رمان های جذاب

282 عضو

انداخت....
-نه خستم نه ساعت رانندگي كردم ....
و كانال را عوض كرد....
شانه اي بالا انداختم....
به سمت آشپزخانه رفتم تا چيزي سرهم كنم ....
از گرسنگي ضعف كرده بودم.....
سريع وسايل پاستا رو بيرون آوردم و مشغول شدم ....
راحت و سريع ترين چيزي كه ميشد درست كرد....
ميز را چيدم و سس آلفردو رو روي روپاستا ريختم و با لذت بو كشيدم ....
عاشق اين غذا بودم....
-امير سام بيا نهار....
داخل شد .....
با ديدن پاستا اخم هايش درهم رفت.....
تعجب كردم اما اهميتي ندادم....
سر ميز نشستم و اشاره كردم به صندلي....
-بشين ديگه....
نشست...
برايش كشيدم....
يك دونه پاستا سر چنگالش زد و بينيش را چين انداخت....
چنگالش را بالا آورد و از پايين نگاه منزجري انداخت....
-اين چيه....؟؟؟؟؟
با تعجب نگاهش كردم....
-وا پاستاست ديگه....
-چرا سفيده؟؟؟؟
چنگال را با كلافگي داخل بشقاب گذاشتم ....
-چون با شير و خامه درست شده.....
با همان قيافه ي منزجر چنگالش را داخل بشقاب گذاشت....
-من از غذايي كه با شير و خامه درست شه متنفرم.....
شانه اي بالا انداختم و با بدجنسي گفتم....
-تخم مرغم داريم برو نيمرو كن بخور.....
چپكي نگاهم كرد.....
ميدانستم گشنست .....
چيزي به جز اين نداشتيم....
فكري به سرم زد ....
رفتم و روي پايش نشستم و با طنازي چنگال را نزديك دهانش كردم ....
-اگر من بزارم دهنت ميخوري؟؟؟
يادم هست مادرجون هميشه ميگفت مردها اگر بهشون محبت بشه هركاري انجام ميدن....
با تعجب نگاهم كرد....

دهانش را باز كرد و پاستايي كه سر چنگال بود را خورد....
گونه اش را *ب*و*س*يدم....
-چطوره....
مردانه خنديد....
-الان كه فكر ميكنم عاليه مزش......
چشمانش را ريز كرد ....
تو كي اينكارا رو ياد گرفتي....
كي انقدر بلد شدي لوند و طناز باشي....
مستانه خنديدم ....
-از همين چند روز پيش....
خنديد .....
مردانه ... از همان خنده هايي كه دوست داشتم.....

سفره را كه جمع كردم ....
خميازه هايم هم شروع شد....
اميرسام هم كه رفته بود بخوابد...
ظرف هارا شستم و به سمت اتاق رفتم ...
روي تخت دراز كشيده بود و دستش را روي سرش گذاشته بود ....
كنارش دراز كشيدم ....
فراموش كرده بودم كه امير سام همان مرد زوري زندگيم بود فراموشم شده بود براي نخواستنش خود را آب و آتش زده بودم همه چيز مثل اينكه يادم رفته بود حالا قاتل آرزوهايم شاه قلبم شده بود......
شاه قلب من......
حوا ....حوايي كه ادعاي عاشقي ديگري را داشت و مال كس ديگري شد همسر كس ديگري شد و فهميد از عشق چيزي نميدانسته .....
چشمانم را بستم ....
-چه خوب كه اميلي رفته بود .....


چشمانم را را با رخوت باز كردم ...
همه جا تاريك بود زمان را گم كرده بودم ....
نميدانستم شب است يا روز.....
دست امير

1400/01/06 11:33

سام را از روي كمرم آرام كنار زدم و به ساعت رو ميزي زنگ دارم نگاه كردم ....
دهانم باز ماند....
ساعت 1شب بود.....

با عجله پتو را كنار زدم و از جا پريدم ....
امير سام هم هراسان بلند شد....
-چي شده حوا؟؟؟؟
با هول گفتم ...

1400/01/06 11:33

-امير 1 شبه بلند شو .... واي چقدر خوابيديم....
دوباره دراز كشيد....
-خوب باشه مگه چيه خوابيديم ديگه تو چرا هول كردي؟؟؟؟
مگه جايي ميخواستيم بريم؟؟؟؟؟
نگاهش كردم...
-نه
نگاه عاقل اندر سفيهي انداخت....
بيرون كاري داشتي كه دير شده الان....؟؟؟؟
لب هايم آويزان شد....
-نه
پتو را روي سرش كشيد....
-ديوونه شديا !!!!!پس چرا هول كردي؟؟؟
راست ميگفت خوابيده بوديم كه خوابيده بوديم من چرا هول كردم حالا مگر چه شده بود....
با خجالت از ديوانه بازيم رو كردم به امير سامي كه سرش زير پتو بود....
-چه ميدونم هول كردم ديگه...
پتو را از سرش كشيد و سرش را به سمتم گرداند ...
-عيب نداره حالا بزار بخوابم....
-وا اميرسام بلند شو شب خوابت نميبره ها .....
پتو را دوباره روي سرش كشيد ....
-كي گفته من ميخوام بلند شم تا صبح ميخوام بخوابم ....
دهانم باز ماند ....
شانه اي بالا انداختم و بيرون رفتم ....
دكمه ي چاي ساز رو زدم و به سمت اتاق مطالعه رفتم و لپ تاب و دو تا از كتابهاي دانشگاه رو برداشتم ....
داخل حال رفتم و بند و بساطم را روي ميز گذاشتم ...
چاي خوش رنگي براي خودم ريختم و نشستم....
لپ تاب رو روشن كردم و ايميل هايم رو چك كردم....
پيام هايي كه برايم آمده بود دونه دونه باز كردم...
به اسمي رسيدم قلبم ريخت .... ايستاد ....

بازش كردم....


هر دردی که انسان را به سکوت وا میدارد
بسیار سنگین تر از دردیست که
انسان را به فریاد وا میدارد...!
و انسانها فقط
به فریاد هم میرسند،نه به سکوت هم....

نفسم حبس شده ام را بيرون دادم....
منظورش را از اين پيام ها نميفهميدم ....
پارسا چه مرگش شده بود....
معني پيام هايش چه بود ....
كلافه و با ترس و لرز پيام را پاك كردم.....
لپ تاب رو كنار گذاشتم و كتابم را باز كردم ....
ربع ساعتي گذشت سردرگم كتاب را بستم و روي ميز گذاشتم فكرم انقدر درگير بود كه نميتوانستم تمركز كنم....
از جا بلند شدم و رماني از كتاب خانه برداشتم ....
شايد ذهنم آرام بگيرد....
جلد كتاب را خواندم....
ديويد كاپرفيلد.....
شانه اي بالا انداختم حتما از كتاب هاي اميرسام بود من رمان خارجي نداشتم اصلا ....
اسمش را شنيده بودم پس بايد قشنگ باشد ....
بي خيال قار و قور شكمم كتاب را باز كردم....

خميازه اي كشيدم و به ساعت نگاه كردم 6بود و من همچنان بي وقفه كتاب ميخواندم ....
لبخندي زدم و صفحه را علامت زدم و كتاب را كنار گذاشتم ...
واقعا براي آرامش ذهنم عالي بود .... كتابش خيلي زيبا بود
فكر نميكردم رمان هاي خارجي هم زيبا باشد....
ليوان چايم را داخل ظرفشويي گذاشتم ...
خوابم نمي آمد اما چشمهايم خسته شده بود و فردا هم صبح زود بايد دانشگاه ميرفتم براي غيبت هاي بيش از

1400/01/06 11:34

حدم و امتحاناتي كه ندادم.....

با ياد دانشگاه دوباره يادم آمد .....
لب هايم را روي هم فشردم و كنار امير سام دراز كشيدم....
بالاخره كه ميديدمش اين همه استرس براي چه بود ....
من كه خطايي نكرده بودم...

امير سام پتو را از رويم كشيد ....
-بلند شو تنبل خانوم .... خودم ميرسونمت دانشگاه ....
پتو را دوباره رويم ....
-ولم كن امير خودم ميرم ....
-گفتم خودم ميرسونمت ... بلند شو ديرمه...
با حرص پتويم را كنار زدم و نشستم ...
-مگه پادگانه آخه ... اينجوري بيدار باش ميزني ....
بابا من ديشب ساعت 4صبح خوابم برد اشاره به ساعت روي ميز كردم....
انصافتو شكر الان تازه ساعت هفته ....
همانطور كه غر غر ميكردم از جا بلند شدم....
چشم غره اي رفتم و زير لب گفتم...
-فكر كرده همه مثل خودشن سه شبانه روز پشت هم بخوابن ...
چشمهايش ميخنديد ....
سمتم آمد و به طرف سرويس هدايتم كرد....
به اجبارش قدم هايم تند شده بود....
-حرف نباشه تنبل خانوم
از دستشويي كه بيرون آمدم صورتم را خشك كردم و آرايش ملايمي كردم ....
مانتو شلوار سورمه اي رو با مقنعه سورمه اي ست كردم ...
جورابهايم را پا كردم كالج هاي مشكي رنگم را به همراه كيف ستش را از كمد برداشتم....
از در اتاق كه بيرون آمدم امير سام را ديدم كه كفش هايش را پايش ميكند....
بي آنكه نگاهي كند به گفت....
-صبحونه كه ندادي ديشب شامم كه ندادي حداقل بدو ديرم نشه قرار دارم...
شانه بالا انداختم....
-به من چه ميخواستي بيدار شي شام بخوري الانم كه خودت عجله داري من عجله اي ندارم.....
چپكي نگاهم كرد....
-بدو پايين منتظرم....

از ماشين پياده شدم و برايش دستي تكان دادم....
بند كيفم را روي دوشم جا به جا كردم و وارد دانشگاه شدم .....
بي آنكه به اطراف نگاهي بيندازم به سمت ساختمان رفتم و وارد آسانسور شدم....
در بسته ميشد كه باقرار گرفتن كفش مردانه اي لاي در آسانسور از جا پريدم....
در دوباره باز شد.....
از ديدنش جا خوردم....
حفظ كردم ظاهرم را.....
-سلام آقاي عليمي ....
سري تكان داد و تاي ابرويش را بالا داد....
-سلام خانوم ايرانمهر ....
دستش را جلو آورد ....
-مبارك باشه ....
با ترديد دستم را در دستش گذاشتم و سريع پس كشيدم ....
دينگ ...طبقه ي ششم....

نگاه خيره اش نميدانم چرا آزارم ميداد.....
من كه ماه هاي قبل آرزويش را داشتم.....
سري تكان دادم ....
با اجازه....
به سمت دفتر آقاي مشكات مدير گروهمون رفتم....
در زدم و وارد شدم....
-سلام جناب مشكات....
ابروانش بالا رفت...
-سلام خانم ايرانمهر ....
آمار غيبت ها از دستمون دررفته ها....
سرم را پايين انداختم .....
-صحبت شما متين اما باور كنيد اصلا براي حضور در كلاس شرايط خوبي نداشتم....
دستانش را روي ميز

1400/01/06 11:34

بزرگش درهم گره كرد....
-حداقل امتحان هارو ميومدي دختر خوب....
سكوت كردم ...
چيز قابل قبولي براي گفتن نداشتم....
آقاي مشكات نفس عميقي كشيد....
-عيبي نداره حالا خانوم ايرانمهر دوباره ترم قبلي رو با همون واحدا ميتوني برداري يا ميتوني هر واحدي كه دوست داشتي برداري كارتو درست ميكنم اما ميدوني كه هزينه ي اون ترمت كه امتحان ندادي سوخت شده ....
لبخندي زدم...
-ممنونم جناب مشكات....
سري تكان داد...
-انجام وظيفه بود خانم روز خوش.....

از در دفتر بيرون آمدم ....
نفس عميقي كشيدم و لبخندي زدم.....
قدم هايم را تند كردم تا به سايت برسم انتخاب واحد تا نيم ساعت ديگه شروع ميشد و من چه خوش شانس بودم كه امروز دانشگاه بودم....
با هر سختي بود درس هاي ترم پيش را برداشتم....
كلافه و خسته دستي به لباسم كشيدم....
كه صدايي باعث شد بايستم ....
-خانم ايرانمهر صبر كنيد....
روي پاشنه ام چرخيدم به سمتش....
ابرويم را سوالي بالا دادم....
بي آنكه حرفي بزنم....
لبهايش را روي هم فشار داد....
-ميتونم چند دقيقه وقتتون رو بگيرم ....
چيزي نگفتم ....
اصلا نميدانستم چه بگويم ....
اگر امير سام مي فهميد....
سري تكان دادم....
-بفرماييد...
-اينجا نميشه ....
يه ربع ديگه كافه ي پشت دانشگاه....
دستهايم عرق كرده بود از استرس ....
قلبم هم كه ديوانه وار ميكوبيد.....
لبم را بازبانم تر كردم....
-ببيني....
ميان حرفم پريد...
-ميبنمتون....
مات ماندم چه ميكردم...
با پارسايي كه منتظرم بود در كافه ي تاريك پشت دانشگاه ....
خودم را متقاعد كه نه ....گول زدم....
بالاخره كه بايد باهاش حرف بزنم .... من كه اشتباهي نميكنم.....
مايوس از خودم....
روي قلبم زدم....
پس چرا با ديدنش هنوز تند ميزني....
هنوز نفهميدي كه عاشق اميرسامي.....؟؟؟؟!!!

در كافه با صداي قيژي باز شد ...
صداي تند موزيك و مه غليظ از دود سيگار و صداي خنده هايي جوان هايي كه اكثرشان هم دانشكده اي هايم بودند فضا را پر كرد بود ....
لب هايم را روي فشار دادم و داخل شدم....
چشم گرداندم دنبالش....
گوشه ي كافه نشسته بود سيگاري لاي انگشتش بود....
تعجب كردم سيگاري بودنش را نميدانستم.....
به سمت ميزش رفتم....
صندلي را عقب كشيدم....
بي آنكه چيزي بگويم منتظر نگاهش كردم....
پاكت سيگار را به طرفم گرفت....
-ممنون اهلش نيستم...
پوزخندي زد ....
-منم اهلش نبودم....
ابرويي بالا دادم ....
-منتظرم....
تكيه به صندلي داد و سيگارش را داخل زير سيگاري كنار دستش خاموش كرد....
-گفتم بياي اينجا تا ببينم ديگه نگاهت با ديدنم نميلرزه ....
كه از .... از عشقت دست بكشم....
قلبم ايستاد با حرفش ....
به چشمانم نگاه ميكرد ...،،مستقيم.... خيره ....
دلم از نگاهش زير رو

1400/01/06 11:34

شد....
تحملش را نداشتم ....
از جا بلند شدم...
-با اجازه آقاي عل.....
سريع به سمتم خم شد و دستم را گرفت.....
-شششششش بشين هنوز حرفام تموم نشده....
نشستم ....
بي حرف ....
نميدانم چرا شايد تاثير كلامش بود ....
يا...يا ...، گرمي دستانش....
و شايد اولين گازم رو به سيب سرخ ممنوعه اي زدم كه مرا از بهشت زندگيم راند

كف دستانم عرق كرده بود ....
احساس *گ*ن*ا*ه* ميكردم از نشستنم ...
اما پاي رفتم نداشتم ميخواستم حرف هايش را بشنوم....
صدايش نگاهم را به چشمانش كشاند....
-وقتي دانشگاه ديدمت به نظرم يه دختر معمولي ميومدي ....
اما هميشه تنها بودنت باعث تعجبم بود به خاطر همين ناخودآگاه به رفتارت نگاهت كلامت حتي پوششت توجه ميكردم....
انقدر هرروز اين توجه زياد وزياد و زيادتر شدم كه به خودم اومدم و ديدم نگاهم فقط دنبال توئه ....
لبخندي زد و ادامه داد....
اونقدرا هم خنگ نبودم كه معني نگاهت رو نفهمم اما از خودم و احساسم مطمئن نبودم ميترسيدم ميترسيدم جلو بيام و بعد بفهمم اشتباه كردم....
روزي كه شوهرت رو دانشگاه ديدم دنيا رو سرم خراب شد ....
مكث كرد و سيگاري از پاكت درآورد و آتش زد....
زندگيم سياه شده بود و تازه فهميدم چقدر محتاج همون نگاه هاي دزدكيتم....
از اون موقع سيگار شد همدمم...
از طرفي نبودنت و نديدنت داغونم ميكرد خوردم ميكرد ....
به سمتم خم شد ....
-حوا .....
ميخوامت ...
تحمل ندارم مال كس ديگه اي باشي....
خون در رگهايم يخ بست ....
او چه ميگفت ....
از عشقش به من از عشق به مني كه حالا مال اميرسام بودم قلبم روحم جسمم....
عصباني بلند شدم...
-آقاي عليمي بس كنيد اين حرف هارو من متاهلم...
روي ميز كوبيد و بلند شد ....
به سمتم خم شد....
خيره به چشمانم از همان هايي كه قلب را ميسوزاند....
-همه چيزو ميدونم....
به كيفم چنگ زدم تا بردارمش و بيرون بزنم ....
دستش را روي كيفم گذاشت ...
ازدواج زوري و پسر عمو و زن دوم ...
حوا همرو ميدونم همرو از بهرم حوا من زندگيتو از بهرم...

حق به جانب نگاهش كردم....
-خب كه چي ؟!!!
دستتون و برداريد آقا...
-امروز گفتم تا بياي و به چشمم بينم كه ديگه نگاهت مال من نيست با خودم گفتم اگر ببينم ديگه سمتت نميام....
ملتمس نگاهم كرد....
-اما حوا هنوز نگات ميلرزه برام ....
چشمانش را بست و اشكي چكيد...
-دوستت دارم حوا....
داشتم خفه ميشدم ديگر تحمل حرف هايش را نداشتم ...
لعنت به من كه حتي تكليف خودمم را نميدانستم ...
لعنت به من كه قلبم را هم ديوانه كرده بودم....
لعنت به مني كه دلم لرزيد....
كيف را از زير دستانش چنگ زدم و بي حرف از كافه بيرون زدم .....
دوباره داخل دانشگاه رفتم ....
خودم رو داخل دستشويي پرت كردم....
از شانس خوبم كسي

1400/01/06 11:34

نبود....
محكم و بي در پي آب سرد را به صورتم ميكوبيدم....
خدايا .... خدايا ازين سردرگمي نجاتم بده....
دارم از خودم بالا ميارم اي خدااا....
با حالت هيستريك تف كردم به دختر داخل آينه و با حرص گفتم ....
-ازت متنفرم حوا متنفر .... متنفر....
دستم را روي گوشهايم گذاشتم ....
من هيچي نشنيدم .... آره .....
من الان تازه از سايت اومدم بيرون و ميخوام برم خونه به زندگيم برسم...
من هيچي يادم نمياد.... من لعنتي هيچ يادم نمياد....
هول زده ريمل هاي پخش شده ي زير چشمم را پاك كردم.....
از دانشگاه بيرون زدم.....

حالم را نميفهميدم اين حال عجيبم را نميفهميدم.....
دل لعنتي را از سينه درمي آورم ....
دست بلند كردم براي اولين تاكسي ...
ايستاد ....
نشستم داخلش.....
-خانم كجا برم ؟؟؟؟؟
ولنجك....
سرم رو به پشتي صندلي تكيه دادم ....
قطره ي مزاحم اشكم چكيد ....
پلك هايم را محكم فشار دادم دستهايم هم.....
-خانم ...،خانم ....
از جا پريدم....
-بله ....
-خانم دوساعته دارم صداتون ميكنم الان ولنجكيم كجا برم ؟؟؟؟
دست و پايم را جمع كردم ......
-بپيچيد دست چپ.....

ازماشين پياده شدم از نگاه هاي متعجب راننده هم كلافه شده بودم......
در را باز كردم و داخل شدم.....
خانه پر بود از بوي امير سام ....
خانه پر بود از بوي خواستن ....
نميدانم چه مرگم شده بود پيش پارسا ....
من كه ميدانستم شوهرم را دوست دارم .....
خودم را با همان لباس ها روي مبل انداختم....
ميخواستم مغزم خالي باشد ....
خالي از امير خالي از پارسا حتي نميخواستم فكر كنم حتي به خودم....
بدون فكر زير دوش آب سرد رفتم ....
نفسم از سردي آب بند آمده بود....
گريه هم امانم را بريده بود....
سر خودم جيغ زدم....
-بمير ...بمير دختره ي *** *ه*ر*ز*ه تو بايد بميري ....
نابودت ميكنم اگر دلت براي پارسا بره حوا نابودت ميكنم ....
روي قلبم زدم .....
تو عاشق امير سامي .... اميرررررر سام .....

انقدر گريه كرده بودم ناي نفس كشيدن نداشتم تن خسته ام را از حمام بيرون كشيدم و مانتو و شلوار خيسم را به زحمت از تنم درآوردم....
رو به روي آينه ايستادم ....
به دختر داخل آينه نگاه كردم به حوايي كه مال امير سام بود اما دلش.....
دلش هم بود دلش بايد با امير سام باشد.....
لباسم را پوشيدم و از اتاق بيرون رفتم....
بايد انقدر زن ميشدم براي مردي كه شوهرم بود كه يادم ميرفت هر چه كه خودم ميخواستم ....
دلم ميخواست ....
دلم حرف گوش ميكرد اگر خانوم خانه ي امير سام ميشدم ....
دلم حرف گوش ميكرد.....
پيشبندم را بستم و وسيله هاي زرشك پلو را آماده كردم ....
غذا را بار گذاشتم ....
به جان خانه افتادم ....


نفسم را بيرون دادم و حوله اي كه با آن زمين را تميز ميكردم را رها كردم ....
به

1400/01/06 11:34

ساعت نگاهي كردم از 5هم گذشته بود و من حتي ديوارها ي خانه را هم سابيده بودم.....
زمين را هم تميز كردم ....
خودم را روي تخت انداختم و چشمانم را بستم .....
هين بود بايد انقدر درگير ميكردم خودم راكه اسم خودم هم فراموش كنم.....
چه برسد به دل نافرمانم....

با نوازش دستي چشمانم را باز كردم....
امير سام با لبخند موهايم را نوازش ميداد....
تكاني خوردم....
-سلام .... اومدي؟؟؟؟

-سلام عزيزم ...، بله اومدم....
لپم را كشيد ....
-چه كرده خانومم شام و خونه اي كه برق ميزنه ....
روي پيشانيم را *ب*و*س*يد ....
خسته نباشي عزيزم....
نزديك لبهايم شد....
باشدت كنارش زدم....
چرايش را نميدانم....

-گفتي ساعت چنده....
متعجب خيره ام شد....
-ساعت هفته
-واي چقدر خوابيدم....
از جا بلند شدم و بلوز شلوار عروسكي صورتي رنگم را مرتب كردم ....
لبخندي زدم....
-با چايي چطوري؟؟؟؟
همانطور خيره ام بود....
-بعد از حموم ميچسبه....
-پس تا يه دوش بگيري چايي ام حاضره....
سري تكان داد....
به آشپزخانه رفتم و كتري رو پر كردم و روي گاز گذاشتم....
گوجه و خيار درآوردم و سالاد درست كردم....
چاي را دم ميكردم كه دست گرمش دور كمرم حلقه شد ....
هرم نفسش را روي گردنم حس ميكردم....
نميدانم چرا اما به بهانه ي قند آوردن از زير دستش دررفتم ...
دنبالم آمد....
اخم درهم كشيده بود....
-حوا چت شده
لبخندي زدم ...
-من كه خوبم....
دستي داخل موهاي نمدارش كشيد ....
-اميدوارم رفتارت ربطي به دانشگاه رفتن امروزت نداشته باشه....
جلوتر آمد ....
سينه به سينه ام شد و با انگشت اشاره اش روي گونه ام را نوازش كرد و با لحن مشكوكي گفت...
-اميدوارم....
قلبم ميكوبيد از فهميدنش ....
آب دهانم را قورت دادم و به چشمانش زل زدم...
-نه چه ربطي....

عرق كف دستم رو با لباسم پاك كردم....
واي اگرميفهميد....
از تصورش پشتم لرزيد....
لبخندي زدم ....
مصنوعي بودنش هم كه داد ميزد...
-نه بابا چه رفتاري الكي حرف ميزنيا....
چپكي نگاهم كرد....
به سمت آشپزخانه رفت...
-قرار بود چايي بديا....
چاي رو ريختم و جلويش گذاشتم ....
دستم را گرفت و به سمت خودش كشيد ....
پوزخندي زد....
-دستات عرق كرده....
دستم را بيرون كشيدم....
-آره نميدونم چرا از ظهر همش عرق ميكنم ....
به چشمانم خيره شد....
-بهت گفته بودم من تك تك سلولاتم ميشناسم حوا....
من و دور نزن .....
دورم نزن حوا ....
از جا بلند شد و به اتاق كارش رفت ....
بي آنكه اب به چايش بزند....
روي صندلي امير سام نشستم....

نفس حبس شده ام را بيرون دادم....
من چم شده بود ....
به سرم زده بود شايد....
شلوارم را چنگ زدم و لبهايم را روي هم فشار دادم ...
اون ميفهمه .... همه چيو ميفهمه....
نه .. نبايد بزارم بفهمه چيزي رو همه

1400/01/06 11:34

چيز تو رفتارمه بايد عادي باشم....
عادي باش دختر ...
تو از امروز چيزي يادت نمياد ... نمياد..،،

بلند شدم و به سمت اتاقش رفتم ....
نبايد بيشتر ازين خودم را رو ميكردم برايش.....
در زدم....
جوابي نداد ....
وارد اتاقش شدم....
روي تخت نشسته بود و مشغول لب تابش بود....
از پشت درآغوشش گرفتم....
كنار گوشش زمزمه كردم....
-تو كه قهر قهرو نبودي ...
باور كن نميدونم چرا از صبح استرس دارم....
به سمتم برگشت و در آغوشم گرفت....
-چي شد كاراي دانشگات درست شد ؟؟؟
لبخندي زدم ....
آره اتفاقا از شانسم امروز انتخاب واحد بود .......
دستي روي موهايم كشيد....
حوا نميخوام هيچي ازم پنهوون بمونه ....
از خود جدايم كرد و خيره ام شد....
-ميفهمي....
مردمكم لرزيد و اي كاش نديده باشد....
خود را به سينه اش چسباندم تا چشمهايم رسوايم نكند...
-اوهوم....
-نميخواي شام بدي.....
نگاهش كردم....
-نه
خنديد ....
-خب خودتو ميخورم....
و من لبخندم جمع شد.....
و من چرا دوست نداشتم شوخيش را ....
خودم را جمع و جور كردم....
-حالا كه اصرار داري انقد بريم شام بخوريم....
دستش را دور كمرم گذاشت و به سمت آشپزخانه رفتيم ....
و من چرا حالم خوب نبود.....
غذا را كشيدم ....
بي حرف خورديم ....
من به اين سكوت احتياج داشتم ....
شايد اوهم.....
غذا كه تمام شد بازهم درسكوت جمع كردم و اوهم چيزي نگفت....
جفتمان روزه ي سكوت گرفته بوديم ....
ظرف هارا شيتم و كنارش نشستم....
فيلم ميديد ....
منهم ....
اما چيزي دستگيرم نشد انقدر كه فكرم درگير بود.....
خودم را گم كرده بودم ....
چه ميخواستم از خودم ....
از امير سام....
از پارسا.....

روزها به سرعت گذشت و زمان رفتن به دانشگاه فرراسيد....
ازشب قبلش دوباره از رويارويي اش استرس گرفته بودم....
يكبار هنگام جمع كردن سفره بشقاب ها از دستم اقناد و خورد و خاكشر شد ....
بار ديگر انقدر تو فكر بودم كه هنگام پوست كندن ميوه دستم را عميق بريدم و خونش هم تا يك ساعت بند نيامد....
بار آخرهم موقه دم كردن چاي به چايي قهوه ريختم داخل قوري.....
خلاصه انقدر گيج بازي هايم زياد شده بود كه امير سام بيچاره نگرانم شده بود كه شايد فشارم افتاده كه انقدر بي حال و حواسم....
روزي هم كه دانشگاه داشتم به جاي 1صبح از پنج صبح بيدار شده بودم و دور خودم ميگشتم .....
نمازم را خواندم و از خدا طلب بخشش كردم به خاطر دل لجبازم از او صبر خواستم و دعا كردم جاي دلم را فقط براي امير سام باز كند .....
هه دعاهايم هم زوري بود....
صبحانه را آماده كردم.....
امير سام را هم بيدار كردم ....
با ديدن من با تعجب از جا پريد ....
-چه عجب خانم سحر خيز شده ....
بي حوصله پتو را كنار زدم .....
-بلند شو امير مزه نريز....
صبحانه را

1400/01/06 11:34

خورديم و بر خلاف اصرار هاي اميرسام براي رساندنم با تاكسي دانشگاه رفتم ......
كلاسهايم را با استرس ميگذراندم كه مبادا ببينمش .....
از كلاس بيرون آمدم....
به ساعتم نگاهي انداختم ....
تازه ساعت 6بود ....
صدايش به مغزم فرمان ايست داد.....
-حوا.........
روي پاشنه ي پايم چرخيدم ......
عزمم را جمع كردم براي ناديده گرفتن دلم.....
ابرويم را تا به تا كردم....
-بفرماييد جناي عليمي ....
از قصد فاميلي اش را غليظ تر بيان كردم......
پوزخندش روي اعصابم بود....

چپكي نگاهم كرد و بي هوا دستم را كشيد......
شعله ور شدم از حركتش....
از لاي دندانهاي كليد شده ام آرام كه آبرو ريزي نشود گفتم....
-ولم كن......
نزديكم شد .....
آنقدر نزديك كه هرم نفسهايش به لبم ميخورد ....
-نزار يه كاري كنم آبروت بره و جفتمون اخراج شيم عين بچه ي آدم دنبالم بيا.....
لال شدم از تهديدش.....
تا همينجا هم آبروريزي شده بود....

1400/01/06 11:34

عين جوجه اردك ها كه دنبال مادرش ميروند به دنبالش را افتاده بودم.....
داخل سانتافه ي مشكي اش نشستيم .....
نگاهي از سر حرص كردم.....
-فكر كنم آخرين ديدارمون به اندازه ي كافي همديگرو روشن كرديم حرفي نميمونه....
كامل به سمتم برگشت و خيره چشمايم شد و دستانم را در دستش گرفت.....
كاري كه هيچ وقت اميرسام داخل ماشين و خيابان نكرده بود ....
ميگفت خيابان جاي اين كارها نيست و من چقدر ازين شيطنت ها دلم ميخواست.....
با حس گرمي دستم به خودم آمدم و سريع دستش را پس زدم.....
-هوي چايي نخورده پسر خاله شدي......
خنديد.....
كوتاه و تلخ....
-آره تو من و روشن كردي اما من تو رو نه .....
دستانش را درهم گره كرد و ادمه داد.....
-ببين حوا ميدونم نميتونم ديگه داشته باشمت چون مال كس ديگه اي..
الكي هم جانماز آب نميكشم كه نميخوامت چون با تمام وجود ميخوامت اما حوا قول ميدم كنترلش كنم ....
حوا بزار كنارت باشم جاي دوست هاي نداشته ات رو پر كنم...،
حوا دوستم باش همدمم باش اينو كه ميتوني ؟؟؟؟
قول ميدم .... قول ميدم كاري كنم نا كمتر از يه ماه ديگه خودتم يادت بره عاشقتم....
دوستت ميشم.... همدمت ميشم.... برا...... برادرت ميشم حوا ....
فقط به من فرصت دوستي و همدلي ساده رو بده.....
درد و دلات رو بيار پيشم .....
ميدونم دوستي نداري ....
بزار دوستتت باشم .....
عين كوه پشتتم اگر اميرسام يا هركس ديگه اي اذيتت كنه ....
و من كه محتاج دست مهرباني و حمايت و ديده شدن بودم دلم غنج رفت....
اما رويم را سفت كردم ....
-ببينم چي ميشه حالا ....
بهت زنگ ميزنم فردا جواب بپرسم....
مقنعه ام رو درست كردم..،،
-خب حالا تا فردا ....
و پياده شدم درحالي كه ته دلم چركين بود از شنيدن نام برادر كنار اسم پارسا برايم آمده بود....
و من اين روز ها چه مرگم بود.....

فكرم را نميتوانستم كنترل كنم ....
قلبم راهم....
به سمت خانه راه افتادم.....
به اميرسامي فكر كردم كه اين روزها غرق در كارش بود كمتر برخوردي ميانمان پيش ميامد....
صبح ازهم جدا ميشديم و شب بعد از شام هردويمان ميخوابيديم ...
حتي نميدانم چرا هروقت سمتم ميامد امتناع ميكردم .....
نميدانم چرا مثل ماه هاي پيش براي اينكه در آغوشم بگيرد پر پر نميزدم.....
ديگر دلم برايش تنگ نميشد ......
چرا ؟اميرسام كه خوب بود مهربان بود ؟پس چه مرگم شده بود...
ديگر حتي وجدانم هم خوابيده بود ....
ديگر از قلبم عصباني نميشدم.....
و چه بي رگ شده بودم من....
به خانه كه رسيدم تا دست و رويي به سر خانه بكشم و شامي درست كنم امير سام هم پيدايش شد.....
استقبالش رفتم ....
لبخندي زد و پيشانيم را *ب*و*س*يد....
-سلام عزيز دلم چطوري خانوم.....
كيفش را گرفتم ....
-سلام خوبم خدا رو شكر

1400/01/06 11:34

خسته نباشي تا لباستو عوض كني شام و ميكشم....
كمرم را گرفت و به سمت خودش كشيد.....
-چطوره لباس عوض نكرده اول تورو بخورم....
و لبانم را كوتاه *ب*و*س*يد....
دستش را از كمرم جدا كردم ....
-برو لباستو عوض كن گشنمه ....
اخم كمي داشت ....
سمتم آمد....
-حوا معلوم هست چته نزديك يه ماهه نميزاري بهت دست بزنم هر دفعه يه بهانه مياري و ازم جدا ميشي ....
دليلش چيه ميخوام بدونم .....
نميدانم چرا هول كرده بودم ....
دهان باز كرد تا ادامه ي حرفش را بزند كه به سمتش رفتم و روي نوك پنجه ام ايستادم تا قدم برسد....
*ب*و*س*ه ي عميقي از لبانش گرفتم....
كمي چشمانم را خمار كردم ....
-من از تو فرار نميكنم اميرسام.....

تموم شد

وقتي رفت نفس راحتي كشيدم.....
براي چه هول كرده بودم ؟؟؟ از چه ترسيده بودم كه برخلاف ميلم *ب*و*س*يدمش....
من چه احساس به امير سام داشتم ....
از او چه ميخواستم من كه تا ماه پيش احساس عشق داشتم به او اما حالا فقط عادت كردم به بودنش هرشب ديدنش.....
و اي كاش اين خوب بودن هايش مهرباني هاي زير پوستي اش يادم ميامد تا بعدها حسرت حتي يك لحظه اش را نخورم....
كتلت ها را داخل ديس چيدم امير سام هم آمد .....
مثل هميشه ....
هوله اش هم دور گردنش .....
كمك كرد سفره راچيديم و كنار هم بي هيچ حرفي غذا خورديم....
خسته و كلافه از سكوت بينمان رو به اميرسام كردم.....
-وا امير سام توروخدا يه چيزي بگو حوصلم سررفته به خدا....
قاشقم را روي بشقابم كوبيدم ....
انگارتو خونمون خاك مرده پاشيدن بابا ديوونه شدم تو اين خونه توام كه انگار نه انگار من هستم ....
سرم را پايين انداختم و ناراحت خيره شدم به گل خاي صورتي سفره ي يكبار مصرفي كه روي ميز انداخته بودم.....
در واقع تمام عصبانيتم از خودم را سر اميرسام خالي كردم....
ميخواستم به خودم ثابت كنم كه هيچ چيز تقصير من نيست ....
ميخواستم همه چيز را بندازم گردن امير سام و بي توجهي هايش......

با خنده نگاهم ميكرد....
چپكي نگاهش كردم....
-چيه خنده داره؟؟؟؟
خنده اش عميق ترشد.....
-ولي فك كنم اين دادا رو داشتي سر خودت ميزدي چون تو هرشب بعدازشام ميري رو تخت و پشتتو ميكني به من و ميخوابي...
از خجالت لبم را گاز گرفتم ...
راست ميگفت اين من بودم كه دوري ميكردم ....
تازه الان طلبكار هم بودم با اين گندهايي كه زده بودم و اميرسام نميدانست كه اگر ميفهميد ....
صدايش از جا پراندم....
-اوخ اوخ گاز نگير اون لبا رو......
روي پايش زد...
بيا اينجا ببينم خانوم كوچولو ي غرغرو.....
اينبار بي انكه احساي بدي داشته باشم روي پايش نشستم ....
لپم را كشيد....
دستش را برداشتم....
-امير من واقعا دارم ديوونه ميشم بابا من تازه بيست سالمه ها نه يه

1400/01/06 11:35

تفريحي نه يه هيجاني ....
هيچي نيست ....
سرم را پايين انداختم...
-تازشم توام كه نميزاري با دوستام برم گردش....
گونه ام را *ب*و*س*يد.....
-پس مسئله تفريح كردن خانومه ....
چشم خودم هر جا دوست داشته باشي ميبرمت عزيزم....
لب پايينم را جلو دادم ....
-يعني نميزاري با دوستامم بيرون برم....؟؟؟؟؟
در آغوشش فشردم ....
آيا اين همون امير سام عصبي و يكدنده بود كه اينطور در مقابلم صبوري ميكرد.....
-حالا تو ماه يكي دو بار عيبي نداره اگه قبلش بهم بگي ....
خنديدم و گونه اش را *ب*و*س*يدم ....
سفره را به كمك هم جمع كرديم....

همانطور كه ظرف ها را آب ميكشيدم غر غر ميكردم....
-اين محمد و مونا هم كه معلوم نيست كجان هرووقت بهشون زنگ ميزني يا خاموشن يا كار دارن بعدا بهت زنگ ميزنن....
از پشت در آغوشم گرفت....
-عزيزم اوناهى درگير كاراي عروسيشونن ....
دماغم را گرفت...
-كم غرغر كن دختر....
بيا ببين چي واست آوردم ....
و سي دي فيلم را جلويم تكان داد ...
با همان دست خيس سي دي گرفتم...،
از جلدش معلوم بود عاشقانست ....
منهم ميمردم براي فيلم درام و امير سام اين را ميدانست.....
-واي امير سام دستت درد نكنه برو بزار تا منن دستمو بشورم خوراكي بيارم بيام ...
سرش را تكان داد و از در بيرون رفت...
صدايم را كمي بالا بردم....
-راستي اميرسام بالشتم بزار....
جوابي نداد ...،
منهم خوراكي ها برداشتم و رفتم كنار اميرسام كه روي بالشتش لم داده بود نشستم ....
بالشتي كه برايم آورده بود را درآغوش گرفتم ....

فيلم درام آمريكايي بود و از قضا پر از صحنه ....
هر صحنه اي كه ميرسيد موذب ميشدم و لباسم را درست ميكردم و خودم را جمع و جور ميكردمو به جاي تلوزيون در ديوار را نگاه ميكردم....
خجالت ميكشيدم از اميرسام كه بشينم بر و بر به تلوزيون زل بزنم....
اميرسام هم كه پرو سر هر صحنه اي مسخره نگاهم ميكرد و به زور لبخندش را ميخورد از حالت لبهايش ميفهميدم.....
همان اول فيلم هم مجبورم كرد كنارش بخوابم و در حصار دستانش اسيرم كرد...
قسمت حساس فيلم بود و زل زده بودم به تلوزيون كه از اون صحنه ها هم شروع شد ....
اما مثل اينكه خفن تر بود ايندفعه...
منهم نگاهي به امير سام انداختم و ديدم با خنده زل زده به من ....
منهم رويم را سفت كردم و تلوزيون را نگاه كردم ....
صداي خنده اش بلند شد....
فيلم را استپ كرد....
-نه بابا روت وا شد به همين زودي ....
با مسخره ادامه داد ....
والا جاييش نمونده من نديده باشم اونوقت فيلم ميبينه خودشو جمع و جور ميكنه .....
يقشو واس من درست ميكنه ديوونه....
واي حوا از دست تو...
چپكي نگاش كردم ....
-بزن ادامشو ببينيم....
شيطون نگاهم كرد.....
-عهههه دوست داري ادامشو ببيني....
من

1400/01/06 11:35

را بلند كردو روي خودش گذاشت ...
-عزيزم ما خودمون از هزارتا فيلم جذاب تريم صحنه هاي واقعيشو برات درست ميكنم....
تقلا كردم ...
-عهههه امير بزار فيلم ببينيم ديگه.....
لبهايش را روي گردنم گذاشت و بي آنكه لبش را بردارد گفت ....
-فيلمم ميبينم....
و جايمان را باهم عوض كرد.....

امير سام خوابيد و من فكر كردم....
از خودم نااميدشده بودم ....
سردرگمي داشت خفه ام ميكرد .....
داشتم له ميشدم ....
غرورم ....
شخصيتم .....
تمام باورهايم زير سوال رفته بود ....
من چه مرگم شده ....
حتما ديووانه شده بودم ....


تكاني خوردم و به ساعت نگاه كردم ...
3صبح بود ...
و من نتيجه گرفته بودم ....
بالاخره اين همه بيداري و فكر كمك كرد....
حداقل فهميده بودم ازين زندگي چه ميخواهم.....
تصميم خود را گرفته بودم....
بعداز رابطه ي ديشب فهميده بودم اميرسام را هم دوست داشتم .....
اعترافش حتي به خودم هم سخت بود.....
چطورش راهم نميدانستم اما من نبود هيچكدام را نميخواستم .....
چه كسي كه بودنش در زندگيم آرزويم بود و چه.....
اميرسامي كه بودنش برايم زوري بود اما الان قلبم خانه اش شده بود.....
حالا فهميده بودم كه بودن پارسا در زندگيم برايم عقده شده بود .....
عقده اي كهنه .....
داشتنش برايم لذت بود.....
كنار او بودن آرزويم بود....
اصلا براي همين تپش هاي قلبم بي امان ميشد وقتي ميديدمش....
اما حتي از تصور اينكه روزي بخواهد ب*ب*و*س*تم هم چندشم ميشد من فقط بودنش را ميخواستم من عقده ي بودنش را داشتم.....
يا نه من عقده ي سركشي داشتم....
بعد ها هم فهميدم من فقط عقده ي لجبازي داشتم ميخواستم يكبار كه شده حرف خودم به كرسي بنشيند....
ميخواستم سركشي كنم ....

عقده اي شده بودم بس كه به حرف ديگران بودم ....
كاري هم نداشتم به اين كه همين حرف ديگران مرا به اميرسام رساند .....
امير سامي كه ميدانستم دوستم دارد .....
ميدانستم اگر بفهمد نابود ميشود ....
غيرتش را ميدانستم ....
امير سامي كه دوستش داشتم خيلي هم دوستش داشتم....
اما امان از حوايي كه دلش لجبازي ميخواست ....
سركشي ميخواست....
حوايي كه بودن پارسا برايش عقده بود ....
حوايي كه خيلي چيزها عقده اش بود ....
ميخواستم انتقام بگيرم ....
از خودم ....
بي جنم بودنم....
از بي عرضگي هايم انتقام ميگرفتم....
من بدجور از خودم انتقام گرفتم.....
من خودم و زندگيم را نابود كردم....
من خودم را به خاك سياه نشاندم....
اي كاش كه انسان ها آينده را ميديدند....
كه اگرميديدم.....
نتيجه گيري ام تلخ بود اما فهميده بودم....
فهميده بودم كه من دختر بيچاره و گداي محبتي بودم كه عقده اي شده بود ....
عقده ي توجه ....
خسته شده بودم بس كه در حاشيه بودم ....
عقده هايم سرباز

1400/01/06 11:35

كرده بود و ميخواستم هرجور شده به همه ثابت كنم كه ديديد منم توانستم....
ديديد منهم ميتوانم سركش باشم ....
منهم ميتوانم بي قيد باشم....
منهم ميتوانم مركز توجه باشم.....
اي كاش كه انقدر قابل ترحم و بيچاره نبودم....
بيچارگي كه هميشه به تن و عليل و فقر نيست....
من مغزم عليل شده بود...
من از فكرم بيچاره بودم ....
من خودم ،خودم را بيچاره كردم ....

از جايم بلند شدم به آشپزخانه رفتم و صبحانه حاضر كردم ....
چاي را دم ميكردم كه حصار دستانش را روي كمرم حس كردم...
به سمتش برگشتم ...
در آغوشش بودم...
موهايم را كنار زد ....
-خانوم سحرخيز شديا....
و خنديد....
برگشتم و چاي را روي سماور گذاشتم....
-گفتم حالا كه امروز دانشگاه نميرم واست صبحانه حاظر كنم....
همانطور كه به سمت سرويس ميرفت *ب*و*س*ه اي برايم فرستاد.....
خنديدم و مشغول به كارم شدم....
صبحانه را كه خورديم امير يىسان را بدرقه كردم.....
كمي سرم را با كارهاي خانه گرم كردم تا يكم زمان بگذرد .....
دستمال را روي چوب آخرين مبل كشيدم و نشستم ...
به ساعت نگاه كردم از دوازده رد شده بودم ....
وقتش رسيده...
موبايلم را برداشتم و به پارسا زنگ زدم ....
برخلاف هميشه قلبم تپشش نامنظم نشد ....
بوق دوم نشده گوشي را برداشت....
-الو ؟حوا؟ تويي ؟سلام خوبي ؟چي شد؟نظرت چيه؟
خنديدم ....
-سلام آقاي عليمي....
از پشت تلفن فهميدم كه بادش خوابيد.....
-حوا نظرت منفيه؟؟؟؟؟
-نه
صدايش رنگ تعجب گرفت....
-نه؟
خنديدم و بار ديگر گفتم ....
-نه
-يعني ....يعني چي ؟؟؟
يعني تو موافقي حوا؟
-بله آفاي عليمي....
تن صدايش بالا رفت.....

-واااااااااااي حوا .... حوا....
تو موافقي؟
تنها صداي خنده ام داخل گوشي پيچيد....
صدايش را آرام تر كرد.....
-قوربون اون خنده هات....
لبخندم جمع شد ...
-آي آي حواست باشه ....
دوستيم....
تكرار كرد....
-دوستيم....
گفتم ...
-مثل خواهر و برادر....
تكرار كرد....
-مثل خواهر و برادر....
ادامه دادم....
پارسا يادت باشه پاتو زبونت و احساساتتو از خط قرمزام بيرون نزاري ....
اين برام مهمه....
صدايش جدي شده بود....
-مطمئن باش....
خنديدم ....
-خوبه...
گفت...
-خوب كه نه عاليه عاليييي....
گفتم ....
-كاري نداري....
-اميرسام ميدونه؟؟؟؟
يخ كردم از سوالش...
-لازم نبود چيزي بدونه...
-آهان باشه پس فعلا دوست خوب و مهربونم....
-خداحافظ....
گوشي را قطع كردم و روي مبل ولو شدم ....
نميدانم چه احساسي بود كه داشت خفه ام ميكرد...
دلشوره داشتم....

از جا بلند شدم و با يادآوري مونا دوباره نشستم و زنگ زدم....
-الو سلام مونا جونم.....
-سلااااااااام خانوم ستاره سهيل
خنديدم ....
-نه بابا .... تو ستاره سهيل شدي يا من؟؟؟
-حوا خيلي پروويي به خدا من

1400/01/06 11:35

دو هفته ديگه عروسيمه كمك نكردي كه هيچ تازه انتظار داري بت زنگم بزنم .....
اصلا نظر من و ميشنوي سمت محمد نيا كه بدجور شكاره ازت.....
-خيلي خب بابا دو دقيقه نفس بگير ....
امروز چيكار ميكني....
از صدايش كلافگي موج ميزد....
-والا امروز پرو آخر لباس عروسمه اين محمدم كار داره بايد تنها برم اصلا حوصله ندارم.....
انگار كه فكري به سرش زده باشد ....
-حوا تو مياي؟؟؟؟؟
-مممممم اگه به يه عصرونه ي خوشمزه دعوتم كني چرا كه نه....
خنديد....
-اي پرو بيا عصرونه هم ميدي ازونورم بريم كفشمو هنوز نخريدم.....
متعجب گفتم ...
-قربون دل گندت هنوز كفش عروسيتو نخريدي؟؟؟!!
-نه بابا حاضر باش يك ساعت ديگه دم خونتونم....
-اكي پس فعلا....
به اميرسام زنگ زدم....
صداي محكم و جدي اش داخل دستگاه پيچيد....
-بله؟؟؟
-سلام عزيزم ...
-سلام بفرماييد...
يكم جا خوردم ازلحنش...
ناگهان تمام حس هاي بد دنيا به دلم ريخت ...
نكنه ... نكنه مكالمه من و پارسا رو.....
صداي كلافه اش از جا پراندم....
-بفرماييد ...

دستپاچه شده بودم....
-س....س....سلام خوبي؟
از صدايش كلافگي ميباريد ....
-بفرماييد خانوم...
-م...ميگم ميخوام برم با مونا واسه پرو لباسش...
-چند لحظه گوشي...
روي حرفش انگار به ديگري بود....
-من عذر ميخوام چند لحظه منتظر باشيد ميرسم خدمتتون....
-جانم خانم من وسط جلسه ام شما ميخواي من باهات
دل و قلوه بدم ؟؟؟
نفس راحتي كشيدم....
-ميخوام با مونا برم خريد...
-كجا ميريد كي ميخواي راه بيفتي.....
-ميريم لباسشو پرو كنه.....
بعدم ميريم پاساژ
-خيلي خب لباس مناسب بپوش آرايشم نكن آدرس جاهايي كه ميريد اس ام اس كن.....
باشه اي گفتم و خداحافظي كردم....

آرايش ملايمي كردم
و موهاي لختم را فرق وسط كردم ...
مانتو ي جلو باز مشكي و شال نقره اي و ساپورت مشكي را پوشيدم و كفش راحتي چرم مشكيم را با كيف كوچكم ست كردم.....
و منتظر مونا شدم....

اسم مونا روي گوشي همراهم خودنمايي ميكرد....
تماس را وصل كردم...
-پاييني ؟؟؟
-آره بيا..
-ماشين آوردي ؟؟؟
-آره دارم زود باش بيا پايين ...
مونا جلوي در ايستاده و بود و با انگشت اشاره و شصتش روي فرمان ضرب گرفته بود....
سوار شدم ....
-سلاااااااام عروس خانوم....
مونا نيم نگاهي كرد و خنديد...
-كم زبون بريز بابا بريم ببينيم لباسم و چيكار كرده....
مزون عروسي كه مونا انتخاب كرده بود در منطقه ي هروي بود ....
همانطور كه روي صندلي منتظر مونا نشسته بودم تا لباسش را پرو كند آدرسش را براي امير سام اس ام اس زدم .....

نيلوفر يا همان خياط مزون پرده اي كه دور سن بود را بالا داد و من به جاي مونا ملكه ي زيبايي رو ديدم كه تو لباس سفيد و پف دار آستين بلندش كه كم كم دو

1400/01/06 11:35

متر دنباله داشت و يقه ي قايقي اش گردن كشيده و زيبايش را به رخ ميكشيد .....
با بدجنسي ابرويش را بالا و پايين كرد....
-ببند دهنو مگس نره توش....
-مونا قربونت برم چقد خوشگل شدي ....
ژستي گرفت ....
-ما اينيم ديگه....
چپكي نگاهش كردم .....
-زيادي پرو شديا.....
برو درارش لك ميفته روش....

با خنده و شوخي از مزون بيرون آمديم ....
لباس راهم گرفته بوديم....
مونا همانطور كه تا كمر داخل ماشين رفته و بود و لباسش را جا به جا ميكرد به من گفت....
-جون تو به خاطر اينكه لباسم اندازه شه از ديشب هيچي نخوردم بيا بريم به دلي از عزا دربياريم.....
باهم نشستيم و تا خود كافه ويونا كه من عاشقش بودم زديم و رقصيديم....
تلفنم زنگ خورد امير سام بود...
بي آنكه ضبط را كم كنم جواب دادم....
-جانم
بي آنكه سلام كند پرسيد...
كجايين ؟ حرا انقدر صداي ضبط زياده....
-نزديك كافه ويونا تو وليعصر تو ماشينيم الان....
از صدايش معلوم بود عصبي شده....
-كم كن اون ضبط و دوتا دخترين همه نگاه ها پي تونه ...
شالتم كه حتما طبق معمول فرق سرته...
راست ميگفت ....
شالم را ناخوداگاه جلو كشيدم ....
ضبط را هم كم كردم...
-چرا از مزون اومدي بيرون خبر ندادي؟؟؟
-وا اميرسام يه بار با دوستم اومدم بيرون چرا زهرم ميكني آخه....
-حوا من خوشم نمياد تو بدون من جايي بري....
با دلخوري گفتم ...
-امير سام كاري نداري؟
-نه فقط آدرس رو اس كن....
-باشه فعلا...
پوفي كشيدم ....
مونا اگه ميتوني تحمل كني اول بريم خريدامون و بكنيم بعد بريم كافه....
-آره موافقم گشنه باشيم شكممامون تخته لباس تر تنمون قشنگ تر ميشينه....
زد رو فرمان پس بزن بريم....
و من دليل لجبازيم رابا امير سام خودم هم نفهميدم...
نفهميدم چرا تغيير مسير دادم ....
چرا دوست داشتم تحريكش كنم....

به لطف مونا پاساژ تنديس را هم سه دور بالا و پايين كرديم تا رضايت داد و كفش عروسيش را خريد....
منهم خريد داشتم اصلا لباسي براي عروسي مونا نخريده بودم اما نميدانم چرا دست و دلم اصلا به خريد نميرفت ....
تمام حواسم پي تماس هايي بود كه از طرف امير سام ميشد و همه را بي جواب گذاشته بودم....
چرايش راهم نميدانم دام كمي لجبازي ميخواست.....
كم كم غروب ميشد و منهم از گرسنگي ضعف كرده بودم....
و حاصل اون همه گشت و گزار فقط يك جفت كفش عروسي بود.....
خسته و كلافه رو به مونا گفتم ....
-به خدا دارم ميميرم بي انصاف بيا بريم به چيزي بخوريم....
چپكي نگاهم كرد ....
-وا....خودت گفتي اول بريم خريد ...
آرام و نا محسوس مشتي به بازويش زدم....
-عجب آدمي هستي چهار ساعته داريم ميگرديم براي يه كفش ....
خيلي رو داري والا....
خنديد و دستم را كشيد بيا حالا كم غر بزن....

ميدان تجريش

1400/01/06 11:35

را دور زد.....
-اين اطراف يه كافه خوب ميشناسم....
بي تفاوت دستي در هوا تكان دادم و بيستمين تماس راهم رد كردم.....
-هر جا ميري برو گشنمه لا مصب....
روي بيني اش چين انداخت....
-اه اه اين امير سام چجوري تحمل ميكنه توي غر غرو رو...

با ياد امير سام دوباره استرس از كار نسنجيده اي كه از سر لجبازي كرده بودم به دلم ريخت....
دست هايم را بهم ماليدم ....
-پس كو اين كافه
پيچيد داخل كوچه ....
-بفرماييد اينم پاتوق من و محمد ....
كافه پس كوچه....
از ذهنم گذشت....
من با هيچوقت با كسي پاتوقي نداشتم ....
كافه زيبايي بود با آن فضاي تاريك و آهنگ ملايم
فرانسوي....
ناخودآگاه به سمت دنج ترين صندلي كافه رفتم....
همين كه نشستيم صداي زنگ شاد تلفن مونا آرامش كافه را بهم زد ....
سر ها به سمتمان برگشته بود ....
از زير ميز لگدي زدم به پايش ...
هول زده تلفن را داشت خودش را ميكشت جواب داد....
صدايش را كمي آرام كرد....
-سلام عزيزم ...
اومديم پاتوق يه چيزي بخوريم....
-
-نه بابا قرار بود اول بريم كافه بعد خريد ولي برنامه

-برعكس شد تازه الان نشستيم ...

1400/01/06 11:35

#پارت_5_سیب

1400/01/09 02:50

يك ربعي حرف زد از نداشتن گاز و آب كافي ....
از نبودن مدرسه و راه طولاني كه بچه ها براي دبيرستان رفتن بايد طي ميكردند...
از غم نبود دخترش كه سال قبل به عشق پسر ارباب خودش را دار زده بود و اشكي كه روي گونه سراندم براي جواني اي از دست رفته ي دختري تنها....
بلند شدم ....
دلم سنگين شد ازين همه غم....
با اجازتون من برم احمد آقا خدا بيامرزخ دخترتون رو....
ناراحتي از سرو رويش ميباريد....
-بايد ساخت دختر جان يا علي....
سري تكان دادم و بي دل و دماغ نان راهم گرفتم راهي خانه شدم ....
در زدم ....
بي آنكه جوابي بشنوم پيت روغن را جلوي در گذاشتم ...
-بي بي جون پيت روغن و براتون آوردم...
در باز شد و شوهر بي بي كه بي بي مشتي حسين صدايش ميكرد بيرون آمد...
-سلام بابا جان
خير ببيني دخترم بي بي رفته سر زمين ...
ابرويي بالا انداختم ...
-سلام حاج آقا باشه ممنون ....
فكري به سرم زد...
-راستي اگه سختتون نيس شب بياين خونه ي من براي شام....
لبخندي زد ...
-ميايم باباجان چشم به بي بي ميگم...
لبخندي زدم كه بهيد بود از ذوق كور شده ي چند دقيقه پيشم....

در را با پا هول دادم و خريد هارا روي زمين گذاشتم و نفس راحتي كشيدم......
چمدان نيمه بازم وسط اتاق بود و لباس ها بيرون افتاده بود خاك همه جارا گرفته بود و كثيف بود ....
لب فشردم و دست به كمر از نظر گذراندم خانه را ....
سر و ساماني بايد ميدادم به اين خانه ي تازه مال من شده.....
يا علي گفتم و شروع كردم ....
خريد هارا جابه جا كردم و لباس هايم را درون كمد زهوار دررفته ي گوشه ي اتاقك چيدم....
گردگيري هم كه ماشالله پروژه اي داشت براي خودش ....
كارهارا كه كردم استانبولي خوشبويي دم گذاشتم و ماست و خيار و درغ محلي هم تنگش .....
منتظر نشستم ....
منتظر كساني كه مدتي بود محبت خرجم ميكردند دست و دلبازانه....
چه خوب مقاومت كرده بودم كه فكرم نرود سمت اميرسامي كه رهايم كردو دلتنگي اش.....
و خانواده اي كه بي رحمانه رهايشان كردم....
همان هايي كه بي رحمانه تنهايم گذاشته بودند...
اشكم بي اختيار چكيد....
زندگي بدون آنها را بلد نبودم ....
اما استعدادم كه خوب بود مگر نه؟؟؟؟
دلم پر شد از غم نبودن كسي كه عشقش در سينه ام هرروز بيشتر ميشود و بودنش كنارم كمرنگ تر كسي كه رهايم كرد...
در بدترين احوالم رهايم كرد...
و نديد و نخواست ببيند همسر خطاكارش كه پشيمان بود ....
اشكي كه از *ب*و*س*ه ي اجباري پارسا روي گونه ام سريد را هم نديد .....
اي كاش از ذهنم پاك شود آن لحظه ي شوم ....
عجيب دلم هواي آغوشش را كرده بود و لب فشردم و بغضم را قورت دادم مبادا كه اشكم بريزد...
اي كاش كه ميشد ببخشد .....
پوزخند تلخم كامم را زهر كرد ....
در كه

1400/01/09 02:51

كوبيده شده لبخندي كه از هرطرف داد ميزد مصنوعي بودنش را روي لبم نشاندم....
در را باز كردم ...
و چه خوب كه بودند اين پيرزن و پيرمرد مهربان....
-سلام بي بي جان .... سلام عمو حسين خوش آمديد....
طرح لبخندشان مثل طرح هاي زيباي فرش دستبافت بود ....
عجيب به دل مينشست....
چاي را كه دم گذاشتم كنارشان نشستم و كمي گپ زديم ....
و سوال مشتي حسين اخمم را درهم كرد....
-دختر جان نميداني آقاي ايرانمهر كجا رفت؟؟؟....
عاجز از پاسخ دادن به كنجكاوي مشتي حسين بي بي به دادم رسيد....
-چكار داري مرد ؟؟؟
موذبش كردي ...
حوا جان ....
راستي ميخواي چكار كني ؟؟؟؟
حوصلت سر ميره خونه باشي همش مادر.....
فكرم درگير سوال مشتي حسين بود....
جواب پرسش هاي هىاهالي ديگر روستا هم به زودي سويم روانه ميشد و شايد ديگر بي بي هم نبود كه به دادم برسيد....
-چه كار كنم بي بي بايد ساخت....
مقداري از چاي خوشروگي كه ريخته بودم خوردم....
-اگر بخواي ميتوني بياي سر زمين كنار من حوصلتم سر نميره..
لبخندي زدم ...
-جدي ميشه؟؟؟
حتما چرا كه نه؟؟؟

شب به پايان رسيد با تعريف هاي بي بي و مشتي حسين از دستپختم و من راضي از بيكار نبودنم براي فردا تن خسته از آن همه كارم را روي تشك انداختم و به خواب رفتم....


يك ماهي ميشد كه كنار دست بي بي داخل زمين گندمش مشغول بودم و سر خودم را گرم كرده بودم ....
كنار بي بي كشاورزي ياد گرفتنه بودم و برايم بسيار لذت داشت ....
هرس كردن گندم ها كار سختي بود من هم از صبح سرگيجه امانم را بريده بود....
و چه خوب تمرين كرده بودم زندگي بي اميرسام را......
نميدانم چه شد كه سياه رفتن چشمان باعث شد كه داس به انگشتم بخورد تا به گندم دردستم...
داس را رها كردم و انگشتم را كه خون فوران ميكرد را گرفتم ....
دنيا پيش چشمان سياه شد و ديگر چيزي نفهميدم....
چشمانم را باز كردم و خيره شدم به سرمي كه قطره قطره ميچكيد و من تا ميديدمش....
صداي بي بي باعث شد به سمتش برگردم.....
-الهي بميرم مادر چي شد يهو از بس چيزي نميخوري اينجور ضعيف ميشي ببين با انگشتت چيكار كردي....
لبخند بي جاني زدم به بي بي كه ميدانستم مادرانه دوستم دارد به جاي بچه اي كه هيچ وقت نداشت و آرزوي داشتنش را داشت....
-چيزي نيست بي بي خوبم....
چپكي نگاهم كرد ....
-براي همين شش تا بخيه خورد انگشتت؟؟؟؟؟
لب فشردم از دردي كه امانم را بريده بود....
دكتر كه وارد شد كمي جا به جا شدم....
-بهتري خانوم ؟؟؟؟
سري تكان دادم ....
بهتر كه نبودم ... بودم؟؟؟؟
آمپولي داخل سرمم تزريق كرد....
- شما ديگه بايد بيشتر مراقلىب سلامتيت باشي .....
خودت تنها نيستي كه مسئوليت ني ني كوچولوي تو شكمتم باهاته ....
زمان ايستاد

1400/01/09 02:51

....
ذهنم ...
مغزم ....
دنيايم ايستاد....
يعني چه .....
حرفش را پيش خودم هجي كردم دوباره ....
ني ني ؟؟؟
داخل شكم من؟؟؟
كل كشيدن بي بي نگاهم را به سمتش كشاندو فكرم اما....
قلبم ميكوبيد از خبري كه شنيدم....
من ....
با جنيني در بطنم....
با همسري كه مرا نميخواست ...
بچه اش را هم ....
خودش خدارا شكر كرد كه بچه اي ازمن نداشت....
يادم هست نخواستنمان را ....
دستي روي شكمم كشيدم....
من و بچه ام ...
ديگر تنها نيستم....،

به كمك بي بي كه يكريز حرف ميزد و نقشه ميكشيد براي كودك هنوز نيامده ام از تخت پايين آمدم.....
موهايم را داخل روسري گذاشت و مرتب كرد....
-از حالا به بعد نميزارم دست به سياه و سفيد بزني مادر بايد گوسفند قربوني كنيم به مشتي حسين بگم سراز پا نميشناسه واييي خدايا شكرت.....
لبخندي زدم به شوق و ذوقش ....
در اين مدت بي بي و مشتي حسين جاي پدرومادرم را برايم گرفته بودند.....
سوار پيكان اوس اصغر همسايه ي رو به رويي كن مكانيك بود شديم و به سمت خانه رفتيم .....
حالا كه مشتي هم فهميده بود با بي بي همراه شده بود....
دلم كمي خلوت ميخواست ....
خلوت با خودم وكودكي كه آمده تا حواي تنها را نجات دهد از تنهايي ....
صداي مشتي حسين حواس جمعمم كرد.....
-راستي دخترم رسيديم زنگ بزنيم آقا بياد دنبالتون خوشحال ميشه ازين خبر....
دست گذاشتم روي شكمم و وحشت زده خيره به دهان مشتي شدم....
ميدانستم كه بو برده اند ميانمان شكراب است .....
پوزخندي زدم....
اي كاش ميانمان فقط شكراب بود....
-مشتي حسين لطفا اين كارو نكنيد فعلا ازتون خواهش ميكنم لطفا كس ديگه اي هم تو روستا نفهمه....
بي بي نگران نگاهش را دوخت به چشمانم....
-يعني چي مادر ؟؟؟؟
نكنه .... نكنه ....
خدايي نكرده ميخواي بچت و ازبين ببري ؟؟؟؟؟
لبخندي زدم ....
-نه اين چه حرفيه بي بي جان ....
فقط ميخوام فعلا كسي ندونه....
سكوت كرد و دستم را فشرد ....
رسيديم و از اصغر آقا خداحافظي كردم....
-خداحافظ دختر جان مباركت باشه....
تبسمي كردم و فكر كنم فهميده بود نبايد كسي چيزي بداند....

ميان حياط بوديم كه بي بي دستم را كشيد....
هنوز هم نگاهش نگران بود....
-حوا جان بالاخره كه چي؟؟؟
يكي دوماه ديگه شكمت مياد بالا وهمه ميفهمن ...
نكنه ميخواي پدر و بچه رو ازهم بي خبر بزاري هان؟؟؟؟؟
اصلا چرا به خانوادت چيزي نميگي مادر ؟؟؟؟
يعني چي كه آقا نزديك دوماهه تورو اينجا گذاشته و رفته ...
تا كي ميخواي كنار دست من گندم بكاري و هرس كني و تو خونه شبا گريه كني ؟؟؟؟
فكر كردي نميشنوم صداي گريه هاتو؟؟؟؟

نگاهش مادرانه بود ....
گلايه هايش هم....
دست ديگرم را روي دستش گذاشتم ....
بي توجه ادامه داد ....
تو نميتوني همه ي

1400/01/09 02:51

مشكلاتتو تنها رو دوش بزاري كه مادر ....
بايد شوهرتم كنارت باشه حالا ما گفتيم يه دعواي زن و شوهريه و پادرميوني نكرديم اما حالا فرق داره اصل موضوع الان پاي يه بچه درميونه شوخي كه نيست.....
لب فشردم ....
شايد بي بي بايد ميفهميد همه چيز را ....
غرورم ميشكست اما بايد ميدانست نخواستنمان را بايد....
-حرفاتون درست بي بي بيا تو اتاق من حرف بزنيم وسط حياط درست نيست....
بي بي را داخل بردم ....
فنجان داغ چاي را كنار دستش گذاشتم و به پشتي تركمن راحتم تكيه دادم....
انگشتهايم كه درهم قلاب بود خبر از دلهره ام ميداد ....
-راستش من و اميرسام ازهم جدا شديم بي بي من اومدم براي هميشه اينجا زندگي كنم و ....
راجع به خونوادم هم ...
راستش كمي احتياج به خلوت و دوري دارم....
مثل هميشه عجول بود و بي طاقت...
تو صورتش زد ....
-يعني چي ؟؟؟ تو طلاق گرفتي از آقا؟؟؟؟
چشم برهم گذاشتم و سفره دلم را براي بي بي پهن كردم و گفتم هرچه كه بود....
از اجبارها خطاها و نفهميدنها گفتم .....
گفتم از نخواستنمان ....
همه را گفتم براي بي بي و خالي كردم دلي كه ميخواست منفجر شود از اين همه غم روي هم تلنبار شده....
چه خوب كه گوشي براي شنيدن پيدا كرده بودم...
حرفهايم كه تمام شد نگاهي به ساعت كردم ....
سه ساعت بود كه بي بي را معطل حرف هايم كرده بودم....
با گوشه ي چارقدش اشكش را سترد و دستم را گرفت...
-بميرم برات مادر چه زخما كه نديدي ....
غصه نخور از حالا خودم ميشم مادرت ....
من خاك برسر كه آرزو داشتم هميشه يه دست گل مثل تو داشته باشم و قسمتم نشد....
خودم بچت و به دنيا ميارم دخترم نگران هيچي نباش....
به مشتي هم ميگم هواتو داشته باشه ....
لبخندي زدم...
چه خوب كه خطاهايم را فهميد و بازهم دوستم داشت ....
چه خوب كه برويم نياورد *گ*ن*ا*ه*كار بودنم .....
به هر حال من گاز زده بودم به سيب سرخ ممنوعه و حالا هم تاوان پس ميدادم ....
اما بچه ام ....
بچه ام را هرگز نخواهم گذاشت تاوان پس دهد ....
نميگزاشتم كه طعم خواسته نشدن را بچشد....
من طعم تلخ رسوم مسخر ه ي خانوادگي را به طفلكم نميچشاندم.....
دستم را روي شكمم لغزاندم ....
من مراقبتم ماماني نميزارم مثل من ضعيف بار بياي ....
هيچوقت تنهات نميزارم ....

به خودم كه آمدم بي بي را ديگر رو به رويم نديدم ....
بي حرف تنهايم گذاشته بود ....
چه خوب كه دركم كرده به خلوت نياز دارم ....
ساعت ها همانجا نشستم و فكر كردم ....
به بچه اي قرار بود دنيا بيايد ....
به اميرسامي كه نبود ..
و مني كه تنها مانده بودم ..،،
و روستايي بي امكانات كه قرار بود بچه ام اينجا به دنيا بيايد....
من اميرسام را ميخواستم حتي اگر تنها اسمي در شناسنامه ام بود ....
ميخواستمش

1400/01/09 02:51

حتي اگر نميخواست مرا ....
پس ميماندم به خواسته اش....
ميماندم و وارث خاندان ايرانمهر را همينجا به دنيا مي آوردم همان كه باعث وصل شدن من و پدر زن دارش شد....
همان كه باعث شد زن دوم شوم ....
همان كه باعث شد عاشق شوم و بفهمم عشق را ....
همه ي اينها به خاطر جنيني بود كه در بطن من رشد ميكرد ..
اميلي آواره شد و من خطا كردم ....
عاشق پدرش شدم و تنها شدم دوباره..
فكرم به سمت اميلي رفت ....
يعني امير سام هنوز هم اسمش را در شماسنامه اش داشت....؟؟؟؟
يعني هنوز من زن دوم بود؟؟؟؟
نكند برگشته باشد كنار زن فرنگي اش ؟؟؟؟
وحشت زده شدم و كلافه دستي به صورتم كشيدم....
در كه كوبيده شد ازجا پريدم ....
در را باز كردم به روي بي بي ....
به جز بي بي كه كسي كارم نداشت....
سيني ميرزا قاسمي و ترشي و نان سنگك داغ را جلويم گرفت....

بوي سير و بادنجان كبابي مدهوشم كرده بود....
لبخند نشاندم به روي زني كه ديگر ميدانست همه چيزم را ....
-ممنونم بي بي جون بوش كه عاليه ...
دستتون درد نكنه ...
-خداروشكر نگران بودم نكنه ويار كني و از بوي سير حالت بهم بخوره ....
ببينم حالت تهوع نداري مادر؟؟؟
دستي به چانه ام كشيدم ....
-ويار؟؟؟؟
نه والا بي بي جون حالت تهوع ندارم ...
خنديد ....
-خداروشكر بد حامله نيستي....
چشمانم گرد شد ...
او كه حامله نميشد اين همه اطلاعات را از كجا ميدانست؟؟؟؟
يادم آمد كه گفته بود خودش بچه ام را به دنيا مي آورد....
بي بي اخمي كرد ....
-برو اونور دختر
نگاه كن خشكش زده من زن پيرزنو يه لنگه پا جلو در نگه داشته ....
برو كنار بزار بيام تو..
هول زده كنار كشيدم خودم را ....
اي واي ببخش بي بي جون بياين تو ...
بفرماييد....
سيني غذا را روي زمين گذاشت ....
-مشتي رفته شهر شب و نميادگفتم بيام همو از تنهايي دربياريم...
دستش را گرفتم ....
-خوب كردي بي بي ....
ازين به بعد برات غذا ميارم مادر نميخواد غذا بپزي ديگه....
لبخندي زدم ....
-نه بي بي جون ديگه سر زمين كه نميتونم بيام همين غذا رو هم دست نكنم ديوونه ميشم....
-بيا بشين برات يه فكرايي دارم ....
كنارش نشستم ....
-ميگم مادر حالا كه قراره اينجا موندگار شي بيا و معلم روستا بشو به خدا قواب داره اين بچه ها هم يامون ميگيرن توام به قوابي ميبري بيكارم نيستي....
هان ؟؟؟
نظرت چيه؟؟؟
دم ابرويم را با انگشت اشاره كشيدم....
-والا چي بگم بي بي دوست دارم بيكار نباشم اما مسئوليت داره ...
الكي كه نيست معلم شدن كلي دنگ و فنگ اداري داره تازه من كه صلاحيت تحصيلي ندارم ....
چين انداخت ميان ابرويش ....
-كار اداريه چي؟؟؟
برو سركلاس به بچه ها هم بگوبيان سر كلاس آخرسالم كاراي ديگرو هم آقا حدادي درست ميكنه....
-آقا

1400/01/09 02:51

حدادي كيه ؟؟؟؟
برادر ارباب روستاست دستش به خير ميره بدونه يكي پيدا شده واسه مدرسه كارا رو جفت و جور ميكنه....
چانه ام را خاراندم ...
معلم مدرسه .... بد فكري هم نبود....

لقمه را اي از نان تازه كف ظرفم كشيدم و تميزش كردم ....
از شدت سيري نفس كشيدن هم سختم شده بود....
-دستت درد نكنه بي بي جون عالي بود مثل هميشه ....
نگاه خندان بي بي روي ظرف خالي و تميز شده ام نشست ....
-ماشالله به جونت باشه مادر نوش جانت....
پوست لبم را جويدم و به ظرف ترشي خيره شدم...
-ميگم بي بي همينجور پيش برم سر نه ماه ميتركم ...
اخمي نشاند ميان دو ابرويش .....
-اين حرفا چيه ؟؟؟؟ بزنم به تخته چشمم كف پات قد بلند و تركه اي هستي للان زونفري بايدم زياد بخوري فدات بشم....
لبخندي زدم به مهربانيش و كلمي از ظرف ترشي برداشتم ....
-ميگم بي بي فردا بريم با اين آقاي برادر ارباب ...
كي بود ؟؟؟؟
آهان حدادي حرف بزنيم....
ترشي را جلوي پايم گذاشت و سفره را جمع كرد ....
-بريم مادر ....
در كار خير حاجت هيچ استخاره نيست.....
لبخندي زدم و جايم خودم و بي بي را كنار هم انداختم.....
-ميگم بي بي جون خيلي خوردما با اين شكم پر خواب حسابي ميچسبه ....
لبخند مادرانه اش دنيا را هديه داد به قلب كوچك و تنهايم....
بالاي سرم نشست و نوازش كرد موهايم را ....نميدانم چقدر گذشت كه چشمانم سنگين شد اما ....
دلم سبك شده بود از مهرباني بي بي ....
آخرين باري كه با نوازش خوابيده بودم را اصلا به ياد ندارم .....
شايد هم كه ....
نبوده همچين شبي برايم....
پر از آرامش ....
طعم محبت ميداد آنشب .....

با غرغر بي بي از خواب بلندشدم و چشمانم را ماليدم ....
سفره ي صبحانه اش پهن بود و خانه را عطر چاي داغ و نان تازه پر كرده بود....
چه خوب كه مشتي حسين شهر كار داشت ....
چه خوب بود بودنش ....
چه خوب كه تنها نبودم....
صداي بي بي حواس جمعم كرد....
-واي دختر تو چته ؟؟؟؟
اون از بيدار شدنت اينم كه دوساعته پاشدي با لبخند زل زدي به من ...
خنديدم و صورتش را *ب*و*س*يدم ....
-فدات بشم بي بي نبودي چيكار ميكردم....
نيم نگاهي انداخت و قوري را از روي سماور برداشت تا استكانم را پر كند....
-شكر خدا مادر ....
-خب كي بريم؟؟؟؟؟
استكان چاي راجلويم گذاشت ....
-بخوري و رفتيم ..،،
سريع چاي را سر كشيدم و دوش گرفتم ....
با حرصله جلوي أينه ايستادم ....
براي اولين بار بعد از اميرسام دلم زيبا شدن ميخواست .....
مهم بودن ميخواست.....
شايد .....
شايد ديده شدن ميخواست......
ياد اميرسام اشكي از چشمانم چكاند......
پس زدم اشك مزاحم را.....
مانتوي زرشكي رنگ و شلوار كرم رنگم را با روسري گرم زرشكي ام را آماده كرد و روي تخت گذاشتم .....
كفش پاشنه سه سانتي كرم

1400/01/09 02:51