رمان های جذاب

282 عضو

#پارت_پایانی

1400/01/16 02:05

دخترم بهار رو به مادرم سپردم و از جام بلند شدم.خيلي خودمو کنترل کردم گريه نکنم و مقاوم باشم.اما سخت بود.نبايد جلوي احمد خودمو ضعيف نشون ميدادم.بغض بزرگي که توي گلوم بود رو براي چندمين بار قورت دادم و با صدايي که به زحمت شنيده ميشد گفتم:آقاي قاضي من ميخوام از اين آقا طلاق بگيرم.ايشون بدون اجازه من زن گرفتن.با پرستار بچه ي من ريخت روي هم.اونو صيغه کرده و براش خونه گرفته.ديگه نميتونم تحمل کنم.خواهش ميکنم که حکم طلاق رو صادر کنين.ديگه نميتونم با اين آدم زندگي کنم.
انگشتامو توي دستم مشت کردم.حس ميکردم ناخون هام کف دستمو داره سوراخ ميکنه.براي کنترل خودم هرکاري ميکردم.
سر جام نشستم و به احمد نگاه کردم که با کسري اومده بود.احمد با پوزخند نگاهم کرد و به قاضي گفت:جناب قاضي من اين خانوم رو دوست دارم و طلاقش نميدم.اگه از صيغه کردن اون خانوم هم ناراضيه باشه اون خانومو ترک ميکنم.اما من زنمو دوست دارم.خواهش ميکنم بهمون زمان بديد.
خيلي خودمو کنترل کردم تا حرفي نزنم.از درون داغون بودم.اين چه زندگي بود که داشتم.اون از جوونيم که با يه ديوونه گذشت و اينم از زندگي زناشوييم که با يه خائن داره تموم ميشه.تنها دلخوشي من دخترم بهار بود که حالا 5ماهه بود.به قدري ظريف و کوچولو بود که حتي ميترسيدم بغلش کنم.بهارم ضعيف بود و احتياج به مراقبت دائم داشت.خودم هم به خاطر کم خوني شديد مريض بودم و نميتونستم از خودم مراقبت کنم چه برسه به بهار.ناچارا پرستاري براش گرفتيم که کمکم کنه.غافل از اينکه همين پرستار بلاي زندگيم شد.
با شنيدن اين حرف قاضي که دو ماه بهمون فرصت داد تا با هم صحبت کنيم و به تفاهم برسيم وا رفتم.همه ي انرژي بدنم از بين رفت.بي حال روي صندلي نشستم و به روبروم خيره شدم.
مادر_شراره؟مادر؟بلند شو.مسعود کمکش کن.بچمون نا نداره راه بره.
پدرم زير بازوم رو گرفت و زير گوشم گفت:بلند شو دخترم.نبايد ضعف نشون بدي.
اشک توي چشمام جمع شد و گفتم:بابا توروخدا بذار بشينم.نميتونم بلند شم.اصلا نا ندارم.
پدر_به خاطر بهار.بلند شو.
نگاهي به اطراف انداختم.احمد و کسري خيلي وقت بود که رفته بودند.آروم آروم شروع کردم به اشک ريختن و گفتم:اين حق من نيست بابا.حق من نيست.چرا بايد زندگيم انقدر داغون باشه.مگه براش کم زحمت کشيدم.پاهاش شکست .نميتونست راه بره.با اون وضع حاملگيم کمکش کردم.چقدر خودمو وقفش کردم.اما اون چه جوري جواب محبتامو داد؟رفت يه زن ديگه گرفت.کاش نبودم.کاش منو به دنيا نمي آوردين.
پدر_توکل کن به خدا.همه چي رو بسپار به اون.صبور باش.
_صبر؟تا کي؟وقتي روزبه اون بلا رو به سرم آورد هم همين حرفو

1400/01/16 02:19

زدين.زندگي من هيچوقت عين آدميزاد نبوده.هيچوقت.
از دادگاه اومديم بيرون.دلم نميخواست برگردم به خونه اما چاره اي نداشتم.بايد برميگشتم.همه ي خاطرات خوبي که داشتم توي خونه اي بود که با احمد زندگي ميکردم.
_من ميرم خونه.حوصله ي سر و کله زدن با احمد رو ندارم بعدا بگه عدم تمکين ميکنم.ممنون بابت امروز.بهتون زنگ ميزنم.
پدر_صبر کن پس برسونمت.
_دربست ميگيرم.خداحافظ.
از پدر و مادر جدا شدم و تاکسي دربست گرفتم.بهار توي بغلم خوابيده بود.به صورت پاک و زيباش نگاه کردم.چقدر دوست داشتني بود.گاهي ميخواستم از فرط دوست داشتن توي بغلم فشارش بدم و با هم يکي بشيم.بهار حاصل عشقي بود که به احمد داشتم.هنوزم با خيانتي که احمد بهم کرد باز هم دوستش داشتم.احمد مردي بود که منو به زندگي برگردونده بود و برام زندگي رو ساخته بود که همه در حسرتش بودند.هرچند که آخر اين زندگي چيزي جز خيانت و نامردي نبود.اما با اينحال نميتونستم که عشقشو از قلبم بيرون کنم.هنوز وقتي که بهش نگاه ميکردم دلم ميلرزيد.
جلوي در خونه ايستاده بودم.ميدونستم که احمد با کسري است و به خونه برنميگرده.بالاخره وارد خونه شدم.از آخرين باري که خونه رو تميز کرده بودم يک ماهي ميگذشت و 10روز هم ميشد که پيش پدر و مادرم بودم.همه چيز کثيف و درهم بود.طاقت اين همه کثيفي رو نداشتم دلم ميخواست مثل هميشه که خونه رو براي ورود احمد تميز ميکردم دوباره اينکار رو انجام بدم.اما در توانم نبود.به قدري ضعيف بودم که ديگه قدرت ايستادن نداشتم.نه ميتونستم فکر کنم و نه ميتونستم کاري انجام بدم.
***
صداي خنده بهار از پذيرايي ميومد.خواب از چشمام پريد و با وحشت از اتاق اومدم بيرون.با ديدن بهار توي بغل احمد نفس راحتي کشيدم و به چارچوب در تکيه دادم.بهار از ته دل ميخنديد و احمد به هوا پرتش ميکرد.ميدونستم که عاشق اين کاره.
احمد نيم نگاهي به من کرد و زير لب سلام کرد.
_سلام.کي اومدي؟!
احمد_يه دو ساعتي ميشه.
_متوجه نشدم.
احمد با طعنه گفت:تو هميشه توي پيله ي تنهايي خودت بودي.کي متوجه من شدي.
_خواهش ميکنم دوباره شروع نکن.من براي تو چيزي کم نذاشتم.
احمد_جدا؟!خيلي بي شرم شدي شراره.تو اصلا متوجه من نبودي.از وقتي بهار به دنيا اومده ميري توي اون اتاق کوفتي و درو ميبندي.آخرين باري که من بهت دست زدم کي بوده؟هان؟!
_خواهش ميکنم بسه.دوباره شروع نکن.
با اعصابي متشنج به سمت آشپزخونه رفتم و مشغول درست کردن چايي شدم.از توي آشپزخونه حرکات احمد رو زير نظر داشتم.روي کاناپه نشست و بهار رو روي پاهاش نشوند.
احمد_امروز با کسري رفتيم سراغ مريم.
با شنيدن اسم مريم اخم کردم و چيزي

1400/01/16 02:19

نگفتم.
احمد_بهش يه ذره پول دادم و گفتم که صيغه ي بينمون تمومه.البته يه ماه مونده که تموم بشه.اما به هرحال گفتم که بدوني.
_چرا؟نکنه اين دلتو زده و ميخواي بري سراغ يکي ديگه؟ميخواي براي بهار يه پرستار خوشگل و تودل برو جديد بگيرم؟!!
احمد با تاسف سري تکون داد و گفت:برات نگرانم شراره.داري کم کم ديوونه ميشي.
کنترلمو از دست دادم و با فرياد گفتم:آره ديوونه ام.اصلا تو چرا با يه زن ديوونه ازدواج کردي؟هان؟!
بهار با شنيدن صداي بلند من زد زير گريه و خودشو توي بغل احمد پنهان کرد.احمد که از عکس العمل بهار ناراحت شده بود به آرومي گفت:خفه شو.جلوي بچه داد نزن.نميفهمي؟!
از حرص ليوان چايي رو روي ميز کوبيدم و بدون گفتن هيچ حرفي به اتاقم رفتم.
از دست خودم حسابي عصباني بودم.با اينکه ميدونستم که تا حدودي تقصير منم هست که احمد به سمت يه زن رفته اما باز برام قابل توجيح نبود.اون حقي نداشت که سر من هوو بياره.اونم يه زن بزرگتر از منو که مطلقه بود.
حدود 10دقيقه توي اتاقم نشسته بودم و به اتفاقايي که طي اين مدت افتاده بود فکر ميکردم.
با اينکه باردار بودم اما از احمد مراقبت کردم.برام سخت بود اما با جون و دل اينکار رو ميکردم.چقدر دشوار بود.کسري هرروز به خونه ميومد و کمکمون ميکرد.کم کم به ماه هاي آخر بارداريم نزديک ميشدم و ديگه نميتونستم بلند بشم و کار کنم اما با اينحال از احمد مراقبت ميکردم.
حال روحيم خراب بود و با اينکه احمد کنارم بود اما روز به روز بدتر ميشدم.فکر ميکردم که با زايمان ميميرم و بچه ام تنها ميمونه.چه روزهايي که به خاطر اين تفکر واهي گريه کردم و از احمد قول ميگرفتم که زن بابا بالا سر بچم نياره.چه خواهش مسخره اي...
احمد_شراره؟کجايي؟!
سرمو آوردم بالا و به احمد نگاه کردم که بالا سرم ايستاده بود و بهار رو نوازش ميکرد.
احمد_بهار گشنشه.شير ميخواد.
همونطور که قربون صدقه بهار ميرفتم بغلش کردم.احمد کنارم نشست و گفت:به چي فکر ميکردي؟
خيلي وقت بود که انقدر نزديک به هم ننشسته بوديم.سعي کردم به خودم مسلط بشم و عادي رفتار کنم.
_به هيچي.
احمد_به هيچي يا به گذشته؟!
_نميدونم.خيلي سردرگمم.
احمد_ناراحتي از اينکه قاضي بهمون مهلت داد؟!
_نميدونم.
احمد_واقعا؟!
_آره واقعا.
احمد_چرا باهام اينجوري حرف ميزني؟يعني انقدر از هم دور شديم؟
_آره خيلي وقته که دور شديم.
احمد_از زماني که بهار به دنيا اومده.درسته؟
_نميخوام درباره ش حرف بزنم.
بهم نزديک تر شد و خواست دستشو دور کمرم حلقه کنه که از جام بلند شدم و گفتم:بايد پوشکشو عوض کنم و بهش شير بدم.بعدا با هم حرف ميزنيم.

1400/01/16 02:19

نميتونستم ببخشمش.دو حس کاملا متفاوت باهام بود.هم دلشکستگي و هم عشق.قدرت هر دو برابر بود.لحظه اي دلم ميخواست برگردم پيشش و لحظه ي بعد دلم ميخواست ازش فرار کنم.واقعا نميدونستم بايد چيکار کنم.وقتي به چشم هاي بهار نگاه ميکردم احمد رو ميديدم.بهار شبيه احمد بود.حتي وقتي از احمد متنفر ميشدم با نگاه به بهار همه ي نفرتم از بين ميرفت.له شدن غرورم چيزي نبود که به سادگي فراموشش کنم.نياز به زمان داشتم.يه زمان طولاني.
احمد_تموم شد؟
برگشتم سمتش.وارد اتاق شد و نگاهي به من و بهار کرد.
احمد_شيرشو خورد؟!
_آره.الاناست که بخوابه.
احمد_امروز توي دادگاه خيلي خودتو کنترل کردي.اينو از دست هاي مشت شده ت فهميدم.
_اگه انقدر منو ميفهميدي نبايد ميرفتي سرم هوو مياوردي.
احمد_هيس.آروم.بذار بهار بخوابه.
بعد بهارو از بغلم بيرون آورد و مشغول لالايي گفتن براش شد.
به دقت به رفتار احمد نگاه ميکردم.طوري به بهار نگاه ميکرد که من حسرت ميخوردم.گاهي اوقات فکر ميکردم که عشقش نسبت به بهار از عشقي که به من داره بيشتره.
وقتي ديد خيره نگاهش ميکنم لبخندي زد و گفت:ميدوني چيه؟امروز وقتي ديدم به اون حالي صد بار خودمو لعنت کردم که چرا بايد اينجوري ميشد.
بهار رو توي جاش خوابوند و به سمتم اومد.خودمو جمع و جور کردم و گفتم:بايد اين فکرو قبلا ميکردي نه حالا که همه چي تموم شده.
جلوي پام روي زمين نشست و نگاهم کرد.تاب نگاهشو نداشتم.سرمو به طرف ديگه اي برگردوندم و گفتم:احمد تو با اين کارت قلبمو شکستي.هرکاري که ميکنم از گناهت بگذرم باز نميشه.ميدوني وقتي فهميدم اون زن ايکبيري رو برداشتي آوردي توي اين خونه و باهاش...
دوباره اين بغض لعنتي نذاشت که حرفمو بزنم.دستمو جلوي دهنم گرفتم و خواستم از جام بلند بشم که گفت:نرو شراره.حرفتو بزن.بايد بگي.ميدوني از کي تا حالا با هم حرف نزديم؟ميدوني وقتي که بهار به دنيا اومده بود چقدر دلم ميخواست دو تايي کنارش باشيم؟اما تو...
ديگه نتونستم خودمو کنترل کنم.شروع کردم به گريه و گفتم:لعنتي تو بايد درکم ميکردي.من افسرده شده بودم.تو ديگه چرا احمد؟تو که دکتري.مگه هميشه نميگفتي با نگاه توي چشمام همه چيزو ميفهمي؟تو چرا؟انتظار داشتم کنارم بودي اما منو ول کردي و همه ي توجهتو دادي به بهار.منم بهت احتياج داشتم.منم ميخواستم کنارم باشي.هيچ ميدوني وقتي توي اون اتاق لعنتي مينشستم و به صداي خنده هاي تو و اون زنيکه گوش ميدادم چقدر حرص ميخوردم؟به سر حد جنون ميرسيدم.تو بهارو ميدادي بغل اون و خودت هم کنارش مينشستي.من سختم بود.مريض بودم.نگاه به صورتم بنداز که چقدر رنگ پريده شدم؟سر زايمان بهار

1400/01/16 02:19

همه ي نيرو و توانمو گذاشتم و آخر نتونستم تاب بيارم و سزارين کردم.همه ي خوني که توي بدنم بود از بين رفت.کم خوني گرفتم اما تو به من توجه نکردي.فکر کردي منم مثل زن خدا بيامرزت...
ديگه نتونستم بقيه حرفمو بزنم.صورتمو بين دستام پنهون کردم و آرام و بي صداگريه کردم.
احمد_شراره باور کن که فکر ميکردم اينطوري بهتره.مقاوم ميشي.تو خيلي زودرنج شده بودي.خيلي.يادته چقدر سر بارداريت ازم قول ميگرفتي که مادر ناتني سر بهار نيارم؟!
_نه احمد.تو درکم نميکني.اگه منو ميفهميدي الان وضعم اينجوري نبود.کاش همون زمان که باردار بودم ازت طلاق ميگرفتم و برميگشتم.علي بهم گفت که تو نميتوني خواسته هاي منو برآورده...
هنوز حرفم تموم نشده بود که احمد سيلي محکمي به گوشم زد.مزه ي تلخ خون رو توي دهانم حس کردم.فکر ميکردم که يه طرف صورتم بي حس شده.بي حرکت به احمد نگاه کردم که ديدم با خشم و عصبانيت بهم نگاه ميکنه.
احمد_آخرين دفعت باشه که حرف از طلاق و اون پسره ميزني.فهميدي؟!
سيلي که به صورتم زد باعث شد که مثل برق گرفته ها نگاهش کنم.
احمد_فهميدي يا نه؟!از اين به بعد حق نداري از اين خونه بري بيرون.بسه هرچي لي به لالات گذاشتم.
_کسي که زن جوون ميگيره بايد فکر اينجاهاشم بکنه.
احمد_دهن منو باز نکن شراره.بس کن.الان درباره ش صحبت نميکنيم.بسه.
خواستم از جام بلند بشم که جلوم ايستاد و گفت:بشين همينجا.امشب بايد تکليفمون روشن بشه.خسته شدم از بس رفتي توي اون اتاق و زدي زير گريه.تا کي ميخواي به اين وضع ادامه بدي؟بايد همه ي حرفايي که روي دلت مونده رو بگي.همين امشب.
_برو کنار.حرفاتو با يه سيلي بهم زدي ديگه چيزي ندارم در جوابش بگم.
احمد_لازمت بود.ميدوني وقتي ميبينم ميري خونه ي بابات و اون پسره ي عوضي اونجاست چقدر داغون ميشم؟
_تو به من اعتماد نداري.درسته؟
احمد_نه عزيزم اين چه حرفيه که ميزني؟من بهت اعتماد دارم اما نميخوام با اون پسره رفت و آمد کني.
_چرا؟اون پسرعمومه.خواه ناخواه ميبينمش.
احمد_ميدونم.اما نميخوام باهاش صميمي بشي.يادت نرفته که اون به خاطر گذشته ت باهات چه طوري رفتار کرد؟
_آهان.پس به خاطر اينه.تو که با گذشته م کنار اومدي چه گلي به سرم زدي؟هان؟رفتي سرم هوو آوردي.
دوباره نشستم روي تخت و بي صدا گريه کردم.احمد کنارم نشست و خواست دستمو بگيره که گفتم:دستتو به من نزن.برو کنار.
بي توجه به حرفم دستمو گرفت و گفت:بهم نگاه کن.تا کي ميخواي گريه کني؟شراره؟عزيزم؟حاضرم تا آخر عمرم ازت معذرت بخوام بابت کاري که کردم.منو ببخش عزيزم.ميدونم کار بدي کردم اما بايد درکم کني.
گرماي دستش داشت وجود سردمو گرم ميکرد.اما

1400/01/16 02:19

نميخواستم به اين زودي تسليم بشم.خيانت به من تاوان داشت و تاوانش هم نبخشيدن بود.
با اکراه دستمو کشيدم و گفتم:نميتونم تحملت کنم.حتي از تماس دستت هم بدم مياد.برو بيرون.
احمد_داري دروغ ميگي.
_نه اينطور نيست.گفتم برو بيرون.
احمد_به من نگاه کن و راستشو بگو
به حرفش گوش ندادم.نميخواستم نگاهش کنم.چون تاب نگاه کردن به چشماشو نداشتم.
وقتي ديد هيچ کاري نميکنم دستاشو روي شونه هام گذاشت و منو به طرف خودش برگردوند.سرمو انداختم پايين و گفتم:ولم کن احمد.حوصلتو ندارم.
دستشو گذاشت زير چونه ام و با قدرت سرمو آورد بالا.
***
با صداي گريه ي بهار از خواب بيدار شدم.در لحظه ي اول متوجه موقعيتم نشدم.توي تخت کش و قوسي به بدنم دادم که دستم خورد به يه چيزي.سريع دستمو کشيدم عقب و به کنارم نگاه کردم.با ديدن احمد که کنارم خوابيده بود يکه اي خوردم و از جا پريدم.باورم نميشد انقدر زود به خواسته ش عمل کرده باشم.دلم ميخواست همه پوست بدنمو بکنم.دوباره گيج شده بودم.مثل اوايل ازدواجم که خيلي راحت تسليمش شده بودم.طاقت نداشتم نگاهش کنم.از خودم بيزار بودم.بايد از اون خونه ميرفتم.احتياج به زمان داشتم.
***
مادر_تو اينجا چيکار ميکني؟!
_اومدم اينجا بمونم.
مادر_خب ميدونم.اما واسه چي؟!
_نميدونم.اصلا نميدونم.
بهار توي بغلم بيتابي ميکرد.ميدونستم که گرسنه ش شده.
مادرم بهارو از بغلم گرفت و گفت:برو استراحت کن.من بهش ميرسم.برو.
_اگه احمد زنگ زد بگيد اينجا نيستم.
مادر_باز با هم قهر کرديد؟
_نه.يعني آره.اصلا نميدونم.
مادر_يعني چي نميدونم؟همينجوري از خونه زندگيت اومدي بيرون؟همين کارا رو ميکني که اون رفت يه زن صيغه کرد.
_مامان بس کنين.گاهي اوقات فکر ميکنم خودمو بکشم و راحت شم.
مادر_اين چه حرفيه که ميزني؟
_همه ي شمارو اذيت کردم.منو ببخشيد.
به سمت اتاقم رفتم.اتاقي که پناه گاهم بود.توي همين اتاق بود که اولين بار احمد رو ديدم.چقدر از شخصيتش خوشم اومد.قيافه ي جذابش و هوش سرشارش منو به سمت خودش جذب کرد.اما چرا ديگه درکم نميکرد.انگار اون احمدی که میشناختم خیلی وقت بود که مرده بود.وقتی که درد زایمان به سراغم اومد خونه نبود.رفته بود به یکی از بیماراش سر بزنه و من از سر ناچاری به کسری زنگ زدم و ازش خواستم که کمکم کنه.نبودن احمد وقتی که به بیمارستان میرفتم حسابی داغونم کرد.احتیاج به نوازشش داشتم تا آروم بشم اما نبود.دلم میخواست پیشم بود اما حیف...
وقتی که دیگه از شدت درد داشتم میمردم دیدم که بالای سرم ایستاده و بهم دلداری میده.بهم میگفت تحمل کنم اما واقعا برام سخت بود.بدنم ضعیف شده بود و دیگه جونی توی تنم نمونده

1400/01/16 02:19

بود.چند روز در بیخبری و بیهوشی به سر بردم تا بالاخره به خودم اومدم.حتی صدای بچه م رو هم نشنیده بودم.دلم میخواست ببینمش اما نمیتونستم.بخیه ی شکمم اذیتم میکرد و با هر تکونی ناله میکردم.فقط احمد مدام بالای سرم میومد و باهام حرف میزد اما من ازش دلگیر بودم.شاید اولین برخورد سردی که بعد از ازدواجمون بوجود اومد همون موقع بود.از اینکه هنگام درد زایمان کنارم نبود و منو به بیمارستان نرسوند ازش دلگیر بودم.حس میکردم دیگه حواسش به من نیست و فقط به بهار توجه میکنه.مادرم باهام حرف میزد و میگفت که حالت من عادیه اما من گوش نمیدادم.
وقتی برای اولین بار بهار رو توی بغلم گرفتم از خوشحالی گریه میکردم و خدا رو به خاطر هدیه ای که بهم داده بود شکر میکردم.چشمای بهار درست شبیه احمد بود.باورم نمیشد این موجود ظریف و قشنگ از وجود من باشه.حتی میترسیدم که بغلش کنم.به قدری سبک بود که فکر میکردم چیزی توی دستام نیست.خودم هم ضعیف شده بودم اما احمد بیشتر نگران بهار بود تا من.همین باعث میشد روز به روز افسردگی م بیشتر بشه و تو لاک خودم فرو برم.فقط زمانی شاد میشدم که به بهار شیر میدادم.از بچه داری چیزی سرم نمیشد.روزهای اول مادرم کمکم میکرد اما بالاخره احمد تصمیم گرفت که پرستاری رو استخدام کنه.حواسم به دور و بر نبود.همیشه توی اتاق بودم و به یک نقطه زل میزدم.فکر میکردم که احمد دیگه عشقی به من نداره.حتی دیگه اجازه نمیدادم که به طرفم بیاد و دستمو بگیره.میدونستم که از رفتارهای من ناراحت میشه اما دست خودم نبود.نمیتونستم تحملش کنم.فقط میخواستم تنها باشم.

1400/01/16 02:19

روزي که احمد رو با پرستار بهار ديدم خوب يادمه.رفته بودم بيرون تا هوايي بخورم و بهار رو هم با خودم برده بودم.احمد هنوز مطب بود و من با تلفن بهش گفته بودم که ميرم بيرون و شايد برم خونه ي مادرم.اما بعد از يک ساعت توي خيابون و پارک قدم زدن دوباره برگشتم خونه.تا وارد خونه شدم صداي خنده ي يه زن از اتاقم اومد.همه ي بدنم يخ کرد حتي حس ميکردم که ديگه قدرتي توي تنم نمونده که بهار رو توي بغلم نگه دارم.جرئت نزديک شدن به اتاقم رو نداشتم.ميدونستم که توانايي ديدن اون صحنه رو ندارم.صداي احمد بلند بود و با خنده به پرستار گفت:رفته خونه مامانش فکر نکنم تا شب برگرده.راحت باش.
مريم_واقعا؟آخه ما که شانس نداريم.يه دفعه ديدي با اون قيافه ي رنگ پريده ش اومد اينجا.من چيکار کنم؟
احمد_هيچي عزيزم.اتفاقي نمي افته.من پيشتم.
از اينکه اونو با لفظ عزيزم خطاب کرده بود آتيش گرفتم.دنيا دور سرم ميچرخيد.نميخواستم متوجه من بشه.داشتم به سمت در خونه ميرفتم که بهار شروع کرد به گريه کردن.سر جام خشک شدم.برگشتم به سمت در اتاق که ديدم دو تاشون از اتاق اومدن بيرون و با ديدن من يکه خوردن.هيچي نتونستم بگم.دهنم بسته شده بود.اشک توي چشمام جمع شده بود و آماده که روي گونه هام سرازير بشه.بدون گفتن هيچ حرفي شتابان از خونه زدم بيرون.فقط دلم ميخواست که هر بيشتر از خونه دور بشم.صداي احمد رو از پشت سرم ميشنيدم که صدام ميکرد اما نميخواستم گوش بدم.انقدر دويدم تا بالاخره صداي احمد قطع شد.جايي رو به غير از خونه ي پدري نداشتم که برم.
حدود دو ماه توي خونه موندم.حتي نميخواستم صداي احمد رو بشنوم.برام غير قابل باور بود.مني که انقدر دوستش داشتم و با وجود اينکه ازم بزرگتر بود باهاش زندگي ميکردم چطور تونسته بود که با يه زن ديگه باشه؟حتي مريم از من زيبا تر نبود.اما احمد اونو به من ترجيح داده بود.
احساس ميکردم همه ي وجودم در هم شکسته شده و ديگه قلبي برام نمونده.چقدر گريه ميکردم و به بخت بد خودم لعنت ميفرستادم.ياد حرفهاي محبت آميز احمد که مي افتادم بيشتر ناراحت ميشدم.بيشتر ميشکستم و بيشتر خودخوري ميکردم.
توي همين دوران بود که پاي علي به خونه باز شد.عمو و زن عمو رفت و آمد ميکردند و وقتي فهميدن که احمد با من چيکار کرده بيشتر بهم مهربوني ميکردن.علي هم مدام خونه ي ما بود و با بهار خوش رفتاري ميکرد.نگاه هاش مثل سابق بود.پر از خواهش و عشق اما من نميتونستم به غير از احمد به *** ديگه اي فکر کنم.با اينکه بهم خيانت کرده بود اما من ميخواستم وفادار باشم.
همچنان به گذشته فکر ميکردم که در اتاق باز شد و احمد اومد تو.از جا پريدم و گفتم:تو

1400/01/16 02:20

اينجا چيکار ميکني؟!
عصباني بود.کارد ميزدي خونش در نميومد.به قدري قيافش وحشتناک شده بود که ازش ترسيدم.هجوم آورد به سمتم و گفت:من بايد از تو بپرسم اينجا چکار ميکني؟واسه چي اومدي اينجا ؟چرا داري ديوونه بازي در مياري؟!
کنترلمو از دست دادم و گفتم:سر من داد نزن.نميخوام ببينمت.
هر دو روبروي هم ايستاده بوديم و چشم توي چشم همديگه به هم پرخاش ميکرديم.
احمد_اين مسخره بازيا چيه شراره؟تا کي بايد اين رفتار مزخرفتو تحمل کنم؟هان؟
_تحمل نکن.برو.کسي زورت نکرده.برو پيش مريم جونت.
احمد_نذار دست روت بلند کنم؟آخه چرا اينجوري ميکني؟
_حالم ازت به هم ميخوره احمد.نميخوام ببينمت.
شونه هامو گرفت و تکونم داد.
احمد_تو چته؟بهم بگو.آخه چرا انقدر من و خودتو زجر ميدي؟ديشب که همه چي بينمون تموم شد.آخه عزيزم...
_به من نگو عزيزم.حالم از اين کلمه به هم ميخوره.
احمد_ديگه بسه هرچي تو گفتي من گوش کردم.بلند شو بيا بريم خونه.
_من با تو نميام.ميخوام بمونم اينجا.
احمد_نه تو باهام مياي.
_نميام.ولم کن.
به سمت عقب هولش دادم و گفتم:برو بيرون.فکر کن من مرده م.با اون کاري که کردي توي قلبم جا نداري.
احمد_خيل خب.باشه.ميرم اما بهار رو هم با خودم ميبرم.
تا اين حرفو شنيدم وحشت کردم.
_چي؟تو حق نداري بچمو ازم جدا کني.اون به من وابسته ست.
احمد_بچه ي منم هست.تو با اين کارات اونو از بين ميبري.اگه طلاق ميخواي باشه طلاقت ميدم.بهار با من.مهريه ت هم ميدم.خداحافظ.
قبل از اينکه بتونم حرفي بزنم از اتاق بيرون رفت.مات و مبهوت به جاي خاليش نگاه کردم و بعد از چند دقيقه به اتفاقي که افتاده بود فکر کردم.مثل وحشي ها از اتاق اومدم بيرون و دنبالش رفتم.قبل از اينکه بهش برسم.بهار رو برداشت و از خونه رفت بيرون.با پاي برهنه دنبالش دويدم اما اون بي توجه به گريه ها و ناله هاي من سوار ماشين شد و رفت.با بردن بهار همه ي اميد و آرزوم از بين رفت.روي زمين نشستم و تا جايي که جون داشتم گريه کردم.نميدونم چقدر گذشته بود که مادرم سراغم اومد و منو به خونه برد.ديگه هيچ چيزي برام اهميت نداشت.بهار رفته بود.حالا چطوري ميتونستم زندگي کنم.جونم به جونش بسته بود.
حالا چطور ميتونستم شب ها بخوابم؟هرشب خودم باید براش لالایی میخوندم.
***
هنوز یک ساعت از رفتن بهار و احمد نگذشته بود اما برای من به قدر یک سال بود.نمیتونستم دوری بهار رو تحمل کنم.افکار مسموم به ذهنم هجوم آورده بود.فکر میکردم که الان احمد پیش مریمه و با هم هستند.داشتم دیوونه میشدم.حال خودمو نمیفهمیدم.توی اتاقم راه میرفتم و گریه میکردم.احمد سنگدل شده بود.دیگه به من توجهی نداشت.بهار رو از من

1400/01/16 02:20

گرفته بود و بهم گفته بود که طلاق بگیرم.دیگه براش ارزشی نداشتم.چطور شده بود که انقدر زود عشقش نسبت به من رنگ باخته بود؟
روبروی آینه ایستادم.بعد از مدت ها به خودم دقیق شدم.این من نبودم.چقدر رنگ پریده شده بودم.چشم هام دیگه شادی قبل رو نداشت.موهای بلندی که احمد عاشقشون بود حالا به هم ریخته بود.پای چشمام گود رفته و سیاه بود.چطور تونسته بودم انقدر از خودم غافل بشم؟از خودم و از احمد؟میدونستم از زن شلخته بدش میاد.بهش تا حدودی حق میدادم.از خودم بدم میومد.باید مقاومت میکردم اما با کدوم نیرو.تنها انرژی من بهار بود که احمد اونو با خودش برده بود.حتما میدونست من بدون اون طاقت نمیارم که اینکارو کرد.اما باز هم حق نداشت این کار رو بکنه.نباید جلوش کم می آوردم.باید مقاومت میکردم.ذره ذره وجودم بهار رو میخواست اما نمیتونستم برم پیشش.احمد میخواست با اینکارش خردم کنه.

1400/01/16 02:20

برگه آزمایش توی دستام میلرزید.باورم نمیشد.حرف های دکتر توی سرم میپیچید اما درکش برام مشکل بود.باورکردنی نبود.من باردار بودم.برای بار دوم داشتم صاحب بچه میشدم.بچه ای که خبر از دنیای بیرون نداشت.هیچکس انتظار اومدنشو نداشت بیشتر از همه خودم.چطور میتونستم از بچه مراقبت کنم در حالیکه که خودم هم تنها بودم.شاید این بچه تسکینی بود برام تا درد دوری بهار رو کمتر کنه.خدا دوباره بهم لطف کرده بود یا دوباره توی دردسر تازه ای افتاده بودم؟
دستی به شکمم کشیدم.هنوز هیچی معلوم نبود.کسی از ظاهرم پی به بارداریم نمیبرد.حس نامعلومی داشتم.نمیدونستم خدا رو شکر کنم یا اینکه به حال خودم تاسف بخورم.اگه احمد این بچه رو هم با خودش میبرد من چه کاری میتونستم بکنم؟دوباره یاد بهار افتادم.طفل معصومم الان داره چیکار میکنه؟حتما پیش اون زن عوضیه.اشک توی چشمام جمع شد و آه عمیقی کشیدم.
حامله هستی خانوم خوشگله؟
به سمت صدا برگشتم.یه زن چاق کنارم نشسته بود.به قدری آرایش کرده بود که تشخیص چهره واقعیش سخت بود.هرچی طلا و جواهر بود به خودش آویزون کرده بود.از لحن حرف زدنش خوشم نیومد.با سر جواب مثبت دادم که بهم نزدیک تر شد و زیر گوشم گفت:از دوست پسرت؟نمیخوایش؟
تا این حرفو شنیدم از جام بلند شدم و بدون اینکه نگاهش کنم از مطب اومدم بیرون.از شنیدن حرف اون زن پشتم تیر کشید.باورم نمیشد همچین آدمایی توی جامعه باشند.به قدری توی فکر و خیال بودم که متوجه نشدم کسی جلومه و محکم بهش خوردم.باورم نمیشد.احمد بود و کسری.بهار هم بغل کسری خوابیده بود.با دیدن بهار کنترلمو از دست دادم و به سمتش رفتم.خیلی آروم بغلش کردم و به صورتش نگاه کردم.باورم نمیشد.بهار بود.هیچ تغییری نکرده بود.دلم میخواست بیدار میشد و به چشماش نگاه میکردم اما دوست نداشتم خواب زده بشه.
احمد_کسری بچه رو بگیر بریم تو.وقت معاینه شه.
به احمد نگاه کردم.چقدر بی رحم بود.حتی به من هم نگاه نمیکرد.باورم نمیشد اون همه علاقه ای که ازش حرف میزد در همین حد بود.با درماندگی به کسری نگاه کردم و با نگاه ازش خواستم که دست نگه داره.معنی نگاهمو فهمید و کاری نکرد اما احمد دوباره گفت:میگم بچه رو بگیر ازش.نمیفهمی؟اصلا خودم میگیرم.
بهارو سفت به بغلم چسبوندم و با تموم وجود میبوییدمش.میدونستم که احمد وقتی لج کنه کاری نمیتونم بکنم.احمد بهم نزدیک شد و گفت:بدش به من.بسه مادر فداکار.
بوسه ای به پیشونی بهار زدم و با نارضایتی به احمد دادمش.سرمو انداختم پایین که احمد گفت:تو اگه واقعا دلت برای بچت میسوزه برگرد سر خونه زندگیت نه اینکه بری با پسرعموی جوونت خوش

1400/01/16 02:20

بگذرونی.دیدمش توی ماشین منتظرته.
همون لحظه زنی که توی مطب باهام حرف زد بهم رسید و گفت:خانوم کجا؟مگه بچه تو نمیخوای سقط کنی؟من یه خونواده ...
تا دید من و احمد و کسری نگاهش میکنیم بقیه حرفشو خورد و گفت:شماره مو بهت میدم بهم زنگ بزن.باشه خانومی؟
بعد سریع یه کارت از کیفش بیرون آورد و به دستم داد و رفت.مات و مبهوت به کارت نگاه کردم و بعد به زن که با چالاکی از در مطب بیرون رفت.
احمد_این زنیکه چی میگفت؟
به احمد نگاه کردم.چشماش از خشم گرد شده بود.چه فکری کرده بود.منکه خطایی ازم سر نزده بود که مستوجب این همه عصبانیت باشم.
_هیچی.هیچی.
احمد_تو بارداری؟
نگاهی به سر تا پام کرد و گفت:آره شراره؟
سرمو تکون دادم که نفس عمیقی کشید و گفت:باورم نمیشه.وای خدای من.
بی توجه به احمد به سمت در رفتم که گفت:کجا میری؟وایسا.
بدون اینکه برگردم به سمتش گفتم:من طلاقمو میخوام.مهریه هم نمیخوام.بهار هم مال تو.نمیخوام اسم تو به عنوان شوهر روم باشه.
در مطب رو باز کردم و رفتم بیرون.علی توی ماشین منتظرم بود.سوار شدم که گفت:خب چی شد؟
_هیچی.
علی_احمدو دیدم.دیدیش؟
_آره.برو از اینجا.
ضربه محکمی به شیشه ماشین خورد.از ترس جیغی کشیدم و به بیرون نگاه کردم که احمد در ماشین رو باز کرد و گفت:بیا پایین کارت دارم.
قبل از اینکه بتونم کاری کنم مچ دستمو گرفت و کشید.هیچ مقاومتی نکردم.از ماشین بیرون اومدم که گفت:سرتو میندازی پایین میری.بگو ببینم چه اتفاقی داره میفته.
علی از ماشین اومد بیرون و گفت:هی؟داری چیکار میکنی؟مگه برده گیر آوردی؟
احمد_به خودم مربوطه.خفه شو.
منو به گوشه پیاده رو کشید و روبروم ایستاد.سرمو انداختم پایین و حرفی نزدم.بعد ازمدت ها دیده بودمش و دوست داشتم که باهام مهربون باشه اما اینطوری نبود.حس میکردم جای انگشتای دستش روی مچ دستم میسوزه.حالا که نزدیکش ایستاده بودم اشتیاقم برای بغل کردنش بیشتر شد.
احمد_درست حرف بزن ببینم چی شده؟تو کی فهمیدی باردارشدی؟
_دو سه هفته ای میشه که دیدم حالاتم طبیعی نیست.آزمایش دادم و امروز...
احمد_دو سه هفته؟تو چجور زنی هستی؟!واقعا که.فکر نمیکنی باید به من بگی؟سر خود میای اینجا و بعد دنبال یکی میگردی که بچه رو سقط کنه؟تو چه جونوری هستی؟
با شنیدن این حرف یکه ای خوردم.نمیدونستم چی بگم.احمد درباره من چه فکری کرده بود؟واقعا فکر کرده بود که میخوام بچه ای که از وجودم بود رو از بین ببرم؟از جواب دادن بهش درمانده بودم.نمیدونستم چی بگم.با چشم های پر از اشک فقط نگاهش کردم.حالا که نزدیکم ایستاده بود بهتر میتونستم ببینمش.هیچ تغییری نکرده بود.انگار که نبودن من براش

1400/01/16 02:20

مهم نبود.کف دستمو گذاشتم جلوی دهنم و با بغض گفتم:من نمیخوام اینکارو بکنم.چطور میتونی دربارم اینجوری فکر کنی؟احمد من خسته شدم.بسه توروخدا.میخوام بمیرم.کاش این بچه نبود.کاش هیچ وقت...
بغضی که توی گلوم بود ترکید.با صدای بلند شروع کردم به گریه و نشستم روی زمین.
_تو درکم نکردی.منو ول کردی و رفتی.گذاشتی توی تنهایی خودم بپوسم.میخواستی تنبیهم کنی اما این رسمش نبود.من تنهام.کسی منو نمیفهمه.بهارو ازم گرفتی.همه ی احساس منو از بین بردی.دلم میخواد بمیرم.بمیرم.
دستاشو روی شونه هام حس کردم.هیچ واکنشی نشون ندادم.چقدر به دستاش محتاج بودم.احمد مرد زندگیم بود.کسی بود که عاشقانه دوستش داشتم با اینکه بهم خیانت کرده بود دلم میخواست دوباره باهاش باشم اما حس میکردم دیگه اهمیتی به من نمیده.
احمد_نگام کن شراره.
دستاشو دو طرف صورتم گذاشت و سرمو بالا آورد.نمیتونستم صورتشو ببینم.اشک مانع دیدم میشد.بی توجه به آدمایی که توی کوچه دورمون جمع شده بودن به سمتم خم شد و پیشونیمو بوسید.با اینکارش گریه ام دو برابر شد و خودمو توی بغلش انداختم.
_ترکم نکن.هیچوقت.بهت احتیاج دارم.همیشه.
احمد_قول میدم.قول میدم.
بعد از مدت ها دوباره با هم بودیم.مثل این بود که دوباره متولد شدم.امید تازه ای توی قلبم بوجود اومده بود.حالا میدونستم که چطور باید رفتار کنم و به زندگی ادامه بدم...
پایان

1400/01/16 02:20

رمان جدید آرمیناهستش امیدوارم خوشتون بیاد

1400/01/17 19:02

#پارت_اول_آرمینا

1400/01/17 19:03

زمان زیادیه که رو به روی آینه اتاقم ایستادم و دارم به گذشتم، حالم و آینده ای که پیش رو دارم فکر می کنم. کی فکرش رو می کرد که یه روزی به این جا برسم؟
من، آرمینا، تک دختر یه خونواده چهار نفریم. پدرم جراح قلب و مامانم متخصص زنان و داداش آرمین هم که فقط هشت دقیقه ازم بزرگ تره، اعضای خونواده منو تشکیل میدن. آره من و آرمین دوقلوییم و هجده سالمونه. هر دومون توی رشته ریاضی و فیزک درس خوندیم و دیپلم گرفتیم. زندگی خوبی داشتیم. وقتی به گذشته و خاطرات خوشش فکر می کنم، اشک توی چشمام جمع میشه. پدر و مادر خوب، برادر خوب، زندگی خوب، سلامتی، شادی و نشاط، من همه چیز داشتم. درسته رشتم ریاضی بود، اما من عاشق نقاشی بودم. دلم می خواست در کنار معماری، نقاشی رو هم دنبال کنم، اما برخلاف من، داداش دوقلوم، فقط عاشق معماری بود. همه تلاشش این بود که توی این رشته، یکی از مهندسای موفق و بنام شه.
درست از یه سال پیش که آخرین سال تحصیلمون توی دبیرستان بود، من و اون شروع کردیم به آماده کردن خودمون برای دانشگاه، اما من دلم می خواست توی ایران، توی کشوری که متولد شدم و بزرگ شدم، جایی که تمام خاطرات زندگیم اون جا رقم خورده، توی شهر خودم، کنار پدر و مادری که عاشقشون بودم، ادامه تحصیل بدم؛ اما آرمین می خواست توی یکی از دانشگاه های خارج از کشور درسش رو ادامه تحصیل بده و بالاخره تونست بابا و مامان رو هم راضی کنه و بابا قول داد هر کاری بتونه براش بکنه. توی این یه سال، هر دومون تمام تلاشمون رو برای موفقیت انجام دادیم.
بالاخره نتایج اعلام شد و هر دومون توی رشته معماری که مورد علاقه هر دومون بود قبول شدیم، با این تفاوت که من توی دانشگاه شهر خودمون قبول شدم و آرمین تونست توی یکی از کالج های کاندا پذیرش بگیره.
آرمین توی ارتباطاتش با ماکان که از دوستای قدیمش بود و پنج سالی بود که برای ادامه تحصیل به کاندا رفته بود، متوجه شد که ماکان و دو پسر دیگه توی یه خونه، نزدیکی کالجی که آرمین توش پذیرفته شده بود، زندگی می کردن و توی همون کالج درس می خوندن و به پیشنهاد ماکان و قبول کردن دوستاش، قرار بود آرمین هم بره پیششون و باهاشون هم خونه بشه و این طوری شد که خیال مامان و بابا هم راحت تر شد.
همه چی داشت خوب پیش می رفت. من توی دانشگاه ثبت نام کردم و آرمینم دنبال رو به راه کردن کارش بود. قرار بود دو هفته دیگه پرواز داشته باشه، اگه اون اتفاق لعنتی نمی افتاد!
ده روز پیش بود که آرمین رفته بود بیرون تا بقیه لوازم مورد نیازش رو تهیه کنه، اما توی راه تصادف می کنه و به کما میره. دکترش می گفت ضربه بدی به سرش خورده و

1400/01/17 19:04

معلوم نیست کی از کما خارج بشه.
با یادآوری اون روزا و حال بد آرمین، اشک توی چشمام جمع میشه. چقد دلش می خواست زودتر تاریخ سفرش برسه و اون بتونه بره و ادامه تحصیل بده و یه مهندس معروف بشه، اما حالا نیمه جون افتاده روی تخت و داره با مرگ دست و پنجه نرم می کنه. آخه چرا؟ چرا باید این جوری می شد؟
وقتی توی اون حال می دیدمش، وقتی یاد شور و شوقش برای رفتن می افتادم، نمی تونستم بذارم این اتفاق باعث بشه اون به آرزوش نرسه. درسته الان بی هوشه، الان بیماره، اما قرار نیست همیشه توی این حالت بمونه. اون بالاخره یه روز بهوش میاد، یه روز خوب میشه. اگه اون روز بفهمه به خاطر این تصادف نتونسته به آرزوش برسه، حتما داغون میشه. آره باید یه کاری کرد، یه فکری کرد، چون تا زمان پروازش وقت زیادی نمونده. تا اون موقع هم اگه به هوش بیاد، بازم قادر به مسافرت نیست، پس باید می جنبیدم، باید دنبال یه راه حل خوب می گشتم و توی اون مدت تنها فکری که به ذهنم رسید، این بود که من به جاش برم تا اونا *** دیگه ای رو به جاش نپذیرن. آره این تنها راهه. من و آرمین خیلی شبیه همیم، فقط اون یه کم هیکلی تره.
وقتی فکرم رو برای مامان و بابا مطرح کردم، قیافه هاشون واقعا دیدنی شده بود. همون طور که حدس می زدم، فقط و فقط مخالفت کردن و نه آوردن، اما هر چی اصرار کردن، من زیر بار نرفتم. تصمیمم رو گرفته بودم و هیچ حرفی نمی تونست مانعم بشه، پس مصمم روی حرفم ایستادم. کلی حرف زدم واسه قانع کردنشون، چند روز غذا نخوردم، تا این که بالاخره دیشب موافقتشون رو اعلام کردن، اما می تونستم ترس، نگرانی، دلهره، غم و اندوه رو توی چشماشون ببینم. آره اونا نگران بودن، نگران دختر کوچولوشون که تمام این هجده سال هیچ وقت اِنقدر دور نبوده ازشون، اونم تک و تنها توی یه کشور دیگه، با فرهنگی غریبه. راستش خودمم نگرانم، خودمم می ترسم، ولی هر وقت به این فکر می کنم که با این کارم داداشم رو به آرزوش می رسونم، که وقتی به هوش بیاد غصه نمی خوره که تموم زحمتش هدر رفت، آروم میشم. آره، من باید بتونم.
با صدای زنگ موبایلم، از مرور خاطراتم میام بیرون و از آینه فاصله می گیرم. با دیدن اسم مهسا بهترین دوستم، یادم میفته قرار بود با هم بریم بیرون تا بقیه کارام رو، رو به راه کنم. زودی لباس می پوشم و میرم بیرون. آخه قرار بود وقتی رسید دم در، زنگ بزنه من برم پایین.
مهسا ـ سلام بر کله شق ترین و دیونه ترین دختر دنیا.
آرمینا ـ سلام. تو رو خدا تو دیگه شروع نکن. بذار حواسم فقط به کارای امروزم باشه.
ـ باشه بابا من تسلیم. حالا کجا برم؟
ـ برو آرایشگاه اول، باید موهامو کوتاه کنم.
ـ

1400/01/17 19:04

چطوری دلت میاد موهای به اون بلندی رو کوتاه کنی؟ حیف نیست؟
ـ مجبورم مهسا، مجبورم، بفهم! موهام از آرمین، از داداشم که بهتر نیست.
ـ باشه.
بقیه راه به سکوت می گذره تا به آرایشگاه می رسیم. توی آرایشگاه یکی از عکسای جدید آرمین رو که با خودم برده بودم، نشون آرایشگر دادم و گفتم می خوام موهام این مدلی شه. اون خانومه هم با این که تعجب و سوال از نگاهش می بارید، بعد یه مکث کوتاه کارش رو شروع کرد.
وقتی کار موهام تموم شد و چشمم به قیافم افتاد، یه لحظه، فقط یه لحظه ناراحت شدم، اما با یاد آرمین سعی کردم همه چی رو فراموش کنم.
بعد آرایشگاه رفتیم دانشگاه و من برای یه سال مرخصی تحصیلی گرفتم. از اون جا هم رفتیم خرید. باید چند دست لباس مردونه سایز خودم می گرفتم و در تموم این مدت مهسا در سکوت نظاره گر من بود.
قرار بود بعد از خرید بریم دنبال میلاد، داداش مهسا، که دو سالی از ما کوچیک تر بود و قرار بود بهم راه و رسم و رفتار مردا رو آموزش بده.
به آموزشگاه زبان میلاد که رسیدیم، کلاسش تموم شده بود و منتظرمون بود.
میلاد ـ به، سلام بر خواهرای بد قول خودم. یه وقت نگین من این جا منتظرما.
آرمینا ـ سلام میلاد جان. شرمنده کارام یه کم بیشتر طول کشید، دیر شد.
مهسا ـ فدای سرت، مگه چقدر دیر کردیم؟ یه خرده توی هوای آزاد بایسته براش خوبه، کلش هوا می خوره.
میلاد ـ اِ این جوریاست؟ باشه مهسا خانوم.
به خونه مهسا اینا که رسیدیم، چون کسی خونه نبود، رفتیم توی اتاق مهسا تا میلاد آموزشش رو شروع کنه. با برداشتن شالم، قیافه میلاد واقعا دیدنی شده بود. آخه هیچ وقت منو با این تیپ پسرونه ندیده بود.
میلاد ـ مهسا جون میشه بری برامون چایی، بیسکویتی، چیزی بیاری بخوریم؟
مهسا ـ میلاد جون فهمیدم فرستادیم دنبال نخود سیاه، ولی باشه کوچولو، میرم تا دلت نشکنه.
میلاد ـ مرسی آبجی گلم.
بعد رفتن مهسا، میلاد میاد رو به روم می شینه.
میلاد ـ آرمینا جون تصمیمت جدیه؟ یعنی واقعا می خوای انجامش بدی؟
آرمینا ـ آره. می دونم تو هم نگرانمی، ولی لطفا بیا به کارمون برسیم.
میلاد ـ باشه هر طور تو می خوای.
و شروع کرد به آموزش دادن نکاتی که باید بدونم. مهسا هم بعد یه مدت اومد و کنارمون موند.
ساعت حدود هشت و نیم بود که کار آموزش تموم شد. از میلاد تشکر کردم و همراه مهسا با میلاد و مامان و باباش که یه ساعت پیش برگشته بودن، خداحافظی کردیم و راه افتادیم سمت خونه ما.
توی راه هر دومون ساکت بودیم. من توی فکر فردا شب و پروازم بودم، اما نمی دونم مهسا توی چه فکری بود. شاید نمی خواست خلوت منو به هم بزنه.
وقتی به خونه رسیدیم، مهسا یه بسته بهم داد.

1400/01/17 19:04

تعجب کردم.
آرمینا ـ این چیه؟!
مهسا ـ حدس می زنی چی باشه؟ خب یه پارچه کشی برای پنهون کردن هیکل دخترونت. لازمت میشه.
آرمینا ـ مرسی مهسا جون، فکر این جاشو نکرده بودم!
مهسا ـ می دونم.
آرمینا ـ فردا شب میای فرودگاه؟ تنهایی سختمه.
مهسا ـ مگه مامان و بابات نمیان؟
آرمینا ـ نه می خوام بگم نیان، چون می ترسم نتونم ازشون جدا شم.
مهسا ـ دیوونه! باشه میام. تا فرودگاه رو من میام، بقیشو می خوای چی کار کنی؟
آرمینا ـ نمی دونم، واقعا نمی دونم.
مهسا ـ باشه فردا شب میام. تو برو استراحت کن، منم باید برم خونه.
آرمینا ـ مرسی، پس می بینمت. خدانگهدار.
مهسا ـ خدانگهدار.
مهسا رفت و منم داخل خونه شدم. بابا و مامان خونه بودن.
ـ سلام، من اومدم. آرمین چطور بود؟
ـ تغییری نکرده بود. برو لباست رو عوض کن بیا شام.
ـ باشه الان میام.
رفتم توی اتاقم و لباسام رو عوض کردم. یه تاپ آستین حلقه ای پوشیدم با شلوار جین آبیم. امشب آخرین شبیه که می تونم لباس دخترونه بپوشم. وقتی جلوی آینه تصویر خودم رو با اون موهای کوتاه دیدم، یاد آرمین افتادم، آخه ما خیلی شبیه هم بودیم و حالا شبیه تر شده بودیم.
قدم متوسط بود. موهام مشکی و بلند تا پایین کمرم و چشمام درشت و مشکی بود. بینیم قلمی و کوچولو بود و لبام قلوه ای. نه لاغر بودم، نه چاق؛ اما آرمین قدش بلندتر بود، موها و چشمای اونم مشکی بود، درست مثل مال من. موهاشم کوتاه و فشن بود و هیکلش برخلاف من که ریزه میزه بودم، ورزشکاری و تو پر بود. آخه می رفت باشگاه، اما رنگ پوست من روشن تر بود.
با صدای مامان از بررسی کردن و مقایسه تیپ جدید و قدیمم اومدم بیرون و رفتم واسه شام.
از اتاق اومدم بیرون و رفتم پایین. به پایین پله ها که رسیدم، با دیدن میز آماده شام، از خودم خجالت کشیدم. آخه توی این چند روز، حوری خانم (که کارای خونه مون رو انجام می داد) رفته بود شهر خودشون تا به خواهر مریضش سر بزنه. مامان حسابی دست تنها شده بوده و کلی کار سرش ریخته بود. از یه طرف نگران حال آرمین بود که تغییری نکرده بود، از یه طرف مریضای خودش بود که باید بهشون سر می زد، وقتی هم به خونه می رسید، باید نگران شام و نهار باشه. هر چند توی این مدت از بیرون غذا می گرفتیم، اما همون آماده کردن میز و شستن ظرفا وقت و انرژی زیادی ازش می گرفت. منم که فراموش کرده بودم اونم خسته ست و توی خودم بودم و همش به عملی کردن تصمیمم فکر می کردم، حتی یه کمکم بهش نمی کردم که حداقل میزو بچینم. از بی فکری خودم حرصم گرفت و تصمیم گرفتم این یه روزی که هستم رو حداقل کمکش باشم.
وقتی به میز رسیدم، اولین کسی که متوجه حضورم شد، بابا بود. طفلی

1400/01/17 19:04

با دیدن موهای کوتاه شدم شوکه شد، طوری که بشقابی که دستش بود و می خواست برای خودش غذا بکشه، همون جا توی دستش روی هوا موند! حتی پلک هم نمی زد. آخه بابایی موهامو خیلی دوست داشت، هیچ وقت بهم اجازه نمی داد کوتاهشون کنم.
با صدای هـــــه مامان، چشم از بابا گرفتم. برگشتم سمتش، داشت پارچ آب رو می آورد سر میز، که با دیدن قیافه من، همون جا مونده بود. نمی دونم توی قیافه من چی دید که یه قطره اشک از چشمش روی گونه افتاد و بعد قطره بعد و بعدی ...
شاید با دیدن من، با موهای کوتاه شدم که حالا خیلی شبیه آرمین شده بودم، یاد آرمین افتاد. یا شایدم اونم مثل بابا غصه موهای کوتاه شدم رو می خورد. شایدم با دیدنم یادش افتاد که قراره فردا شب دختر کوچولوش برای یه مدت نامعلوم ازشون جدا شه و بره توی یه کشور غریب.
با دیدن اشکاش دویدم سمتش و خودمو محکم پرت کردم توی بغلش. می خواستم آروم شم، می خواستم آرومش کنم. بهش بگم غصه نخور، دوباره موهام بلند میشه. ناراحت نباش، دوباره آرمین به هوش میاد. نگران نباش، منم دوباره خیلی زود برمی گردم همین جا پیشتون.
منو محکم به خودش چسبونده بود و از ته دل گریه می کرد. دلم می خواست منم گریه کنم، اما نه، اگه منم گریه کنم، اونا بیشتر می شکنن. باید صبور باشم، نباید بذارم این شب آخری بد تموم شه. با این فکر، خودمو با تمام قدرتی که داشتم از بغلش کشیدم بیرون. با انگشتام اشکاشو پاک کردم. سعی کردم لبخند بزنم، اما نمی دونم موفق شدم یا نه، اما تمام تلاششمو کردم. با لبخند زل زدم توی چشمای قهوه ای و اشکیش و بهش گفتم:
ـ نبینم اشکتو مامان گلم. اگه بدونی چقدر گرسنمه! بیا بریم شام بخوریم، وگرنه همین جا از حال میرم.
مامان ـ خدا نکنه عزیزم. ببخش مامان جان که باعث شدم گرسنه بمونی تا این موقع. باشه هر چی تو بگی گلم. بریم.
دست مامان رو گرفتم و با هم رفتیم سمت میز. تازه چشمم به بابا افتاد که سرش رو انداخته بود پایین و معلوم بود توی فکره.
آرمینا ـ خب شروع کنین دیگه. بابایی میشه واسه منم غذا بکشین؟
و همزمان بشقابم رو گرفتم سمت بابا. بابا با این حرفم سرش رو گرفت بالا و بدون نگاه کردن به چشمام، مشغول کشیدن غذا واسم شد. بشقاب رو گرفتم و ازش تشکر کردم. واسه خودش و مامان هم غذا کشید و مشغول شدیم. درسته که به مامان گفته بودم گرسنمه، اما اصلا میلی به غذا نداشتم و با غذام بازی می کردم. چشمم به مامان و بابا افتاد، اونا هم انگاری اشتها نداشتن، چون فقط با غذاشون بازی می کردن. میشه گفت هر سه تامونم توی یه فکر بودیم، اونم آینده ای بود که در پیش داشتیم.
بعد شام نذاشتم مامان دست به میز بزنه. طفلی خستگی

1400/01/17 19:04

از سر و روش می بارید. با اصرار زیاد قانعش کردم که بقیش با من. وقتی کارم تموم شد، سه تا لیوان چایی ریختم و رفتم پیششون. باید باهاشون در مورد فردا شب و این که نمی خوام همراهم بیان صحبت می کردم. راضی کردنشون کار سختی بود، اما چاره ای نبود.
آرمینا ـ خب اینم از چایی. زود بخورین تا سرد نشده.
مامان ـ مرسی عزیزم. خسته نباشی.
بابا ـ کارات به کجا رسید؟
آرمینا ـ همشونو انجام دادم. هم مرخصیمو از دانشگاه گرفتم و هم چیزایی رو که لازم داشتم خریدم. فقط مونده یه چمدون بستن، که اونم آخر شب، قبل خواب، تموم میشه.
با شنیدن حرفام هر دوشون دوباره غمگین و ساکت فقط به لیوانای چاییشون چشم دوختن. دیدم الان بهترین زمان برای گفتن این موضوعه. بالاخره که چی؟ باید بگم بهشون که. سرمو انداختم پایین. مشغول بازی با لیوانم شدم و آروم صداشون کردم.
آرمینا ـ بابا، مامان من می خواستم یه چیزی بهتون بگم.
از گوشه چشم متوجه حرکت سرهاشون شدم و بعدم سنگینی نگاه هر دوشون رو روی خودم حس کردم، اما سرمو بالا نگرفتم. نمی خواستم توی چشماشون نگاه کنم و بخوام که نیان. واسه همین در همون حالت گفتم:
ـ میشه خواهش کنم فردا شب تنهایی برم فرودگاه؟
یهو دو تاییشون با هم گفتن:
ـ چــــی؟!
سعی کردم خودمو نبازم. دوباره گفتم:
ـ می خوام تنها برم. برام جدا شدن ازتون سخته، نمی خوام با اومدنتون اون جا، ارادم برای رفتن سست بشه و از تصمیمم برگردم.
بابا ـ نه، هر چی از اول گفتی بسه دیگه. تا کی قراره ما دو تا عقلمونو بدیم دست تو؟ هر چی ما با رفتنت مخالفت کردیم، گفتی نه. پاتو کردی توی یه کفش که نمیشه، آینده برادرمه و مجبورمون کردی برخلاف میلمون بهت اجازه بدیم، اونم تنها به این دلیل که ماکان رو می شناختم. ببین چه بلایی سر موهات آوردی! بازم مجبور شدم ساکت شم، ولی این پنبه رو از گوشت درار که بذارم تنهایی بری فرودگاه، فهمیدی؟
بابا خیلی عصبانی بود. خب بهش حق می دادم، اما نخواستم از حرفم دست بردارم. برای همین دوباره گفتم:
ـ ولی آخه ...
بابا ـ بسه، کافیه. هر چی قرار بود بگی گفتی. یا ما هم باهات میایم فرودگاه، یا اصلا لازم نیست بری.
با گفتن این حرف از جاش بلند شد و رفت تو اتاقش. مامان که تا اون موقع ساکت بود و نظاره گر صحبتامون، با بسته شدن در اتاق بابا، به حرف اومد.
مامان ـ حق داره. چطور تونستی یه همچین چیزی رو ازمون بخوای؟ تو چت شده؟ اصلا به فکر من و پدرت هستی؟
آرمینا ـ مامان می دونم چی می گین، ولی خودت رو بذار جای من، برام سخته ازتون دل بکنم. می دونم اگه بیاین منصرف میشم. نمی خوام این طوری شه، من باید برم، باید. مامان تو رو خدا، تو رو

1400/01/17 19:04

جون آرمین، بابا رو راضی کن که نیاین. خواهش می کنم دل کندن رو برام از اینی که هست سخت تر نکنین. خواهش می کنم.
به پهنای صورت اشک می ریختم. مامان بغلم کرد و آروم توی گوشم گفت:
ـ باشه عزیزم، باشه دختر کوچولو، این کارم می کنم. تو آروم باش، دیگه گریه نکن جونم. با این اشکات دلمو خون نکن. هر چی تو بخوای.
بعد یه مدت که از ته دل گریه کردم، از مامان جدا شدم گونشو بوسیدم و ازش تشکر کردم. با این که غم توی چشماش موج می زد، اما لبخند زد و گفت:
ـ برو بخواب.
آرمینا ـ باشه می خوابم، اما اول باید چمدونم رو ببندم.
مامان ـ برو بخواب، فردا واسه چمدون بستن وقت هست.
آرمینا ـ نه نیست، فردا می خوام برم به آرمین سر بزنم. می خوام باهاش خداحافظی کنم. شما برو بخواب، من کارمو انجام بدم می خوابم.
مامان ـ باشه، پس زیاد بیدار نمون.
آرمینا ـ چشم. بازم ممنون. شب بخیر.
مامان ـ شب بخیر عزیزم.
پیشونیمو بوسید و رفت تا بخوابه. منم رفتم توی اتاقم تا چمدونم رو ببندم.
با این که دیشب تا دیر وقت بیدار بودم، اما به خاطر استرس پرواز امشب، صبح خیلی زود از خواب پاشدم. باید می رفتم بیمارستان تا هم آرمین رو ببینم و هم باهاش خداحافظی کنم. زودی لباسام رو عوض کردم و رفتم پایین. صدای مامان و بابا آروم از توی آشپزخونه به گوش می رسید. همون جا کنار آخرین پله ایستادم تا ببینم اوضاع از چه قراره. این طور که از حرف هاشون فهمیدم، بالاخره مامان تونست بابا رو راضی کنه که باهام فرودگاه نیان. وقتی متوجه رضایت بابا و آروم شدن اوضاع شدم، رفتم به سمت آشپزخونه و مامان رو صدا زدم. می خواستم متوجه ورودم بشن. با شنیدن صدام هر دو ساکت شدن.
مامان ـ من توی آشپزخونم آرمینا جان.
آرمینا ـ سلام صبح بخیر.
بابا با اخم و دلخوری بدون این که نگام کنه فقط به یه سلام و صبح بخیر اکتفا کرد و دوباره مشغول خوردن چاییش شد.
مامان ـ سلام عزیزم، صبح تو هم بخیر. بیا بشین صبحونه حاضره یه چیزی بخور.
آرمینا ـ مرسی گرسنم نیست، باید برم به کارام برسم.
مامان ـ اول یه چیزی بخور بعد برو.
آرمینا ـ نه مامان دیرم میشه.
بابا از جاش بلند شد و گفت:
ـ من دارم میرم، اگه می خواین با من بیاین سریع حاضر شین.
و خودش رفت توی حیاط تا ماشینش رو بزنه بیرون. من مشغول جمع کردن میز شدم و مامان رفت تا آماده شه.
توی راه تا رسیدن به بیمارستان، هیچ کدوممون حرفی نزدیم. وقتی به بیمارستان رسیدیم، اونا هم همراه من اومدن یه سر به آرمین زدن و بعدش هر کدومشون رفت اتاق خودش. فقط من موندم و آرمین. کنار تختش نشستم و براش از تموم خاطرات بچگیمون گفتم. بعدش براش از تصمیمم گفتم. بعد یه ساعت که پیشش

1400/01/17 19:04

بودم، ازش خداحافظی کردم. دل کندن و جدا شدن ازش برام خیلی سخت بود.
فقط تا پروازم چند ساعت باقی مونده بود. استرس تموم وجودم رو گرفته بود. لباسام رو پوشیدم. از همین لحظه قرار بود پسر باشم، قرار بود بشم آرمین. چمدونم رو برداشتم و رفتم پایین. بابا داشت جلوی پنجره قدم می زد. معلوم بود عصبیه، بی قراره، نگرانه. رفتم نزدیک تر و صداش کردم.
ـ بابا؟
با یه کم مکث برگشت سمتم.
ـ دیگه باید خداحافظی کنیم، الانه که مهسا بیاد دنبالم. همه چی درست میشه، نگران نباشین. ماکان هم اون جاست، اون هوامو داره. منم حواسم هست.
بابا ـ نمی دونم چطور می تونم بذارم دختر کوچولوی نازم برای یه مدت نامعلوم ازم دور بشه و بره جایی که هیچ کسی رو نمی شناسه؟ توی یه خونه با سه تا پسر جوون زندگی کنه. چطور راضی شدم که تنها بره؟
با گفتن این حرف، منو محکم توی آغوش گرمش کشوند تا نتونم اشکایی که توی چشمش حلقه زده بود رو ببینم. دوباره آروم کنار گوشم گفت:
ـ بهم قول بده اون جا مراقب خودت باشی و هر وقت به هر دلیلی نتونستی ادامه بدی و برات مشکلی پیش اومد، بهم بگی. اون وقت خودم هر جور شده برت می گردونم. قول میدی بابا؟
توی چشمای نگرانش نگاه کردم و لبخند زدم و گفتم:
ـ قول میدم بابا جون.
سرمو گذاشت رو سینش و سرم و موهامو چند بار بوسید.
با صدای مامان از توی بغل بابا بیرون اومدم و رفتم سمتش و این بار توی بغل مامان غرق بوسه شدم. با بلند شدن صدای زنگ در حیاط، از بغل مامان بیرون اومدم.
آرمینا ـ حتما مهساست. خب دیگه خداحافظ.
نخواستم بایستم، چون امکان داشت پشیمون شم. بدون نگاه به صورتشون، چمدونم رو برداشتم و ازشون دوباره خداحافظی کردم و خواستم دیگه بیرون نیان، چون برام سخت تر می شد و از در حیاط رفتم بیرون.
مهسا ـ سلام. بریم؟
آرمینا ـ سلام. آره. ممنون که اومدی.
مهسا ـ خواهش می کنم. یه دونه دوست دیوونه که بیشتر ندارم.
و با این حرفش راه افتاد به سمت فرودگاه. با وجود ترافیک زیاد، اما به موقع به فرودگاه رسیدیم.
اونقدر ذهنم درگیر تصمیمی که گرفته بودم بود، که اصلا متوجه نشدم کی سوار هواپیما شدم. هنوز چشمای اشک آلود مامان و بابا و شوخی های مهسا که به خاطر لباس و تیپ پسرونم باهام داشت یادمه و باعث شد بغضم بگیره و در این بین چیزی که باعث می شد هنوز تو تصمیمم مصمم باشم، چهره معصوم آرمین بود.
داشتم به اطرافم نگاه می کردم. منتظر یه چهره آشنا بودم. قرار بود ماکان بیاد دنبال آرمین. من فقط یکی از عکسای پنج سال قبلش رو دیده بودم. نمی دونستم الان چه شکلی شده. یه جورایی سرگردون بودم، که یهو یکی از پشت سر صدام زد:
ـ آرمین؟
یه لحظه ترس و

1400/01/17 19:04

اضطراب با هم بهم هجوم آورد. باید آروم باشم و با این فکر آروم چرخیدم به سمت صدا.
یهو ماکان جلوتر اومد و محکم بغلم کرد.
ـ به به، همخونه امروز و دوست دیروز. خوش اومدی.
وقتی بغلم کرد، یخ زدم! یه کم ازش فاصله گرفتم و به زور لبخندی زدم و بعد با صدایی که کل مسیر داشتم روش تمرین می کردم تا شبیه صدای آرمین باشه، گفتم:
ـ مرسی. خوشحالم که می بینمت.
با نگاه عمیقی سر تا پامو برانداز کرد. پاهام شل شد. گفتم دیگه الانه که بفهمه، الان فهمیده!

چشماشو ریز کرد و در حالی که دسته عینکش تو دهنش بود گفت:
ـ پسر چقدر تغییر کردی! پنج سال پیش هیکلی تر بودی که.
آرمینا ـ خب ... خب ... خب زمان زیادیه پنج سال. بعدشم این یه سال آخر برای این که یه کالج خوب قبول بشم، کلی درس خوندم و زحمت کشیدم. واسه همین یه کم لاغر شدم.
ماکان ـ قبول که لاغر شدی، ولی یه جورایی احساس می کنم ظریف تر به نظر میای. شبیه دخترا شدی انگار!
با این حرف ماکان، آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم به اوضاع مسلط تر شم.
آرمینا ـ شبیه دخترا چیه؟ هیکلم هیچ ایرادی نداره. من تغییر کردم؟ خب تو هم تغییر کردی. فکر کردی تو همون ماکان پنج سال پبشی؟ نه نیستی، فقط تو چاق تر شدی و من لاغرتر.
ماکان ـ خب بابا جوش نیار. باشه قبول. بریم که حتما خسته ای.
وقتی دیدم ماکان بی خیال هیکلم شد، نفسی از روی راحتی کشیدم و دنبالش راه افتادم.
توی ماشین تا رسیدن به خونه، یادم اومد که از اون دو تای دیگه چیزی نمی دونم. باید از ماکان در موردشون می پرسیدم.
آرمینا ـ ماکان میشه در مورد دو تا دوستت که توی خونه باهاشون زندگی می کنی برام بگی؟
ماکان ـ مگه پشت تلفن و توی چت بهت نگفتم؟
آرمینا ـ چرا، چرا گفتی، اما بیشتر می خوام بدونم.
ماکان ـ باشه. یکیشون که بهت گفتم اسمش سپهره، دو سال از تو و یه سال از من بزرگ تره، ایرانیه و داره توی همون کالج خودمون درس می خونه، اما رشتش با تو فرق می کنه؛ و اما دانی، اسمش دانیاله، پدرش ایرانیه و مامانش اهل همین جاست. سه سال ازت بزرگ تره. دانی خیلی مغروره، وضعش توپه، خیلی خوش قیافه ست، شدیدا دخترکشه، ولی یه مقداری دختر بازه.
از شنیدن این کلمه چشمام گرد شد! به طوری که ماکان متوجه شد.
ـ چته بابا؟ گفتم دختر باز، با تو کاری نداره که!

آب دهنمو قورت دادم و فقط سر تکون دادم.
ادامه داد:
ـ به هر حال سرتو درد نیارم، ما همه با هم همخونه ایم، پس باید با اخلاقای هم بسازیم. اخلاق دانی زیاد خوب نیست، پس سعی کن باهاش کل کل نکنی و مودب باشی و ... اصلا بهش متلک نندازی که خیلی بهش بر می خوره. خب؟ چرا اِنقدر ساکتی؟ ببینم زبونت رو گربه خورده؟ پشت تلفن که خیلی

1400/01/17 19:04