رمان های جذاب

282 عضو

رنگم را با كيف چرم ستش گذاشتم.....
خط نازكي روي پلك چشمم كشيدم ....
رژ و ريمل را كمرنگي را زدم......
رژ گونه ام هم تكميل كرد آرايشم را......
لباس پوشيدم و رسيدم به بي بي حاضر و آماده كه منتظر نشسته بود.....
همراه شديم با هم با همان ماشين اصغر آقا مكانيك....
عمارت سفيدرنگ رو به رويم دهانم را باز گذاشت.....
زل زدم به قصري كه رو به رويم بود و از همچين روستايي بعيد بود.....
نفس گرفتم و وارد شديم ......

با پايم روي سراميك هايي كه از تميزي برق ميزند ضرب گرفته بودم.....
منتظر آقاي حدادي .....
صداي فوق العاده جذابي باعث شد سرم را برگردانم به سمتش .....
مرد جوان سي ساله و فوق العاده خوش تيپي جلوي رويم ايستاده بود و تعارف ميكرد كه بنشيم.....
-بفرماييد خانم خوش آمديد.....
و من دهانم باز ماند ....
تصورم از ارباب روستاها مردان شكم گنده و سيبيلويي بودند كه بددهني و بداخلاقي عادتشان بود.....
اما حالا جنتلمن تمام عياري به عنوان ارباب روستا پيش رويم ايستاده بود.....
جرعه اي از شربت آلبالويم نوشيدم....
راستش قربان خدمتتون رسيدم تا راجع به مدرسه ي روستا صحبت كنيم...
خوب بود كه همان حواي قوي و محكم كم كم داشت پيدايش ميشد.....
پا روي پا انداخت و به حرفهايم گوش داد....


صحبتم كه تمام شد خيره اش شدم تا جواب بگيرم.....
دستانش را قفل كرد درهم و شروع كرد....
-راستش خيلي خوبه كه كسي مثل شما پيدا شده تا به بچه ها درس بده منم هركاري از دستم بربياد انجام ميدم مهر كه گذشت انشالله از آبان كلاس ها رو شروع كنيم ....
حواسم به كارها و صلاحيت شما و امتحان ها هست فردا ميرم شهر آموزش پرورش كار عا رو انجام ميدم نگران نباشيد و ممنون از ينكه كمك ميكنيد به اين روستا....
لب فشردم و تشكر كردم و با اجازه اي گفتم و از در بيرون رفتم ....
راضي از خودم بودم براي اولين بار طي اين چندوقت ....
بالاخره توانستم كاري انجام دهم كه از درست بودنش مطمئن بودم .....
خانه رفتم .....
كلي كار براي انجام دادن داشتم و هفته ي آينده كلاسهايم شروع ميشد.....
من ....
معلم شدم ....
معلم روستاي چلندر ....
شايد باور كردني نباشد اما ....
من ....
حواي خطاكار ....
جنيني در بطنم دارم و راه درستي را پيش گرفتم ....
من هم توانستم براي خودم مفيد باشم ......

شال محلي زيبايم روي سرم بستم و دستي به شكمم كه حالا بعد از هفت ماه كمي برآمده شده بود كشيدم .....
پسر كوچكم لگدي زد.....
لبخندي زدم به وسعت تمام خوشي هاي دنيا....
-صبحت بخير ماماني بيدار شدي ؟؟؟؟
فدات بشم داريم ميريم پيش دوستات.....
چند ماهي بود كه شده بودم همان حوا ي مهربان .....
همان حواي خوب و ساده ....
همان حوا ي قبل كه نه....
حوا اين روز ها

1400/01/09 02:51

هواي اميرسام را دردلش داشت ....
آرزوي بودنش ....
عطر وجودش عادتم شده بود ....
آرزوي دوباره داشتنش انگار تكه اي از وجودم شده بود.....
عضوي از تنم ....
مثل هميشه كه ياد از دست داده هايم افتادم قطره از پلكم چكيد....
نفس عميقي كشيدم و كيفم را برداشتم ....
بازهم روز ديگري شروع شده بود .....
بازهم روزم را با بچه هاي ساده و مهربان روستا ميگذراندم ....
بازهم حس بودن دروجودم پر ميشد....
آقاي حدادي همانطور كه قول داده بود كارهايم را درست كردو چند ماهي بود كه شده بودم معلم روستا....
و مردم اين روستاي كوچك همگي خانواده ام شده بودند....
دلشان به وسعت دريا بود.....
چقدر خوب كه اينجا خانم ايرانمهر نبودم..
من اينجا....
خانم معلم بودم ....
بسم اللهي گفتم و از در بيرون رفتم كه بازهم مثل هميشه بي بي مچم را گرفت....
-باز بي صبحانه داري ميري حوا خانوم؟؟؟؟؟
خنديدم ....
-سلام بي بي جون ديره به خدا ميل ندارم....
اخمي نشاند ....
-يعني كه چي ؟؟؟؟
زن حامله اشتها نداره؟؟؟؟؟
يه نگاه به خودت بنداز ....
زن هفت ماهه يه پرده گوشت و تنش نداره....
بيا ...بيااينو بگير تو راه بخور هرچي ميگم تو الان دونفري كه به خرجت نميره....
خنديدم و روي گونه اش *ب*و*س*ه اي كاشتم و لقمه راگرفتم ...
دستي تكان دادم ...
-خداحفظ بي بي ....
و از در بيرون آمدم ....

به عادت هميشگي مسير نسبتا طولاني تا مدرسه را پياده رفتم و با كودكم درد و دل كردم.....

خط كش بلند و نازكي كه دستم بود را روي تخته زدم....
-بچه ها ساكت .....
اميرعلي جان بيا اين مسئله رو حل كن ببينم.....
-خانم اجازه ... چشم......
لبخندي زدم از سادگي و مهرباني اين كودكان روستايي....
كه محمد كوچولو كه ضعيفي زياد چشمش نگرانم كرده بود داخل كلاس دويد....
-خانم .... خانم اجازه....
يه آقايي كه خيلي خوشتيپه با يه ماشين گنده اومدن ديدنتون...
سرش را پايين انداخت ...
اخمي كردم از اين نا آشنايي....
محمد سرش را پايين انداخت...
-تازه انقدرم بوي خوبي ميده عين حيدر بابا بوي عرق نميده....
و همه ي كلاس زير خنده زدند....
روي ميز زدم....
-بسه ساكت ....
حيدر بابا براي شماها انقد زحمت ميكشه اونوقت شماها....
همه ساكت سرشان را پايين انداختند ....
خيلي خب محمد برو بگو اومدم....
دستي روي لباس محلي زيبايي كه به تازگي بي بي جان برايم دوخته بود كشيدم ....
از در بيرون رفتم ....
با ديدن رو به رويم شوك زده سرجايم خشك شدم....
اشكم چكيد ....
خيره شدم چشماني كه خيره بودند روي شكمم ...
دستم را روي شكمم گذاشتم و سعي كردم پنهانش كنم زير شليته ي گشادم....
-محمد.....
محمد طاقت نياورد و به سمتم آمد و درآغوشم گرفت.....
با احساس شكم برآمده ام با تعجب نگاهش ميان

1400/01/09 02:51

شكم و چشمانم به صورتم چرخيد ....
حوا تو؟؟؟؟؟
دوباره به آغوش كشيد مرا....

1400/01/09 02:51

-نگفتي دل من از دوريت ميتركه خواهري؟؟؟؟
نگفتي ماهمه نگرانت ميشيم حوا ؟؟؟؟
شوك زده از آغوشش جدا شدم...
و خيرخ به خانواده اي شدم كه همگي اشك ميريختند و دور ايستاده بودند....
مادرجون و بابايي ...
خاله جان و مونا .....
به سمتشان پرواز كردم همگي را باهم در آغوش گرفتم ....
كنار دامنم كشيده شد ....
مريم كوچولوي كلاس اولي بود....
-خانوم معلم چرا گريه ميكنين؟؟؟؟
از آغوش پر مهرو گرمشان جدا شدم ....
-هيچي مريم جونم برو به كلاس پنجميا كه سرشون بودم بگو كلاس تعطيله ....
خودتونم بريد خونه باشه؟؟
سري تكان داد و با ذوق رفت كه تعطيل شدنشان را به دوستانش خبر دهد.....
همراه خانواده ام شدم و به سمت خانه ام رفتيم ....
بي حرف ....

همه در شوك وضعيت من بودند.....
تنها صداي هق هق مادر جون سكوت ماشين را ميشكست.....

به خانه كه رسيديم نميدانم چرا با ديدن خانه ام همه هاج و واج ماندند و گريه ي مادر جان شدت گرفت....
ابرويي بالا دادم و در را باز كردم ....
-بفرماييد....
محمد دهان باز كرد....
-حوا .....اينجا....
ازچهره هاي ماتشان حرصم گرفته بود .....
بعد از هفت ماه سراغم آمده بودند و دلشان نميگرفت وارد خانه ام شوند.....
دستهايم را كنار تنم آويزان كردم و با گوشه ي چشمم ديدم كه بابايي كفش هايش را درميآورد.....
-اگه خوشتون نمياد مجبور نيستيد بيايد داخل ....
خودم هم از زهر كلام و لحنم كامم تلخ شد.....
دلم به اندازه ي تمام دنيا گرفته بود از خانواده اي كه به امان خدا رهايم كردند ....
زمان ازدواجم كه اجبار كردند و ساكت ماندند....
زمان تنهايي هايم همه دغدغه داشتند ....
حوا كه بوداصلا ....؟؟؟؟؟؟
فقط دخترم دخترم هايشان به زبان بود ....؟؟؟؟؟
خواهرم گفتن هاي محمد چه.....؟؟؟؟؟؟؟
دوستم داشتند و هفت ماهه حامله بودم بدون اينكه اصلا بدانند.....؟؟؟؟؟؟؟
لب فشردم تا كفش هايشان را دراورند و داخل شوند ....
گريه ي مادر جان روي اعصابم خط ميكشيد...
_الهي بميرم مادر.....
چي كشيدي اينجا ؟؟؟؟
ميبرمت با خودم ديگه خلاص ميشي از دهات كوره.....
مهري كه به لبم زده بودم باز شد....
-مادر جون كدوم دهات؟؟؟؟
همون جايي كه مردمش با جون ودل منو قبول كردن و بهم هويت دادن همون چيزي كه شما ازم گرفتيد....
هيچ وقت پشتم و نگرفتيد يادم نداديد محكم باشم فقط گفتيد دل به دل زندگيت بده.....
يادتونه التماستون كردم ؟؟؟؟؟
جيغ زدم ....
-يادتونه؟؟؟؟؟
اون موقع كه عاشق شدم و دل به دل زندگيم دادم وميديدين دارم هرروز آب ميشم پرسيدين چيه؟؟؟؟
دردت چيه؟؟؟؟

معيارتون همين بود يعني؟؟؟؟
اميرسامي كه دستش به دهنش ميرسه و مهم نيست زن داره ؟؟؟؟
چون دستش به دهنش ميرسيد التماسامو نديد

1400/01/09 02:52

گرفتيد؟؟؟
همه چي تو اين چيزا خلاصه شده واستون؟؟؟؟
بعد هفت ماه اومدين و وقت اومدن تو خونم دماغتونو ميگيرين ؟؟؟؟؟
من كه 3ماه پيش گفتم به مونا بريدم از همه ....
نگفتم؟؟؟؟
تن صدايم پايين آمد اما از غم صدايم كم نشد....
-هان؟؟؟؟ نگفتم؟؟؟؟
بعد هفت ماه اومديد و خونه زندگيمو مسخره ميكنيد.....
بعد هفت ماه اومديد و نپرسيديد حتي غمم رو ؟؟؟
فقط پرسيديد و مواخذه كرديد....
اصلا پرسيديد از شكم بالا اومدم و شوهري كه نيست؟؟؟؟؟
نشستم سرجايم و هق زدم ....
هق زدم به تمام دلخوري هايم كه سرباز كرده بود.....
محمد نزديكم آمد و شانه هايم را گرفت....
حوا اشتباه كردم ميدونم خواهري ....
اما به خداوندي خدا شيش ماه كه دنبالت ميگردم.....
شيش ماهه كه دنبال اميرسامم و آخر تونستم تلفني باهاش حرف بزنم و جاتو پيدا كردم ....
محكم در آغوشش فشردم....
_ببخش خواهر ....
ازت غافل شدم تنهات گذاشتم ....
ببخش منو .....
اشكش چكيد.....
-ببخش .... برادرتو ببخش....
خودم را در آغوشش انداختم....
به وسعت تمام دنيا به يك آغوش امن نياز داشتم ....
چه بهتر از آغوش برادرانه ي محمد.....
حالا كه در آغوشش بودم ....
عمق فاجعه را درك كردم....
من تشنه ي محبت بودم ....
محبتي فارغ از مادرانه هاي بي بي ....
چه خوب كه تنهايي هايم پر شد....
چه خوب كه آمده بودند تا از دلم دربياورند اين تنهايي هارا.....

قلبم از همه پر بود ....
يك يكشان را در آغوش گرفتم و در آغوش بي وفايان زندگي ام تمام تنهايي هاي چند ماهه ام را هق زدم....
تعريف كردم از تنهايي هايم اما نگفتم خطايم را ....
نگفتم از بي مهري شوهرم شوهري كه هنوز هم قلبم برايش ميتپد و زبانم به دروغ از نخواستنش گفت....
گفتم كه نميخواستم اميرسامي راكه ديگر در زندگيم نيست....
بازهم زبان به دروغ باز كردم....
-راستش به زودي من و اميرسام ازهم جدا ميشيم و لطفا لطفا از بچه ي تو شكم من چيزي بهش نگيد ....
دستي روي شكمم كشيدم....
اين بچه تمام اميد منه اگر بفهمه از ميگيرتش نميخوام كسي چيزي بدونه باشه ؟؟؟
در نگاه همه تاثر بود ....
شايدهم ترحم براي حواي تنها شده ي امروز....
خيره ام بودند....
بابايي كه تا الان مهر سكوت زده بود بر زبانش گفت....
-حوا بابا اين راه اشتباه تو بايد به امير سام بگي ....
اين حقشه...
اشكي در چشمم حلقه زده بود از روي گونه ام سريد ....
-بابايي حق من تو تمام اين مدت چي شد ؟؟؟؟
حق من اينه بابا؟؟؟؟
خاله هول زده دست روي دستم گذاشت......
-بابا توروخدا اينقدر اشك زن حامله رو درنياريد....
روي سرم *ب*و*س*ه زد ....
باشه حوا هرچي تو بگي هيچكس چيزي به اميرسام نميگه دخترم ....
اما براي طلاق كه بالاخره ميفهمه....
لب زير دندان بردم از

1400/01/09 02:52

دروغم....
اونو يه كاري ميكنم خاله جون ....
و مانند بچه ي پنج ساله اي كه باج مي دهند تا گريه نكند دستي روي صورتم كشيد باشه خاله هرچي تو بگي....
و رو به بقيه كرد ما هيچي نميگيم مگه نه؟؟؟
همه با نارضايتي سري تكان دادند و قبول كردند ...
صداي در از جا پراندم ....
بي بي با سيني بزرگي پشت در ايستاده بود....
سلام بي ب....
-كمك كن حوا دستم شكست مادر....
به كمكش روي زمين گذاشتيم سيني را....
به سيني غذا نگاه كردم و صداي بي بي نگاهم را به طرفش كشاند....
مادر جون گفتم خونوادت اومدن و سختته شام درست كني ....
رو به همگي كرد ....
ناقابله خيلي خوش اومديد ...
همه با بي بي سلاك عليك كردن و مخالف شديد رفتن بي بي شدند ....
بي بي را*ب*و*س*يدم بابت اين مهرباني هايزير پوستي اش كه دلم را گرم ميكرد...
-همينجا بمون بي بي ميرم مشتي بابا رو صدا كنم ...

شام در كنار دو عزيز مهربانم و خانواده اي كه ماهها بود دلتنگشان بودم گذشت....

عزم رفتن كرده بودند همه وهمه ي اصرارشان براي برگشتنم بي نتيجه ماند ....
مادر جون در آغوشم گرفت ...
پس مادر من تا زايمانت ميمونم اينجا....
خنديدم ....
نه مادر جون جاي شما پيش باباييه به زندگيتون برسيد ....
بي بي واقعا كنارمه و مواظبه ....
بي بي رو به مادرجون كرد...
-خيالتون راحت....
حوا دختر نداشته ي خودمه مثل چشمام مراقبم ....
خيالتان راحت....
به خدا ميسپارمتان....
مونا و محمد هردو در آغوشك كشيدند ....
و نجواي محمد در گوشم لبخند آوود به لبم ....
از همان لبخند هاي كه از برادرانه ي برادر از ته قلب روي لب مينشيند....
-حواست به خودت و فسقل باشه ها ....
حواسم بهت هست ديگه ....
*ب*و*س*ه ي مونا و خاله و آغوش بابايي برايم عالي بود ....

لبخندي زدم و دست تكان دادم...
و كاسه ي آب را پست سرشان خالي كردم......
بودنشان حالم را كمي خوب كرده بود....
متعجب بودم از توبيخ نشدن هايم ....
براي طلاق ....
براي نگه داشتن جنيني كه از حالا پدري نداشت ....
يا شايد....شايد فهميده بودند ظرفيت ندارم براي سرزنش شدن....
چه خوب بود كه سكوت كردند .....

برگشتم به خانه اي كه به قول مادر جون خرابه بود....
روي تشكم دراز كشيدم ....
پسر كوچم را نوازش كردم ....
-اينجا براي ما دنييايي از آرامشه پسركم مهم نيست كه شايد كوچيك و فقيرانه است ....
به جاش تميزه ويه دنيا عشق هست ....
عشق بي بي ....
مشتي حسين .....
بچه هاي روستا كه هرشب نوبتي براي كودك به دنيا نيامده ام خوراكي مياورندند و گوششان را ساعتي به شكمم ميچسباندند.....
همه ي اين آدمها خود عشق و آرامش بودند برايم ....
كساني كه هويت دادند به حواي سردرگم .....
آرامش دادند با محبتشان ....
رگ و پي ام با اين روستا جوش خورده

1400/01/09 02:52

بود....
چطور ميتوانستم به همراه خانواده ام بروم ....
خانه ي من اينجاست....
هينجا ....
كنار بي بي و مشتي حسين ....
همينجاست كه تنها شوهرم را دارم ....
پوزخند تلخي روي لبم جان گرفت....
سخت بود نپرسم از محمد كه كجاست ....
حتما برگشته آمريكا كه تنها تلفني توانسته صحبت كند ....
دست هايم مشت شد ....
قلب و احساسم مچاله شد ....
نكند .... نكند برگشته باشد كنار همسر فرنگي اش ؟؟؟؟
لب فشردم و بغضم را فرو دادم ....
-خوش باش با زندگي بي حوا ....
مثل اينكه راحتي ....
خوشحالي ....
خوشبختي....
منهم اين گوشه ي دنيا با ياد تو در قلبم.....
و تكه اي از وجود تو در بطنم خوشحالم ....
ميخندم در تبعيد گاهي كه مرا فرستادي راضي ام ....
آرامش دارم و عشق .....
و حالا سهم من تو تنها يادي است در قلبم ....
و جوهري كه روي سفيدي كاغذ مرا مال تو خوانده توراهم براي من ....
سهم من از تو همان دوسانت سياه شده از شناسنامه ام شده....
من تمامم براي تو ....
اما تو؟.....
نميدانم .....
اشكم چكيد روي بالشتي كه عادتش بود هرشب خيس شود از اشك من ......
روزها پشت هم ميگذشت و من تمام خود را وقف بچه هاي كوچك روستا كرده بودم ....
تا كم تر به ياد آرم كودكي بدون پدر در بطن دارم و عشقي كه در قلبم مثل زهري ذره ذره از بينم ميبرد....
تنها تماس ها و ديدار هاي گاه و بي گاه خانواده ام آرام جانم بود ....
به خصوص محمدي كه ديگر برادرانه هايش را از ياد نبرد و محكم تر ازكوه كنارم بود....
و خواهرانه هاي زير پوستي مونا ....
و مادارنه هاي بي بي كه طعم شيرينش زير دندانم مزه ميداد....

تن خيس از عرقم را به سمت در كشاندم و با تمام توانم جيغ زدم .....
-بي بيييييييييي
بي بي هراسان از اتاق بيرون زد .....
هنوز خورشيد طلوع نكرده بود و من با بدترين صداي ممكن بيدارش كرده بودم ....
چاره اي نداشتم ...
درد امانم را بريده بود ....
چنگ زدم به لباس بي بي ....
-بي بي دارم ميميرم .....بي .....بي
نفسم كم آورده بودم .....
موهاي خيس از عرقم را از صورتم كنار زد و شقيقه ان را *ب*و*س*يد ....
-وقتشه مادر تحمل كن كم مونده نفس عميق بكش ......
و قل هو والله هايش كه زمزمه ميكرد كمي آرام جانم بود ....
جايم را مرتب كرد و كمك كرد كه بخوابم ....
در را كه زدند با دو رفت و آب گرم و وسايل ديگر را گرفت و با دختر جواني كه همراهش بود داخل شد....
تنها خدا ميداند ساعت هايي كه درد باعث شده بود آرزوي مرگ كنم .....
داد بي بي حواسم را جمع كرد.....
-حوا زور بزن آخرشه حوا تو ميتوني دختر واسه آخرين بار تلاشتو بكن يالا دختر تو ميتوني....
با تمام قدرتم فشار آوردم .....
صداي گريه ي طفل كوچكم تپش هاي قلبم را كمي منظم تر كرد ....
دختر، نوزاد پتو پيچ شده ام را به

1400/01/09 02:52

صورتم چسباند و انگار دنيا را هديه دادند به مني كه مرگ را رو به رويم ديده بودم براي داشتنش.....
زير لب در گوشش گفتم ....
-خوش اومدي پسر كوچولوي مامان ....

به لپ هاي سرخ كودكم كه با ولع شير ميخورد نگاه كردم و *ب*و*س*يدمش ....
و پتو را بالا كشيدم و بيشتر سينه ام پوشاندم و كمي جا به جا شدم و دهانم را باز كردم تا قاشق پر ازكاچي چرب و غليظي كه دست مادر جان بود را فروبرم....
شيريني زيادش اخمم را درهم كرد و به محمد و بابا جون خيره شدم كه تخته نرد بازي ميكردند....
-ممنون مادرجون ديگه نميخورم....
كلافه نگاهم كرد و كاچي را سر طاقچه گذاشت ....
-چي بگم بهت؟؟؟؟
هيچي كه نميخوري گذاشتم اينجا هروقت دلت خواست كم كم بخور جون بگيري يكم ....
دردم كمتر شده بود و احتياج به خواب داشتم چه خوب كه صبح همان روزي كه زايمان كردم همه ي خانواده ام دورم جمع شدند و به كودك تازه به دنيا آمده ام خوش آمد گفتند .....
با بودنشان خانه ي كوچك را صفا داده بودند و اين خوب بود كه تنها نبودم.....
و چه خوب كه كودكم را در خانه به دنيا آوردم ....
واي اگر در بيمارستان بودم و با چشم خودم ميديدم پدراني كه ميبويند و مي*ب*و*س*ند فرزندشان را نميتوانستم طاقت بياورم نداشته هاي خودم و كودكم را .....

پسر كوچكم كه به خواب رفت آرام سينه ام را از دهانش بيرون كشيدم و لباسم وا مرتب كردم كنار خانواده ام كه كمي آنطرف تر دور هم چاي ميخوردند نشستم .....
خاله جان نگاهم كرد ....
-حوا جان بالاخره اسم اي پسر ناز و ميخواي چي بزاري؟؟؟
چاي خوشرنگ آلبالويي را از سيني برداشتم ....
لبخند تلخي زدم ....
بي امير سام بايد اسم كودكمان را انتخاب ميكردم ....
جرعه اي نوشيدم و به خاله جون نگاه كردم .....
-رسام خاله جون ....
چون از وقتي كه پاشو تو زندگيم گذاشت زندگي رو برام جور ديگه نقاشي كرد ....
آره رسام اسم خوبيه براش....
به نقطه اي نامعلوم خيره شدم....
-رسام كوچولوي مامان....

شام را دور هم خورديم....
شب دهم كودكم بود و قرار شد بابايي در گوشش اذان بگويد ....
مراسم ها را برايم انجام دادند .....
و من ميديدم كه در اين ده روز خاله جانم كمي بي قرار است....
رو به خاله كه تنها نشسته بود به نقطه اي نامعلوم خيره شده بود نشيتم و دستش را در دستم فشردم....
-خاله چي شده ؟؟؟ ميبينم تو فكري چندروزه....
شيطنت چاشني كلامم كردم ....
-نكنه عاشق شدي شيطون .....
و خنديدم ....
اما....
نگاه خيره اش لبخندم را جمع كرد ....
نكنه خاله جانم هم قرار است از تنهايي دربيايد....
با ترديد پرسيدم....
-آره خاله؟؟؟؟
لب فشرد....
نگاه به اطراف كرد و دستم را به سمت بيرون كشيد....
-ميخوام باهات حرف بزنم....
سري تكان دادم و دنبالش

1400/01/09 02:52

رفتم ...،
روي سكويي نشستيم كنار هم و شروع كرد به صحبت كردن و هر كلمه كه از دهانش خارج ميشد لبخند من پهن تر ميشد....
-راستش حوا چند وقتي بود كه متوجه شده بودم كه عمو جانت توجه خاصي داره بهم بهرحال توهم زني و اين توجهات اگه از سمت كسي برات باشه متوجه ميشي ....
پس ميفهمي چي ميگم ....
تا چندروز قبل ازينكه بيام چالدر تماس گرفت و از من خواستگاري كرد....
لب فشرد و سرش را پايينن انداخت ....
نميدونم حوا چرا نتونستم همون موقع بگم نه ...
ميدونم قباهت داره من با پسر بزرگ و عروس ....
ادامه ي حرفش را خورد و صورتش سرخ شد ....
لبخندي زدم و در آغوشش گرفتم ....
-يعني شما چون محمد و داري تا آخر عمرت محموم به تنهايي هستي؟؟؟
موذب انگشتانش را درهم پيچيد ....
لبخند زدم به حالاتش....
-چي بگم خاله ؟؟؟ آخه محمد ....
روم نميشه به خدا چجوري تو صورتش نگاه كنم ....
بعدم حالا كه رابطه ي تو اميرسامم از هم پاشيده شرايط سخت تره....
اخمي نشاندم روي صورتم ...
-اين حرفا چيه خاله جون رابطه ي من و امير به شما چيكار داره ....
دستش را فشردم ...
-خيالت راحت ....
خودم با محمد حرف ميزنم ....
لبخند خاله جانم چه زيبا بود....
و من فكر كردم كه عمو فهميده مشكلات ميانمان را پس چرا؟؟؟؟؟
خاله نگاهم كرد ....
-حوا راستش يه چيز ديگه ام هست ....
لب فشرد و دل دل ميكرد ....
-بگو خاله جون حرف دلتو چي ميخواي بگي....
دوباره شيطنت چاشني كلامم شد بعد عمري اومديم دو كلمه خصوصي حرف بزنيما عروس خانوم دل دل كردن نداره كه ....
-حوا عموت همه چيزايي كه بين تو امير سام گذشته رو ميدونه ...
حواسم جمع حرفهايش شد....
نكند....
-راستش ازش پرسيدم كه ميخواد چيكار كنه اما گفت اين رابطه مال خودشون ديگه من دخالت نميكنم حوا هم هروقت آمادگي داشت در خونه ي عموش به روش بازه هيچ چيز فرق نكرده .....
اگرم تا حالا نيومده ميخواسته راحت باشي ....
نگران انگشتانم را درهم پيچاندم.....
-خاله جون رسام...
دست روي دستم گذاشت و مانع ادامه ي حرفم شد...
-خيالت راحت ازين چيزي نميدونه ....
من بهت قول داده بودم ....
نفس راحتي كشيدم و بدجنسانه نگاه به خاله كردم...
خاله جون شما كه گفتي يه بار حرف زدي تو همون يه بار اين همه چيز ميز بهم گفتيد....
صورتش سرخ شد و آرام روي شانه ام زد ...
-بلند شو دختر خجالت بكش ....

داخل رفتيم و تمام شب من با چشم ابرو براي خاله شيطنت خرج ميكردم ....
طوري كه انگار همان حواي سال قبل پيش رويشان بود بي هيچ دغدغه اي.....

دست هاي رسام را گرفته بودم با لبخند بازي ميدادمش.....
دستي روي پشتم جاخوش كرد ...
و *ب*و*س*ه هاي محمد كه روي پاهاي نوزاد كوچولويم مينشست....
متفكر نگاه دوختم به محمدي كه

1400/01/09 02:52

ميشناخت اين مدل نگاهم را.....
چپكي نگاهم كرد و چشم ريز كرد برايم ....
-باز چي شده حوا ؟؟؟؟
پقي زدم زير خنده ....
-جون تو هيچي .....
و فكر كردم اين روز ها حال حوا بهتر است ....
اصلا بهتر كه نه خوب است ...
اتفاقي نيفتاده بود كه تنها كودكي بدون پدر در دامن داشتم و دلي كه عاشق بود....
اين مشكل بزرگي نبود .....
در مقابل چشمان ضعيف پسر كوچولويي كه بهترين شاگردم بود و كم كم سوي چشمانش ميرفت ....
يا دنيا كوچولويي كه اوتيسم داشت و خانواده اش نميخواستند قبول كنند و زجر ميدادند كودك بيچاره را ....
يا زهره دختر چهار ه ساله اي كه خون بس شد و با مرد چهل ساله اي عروسي كرد ....
صداي محمد ازجا پراندم ....
-حوا ..... حوا دو ساعته دازم صدات ميكنم كجايي دختر؟؟؟؟؟
-جان؟؟؟آهان ....
ميگم محمد بريم تو حياط قدم بزنيم ....
ابرو بالا انداخت.....
-بريم ....
رسام را به مادر جان سپردم و همراه محمد شدم ....


يك ربعي بي وقفه حرف زدم براي محمد از تنهايي خاله جان و عمو تا احساس و عاطفه ي بي سامان خاله جان ....
متفكر دست داخل جيبش كرد....
-چي ميخواي حالي من كني حوا؟؟؟؟؟
انگشت درهم پيچاندم .....
-ممممم راستش .....
عمو ......
مكث كردم ....
و چشمانش ريز شد....
خواستگاري كرده از خاله .....
نگاه گشاد كردم در چشمانش ....
و ديدم كه اصلا متعجب نشد ....
بي هيچ حرفي راهي خانه شد ....
بدون هيچ حرفي ...
اخم هاي درهمش خبر از فكر مشغولش ميداد.....
حرفي نزدم و فرصت دادم تا فكر كند....
خلوت نياز داشت برادرم براي حلاجي حرفم .....


ماتم زده نگاه ميكردم به خانواده ام كه بعد از پانزده روز عزم رفتن داشتند....
ميترسيدم از تنها شدن با موجود كوچولويي كه به تازگي رسام ميخوانديمش.....
ميترسيدم برنيايم از پس نگه داري رسام كوچولو بي آنكه كسي كنارم باشد....
ناراضي نگاه كردمٍ به مونا كه ساك ميبست.....
-نميشد چندروز بيشتر بمونيد حالا؟؟؟؟؟
نگاهي كرد ....
-نه به خدا حوا جون دوازده روزه اينجاييم تو و فسقلم احتياج به ارامش داريد..
رويم را *ب*و*س*يد و محمد هم پشت سرش ........
اما اخم درهمش باز نشده بود هنوز .....
به نوبت تمام خانواده ام را *ب*و*س*يدم و از زير قرآني كه آماده كرده بودم رد كرد .....
محمد ماشين را دور زد و دستانم را گرفت....
-حوا .....
ميخواستم بگم ....
راجع به اون مسئله حرفي ندارم ....
يعني ....
اصلا تو جايگاهي نيستم كه بخوام نظر بدم ...
مامان خودش ميدونه با زندگيش....
لبخند زدم به شعور بالايش...
-روي نوك پا ايستادم و روي گونه اش *ب*و*س*ه اي كاشتم ....
چشمان را مطمئن بازو بسته كردم و راهي شان كردم.....
كاسه ي آب را پشت سرشان ريختم و اشك چكاندم پشت سر عزيزانم ....
و به سمت خانه ي بي بي

1400/01/09 02:52

رفتم و درشان را كوبيدم تا رسام را بگيرم ....

روزها ميگذشت و من تنها كار مفيدم نگه داشتن رسام كوچولويي بود كه يك ماهي از عمرش ميگذشت.....
بي حوصله از بدقلقي هايش تند تند تكانش ميدادم ريه ام را پر و خالي ميكردم....
بي بي فنجان چاي را جلويم گذاشت....
-مادر جان ميگم حالا كه به سلامتي يه ماهي شده بارتو زمين گذاشتي نميخواي برگردي مدرسه؟؟؟
لپم را پر وخالي كردم و نگاهي به رسام كوچولويي كه معصومانه به خواب رفته بود انداختم.....
-چي بگم بي بي ....
اشاره اي زدم به معصوم به خواب رفته روي پايم.....
-اينو چيكار كنم.....
بي بي نگاهي متفكر نگاهي به من انداخت و فكري كرد...
چي بگم مادر زمستونه و كار زمين نيست فعلا تا از آب و گل دربياد من هستم تا ببينيم خدا چي ميخواد .....
لبم را را جمع كردم و نگاهي روي رسام چرخاندم....
-اذيت نميشين ؟؟؟؟
بلند شد و دستي به لباسش كشيد....
-نه مادر چه سختي اي سرمم گرم ميشه ....
لبخندي زد به مهرباني اش ....
و چه خوب كه بودنش را كنارم حس ميكردم .....
بي بي از آن دسته آدمهايي بود كه كه بودنشان را ميتوانستي با تمام وجود احساس كني....

روز ها بود كه نبودن شاگردان كوچك و مهربانم را بدجور توي ذوق زندگيم ميزد....
خوشحال ازينكه در كنار داشتن رسام كوچولو ميتوانم خانم معلم روستا هم بمانم صورت بي بي را *ب*و*س*يدم....

قلم را زمين گذاشتم كلافه از حجم درسي زياد و سر و صداي بچه ها روي ميز زدم...
-بچه هااااا بسه ديگه ...
يكباره سكوت همه جارا گرفت....
-اينجوري پيش بريد به هيچ جا نميرسيما نزديك امتحانه و كلي عقبيم ....
و چشمم خورد به محمدي كه از همان فاصله ي نزديكش هم چشم ريز كرده بود تا روي تخته را بخواند و آخر سر هم متوسل ميشد به دوست كنار دستي اش....
لب فشردم .....
بايد كاري ميكردم براي محمدي كه هوشش خارق العاده بود....
بالاخره كلاس را تمام كردم ....
سر درد گرفته بودم ....
كمي نشستم.....
تا شروع كلاس بهدازظهر نيم ساعتي وقت بود....
سرم را روي ميز گذاشتم ....
بايد ميرفتم خانه ي محمد و با كادر و پدرش صحبت ميكردم ....
نگران پسر كوچولويم هم بودم....
بلند شدم و به سمت اتاق آقاي حدادي رفتم تا تماسي بگيرم و از حال رسام كوچولويم...
در زدم ....
سرش را از روي برگه بلند كرد و با ديدنم عينك مطالعه ي خود را برداشت.....
-سلام خانم ايرانمهر ....
سري تكان دادم و جوابش را دادم.....
-ميتونم از تلفنتون استفاده كنم....
-البته بفرماييد...
تماسي گرفتم با بي بي و از حال رسامم مطمئن شدم....
از در كه بيرون ميرفتم آقاي حدادي نگاه گرفت از برگه رو به رويش كه متفكر خيره اش شده بود ....
خودكارش را روي ميز سر و ته كرد ....
-خانم ايرانمهر اگر

1400/01/09 02:52

ميشه چند لحظه وقتتون رو به من بديد....
ابرويم را تا به تا كردم ....
بفرماييد من در خدمتم....
-راستش از منطقه بخشنامه اومده كه معلم هاي همه مقاطع بايد براي تاييد صلاحيت حتمابايد ليسانس داشته باشند....
قلبم ريخت از گفته ي مرد رو به رويم ....
غم در نگاهم نشست ....
-خوب الان بايد چ كار كرد؟؟؟

1400/01/09 02:52

-نگفتي دل من از دوريت ميتركه خواهري؟؟؟؟
نگفتي ماهمه نگرانت ميشيم حوا ؟؟؟؟
شوك زده از آغوشش جدا شدم...
و خيرخ به خانواده اي شدم كه همگي اشك ميريختند و دور ايستاده بودند....
مادرجون و بابايي ...
خاله جان و مونا .....
به سمتشان پرواز كردم همگي را باهم در آغوش گرفتم ....
كنار دامنم كشيده شد ....
مريم كوچولوي كلاس اولي بود....
-خانوم معلم چرا گريه ميكنين؟؟؟؟
از آغوش پر مهرو گرمشان جدا شدم ....
-هيچي مريم جونم برو به كلاس پنجميا كه سرشون بودم بگو كلاس تعطيله ....
خودتونم بريد خونه باشه؟؟
سري تكان داد و با ذوق رفت كه تعطيل شدنشان را به دوستانش خبر دهد.....
همراه خانواده ام شدم و به سمت خانه ام رفتيم ....
بي حرف ....

همه در شوك وضعيت من بودند.....
تنها صداي هق هق مادر جون سكوت ماشين را ميشكست.....

به خانه كه رسيديم نميدانم چرا با ديدن خانه ام همه هاج و واج ماندند و گريه ي مادر جان شدت گرفت....
ابرويي بالا دادم و در را باز كردم ....
-بفرماييد....
محمد دهان باز كرد....
-حوا .....اينجا....
ازچهره هاي ماتشان حرصم گرفته بود .....
بعد از هفت ماه سراغم آمده بودند و دلشان نميگرفت وارد خانه ام شوند.....
دستهايم را كنار تنم آويزان كردم و با گوشه ي چشمم ديدم كه بابايي كفش هايش را درميآورد.....
-اگه خوشتون نمياد مجبور نيستيد بيايد داخل ....
خودم هم از زهر كلام و لحنم كامم تلخ شد.....
دلم به اندازه ي تمام دنيا گرفته بود از خانواده اي كه به امان خدا رهايم كردند ....
زمان ازدواجم كه اجبار كردند و ساكت ماندند....
زمان تنهايي هايم همه دغدغه داشتند ....
حوا كه بوداصلا ....؟؟؟؟؟؟
فقط دخترم دخترم هايشان به زبان بود ....؟؟؟؟؟
خواهرم گفتن هاي محمد چه.....؟؟؟؟؟؟؟
دوستم داشتند و هفت ماهه حامله بودم بدون اينكه اصلا بدانند.....؟؟؟؟؟؟؟
لب فشردم تا كفش هايشان را دراورند و داخل شوند ....
گريه ي مادر جان روي اعصابم خط ميكشيد...
_الهي بميرم مادر.....
چي كشيدي اينجا ؟؟؟؟
ميبرمت با خودم ديگه خلاص ميشي از دهات كوره.....
مهري كه به لبم زده بودم باز شد....
-مادر جون كدوم دهات؟؟؟؟
همون جايي كه مردمش با جون ودل منو قبول كردن و بهم هويت دادن همون چيزي كه شما ازم گرفتيد....
هيچ وقت پشتم و نگرفتيد يادم نداديد محكم باشم فقط گفتيد دل به دل زندگيت بده.....
يادتونه التماستون كردم ؟؟؟؟؟
جيغ زدم ....
-يادتونه؟؟؟؟؟
اون موقع كه عاشق شدم و دل به دل زندگيم دادم وميديدين دارم هرروز آب ميشم پرسيدين چيه؟؟؟؟
دردت چيه؟؟؟؟

معيارتون همين بود يعني؟؟؟؟
اميرسامي كه دستش به دهنش ميرسه و مهم نيست زن داره ؟؟؟؟
چون دستش به دهنش ميرسيد التماسامو نديد

1400/01/09 02:52

گرفتيد؟؟؟
همه چي تو اين چيزا خلاصه شده واستون؟؟؟؟
بعد هفت ماه اومدين و وقت اومدن تو خونم دماغتونو ميگيرين ؟؟؟؟؟
من كه 3ماه پيش گفتم به مونا بريدم از همه ....
نگفتم؟؟؟؟
تن صدايم پايين آمد اما از غم صدايم كم نشد....
-هان؟؟؟؟ نگفتم؟؟؟؟
بعد هفت ماه اومديد و خونه زندگيمو مسخره ميكنيد.....
بعد هفت ماه اومديد و نپرسيديد حتي غمم رو ؟؟؟
فقط پرسيديد و مواخذه كرديد....
اصلا پرسيديد از شكم بالا اومدم و شوهري كه نيست؟؟؟؟؟
نشستم سرجايم و هق زدم ....
هق زدم به تمام دلخوري هايم كه سرباز كرده بود.....
محمد نزديكم آمد و شانه هايم را گرفت....
حوا اشتباه كردم ميدونم خواهري ....
اما به خداوندي خدا شيش ماه كه دنبالت ميگردم.....
شيش ماهه كه دنبال اميرسامم و آخر تونستم تلفني باهاش حرف بزنم و جاتو پيدا كردم ....
محكم در آغوشش فشردم....
_ببخش خواهر ....
ازت غافل شدم تنهات گذاشتم ....
ببخش منو .....
اشكش چكيد.....
-ببخش .... برادرتو ببخش....
خودم را در آغوشش انداختم....
به وسعت تمام دنيا به يك آغوش امن نياز داشتم ....
چه بهتر از آغوش برادرانه ي محمد.....
حالا كه در آغوشش بودم ....
عمق فاجعه را درك كردم....
من تشنه ي محبت بودم ....
محبتي فارغ از مادرانه هاي بي بي ....
چه خوب كه تنهايي هايم پر شد....
چه خوب كه آمده بودند تا از دلم دربياورند اين تنهايي هارا.....

قلبم از همه پر بود ....
يك يكشان را در آغوش گرفتم و در آغوش بي وفايان زندگي ام تمام تنهايي هاي چند ماهه ام را هق زدم....
تعريف كردم از تنهايي هايم اما نگفتم خطايم را ....
نگفتم از بي مهري شوهرم شوهري كه هنوز هم قلبم برايش ميتپد و زبانم به دروغ از نخواستنش گفت....
گفتم كه نميخواستم اميرسامي راكه ديگر در زندگيم نيست....
بازهم زبان به دروغ باز كردم....
-راستش به زودي من و اميرسام ازهم جدا ميشيم و لطفا لطفا از بچه ي تو شكم من چيزي بهش نگيد ....
دستي روي شكمم كشيدم....
اين بچه تمام اميد منه اگر بفهمه از ميگيرتش نميخوام كسي چيزي بدونه باشه ؟؟؟
در نگاه همه تاثر بود ....
شايدهم ترحم براي حواي تنها شده ي امروز....
خيره ام بودند....
بابايي كه تا الان مهر سكوت زده بود بر زبانش گفت....
-حوا بابا اين راه اشتباه تو بايد به امير سام بگي ....
اين حقشه...
اشكي در چشمم حلقه زده بود از روي گونه ام سريد ....
-بابايي حق من تو تمام اين مدت چي شد ؟؟؟؟
حق من اينه بابا؟؟؟؟
خاله هول زده دست روي دستم گذاشت......
-بابا توروخدا اينقدر اشك زن حامله رو درنياريد....
روي سرم *ب*و*س*ه زد ....
باشه حوا هرچي تو بگي هيچكس چيزي به اميرسام نميگه دخترم ....
اما براي طلاق كه بالاخره ميفهمه....
لب زير دندان بردم از

1400/01/09 02:52

دروغم....
اونو يه كاري ميكنم خاله جون ....
و مانند بچه ي پنج ساله اي كه باج مي دهند تا گريه نكند دستي روي صورتم كشيد باشه خاله هرچي تو بگي....
و رو به بقيه كرد ما هيچي نميگيم مگه نه؟؟؟
همه با نارضايتي سري تكان دادند و قبول كردند ...
صداي در از جا پراندم ....
بي بي با سيني بزرگي پشت در ايستاده بود....
سلام بي ب....
-كمك كن حوا دستم شكست مادر....
به كمكش روي زمين گذاشتيم سيني را....
به سيني غذا نگاه كردم و صداي بي بي نگاهم را به طرفش كشاند....
مادر جون گفتم خونوادت اومدن و سختته شام درست كني ....
رو به همگي كرد ....
ناقابله خيلي خوش اومديد ...
همه با بي بي سلاك عليك كردن و مخالف شديد رفتن بي بي شدند ....
بي بي را*ب*و*س*يدم بابت اين مهرباني هايزير پوستي اش كه دلم را گرم ميكرد...
-همينجا بمون بي بي ميرم مشتي بابا رو صدا كنم ...

شام در كنار دو عزيز مهربانم و خانواده اي كه ماهها بود دلتنگشان بودم گذشت....

عزم رفتن كرده بودند همه وهمه ي اصرارشان براي برگشتنم بي نتيجه ماند ....
مادر جون در آغوشم گرفت ...
پس مادر من تا زايمانت ميمونم اينجا....
خنديدم ....
نه مادر جون جاي شما پيش باباييه به زندگيتون برسيد ....
بي بي واقعا كنارمه و مواظبه ....
بي بي رو به مادرجون كرد...
-خيالتون راحت....
حوا دختر نداشته ي خودمه مثل چشمام مراقبم ....
خيالتان راحت....
به خدا ميسپارمتان....
مونا و محمد هردو در آغوشك كشيدند ....
و نجواي محمد در گوشم لبخند آوود به لبم ....
از همان لبخند هاي كه از برادرانه ي برادر از ته قلب روي لب مينشيند....
-حواست به خودت و فسقل باشه ها ....
حواسم بهت هست ديگه ....
*ب*و*س*ه ي مونا و خاله و آغوش بابايي برايم عالي بود ....

لبخندي زدم و دست تكان دادم...
و كاسه ي آب را پست سرشان خالي كردم......
بودنشان حالم را كمي خوب كرده بود....
متعجب بودم از توبيخ نشدن هايم ....
براي طلاق ....
براي نگه داشتن جنيني كه از حالا پدري نداشت ....
يا شايد....شايد فهميده بودند ظرفيت ندارم براي سرزنش شدن....
چه خوب بود كه سكوت كردند .....

برگشتم به خانه اي كه به قول مادر جون خرابه بود....
روي تشكم دراز كشيدم ....
پسر كوچم را نوازش كردم ....
-اينجا براي ما دنييايي از آرامشه پسركم مهم نيست كه شايد كوچيك و فقيرانه است ....
به جاش تميزه ويه دنيا عشق هست ....
عشق بي بي ....
مشتي حسين .....
بچه هاي روستا كه هرشب نوبتي براي كودك به دنيا نيامده ام خوراكي مياورندند و گوششان را ساعتي به شكمم ميچسباندند.....
همه ي اين آدمها خود عشق و آرامش بودند برايم ....
كساني كه هويت دادند به حواي سردرگم .....
آرامش دادند با محبتشان ....
رگ و پي ام با اين روستا جوش خورده

1400/01/09 02:52

بود....
چطور ميتوانستم به همراه خانواده ام بروم ....
خانه ي من اينجاست....
هينجا ....
كنار بي بي و مشتي حسين ....
همينجاست كه تنها شوهرم را دارم ....
پوزخند تلخي روي لبم جان گرفت....
سخت بود نپرسم از محمد كه كجاست ....
حتما برگشته آمريكا كه تنها تلفني توانسته صحبت كند ....
دست هايم مشت شد ....
قلب و احساسم مچاله شد ....
نكند .... نكند برگشته باشد كنار همسر فرنگي اش ؟؟؟؟
لب فشردم و بغضم را فرو دادم ....
-خوش باش با زندگي بي حوا ....
مثل اينكه راحتي ....
خوشحالي ....
خوشبختي....
منهم اين گوشه ي دنيا با ياد تو در قلبم.....
و تكه اي از وجود تو در بطنم خوشحالم ....
ميخندم در تبعيد گاهي كه مرا فرستادي راضي ام ....
آرامش دارم و عشق .....
و حالا سهم من تو تنها يادي است در قلبم ....
و جوهري كه روي سفيدي كاغذ مرا مال تو خوانده توراهم براي من ....
سهم من از تو همان دوسانت سياه شده از شناسنامه ام شده....
من تمامم براي تو ....
اما تو؟.....
نميدانم .....
اشكم چكيد روي بالشتي كه عادتش بود هرشب خيس شود از اشك من ......
روزها پشت هم ميگذشت و من تمام خود را وقف بچه هاي كوچك روستا كرده بودم ....
تا كم تر به ياد آرم كودكي بدون پدر در بطن دارم و عشقي كه در قلبم مثل زهري ذره ذره از بينم ميبرد....
تنها تماس ها و ديدار هاي گاه و بي گاه خانواده ام آرام جانم بود ....
به خصوص محمدي كه ديگر برادرانه هايش را از ياد نبرد و محكم تر ازكوه كنارم بود....
و خواهرانه هاي زير پوستي مونا ....
و مادارنه هاي بي بي كه طعم شيرينش زير دندانم مزه ميداد....

تن خيس از عرقم را به سمت در كشاندم و با تمام توانم جيغ زدم .....
-بي بيييييييييي
بي بي هراسان از اتاق بيرون زد .....
هنوز خورشيد طلوع نكرده بود و من با بدترين صداي ممكن بيدارش كرده بودم ....
چاره اي نداشتم ...
درد امانم را بريده بود ....
چنگ زدم به لباس بي بي ....
-بي بي دارم ميميرم .....بي .....بي
نفسم كم آورده بودم .....
موهاي خيس از عرقم را از صورتم كنار زد و شقيقه ان را *ب*و*س*يد ....
-وقتشه مادر تحمل كن كم مونده نفس عميق بكش ......
و قل هو والله هايش كه زمزمه ميكرد كمي آرام جانم بود ....
جايم را مرتب كرد و كمك كرد كه بخوابم ....
در را كه زدند با دو رفت و آب گرم و وسايل ديگر را گرفت و با دختر جواني كه همراهش بود داخل شد....
تنها خدا ميداند ساعت هايي كه درد باعث شده بود آرزوي مرگ كنم .....
داد بي بي حواسم را جمع كرد.....
-حوا زور بزن آخرشه حوا تو ميتوني دختر واسه آخرين بار تلاشتو بكن يالا دختر تو ميتوني....
با تمام قدرتم فشار آوردم .....
صداي گريه ي طفل كوچكم تپش هاي قلبم را كمي منظم تر كرد ....
دختر، نوزاد پتو پيچ شده ام را به

1400/01/09 02:52

صورتم چسباند و انگار دنيا را هديه دادند به مني كه مرگ را رو به رويم ديده بودم براي داشتنش.....
زير لب در گوشش گفتم ....
-خوش اومدي پسر كوچولوي مامان ....

به لپ هاي سرخ كودكم كه با ولع شير ميخورد نگاه كردم و *ب*و*س*يدمش ....
و پتو را بالا كشيدم و بيشتر سينه ام پوشاندم و كمي جا به جا شدم و دهانم را باز كردم تا قاشق پر ازكاچي چرب و غليظي كه دست مادر جان بود را فروبرم....
شيريني زيادش اخمم را درهم كرد و به محمد و بابا جون خيره شدم كه تخته نرد بازي ميكردند....
-ممنون مادرجون ديگه نميخورم....
كلافه نگاهم كرد و كاچي را سر طاقچه گذاشت ....
-چي بگم بهت؟؟؟؟
هيچي كه نميخوري گذاشتم اينجا هروقت دلت خواست كم كم بخور جون بگيري يكم ....
دردم كمتر شده بود و احتياج به خواب داشتم چه خوب كه صبح همان روزي كه زايمان كردم همه ي خانواده ام دورم جمع شدند و به كودك تازه به دنيا آمده ام خوش آمد گفتند .....
با بودنشان خانه ي كوچك را صفا داده بودند و اين خوب بود كه تنها نبودم.....
و چه خوب كه كودكم را در خانه به دنيا آوردم ....
واي اگر در بيمارستان بودم و با چشم خودم ميديدم پدراني كه ميبويند و مي*ب*و*س*ند فرزندشان را نميتوانستم طاقت بياورم نداشته هاي خودم و كودكم را .....

پسر كوچكم كه به خواب رفت آرام سينه ام را از دهانش بيرون كشيدم و لباسم وا مرتب كردم كنار خانواده ام كه كمي آنطرف تر دور هم چاي ميخوردند نشستم .....
خاله جان نگاهم كرد ....
-حوا جان بالاخره اسم اي پسر ناز و ميخواي چي بزاري؟؟؟
چاي خوشرنگ آلبالويي را از سيني برداشتم ....
لبخند تلخي زدم ....
بي امير سام بايد اسم كودكمان را انتخاب ميكردم ....
جرعه اي نوشيدم و به خاله جون نگاه كردم .....
-رسام خاله جون ....
چون از وقتي كه پاشو تو زندگيم گذاشت زندگي رو برام جور ديگه نقاشي كرد ....
آره رسام اسم خوبيه براش....
به نقطه اي نامعلوم خيره شدم....
-رسام كوچولوي مامان....

شام را دور هم خورديم....
شب دهم كودكم بود و قرار شد بابايي در گوشش اذان بگويد ....
مراسم ها را برايم انجام دادند .....
و من ميديدم كه در اين ده روز خاله جانم كمي بي قرار است....
رو به خاله كه تنها نشسته بود به نقطه اي نامعلوم خيره شده بود نشيتم و دستش را در دستم فشردم....
-خاله چي شده ؟؟؟ ميبينم تو فكري چندروزه....
شيطنت چاشني كلامم كردم ....
-نكنه عاشق شدي شيطون .....
و خنديدم ....
اما....
نگاه خيره اش لبخندم را جمع كرد ....
نكنه خاله جانم هم قرار است از تنهايي دربيايد....
با ترديد پرسيدم....
-آره خاله؟؟؟؟
لب فشرد....
نگاه به اطراف كرد و دستم را به سمت بيرون كشيد....
-ميخوام باهات حرف بزنم....
سري تكان دادم و دنبالش

1400/01/09 02:52

رفتم ...،
روي سكويي نشستيم كنار هم و شروع كرد به صحبت كردن و هر كلمه كه از دهانش خارج ميشد لبخند من پهن تر ميشد....
-راستش حوا چند وقتي بود كه متوجه شده بودم كه عمو جانت توجه خاصي داره بهم بهرحال توهم زني و اين توجهات اگه از سمت كسي برات باشه متوجه ميشي ....
پس ميفهمي چي ميگم ....
تا چندروز قبل ازينكه بيام چالدر تماس گرفت و از من خواستگاري كرد....
لب فشرد و سرش را پايينن انداخت ....
نميدونم حوا چرا نتونستم همون موقع بگم نه ...
ميدونم قباهت داره من با پسر بزرگ و عروس ....
ادامه ي حرفش را خورد و صورتش سرخ شد ....
لبخندي زدم و در آغوشش گرفتم ....
-يعني شما چون محمد و داري تا آخر عمرت محموم به تنهايي هستي؟؟؟
موذب انگشتانش را درهم پيچيد ....
لبخند زدم به حالاتش....
-چي بگم خاله ؟؟؟ آخه محمد ....
روم نميشه به خدا چجوري تو صورتش نگاه كنم ....
بعدم حالا كه رابطه ي تو اميرسامم از هم پاشيده شرايط سخت تره....
اخمي نشاندم روي صورتم ...
-اين حرفا چيه خاله جون رابطه ي من و امير به شما چيكار داره ....
دستش را فشردم ...
-خيالت راحت ....
خودم با محمد حرف ميزنم ....
لبخند خاله جانم چه زيبا بود....
و من فكر كردم كه عمو فهميده مشكلات ميانمان را پس چرا؟؟؟؟؟
خاله نگاهم كرد ....
-حوا راستش يه چيز ديگه ام هست ....
لب فشرد و دل دل ميكرد ....
-بگو خاله جون حرف دلتو چي ميخواي بگي....
دوباره شيطنت چاشني كلامم شد بعد عمري اومديم دو كلمه خصوصي حرف بزنيما عروس خانوم دل دل كردن نداره كه ....
-حوا عموت همه چيزايي كه بين تو امير سام گذشته رو ميدونه ...
حواسم جمع حرفهايش شد....
نكند....
-راستش ازش پرسيدم كه ميخواد چيكار كنه اما گفت اين رابطه مال خودشون ديگه من دخالت نميكنم حوا هم هروقت آمادگي داشت در خونه ي عموش به روش بازه هيچ چيز فرق نكرده .....
اگرم تا حالا نيومده ميخواسته راحت باشي ....
نگران انگشتانم را درهم پيچاندم.....
-خاله جون رسام...
دست روي دستم گذاشت و مانع ادامه ي حرفم شد...
-خيالت راحت ازين چيزي نميدونه ....
من بهت قول داده بودم ....
نفس راحتي كشيدم و بدجنسانه نگاه به خاله كردم...
خاله جون شما كه گفتي يه بار حرف زدي تو همون يه بار اين همه چيز ميز بهم گفتيد....
صورتش سرخ شد و آرام روي شانه ام زد ...
-بلند شو دختر خجالت بكش ....

داخل رفتيم و تمام شب من با چشم ابرو براي خاله شيطنت خرج ميكردم ....
طوري كه انگار همان حواي سال قبل پيش رويشان بود بي هيچ دغدغه اي.....

دست هاي رسام را گرفته بودم با لبخند بازي ميدادمش.....
دستي روي پشتم جاخوش كرد ...
و *ب*و*س*ه هاي محمد كه روي پاهاي نوزاد كوچولويم مينشست....
متفكر نگاه دوختم به محمدي كه

1400/01/09 02:52

ميشناخت اين مدل نگاهم را.....
چپكي نگاهم كرد و چشم ريز كرد برايم ....
-باز چي شده حوا ؟؟؟؟
پقي زدم زير خنده ....
-جون تو هيچي .....
و فكر كردم اين روز ها حال حوا بهتر است ....
اصلا بهتر كه نه خوب است ...
اتفاقي نيفتاده بود كه تنها كودكي بدون پدر در دامن داشتم و دلي كه عاشق بود....
اين مشكل بزرگي نبود .....
در مقابل چشمان ضعيف پسر كوچولويي كه بهترين شاگردم بود و كم كم سوي چشمانش ميرفت ....
يا دنيا كوچولويي كه اوتيسم داشت و خانواده اش نميخواستند قبول كنند و زجر ميدادند كودك بيچاره را ....
يا زهره دختر چهار ه ساله اي كه خون بس شد و با مرد چهل ساله اي عروسي كرد ....
صداي محمد ازجا پراندم ....
-حوا ..... حوا دو ساعته دازم صدات ميكنم كجايي دختر؟؟؟؟؟
-جان؟؟؟آهان ....
ميگم محمد بريم تو حياط قدم بزنيم ....
ابرو بالا انداخت.....
-بريم ....
رسام را به مادر جان سپردم و همراه محمد شدم ....


يك ربعي بي وقفه حرف زدم براي محمد از تنهايي خاله جان و عمو تا احساس و عاطفه ي بي سامان خاله جان ....
متفكر دست داخل جيبش كرد....
-چي ميخواي حالي من كني حوا؟؟؟؟؟
انگشت درهم پيچاندم .....
-ممممم راستش .....
عمو ......
مكث كردم ....
و چشمانش ريز شد....
خواستگاري كرده از خاله .....
نگاه گشاد كردم در چشمانش ....
و ديدم كه اصلا متعجب نشد ....
بي هيچ حرفي راهي خانه شد ....
بدون هيچ حرفي ...
اخم هاي درهمش خبر از فكر مشغولش ميداد.....
حرفي نزدم و فرصت دادم تا فكر كند....
خلوت نياز داشت برادرم براي حلاجي حرفم .....


ماتم زده نگاه ميكردم به خانواده ام كه بعد از پانزده روز عزم رفتن داشتند....
ميترسيدم از تنها شدن با موجود كوچولويي كه به تازگي رسام ميخوانديمش.....
ميترسيدم برنيايم از پس نگه داري رسام كوچولو بي آنكه كسي كنارم باشد....
ناراضي نگاه كردمٍ به مونا كه ساك ميبست.....
-نميشد چندروز بيشتر بمونيد حالا؟؟؟؟؟
نگاهي كرد ....
-نه به خدا حوا جون دوازده روزه اينجاييم تو و فسقلم احتياج به ارامش داريد..
رويم را *ب*و*س*يد و محمد هم پشت سرش ........
اما اخم درهمش باز نشده بود هنوز .....
به نوبت تمام خانواده ام را *ب*و*س*يدم و از زير قرآني كه آماده كرده بودم رد كرد .....
محمد ماشين را دور زد و دستانم را گرفت....
-حوا .....
ميخواستم بگم ....
راجع به اون مسئله حرفي ندارم ....
يعني ....
اصلا تو جايگاهي نيستم كه بخوام نظر بدم ...
مامان خودش ميدونه با زندگيش....
لبخند زدم به شعور بالايش...
-روي نوك پا ايستادم و روي گونه اش *ب*و*س*ه اي كاشتم ....
چشمان را مطمئن بازو بسته كردم و راهي شان كردم.....
كاسه ي آب را پشت سرشان ريختم و اشك چكاندم پشت سر عزيزانم ....
و به سمت خانه ي بي بي

1400/01/09 02:52

رفتم و درشان را كوبيدم تا رسام را بگيرم ....

روزها ميگذشت و من تنها كار مفيدم نگه داشتن رسام كوچولويي بود كه يك ماهي از عمرش ميگذشت.....
بي حوصله از بدقلقي هايش تند تند تكانش ميدادم ريه ام را پر و خالي ميكردم....
بي بي فنجان چاي را جلويم گذاشت....
-مادر جان ميگم حالا كه به سلامتي يه ماهي شده بارتو زمين گذاشتي نميخواي برگردي مدرسه؟؟؟
لپم را پر وخالي كردم و نگاهي به رسام كوچولويي كه معصومانه به خواب رفته بود انداختم.....
-چي بگم بي بي ....
اشاره اي زدم به معصوم به خواب رفته روي پايم.....
-اينو چيكار كنم.....
بي بي نگاهي متفكر نگاهي به من انداخت و فكري كرد...
چي بگم مادر زمستونه و كار زمين نيست فعلا تا از آب و گل دربياد من هستم تا ببينيم خدا چي ميخواد .....
لبم را را جمع كردم و نگاهي روي رسام چرخاندم....
-اذيت نميشين ؟؟؟؟
بلند شد و دستي به لباسش كشيد....
-نه مادر چه سختي اي سرمم گرم ميشه ....
لبخندي زد به مهرباني اش ....
و چه خوب كه بودنش را كنارم حس ميكردم .....
بي بي از آن دسته آدمهايي بود كه كه بودنشان را ميتوانستي با تمام وجود احساس كني....

روز ها بود كه نبودن شاگردان كوچك و مهربانم را بدجور توي ذوق زندگيم ميزد....
خوشحال ازينكه در كنار داشتن رسام كوچولو ميتوانم خانم معلم روستا هم بمانم صورت بي بي را *ب*و*س*يدم....

قلم را زمين گذاشتم كلافه از حجم درسي زياد و سر و صداي بچه ها روي ميز زدم...
-بچه هااااا بسه ديگه ...
يكباره سكوت همه جارا گرفت....
-اينجوري پيش بريد به هيچ جا نميرسيما نزديك امتحانه و كلي عقبيم ....
و چشمم خورد به محمدي كه از همان فاصله ي نزديكش هم چشم ريز كرده بود تا روي تخته را بخواند و آخر سر هم متوسل ميشد به دوست كنار دستي اش....
لب فشردم .....
بايد كاري ميكردم براي محمدي كه هوشش خارق العاده بود....
بالاخره كلاس را تمام كردم ....
سر درد گرفته بودم ....
كمي نشستم.....
تا شروع كلاس بهدازظهر نيم ساعتي وقت بود....
سرم را روي ميز گذاشتم ....
بايد ميرفتم خانه ي محمد و با كادر و پدرش صحبت ميكردم ....
نگران پسر كوچولويم هم بودم....
بلند شدم و به سمت اتاق آقاي حدادي رفتم تا تماسي بگيرم و از حال رسام كوچولويم...
در زدم ....
سرش را از روي برگه بلند كرد و با ديدنم عينك مطالعه ي خود را برداشت.....
-سلام خانم ايرانمهر ....
سري تكان دادم و جوابش را دادم.....
-ميتونم از تلفنتون استفاده كنم....
-البته بفرماييد...
تماسي گرفتم با بي بي و از حال رسامم مطمئن شدم....
از در كه بيرون ميرفتم آقاي حدادي نگاه گرفت از برگه رو به رويش كه متفكر خيره اش شده بود ....
خودكارش را روي ميز سر و ته كرد ....
-خانم ايرانمهر اگر

1400/01/09 02:52

ميشه چند لحظه وقتتون رو به من بديد....
ابرويم را تا به تا كردم ....
بفرماييد من در خدمتم....
-راستش از منطقه بخشنامه اومده كه معلم هاي همه مقاطع بايد براي تاييد صلاحيت حتمابايد ليسانس داشته باشند....
قلبم ريخت از گفته ي مرد رو به رويم ....
غم در نگاهم نشست ....
-خوب الان بايد چ كار كرد؟؟؟

1400/01/09 02:52

راستش من ترم شش ادبيات بودم كه اومدم اينجا....
لب فشرد....
-خوب اين خيلي خوبه ميتونيم از دانشگاه پيام نور واحدهاتو تطابق بدي و غير حضوري تمامش كني...
ذوق زده شده بودم برعكس حالي كه چند دقيقه پيش داشتم....
واقعا ؟؟؟؟!!!! يعني ميشه؟؟؟
من دانشگاه آزاد ميرفتما...
اگه بشه كه عالي ميشه....
لبخندي به رويم زد ....
-من براتون كاراشو درست ميكنم فقط مداركتون رو برام بياريد....
-قدر دان نگاهش كردم....
-واقعا ممنونم آقاي حدادي....
نميدونم چطور جبران كنم واقعا....
-اين چه حرفيه خانوم ما از شما ممنونيم حسن نيتتون براي همه ثابت شده.....

نفس عميقي كشيدم و به سمت كلاس رفتم ....
خوشحال ازينكه ميتوانم دوباره به عنوان يك انسان نفس بكشم....
آري من درهمين روستاي كوچك قرار بود اوج انسانيت خود را پيدا كنم.....

دفتر كلاسي كه خودم درستش كرده بودم را بستم و داخل كيفم گذاشتم....
به سمت خانه ي محمد راه افتادم.....
بازهم عطر سبز درختان و هواي پاك را به ريه هايم فرستادم ....
اينجا هوايش هم مانند مردمانش خوب بود....
خوبه كه نه عالي بود.....
دوباره به ادرس نگاه كردم و اخمي نشاندم ميان ابروانم از خانه اي كه در نداشت و با چادر عرياني خانه يشان را پوشانده بودند ....
غم دلم را گوشه ي ذهنم جا دادم و لبخند روي لبم نشاندم....
كمي گوشه ي چادر را كنار زدم.....
-صابخونه هستيد؟؟؟؟؟
چند دقيقه كه گذشت زن جواني كه چندباري به عنوان مادر محمد ديده بودمش قدم تند كرد به سمتم....
-سلام خانم معلم صفا آورديد به خدا بفرما داخل بفرما....
دلم گرم شد از مهرباني مهمان نوازي اش.....
وارد اتاقشان شدم كه به زور به چهارمتر ميرسيد ...
گوشه اي نشستم....
چاي خوشرنگي رو به رويم گذاشت ....
-صفا اورديد خانم معلم ....
لب فشردم و نگاهم را به اطراف گرداندم ....
نگاهم روي رختخواب پهن شده ي گوشه اتاقك خشك شد...
-ممنون... ميخواستم ببينم محمد اين اطراف نباشه...
دستي در هوا تكان داد...
نه خانم معلم جان رفته كوچه بازي كند...

و كنجكاوانه زل زد به چشمانم....
انگشت درهم پيچاندم ...
راستش اومدم راجع به ضعيفي چشماي محمد صحبت كنم كه هرروز داره بدتر ميشه و اين خيلي نگران كنندست....
راستش فكر كنم شماره چشمش به عينكش نميخوره ...
اون احتياج داره بره پيش به دكتر متخصص...
مكثي كردم و نفس گرفتم سخت بود ادامه دهم حرفم را...
وگرنه ممكنه اتفاقاي بدي بيفته ..

حلقه اشك در چشمان نگرانش را ديدم....
-يع...يعني چي ؟؟؟؟
لب فشردم از حرف نحسي كه ميزدم....
-يعني .... امكان داره ديگه نتونه ببينه....
و لحظه ي شكستن يك مادر را ديدم و قلبم هزار تكه شد....
اشك سمجش بالاخره راه گرفت روي گونه ي سرخ و

1400/01/09 02:53

زيبايش....
نگاهي به مرد نحيف پتو پيچ شده ي گوشه ي اتاقش انداخت....
-يعني بايد بره شهر؟؟؟
چشم روهم گذاشتم ....
-بله و فكركنم عمل جراحي نياز باشه البته من دكتر نيستم اين فقط يه حدسه...
سرش را پايين گرفت....
-خانم معلم از شما چه پنهوون تو خرج خوراك محمد و اين باباي عليليش موندم چجوري با اين وضعيت ببرمش شهر با كدوم پول؟؟
متفكر نگاهم رادوختم به زن زيبايي كه سختي هاي زندگي غبار روي صورتش نشانده بود.....
-راستش واسه همين من اينجام....
كارت عابر بانكي كه تمام اين مدت تنها چيزي بود كه به دردم نميخورد را به طرفش گرفتم....
اين پول از طرف خيرين چندتا روستاست براي محمد ....
كمي مكث كردم از دروغ بزرگم....
مميخواستم غرورش خورد شود و خود را مديونم بداند....
ترديد را در نگاهش ميخواندم....
-آخه اونا چطور محمد و ميشناسن...
لبخند زدم ....
و كارت را تكان دادم....
-بگير عزيزم اين پول مال تو و محمده ....
من و آقاي حدادي با ارباب هاي روستاهاي اطراف صحبت كرديم و اين شد نتيجش....
با خيال راحت ببر پسرتو درمان كن عزيزم....
برق شادي در چشمانش درخشيد....
كارت را گرفت ....
خدا از بزرگي كمتون نكنه خانم....
لبخند زدم....
-فردا حركت كن هرچه زودتر بايد درمان شه ...
دستم را روي دستش گذاشتم....
ميخوام وقتي برگشتي آقا محمد درس خون رو سالم ببينم ....
چشمانش را مطمئن باز و بسته كردو اشكش چكيد ....
دستش را فشردم و از جا برخاستم ....
-منم ديگه برم منتظر خبرهاي خوبت هستم....

از در بيرون آمدم و نفس عميقي كشيدم....
به سمت خانه راه افتادم ....
دلم پر كشيده بود براي رسام كوچولويم.....

كليد انداختم و در را باز كردم ...
آرام در خانه ي بي بي را زدم مبادا اينكه رسام خواب باشد....
بي بي جان در باز كرد ...
درست حدس زده بودم كودك معصوم زيبايم در آغوش بي بي خواب بود....
آرام در آغوشم گذاشت آرام جانم را و با سر سلام كرد....
سلام كردم و *ب*و*س* بي صدايي برايش فرستادم و اشاره كردم بيايد ....
سري تكان داد...
-برو من موقع شام ميام ....
لبخندي زدم به بودنش ....
و با پسركم داخل رفتم .....
تكاني خورد و دهانش را باز كرد ....
-جون ماماني شير ميخواي پسركم ؟؟؟؟
الان ميدم خوشگلم ....
به رسام شير دادم و و دوباره خواباندمش ...
شروع كردم به برگه تصحيح كردن تا بي بي هم بيايد ....

بالاخره بي بي هم با سيني كته و كباب تابه اي اش آمد....
و من لبخند زدم به اين روز مرگي هاي زيبايم.....

ماه ها ميگذشت و من و پسرم به همراه هم بزرگ ميشديم ....
و چه خوب كه من هم همراه پسرم بزرگ ميشدم .....
خانم ميشدم....
شده بودم خانم معلم روستا ....
كسي كه همه به عقل درايتش اعتماد داشتند.....
آري ....
من ...
حوايي كه

1400/01/09 02:53

با بي عقلي زندگيش را از دست داد حالا شده بودم معتمد يك روستا ....
كسي كه همه دوستش داشتند و احترامش ميكردند ....
بالاخره توانستم خانواده ي دنيا كوچولو را هم با اوتيسم آشنا كنم.....
اما ننوانستم زهره را از جهنم زندگيش بيرون آورم ...
ولي صدها دختر مثل زهره وجود داشتند كه آينده شان تباه ميشد و من اي كاش ميتوانستم كاري كنم .....
بالاخره توانسته بودم كمي ....فقط كمي ...
مفيد باشم و از غم روستاييان مهربانم كم كنم ....

به كودك يكساله ام كه به همراه بي بي تاتي ميكرد و دلش را ميبرد با خنده هايش خيره شدم ....
لبخندي زدم ...
اميرسام نميدانست با تبعيد كردن من به اينجا بزرگترين لطف را به من كرد ....
بار ديگر اسمش را در ذهنم تكرار كردم...
امير سام ....
شوهري كه دوسالي بود كه بودنش تنها سياهه اي در شناسنامه ام شده بود....
مردي كه سلطان قلبم بود ....
مرد من شوهر من .... پدر پسرك زيبايم كه كپي پدرش شده بود....
پدري كه نميدانم ميدانست يا نه فرزندي اين گوشه ي دنيا دارد....
پدري كه هنوز كه يادش ميكنم اشك ميچكانم از ديده ام برايش....
اشكم چكيد داخل ليوان چايم ...
بغضم را قورت دادم و چاي را سركشيدم ....
نگاهي به ساعت انداختم هفت كمي گذشته بود....
هرروزم را با يادش شروع ميكردم ....
هر لحظه ام...
هر ثانيه به يادش بودم ....
مرد بي وفاي من ....
غم داشت دلم از اويي كه بي انكه خبري بگيرد تنها گذاشته بود من و فرزندش را ....
دلم گرفت ....
او كه ادعاي غيرت داشت....
او كه همه چيز را ميفهميد پس اينبار چطور خبر نداشت از وجود پسر يكساله اش را.....
لب فشردم و بغضم را قورت دادم ...
نبايد اشكم را ميديد پسر كوچك و زيبايم ...

لبخندي زدم .....
از همان ها كه مصنوعي بودنشان داد ميزند....
-بي بي دير شده من ميرم ...
بي بي مهربانم اخمي كرد....
-عههه دختر تو كه چيزي نخوردي دوباره ...
اينهمه كه كار ميكني و هيچي نميخوري شدي پوست و استخوون به فكر خودت نيستي به فكر اين بچه باش كه شير تورو ميخوره يه ذره قوت نداره ....
لبخندم پهن شد از غر غرهاي هميشگي اش ....
رويش را *ب*و*س*يدم و رسام را در آغوش گرفتم..
-فداي تو بشم من .... چشم ....
لپ گوشت آلود رسام را *ب*و*س*يدم و عطر تنش را بو كشيدم و در آغوش بي بي گذاشتمش....
*ب*و*س* هوايي ديگري برايش فرستادم ....
-باباي ماماني....
دلم ضعف رفت براي دستان كوچكش كه با من باباي ميكرد ....
دوباره *ب*و*س*يدمش ....
-مامان زود مياد خوشگلم ....
-با..... با....
-قربون اون باباي گفتنت بشم من ....
بالاخره دل كندم و از در بيرون زدم ...
قدم تند كردم دير شده بود....

نگاه كردم به آسمان كه ابري شده بود و از جا پراندم رعدو برق مهيبش....
نم نمك باران تبديل شده

1400/01/09 02:53

بود بود به باران شديدي كه لرز انداخته بود به تنم....
ژاكتم را محكم تر پيچاندم دور خودم ....
و لب فشردم ....
شمال بود و اين آب هواي بي حسابش....
زير لب غر غر كردم ....
-تا برسم مدرسه موش اب كشيده شدم ....
بيچاره اين اقاي حدادي ميگه با ماشين برم اما كو گوش شنوا حالا بكش حوا خانم ....
كيفم را روي سرم گرفتم و قدم تند كردم ....
بالاخره بعد از ربع ساعتي در حالي كه موش آب كشيده شده بودم رسيدم ....
زير لب غر غر ميكردم و خودم را ميتكاندم ....
سر بالا گرفتم ....
و قلبم ريخت ....
دنيا ايستاد ....
زمان ايستاد...
چشمان به آنچه ميديد باور نداشت ....
باران بي وقفه ميرخت و من سرجايم خشك شدم ....
او ....
مرد بي وفاي زندگي من .....
زير چتري مشكي با همان استايل زيباي هميشگي اش ايستاده بود ....
هنوز هم اخم هايش درهم بود ....
مثل سابق....
مثل همان زمان هايي كه هنوز تنهايم نگذاشته بود ....

جلو رفتم دنيا هنوز ايستاده بود و من بودم و اويي كه ماه ها بود حسرت ديدارش داغ بر دلم گذاشته بود ....

به چشمانش زل زدم چشماني كه همه ي اين مدت آرزوي ديدنش را داشتم .....
پلكي زدم و قطره اشكي چكيد.....
نزديكش رفتم...نزديكتر.....
خيره ام بود.....
بدون اينكه چشم بردارم گفتم سلام ....
با نگاه خيره اش براندازم كرد .....
-بزرگ شدي كوچولو....
نگاهش كردم....
-چرا برگشتي ....
-اومدم دنبال امانتيم....
قلبم ميكوبيد .......
چشمانم را بستم....
دستانم مشت شد...
قلبم هم ....
او ميدانست پس وجود پسرش را
اون بچه مال تو نيست مال....
چشمهايش رنگ خون گرفت......
يقه ام را گرفت و نزديك كرد....
صورتش فقط يك سانت فاصله داشت...
اين جواب من نيست ....
بچه ي كدوم حروم زاده ايه كه وقتي زن مني شكل گرفته ....
به قطرات باران كه روي سر و صورتش ميريخت و موهايي كه چسبيده بود به پيشاني اش زل زدم ....
دلم ضعف كرد براي در آغوش كشيدنش ...
اما امان از طغيان خشم و غرور كه دودمانم راهميشه به باد داده بود....
ترسيده بودم اما به روي خودم نياوردم و نگاهم را به چشمانش رساندم و خيره اش شدم....
-فكر نكنم ديگه ما بهم ارتباطي داشته باشيم كه از بچه ميپرسي رابطه ي ما همون درسال پيش تو خونه ي بي بي چال شده مونده يه شناسنامه و دو خط عربي كه اونم حلش ميكنيم ....
اومدي اينجا كه چي؟؟؟
برو همونجايي كه بودي تا الان
به توام مربوط نيست مال كي.....
خيره شده بود در چشمانم و نگاهش را ميان چشمانم ميچرخاند....
متفكر و عميق ....
انقدر كه تا عمق جانم رسوخ ميكرد نگاهش ....
خدا ميداند كه قلبم هم با هر كلمه كه از دهانم بيرون ميامد ميسوخت و خاكستر ميشد.....
با ضرب رهايم كرد ....
-معلوم ميشه خانوم معلم ....
همه چيز معلوم ميشه كوچولو

1400/01/09 02:53