رمان های جذاب

282 عضو

....

نگران چشم دوختم به پنجره ي كوچك مدرسه ....
لب گزيدم ....
نكند ديده باشند تمام اين لحظه ها را ....
قدمي به سمت مدرسه برداشتم ....
-شاگرداتو تعطيل كردم ....
به سمت ماشينش رفت ....
-تو ماشين منتظرم ....
دستم مشت شد از خودخواهيش ....
بعد از دوسال آمده بود ...
حكم ميداد و كارم را تعطيل ميكرد ....
آمده بود سراغ بچه اي كه حتي سراغش هم نيامده بود؟؟؟
نه...
نميگذارم تنها داراييم را از من جدا كند .....
رسام ....
تمام زندگيم بود ....
من از تمام زندگيم محافظت ميكنم....
نگاهي به ماشين مسخره ي غول پيكرش انداختم.....
پوزخندي زدم ....
و راه گرفتم به سمت خانه ي بي بي ....
تمام سر و صورت و لباسم خيس آب شده بود ....
كلافه نفسي آزاد كردم و قدم تند كردم.....
بيشتر از چند قدم دور نشده بود هنوز....
بازويم اسير پنجه هايش شد ....
همان پنچه هايي كه هنگام نجواي عاشقانه در موهايم چنگ ميشد ....
چشم بستم ....
تا فكر هاي مسخره ام پراكنده شود....

تيز نگاهم ميكرد اما صدايش آرام بود ....
فشار دستش اما محكم بود انقدر محكم كه اگر لب نميگزيدم از درد جيغ ميكشيدم ...
اما تقلايي هم نكردم براي در آوردن بازويم ....
آرام به سمت ماشين هولم داد....
-ماشين اونوره ....
ميدانستم لجبازي كاري را درست نميكند ....
سوار شدم اما قلبم ميكوبيد ....
ترس از دست دادن پسركم تمام وجودم را پر كرده بود ...
خودش هم سوار شد و موهاي خيسش را بالا داد ....
و من عجيب ميل چنگ زدن به موهايش را داشتم ....
بي حرف به سمت خانه ي بي بي حركت كرديم .....

كليد داخل در انداختم و وارد شدم ....
اوهم پشت سرم ....
در خانه ي بي بي را كوبيدم ....
در را باز كردو با ديدن اميرسام مات شد .....
-س....لام آقا....
نگاهش ميان من و امير سام در گردش بود ....
امير سام لبخندي به روي بي بي زد ....
سلام بي بي جان ....
رو به من كرد ....
من ميرم تو اتاق ....
سري تكان دادم و بي بي دستم را كشيد داخل....

-بيا اينجا ببينم ...
آقا كي اومد هان ؟؟؟
قضيه ي رسام و فهميده ؟؟؟
چجوري ديديش ؟؟؟؟
-بي بي جونم ....
بي بي نفس بكش قربونت برم....
دم مدرسه ديدمش رسام رو هم ميدونه ....
نفس عميقي كشيدم...
اومده دنبال رسام....
ترس را در نگاه بي بي خواندم اما ديگر حرفي نزد....
آرام رسام كوچولويم كه خواب ناز بود را در آغوش گرفتم و بلند كردم ....
كه صداي نگران بي بي سرم را به طرفش چرخاندم ....
-مي...ميگم حوا ...
نكنه ميخواد رسامو بت خودش ببره ....
لب فشردم ....
-خدا بزرگه بي بي جان ....
خدا بزرگه..... بد به دلت راه نده قربونت...
سري تكان دادم و از در بيرن رفتم ...
جلوي در منتظرم بود ....
نگاهش ميخ پسركش بود ....
هر غريبه اي با ديدن چهره ي رسام ميفهميد شباهتش را با پدرش

1400/01/09 02:53

....
اميرسام كه جاي خود داشت....
آغوشش را باز كرد تا پسرش را در آغوش بگيرد...
رسام را كنار كشيدم ....
-خوابه بيدار ميشه...
دست هايش نااميدانه كنار تنش افتاد و من بدجنسي كردم ....
ميدانستم با در آغوش گرفتنش بيدار نميشود....
اما نميدانستم چرا دوست نداشتم امير رسام را در آغوش بگيرد ....
حس مالكيتم نميگذاشت پسر را در آغوش پدر رها كنم ....
انگار كه با اينكار رسام را از دست ميدادم ....
رسام را داخل رختخوابش خواباندم....
و رويش را كشيدم ....
بي تاب و بي قرار كنار رختخواب نشست و با شوق خاصي به رسام نگاه ميكرد....
كمي حسودي ام شد به پسركم...
از خودم تعجب كردم ...
من هر دويشان را براي خودم ميخواستم ...
تحمل نداشتم ببينم اميرسام مرا دوست ندارد ....
يا .....
رسام مرا فراموش كند....
لب فشردم و نگاه دوختم به اميرسام لباس تنش خيس بود ودو زانو كنار رخنخواب پسركش نشسته بود...
فلبم گرفت از بدجنسي ام .....
پوفي كشيدم ...
بلند شدم و چاي دم گذاشتم و ميوه چيدم ..
هر چه نباشد مهمان بود ....
آنهم مهمان عزيزي كه دوسال آرزوي ديدنش را داشتم ....
چاي خوشرنگ را جلويش گذاشتم .....
هنوز هم همانطور خيره به عروسكش بود .....
-چرا حوا؟؟؟؟
نگاه دوختم به فرش....
صدايش آرام بود تا مبادا دردانه ي چند ساعته اش بيدار شود ....
لب فشردم و بغضم را قورت دادم ....
دهان باز كردم تا بگويم ....
صداي كوبش بي وقفه ي در از جا پراندم ....
در را باز كردم ....
بي بي سراسيمه گريه ميكرد ....
خود را در آغوشم انداخت ....
-حوا بيچاره شديم ....
شانه هايش را گرفتم ...
-بي بي چي شده .....؟؟؟؟
حرف بزن ....
ميان هق هق اش گفت ....
-مشتي....
مشتتي حسين تو جاده تصادف كرده بردنش بيمارستان ....
نوازشش كردم ...
چيزي نيست بي بي جان بد به دلت راه نده ....
الان لباس ميپوشم بريم ....
بي بي همانطور كه اشك ميريخت نشست ....
چشمم افتاد به رسام كه با چشمان پف آلود خودش را در آغوش پدر نشناخته اش مچاله كرده .....
به سمت اتاق رفتم تا لباسم كه حالا از خيسي دونم شده بود را عوض كنم ....
بي حوصله لباس محلي ام را درآوردم و مانتو شلوار مشكي رنگي جايگزينش كردم .....
چشمم خورد به آينه ....
هيچ تغييري نكرده بودم ....
تنها تغييرم چهره ي بي آرايشم بود ....
بيش ازين فوت وقت نكردم و همراه بي بي شدم ....
هنوز هم گريه ميكرد...
وحشت زده به اطرافم نگاه كردم ....
-بي بي رسام ؟؟؟؟
با آقا داخل ماشين منتظر ما نشستن مادر....
دست بي بي را گرفتم و به سمت ماشين دويدم ....
نميدانم چرا اما استرس بدي داشتم ....
امروز از آن روز هاي پر درد و غم بود ....
از آن روزهايي كه مانندش در كتاب زندگيم پر شده بود ....

بي بي را كمك كردم تا سوار ماشين غول

1400/01/09 02:53

پيكرش شود و خودم هم روي صندلي جلو نشستم....
رسام را از آغوش اميرسام گرفتم ....
نگاهي انداختم به دستش كه دنده عوض ميكرد ....
ته دلم گرم شد ....
حلقه ي ازدواجمان هنوز انگشتش بود ....
رسام هم مدام بي قراري ميكرد و سرش را به سينه ام فشار ميداد....
لب فشردم ....
خجالت ميكشيدم جلوي او به پسركش شير دهم ....
نگاهش مستقيم به رو به رو بود ....
آرام و ساكت ....
انگار نه اينكه دوسال از نبودنش ميگذشت....
دوسال از آخرين ديدارمان ....
و من نميدانستم فردا چه خواهد شد ....
ميترسيدم از ندانسته هايم ....
رسام كلافه ام كرده بود ....
ناچار شدم و دست به دكمه مانتوام بردم ....
شال را روي سينه ام نتظيم كردم و نيم نگاهي انداختم به او كه خيره به رو به رو بود.....
سينه ام را دهان پسركم گذاشتم ....
خوابش نيمه شده بود و بد قلقي ميكرد....
سكوت ماشين را تنها صداي فين فين هاي بي بي ميشكست ....
تا شهر دوىساعتي راه بود ...
سرم را تكيه دادم چشمانم را بستم ....
تا كمي افكارم منظم شود....
در عرض چند ساعت نظم زندگيم بهم خورده بود و من نميتوانستم آينده را پيش بيني كنم ....
كلافه ميشدم وقتي نميدانستم چه بلايي قرار است سرم بيايد ....
و اميرسام هميشه مرا در اين موقعيت قرار ميداد.....
صدايش باعث شد چشمانم را باز كنم....
-لباستو درست كن ...
از تحكم لحنش جا خوردم.....
نگاهي انداختم ...
كمي شالم از روي سينه ام كنار رفته بود .....
لب گزيدم و سرخ شدم از خجالت....
سينه ام را از دهان رسام كه خوابيده بود بيرون كشيدم ....
و خودم را پوشاندم....
فضا سنگين بود و سنگين تر هم شده بود ....

هرچه نزديك تر ميشديم استرس و حال بدم بيشتر ميشد ....
بالاخره به بيمارستان رسيديم و حتي گريه ي بي بي هم قطع شده بود از استرس ....
رسام هم درآغوش خواب رفته بود و وزنش دوبرابر شده بود به سختي در ماشين را باز كردم....
هنوز پايم را از ماشينش پايين نگذاشته بودم كه جلويم سبز شد ....
و من فكر كنم اين اخم ها روي صورتش مادرزادي بودند....
-بده من بچه رو خودتو جمع كن....
متعجب از كلام بي پرده و محكمش رسام را در آغوشش گذاشتم و نگاهي به خودم انداختم .....
دكمه هاي مانتوم باز شده بود بي اينكه بفهمم ....
فرصت خجالت كشيدن نداشتم ...
دكمه ها را بستم و قدم تند كردم به سمت بي بي كه جلو تر رفته بود....
از در بيمارستان كه گذشتم بي بي را ديدم كه روبه روي استيشن پرستاري ايستاده بود .....
به سمتش رفتم ...
نزديك تر شدم....
به صورت بي بي نگاه كردم و كمي جا خوردم رنگ به رو نداشت و خيره به لب هاي پرستار سرمه اي پوش بود ....

1400/01/09 02:53

#رمان_اسیر_عشق

1400/01/13 02:04

#پارت_1_اسیر_عشق

1400/01/13 02:04

_عزيزم شراره،آقاي دکتر اومده که باهات حرف بزنه.بهش اعتماد کن.باشه خوشگلم؟!
صورت مادرم جلوي چشمام بود و حرفاشو ميشنيدم اما هيچ عکس العملي نميتونستم نشون بدم.در حقيقت به قدري سختي کشيده بودم که تقريبا مثل يه مرده شده بودم.يه مرده ي متحرک که راه ميرفت و نفس ميکشيد اما حرفي نداشت که بزنه.
دست مادرم روي شونم گذاشته شد.با سردرگمي به دستش و بعد به صورتش نگاه کردم.لبخند دلگرم کننده اي روي صورتش بود و با چشماي نگران نگاهم ميکرد.منتظر جواب من بود.اما انگار زبونم خشک شده بود.توي دهنم نميچرخيد و قادر نبودم صدايي از خودم در بيارم.فقط يه بار سرمو تکون دادم و به پنجره نگاه کردم.داشت برف ميومد و شاخ درختي که جلوي پنجره ي من بود از برف سفيد شده بود.ياد بچگيم افتادم که با دوستام روي برف سر ميخورديم.ياد خنده هاي بي بهانه ام افتادم.شادي غير قابل وصفي که از بازي با دوستام پيدا ميکردم.اما حالا هيچي نميتونست حالمو بهتر کنه.سفيدي برف کم کم برام قيافه ي شکنجه گرمو تداعي کرد.چهره ي روزبه.انگار حتي از پشت شيشه پنجره و بين زمين و آسمون و لابه لاي دونه هاي برف هم داشت با چشم هاي وحشي و گستاخش به من نگاه ميکرد.دوباره ترس برم داشت.حتي يادآوري چهره اش هم منو تا مرز جنون ميبرد.دستامو روي سرم گذاشتم چشمامو محکم بستم.اما هنوز چهره اش جلوي چشمام بود.حتي با اينکه چشمام بسته بود و هيچي نميديدم.هنوز پلکامو محکم بسته بودم و عقب و جلو ميرفتم.
مادر_شراره چي شد؟شراره؟!چشماتو باز کن.عزيزم.دخترم.
دستاي محکم مادرم دستامو گرفت و سرمو آورد بالا.
مادر_چشاتو باز کن.ببين من پيشتم.شراره؟
آروم آروم و با ترس چشمامو باز کردم.صورت نوراني مادرم با همون لبخند هميشگي.ناخودآگاه لبخندي زدم و خودمو انداختم توي بغلش.چشمه اشکم خشک شده بود و نميتونستم گريه کنم.حتي نميتونستم ضجه بزنم.ناله و شيون رو قبلا توي زنداني که روزبه برام درست کرده بود سر داده بودم و ديگه صدايي برام نمونده بود.
مادر_آروم باش.من و بابات هميشه باهاتيم.همه چي تموم شده.انقدر خودتو آزار نده.باشه؟چند ماهه گذشته اما تو حتي يه کلمه حرف هم نزدي.دکتر پايينه.الان ميگم بياد.اون بيماراي بدتر از تو داشته اما درمونشون کرده.دلم روشنه که خوب ميشي...
گونه ام رو بوسيد و بعد منو از بغلش بيرون آورد.
***
ناخن انگشت شست دستمو داشتم ميجويدم که اومد تو.دکتر پارسا.مردي که روانشناس بود و خيلي مشهور.افرادي رو درمون کرده بود که هيچ اميدي بهشون نبود و حالا اومده بود سراغ من.يه بيمار ديگه.نگاهش کردم.عادتم شده بود.هرکي که از در اتاقم وارد ميشد اول به کفشاش نگاه

1400/01/13 02:07

ميکردم.کفشاش منو ياد روزبه مي انداخت.کفشاي مردونه نوک تيز که سرش فلزي بود و گاهي اوقات که از دستورش سرپيچي ميکردم سرشو داغ ميکرد و پشتمو داغ ميکرد.
با ديدن کفشاش يکه اي خوردم.کفشاش مثل مال روزبه بود.دوباره ترسيدم.يک لحظه فکر کردم که خود روزبه دوباره برگشته.خيلي سريع به چهره اش نگاه کردم.آهي از سر آسودگي کشيدم و به چشماش خيره شدم.مردي حدودا 50ساله با موهاي مشکي که کنار شقيقه هاش سفيد شده بود.چشماي خاکستري و نافذ که از همون لحظه اول ورود به من با دقت نگاه ميکرد.ترکيب صورتش منو ياد اساطير يوناني مي انداخت که توي نقاشي ها و فيلم ها ديده بودم.تصورم از تيپ و قيافش با اونچه که توي ذهنم داشتم فرق ميکرد.دکتري کاملا خوش پوش و جذاب که قيافه ي جدي به خود گرفته بود.اما در عمق نگاهش آرامشي بود که باعث شد دست از جويدن ناخن بردارم و سرمو با شرمندگي بندازم پايين.دوباره نگاهم به کفشاي لعنتيش افتاد.دستامو مشت کردم و بهش نگاه کردم.
صندلي ميز آرايشمو برداشت و با فاصله روبروم نشست.نگاهي به دستاي مشت شده ام انداخت و مسير نگاهم که روي کفشاش قفل شده بود.
لبخند جذابي زد و گفت:ناراحتت ميکنه؟!ميخواي درشون بيارم؟!
با کلافگي به سمت ديگه اي نگاه کردم که گفت:خب نميخواي بهم خوش آمد بگي؟!ناسلامتي مهمونم...خيل خب.من خودمو معرفي ميکنم.دکتر احمد پارسا هستم.50سالمه.و به درخواست خونوادت اومدم تا با تو حرف بزنم.چون تو قبول نميکردي که بياي مطب....و تو هم بايد شراره باشي که 24سالته.خب من چيزي ديگه دربارت نميدونم.خودت بگو.
وقتي با سکوت من مواجه شد از جاش بلند شد و روبروم ايستاد.دستاشو توي جيب شلوارش کرد و گفت:من ديوار اتاقتم اونجا رو نگاه ميکني؟!نميخواي حرفي بزني؟!
چيزي نگفتم.حس ميکردم حرف زدن از يادم رفته.واقعا لال شده بودم و خودم خبر نداشتم؟!
دکتر_خب مثل اينکه خيلي سرسختي.بايد تلاش کنم.
دوباره سکوت بود که بينمون حکم فرما شده بود و فقط صداي پاشنه ي کفشش که روي پارکت کف اتاق طنين انداز بود.جلوي پنجره ي اتاقم ايستاد و به بيرون نگاه کرد.
دکتر_بارون قشنگيه مگه نه؟!
با تعجب بهش نگاه کردم.چقد گيج بود.مرتيکه ي خرفت.براي يک لحظه دهنم باز شد و گفتم:برف قشنگيه!
سراسيمه کف دستمو گذاشتم روي دهنم و بهش نگاه کردم.

1400/01/13 02:07

با پيروزي نگاهم کرد و گفت:يک هيچ به نفع من.
من حرف زده بودم.بعد از مدت ها حرف زده بودم.با يک ترفند ساده کودکانه.ازکار دکتر حرصم گرفت و از دست خودم عصباني بودم.مثل دختر بچه هاي کوچيک که قهر ميکنن پشتمو کردم بهش و پاهامو توي بغلم جمع کردم.بلوز بافتني رو کشيدم روي پاهام.عادتم شده بود.هر روز مادرم پليورمو عوض ميکرد و من دوباره اين کارو ميکردم.شايد به خاطر مدتي بود که پيش روزبه بودم . اون منو با يه تي شرت توي اتاق حبس ميکردم و من مجبور بودم براي گرم شدن اينکارو انجام بدم.سرم روي زانوم بود و به نقطه اي خيره شدم که دوباره گفت:قصد داري با حرف نزدن چي رو ثابت کني؟!هوم؟!ميخواي خودتو با اين کار شکنجه بدي که چرا سوار ماشينش شدي؟!درسته؟!
عکس العملي نشون ندادم.دوست داشتم باهاش دعوا کنم و بجنگم.ميخواستم اذيتش کنم.
دکتر_فکر کردي وقتي جواب ندي من عصبي ميشم؟
ميدونم ميخواي اذيتم کني و باهام بجنگي.
سرمو از روي زانوم برداشتم و بهش نگاه کردم.چقدر خوب فکر منو خونده بود.وقتي ديد نگاهش ميکنم گفت:2هيچ به نفع من.وقتشه خودي نشون بدي.اينجوري من بازي رو ميبرم دختر خانوم.
صداي زنگ موبايلش باعث شد يکه اي بخورم.خيلي وقت بود صداي تلفن رو نشنيده بودم.شايد از وقتي که توي اتاقم خودمو حبس کرده بودم.هر صدايي برام حکم ضربه ي شلاق رو داشت.همش تحت تاثير شکنجه هاي روزبه بود.وقتي کتکم ميزد صداي موسيقي راک رو بلند ميکرد تا صداي جيغامو کسي نشنوه.
وقتي ديد ترسيدم سريع گوشيش رو جواب داد.با کنجکاوي بهش نگاه کردم.
همونطور که به من نگاه ميکرد مشغول صحبت کردن با طرف پشت خط شد.
دکتر_سلام قهرمان.خوبي؟!...چه خبر؟منم خوبم.الان پيش يکي از مريضام هستم.خب چي شده؟!...امشب؟با سونيا قرار گذاشتي منم بيام؟...من براي چي؟...عروس آيندم؟!باشه پسر حتما ميام.ساعت 9 اونجام.خداحافظ...
گوشي موبايل رو گذاشت توي جيبش و گفت:خب کجا بوديم؟
دوباره دهنم باز شد و گفتم:من از صداي موسيقي بدم مياد.
چشماشو تنگ کرد و گفت:چرا اونوقت؟!
سرمو انداختم پايين و به زحمت گفتم:چون...چون منو اذيت ميکنه.منو ياد اون ميندازه...
دکتر_نکنه با موسيقي کتکت ميزده؟!
_اوهوم.مدرس موسيقي بود و گيتار بيس ميزد.
براي خودم هم جاي تعجب داشت که چرا دارم حرف ميزنم.بعد از اين همه وقت داشتم با کسي حرف ميزدم که غريبه بود.اما يکي توي دلم ميگفت که بهش اعتماد کنم.
صدام براي خودم هم عجيب بود.خش دار و خشن.خيلي وقت بود حرف نزده بودم.با طمامينه و به سختي حرف ميزدم.حس بچه اي رو داشتم که تازه زبون باز کرده.
دکتر_باهاش چجوري آشنا شدي؟!
_توي خيابون.سر کوچه ي ما بوتيک دوستش

1400/01/13 02:07

بود.من...من رفتم اونجا که لباس بخرم.اونم بود و منو ديد.تعقيبم کرد.توي خيابون بهم شماره داد.
دکتر_و تو زنگ زدي درسته؟!
با صداي بلندي گفتم:نه.اصلا.همچين غلطي نکردم.
دوباره اومد سمت صندلي و دوباره نگاهم به کفشاش خورد.
_درش بيار.از اين کفشا بدم مياد.
دکتر_چرا؟!بيريختن؟!
_نه.چون مال اونه...
دکتر_اهان...
ناخودآگاه دستام رفت سمت پشتم و روي کمرم.هنوزم ميتونستم سوزش روز اول رو حس کنم.
_همينجاس.بيا ببين دکتر.ببين با بدنم چيکار کرد.با همين کفشاي تو داغم کرد.گفت تو بايد جزو دارايي من باشي واسه همين داغت ميکنم.
دوباره سرم درد گرفته بود.يادآوري گذشته حالمو خراب ميکرد.
ليواني آب برام ريخت و داد دستم.يه نفس سر کشيدم و نگاهش کردم.توي نگاهش حس همدردي بود و تاسف.شايد فکر نميکرد دختري به سن و زيبايي من همچين گذشته اي داشته باشه.
کنارم روي تخت نشست و دست سردمو بين دستاش گرفت.گرماي دستش برام مثل وصل شدن به برق سه فاز بود.گرماي خاصي داشت که تا عمق وجودمو گرم کرد.
دکتر_چشماي قشنگي داري.اينو ميدونستي؟!
_کاش نداشتم.اگه کور بودم اگه بيريخت بود.الان وضعم اين نبود.
دکتر_بله درسته.و بايد پيش خودت حسرت ميخوردي که چرا خوشگل نيستم و چشم ندارم...خب فکر کنم براي امروز کافيه.هوم؟!
_باشه.
دکتر_کي بيام دوباره؟!
_نميدونم.
دکتر_دفعه ي ديگه ميخواي بريم توي حياط؟!
_نه.
دکتر_چرا؟!
_نميخوام.
دکتر_باشه.فعلا شما رييسي.
دستي به موهاي سرم کشيد و گفت:امشب ميدونم که بهتر ميخوابي.
بدون گفتن خداحافظي از اتاقم بيرون رفت و من به مردي فکر کردم که بدون هيچ تلاشي باهام حرف زد و باعث شد زبون باز کنم.ازش خوشم اومده بود.خيلي وقت بود آدما برام بي تفاوت بودند اما حالا.دکتر با بقيه شون فرق داشت..نگاهش ،رفتارش با بقيه متفاوت بود.
***
مثل هميشه توي اتاقم نشسته بودم.صداي مادروپدر رو ميشنيدم که صحبت ميکردند.خودم رو به خواب زده بودم اما بيدار بودم.ساعت 3بعد از ظهر بود و ديگه برف نميومد.اما ميتونستم بفهمم که بيرون سرده...
مادر_مسعود به خدا دارم ديوونه ميشم.داره جلوي چشمامون آب ميشه.خدايا کمکمون کن.
بابا_عزيزم به خدا توکل کن.دکتر پارسا که ديروز خيلي راضي بود.درسته حرفي نزد اما از چهره اش فهميدم که خيلي راضيه.
مادر_يعني تو ميگي که باهاش حرف زده؟
بابا_احتمالا...
مادر_پس چرا با من حرف نزده.چرا؟من مادرشم!
بابا_خودتو کنترل کن.بذار استراحت کنه.ميدوني که سر و صدا براش خوب نيست.
مادر_کاش از اين محل ميرفتيم.ميرفتيم شيراز.پيش خونواده ي تو.
بابا_با دکتر پارسا حرف ميزنم.ببينم چي ميگه.
مادر_برم ببينم بيدار شده يا نه.شايد چيزي

1400/01/13 02:07

لازم داشته باشه...
از دست خودم و سرنوشتم شاکي بودم.حق من اين نبود.من دلم ميخواست زندگي آرومي داشته باشم اما روزبه همه چيزو ازم گرفت.

1400/01/13 02:07

مادر_شراره عزيزم؟بلند شو.دکتر اومده.چقدر ميخوابي!
چشمامو باز کردم.در لحظه ي اول برام همه چي تيره و تار بود.اما بعد از چند ثانيه چشمام عادت کرد.
مادر_بلند شو يه آبي به دست و صورتت بزن.بلند شو.
از دستشويي اتاقم اومدم بيرون و به سمت آينه رفتم.مادرم از کارم تعجب کرد.خيلي وقت بود که ديگه سراغ آينه نرفته بودم.شايد هنوز فکر ميکردم جاي کبودي ها روي صورتم مونده.از ديدن خودم تعجب کردم.هيچ اثري از کبودي نبود.رنگ پوستم دوباره به حالت اولش برگشته بود.گونه هام سرخ شده بود.فقط چشمام.از چشمام غم ميباريد.
دستي روي صورتم کشيدم.ياد روزبه افتادم.چشمامو بستم و دوباره قيافش جلوي چشمام رژه رفت.
روزبه_ميدونستي که خيلي خوشگلي شراره؟کسي رو با چشمايي که تو داري نديدم.تو مثل يه فرشته اي.
از ترس چشمامو باز کردم.مادرم با حيرت به رفتارم نگاه ميکرد.حتما فکر کرده بود وضعم خيلي خرابتر شده.
دستم به سمت برس روي ميز رفت.
مادرم_ميخواي برات شونه کنم؟!
سرمو به علامت نه تکون دادم و شروع کردم به برس کشيدن.
بعد از اون اتفاق مادرم برام موهامو شونه ميکرد.اولين بار بود که دستم به سمت برس رفت.موهاي لخت و مشکي.توي فاميل به داشتن موي بلند زبانزد بودم.اما حالا کوتاه و بلند بود.روزبه موهامو کوتاه کرده بود.چون عاشق مدل موي مصري بود.چقدر اون روزي که موهامو به دست مادرش سپرد تا قيچي کنه گريه کردم.ياد پدرم افتادم که عاشق موهاي بلندم بود.
بعد از شونه کردن موهام از جام بلند شدم.
مادرم_الان ميرم ميگم بياد.براتون چايي ميارم.
دوباره روي تختم نشستم و منتظر دکتر شدم.دلم ميخواست باهاش حرف بزنم.نميدونم چرا.شايد چون صداي دلنشيني داشت يا توي چشماش چيزي بود که منو به حرف زدن تشويق ميکرد.
دکتر_سلام به زيباي خفته!
به در نگاه کردم.در آستانه در ايستاده بود و با لبخند نگاهم ميکرد.به کفشاش نگاه کردم.کفشاشو عوض کرده بود.کفش رسمي مشکي که از تميزي برق ميزد.
با سر جواب سلامشو دادم.
دوباره مثل ديروز روي صندلي نشست و نگاهم کرد.
دکتر_خب چه خبر؟!از ديروز بهتري؟!شب خوب خوابيدي.
_اوهوم.
با ملافه روي تختم بازي ميکردم.دلم ميخواست اول اون حرف بزنه اما ساکت بود.از دستش حرصم گرفت.دکتر_چته؟چرا اخمات تو همه؟!اتفاقي افتاده؟!
_نه.
دکتر_خب خدارو شکر.يه کلمه ازت اومد بيرون.خب ديروز کجا بوديم؟!آهان.اونجا که شمارشو نگرفتي.بعد چي شد؟!
جوابشو ندادم.دوست نداشتم دوباره چيزي رو بازگو کنم.ميدونستم طاقت نميارم و دوباره تشنج ميکنم.
دکتر_نميخواي بگي؟!هوم؟!من اومدم اينجا که کمکت کنم.برام همه چيو بگو.باشه؟!
بعد از چند دقيقه سکوتي که بينمون

1400/01/13 02:07

بود شروع کردم به حرف زدن.صحبت از گذشته و اتفاقاتي که برام افتاده بود کار راحتي نبود.اما بالاخره که بايد با يکي حرف ميزدم.
_من...من...اون وقتا 22سالم بود.خب تازه از دانشگاه فارغ التحصيل شده بودم.رشتم زبان فارسي بود.براي تفنن رفتم سراغ اين رشته.راستش زمان دانشگاه قشنگترين دورانم بود.با دوستام خوش بودم.راحت.هنوزم که هنوزه دلم براي اون روزا تنگ ميشه.درس ميخوندم.با دوستام ميرفتيم گردش.به قول معروف شلوغي ميکرديم اما بعدش همه چي فرق کرد.روزاي استراحتم بود.ميرفتم مهموني.مسافرت.خريد.سر خودمو گرم ميکردم.يه بوتيک سر خيابون هست.فکر کنم ديديش.بعضي وقتا ميرفتم اونجا تا لباس بخرم.تابستون بود.هوا گرم بود.يادمه که بطري آب گذاشته بودم توي کيفم و درش باز شده بود و کيفم خيس شده بود.توي بوتيک فهميدم و مجبور شدم از صاحبش که پسر جووني بود يه کيسه بخوام که وسايل توي کيفمو بريزم توش.اونم اونجا بود.اسمش روزبه بود.رفيق صاحب بوتيکي بود.چشماي سبزي داشت که آدمو ميترسوند.بهم زل زده بود.ازش حسابي ترسيدم.راستش من دختري نبودم که به نگاه پسرا لبخند بزنم يا خوش باشم.من اهل دوستي با پسر نبودم.بعد از ديدن چندتا لباس تصميم گرفتم برگردم خونه.آخه خيلي بد نگام ميکرد.هرجا که توي بوتيک ميچرخيدم روبروم بود.حسابي ترسيده بودم.به خاطر همين برگشتم خونه.تو راه برگشت افتاد دنبالم.صدام کرد و ازم خواست به حرفش گوش بدم.از ترس چسبيده بودم به ديوار پياده رو.بهم گفت که از من خوشش اومده.از قيافم.گفت که حس ميکنه عاشقم شده.حرفاش در عين حال که خنده دار بود منو ميترسوند.حالت نگاهش.صداش.همش برام ترسناک بود.من سنگ کوب کرده بودم.فقط وايساده بودم و به حرفاش گوش ميدادم.بهم شمارشو داد.کارت يه آموزشگاه موسيقي بود.گفت که بهش زنگ بزنم.خيلي حرف زد.تک تک حرفاش يادم نيست.از بس ترسيده بودم فقط دلم ميخواست در برم.بالاخره برگشتم خونه.حس ميکردم که تعقيبم کرده.از دست خودم عصبي و ناراحت بودم.من انقدر گيج شده بودم که حتي به مادرم هم چيزي نگفتم.تا چند روز از خونه نرفتم بيرون.حس بدي داشتم.مدام فکر ميکردم که بيرون خونه منتظرم ايستاده.درست بود که لحنش عاشقونه بود اما چشماش.چشماي لعنتيش منو به وحشت انداخته بود.کاش ميتونستم با همين ناخونام چشاشو از کاسه در بيارم.اما حيف.حيف که هميشه ضعيف بودم.
دکتر_چرا به مادرت نگفتي که اون افتاده دنبالت؟!
_راستش فکر کردم نگم بهتره.آخه در نظر خودم چيز مهمي نبود.از اين اتفاقا برام افتاده بود.توي خيابون يا دانشگاه پسرايي بودن که ميفتادن دنبالم بعد از اينکه بهشون کم محلي ميکردم ميرفتن.من فکر

1400/01/13 02:07

کردم اگه بيرون نرم روزبه ميره اما اشتباه فکر کرده بودم.اون خيلي سرسخت بود.
دکتر_خب دفعه ي بعد کي ديديش؟!
_فکر کنم يه هفته بعد بود.من فکر کردم که همه چي تموم شده به خاطر همين با دوستام قرار گذاشتيم بريم بيرون بگرديم.فراموش کرده بودم که ممکنه اون دنبالم باشه.اون روز با دوستام خوش گذرونديم و من برگشتم خونه.تازه فهميدم که تعقيبم ميکرده.مسيرمو انداخته بودم از کوچه ها.به جاي اينکه از خيابون برم ترجيح دادم از کوچه ها که خلوت تره برم.دوباره همون حرفاي هميشگي رو زد.گفت که نتونسته از فکر بياد بيرون.گفت که هميشه توي ذهنش يکي رو مثل من تصور ميکرده.حرفاش برام جالب نبود.انقدر از اين حرفا توي گوشم خونده بودن که برام مثل جک شده بود.اون دست بردار نبود.
دکتر_قيافش خوب بود؟!
_اوهوم.خيلي خوشتيپ بود.خيلي زياد.معلوم بود که خيلي ثروتمنده.قيافش هم جذاب بود اما من از چشماش هميشه ميترسيدم.
دکتر_ديگه چي گفت؟!
_گفت که با هم دوست باشيم.تا ببينيم به درد هم ميخوريم يا نه.خيلي اصرار کرد و منم قبول نکردم.
دکتر_چرا قبول نکردي؟!
_چونکه من دختري نيستم که بخوام با کسي دوست بشم.تربيت خونوادگيم اين اجازه رو نميده.نميخوام به اعتماد بابا و مامانم خيانت کنم.
دکتر_به مامانت نگفتي؟!
_چرا گفتم.بهش گفتم که يه پسر افتاده دنبالم.راستش مادرم به حرفاي من عادت کرده بود.آخه هميشه همينجوري بود.من براي مادرمو همه چيو تعريف ميکردم.اونم گفت که چند روز از خونه نرم بيرون و اگه رفتم با اون برم يا بابا.يه ذره آرومتر شدم...

1400/01/13 02:07

دکتر_خب بعدش چي شد؟!
_بعدش؟!راستش فرداي همون روز بود که تلفن زنگ زد.فهميدم که شماره مو گير آورده از روي برگه ي قبض تلفن.دکتر اون انقدر جلوي خونه ي ما وايساده بود که حتي ساعت ورود و خروج بابام رو ميدونست.حتي وقتي قبض تلفن رو گذاشته بودن لاي در اون شماره رو برداشته بود.اون يه ديوونه به تمام معني بود.يه ديوونه.
دکتر_خودش زنگ زد؟!
_نه.مادر عفريته ش بود.اون زنگ زده بود.به مادرم گفت که پسرش دخترتونو ديده و ازش خوشش اومده.گفت براي خواستگاري ميخواد بياد.مادرم هم موافقت کرد.همه چيز خيلي سريع گذشت.وقتي اومد تازه فهميدم که روزبه بوده.راستش قبلش فکر ميکردم از بچه هاي دانشگاه است اما بعدش وقتي ديدمش از ترس نزديک بود سکته کنم.تو کت و شلوار رسمي خيلي جذاب شده بود.
دکتر_چرا با اينکه ميگي جذاب بوده اما باز به حرفاش گوش ندادي؟!
_چون من از کاراش بدم اومده بود.از اينکه مدام دنبالم مي افتاد.از اينکه همش التماسم ميکرد بدم ميومد.دوست نداشتم مرد اينجوري باشه.
دکتر_فکر نکردي شايد از خواستن زياده که خودشو جلوت خوار ميکنه؟!
_نه.چون ميدونستم هوسه.
دکتر_خب بعدش چي شد؟!
_اون با والدينش اومد.باباش کارخونه دار بود و مادرش خونه دار.از نظر مالي از ما بالاتر بودند.خيلي زياد.با اينکه ما هم خونواده ي ثروتمندي هستيم اما ثروت اونا نجومي بود.روزبه طوري با پدر و مادرم برخورد کرد که خودشو توي دل اونا جا کرد.راستش انقدر خوش مشرب بود و گرم صحبت ميکرد که همه محو صداش بودند.اما من نه.آرزو ميکردم زودتر گورشو گم کنه و بره.هنوزم وقتي منو نگاه ميکرد ميترسيدم.هرچي بيشتر نگاهش ميکردم بيشتر ازش متنفر ميشدم...
دکتر_پس نظر خونوادت مساعد بود؟!
_آره.همينطوره.اونا از روزبه خوششون اومده بود.مخصوصا مادرم.انقدر از خانومي و سليقه ي مادرم توي دکوراسيون خونه تعريف کرد که مادرم باورش شد.حتي بعد از رفتنشون مادرم منو سرزنش کرد که چرا درباره ي روزبه بد گفتم.
دکتر_خونوادش چطوري بودند؟!
_مادرش مدام به چهره ي من خيره ميشد و با تحسين نگام ميکرد.پدرش هم با پدرم گرم گرفته بود.راستش فکر ميکنم تنها کسي که توي جمع از وضعيت ناراضي بود من بودم.
دکتر_حتي يه لحظه هم به اين فکر نکردي که شايد روزبه آدم خوبي باشه؟!
_نه.فکر نکردم.چون از همون اولش ازش بدم اومد.دکتر من ميتونم تشخيص بدم کي نرماله و کي نه.پسرخاله ي مادر من اسکيزوفرني داره.من اخلاق و رفتار اونو ديدم.نميگم روانشناسم يا همچين چيزي.اما روزبه مثل اون رفتار ميکرد.گاهي وقتا خوب بود و گاهي وقتا مثل قاتلا نگام ميکرد.روزبه و خونوادش عادي نبودند.
دکتر_اينارو به خونوادت

1400/01/13 02:07

گفتي!؟
_نه.نگفتم.چون اونا حرفمو باور نميکردن.اونا مجذوب خونواده روزبه شدند.
دکتر_خب.فکر کنم براي امروز کافيه چون دستات داره شروع ميکنه به لرزيدن.
نگاهي به دستام کردم.دکتر راست ميگفت.دوباره داشتم عصبي ميشدم و اين اصلا خوب نبود.
دکتر_فردا نميتونم بيام دخترم.بايد برم با پسرم بيرون.آخه جمعه ها وقتم براي اونه.
_ممنون دکتر بابت امروز.اميدوارم بهتون خوش بگذره.
دکتر_ميخواي تو هم بياي؟!
_بازم ممنون.اما ترجيح ميدم بمونم توي خونه.اينجوري بهتره.
دکتر_بيرون برات خوبه.
_فعلا نميخوام.شايد يه زمان ديگه.قول ميدم.
دکتر_خوب استراحت کن.اگه ديدي حرفي داري که ميخواي بزني بنويسش روي کاغذ و بعدا بهم بده.باشه؟!
_باشه دکتر.فکر خوبيه.روز خوبي داشته باشيد.
از جام بلند شدم و دکتر رو تا دم در بدرقه کردم.با رفتنش احساس تنهايي دوباره به سراغم اومد.نسبت به پسرش حسادت ميکردم.خوش به حالش که دکتر پدرش بود.شايد اگه پدر من هم با من مثل دوست بود الان احتياج به دکتر نداشتم.هميشه يه پرده نامرئي بين و پدرم بود که مجبورم ميکرد جلوش با احترام برخورد کنم.
به سمت کتابخونه اتاقم رفتم.نگاهي گذرا به کتاب هام انداختم.حتي دلم نميخواست که يکي شونو بردارم و بخونم.حوصله ي هيچي رو نداشتم.دوباره احساس پوچي به سراغم اومده بود.فکر اينکه اگه نبودم،اگه زشت بودم،اگه پسر بودم،اگه...داشت ديوونم ميکرد.آرزو ميکردم برگردم به زمان کودکيم.زماني که چيزي برام مهم نبود جز همبازي هام و عروسکام.غمم فقط کنده شدن سر عروسکم بود و زخمي شدن زانوم وقتي که بازي ميکردم.وقتي که گريه ميکردم و مادرم نوازشم ميکرد و ميگفت هيچوقت گريه نکن.گريه کاري رو درست نميکنه.اما حالا چي؟حالام نبايد به بخت بد خودم گريه ميکردم؟!
روي زمين دراز کشيدم و پاهامو توي دلم جمع کردم.خنکي پارکت حالمو بهتر کرد.نفس عميقي کشيدم و چشمامو بستم.چقدر زندگيم يکنواخت شده بود.همه چيز برام بوي غم ميداد.زندگي رو به کام خودم و والدينم زهر کرده بودم و ازشون توقع داشتم که درکم کنند.تا کي بايد به اين وضع ادامه ميدادم؟!
مادر_چرا خوابيدي روي زمين؟!
با صداي مادر از فکر اومدم بيرون و سر جام نيم خيز شدم.
مادر_بلند شو تا يه خبري بهت بدم؟!
با بي حوصلگي از جام بلند شدم و گفتم:چي شده؟!
مادر_عموت داره از آمريکا مياد...
شونه هامو با بي تفاوتي بالا انداختم و گفتم:بياد.چيکار کنم؟!
مادر_کلا ميان که بمونن.
_مامان توروخدا!اين حرفا به من چه ربطي داره آخه؟!داره مياد که بياد.منکه از وقتي يادمه اون رفته.فقط عيدا زنگ ميزد.
مادر_شراره چرا انقدر بي حوصله اي.فکرنميکني با اومدن اونا

1400/01/13 02:08

ميتوني دوباره به زندگي برگردي؟!
با کنجکاوي به چشماي مادرم نگاه کردم.چقدر خوشحال بود.با تحسين نگاهم ميکرد و همين نگاه منو ميترسوند.به زندگي برگردم؟يعني چي؟!
کلافه شدم.دستمو توي موهام فرو بردم و گفتم:مامان خواهشا بذارين به درد خودم بميرم.باشه؟!براي من نقشه نکشيد.اين نگاه شما منو ميترسونه.
مادر_شراره عموت گفته ميخواد بياد ايران تا براي پسرش علي زن بگيره.ميدوني يعني چي؟بابات مثل هميشه عکساي خونوادگي رو ميفرستاده براش.عموت از تو خوشش اومده!
_خواهش ميکنم.التماس ميکنم بس کنين.زندگي من تلف شده.خيلي وقته که تلف شده.انقدر خوش خيال نباشين.
بغض توي گلوم اجازه حرف زدن رو گرفت.بي توجه به حضور مادرم به سمت دستشويي اتاقم رفتم و درو قفل کردم.توي آينه دستشويي به خودم نگاه کردم.من هنوز زيبا بود.ظريف و جذاب.اما چه فايده.چه سودي براي من داشت؟زندگي من در عرض يک سال و خورده اي عوض شده بود.من حالا زني بودم که مورد تجاوز يه مرد رواني قرار گرفته بود و زنداني اون بود.از همون لحظه ي اولي که منو به عنوان يه اسير زنداني کرد فهميدم زندگي زيبايي که در آينده ميتونستم داشته باشم تبديل به رويا شد.روزبه همه ي اميد و آرزوهاي منو گرفت و به جاش تصوير سياهي توي زندگيم ايجاد کرد که تا پايان عمرم هم از بين نميره.بغضم ترکيد و من توي آينه گريه کردن خودم رو ديدم.چقدر تحقير شدم؟!!شب و روز.حتي زماني که براي زماني کوتاه ميخوابيدم هم باز کابوس شکنجه هاي روزبه رهايم نميکرد.دستامو جلوي صورتم گرفتم و با صداي بلند شروع کردم به گريه.اين چه سرنوشتي بود که داشتم؟!خدايا اين حق من نبود.منکه آزارم به کسي نرسيد.هميشه سعي کردم درست زندگي کنم.پس چرا توي اوج جووني اين بلا به سرم اومد؟تا کي بايد به خاطر گذشته ي شوم خودم زندگي آينده مو زهر ميکردم؟!
مادرم پشت در دستشويي ايستاده بود و مدام به در ميزد.فکر ميکرد مثل قبل دوباره ميخوام خودمو بکشم.چقدر احساس بدي داشتم.احساس اينکه توي اين دنيا لجن بودم و نبايد زندگي ميکردم.
از شدت گريه چشمام ديگه جايي رو نميديد.همه چي برام تيره و تار بود.آبريزش بيني پيدا کرده بودم و نفسم به سختي بالا ميومد.
مشتي آب به صورتم زدم و دوباره توي آينه به خودم نگاه کردم؟!از خودم پرسيدم:بايد چيکار کنم؟هان؟اگه از گناه خودکشي نميترسيدم خودمو ميکشتم و از زندگي نکبتي خلاص ميشدم.اما بابا و مامان چي؟کاش فراموشي ميگرفتم.کاش ميرفتم جايي که کسي منو نشناسه.اما نميشه.هرجا برم اين گذشته ي لعنتي با منه.توي مخمه و کاري نميتونم بکنم.آخ روزبه تو با من چيکار کردي؟لعنتي همه آينده مو سوزوندي.روزاي

1400/01/13 02:08

خوبي که ميتونستم داشته باشم رو از بين بردي.توي رواني بايد توي همون آسايشگاه بپوسي.ذره ذره.از عذاب وجدان بميري.

1400/01/13 02:08

به صورت ناخودآگاه ياد حرف مادرم افتادم.عموت از تو خوشش اومده؟!
پوزخندي زدم و گفتم از چي من خوشش اومده؟از قيافم؟نميدونه پشت اين قيافه من چه چيزي خوابيده.واي گاهي وقتا فکر ميکنم يه افعي زير پوستمه.
اگه عمو بفهمه که به من چي گذشته بازم ميخواد من عروسش بشم؟علي چي؟!هيچي ازش يادم نمياد.بچگيامون هميشه با هم سر جنگ داشتيم.اون موهاي منو ميکشيد و منم مثل يک گربه روي بازوهاش چنگ مينداختم.هميشه هم اين من بودم که به غلط کردن مي افتادم.حتما الان براي خودش توي آمريکا کسي شده.با دختراي فرنگي اونجا خوشه و ميخواد بياد اينجا که زن بگيره.
از دستشويي اومدم بيرون.مادر بيچارم هنوز پشت در بود.با شرمندگي خودمو انداختم توي بغلش و گفتم:ببخش.دست خودم نيست.ميدوني که خلم.باشه؟!
مادر_عزيزم تو سالمي.اين حرفو نزن.من ميخوام تو هم مثل بقيه ي دخترا باشي.بگي و بخندي.گذشته رو بريز دور.بايد يه زندگي جديد رو شروع کني.من ميخوام نوه مو ببينم.ميخوام عروسي تورو ببينم.من و بابات فقط تورو داريم.
_سعي ميکنم.حالا ناراحت نباشين.
مادرم_ممنون شراره.ممنون.
_اونا کي ميان؟!
مادرم_چيه؟ميخواي ببيني علي چه جوري شده؟!
_نه.اصلا.فقط ميخوام خودمو آماده کنم.
مادرم_فردا شب ميرسن.
_چقدر زود.
مادرم_خب عموت گذاشته همه ي کاراش بشه بعد به ما خبر بده.براي چندماهي هم پيش ما زندگي ميکنن تا يه خونه خوب گيرشون بياد.
_اينجا؟!چه جالب.
مادر_خب اين پيشنهاد بابات بود.نمياي يه چيزي بخوري؟بابات ميخواد باهات حرف بزنه.
_چرا بريم.اين بارم به حرف شما گوش ميدم.
***
مادرم و مستخدم خونه ايران خانوم مشغول تميز کردن خونه و گردگيري بودند.انقدر با عجله کارهارو انجام ميدادن که من فکر کردم قراره رييس جمهور به خونه مون بياد.روي کاناپه نشسته بودم و با کنجکاوي به کارهاشون نگاه ميکردم.ايران خانوم هرازگاهي با دلسوزي به من نگاه ميکرد و دوباره کارشو ادامه ميداد.خوب ميفهميدم منظور نگاهاش چيه.از قضيه من خبر داشت.خانواده ما خانواده کوچکي بود.تنها يک عمو داشتم که آمريکا زندگي ميکرد.مادرم هم تنها دختر خانوادش بود.درست مثل من.بايد شکرگذار اين قضيه بودم که کسي از جريان من خبر نداشت اما حالا کسي قرار بود بياد که زندگي آينده ش به گذشته ي من بستگي داشت.به پدرم نگاه کردم.مثل هميشه داشت روزنامه ميخوند اما توي فکر بود.به خوبي ميفهميدم که روزنامه خوندن تنها بهانه ست براي سرپوش گذاشتن روي تفکراتش تا کسي مزاحمش نشه.حتما داشت فکر ميکرد جريان من رو چه جوري به عمو بگه.
نگاهي به ساعت انداختم ساعت 9 شب بود و بايد حاضر ميشدم.قرار بود مادر و پدرم به

1400/01/13 02:08

فرودگاه بروند و من توي خونه منتظر بمونم.استرس عجيبي داشتم.بعد از سال هاي زيادي عمو و خونوادش دوباره بر ميگشتن.دلم ميخواست علي رو توي ذهنم مجسم کنم اما انقدر به فکر تصميم عمو درباره خودم بودم که هرتلاشي ميکردم باز نميتونستم.اگه از واقعيت با خبر ميشدن چي؟اونوقت بازم دلش ميخواست من عروسش باشم؟نه.بايد بهش ميگفتم.بايد به عمو ميگفتم.اين بهترين راه بود.
واقعا افکارم درهم و برهم بود.نميدونستم چکار کنم و همين عصبيم ميکرد.توي خونه راه ميرفتم و مثل هميشه که استرس داشتم ناخونموميجويدم.احتياج به کسي داشتم که باهاش صحبت کنم.کاش دکتر پيشم بود و باهام صحبت ميکرد.چقدر به بودنش احتياج داشتم.حتي هيچ شماره تلفني هم ازش نداشتم.بالاخره دست از راه رفتن کشيدم و نشستم.با بي حوصلگي به برنامه ي مسخره ي تلويزيون نگاه ميکردم.چشمام آروم آروم روي هم رفت.چقدر لذت بخش بود.
صداي همهمه از حياط ميومد.حتما اومده بودند.سراسيمه از جام پريدم و دستي به لباسم کشيدم.دلم نميخواست با ديدن قيافم فکر کنند که در گذشته چه بلايي به سرم اومده.
در خونه باز شد و مادرم وارد شد.با ديدن من که مثل آدماي گيج ايستاده بودم و نگاهش ميکردم يکه اي خورد و گفت:سلام شراره اينجا چرا وايسادي؟!بيا عموت اينا اومدن.
هنوز حرف مادرم تموم نشده بود که اول پدرم و بعد عمو وارد شدند و پشت سرشون زن عمو و پسري حدودا 30ساله که حدس زدم بايد علي باشه.آب دهنمو قورت دادم و سعي کردم لبخندي بزنم.
عمو با ديدن من به طرفم اومد.به ناچار به سمتش رفتم و گفتم:سلام عمو جان رسيدن بخير.خوبيد؟!
توي اون شرايط گفتن اين کلمات مثل معجزه بود.عمو بغلم کرد و شروع کرد به قربون صدقه رفتن.چقدر احساس خجالت ميکردم.حق من اين همه تعريف و تمجيد نبود.معذب بودم و عمو فکر ميکرد که به خاطر خجالت و کم رويي اين جوري هستم.
عمو منو از بغلش بيرون آورد و دستي به موهاي بلندم کشيد و با اشتياق به صورتم نگاه کرد.
عمو_به به.مسعود دخترت از توي عکسش قشنگتره.مگه نه خانوم؟!
زن عمو که نسبت به وقتي که کوچيک بودم چاق تر شده بود با لحني سرد و معمولي گفت:بله درسته.همينطوره که شما ميگي.
از لحن زن عمو اصلا خوشم نيومد.يادمه از همون بچگي هم از من دل خوشي نداشت.يا نميذاشت با علي بازي کنم يا با نيش و کنايه هاش آزارم ميداد.مشخص بوداز بودن توي خونه ي ما اصلا خوشش نمياد.توي دلم گفتم:خدا بخير کنه که ميخواد اينجا بمونه.مادر بيچارم چي ميکشه.
عمو_علي بيا ببين شراره کوچولو چقدر بزرگ شده.همون که موهاشو ميکشيديا.ببين.
حس ميکردم گر گرفتم.چقدر برام سخت بود بودن توي جمعي که مدام از من تعريف ميشد

1400/01/13 02:08

و من در حقيقت هيچ کدوم از اونا نبودم.همه ي بدنم عرق کرده بود.جرئت نگاه کردن به علي رو نداشتم.سرم پايين بود که مادرم بالاخره به دادم رسيد.
مادر_خب بفرماييد دم در بده.وقت براي حرف زدن زياده.
براي اينکه از اون مخمصه خلاص بشم گفتم:من ميرم براتون قهوه درست کنم.مطمئنم خوبه براتون.
عمو_شراره بيا بشين.نميخواد.
_نه عمو الان براتون ميارم.
عمو_پس اگه زحمتي نيست براي من چايي بيار.
_چشم.
دعا ميکردم زودتر اين نمايش مسخره تموم بشه و به اتاقم پناه ببرم و گريه کنم.چقدر سخت بود نقش بازي کردن.
همون طور که مشغول درست کردن قهوه بودم به علي فکر کردم.چرا هيچي از چهره ش يادم نيست.اه لعنتي.مگه ميشه؟جلوي روم بود اما فقط قد بلندش و هيکل ورزشکاريش يادمه.بهتر که يادم نيست.اصلا بهش فکر نکن.
از آشپزخونه ميخواستم بيام بيرون که مقابلم ايستاد.يه قدم به عقب برداشتم و نگاهش کردم.اونم به چهره م زل زده بود.همون چند ثانيه کافي بود که دست و دلم بلرزه.موهاي مشکي و چشماني نافذ که مثل شب سياه بود.کنار ابروش بريدگي ظريفي وجود داشت که قيافشو خشن اما در عين حال خواستني کرده بود.خوب يادمه که بريدگي کنار ابروش کار من بود.با سيخ کبابي که دستم بود به چشمش زده بودم.داشتيم با هم شمشير بازي ميکرديم.اون با شمشير پلاستيکي و من با سيخ کباب.چقدر براش گريه کردم وقتي ديدم خون مياد.چقدر صورتشو بوسيدم و نازشو کشيدم و علي از اينکار من خوشش اومده بود.با يادآوري کتکي که از زن عمو خوردم زهرخندي زدم که گفت:دخترعمو به چي ميخندي؟!
_هيچي.خنده نبود.شما چيزي ميخواستين؟!
علي_آره.مادرم تشنش شده.
_آهان.اونجا روي ميز پارچ آب هست.با اجازه من برم.
از آشپزخونه بيرون اومدم و نفس عميقي کشيدم.واي خداي من چرا اينجوري شدم.اين قلب من چرا انقدر تند تند ميزنه.نکنه متوجه حالتم شد.بدنم گر گرفته بود و داشتم از آتيشي که توي وجودم بود ميسوختم.اصلا حال خودم نبود.مدام چشماي سياهش ميومد توي ذهنم و ضربان قلبمو بيشتر ميکرد.نفهميدم چجوري به بقيه قهوه و چاي رو تعارف کردم.کاش زودتر ميرفتم ميخوابيدم.پدرم که متوجه حالت من شده بود گفت:شراره اگه خسته اي ميتوني بري بخوابي.
_آخه بابا...
عمو_برو عموجان.برو استراحت کن.
کاش زودتر پدر ميگفت.با عجله به بقيه شب بخير گفتم و به سمت اتاقم رفتم.
در اتاق رو بستم و همونجا رو زمين نشستم.دستمو روي قلبم گذاشتم و زير لب گفتم:خداي من چم شده؟چرا اينجوري شدم؟واي نه.نبايد بذارم اينجوري بشه.
هنوز عطر تنش رو حس ميکردم.چقدر به نظرم خواستني بود.گريه م گرفته بود.مني که حتي با وجود داشتن رابطه اي نزديک با روزبه بهش علاقه

1400/01/13 02:08

نداشتم حالا با ديدن علي نفسم بند ميومد و قلبم تند تند ميزد.چرا حالا؟حالا که همه چيز براي من تموم شده بود اون بايد پيداش ميشد؟
***
صبح زود بود که از خواب بيدار شدم.براي چند دقيقه توي تختم نشستم و به ديشب فکر کردم.زن عمو.آخ که چقدر از رفتارش بدم مياد.هميشه فکر ميکرد تافته ي جدا بافته ست.اما عمو نه.يادمه از همون کودکيمون منو زن علي ميدونست.علي پسرعموي من.هنوزم منو مثل زمان بچگي دوست داشت؟.ياد گذشته افتادم.وقتي با هم توي کوچه بازي ميکردم و اون جلوي بقيه هميشه سعي ميکرد که منو اذيت کنه.هميشه از اينکارش ناراحت ميشدم و شکايتمو به مادر ميکردم.اما با اين وجود ميدونستم که دوستم داره.منم اذيتش ميکردم اما دوستش داشتم.يادمه وقتي که ميخواست بره آمريکا چقدر گريه کردم و تا چند شب خوابم نبرد

1400/01/13 02:08

آيا اونم مثل من هنوز احساسي داره؟نه.فکر نکنم.هيچي توي چشماش نبود.چشماش از احساس خالي بود.
***
از اتاقم اومدم بيرون که ديدم عمو و پدر سنگگ به دست وارد خونه شدند.
_صبح بخير.
عمو با ديدن من دوباره گل از گلش شکفت و گفت:صبح تو هم بخير عزيزم.بيا بريم صبحونه بخوريم.نون سنگگ تازه
نگاهي به بابا کردم.ميدونستم از رفتار عمو ناراحته.حتما پدر هم مثل من عذاب وجدان داشت.
با هم وارد آشپزخونه شديم.فقط مادر وزن عمو بودند.دلم ميخواست بدونم علي کجاست که جواب سوالمو عمو با پرسيدن از زن عمو گرفت:علي کجاست خانوم؟!
زن عمو_خوابيده بچم.خيلي خسته بود.آخه عادت نداره طفلک.
عمو_از اين به بعد ديگه بايد عادت کنه.ناسلامتي ميخوايم براش زن بگيريم.
از شنيدن اين حرف نزديک بود سنکگپ کنم.خودمو با هم زدن چايي سرگرم کردم اما خوب ميتونستم بفهمم که عمو داره به من نگاه ميکنه.
عمو_راستي شراره پدرت گفت ادبيات خوندي.درسته؟!
_بله عموجان.درسته.
عمو_خب ادامه تحصيل چرا ندادي؟!
با درماندگي به بابا نگاه کردم و بعد به مادر.
_خب راستش...آخه عموجان من...
پدرم به کمکم اومد و گفت:داداش راستش شراره ديگه قصد ادامه تحصيل نداشت.
عمو_چرا آخه؟
پدر_خب ميگفت ديگه نميتونه درس بخونه.از رشتش زياد خوشش نميومد.براي تفنن ميخوند.
عمو_آهان.
معلوم بود عمو چندان قانع نشده.به خاطر همين دوباره پرسيد:شراره جايي کار ميکني؟!
پدر_آره.تا دو سه ماه پيش توي يه کتابفروشي کار ميکرد.
عمو_آهان.
از حرف پدر تعجب کرده بودم.چقدر راحت دروغ گفت و عمو باورش شد.
از خودم بدم اومد.چقدر بايد دروغ ميگفتم؟تا کي؟!
نگاهي به ساعت ديواري آشپزخونه کردم.ساعت 9 بود و ساعت 11دکتر ميومد ملاقاتم.همه چيز دست به دست هم داده بود تا گذشته م لو بره.
بعد از خوردن چايي از جام بلند شدم و به مامان گفت:مامان ميشه بياين؟کارتون دارم.
به سمت اتاقم رفتم که مامان دنبالم اومد و گفت:بگو شراره؟!
_مامان دکتر اگه بياد چي؟همه چي معلوم ميشه.
مادر_نگران نباش.چيزي نميشه.بابات ميخواد عمو و زن عموتو ببره بيرون.
_فردا چي؟
مادر_فردا هم خدا بزرگه.
با تاسف سري تکون دادم و وارد اتاقم شدم.
تا رفتن عمو و زن عمو از اتاق بيرون نيومدم.استرس عجيبي داشتم.علي هنوز خواب بود.حتما ديشب بيدار مونده بود.اگه حرفاي من و دکتر رو بشنوه چي؟
توي افکار خودم غوطه ور بودم که صداي سلام دکتر رو شنيدم.
دکتر_سلام دختر...
نگاهش کردم.هرروز با تيپ و قيافه اي جديد.چقدر سرزنده و شاد بود.خوش به حال خونوادش.
_سلام دکتر...
در اتاق رو بست و همونطور که به سمتم ميومد گفت:خب امروز چطوري؟!
با شنيدن اين جمله بغض توي گلوم

1400/01/13 02:08

ترکيد و گفتم:خيلي بد.دکتر من خيلي بدبختم.خيلي.
صورتمو بين دستام قايم کردم و با صداي آروم گريه ميکردم.دکتر کنارم نشست و دستامو گرفت.
دکتر_سرتو بيار بالا ببينم.
با چشمايي پر از اشک نگاهش کردم و گفتم:دکتر اين چه سرنوشتيه که من دارم؟چرا خدا اين تقديرو براي من نوشت.
دکتر_تعريف کن ببينم چي شده؟!
_دکتر عموم اومده.
دکتر_بله ميدونم.مادرت گفت.
_دکتر ميدونين چيه؟!عمو فکر ميکنه من عروس خوبي براش ميشم.ميفهمين؟
دکتر نفس عميقي کشيد و گفت:و اون نميدونه چي به تو گذشته؟!
_درسته...دکتر ميدونين چقدر سخته که در همه ي خوشي ها رو روي خودت ببندي؟!من هيچ خوشي توي زندگي ندارم.همه ي آيندم با نداشتن نجابتم از بين رفته.من هيچ آينده اي نميتونم داشته باشم...دکتر من سردرگمم.
دکتر_پسرعموت هم تورو پسنديده؟!
_نه.ديشب تازه اومدن.اما وقتي به چشماش نگاه کردم ديدم هيچ حسي به من نداره.
دکتر_ولي تو توي يک نگاه عاشقش شدي آره؟!
_اوهوم.
اشکاي روي گونمو پاک کرد و گفت:قسمت عزيزم.هرچي قسمت باشه.ميفهمي؟!نميخوام اميدوارت کنم.اما قدرت عشق ميتونه خيلي کار انجام بده.
_دکتر اون نميدونه من قبلا...
دکتر_بايد بدونه.
_اما از من متنفر ميشه.
دکتر_عشقي که اينجوري باشه هوسه.ميفهمي؟!...حالا ميخوام به اين موضوع فعلا فکر نکني.باشه؟!...ميخوام باقي گذشته رو برام تعريف کني.روزبه بعد از خواستگاري چيکار کرد؟!
_هيچي.قرار بود هفته ي ديگه جواب بهشون بديم.اما من ميدونستم که جوابي دارم.نه.من با روزبه ازدواج نميکردم.به هيچ وجه.فرداي خواستگاري بود.رفتم بيرون تا هوايي عوض کنم که ديدم دنبالم راه افتاده.به قدري از رفتارش عصبي بودم که حد نداشت.بالاخره بعد از چندتا کوچه تعقيب کردن من تصميم گرفتم باهاش حرف بزنم.بهش گفتم از ماشين بياد بيرون تا با هم حرف بزنيم.اما اون گفت که برم تو ماشين.من *** هم عين گاو سوار ماشينش شدم.کاش سوار ماشينش نميشدم.بدبختي من از اونجا شروع شد.ماشينو به حرکت درآورد بهم گفت که حرفمو بزنم.منم بهش گفتم که به دردش نميخورم.علاقه اي بهش ندارم.گفتم مزاحم من و زندگيم نشه.اما اون فقط ساکت بود.فکر کردم که قصد داره از زندگيم بره کنار.چهره اش خيلي ترسناک شده بود.چشماش قرمز شده بود و تند تند نفس ميکشيد.دوبار صداش کردم اما جواب نداد.يه دفعه ماشينو گوشه اتوبان پارک کرد و برگشت سمت من.توي اون لحظه به خودم لعنت فرستادم که چرا سوار ماشينش شدم.دلم نميخواست چشمام به چشماش بيفته.ازش بيزار بودم.به بيرون نگاه کردم و بهش گفتم که اين بازيو تموم کنه اما بعد از چند ثانيه يه چيزي محکم خورد توي سرم.ديگه چيزي نفهميدم.فقط توي

1400/01/13 02:08

آخرين لحظه چهره ي روزبه بود که جلوي صورتم بود.همين...
دکتر_و دوران اسيريت شروع شد؟!
_دکتر نميخوام فعلا چيزي تعريف کنم.برام سخته.ميفهمين؟!
دکتر_آره عزيزم ميدونم.مخصوصا توي اين اوضاع و احوال...

1400/01/13 02:08

#پارت_چهارم_اسیر_عشق

1400/01/16 02:04