريم ....
همگي باهم همراه شديم.....
من يك كيف و كفش ست ،دوتا شلوار و مانتو و شال هاي ستش و چند دست لباس ضروري خريدم مونا هم كمي لوازم آرايش خريد و ادكلن ....
و طبق معمول آقايان فقط حساب كردند....
خريد ها را داخل ماشين گذاشتيم وداخل نشستيم ....
محمد كنار ماشينمان آمد و سرش را از پنجره بيرون آورد....
-با يه نهار توپ مهمون داش ممد چطوريد....
امير سام خنديدوگفت ...
-برو پشتت داريم ميايم...
به سمت رستوران مشهوري داخل تبريز راند و ماهم دنبالش رفتيم....
داخل رستوران كه رفتيم با بوي مطبوع غذا اشتهام باز شد ....
با شوق پشت يكي از ميزها نشستيم و اميرسام هم كنارم....
همگي شيشليك سفارش داديم و با خنده شوخي كنارهم نهار خورديم ..،.
چقدر ميان خوب ها بودن خوب بود و چه لحظه هايي بدون دغدغه و آرامش گذرانديم .....
اگر آينده را ميدانستم زمان را در همان لحظه نگه ميداشتم ....
آري من .... حوا ايرانمهر زمان را نگه ميداشتم تا آينده نيايد.....

از شدت سيري تكيه به صندلي پشتم دادم و نفس عميقي كشيدم.....
-آخيش خدا خيرت بده محمد گشنم بودا....
-نوش جونت .....
لبخندي زدم و دستم را روي دست اميرسام كه كنار دستم بود گذاشتم .....
-ممنون
دستم را فشرد بي هيچ حرفي ....
همگي به سمت خانه رفتيم ....
وارد عمارت كه شديم از هيچكس خبري نبود حتي مهري جون....
محمد كه واقعا خسته شده بو و مونا هم دائم خميازه ميكشيدو هردو به سمت اتاقشون رفتن.....
كه صدايم متوقفشان كرد....
-وا عمو اينا كجان!!!!
محمد همونجور بي حوصله گفت...
-چه ميدونم حتما رفتن ددر عين ما ...
خنديدم....
-برو برو بخواب تا منو نخوردي
بي حرف جفتشان به اتاق رفتند ....
ماهم....
خودم را باهمان لباس هاي روي تخت پرت كردم .....
اخيش چه خوب بود....
نيم نگاهي بهم انداخت ....
لبخندش يه وري بود و كتش را به جالباسي آويزان كرد ....
زياد از حد مرتب بود...
به طرفم

1400/01/06 11:32

آمدو دستم را كشيد....
بلند شو لباستو عوض كن ...
كلافه نگاهش كردم و پتو را ا زير پايم كشيدم رويم انداختم ....
-ولم كم اميرسام توروخدابابابزرگ نشو.....
بالا سرم آمد .....
نگاهش عاقل اندر سفيه بود شديدا....
-ميدوني اين لباسا به كجاهاماليده شده باهاش مياي رو تختمون؟؟؟
مخم سوت كشيد....
چشم درشت كردم....
-تو وسواسي هستي؟؟؟
چپكي نگاهم كرد....
-نخير فقط شما با اين لباس هزارجا رفتي كثيفه بلند شو عوض كن ....
بيخيال پشتم را كردم ....
-نميخوام ....
-نميخواي؟؟؟
صورتم را به سمتش برگرنداندم و ابروهايم را بالا انداختم....
-نوچ ميخوام بخوابم .....

به سمتم خم شد و به زور برم گرداند.....
تقلا كردم....
چيكار ميكني ديوونه...
دكمه هاي مانتوم را باز ميكرد و روسري سفيدرنگم را هم درآورد...
مات نگاهش كردم....
دستش را پشتم گذاشت و مجبورم كرد بنشينم ....
مانتو را از تنم دراورد و روسري را تا كرد و رويش گذاشت...
شيطان نگاهم كرد....
-درمياري يا دربيارم.....
-دهانم باز مانده بود از بي حياييش......
-تو .....تو خجالت نميكشي....
روبرويم نشست و دستش را به سمت دكمه ي شلوارم برد...
-مثل اينكه نميخواي در بياري.... خيلي خب....
دستپاچه روي دستش زدم و اخم كردم....
-بچه پروو برو اونور......
بلند شدم .....
از پشت درآغوشم گرفت....
در گوشم هرم نفسهايش قلقكم ميداد..،
-هميشه به حرفم گوش كن حوا ...، هميشه....
كنارش زدم و خنديدم...
برو اونور بابا بزرگ....
خنديد و به سمت حمام رفت منهم لباسم را با بلوز شلوار راحتي صورتي رنگم عوض كردم ....
صورتم را با شير پاك كن تميز كردم و روي تخت ولو شدم...
چشمانم گرم ميشد كه صداي در حمام هشيارم كرد .....
پلك هايم را روي هم فشار دادم...
لباسش را پوشيد و من زير چشمي نگاهش ميكردم....
اين روزها حواي بازيگوش پيدايش شده بود ....
مثل اينكه زندگي دل به دلم داده بود....
دلم برايش ضعف رفت...
به خودم تشر زدم....
-همينت مونده بود فقط ...
بيخيال وجدانم نگاهش كردم...
به سمتم آمد....
كنارم روي تختمان كه دوباره مشترك شده بود دراز كشيد....
درآغوشم كشيد....
-تو كه ميخواي ديد بزني حالا چرا زير چشمي ... راحت باش.....
و مردانه خنديدن هايش تا ناكجا آباد قلبم ميرفت..
كمي خجالت كشيدم ازفهميدنش ... فقط كمي....

در آغوشش جا به جا شدم و خودم را به خوابي كه برايم فقط آرامش بود سپردم ....
آرامشي كه بعدها تنها آرزويم شد....
با تكان خوردن تخت چشمانم را باز كردم ...
اميرسام كه لبه ي تخت نشسته بود و چشمان پف آلودش خبر از تازه بيدار شدنش ميداد....
به سمتم برگشت....
-عهههه بيدار شدي....
خودم را به تخت فشار دادم و خميازه اي كشيدم ....
-اوهوم ....
-پاشو نه شبه زشته ....
با رخوت

1400/01/06 11:32

بلند شدم و ست ورزشي ليمويي رنگم را به تن كشيدم....
موهايم را دستي كشيدم و كليپس زدم ، دمپايي راحتي را پايم كردم ....
و همراهش شدم ....
اميرسام هم تي شرت و شلوار گرم كنش را عوض نكرد....
از پله ها پايين رفتيم ...
سر و صداي مونا مي آمد وارد پذيرايي شديم كه محمد ناگهاني بلند شد....
-به به بزن كف قشنگرو به افتخار ماه داماد عزيزمون كه زحمت كشيدن اين ورپريده رو يه دوساعتي تو اتاق نگه داشتن تا ماهم يه نفس راحت بكشيم....
لنگه دمپاييم را به سمتش پرت كردم و اميرسام هم كه ميخنديد...
دمپايي نازنين هم صاف افتاد روي ژورنال لباس عروسي كه مونا مشغولش بود....
مونا خنديد و لنگه دمپايي را پرت كرد طرفم ....
دوباره به كارش مشغول شدم....
-سلام بچه ها ساعت خواب...
امير سام جوابش را داد و من چشم غره اي براي محمد رفتم ....
فدات مونا جونم چي ميبيني...؟؟؟
به سمتش رفتم و به ژورنال نگاه كردم...
كلافه دستي به موهايش كشيد....
چه ميدونم والا دوماه ديگه عروسيه هنوز هيچي پيدا نكردم ....
لبخندي زدم ...
-پيدا ميشه سخت نگير ....
مهري جون با سلامي از در وارد شد و چاي كيك يزدي را روي ميز گذاشت ....
امير سام رو به مهري كرد....
-مهر خانوم پدر و خاله اينا كجان تو ميدوني ....
مهري خانو سرش را پايين انداخت ...
من نميفهميدم چرا از امير سام انقدر حساب ميبرد...
به خودم تشر زدم ...
حالا نه اينكه خودت حساب نميبري...
صداي مهري اجازه پيشروي را از وجدانم گرفت...
-والا آقا بعداظهري با مهموناشون رفتن كلبه يه كم اسب سواري كنن ....
بايد پيداشون بشه هرجاهستن ديگه...
مهري كه حرفش را تمام كرد...
در عمارت هم باز شد...
عمو و خاله جون به همراه پدر جون و ماماني وارد شدند ...

بلند شدم و به همه سلام كردم.....
موناو محمد و امير سام هم بعد من....
خنديدم و رو به عمو كردم ....
-هميشه به گردش عمو ...
خوش گذشت؟؟؟؟
مادر جون جوابم را داد....
عالي بود حوا ايشالله يه روز با اقا امير بريد ....
عمو هم كه از سرتاپايش خستگي ميباريد لبخندي زد و روي مبلش نشست ...
چهره ي بقيه هم حسابي خسته بود....
كنار هم نشستيم و باهم گپ زديم ...
ساعتي بعد با صداي مهري كه به شام دعوتمان ميكرد از جا بلند شديم و به سمت ميز رفتيم...
با ديدن فسنجون دستانم را بهم كوبيدم ......
اومممم.... چه كردي مهري جون من عاشق فسنجونم ....
مهري كه برايم سوپ ميكشيد لبخندي زد....
-نوش جونت باشه دخترم....
محمد خنده اي كرد....
-والا تو چي دوس نداري ما هر چي داديم تو همشو بلعيدي گفتي من عاشقشم نميدونم اين همرو كجا ميبري.....
مونا هم خنديد ....
-راست ميگه به خدا حوا ماشالله دهن داري ....
چپكي نگاهش كردم و قاشق سوپ خوريم را داخل كاسه

1400/01/06 11:32

بردم....،
خاله اخمي كرد ....
-چيكارش داريد بچمو نشستيد لقمه هاشو ميشماريد.....
محمد خنديد....
-والا اين لقمه هاش از شمارش خارج شده ...
تيز نگاهش كردم..
-نمكدون ....
مادر جون و بابايي و عمو كه از ديدن بحث ما لبخند كنج لبشان جا خوش كرده بود مونا هم ميخنديد و امير سام فقط غذا ميخورد....
بي هيچ تغييري در حالت صورتش....
با ديدنش لبخندي زدم و مشغوا غذايم شدم ....
بعد از شام بزرگتر ها با خستگي اي كه از چهر شان ميباريد شب بخير گفتند....
ماهم كه خوابمان نمي آمد ....
همه كلافه نشسته بوديم و بي حوصله به در ديوار زل زده بوديم كه مونا با هيجان گفت ...
-فهميدم چيكار كنيم...
و رفت بالا و با سي دس اي كه دستش بود برگشت ....
محمد با ديدن سي دي نيشش شل شد ...
آخ قربون همسر بدرد بخورم...
زبانم را بيرون آوردم ...
-اوق

مونا چپكي نگاهم كرد ....
-ذقنبوت...
خنديدم خيلي خب حالا چي آوردي ..؟؟؟؟
فيلم را بالا گرفت يه چيز آوردم تا صبح از ترس سكته كنيد آخرشه جديده و باحال ....
امير سام هم كه چيزي نميگفت و مشغول لب تابش بود...
محمد داخل آشپزخانه رفت و با سيني چيپس و پفك و تخمه لواشك برگشت ....
منهم چهارتا بالشت كنارهم رو به روي تلويزيون گذاشتم چراغ ها هم كه خاموش كرديم دست امير سام را گرفتم ....
-بيا اينجا ديگه ....
كنارم نشست و كنار دست ديگرش محمد روي بالشت دراز كشيد...
مونا با هيجان فيلم را پلي كرد...
هنوز فيلم شروع نشده مونا تند تند پفك ميخورد....
خنديدم ...
-مونا امروز تمرين فردا مسابقستا آروم تر بابا....
مونا تا دهان باز كرد فيلم شروع شد ...
بي حرف همه خيره به تلوزيون شديم....
اواسط فيلم بوديم مونا كه به بهانه ي ترس بغل محمد مچاله شده بود و استرسي چيپس ميخورد ....
محمد هم همه ي حواسش به فيلم بود تخمه ميشكست ...
اميرسام هم خيره به تلوزيون شده بود....
و من هم با اينكه تا مرز سكته رفته بودم به اميرسام نزديك شدم ....
به نظرم لوس بازي مي آمد كه مثل بچه هاي ننر كه وقتي ميترسند به پدرشان ميچسبند نزديكش شوم.....
محو فيلم بودم كه صداي جيغ زني كه ميخواسنتد سلاخيش كنند سكوت فيلم را شكست ....
از جا پريدم ....
به سمتم برگشت و بي حرف درآغوشم كشيد....
و در گوشم آرام گفت....
-اداي درنيار كوچولو ميدونم ترسيدي چشمانم را بستم و در آغوشش گم شدم ....
فيلم كه هيچ اين لحظه از مرگ هم نميترسيدم ....
بوي عطر گرم تلخش حواسم را از فيلم پرت ميكرد ....
روي سرم را *ب*و*س*يد...
آرام گفت....
-شيطوني نكن .... نزار وسط فيلم ببرمت تو اتاق....
ريز خنديدم و به فيلم خيره شدم....

فيلم كه تمام شد مونا دستگاه رو خاموش كرد....
-ميگم عجب فيلم توپي بودا حرف نداشت....
چپكي نگاهش كردم و

1400/01/06 11:32

با سراشاره اي به محمد كردم ....
-توام كه شجاع .....
محمد مونا را درآغوشش كشيد....
-پس چي؟؟؟خانومم شجاعه.....
چشم غره اي رفتم .....
-اوق ....
پاشو امير سام پاشو بريم بخوابيم تا اين دوتا حال منو با اين لوي بازياشون بهم نزدن....
امير سام مردانه ميخنديد از جا بلند شد.....
-شب بخير بچه ها....
محمد هم صداي زنانه اي درآورد....
-شب بخير عشقوليا مواچ موآچ....
از قيافه ي محمد با اون لباي غنچه شده اش خندم گرفته بود....
امير سام مسخنديد و دستش را پشتم گذاشت بريم عزيزم .....
شب همگي بخير....
باخنده شب بخير گفتم و به سمت اتاق رفتيم .....
روي تخت دراز كشيدم و اوهم كنارم....
به سقف خيره شدم .....
امير من خوابم نمياد....
به سمتش برگشتم و دستم را روي شكمش گذاشتم...
-امير سام با تواما...
نگاهم كرد ....
-ميگي چيكار كنيم....
-اوممممم بريم شب گردي .....؟؟؟؟
گونه ام را *ب*و*س*يد....
لباس بپوش.....
با ذوق بلند شدم و روي شلوار ورزشي ام مانتو عبايي سفيدي پوشيدم شال سفيدم هم روي سرم انداختم ....
كيف و سوييچ و موبايلش را بوداشته بود منتظر به من خيره شده بود.....
به سمن باغ رفتيم و من فكر كردم شب هاي اينجا چقدر ترسناك است....
سوار ماشين شديم ....
نگاهم كرد .....
-خوب خانم كجا بريم؟؟
-حالا را بيفت تا ببينيم.....

لبخندي زد و دنده را جا به جا كرد ....
همينجور بي هدف خيابان هارا ميگشتيم ....
بي اينكه به هم چيزي بگوييم ....
به ساعت نگاه كردم ....
ساعت دو بود و ما نيم ساعت بود روزه ي سكوت گرفته بوديم.....
نگاهش كردم ....
-امير سام حوصلم سررفت يه چيزي بگو ديگه ....
هميشه همينجور بود ساكت ....اخمووو....
مرحمت ميكرد اگر ميخنديد....
بدون اينكه نگاهم كند گفت....
-پس فردا برميگرديم...
دلم گرفت از حكم دادنش....
اي كاش از منهم نظر ميخواست...
ناخوداگاه اخم درهم كردم....
-من ميمونم با محمد اينا ميام....
اخمي كرد...
-لازم نكرده ...باهم برميگرديم خونه...
لجبازيم گل كرده بود ....
-نميخوام بيام مگه زوره....
ميخوام بمونم دلم باز شه....
نميخواستم بمانم اما امان از حواي يكدنده ي مقابل امير سام ...
پشت چراغ محكم زد رو ترمز و به سمتم خم شد....
فاصله اش با صورتم يك سانت هم نبود...
-آره زوره.... دلتم باز شده به اندازه كافي با من مياي سر خونه زندگيت...
نگاهي به چهارراه كردم ...
ناخودآگاه ياد دخترك گل فروش افتادم ...سر همين چهارراه گلهايش را به من فروخت....
چراغ كه سبز شد بي حرف راه افتاد و من هم روزه ي سكوت گرفتم كه چيزي كنار خيابان توجهم را جلب كرد ...
چيزي شبيه دختري كه مچاله شده و خوابيده...

هول زده دستم را جلوي شيشه گرفتم ....
-اميرسام بزن بغل ....بزن بغل....
با تعجب به سمتم برگشت و

1400/01/06 11:32

راهنما زد...
-چي شده ؟؟؟؟
تا ايستاد بي حرف پياده شدم و به عقب دويدم...
به سمت جسم بي جاني كه از اينجا شال سفيد رنگش معلوم بود.....
بالاي سرش رسيدم ...
به صورت استخواني و سفيد دخترك معصوم زل زدم ...
او همان دخترم گل فروش بود همان كه به من عشق هديه داد با نگاهش....
كنارش زانو زدم و دستم را در دستش گرفتم...
سرد سرد بود ...
و من منزجر از بوي تعفن مرگ ....
كامل كنارش نشستم و سرش را ميان آغوشم گرفتم ....
چشمانش را به سختي باز كرد ....
مثل ماهي كه از اب بيرون افتاده لب ميزد....
-ك......ك....ك...ممممم...مك
صداي قدك هاي امير سام دلم را گرم كرد ....
نگاهش كردم ....
با ديدن دخترك چشمانش سرخ شده بود...
سرش را پايين انداخت...
-بپوشونش بزارمش تو ماشين بريم بيمارستان ....
با حرف امير سام نگاهم به پاهاي دخترك كشيده شد....
خون در رگهايم منجمد شد....
خداي من چه ميديم ...
دخترك بي شلوار غرق در خون بود ....
انقدر حواسم به صورتش بود كه نگاهي نكرده بودم....
بغضم را فرو دادم و به اطراف نگاهي انداختم....
چند متر آنطرف تر دامن كهنه و پاره پاره اي افتاده بود كه بي شك مال خودش بود....
به سختي دامن را پايش كردم ....
اميرسام دخترك كه به زور 87سالش ميشد را در آغوش گرفت و روي صندلي ماشين خواباند ...
كنارش نشستم و و سرش را در آغوش گرفتم ....
بغض خفه ام ميكرد ....
اما چه كنم كه دخترك چشمش به من بود گريه كنم نابود ميشود ....
اي كاش بلايي سرش نيامده باشد ... اي كاش دخترك زنده بماند روحش زنده باشد.... جسمش زنده بماند ....

به بيمارستان رسيدم ...
دخترك هم بيهوش شده بود ديگر....
اميرسام دخترك روي تخت گذاشت...
پرستار با عجله تخت دختر را به سمت اتاقي هدايت ميكرد ....
دكترها ميرفتند و پرستارها ميآمدند سرم را ميان دستهايم گرفتم ....
خسته بودم از چشم دوختن به در اتاق CPR....
اتاقي كه مردم از مرگ برميگشتن يا.....
نميخواهم فكر كنم به يا اي كه دنباله ي جمله ام بود...
ساعتي گذشته بود و دخترك كوچك هنوز داخل اتاق احيا بود ....
در اتاق باز شد و دكترروي شاسي اش چيزي مينوشت....
از اتاق كه بيرون آمد ...
خيره به من شد و نگاهي به اميرسام كرد....
همراه مريضي كه داخله كيه ؟؟
از جا پريدم....
-بفرماييد ...
نگاهي به اسمش كه روي سينه اش زده بود انداختم...
پريوش نظري متخصص زنان....
و من چرا غم ميشنيدم از صدايش....
-تشريف بياريد داخل اتاق تا توضيح بدم خدمتتون...
داخل اتاق رفتيم....
نگاهم كرد روي صحبتش با من بود....
-چه نسبتي با بيمار داريد...
انگشتانم را درهم گره زدم...
-هيچي ....
عينكش را روي ميز گذاشت نفس عميقي كشيد ....
امير سام دنباله ي حرفم را گرفت...
-راستش اين دختر رو حوالي چهارراه

1400/01/06 11:32

.... پيدا كرديم....
دكتر دستش را روي ميز گذاشت و تكيه داد...
-اين دختر حدودا يازده سالشه و طبق معاينات من....
چشمانش را بست انگار گفتنش سخت بود برايش...
-به اين دختر حدود شيش يا هفت نفر به صورت دسته جمعي تجاوز كردن.......
نفس عميقي كشيد و ادامه داد.....

خون زيادي از دست داده و احتياج به خون داره گرچه اگر زنده هم بمونه.....
وسط حرف دكتر پريدم...
-يعني امكان مرگش هست؟؟؟؟
خدا ميداند از حرف هاي دكتر چندبار مرده بودم ....
قلبم ايستاد از حرفش....
دستش را روي شقيقه اش گذاشت....
-بيشتر از 09 درصد.....
نگاهي به امير سام كردم ....
دستهايش مشت شده بود و صورتش درهم بود.....
صداي دكتر از جا پراندم....

بهتون پيشنهاد ميكنم كنارش باشيد...
نهايتا تا صبح دووم بياره.....
چشمانش را فشار داد...
-اگر وسع ماليتون ميرسه چيزي ميخواد براش بخريد...
بي حرف به سمت در رفتم....
به سمت دكتر برگشتم ....
-گفتيد خون لازم داره ... من بهش ميدم....
دكتر سري تكان داد....

1400/01/06 11:32

-گرچه ميدونم فايده اي نداره اما باشه .... گروه خونيت چيه؟
-AB
متاسفانه به خون oمنفي نياز داريم....
به امير ملتمسانه نگاه كردم....
سرش را زير انداخت...
-من گروه خونيم o مثبته....
تمام اميدم يكجا دود شد ....
خودم را به داخل اتاق كشاندم ....
خداي من چقدر معصوم بود زير ان همه دستگاه....
با چشمان زيباي آبي رنگش خيره ام شد ....
جلوتر رفتم....
به سختي ماسك اكسيژن را برداشت....
-ا.....اس....مت..... چ...چيه؟؟؟
لبخندي زدم ....
اي كاش كه اشكم نبارد....
-حوا.....
لبخند زد.....
-من..... م .... گ.... ل... ابم....
دستي روي موهايش كشيدم....
-تو خيلي قشنگي گلاب خانوم....
چهره اش درهم رفت.....
-اي كاش نبودم....
دردش از درك من خارج بود....
خنديدم پر از درد خنديدم.....
گوي هاي ابيش ميلرزيد...
-من.... د..ارم ..م....يم...يرم ...م....گه نه؟؟؟
جان دادم تا بغضم نتركد....
-اين چه حرفيه آخه به جاي اين حرفا بگو چي دوست داري بخوري؟؟؟؟
بگم برات بگيرن...دكتر ميگفت ضعيف شدي...
برق زد نگاهش....
-آ....نا....ناس خو....شم... زس.... ت.. و خ... وردي؟؟؟
خدايا ...خدايا مرگ ميخواهم از تو اينجا كودكي از من مزه ي آناناس را ميپرسيد ... از خودم متنفر شدم از
ناليدن هايم از مسخره بودن دنيايم...
به زور لبخند نشاندم روي لبم........
-منم نخوردم الان ميگم بگيره باهم بخوريم ببينيم چه مزه ايه....

پرستار داخل آمد....
داخل سرمش چيزي تزريق كرد....
رو به من گفت.....
-بيرون باشيد فعلا....
روي صندلي بيمارستان نشسته بودم ....
منتظر اميرسام تا كمپوت هاي آناناس را بياورد ...
سرم را ميان دستهام گرفتم و به اين فكر كردم كه چقدر دنيايم كوچك است....
خواسته هايم ....
.دليل بي دليل گريه هايم را ......
اما چه ميشود كه تنها آرزوي دخترك كوچك دربستر مرگ خوردن آناناس باشد .....
همان كه وقتي ميخوردم زمين مادرجون التماسم ميكرد تا بخورم .....
و من ناز ميامدم و اه ميگفتم.....
چه شد كه تنها آرزوي دخترك در كودكي هاي كوچك من خلاصه شده است ....
اشكم روي دست مشت شده ام چكيد....
سرم را بلند كردم اميرسام كيسه را جلويم گرفته بود....
كيسه ي كمپوت ها را گرفتم و سري تكان دادم ....
اوهم چيزي نگفت .... چيزي نداشت كه بگويد اما چشمهاي پرخونش خبر از درونش ميداد.....
كيسه را گرفتم و بلند شدم تا داخل بروم كه پرستار با شتاب از كنارم رد شد و داخل اتاق گلاب رفت ....
پشت سرش چند پرستارو دكتر هم داخل اتاقش دويدند....
گيج شده بودم .....
ترسيده بودم ....
ميخواستم منهم به داخل بدوم اما انگار پايم را بسته بودند .....

نميدانم چه قدر گذشت و من همان طور خيره به در اتاقي بودم كه عجيب بوي مرگ ميداد و من ميترسيدم از مرگ گلابي كه تنها آرزويش هنوز براورده نشده

1400/01/06 11:33

بود...
هنوز دل كوچكش آرام نگرفته بود....
قطره ي اشكم چكيد ....
دست اميرسام دورشانه ام پيچيد....
حتي آغوش اوهم آرامم نميكرد ...
من ميخواستم گلاب زنده بماند ....
ميخواستم آرزوهاي دل كوچكش براورده شود....
واي اگر نماند چه...
اگر....
دكتر از اتاق بيرون آمد ...
بي اختيار به سمتش دويدم.....
نگران چشم دوختم به دهانش....
-متاسفم .... گفتم كاري از دستمون برنمياد .....
از دست داديمش....
روي زمين ليز خوردم و كيسه آرزوي گلاب كوچك هم روي زمين افتاد....
او به آرزويش نرسيد ... نتوانست دوام بياورد...
از دنياي سياهش خداحافظي كرد و من ديدم اشكي كه از چشم اميرسام چكيد....
خم شدو مرا از روي زمين بلند كرد....
درآغوشش فرو رفتم ...
هق زدم براي رفتن گلاب ....
كوچك براي دل كوچكش ....
براي ظلمي كه شد ... دختري كه رفت و كسي صدايش هم درنيامد....
امير سام نشاندم و ليوان آبي برايم پر كرد ....
دنبال كارهاي گلاب رفت ...

تمام تلاشمان را كرديم تامراسمش خوب برگزار شود با تمام دلمان كار هاي مراسم را انجام داديم ....
و من از هردو چشمانم خون ميباريد جاي اشك....
واي از زماني كه تن كوچكش را داخل قبر ميكردند ....
ديوانه شدم بودم از ين حق خوري به جاي او آن حيوانات رذل بايد ميخوابيدند در اين خاك.....
ميگويند خدا بنده هايش را امتحان ميكند....

تجاوز به دختري 88ساله امتحان دخترك است با متجاوز؟؟؟؟

دو ضربه به قبري كه رو به رويم بود زدم و فاتحه اي فرستادم حالا بعداز گذشت ده روز حالم كمي بهتر شده بود ....
امير سام هم براي انجام كاراي شركتش مجبور شد صبح بره و شب برگرده ....
از جا بلند شدم و خاك هاي روي لباسم راتكاندم بسته ي شكلات را باز كردم و روي قبر گلاب مظلومم گذاشتم ....
سوار ماشين شدم و به سمت عمارت رفتم ....
راستش از عمارت هم حوصله ام سررفته بود...
محمد و مونا براي كارهاي عروسيشون به تهران رفته بودند و بقيه هم دنبال آنها رفتند ....
منهم هوس خانه و زندگيم را كرده بودم ......
نزديك خانه كه شدم متوجه سرباز و ماشين پليس كه جلو در ايستادن شدم....
سرعتم را بيشتر كردم....
جلوي در كه رسيدم عموجان هم جلوي در بود و بحث ميكرد...
پياده شدم.....
اخم كردم...
-چي شده عموجان؟؟؟؟
عمو دستي به موهايش كشيد ...
-والا دنبال اميرسام و تو اومدن....
باتعجب به سمتشان برگشتم ....
مردي كه لباس هاي پاره و كهنه اي داشت و معلوم بود معتاد است توجهم را جلب كرد ....
نگاه گرفتم از مرد ژنده پوش.....
رو به سرباز پرسيدم....
-بفرماييد؟
سرباز كه معلوم بود بسيار كلافه است دستي به موهايش كشيد.....
-والا خانوم از شما و همسرتون شكايت شده...

دو ضربه به قبري كه رو به رويم بود زدم و فاتحه اي

1400/01/06 11:33

فرستادم حالا بعداز گذشت ده روز حالم كمي بهتر شده بود ....
امير سام هم براي انجام كاراي شركتش مجبور شد صبح بره و شب برگرده ....
از جا بلند شدم و خاك هاي روي لباسم راتكاندم بسته ي شكلات را باز كردم و روي قبر گلاب مظلومم گذاشتم ....
سوار ماشين شدم و به سمت عمارت رفتم ....
راستش از عمارت هم حوصله ام سررفته بود...
محمد و مونا براي كارهاي عروسيشون به تهران رفته بودند و بقيه هم دنبال آنها رفتند ....
منهم هوس خانه و زندگيم را كرده بودم ......
نزديك خانه كه شدم متوجه سرباز و ماشين پليس كه جلو در ايستادن شدم....
سرعتم را بيشتر كردم....
جلوي در كه رسيدم عموجان هم جلوي در بود و بحث ميكرد...
پياده شدم.....
اخم كردم...
-چي شده عموجان؟؟؟؟
عمو دستي به موهايش كشيد ...
-والا دنبال اميرسام و تو اومدن....
باتعجب به سمتشان برگشتم ....
مردي كه لباس هاي پاره و كهنه اي داشت و معلوم بود معتاد است توجهم را جلب كرد ....
نگاه گرفتم از مرد ژنده پوش.....
رو به سرباز پرسيدم....
-بفرماييد؟
سرباز كه معلوم بود بسيار كلافه است دستي به موهايش كشيد.....
-والا خانوم از شما و همسرتون شكايت شده...

سرهنگ نگاهي به مردك انداخت و دست هايش را در هم گره زد....
-راستش من حدس زدم و به همين خاطر اول از شما توضيح خواستم اما روال قانونيش بايد طي بشه و امشب رو بايد در خدمتتون باشيم....ولي شما ميتونين بعداز اينكه پرونده بسته شد ادعاي حيثيت كنيد .....
البته الان هم به قيد ضمانت ميتونيد تشريف ببريد....
سري تكان دادم و با اجازه اي گفتم و به عمو زنگ زدم براي آوردن وثيقه....
نگاهي به مردك بيچاره ي رو به رويم انداختم...
هنوز خواب بود و به گمانم اصلا متوجه حرف خاي من و سرهنگ نشد....
صداي عمو داخل گوشي پيچيد ...
-جانم حوا دارم ميام ..نزديكم ...رفتم از شركت وثيقه بيارم دخترم...
لبخندي زدم ...
مثل اينكه عمو بيشتر از من وارد بود تو اين مسايل ....
-پس باشه عموجان منتظرم...
گوشي را قطع كردم....
و سرجايم نشستم ....
نگاهي به به سرهنگ انداختم خيلي جوان بود شايد كمتر از 64سال داشت و بسيار هم مودب و خوشتيپ بود ....
اوهم كمي نگاهم كردو تماس گرفت تا چاي بياورند....
خنديدم...
-من چه متهم خوش شانسي هستم برام چاي هم ميارن...
لبخند زد ...
-شما متهم نيستيد به نظر من با توجه به استعلامي كه شده تمام حرف هاي شما صحت داره اما براي طي كردن مراحل قانونيش تا فردا يه ضمانت پيش ما باشه بهتره ....
البته پسرعموتون.....
نگاهي به برگه كرد...
جناب امير سام ايرانمهر هم بايد تشريف بيارن آگاهي گويا تبريز نيستن البته به محض اينكه بيان فرودگاه همكارانم براي جواب دادن به سوالات به اينجا

1400/01/06 11:33

راهنماييش ميكنند ....
نگاهي به ساعت كردم ... 89بود و پرواز امير سام 0و ربع مينشست.... نگران شدم ... حتما شوكه ميشد...
تقه اي به در خورد و سرباز اداي احترام كرد ....
قربان آقاي ايرانمهر اينجاست...

سرهنگ لبخندي زد...
بفرماييد اينم از عموجانتون.....
خنديدم و سرم را پايين انداختم....
-سلام
با صداي اميرسام سرم را بالا گرفتم ....
نگاهش ميان من و سرهنگ چرخيد ....
جواب سلامش را داديم.....
منهم مثل سرهنگ فكر ميكردم عمو آمده ...
سرهنگ گفت:
-با عرض معذرت جناب ايرانمهر ما مجبور بوديم شما رو براي پاره اي از توضيحات احضار كنيم گرچه دختر عموتون برامون به طور كامل جريان رو گفتن و طبق استعلام تمام حرف هاشون هم صحيح بود...
شما به قيد ضمانت تا فردا آزاد خواهيد بود و بعد از تشكيل دادگاه انشالله وثيقه رو خدمتتون برخواهيم گردوند و شما هم ميتونيد عليه آقاي كريم خاني ادعاي حيثيت كنيد....
امير سام نگاهش روي مردي كه هنوز هم در چرت بود و كاملا سرش روي ميز بود افتاد .... خيره اش شد....
و به من نگاه كرد....
و من چرا از نگاهش خشم ميخوانم....
-خب الان من و همسرم به چه جرمي دستگير شديم به من هيچ توضيحي داده نشده....
نگاه سرهنگ رنگ تعجب گرفت ....
بين من و اميرسام نگاهش را گرداند....
راستش اين آقا به شما اتهام قتل دخترشون يعني گلاب كريم خاني را ميزنن و ادعاي ديه دارن....
و چرا سرهنگ لحنش عوض شده بود....
در بار ديگر تقه اي خورد....
سرباز احترام گذاشت....
-قربان چايتون ....
چاي را جلوي من گذاشتند و چاي ديگر را با اشاره ي سرهنگ جلوي اميرسام ....
-شما تا چايتون رو بخوريد انشالله وثيقه هم ميرسه....

چاي را نزديك دهانم بردم ....
سنگيني نگاهش را حس كردم....
نگاهش كردم ...
و چرا حس كردم چشمانش سر جنگ دارند....
سرياز داخل شد و اداي احترام كرد و خبر آمدن عمو را داد...
عمو وثيقه را گذاشت و آزادمان كرد ....
سرنوشت مردك هم نفهميدم چه شد ولي ميدانستم شكايت نميكنم بر عليهش....
چيزي براي از دست دادن نداشت ....
سوار ماشين شديم بي حرف.....
و من حس ميكردم كه سكوت ماشين سنگين شده....
رو به عموجان كردم....
-مرسي عموجان ممنونم بابت وصيغه
-وظيفه بود بابا...
و دوباره سكوت......
منهم توان شكستش رو نداشتم ...
امير سام بدجور بي دليل اخم كرده بود....
منهم سكوت كردمه ....
وارد عمارت كه شديم عمو به سمت اتاقش رفت ماهم همگي خسته بوديم .....
در اتاق را باز كردم و روسري ام را از سر كشيدم ....
مانتوم را درآوردم و خودم را روي تخت انداختم....
اوهم دكمه هاي پيراهنش را باز ميكرد....
-ميگم اميرسام پس فردا بريم خونه ؟
نگاهم كردم ....
-بريم....
-خوبي؟
-نه...
ابرويي بالا انداختم

1400/01/06 11:33

....
-چرا؟؟؟
نزديك تر شد ....
پيراهنش را كه درآورده بود توي سينه ام كوبيد....

چون ديدم زنم با سرهنگ نيرو انتظامي داره گل ميگه گل ميشنوه ....
چشمانش را ريز كرد....
-براي كدوم يكي از متهماش چايي مياره كه دوميش باشي....
با ناراحتي گفتم ..
-چي ميگي تو ؟؟؟؟ به من شك داري؟؟؟؟
چپكي نگاهم كرد و نزديك صورتم شد.....
انقدر نزديك كه نفسش به لبهايم ميخورد....
آرام لب زد....
-اگه شك داشتم كه الان اينجا جلوي من واينستاده بودي آتيشت ميزدم.....
حرفم اينه ....
خوشم نمياد از لبخندايي كه هزار بار منو ميكشه واسه كسي بزني.....
*ب*و*س*ه اي بر گونه ام زد ....
خوشم نمياد با مرد غريبه چايي بخوري.....
روي بينيم رو *ب*و*س*يد.....
تو ......
مال مني...
من نگاه مردا رو ميشناسم....
از نگاهش به تو .... از تعجبش وقتي فهميد زنمي اصلا خوشم نيومد حوا.....
لبش را روي لبم گذاشت بي آنكه ب*ب*و*س*تم....
-كسي حق نداره به زن من نگاه كنه ....
حتي نگاه.....
شروع كرد به *ب*و*س*يدنم ....
منهم دلم برايش تنگ شده بود بعداز ده روز دلم كمي.... فقط كمي ميخواستش ....

با صداي زنگ ساعت يك چشمم را باز كردم و با دستم رويش كوبيدم ....
بي شك بدترين صداي عمرم بود...
با همان يك چشم نيمه بازم به ساعت نگاه كردم...
2 بود ...
خميازه اي كشيدم و پتو را كنار زدم و به سمت سرويس رفتم ....
يك ساعت وقت داشتيم تا دادگاه....
صورتم را خشك كردم ...
كنار امير سام روي تخت نشستم....
تكانش دادم....
امير سام بلند شو ديره ....
يك چشمش را باز كرد .....
-چنده ساعت....
-2
-بيا اينجا....
آغوشش را باز كرد...
مرا در آغوش گرفت....
-روز سختيه ... احتياج دارم يكم اينطوري بمونيم....
چشمانم را بستم و سرم را روي قلبش گذاشتم...
ربع ساعتي همانجا ماندم
خواستم از جا بلند شوم كه تنگ تر در آغوشم گرفت ....
-بمون همينجا....
-امير سام ديره ها ....
از جا بلند شدم ...
اوهم.....

از در دادگاه بيرون آمديم ....
همانطور كه سرهنگ گفته بود استعلام از بيمارستان صحت حرف هايمان را ثابت كرده بود و به راحتي حكم صادر شد...
دستم را دور بازوي اميرسام حلقه كردم.....
-با يه صبحونه ي توپ چطوري....
نگاهي به ساعتش كرد.....
-ساعت دهه فك كنم كله پزيا چيزي واسه خوردن داشته باشن....
من عاشق كله پاچه بودم با خوشحالي بازويش را فشردم و چشمكي زدم.....
-پس بزن بريم....
داخل كله پزي بر خلاف اينكه صبح زود هم نبود شلوغ بود....
سفارشمان را داديم و نشستيم....

در حالي كه چايم را به لبم نزديك ميكردم گفتم....
-به نظرت فردا برگرديم خونه ؟
نگاهم كرد مهربان .... گرم....
-بريم من كه كلي كار دارم كه خيلي عقب افتاده ....
لبخندي زدم ....
-آره منم بايد برم دنبال كاراي دانشگام انتخاب واحد

1400/01/06 11:33

نزديكه....
ترم تابستونيمم كه نرفتم ....
ترم قبليم كه امتحان ندادم ....
بايد حسابي جبران كنم.....
اخم هايش درهم رفت...
-هنوز ميخواي بري همون دانشگاه؟؟؟؟
فنجان چايم را روي ميز گذاشتم و معترض نگاهش كردم....
-اميرسام خودت گفتيا نزن زيرش....
نگاهم كرد....
-خيلي خب حالا چايي تو بخور قهر نكن.....،

وارد عمارت كه شديم عمو هم داخل پديرايي نشسته بود و تلفني حرف ميزد .....
سلام كرديم....
با سر جوابمان را داد و منهم روانه ي اتاق شدم تا لباسم را عوض كنم...
اميرسام هم كنار پدرش ماند و از مهري آب خنك خواست.....
لباسم را با يك تونيك مشكي رنگ و لگ ستش پوشيدم و پايين رفتم ...
عموهم تلفنش تمام شده بود و با اميرسام گپ ميزد....
با ديدن من به كنارش اشاره كرد...
كنار دست عمو نشستم سيبي براي خودم پوست كندم...
امير سام رو به عموجان گفت...
-پدر با اجازتون ما ديگه كم كم رفع زحمت كنيم و بريم سر خونه زندگيمون ....
كلي كار تو شركت ريخته سرم ....
عمو جان چايش را نزديك لبش برد....
اينجا خونه ي خودتونه پسرم اما ميدونم هيچ خونه ي خود آدم نميشه....
حوا هم ديگه خسته شده مهرم نزديكه بره كاراي دانشگاهشو بكنه....
لبخندي زدم...
-نه عموجان چه خستگي اي اينجا كه فقط استراحت ميكنيم اما شما راست ميگي تهران كلي كار داريم...
كمي ديگر با عمو حرف زديم و قرار شد فردا صبح زود راه بيفتيم.....
با دعوت مهري براي نهار رفتيم ....
بعداز غذا عمو طبق عادت براي استراحت نيمروزش رفت....
دستانم را بهم ماليدم....
-امير من حوصلم سررفته .....
سرش توي لب تابش بود....
بي آنكه نگاهم كند گفت....
-خب ميگي چيكار كنم...؟؟؟؟
دلخور از لحنش بلند شدم و به سمت اتاق رفتم....
اين روز ها كمي دلنازك نشده بودم....؟؟؟!!!!
بي حوصله نيم ساعتي روي تخت دراز كشيدم ...
خوابم نميبرد بي فايده بود....
ياد استخر زير زمين افتادم ....
با فكري از جا پريدم....
از كشو مايو آبرنگي يه تيكم رو برداشتم و حوله كوچك را هم از كمد بيرون آوردم و راهي استخر داخل زير زمين شدم.....

بفرمایید تموم شد کار من

خدافظ من برم

عزيز دلم ممنونتم ??❤️?

قربونت کاری نکرردم که فدا سرتون

ابرويم را بالا انداختم....
-بابت؟
-قتل گلاب كريم خاني
چشمانم تا آخرين حد گشاد شد....
-بايد با ما بياين اداره.....
به خودم آمدم ميدانستم بحث بي فايده ست ....
خانمي جلو آمد و به سمت ماشين هدايتم كرد....
داخل آگاهي كه شديم مرا به سمت اتاق سرهنگ راهنمايي كردند....
آن مرد ژنده پوش هم پشت سرم مي آمد بي حرف....
داخل رفتم و نشستم ....
آن مرد هم....
سلامي كردم....
سرهنگ جوابم را داد و از روي برگه شروع كرد به خواندن.....
-هانم ايرانمهر از ظاهر امر

1400/01/06 11:33

اينطور پيدايت كه اين آقا بعني پدرگلاب كريم خاني از شما به جرم قتل دخترشون شكايت كردن.... و پوزخندي زد و ادامه داد....
و تقاضاي ديه مقتوله را دارند.....
ميخواستم مردكي كه رو به رويم ايستاده را خفه كنم نه براي شكايتش بلكه براي دسته گلي كه پر پر كرد....
خود گلاب گفت كه آقا جانش اجازه نميداد تا گل ها را نفروشد وارد خانه شود.....
با آرامشي كه از آتشي كه درونم روشن بود بعيد بود شروع كردم....
-والا جناب سرهنگ ما در تاريخ .... حدود ساعت 6شب اين دختر را پيدا كرديم كه بي جون كنار خيابان افتاده بود بيمارستان رسونديمش كه گفتن....
لبهايم روي هم فشار دادم و ادامه دادم....برايم سخت بود گفتنش....
كه توسط چندين نفر مورد....
سرهنگ هم فهميد جان كندنم را....
وسط حرفم پريد....
بسيار خب اين دختر چه روزي فوت شد...
-چند ساعت بعد از اين رسونديمش بيمارستان حدود 4صبح بود....
وماهم براش تمام مراحل خاك سپاريش رو با احترام انجام داديم البته سه بار داخل روزنامه اعلاميه زدن اما از كسي خبري نشد ....
نگاهي كردم به كردك معتادي كه حتي داخل اداره ي پليس هم دست از چرت زدن بر نميداشت....
پوزخندي زدم...
و الان من اين آقاي به نسبت محترم كه ادعاي دختر دار بودن ميكنند رو درك نميكنم كه تا ساعت چند شب دخترشون رو مجبور به گلفروشي در خيابان ها ميكردند و الان هم به جاي عزاداري و تشكر از ما آبرو ريزي راه ميندازن و ادعاي ديه دارن....

سرهنگ نگاهي به مردك انداخت و دست هايش را در هم گره زد....
-راستش من حدس زدم و به همين خاطر اول از شما توضيح خواستم اما روال قانونيش بايد طي بشه و امشب رو بايد در خدمتتون باشيم....ولي شما ميتونين بعداز اينكه پرونده بسته شد ادعاي حيثيت كنيد .....
البته الان هم به قيد ضمانت ميتونيد تشريف ببريد....
سري تكان دادم و با اجازه اي گفتم و به عمو زنگ زدم براي آوردن وثيقه....
نگاهي به مردك بيچاره ي رو به رويم انداختم...
هنوز خواب بود و به گمانم اصلا متوجه حرف خاي من و سرهنگ نشد....
صداي عمو داخل گوشي پيچيد ...
-جانم حوا دارم ميام ..نزديكم ...رفتم از شركت وثيقه بيارم دخترم...
لبخندي زدم ...
مثل اينكه عمو بيشتر از من وارد بود تو اين مسايل ....
-پس باشه عموجان منتظرم...
گوشي را قطع كردم....
و سرجايم نشستم ....
نگاهي به به سرهنگ انداختم خيلي جوان بود شايد كمتر از 64سال داشت و بسيار هم مودب و خوشتيپ بود ....
اوهم كمي نگاهم كردو تماس گرفت تا چاي بياورند....
خنديدم...
-من چه متهم خوش شانسي هستم برام چاي هم ميارن...
لبخند زد ...
-شما متهم نيستيد به نظر من با توجه به استعلامي كه شده تمام حرف هاي شما صحت داره اما براي طي كردن مراحل

1400/01/06 11:33

قانونيش تا فردا يه ضمانت پيش ما باشه بهتره ....
البته پسرعموتون.....
نگاهي به برگه كرد...
جناب امير سام ايرانمهر هم بايد تشريف بيارن آگاهي گويا تبريز نيستن البته به محض اينكه بيان فرودگاه همكارانم براي جواب دادن به سوالات به اينجا راهنماييش ميكنند ....
نگاهي به ساعت كردم ... 89بود و پرواز امير سام 0و ربع مينشست.... نگران شدم ... حتما شوكه ميشد...
تقه اي به در خورد و سرباز اداي احترام كرد ....
قربان آقاي ايرانمهر اينجاست...

سرهنگ لبخندي زد...
بفرماييد اينم از عموجانتون.....
خنديدم و سرم را پايين انداختم....
-سلام
با صداي اميرسام سرم را بالا گرفتم ....
نگاهش ميان من و سرهنگ چرخيد ....
جواب سلامش را داديم.....
منهم مثل سرهنگ فكر ميكردم عمو آمده ...
سرهنگ گفت:
-با عرض معذرت جناب ايرانمهر ما مجبور بوديم شما رو براي پاره اي از توضيحات احضار كنيم گرچه دختر عموتون برامون به طور كامل جريان رو گفتن و طبق استعلام تمام حرف هاشون هم صحيح بود...
شما به قيد ضمانت تا فردا آزاد خواهيد بود و بعد از تشكيل دادگاه انشالله وثيقه رو خدمتتون برخواهيم گردوند و شما هم ميتونيد عليه آقاي كريم خاني ادعاي حيثيت كنيد....
امير سام نگاهش روي مردي كه هنوز هم در چرت بود و كاملا سرش روي ميز بود افتاد .... خيره اش شد....
و به من نگاه كرد....
و من چرا از نگاهش خشم ميخوانم....
-خب الان من و همسرم به چه جرمي دستگير شديم به من هيچ توضيحي داده نشده....
نگاه سرهنگ رنگ تعجب گرفت ....
بين من و اميرسام نگاهش را گرداند....
راستش اين آقا به شما اتهام قتل دخترشون يعني گلاب كريم خاني را ميزنن و ادعاي ديه دارن....
و چرا سرهنگ لحنش عوض شده بود....
در بار ديگر تقه اي خورد....
سرباز احترام گذاشت....
-قربان چايتون ....
چاي را جلوي من گذاشتند و چاي ديگر را با اشاره ي سرهنگ جلوي اميرسام ....
-شما تا چايتون رو بخوريد انشالله وثيقه هم ميرسه....

چاي را نزديك دهانم بردم ....
سنگيني نگاهش را حس كردم....
نگاهش كردم ...
و چرا حس كردم چشمانش سر جنگ دارند....
سرياز داخل شد و اداي احترام كرد و خبر آمدن عمو را داد...
عمو وثيقه را گذاشت و آزادمان كرد ....
سرنوشت مردك هم نفهميدم چه شد ولي ميدانستم شكايت نميكنم بر عليهش....
چيزي براي از دست دادن نداشت ....
سوار ماشين شديم بي حرف.....
و من حس ميكردم كه سكوت ماشين سنگين شده....
رو به عموجان كردم....
-مرسي عموجان ممنونم بابت وصيغه
-وظيفه بود بابا...
و دوباره سكوت......
منهم توان شكستش رو نداشتم ...
امير سام بدجور بي دليل اخم كرده بود....
منهم سكوت كردمه ....
وارد عمارت كه شديم عمو به سمت اتاقش رفت ماهم همگي خسته بوديم

1400/01/06 11:33

.....
در اتاق را باز كردم و روسري ام را از سر كشيدم ....
مانتوم را درآوردم و خودم را روي تخت انداختم....
اوهم دكمه هاي پيراهنش را باز ميكرد....
-ميگم اميرسام پس فردا بريم خونه ؟
نگاهم كردم ....
-بريم....
-خوبي؟
-نه...
ابرويي بالا انداختم ....
-چرا؟؟؟

1400/01/06 11:33

نزديك تر شد ....
پيراهنش را كه درآورده بود توي سينه ام كوبيد....

چون ديدم زنم با سرهنگ نيرو انتظامي داره گل ميگه گل ميشنوه ....
چشمانش را ريز كرد....
-براي كدوم يكي از متهماش چايي مياره كه دوميش باشي....
با ناراحتي گفتم ..
-چي ميگي تو ؟؟؟؟ به من شك داري؟؟؟؟
چپكي نگاهم كرد و نزديك صورتم شد.....
انقدر نزديك كه نفسش به لبهايم ميخورد....
آرام لب زد....
-اگه شك داشتم كه الان اينجا جلوي من واينستاده بودي آتيشت ميزدم.....
حرفم اينه ....
خوشم نمياد از لبخندايي كه هزار بار منو ميكشه واسه كسي بزني.....
*ب*و*س*ه اي بر گونه ام زد ....
خوشم نمياد با مرد غريبه چايي بخوري.....
روي بينيم رو *ب*و*س*يد.....
تو ......
مال مني...
من نگاه مردا رو ميشناسم....
از نگاهش به تو .... از تعجبش وقتي فهميد زنمي اصلا خوشم نيومد حوا.....
لبش را روي لبم گذاشت بي آنكه ب*ب*و*س*تم....
-كسي حق نداره به زن من نگاه كنه ....
حتي نگاه.....
شروع كرد به *ب*و*س*يدنم ....
منهم دلم برايش تنگ شده بود بعداز ده روز دلم كمي.... فقط كمي ميخواستش ....

با صداي زنگ ساعت يك چشمم را باز كردم و با دستم رويش كوبيدم ....
بي شك بدترين صداي عمرم بود...
با همان يك چشم نيمه بازم به ساعت نگاه كردم...
2 بود ...
خميازه اي كشيدم و پتو را كنار زدم و به سمت سرويس رفتم ....
يك ساعت وقت داشتيم تا دادگاه....
صورتم را خشك كردم ...
كنار امير سام روي تخت نشستم....
تكانش دادم....
امير سام بلند شو ديره ....
يك چشمش را باز كرد .....
-چنده ساعت....
-2
-بيا اينجا....
آغوشش را باز كرد...
مرا در آغوش گرفت....
-روز سختيه ... احتياج دارم يكم اينطوري بمونيم....
چشمانم را بستم و سرم را روي قلبش گذاشتم...
ربع ساعتي همانجا ماندم
خواستم از جا بلند شوم كه تنگ تر در آغوشم گرفت ....
-بمون همينجا....
-امير سام ديره ها ....
از جا بلند شدم ...
اوهم.....

از در دادگاه بيرون آمديم ....
همانطور كه سرهنگ گفته بود استعلام از بيمارستان صحت حرف هايمان را ثابت كرده بود و به راحتي حكم صادر شد...
دستم را دور بازوي اميرسام حلقه كردم.....
-با يه صبحونه ي توپ چطوري....
نگاهي به ساعتش كرد.....
-ساعت دهه فك كنم كله پزيا چيزي واسه خوردن داشته باشن....
من عاشق كله پاچه بودم با خوشحالي بازويش را فشردم و چشمكي زدم.....
-پس بزن بريم....
داخل كله پزي بر خلاف اينكه صبح زود هم نبود شلوغ بود....
سفارشمان را داديم و نشستيم....

در حالي كه چايم را به لبم نزديك ميكردم گفتم....
-به نظرت فردا برگرديم خونه ؟
نگاهم كرد مهربان .... گرم....
-بريم من كه كلي كار دارم كه خيلي عقب افتاده ....
لبخندي زدم ....
-آره منم بايد برم دنبال كاراي دانشگام انتخاب واحد نزديكه....
ترم

1400/01/06 11:33

تابستونيمم كه نرفتم ....
ترم قبليم كه امتحان ندادم ....
بايد حسابي جبران كنم.....
اخم هايش درهم رفت...
-هنوز ميخواي بري همون دانشگاه؟؟؟؟
فنجان چايم را روي ميز گذاشتم و معترض نگاهش كردم....
-اميرسام خودت گفتيا نزن زيرش....
نگاهم كرد....
-خيلي خب حالا چايي تو بخور قهر نكن.....،

وارد عمارت كه شديم عمو هم داخل پديرايي نشسته بود و تلفني حرف ميزد .....
سلام كرديم....
با سر جوابمان را داد و منهم روانه ي اتاق شدم تا لباسم را عوض كنم...
اميرسام هم كنار پدرش ماند و از مهري آب خنك خواست.....
لباسم را با يك تونيك مشكي رنگ و لگ ستش پوشيدم و پايين رفتم ...
عموهم تلفنش تمام شده بود و با اميرسام گپ ميزد....
با ديدن من به كنارش اشاره كرد...
كنار دست عمو نشستم سيبي براي خودم پوست كندم...
امير سام رو به عموجان گفت...
-پدر با اجازتون ما ديگه كم كم رفع زحمت كنيم و بريم سر خونه زندگيمون ....
كلي كار تو شركت ريخته سرم ....
عمو جان چايش را نزديك لبش برد....
اينجا خونه ي خودتونه پسرم اما ميدونم هيچ خونه ي خود آدم نميشه....
حوا هم ديگه خسته شده مهرم نزديكه بره كاراي دانشگاهشو بكنه....
لبخندي زدم...
-نه عموجان چه خستگي اي اينجا كه فقط استراحت ميكنيم اما شما راست ميگي تهران كلي كار داريم...
كمي ديگر با عمو حرف زديم و قرار شد فردا صبح زود راه بيفتيم.....
با دعوت مهري براي نهار رفتيم ....
بعداز غذا عمو طبق عادت براي استراحت نيمروزش رفت....
دستانم را بهم ماليدم....
-امير من حوصلم سررفته .....
سرش توي لب تابش بود....
بي آنكه نگاهم كند گفت....
-خب ميگي چيكار كنم...؟؟؟؟
دلخور از لحنش بلند شدم و به سمت اتاق رفتم....
اين روز ها كمي دلنازك نشده بودم....؟؟؟!!!!
بي حوصله نيم ساعتي روي تخت دراز كشيدم ...
خوابم نميبرد بي فايده بود....
ياد استخر زير زمين افتادم ....
با فكري از جا پريدم....
از كشو مايو آبرنگي يه تيكم رو برداشتم و حوله كوچك را هم از كمد بيرون آوردم و راهي استخر داخل زير زمين شدم.....

مايوم رو پوشيدم و داخل استخر رفتم ....
شنام زياد خوب نبود به خاطر همين تو قسمت كم عمق و با احتياط شنا ميكردم ......
نيم ساعتي شنا كردم و داخل جكوزي رفتم ....
چشمانم را بسته بودم تكيه داده بودم ...
نميدانم چقدر گذشته بود كه با صداي امير سام از جا پريدم.....
هراسان صدايم ميزد....
-حوا ....حوا....
ايستادم و خودم را به سمت در مايل كردم....
-امير سام من اينجام....
مثل اينكه نشنيده بود هنوز صدايم ميزد از داخل باغ ....
بلند شدم و روي مايوم حوله ام را به خود پيچيدم ....
كمي در را باز كردم ....
-امير ....امير من اينجام....
پشتش به من بود به سمتم برگشت ....
با ديدنم اخم هايش

1400/01/06 11:33

درهم رفت.....
سريع به سمتم آمد و دررا پشت سرش بست....
انقدر سريع كه ترسيدم و كنار كشيدم....
عصباني نگاهي به چشمانم انداخت....
نبايد وقتي ميري جايي خبر بدي.....
وچرا لحنش آرام بود....
سرم را پايين انداختم و با طعنه گفتم.....
گفتم مشغولي مزاحمت نشم....
فريادش انقدر بلند بود كه از جا پريدم....
-به من چرت و پرت تحويل نده تو خيلي گوه خوردي بدون اينكه به من بگي با مايو بلند شدي رفتي استخر تو خونه اي كه پر مرده .....
نزديك امد.....
بازويم را گرفت ....
-دوست داري حمزه و پسرش تن و بدن تو ببينن اينجوري اومدي جلو در تازه با عشوه ام صدام ميكني .....
كليد در را برداشت و روي زمين كوبيد ....
اين در لعنتي رو نبايد قفل كني.....

چانه ام لرزيد....
دستي به موهايش كشيد..،.
-بس كن حوا كي ميخواي دست از بچه بازيات ورداري ؟؟؟؟؟
مگه من نگفتم هرجا ميري به من ......
لا اله الله .....
خبر بده....
تو واسه يه كم مشغول بودن من اينجوري انتقام ميگيري ....؟؟؟؟؟!!!!
نيم ساعت كل خونه رو وجب به وجب گشتم ....
ميدوني دلم و فكرم به كجا ها رفت....
بغضم تركيد و خودم را در آغوشش رها كردم .....
حواي اين روزها كني لوس نشده بود....!!!؟؟؟؟
دلم ميخواست نازم را بخرد ....
دروغ چرا از قصد نگفتم تا نگرانم شود.....
با خودم كه تعارف نداشتم...
روي سرم را نوازش كرد و *ب*و*س*ه اي كاشت .....
در آغوشش فشردم.....
و من چقدر تشنه ي كلمه ي دوستت دارم از زبانش بودم...
از خود جدايم كرد....
-خب حالا كه خانوم دلش استخر ميخواست چرا به خودم نگفت .....
تيشرتش را درآورد و زير زانو وپشت گردنم را گرفت و بلند كرد....
جيغ كوتاهي كشيدم .....
-واي امير سام بزارم زمين .....
دروغ چرا ازينكه در آن وضعيت درآغوشش بودم هم خوشم آمده بود و هم خجالت ميكشيدم ....
همانطور كه در آغوشم گرفته بود وارد استخر شد.....

به سمت قسمت پر عمق ميرفت....
دست و پايي زدم ....
-نكن اميرسام من از آب ميترسم درست حسابي شنا بلد نيستم ....
خنديد....
بدون اينكه رهايم كند.....
-تا تو باشي بي خبر به من جايي نري اينم از تنبيهت....
چشمانم را از ترس بسته بودم دقيقا به پر عمق ترين قسمت استخر رسيده بوديم و اميرسام با يك دستش دور كمرم را گرفته بود و شنا ميكرد...
ومنهم هم از ترس محكم چسبيده بودمش....
البته فقط از ترس.....
صدايش از فكر درآوردم....
-حوا جان من زير شكمت و با دست نگه ميدارم تو ام كرال بزن باشه؟
بايد ياد بگيري اب كه ترس نداره....
با نگراني سري تكان دادم....
كمي جابه جا شدم دستش كه زير شكمم قرار گرفت مطمئن شروع به كرال زدن كردم......
-نفستو حبس كن و منظم نفس بگير باشه؟؟؟
-باشه...
غرق لذت شده بودم ازينكه داخل قسمت پر عمق شنا ميكردم.....
كمي

1400/01/06 11:33

دست و پايم را تند تر تكان دادم ....
چند دقيقه كه گذشت گفتم ...
-امير محكم نگهم دار ميخوام صاف شم ....
جواب نداد....
با ترديد صدا زدم ...
-امير ....
جرات اينكه برگردم كنارم را نگاه كنم را نداشتم از نبودنش ميترسيدم.....
-بله؟
صدايش چقدر دور بود.....
همانطور كه دوچرخه ميزدم به سمت صدايش برگشتم....
ته استخر ايستاده بود و لبخند ميزد....
-ديدي تونستي....
از اين كه زيرپام خالي بود ترسيدم و شروع كردم به دست و پا زدن و هر بيشتر دست و پا ميزدم بيشتر پايين ميرفتم ....
احساس ميكردم شكمم پر از آب شده بود....

هر بار كه بالا ميامدم ميديدم كه به سرعت به سمتم شنا ميكند .....
دستش دور كمرم حلقه شد و كشيدم بالا....
به سمت ديواره ي استخر شنا كرد و كمكم كرد بيرون بيايم بعد هم خودش از آب بيرون آمد...
كنار استخر نشستم اوهم كنارم ....
سرفه هاي ممتد ميكردم ...
كمي هم آب بالا آوردم....
كمي كه حالم جا آمد....
سرزنش گر نگاهش كردم.....
اوهم چشمانش نگران بود...
از جايم بلند شدم و با شيرجه ي ناگهاني داخل استخر پريدم....
همانطور كه بلد بودم شنا كردم....
حالا كه بي كمك داخل پر عمق رفته بودم ترسم ريخته بود ....
آن لحظه فقط كمي شوكه شده بودم ....
و نميتوانستم حركتي انجام دهم....
البته هنوز هم كمي استرس داشتم كه دلم به امير سام گرم بود...
اوهم داخل استخر آمده بود....
نزديكم آمد و دستش را دور كمرم حلقه كرد وكنار استخر برد...
بين دو دستانش محصور كرد...
منهم دستانم را كنار دست امير سام به لبه ي استخر تكيه دادم و خيره اش شده بودم.....
لبخندي زد و شيطون نگاهم كرد....
-كه من و ميترسوني خانوم كوچولو ....
چشمكي زد...
-امروز شد دو هيچ به نفع تو....
بلند و با عشوه خنديدم ....
-مگه مسابقست.....
كمي نزديك تر آمد ....
و من فكر كردم قطره هاي آبي كه از روي صورت صافش ليز ميخورد چقدر جذاب و خواستني اش كرده....
موهاي بلندم را كه حالا خيس شده بود و از دورم جمع كرد و داخل مشتش گرفت....

حالت چشمانش تغيير كرده بود .....
از همان نگاه هايي كه برايم بي معني بود.....
سرم را كمي عقب برد....
روي گلويم را آرام *ب*و*س*ه اي زد....
شيطنتم گل كرده بود....
با دستم كمي اب به صورتش پاشيدم و بلند خنديدم ....
به سرعت از زير دستش فرار كردم به سمت كم عمق رفتم ...،
حالا ميتوانستم داخل آب بدوم....
اوهم دنبالم ميدويد....
فضا پر شده بود ازصداي خنده هايمان ....
آخر سر گرفتم ...،
دستش را دور كمرم حلقه كرد بلندم كرد....
-وروجك حالا از دست من درميري يه كاري ميكنم هزار بار بگي ببخشيد.....
و من محو خنده هايش شده بودم....
نگاهش بدجنس شده بود ....
شروع كرد به قلقلك دادنم و من عجيب قلقكي بودم....
بريده بريده

1400/01/06 11:33

گفتم...
ا...مير.... ترو.. خدا ... غلط ... كردم....
خنديد...
-نشنيدم ....
با جيغ گفتم ...
-ببخشيد غلط كردم....
و خنديد و دست برداشت گونه ام را *ب*و*س*يد ...
حالا شد....
بريم تمرين شنا....
خنديدم و به دنبالش شنا كردم....
يك ساعتي بود كه تمرين ميكرديم....
خسته نگاهش كردم...
-امير سام من خسته شدم ....
سري تكان داد ....
باشه عزيزم حالا رفتيم خونه هفته اي به بار باهم تمرين ميكنيم....
چشمانم گرد شد...
-مگه خونه ي ما استخر داره....
خنديد....
-آره گلم هفته اي به بار نوبت واحد ما ميشه....
خنديدم....
-چه باحال.....
از استخر بيرون آمدم و به سمت جكوزي رفتم آرامشي كه جكوزي ميداد برايم خيلي لذت بخش بود....
سرم را تكيه دادم و چشمانم را بستم....
اوهم آمد..... از حركت آب فهميدم...
چشمانم را باز كردم و نگاهش كردم رو به رويم بود خيره به من ....
و چرا نگاهش را نميتوانستم معنا كنم...
به سمتش رفتم ...
آغوشش را برايم باز كرد....
سرم را روي قلبش گذاشتم و چشمانم را بستم .....
روي سرم را *ب*و*س*يد و من دنيايم پر از آرامش شد ....
و چه خوب كه آينده را نميديدم....

ساكمان را بار ديگر چك كردم و درش را بستم ....
روسري حرير ليمويي رنگ را روي سرم مرتب كردم ...
4صبح بود و چشمانم را به زور باز نگه داشته بودم......
امير سام از حمام درآمد ....
لبخندي زدم ...
اوهم لباسش را تنش كرده بود ساكها را برداشت و منهم پشت سرش رفتم....
از عمو و مهري جون همان ديشب خداحافظي كرديم......
سوار ماشين امير سام كه در همه ي رفت و آمدهايش به تهران گوشه ي پاركينگ خاك ميخورد شديم....
بسم اللهي گفت و دنده را عوض كرد.....
نيم ساعتي بود از تبريز خارج شده بوديم .....
خميازه اي كشيدم و به رو به رو خيره شدم....
شديدا خوابم ميامد و مقا ومت ميكردم....
نگاهش ميخنديد.....
-خانم كوچولو نيم ساعته تو راهيم اين دهميه ها ....
چقدر خميازه ميكشي آخه....
لب پايينم را جلو دادم.....
-خب خوابم مياد چيكار كنم.....
خنديد .... از همان خنده هايش كه دل ميلرزاند.....
-بگير بخواب عزيزم....
-نميخوام تو يهو خوابت بگيره چي؟
خنديد .... مردانه .... زيبا ... كاش هميشه بخندد....
-بخواب خوابم نمياد ....
از خدا خواسته صندلي را خواباندم وچشمانم را بستم.....
با احساس نور شديدي چشمانم را به سختي باز كردم ......
ماشين ايستاده بود ...
اميرسام هم نبود ...،
گرما داشت خفه ام ميكرد ....
تكاني خوردم....

نگاهم را اطراف گرداندم....
به جز رستوران سرراهي كوچكي چيز ديگري نبود ....
از ماشين پياده شدم تا كمي خنك شوم ....
اميرسام از در رستوران بيرون آمد .....
با ديدنم قدم تند كرد.....
به سمتش رفتم ...
لبخندي زد ...
-عهههه بيدار شدي رفتم آب بگيرم....
كلافه نگاهش

1400/01/06 11:33

كردم...
-چرا ماشين و خاموش كردي داشتم خفه ميشدم ....
-خواب بودي نميتونستم ماشين و روشن بزارم برم ....
بينيم را چين انداختم ....
وا چرا.....
لپم را كشيد و مهربان نگاهم كرد....
-من يه خانوم خوشگل تو ماشين داشتم اگع ميدزديدنش چي؟؟؟
خنديدم....
-لوس.....
بطري آب معدني رو به طرفم گرفت .....
حالا كم غر غر كن بيا اين آب و بخور خنك شي خانوم...
آب را گرفتم و يك نفس سر كشيدم....
با آستين مانتويم دهانم را پاك كردم....
-آخيش چه به موقع بود....
نيم نگاهي انداخت ....
خوب حالا شما چي تو بساطت داري 6ساعته دارم رانندگي ميكنم گشنه وتشنه ....
خانومم كه خواب تشريف داشتند....
چشم غره اي رفتم....
-واسه همين نميخوابيدما...
دنده را عوض كرد و بي آنكه نگاهم كند گفت...
-اي پرو حالا واسه خوردن چي داري؟؟؟؟
ساك خوراكي ها را از پشت برداشتم ....
ديشب مهري برايمان كتلت درست كرده تا درراه بخوريم....
همانطور كه كنلت ها را داخل نان ميچيدم رو به امير سام كردم....
-امير كي ميرسيم؟؟؟
-يه پنج ساعتي راه داريم هنوز....
سري تكان دادم و ساندويچ را دستش دادم ....
ساندويچ خودم هم درست كردم و گازي زدم....
نگاهش كردم ....
اوهم نگاهم ميكرد ...
از همان نگاه هاي بي معني....
ابروهايم را بالا پايين كردم و با شيطنت گفتم ....
نكشيمون حالا....
نگاه نگرفت ....
دكمه ي پلي ضبط رو فشار داد....
به رو به رو خيره شد ....
صداي زيباي مهدي همايون داخل ماشين پيچيد....
و من فكر كردم كه اي كاش حرف دل اميرسام باشد....

داخل خانه شديم ....
حس خوبي داشتم ....
خانه ام بود....
روي مبل راحتي لم دادم....
-هيچ جا خونه آدم نميشه....
اميرسام كفشهايمان را داخل جاكفشي گذاشت و ساك را داخل اتاق برد ....
و من با همان لباس روي مبل نشسته بودم....
ربع ساعتي طول كشيد ...،
اميرسام حمام رفته از اتاق بيرون آمد....
چشمانم گرد شد....
-خسته نيستي....
خنديد ...
-رفتم حموم خستگيم دربره ديگه تنبل خانوم.....
بينيم را چين انداختم ....
-من!تنبل؟!
دست به سينه شدم و ادامه دادم....
متوجه منظورت نميشم....
چپكي نگاهم كرد بلند شو برو لباستو عوض كن...
بي حرف بلند شدم و به سمت اتاق رفتم ....
حمام كوتاهي رفتم ....
لباسم را با پيراهن بندي كوتاهي به رنگ بنفش عوض كردم موهايم هم همانطور خيس اطرافم رها كردم...
رژ بنفش رنگم را زدم و صندل هاي روفرشيم را پايم كردم...
عطرم را كه زدم در ساك را باز كردم و لباس ها را جابه جا كردم....
بيرون آمدم يك ساعتي گذشته بود....
با خيال راحت لم داده بود تلوزيون ميديد و بطري خالي آبميوه هم كنارش افتاده بود...
متعجب نگاهش كردم ....
-امير سام شركت نميري ؟!!!'

پايش كه روي ميز بود را روي پاي ديگرش

1400/01/06 11:33