رمان های جذاب

282 عضو

صحبت می کردی!

زبونم رو براش درآوردم و گفتم:
ـ نخیر زبون دارم. فقط مگه تو به آدم فرصت حرف زدن هم میدی؟
یه لحظه از حرفم متعجب برگشت سمتم. فکر کنم با خودش گفت عجب پسر پرروییم! ولی در کمال تعجب با لبخند گفت:
ـ داداش با من از این شوخیا کردی، ولی یادت باشه هیچ وقت از این شوخی ها با دانی نکنی، چون ممکنه بد ببینی.
دوباره سرش رو به جلو برگردوند و مشغول رانندگیش شد. با این توصیفایی که ماکان از دانی و اخلاقش کرد، حسابی منو ترسوند که چطوری یه مدت نامعلوم قراره با یه همچین جونوری همخونه بشم؟ امیدوارم خدا خودش بخیر بگذرونه!
با صدای ماکان که گفت:
ـ همین جاست، رسیدیم.
از عالم فکر و خیال خارج شدم و حواسم رفت به جایی که ماکان ماشین رو نگه داشته بود.
از ماشین پیاده شدم. عجب خونه شیکی بود! دهنم باز موند!
ماکان جلو جلو به راه افتاد.
ـ ببند دهنت رو مگس نره توی دهنت. انگاری از خونه خوشت اومده که این طوری دهنت باز مونده. این خونه مال بابای دانیه. خیلی خر پوله.
و با این حرف در خونه رو باز کرد و با هم رفتیم داخل. توی راهروی ورودی خونه بودیم که پسری با چهره خندون و قد بلند جلومون ظاهر شد. از اون جایی که قیافش بر اساس تعریفای ماکان معمولی بود و لبخند به لب داشت، حدس زدم باید سپهر باشه. آخه ماکان گفت دانی اخلاق درستی نداره.
سپهر در حالی که دستش رو به سمت من دراز کرده بود گفت:
ـ سلام. تو باید آرمین باشی، دوست ماکان. من سپهرم. خوشحالم از آشناییت. به جمع ما خوش اومدی.
و بعد دستم رو کشید و همین باعث شد برم تو بغلش. وای داشتم توی بغلش با این هیکلش له می شدم! به زور خودمو کشیدم عقب و گفتم:
ـ سلام. مرسی، بله درسته. من آرمینم، خوش وقتم از آشنایت. امیدوارم بتونم همخونه خوبی براتون باشم.
سپهر ـ حتما همین جوریه که میگی. فقط چرا تو اِنقدر ریزه میزه و ظریفی داداش؟
ماکان ـ اولا سپهر خان برو کنار بذار بیایم تو، بعد تحقیقاتت رو انجام بده. ثانیا، این داداش آرمین ما به هیکلش خیلی حساسه، پس مراقب باش در مورد هیکلش چی میگی.
سپهر با شنیدن حرفای ماکان دستاشو برد بالا و با یه لحن بامزه ای گفت:
ـ اوه اوه اوه، چه خطرناک! حسابی ترسوندیم داداش آرمین. چشم دیگه سوال هیکلی نمی کنم، عفو بفرمایید قربان.
بعد هم از جلوی راه با لودگی کنار رفت. از حالت و حرفای سپهر خندم گرفت، اما به روی خودم نیاوردم و از کنارش با یه قیافه جدی رد شدم و رفتم تو. سپهر هم چمدونم رو که تا الان دست ماکان بود، ازش گرفت و برد توی یکی از اتاقا. من و ماکان هم رفتیم رو به روی هم روی کاناپه نشستیم.
خونه واقعا شیکی بود. همش از رنگ های شاد استفاده شده

1400/01/17 19:04

بود. خیلی از سپهر خوشم اومد. چه پسر متین و شادی بود. داشتم تو دلم قربون صدقش می رفتم که دستش رو روی گونم گذاشت! یهو انگار بهم برق وصل کردن!
سپهر ـ چه پوستی داری داداش! چقدر صافه! خمیر ریشت چیه؟ ما که هر چی شش تیغه هم می کنیم این طوری صاف نمیشه پوستمون!
وای خدای من حالا چی جوابشو بدم؟! من اصلا از مارک خمیر ریش ها اطلاعی نداشتم! تا حالا به این جاش فکر نکرده بودم. داشتم دنبال مارک می گشتم که خدا رو شکر ماکان نجاتم داد.
ماکان ـ آرمین؟ آرمین؟ حواست کجاست؟ پاشو بایست دانی اومد.
و من تازه متوجه صدای در خونه شدم که بسته شد.
با عجله لباسمو صاف کردم و ایستادم. وای بالاخره دیدمش، واقعا قیافش محشر بود! یه پسر قد بلند و چهارشونه، با هیکلی تو پر و موهای قهوه ای که زده بود بالا، با پوستی سفید و چشمایی به رنگ آبی. کلا تیپ و قیافش خیلی توی چشم بود. غرق در قیافه و تیپش شده بودم که دیدم یهو از سر جاش تکون خورد. اومد جلو و جلوتر و بعد رو به روم ایستاد. با چشم های آبی بی احساسش بهم زل زد.
دانی ـ ماکان این آرمین آرمینی که می گفتی همینه؟ همچین از این دوستت صحبت کردی، ما گفتیم کی هست! اما حالا دارم می بینم یه پسریه که از بس لاغر و ظریفه، آدم فکر می کنه یه دختر رو به روش ایستاده. ببینم ماکان تو این دوستای عتیقه رو از کجا پیدا می کنی؟ خب اینا مهم نیست، ببین بچه جون، اگه الان این جا و توی این خونه ای، به خاطر اینه که دوست ماکانی، ولی برای این که بتونی این جا بمونی، باید بدونی که این جا یه سری قوانین خاص خودش رو داره که همه باید رعایتش کنن. یک، این که هیچکس بدون هماهنگی با من مهمون دعوت نمی کنه. دو، این جا مهمونی نمی گیری. سه، هر روز نوبت یکی هست که میز نهار و شام و صبحونه رو آماده کنه و ظرفا رو بشوره. چهار، با صدای بلند آهنگ گوش نمیدی. پنج، اگه خواستی شب تا دیر وقت بیرون باشی، بهتره دیگه نیای خونه. فعلا همیناست، اگه چیز دیگه ای یادم اومد بعد بهت میگم. چیه نکنه زبونت رو موش خورده؟ چرا اِنقدر ساکتی؟ ببینم نکنه غیر هیکل زیبات، زبون هم نداری؟
نفسم گرفت. خیلی بی ادب بود! می خواست با آرمین هم این جوری حرف بزنه؟ براق شدم و بدتر از خودش تو چشماش زل زدم.
ـ اگه منم الان این جام، فقط و فقط به خاطر ماکانه، چون اون یه دوست بی نظیره و فکر می کردم با افرادی دوست و همخونه بشه که شعورشون خیلی بالاتر از این حرفاست که با مهمونشون اِنقدر با گستاخی صحبت نکنن، اما دیدم نه، ماکانم ممکنه دچار اشتباه بشه.
با چشمای آبی شیشه ایش خیره نگاهم کرد. چشمای وحشی داشت. لبش با لبخندی کج و کوله شد که بدتر از صد تا اخم بود.
ـ

1400/01/17 19:04

زبونت بد جوری درازه، ولی عیب نداره، خودم کوتاهش می کنم!
تا خواست چیز دیگه ای بگه، ماکان پرید وسط حرفش.
ـ بابا خب خدایی بد زدی تو غرورش. لال که نیس، جواب میده!
بدون این که به ماکان نگاه کنه و همچنان که به من زل زده بود، ماکان رو مخاطب قرار داد.
ـ تو ساکت، خودش شیش متر زبون داره. لازم نیست تو ازش دفاع کنی. سعی کن تو دست و بالم نباشی، چون من یه کم اعصاب درست و حسابی ندارم.
بعد هم موهای پر پشتشو که حسابی هم فشن بود، با دست کنار زد و بی حرف ترکمون کرد و این یه اعلان جنگ بود. بره به جهنم، پسره ی از خود راضی!
وقتی دانی در اتاقش رو بست، یهو سپهر از خنده منفجر شد. وا این چش شد؟! چرا همچین کرد؟! با دست جلوی دهنشو گرفته بود تا صداش بلند نشه، اما خب من و ماکان که شنیدیم.
ماکان ـ چته؟ تو به چی داری این طوری می خندی؟
سپهر در حالی که سعی می کرد خندشو آروم کنه، گفت:
ـ خدایش خنده دار نبود؟ کم مونده بود دود از کله دانی بلند شه! تا حالا کسی جرات نکرده بود باهاش این طوری صحبت کنه.
ماکان ـ خب که چی؟ تو دانی رو با اون اخلاق گندش نمی شناسی؟ نمی دونی اگه با یکی سر لج بیفته تا از دور خارج نکندش سر جاش نمی شینه؟ تو آرمین، مگه بهت نگفتم مواظب رفتارت باش؟ بهت نگفتم سعی کن باهاش کل نندازی؟ پس چی شد؟ چرا گوش ندادی؟ تو نمی شناسیش، من می شناسمش، می دونم چقدر کینه ایه. بهت اخطار دادم، اما خودت گوش ندادی. دیگه خود دانی.
اینو گفت و در حالی که عصبانی و ناراحت بود رفت توی یکی دیگه از اتاقا و درش رو بست.
یعنی اِنقدر بد بود؟ با حرفای ماکان ترس به سراغم اومد! اگه بیرونم می کرد، اگه باهام لج می کرد و می خواست اذیتم کنه، چی کار باید می کردم؟ اونم حالا که ماکانم از دستم دلخور بود!
سپهر ـ حق با ماکانه، فکر کنم تو باید از این به بعد بیشتر حواست رو جمع کنی. اون خیلی اخلاق درستی نداره. خب حالا بهتره باهام بیای بریم اتاقت رو بهت نشون بدم. حتما خیلی خسته ای، پرواز طولانی ای داشتی.
و خودش جلوتر از من رفت به سمت یه اتاق انتهای راهرو. منم که حسابی خسته بودم، دنبالش راه افتادم. در اتاقو باز کرد و گفت:
ـ اینم اتاقت. امیدوارم راحت باشی توش. هر چی لازم داشتی، یا هر کاری داشتی، من توی اون یکی اتاقم.
و با دستش به اتاق رو به رویی اشاره کرد.
آرمینا ـ مرسی سپهر. هر چی دانی بد اخلاقه، تو به جاش خیلی خوب و آقایی. خوشحالم که همخونه های خوبی مثل تو و ماکان دارم.
سپهر ـ خواهش میشه داداش آرمین. خب من میرم اتاقم، تو هم برو استراحت کن. فعلا.
اینو گفت و رفت داخل اتاقش. من موندم و یه اتاق حدودا پونزده متری. رفتم داخل و درش رو بستم.

1400/01/17 19:04

درسته از اتاق خودم توی خونه مون کوچیک تر بود، ولی به دل می نشست. رو به روی در یه تخت یک نفره بود، سمت چپ تخت یه پنجره بود که احتمالا به حیاط باز می شد، یه میز آرایش هم سمت چپ پنجره بود و کنارش یه کمد بود که توش لباسام رو می تونستم بذارم. رنگ خود اتاق آبی بود، اما رنگ رو تختی و پرده اتاق سورمه ای بود.
خیلی خسته بودم، دلم می خواست فقط بخوابم و فردا وسایلم رو سر جاش بذارم. حتی حوصله نداشتم لباسام رو عوض کنم. با همون لباسا خودمو انداختم روی تخت. داشت چشام بسته می شد که یهو یادم اومد قرار بود رسیدم، به مامان و بابا خبر بدم، اما به کل فراموش کرده بودم! زودی رفتم گوشیمو روشن کردم و با خونه تماس گرفتم. با اولین بوق گوشی رو برداشتن. معلوم بود خیلی منتظر تماس من بودن. بعد از صحبت با مامان و بابا و گوش کردن به توصیه هاشون و قول دادن بهشون که مواظب خودم باشم، تلفن رو قطع کردم و از فرط خستگی با همون لباسا به خواب رفتم.
توی عالم خواب و بیداری بودم که متوجه صدای حرف زدن مردی شدم. وای بابا که از این عادتا نداشت که اول صبح اِنقدر بلند بلند حرف بزنه! اصلا بابا با کی داره اِنقدر بلند حرف می زنه؟ آرمین که الان باید خواب باشه. آرمین، آرمین، آرمین، یهو انگار همه چی یادم اومد! من کانادام، بابا کجا بود؟! پس این صدا مال کیه؟ یه کم دقیق تر شدم، دیدم دِ صدای دانی میاد! یعنی داره دعوا می کنه که اِنقدر بلند بلند صحبت می کنه؟! خب چقدر خنگم من، حتما داره دعوا می کنه! یعنی با کی و سر چی داره بحث می کنه؟ نکنه در مورد منه؟! وای خدا جون نکنه حرفای دیشبم باعث بشه منو بندازه بیرون؟! اون وقت من این جا چی کار کنم؟ باید برم بیرون ببینم اوضاع از چه قراره.
از جام پا شدم و لباس و موهام رو مرتب کردم و رفتم بیرون اتاق. صداشون از توی آشپزخونه میومد. وارد آشپزخونه که شدم، اول از همه سپهر متوجهم شد، چون اون رو به روی در وردی نشسته بود و ماکان و دانی کنار هم و پشت به در نشسته بودن.
سپهر ـ سلام، صبح بخیر آرمین خان. خوب خوابیدی؟ اتاق خوب بود؟
با این حرف سپهر، هر دوشون به سمت من برگشتن، اما دانی زودی روشو کرد اون طرف و مشغول خوردن شد.
ماکان ـ سلام آرمین جان. خوب خوابیدی؟ ببخشید حتما صدای ما باعث شد از خواب بیدار شی. بیا بشین سر میز صبحونه بخور.
آرمینا ـ سلام، صبح شما هم بخیر. اتفاقی افتاده؟!

1400/01/17 19:04

سپهر ـ نه چیز مهمی نیست، بیا بشین ببینم. چایی می خوری یا قهوه؟
قیافه هاشون بد جور مشکوک می زد! از حرکات و حرفاشون معلوم بود که انتظار دیدن منو نداشتن. حتما نمی خواستن من چیزی بدونم، پس بهتره منم بی خیال شم. اگه در مورد من بود، حتما بهم میگن دیگه. با این فکر یه لبخند به سپهر زدم و گفتم:
ـ من برم دست و صورتم رو بشورم، بعد میام. من چایی می خورم سپهر جان.
سپهر ـ باشه برو زود بیا چاییت سرد نشه.
آرمینا ـ چشم. دستت درد نکنه.
اینو گفتم و رفتم. به وسط هال که رسیدم، یادم اومد من نمی دونم دستشوییشون کجاست! برای همین دوباره برگشتم سمت آشپزخونه که متوجه صدای آروم سپهر شدم.
ـ خیلی خب بسه، بذارین واسه بعد این حرفا رو.
و دیگه هیچ صدایی نیومد. وا یعنی چی؟!
جلوی در آشپزخونه ایستادم و بلند طوری که همشون بشنون گفتم:
ـ سپهر جان این دستشوییتون کدوم یکیه؟
سپهر ـ انتهای راهرو، دست راست، اولین در.
آرمینا ـ باشه مرسی.
بعد از شستن دست و صورتم، برگشتم به آشپزخونه و صبحانه رو در سکوت خوردم. قرار بود با ماکان برم کالج تا کارای ثبت نام رو انجام بدم. واسه همین رفتم اتاقم تا لباسام رو عوض کنم و آماده رفتن بشم. دلم خیلی شور می زد. اگه اون جا کسی متوجه می شد که من آرمین نیستم و یه دخترم، چی کار باید می کردم؟ صدای ماکان باعث شد دست از فکر بردارم و از اتاق برم بیرون. با سپهر که روی کاناپه نشسته بود خداحافظی کردیم و از خونه زدیم بیرون.
توی راه تا رسیدن به کالج، ماکان برام از کالج و قوانینش گفت و این که توی چه محیط آموزشی قراره درس بخونم. اونقدر صحبت کرد که من متوجه نشدم کی به مقصد رسیدیم.
خوشبختانه کارا بدون مشکل و به راحتی انجام شد. وقتی دوباره توی ماشین نشستیم تا برگردیم خونه، دیدم بهترین فرصته که از ماکان در مورد دعوای صبح بپرسم.
آرمینا ـ میگم ماکان امروز خیلی افتادی توی زحمت. واقعا ممنونم.
ماکان ـ خواهش می کنم. دیگه از این حرفا نشنوم.
آرمینا ـ مرسی. ماکان صبح اتفاقی افتاده بود؟
ماکان در حالی که معلوم بود دستپاچه ست گفت:
ـ نه، مثلا چه اتفاقی؟
آرمینا ـ خب همین که دانی داشت بلند بلند حرف می زد.
ماکان ـ هان اونو میگی؟ اون عادت داره این جوری حرف بزنه، بی خیال. خب بزار ببرمت یه رستوران شیک و یه غذای خوب مهمونت کنم به یاد قدیما.
رفتارش تابلو بود. داشت حواسمو پرت می کرد که دیگه سوالی ازش در این مورد نپرسم. باشه آقا ماکان، بازم صبر می کنم!
کنار یه رستوران شیک ماشینش رو نگه داشت و گفت:
ـ خب داداش آرمین بپر پایین که روده کوچیکه روده بزرگه رو خورد.
و با هم وارد رستوران شدیم.
وقتی وارد رستوران

1400/01/17 19:04

شدیم، آقایی که قد متوسط و موهای جوگندمی داشت و یه لباس فرم هم تنش بود، به استقبالمون اومد و با یه لهجه فرانسوی بهمون خوش آمد گفت و ما رو به طرف یکی از میزها هدایت کرد و در حالی که منوی غذاها رو بهمون می داد، با یه لحن جالب و خنده دار به فارسی ازمون پرسید:
ـ ایرانی هستین؟
داشتم از تعجب شاخ در می آوردم! از کجا فهمید ما ایرانی هستیم؟ آخه ما که به زبون فرانسه ازش تشکر کردیم، پس از کجا فهمید ما ایرانی هستیم؟ چقدرم جالب فارسی ازمون پرسید! اما ماکان انگاری زیاد سوپرایز نشده بود، چون بلافاصله با یه لبخند به اون آقا جواب داد:
ـ بله ما ایرانی هستیم، ولی شما خیلی خوب فارسی صحبت می کنین!
آقای پیشخدمت ـ مغسی. ما این جا مشتری ایرانی زیاد داشت و فارسی یاد گرفت کم.
ماکان دوباره مشغول بررسی منو شد و در همون حال پرسید:
ـ آرمین چی می خوری؟
آرمینا ـ هر چی خودت می خوری. من زیاد به غذاهای این جا آشنا نیستم.
ماکان ـ لطفا از غذاهای دریاییتون واسمون بیارین. ممنون.
اون آقا هم بعد از گرفتن سفارشمون رفت تا غذا رو بیاره. منم مشغول تماشای فضای داخلی رستوران شدم. جای جالب و قشنگی بود. از محیطش خوشم اومده بود و داشتم مقایسش می کردم با رستورانایی که قبلا رفته بودم که یهو ماکان پرسید:
ـ خب آرمین خان نمی خوای از خونوادت بگی؟ از مامان و بابات و خواهر دوقلوت. تا جایی که یادمه شما دوقلوها خیلی به هم نزدیک و وابسته بودین، سختت نیست ازش جدا شدی و اومدی این جا؟
آرمینا ـ خب ... خب ... خب مامان و بابا که می دونی درگیر مریضاشون و بیمارستان بودن، آرمینا هم که همون جا توی رشته معماری قبول شد. درسته جدا شدن ازش سخت بود، ولی بالاخره هر کدوممون باید می رفتیم دنبال زندگی و علایق خودمون.
با اومدن گارسون و آوردن غذاهامون، دیگه ماکان چیزی نپرسید و مشغول خوردن شد، ولی من با یادآوری خونوادم، دیگه میلی به خوردن نداشتم و فقط با غذام بازی کردم.
ماکان ـ چرا نمی خوری؟ دوست نداری؟ می خوای بگم یه چیز دیگه برات بیارن؟
آرمینا ـ نه نه همین خوبه، فقط زیاد گرسنم نیست.
دلم نمی خواست ماکان به رفتارم شک کنه، برای همین سعی کردم یه مقدار از غذام رو بخورم.
بعد از رستوران برگشیم خونه. مثل دیروز سپهر تنها توی هال نشسته بود و داشت تی وی نگاه می کرد. وای خدای من این چرا این شکلیه؟! از دیدن سپهر توی اون وضعیت فکم افتاد زمین! یه دونه رکابی تنش بود با شلوارکی که تا یه خورده پایین تر از زانوش بود. هیکل ورزشکاری و تو پرش از توی لباس رکابیش زده بود بیرون و بد جوری خودنمایی می کرد. خداییش چه تیپی داشت! فکر کنم هر بازوش به اندازه رون

1400/01/17 19:04

پای من بود. محو تیپ و قیافه سپهر بودم، اونم دقیق! یادم رفت من کجام و دارم چی کار می کنم که صداشو شنیدم.
سپهر ـ هوی داداش آرمین؟
سعی کردم چشام رو از هیکلش بگیرم و جواب دادم:
ـ هان چیه؟ چرا داد می زنی؟ ماکان کو پس؟
سپهر ـ داداش ما رو باش، تازه میگه چیه و چرا داد می زنی! یه ساعته صدات می کنم معلوم نیست حواست کجاست! ماکان که گفت خسته س میره استراحت کنه، اینم نشنیدی؟ نمی دونم قیافه و هیکل من تو رو یاد چی انداخته بود که حاضر به ترکش نبودی! حتما داشتی غصه هیکل دخترکش خودت رو می خوردی که یه روز چه خاطره ها باهاش داشتی! عیب نداره آرمین جون خودم می برمت باشگاه دوباره رو فرم بیای و بازم از اون خاطره خوشات داشته باشی. به یه شرط که برام از اون خاطراتت بگی.
بعدش بلند زد زیر خنده. خودمم خندم گرفته بود. عجب منحرفی بود! خرده شیششم زیاد بود رو نکرده بود واسم.
آرمینا ـ منحرف.
دوباره با صدای بلند خندید.
ـ منحرف چیه؟ وقتی تو رو با اون هیکل تصور می کنم، میگم بد تو دل برو بودی. حالا چند تایی دوست دختر داشتی که فیض هیکل بیستت رو ببرن؟
آرمینا ـ هیچی، فکر کردی همه مثل خودتن؟ نه داداش ما هیکلمون رو واسه خودمون میزون می کردیم، اجازه فیض بردن هم به کسی نمی دادیم.
سپهر ـ برو آرمین جون ما خودمون ذغال فروشیم، تو می خوای منو سیاه کنی؟
آرمینا ـ حالا. خب من برم یه کم استراحت کنم که حسابی خستم. تو هم سپهر جون از توهماتت بیا بیرون.
و دستم رو تکون دادم و رفتم داخل اتاقم. داشتم در رو می بستم که دوباره صداش رو شنیدم.
ـ فرار کن خوش تیپ، ولی بالاخره که من از زیر زبونت او خاطرات شیرین رو می کشم بیرون.
دیوونه چه خوش خیالم هست!
چشام رو که بستم، همش هیکل سپهر میومد جلوی چشام و نمی تونستم بخوابم. اَه آرمینا چه مرگت شده؟ تو که اِنقدر بی جنبه نبودی! سعی کردم بخوابم.
از خواب که بیدار شدم، هوا تاریک شده بود. ساعت اتاق هشت شب رو نشون می داد. یه نگاه از توی آینه اتاق به خودم انداختم. بد جور خنده دار شده بودم. موهام نامرتب بود و دو دکمه اول بلوزم باز و کلی چروک شده بود. خواستم برم آب بزنم به دست و صورتم و بعد لباسم رو عوض کنم که یادم اومد اتاق سرویس بهداشتی نداره! نمی دونم تمام اتاقای این جا این شکلی بود، یا فقط اتاق من بدون سرویس بهداشتی بود. چاره ای نبود، باید لباسم رو عوض می کردم و می رفتم بیرون صورتم می شستم. یادم باشه از ماکان یا سپهر بپرسم ببینم اتاقای اونا هم این شکلیه؟
بعد از عوض کردن لباس و برس زدن به موهام، از اتاق رفتم بیرون. هر سه تاشون توی هال بودن و داشتن بازی می کردن. چنان حواسشون به بازی بود که

1400/01/17 19:04

متوجه من نشدن. منم از فرصت استفاده کردم، با یه صدای بلند سلام کردم. اونقدر صدام بلند بود، که بترسن و حواسشون از بازی پرت شه. قیافه هاشون خنده دار شده بود. فکر کنم فراموش کرده بودن منم توی خونه هستم، وگرنه این طوری نمی ترسیدن. منم تموم سعیم رو کردم که نخندم.
ماکان ـ خدا بگم چی کارت کنه پسر! ترسوندیمون! این چه طرز سلام کردنه؟ مگه تو خواب نبودی؟ کی بیدار شدی؟
آرمینا ـ وای، از این هیکلای گنده تون خجالت بکشین. فقط هیکل گنده کردین دیگه؟ من فقط یه سلام کردم، چیز خاصی نبود که این طوری رنگتون پریده! بعدشم ماکان خان یه پنج، ده دقیقه ای میشه بیدار شدم.
سپهر ـ خب پسر شجاع یادم باشه یه وقت که حواست نبود، بیام بهت سلام کنم ببینم چه شکلی میشی! اون وقت می فهمی یه سلام کردی و چیز خاصی نبود چیه!
دانی ـ فکر کنم به جای این اداها بهتر بود از خواب که بیدار می شدی، اول یه آبی به صورتت می زدی بعد میومدی مزه می ریختی!
اَه پسره ی از خود راضی ایکبیری! اینا رو توی دلم به دانی گفتم و بعد همون جور که به سمت دستشویی می رفتم، بلند طوری که اونم بشنوه گفتم:
ـ داشتم می رفتم دست و صورتم رو بشورم، البته اگه شما ترسوها با سلام من نمی ترسیدین و جوابم رو می دادین، دیگه مجبور نبودم این جا بایستم و در مورد نوع سلام کردن سین جیم بشم!
وقتی برگشتم پیششون، بازیشون تموم شده بود. شایدم من حس بازی رو ازشون گرفتم. این فکر باعث شد یه لبخند خبیثانه توی دلم بزنم و مشغول خوردن قهوه ای که ماکان آورده بود بشم.
بعد از خوردن شام که مسئول آماده کردنش ماکان بود، همه توی هال نشسته بودیم و داشتیم تی وی نگاه می کردیم که دانی گفت:
ـ سپهر از باشگاه اومدی نمی تونستی بری یه دوش بگیری که اِنقدر بو ندی؟
سپهر ـ بو ندم؟! من از باشگاه که اومدم دوش گرفتم به جون دانی!
دانی ـ به جون خودت. اگه دوش گرفتی پس این بوی گند عرق از کجا میاد؟
سپهر ـ بوی عرق؟! کدوم بو؟ من که چیزی حس نمی کنم!
دانی ـ حس بویاییت دچار مشکل شده یا داری سر به سر من می ذاری؟ دیگه حالا بوی عرق بدن خودتم متوجه نمیشی؟ من نمی دونم این دختره کامیلا چطوری با این بو تحملت می کنه!
سپهر ـ نه مثل این که حالت خوب نیست دانی! می خوای ببرمت دکتر؟ معلوم نیست بوی عرق کی توی دماغت مونده، می خوای بندازی گردن من! ظهر که اومدم خونه دوش گرفتم. اوکی؟
دانی ـ هه هه بانمک! بهتره خودت رو به یه دکتر، اونم یه دکتر مرد نشون بدی!
ماکان که تا اون موقع ساکت بود گفت:
ـ بسه بابا هیچی بهتون نمیگم همین طوری تا صبح می خواین یکی تو بگی، یکی این. اگه گذاشتین بفهمیم این فیلم چی به چیه! خب راست میگه

1400/01/17 19:04

سپهر، بو میدی دیگه! اِنقدر سرت با این کامیلا گرمه، یادت رفته بری دوش گیری وقتی رسیدی خونه. حالا هم پاشو برو دوش بگیر اِنقدرم بحث نکن بذار ما هم بفهمیم این فیلم چیه.
دانی ـ دیدی این بوت همه رو کلافه کرده؟ موندم تو خودت چطوری متوجه نمیشی!
سپهر ـ عجب روزگاریه، میگم ظهر که اومدم دوش گرفتم، ولی متاسفانه شاهدی نداشتم که تایید کنه و این اتهام از من برداشته شه.
ماکان ـ اگه تو مطمئنی این بو از تو نیست، پس از کجا میاد؟
سپهر با خنده گفت:
ـ نمی دونم، شاید از خودتون میاد! اصلا بگین ببینم شما دو تا آخرین دفعه کی رفتین حموم؟ شاید بشه مجرم رو پیدا کرد! بالاخره منم درک می کنم، شماها هم درگیری های شخصی خودتون رو دارین. شایـــــد این نکته ریز فراموشتون شده باشه.
با این حرفش، دانی و ماکان همزمان برگشتن سمتش و چنان بهش چشم غره رفتن که من به جاش ترسیدم! اما اون پرروتر از این حرفا بود. بلند زد زیر خنده. ماکانم کوسن روی مبل رو برداشت و زد بهش و گفت:
ـ فکر کردی همه مثل توان؟
سپهرم همش می خندید و با خندش باعث می شد ماکان به زدنش ادامه بده. داشتم بهشون می خندیدم که یادم اومد که من از وقتی از خونه مون اومدم، حموم نرفتم! نکنه این بویی که اینا میگن مال من باشه؟! وای خدایا حالا چی کار کنم؟ آبروم میره اگه اینا بفهمن! یواش پا شدم که برم توی اتاقم و وقتی خوابیدن برم دوش بگیرم که حرف دانی باعث شد سر جام بمونم.
ـ ببینم تو از وقتی رسیدی این جا، حموم رفتی؟ تا اون جایی که من می دونم، اتاقت که حموم نداره، این جا هم ندیدم رفته باشی حموم.
بعدم هم یه لبخند زد از اونا که فقط قصدش تمسخر طرف مقابلش هست و بعد دوباره روشو کرد سمت تی وی. لجم گرفت، پسره از خود راضی و خودخواه! دلم می خواست با همین دستام خفش کنم تا دیگه نتونه به کسی لبخند تمسخرآمیز بزنه.
سپهر ـ عیب نداره آرمین جون، خب حق داری فراموش کنی. از وقتی رسیدی درگیر ثبت نام و کارات بودی و اتاقت هم سرویس بهداشتی نداره، منم پیش اومده فراموش کنم. حالا برو. در سمت چپ دستشویی حمومه.
ماکان ـ آره آرمین حق با سپهره.
دانی ـ چه ربطی داره؟! یعنی اگه اتاق شماها هم سرویس بهداشتی نداشت، من هر روز باید بوی گندتون رو تحمل می کردم؟
می خواستم یه جواب دندون شکن به این پسره ایکبیری بدم که چشمم به نگاه ملتمس ماکان افتاد. داشت با چشاش بهم التماس می کرد ادامه ندم بحث رو. به خاطر ماکان دهنم رو بستم و با یه ببخشید رفتم توی اتاقم و از داخل چمدونم که هنوز فرصت نکرده بودم وسایلم رو بیرون بیارم، وسایل حمومم رو برداشتم و از اتاق زدم بیرون و بدون نگاه بهشون، مستقیم رفتم سمت

1400/01/17 19:04

حموم، ولی از بس عصبانی بودم اشتباهی در دستشویی رو باز کردم که صدای ماکان اومد.
ـ اون یکی در مال حمومه.
با عصبانیت بستمش و در حمومو باز کردم و رفتم داخلش. هنوز درو نبسته بودم که صدای دانی به گوشم خورد.
ـ دست چپ و راستش رو نمی شناسه، اومده این جا درس بخونه!
بهش توجهی نکردم و در رو محکم بستم. بعد از این مدت، باز کردن باند کشی باعث شد احساس راحتی کنم و عصبانیتم کم شه. وقتی داخل وان نشستم، احساس کردم حالم بهتره. تن خستمو به آب سپردم و چشمامو بستم. نمی دونم چقدر گذشته بود که با صدای در زدن یکی چشمام رو باز کردم.
ماکان ـ آرمین خوبی؟
آرمینا ـ آره خوبم. چطور مگه؟
ماکان ـ آخه یه ساعته اون تویی، گفتم شاید حالت بد شده یا مشکلی برات پیش اومده.
وای یعنی اِنقدر طول کشیده؟! باز دوباره گند زدم.
ـ نه مشکلی نیست، دیگه داشتم میومدم بیرون.
ماکان ـ باشه راحت باش، من فقط نگرانت شدم.
اینو گفت و رفت. منم سریع خودمو شستم و لباسام رو پوشیدم که دیدم باند کشی رو یادم رفته ببندم! دیگه دلم نمی خواست باند رو بزنم. آخه اذیتم می کرد، ولی چاره ای نبود. باند رو زدم و لباسام رو پوشیدم و اومدم بیرون.
سپهر با خنده گفت:
ـ به به آرمین خان گل. نه به اون موقع که نمی رفتی حموم و نه به الان که بیرون نمیومدی!
امان از دست این پسر. هیچ وقت دست از شوخی بر نمی داشت. منم با لبخند گفتم:
ـ گفتم خودمو اساسی بشورم تا دهن بعضیا بسته شه.
دانی ـ منم اگه یه ماه نمی رفتم حموم، سه، چهار ساعت توی حموم می موندم تا شاید یه کم بوی بدنم کم شه!
آرمینا ـ تو ممکنه یه ماه به یه ماه بری حموم، اما من فقط دو روزه نرفتم، اونم چون این مدت سرم شلوغ بود.
بعد هم با یه شب بخیر رفتم توی اتاقم و سعی کردم بخوابم تا شاید گستاخی های این پسره رو فراموش کنم.
با شروع کلاسا، منم دیگه حواسم رو دادم به درس و کلاسام و سعی کردم دانی و رفتار زشتش رو فراموش کنم. دیگه بیشتر وقتم رو توی کالج بودم. زمانی که به خونه میومدم هم اگه دانی خونه بود، می رفتم توی اتاقم. نمی خواستم چشمم بهش بیفته یا حرفی بزنه که مجبور بشم جوابش رو بدم. تنها زمانایی که مجبور بودم ببینمش، موقع شام بود و هر چهار روز، یه روز آماده کردن میز و شستن ظرفا با من بود. از اون جایی که توی ایران با آرمین کلاسای زبان فرانسه و انگلیسی رو گذرونده بودم، از نظر صحبت کردن مشکلی نداشتم و همه چی خوب بود. توی کالج هم یه همکلاسی خوب پیدا کرده بودم به اسم ساینا. ساینا دختری با پوست سفید و موهای بلند بلوند و چشمای سبز تیره بود. یه دختر کانادایی که از نظر هیکل مثل خودم ریزه میزه و ظریف بود. از بین بچه هایی که

1400/01/17 19:04

باهام همکلاسی بودن، ساینا از همه بهم نزدیک تر بود و توی همین مدت کم، دوستای خوبی برای هم شده بودیم. طوری که یکی از روزا که توی محوطه با ساینا داشتیم قدم می زدیم و در مورد یکی از کلاسا حرف می زدیم، چشمم به سپهر افتاد که داشت با یه لبخند شیطون نگامون می کرد. تعجب کرده بودم چرا این جوری نگاه می کنه؟! که دیدم خودش با همون لبخند داره به سمتمون میاد.
سپهر به فارسی گفت:
ـ سلام آرمین جون. خوش می گذره دیگه؟
و با چشم و ابرو به ساینا اشاره کرد.
به فارسی گفتم:
ـ سلام. تو نمی خوای دست از این مسخره بازیا برداری؟
و بعد به فرانسه اون دو تا رو به هم معرفی کردم.
ـ ساینا همکلاسیم و سپهر هم همخونه ام.
بعد از این که اونا با هم آشنا شدن و دست دادن، چون یکی از دوستای ساینا صداش کرد، با عذرخواهی از پیشمون رفت و من موندم و سپهر.
سپهر ـ میگم استعدادت خیلی زیاده آرمین جان! می ذاشتی می رسیدی این جا، یه کم با محیط آشنا می شدی، بعد می رفتی سراغ دوست و همکلاسی.
آرمینا ـ سپهر جان تنت می خاره؟ کتک می خوای؟ تو چرا اِنقدر ذهنت منحرفه؟ ساینا فقط به عنوان یه همکلاسی و یه دوسته. فقط و فقط همین.
سپهر ـ آره دیگه، گوشای منم درازه باور می کنم! تو کمِ کم باید با 30 نفر همکلاس باشی، اون وقت چرا از بین همه اینا با هیچ پسری دوست نشدی و چسبیدی به این دختره؟ ولی خوش سلیقه ای داداش، دختر ناز و قشنگیه. مبارکت باشه، به پای هم پیر شین.
با این حرفش حمله کردم طرفش که اونم با خنده جا خالی داد و از دستم در رفت.
سپهر ـ چیه بابا؟ نکنه غیرتی شدی اسم عشقت رو آوردم و ازش تعریف کردم؟ نترس، اون طوری که تو نگاش می کنی، من نگاش نکردم.
و دوباره زد زیر خنده.
همون طور که دنبالش می کردم گفتم:
ـ دعا کن دستم بهت نرسه، وگرنه بهت نشون میدم نگاه من و تو نسبت بهش چطوریه! سعی کن از این به بعد کمتر فیلم تخیلی ببینی و اِنقدر خیال پردازی نکنی. شایدم سرت خورده به جایی! مطمئنی چیز خاصی مصرف نکردی؟
سپهر ـ تو رو خدا این طوری نگو من می ترسم. دلت میاد یه پسر کوچولو رو این طوری تهدید کنی؟
و باز خندید.
ـ هیچ کدوم از اینایی که گفتی نیست. فقط چون گفتم ذغال فروشم و این کاره، خوب درکت می کنم. تو بذار به پای حس ششم قوی من.
از بس دنبالش دویده بودم، دیگه به نفس نفس افتاده بودم. ایستادم نفسی تازه کنم که دوباره گفت:
ـ وقتی بهت میگم باهام بیا باشگاه، بهونه میاری و نیمای. ببین یه کم دویدی نفست بالا نمیاد. یه ساعت از وقتت رو که پیش این ساینا خانوم هستی بزن، به جاش بیا باشگاه، رو فرم بیای، دختره درست و حسابی تحویلت بگیره.
آرمینا ـ تو مواظب کامیلا خانم خودت

1400/01/17 19:04

باش. کامیلا بود دیگه اسمش؟ که از دستت سر به کوه و بیابون نذاره! من حواسم هست.
سپهر ـ دیدی این کاره ای هی انکار می کنی؟ من درکت می کنم، با من راحت باش. بعدشم نترس، کامیلا بهتر و خوش تیپ تر از من از کجا پیدا کنه؟
آرمینا ـ تو اگه همین زبون و اعتماد به نفس کاذب رو نداشتی، گرگه می خوردت.
سپهر ـ نترس، کامیلا جون مواظبم هست.
با اومدن ساینا، دیگه فرصت نشد جوابش رو بدم. بعدشم که هر کدوم رفتیم سر کلاسای خودمون. توی این مدت یه کلاس مشترک با ماکان هم داشتم. برخلاف سپهر که پر شر و شور بود، ماکان آروم و متین بود و من توی این مدت ندیده بودم که با دختری باشه، یا از دختری صحبت کنه و این برام جالب بود. دلم می خواست ازش بپرسم ببینم اون دوست دختری داره؟ نداره؟ شاید داشته! و اگه این طوره الان کجاست؟ فقط روم نمی شد. دوست نداشتم فکر کنه دارم توی مسائل شخصیش فضولی می کنم. آخه اون در این موارد باهام صحبتی نمی کرد. تنها در مورد کلاس و درس و نحوه رفتن و اومدن و این جور مسائل می پرسید. تمام هفته اولی که به کلاس می رفتم، با این که گاهی خودش کلاس نداشت، همراهم میومد و در مورد مسیرایی که باید ازش برم و بیام باهام صحبت می کرد و بهم یاد می داد از کجا و چطور برم و برگردم و دو سه روز اول هم باهام تا خونه اومد تا راحت برسم و منو مدیون مهربونی و محبت خودش می کرد با این کاراش. توی خونه هم ازم می خواست که اگه جایی رو مشکل دارم، برم و ازش بپرسم و خودشم کمکم می کرد، تا هر جایی که مشکل داشتم رو خوب متوجه بشم. واقعا خوش به حال آرمین با این دوست خوبش.
توی این مدت چند باری با مامان و بابا صحبت کردم. گاهی وقتا شدید دلتنگشون میشم. دلتنگ خونه مون، دلتنگ شهرمون، دلتنگ آرمین داداش گلم که هر وقت تماس می گیرم با خونه، متوجه میشم هیچ تغییری نداشته و هنوز توی همون وضعیته. دلم می خواد زنگ بزنم خونه و اونا بگن به هوش اومده، بگن حالش رو به بهبوده، اما حیف. دلتنگ مهسا دوست صمیمیم که به اندازه خواهر نداشتم دوسش دارم. البته با مهسا هم در ارتباطم. براش از این جا، از ماکان و سپهر و البته دانی از خود راضی میگم، از ساینا دختر مهربون و دوست داشتنی که منو یاد خودش می ندازه. اونم برام از دانشگاه میگه و شیطونیاش. امروزم یکی از اون روزا بود که دلم حسابی گرفته بود. آخه داشت بارون میومد. همیشه همین طوری بود، وقتی هوا بارونی بود و بارون میومد، دلم شدید می گرفت. دلم می خواست تو دل بارون بزنم بیرون و قدم بزنم، اما الان دور از خونه و خونوادم، دور از آرمینم، دلتنگیم بیشتر بود. همین طور که توی تاکسی نشسته بودم، با خونه تماس گرفتم.
بابا ـ

1400/01/17 19:04

الو؟ الو؟ آرمینا جون بابا؟ خودتی عروسک بابا؟ چرا حرف نمی زنی گل ناز بابا؟
دلم می خواست بعد شنیدن صدای گرم و مهربون بابا گریه کنم به اندازه تموم دلتنگیام، اما دلم نیومد شبشو خراب کنم، دلم نیومد نگران و غصه دارش کنم. واسه همین بغضی که گلومو چنگ انداخته بود رو فرو دادم و سعی کردم بشم همون آرمینای شیطون و خیالش رو از بابت خودم راحت کنم.
آرمینا ـ سلام بر بابای مهربون و گلم. خوبی آقای دکتر؟ مریضات خوبن؟ بیمارستانتون خوبه؟
بابا ـ الهی بابا قربون اون صدای قشنگ و مهربونت بره. خوبم دختر شیطونم. الان که صدای شادی خونه ام رو می شنوم عالیم بابا جون. تو خوبی عزیزم؟ اوضاع رو به راهه؟ اذیت که نمیشی گل بابا؟ دلمون واست یه ذره شده چراغ خونه.
آرمینا ـ وای آقای دکتر چه خبره یکی یکی بپرس جواب بدم. من خوبم، این جا همه چی خوبه، مشکلی نیست غیر دوری و دلتنگی از شما و مامان. راستی این خانم دکتر ما کجاست؟ ببینم افتخار میدن یه چند لحظه مزاحم وقتشون بشیم دیگه انشاا... یا باید بریم وقت بگیریم؟
بابا ـ قربون شیطونیات برم من. نه اونم هست، دستش بنده. بهش نگفتم تویی، اگه می فهمید تو پشت خطی، دیگه مگه می ذاشت من باهات حرف بزنم؟ از خودت بگو بابا جون. برام حرف بزن. بذار صدای قشنگت رو دوباره بشنوم. الان کجایی؟
آرمینا ـ باشه من که از خدامه. فقط آقای دکتر می ترسم از این حرفت پشیمون شی، منتظر شی من زودتر برما! من الان توی ماشینم، دارم میرم کالج. یه ربع دیگه کلاس دارم. دلم براتون تنگ شد، گفتم زنگ بزنم صدای بابای قشنگمو بشنوم و روزم رو با شنیدن صدای بابا و مامان گلم پر انرژی شروع کنم. راستی اون جا چه خبره؟ آرمین چطوره؟
احساس کردم صدای بابا غمگین شد.
ـ این جا هم خبری نیست. چشم و چراغ خونه ما که شما دو تا بودین که یکیتون توی غربته و اون یکی روی تخت بیمارستان. هنوز همون طوریه، تغییری نکرده، ولی دکتر راد میگه همین که حالش از این بدتر نشده، خودش خیلی خوبه. ببینم کلاسات که زیاد سخت نیست؟ ماکان حالش چطوره؟
آرمینا ـ نه سخت نیست. ماکان هم حالش خوبه. خیلی هم هوامو داره. توی درسا هم هر جا به مشکل می خورم ازش می پرسم. تا ماکان هست نگران من نباش بابا جونم.
صدای مامان رو از پشت گوشی شنیدم که از بابا می پرسید:
ـ کیه داری باهاش صحبت می کنی؟ از بیمارستانه؟
بعدش صدای بابا اومد که می گفت:
ـ نه خانم، آرمیناست.
مامان ـ گوشیو بده ببینم! پس چرا چیزی به من نمیگی یه ساعته داری حرف می زنی؟ اگه الانم ازت نمی پرسیدم حتما نمی گفتی! بده من دلم براش یه ذره شده.
بابا ـ خیلی خب خانم، چرا دعوا می کنی؟ بذار باهاش خداحافظی کنم،

1400/01/17 19:04

چشم میدم به شما. بفرما آرمینا جون، اینم از مامانت! دیدی نیومده گوشی رو می خواد؟ عزیز بابا قبل این که کتکه رو بخورم، باید برم. کاری نداری با من بابایی؟ مواظب خودت باش. هر وقت از روز که کارم داشتی، باهام تماس بگیر. هر چی شد بابا، باشه؟ خدانگهدارت گلم.
آرمینا ـ نه بابایی گلم مرسی که بودی و باهام حرف زدی. مواظب خودت و مامان باش. چشم مواظب خودم هستم. مطمئن باش هر چی بشه بهتون میگم. خدانگهدار بابایی.
مامان با گریه گفت:
ـ سلام آرمینای مامان. خوبی عزیزم؟ دلم واست یه ذره شد. نمی دونی چقدر دلم می خواد این جا بودی بغلت می کردم و هیچ وقت اجازه نمی دادم ازم جدا شی.
با بغض گفتم:
ـ سلام بر خانم دکتر گلم. خوبم مامانی. تو خوبی؟ بدون من خوش می گذره؟ ای شیطون الان دارین خوب برای خودتون مثل تازه عروسا زندگی می کنینا. منم دلم برات تنگ شده.
مامان ـ وای آرمینا تو هنوز دست از این شیطونیات برنداشتی؟ چقدر خوشحالم که خوبی و شاد. این جا، این خونه، بدون تو و آرمین فرقی با قبرستون نداره، شده خونه ارواح. کی بشه شماها بیاین دوباره شادی به و روح به این خونه برگرده.
آرمینا ـ حالا بالاخره مشخص کن اون جا خونه ارواحه یا ما روحیم که باید بیایم و اون جا رو پر از روح کنیم؟
مامان با خنده گفت:
ـ از دست تو شیطون!
یه کم دیگه با مامان صحبت کردیم در مورد خورد و خوراک و لباس و بعدش قطع کردم. دلم بد جور هوای خونه رو کرده بود. آرمینم که حالش خوب نبود، غم دنیا ریخت توی دلم. واسه همین یه خیابون مونده به کالج از ماشین پیاده شدم و بقیه راه رو تا کالج توی بارون قدم زنون رفتم. دلم می خواست بارون همه غمم رو با خودش بشوره. خوبیه بارون این بود که خیست می کرد و معلوم نبود که خیسی صورتت مال بارونه یا مال اشک چشمات.
اونقدر حواسم به خونه و آرمین بود که متوجه نشدم کی ساینا کنارم قرار گرفت و چترش رو روی سرم قرار داد، فقط وقتی که صدام زد متوجهش شدم.
ساینا ـ آرمین؟ آرمین؟ حواست کجاست؟ یه ساعته دارم صدات می کنم! چرا این طوری زیر بارون میای؟ تموم لباسات خیس شده. حواست کجاست؟
آرمینا ـ سلام ساینا. ببخش حواسم نبود صداتو نشنیدم. دیدم بارون خوبی داره میاد، دلم هم گرفته بود، گفتم یه کم توی بارون قدم بزنم.
ساینا ـ در این که حالت خوش نیست شکی نیست. اگه خوب بودی که این طوری بدون چتر توی بارون راه نمی رفتی. فکر نکردی سرما می خوری؟ فکر نکردی با این لباسای خیس چطوری می خوای بیای سرکلاس بشینی؟ شدی مثل موش آب کشیده! حالا همه اینا به کنار، فکر نکردی این طوری بیای همه متوجه بشن تو یه دختری، نه یه پسر؟
با شنیدن این حرفش داشتم از تعجب شاخ

1400/01/17 19:04

در می آوردم! این از کجا فهمید من یه دخترم؟! من که چیزی بهش نگفته بودم!
آرمینا ـ دختر کجا بود؟! مثل این که کم حال تو هم ناخوش نیستا! دختر، دختر! خدا شفات بده. فکر کردم فقط حال منه که بده، اما نه، مثل این که تو بدتری!
دیدم داره بد نگام می کنه! از اون نگاها که میگه خودتی، اما سعی کردم به روی خودم نیارم و یه جوری از این حالت بیام بیرون. واسه همین گفتم:
ـ اگه نصیحتت تموم شد، بریم که کلاس دیر شد.
ساینا ـ گوشام به نظرت دراز به نظر می رسه؟ ببین بچه پررو که فکر می کنی زرنگی، هر کی غیر من تو رو این ریختی دیده بود، همین فکر رو می کرد. شاید با انکار کردن و بد جلو دادن حال من بتونی خودت رو خلاص کنی از جواب دادن، ولی یه نگاه به قیافه آب کشیدت بنداز، لباسات چسبیده به تنت و کاملا برجستگی بدنت از روی لباس پیداس. اینو چطوری می خوای پنهون کنی؟
با این حرفش نگام به لباسام افتاد. با این که لباسم نازک نبود، اما خیس شدنش باعث شده بود که بهم بجسبه و با وجود باند کشی ها، برجستگی های بدنم پیدا شه. وای حق با ساینا بود! حالا باید چی کار می کردم؟! با ترس برگشتم سمتش.
ـ حالا چی کار کنم؟ این طوری که همه می فهمن! تو رو خدا یه فکری واسم بکن. این طوری نمی تونم بیام کلاس. خواهش می کنم. بعدا واست همه چی رو میگم، قول میدم.
و با ترس و التماس بهش خیره شدم.
ساینا ـ خیلی خب بسه دیگه، این طوری نیگام نکن. حسابی خر شدم، ولی بعدش باید بهم بگی موضوع چی بوده! حالا هم راه بیفت بریم. با این سر و شکل که نمی تونی بری کلاس، بریم شاید بتونیم یه لباس فروشی این اطراف پیدا کنیم یه دست لباس نو تنت کنی.
آرمینا ـ قربونت برم من. خیلی گلی ساینا جون، ولی کلاس رو چی کار کنیم؟
ساینا با عصبانیت گفت:
ـ مثل این که بارون روی مغزت حسابی اثر گذاشته! خب این یه کلاس رو نمی ریم. دیگه یه جلسه غیبت هم کسی رو نکشته! زود باش بریم دنبال لباس تا به کلاس بعدی برسیم. از این به بعد هم هر وقت به کلت زد یه کاری بکنی، قبلش یه کوچولو فکر کنی بد نیست!
آرمینا ـ چشم ساینا جونم، هر چی تو بگی. دیگه چرا می زنی؟ بچه زدن نداره ها، اونم یه بچه آب کشیده.
از کالج زدیم بیرون و سوار اولین ماشینی که به سمتمون میومد شدیم و به راه افتادیم. هر چند که تمام مدت چشم راننده بهم بود که با لباسای خیسم صندلی های ماشینش رو خیس کرده بودم، اما من خودمو بی خیال گرفتم و از شیشه ماشین منظره بیرون رو نگاه کردم.
به چند تا فروشگاه سر زدیم تا این که تونستیم یه دست لباس مردونه که به سایز من بخوره و بهم بیاد رو پیدا کنیم. بعد از عوض کردن لباسام توی اتاق پرو، لباس خیسامو گذاشتم توی مشمایی که

1400/01/17 19:04

از صاحب فروشگاه گرفته بودیم و گذاشتم توی کولم و از اتاق پرو زدم بیرون و پول لباسا رو حساب کردیم و از مغازه خارج شدیم. از اون جایی که هنوز داشت بارون میومد، برگشتیم داخل مغازه و از صاحبش خواستیم برامون ماشین بگیره که اونم با کمال میل این کارو انجام داد.
داخل ماشین بودیم که ساینا گفت:
ـ خب می شنوم.
آرمینا ـ چیو؟!
ساینا ـ این که چرا خودت رو به شکل یه پسر در آوردی؟ اسمت چیه؟ این پسر کی هست که داری نقشش رو بازی می کنی؟
آرمینا ـ قصش طولانیه، حوصلشو داری؟
ساینا ـ آره دارم بگو. تا برسیم وقت هست.
آرمینا ـ اسمم آرمیناست و دارم نقش برادر دوقلوم رو بازی می کنم که قرار بود بیاد این جا و درس بخونه. خیلی هم واسه این که به این جا برسه تلاش کرد، ولی قبل از این که بیاد این جا، تصادف کرد و توی کما رفت. منم چون می دونستم رویاش درس خوندن توی این رشته و این جاست، تصمیم گرفتم به جاش بیام این جا تا وقتی که خوب شد، خودش برگرده سر درسش.
و شروع کردم براش از اول قصه زندگیمو تعریف کردن. از کودکیمون، از خانوادم، از زمانی که واسه قبولی می خوندیم، از اون روز نحس که خبر تصادفش رو آوردن، از کشمکشم برای اومدن به این جا و نقش اونو بازی کردن، از همخونه هام و این که هیچ کدومشون چیزی نمی دونن. گفتم و اشک ریختم تا قسمتی از دلتنگیام و غمام از روی سینم برداشته شه و در تموم مدت ساینا دستمو توی دستای داغش گرفته بود و نوازشم می کرد. آخرشم منو توی بغلش گرفت و سعی کرد آرومم کنه. منم احساس سبکی می کردم، چون بالاخره یکی رو پیدا کرده بودم که براش از همه ناراحتی هام بگم. از اون چه که همیشه سعی می کردم توی خودم بریزم و نذارم کسی متوجهش بشه. فقط نگران عکس العملش بودم.
دیگه داشتیم به مقصد می رسیدیم که ساینا منو از خودش جدا کرد و دستمالی بهم داد و گفت:
ـ واسه داداشت واقعا متاسفم. امیدوارم زودِ زود حالش خوب شه و به جمع خونوادتون برگرده. تو هم نگران نباش، این حرفات مثل یه راز بین خودمون دو تا می مونه و بهت قول میدم نذارم کسی متوجه این قضیه بشه. منم هر کمکی ازم ساخته باشه، برات انجام میدم. می تونی همه جوره روی من حساب کنی. الانم خیلی خوب شد که بهم گفتی، این طوری بهتر می تونم هواتو داشته باشم. تو هم هر وقت دلت گرفت یا مشکلی برات پیش اومد، بیا پیش خودم، نه این که بری توی بارون و خودتو مریض کنی! باشه؟ بهم قول میدی؟
توی چشاش نگاه کردم. غیر از مهربونی و صمیمیت چیزی نبود. چقدر خوب بود که درکم کرد و قرار نیست رازم رو به کسی بگه. چی برای من از این بهتر که یه محرم اسرار داشته باشم؟ کسی که مجبور نباشم پیشش نقش یه پسر رو بازی

1400/01/17 19:04

کنم، کسی که از درد و رنجم آگاه باشه و بتونم روی کمکش حساب کنم. اونم این جا و توی این حالت! پس با تموم وجودم خودم رو توی بغلش انداختم. ازش به خاطر همه خوبی هاش تشکر کردم و قول دادم همه چیز رو همیشه بهش بگم تا بتونه کمکم کنه.
ساینا ـ خیلی خب، بسه. پسر هم اِنقدر لوس؟ پاشو که رسیدیم.
با این حرفش خندیدم. یه خنده از ته دل و همراهش از ماشین پیاده شدم و رفتیم داخل کالج تا به کلاس بعدیمون برسیم.
با هم وارد کلاس شدیم. داشتیم می رفتیم بشینیم که دیدم ماکان میاد به سمتم. وای فراموش کرده بودم که این کلاس مشترک من و ماکانه! بهمون رسید و بعد از سلام از ساینا عذر خواهی کرد و دستمو کشید و با خودش برد خارج کلاس. دستاش چه گرم بود! ولی گرمای دستاش نتونست استرسم رو کم کنه. حتما می خواست بدونه کجا بودم.
ماکان ـ معلوم هست کجایی و چی کار می کنی؟ چرا سر کلاس صبحت نبودی؟ لباسات چرا عوض شده؟
با عصبانیت گفتم:
ـ به به، می بینم ماکان خان راه افتادی زاغ سیاه مردم رو چوب می زنی! میای حضور و غیاب می کنی؟ منو از توی کلاس کشیدی بیرون که بازجوییم کنی؟
ماکان با عصبانیت گفت:
ـ این چرندیات چیه میگی؟ جزوه کلاست قبلیت رو خونه جا گذاشته بودی اومدم بهت بدم دیدم سر کلاس نیستی. بعد از کلاس هم کلی دنبالت گشتم ندیدمت. نگرانت شدم، ولی می بینم که نگرانیم بی مورده و داره بهت خوش هم می گذره.
خیلی باهاش بد برخورد کرده بودم. طفلی زودتر اومده بود که جزومو بده، اون وقت من این طوری باهاش حرف زدم. باید از دلش در می آوردم و هم این که پیش خودش مثل سپهر در مورد رابطه من و ساینا فکرای بد نکنه. تصمیم گرفتم راستش رو بگم، اما همه چیز رو نگم. واسه همین وقتی خواست بره کلاس دستشو گرفتم.
ـ صبر کن، کجا؟ بایست جوابتو بگیر.
ماکان ـ لازم نیست، هر چی باید بدونم رو فهمیدم.
آرمینا ـ اگه توی بارون خیس شدن از نظر تو خوش گذرونیه، آره خوش می گذروندم.
دیدم دوباره نگرانی جای عصبانیت رو توی چشماش گرفت.
ـ توی بارون؟ مگه با ماشین نرفتی؟ درست حرف بزن بفهمم چته.
آرمینا ـ چرا با ماشین اومدم، ولی دیدم داره بارون میاد. یاد اون روزا که می رفتیم شمال و بارون میومد کردم و یه خیابون مونده به کالج پیاده شدم و بقیه راه رو توی بارون قدم زدم. وقتی به کالج رسیدم کل لباسام خیس بود و نمی تونستم با اون لباسا بیام سر کلاس. واسه همین با کمک ساینا رفتیم یه فروشگاه و لباس جدید گرفتیم. می دونی که من زیاد به فروشگاه های این جا اشنایی ندارم. اون باهام اومد تا زودتر لباسام رو عوض کنم تا هم مریض نشم، هم به این یکی کلاسم برسم. فقط همین.
ماکان ـ واقعا که دیونه ای!

1400/01/17 19:04

امیدوارم سرما نخورده باشی که از کلاسات عقب بیفتی. حالا هم بریم که استاد داره میاد.
و با هم رفتیم داخل کلاس.
بعد از کلاس چون دیگه اون روز کلاس نداشتم، با ساینا از کالج خارج شدیم و از اون جایی که بارون قطع شده بود، تصمیم گرفتیم تا جایی که مسیرمون با هم یکی بود، پیاده بریم.
آرمینا ـ ساینا من که لباسم نازک و جذب نبود، باند کشی هم بسته بودم، چطوری شد متوجه شدی؟
ساینا ـ خب من باهوشم. از همون اولش به رفتارت شک کردم. آخه یه جور خاصی بودی. من یه دخترم و گاهی تو یه رفتاری می کردی که فقط دخترا انجام میدن. بعدشم وقتی لباست خیس شده بود و بهت چسبیده بود، مشخص شده بود خط باندت و دیگه معلوم بود که سینه عضلانی یه پسر نیست. می دونی ظرافت دستات همون روز اول منو مشکوک کرد، ولی امروز به کمک بارون مطمئن شدم که دختری.
و خندید.
آرمینا ـ امیدوارم دیگه کسی متوجه نشه. نمی خوام منو از کالج بیرون کنن و جای داداشم رو بدن به یکی دیگه.
ساینا ـ فعلا که کسی نفهمیده. تو هم به جای غصه خوردن سعی کن بیشتر مواظب باشی.
وقتی از ساینا جدا شدم، حوصله نداشتم دیگه قدم بزنم. واسه همین ماشین گرفتم و بقیه مسیر رو با ماشین رفتم تا به خونه رسیدم.
امروز سپهر و ماکان و دانی کلاس داشتن و کسی خونه نبود. می تونستم از شر این باندها یه کم خلاص شم. در رو باز کردم و با این فکر خوشحال رفتم تو، اما خوشحالیم زیاد طول نکشید چون دیدم دانی توی هاله و لم داده داره تی وی نگاه می کنه. ای خدا ضد حال تا این حد؟ این، این جا چی کار می کنه؟
آرمینا ـ تو این جا چی کار می کنی؟
دانی ـ بهت یاد ندادن وقتی وارد جایی میشی سلام کنی؟ بعدشم نمی دونستم واسه این که خونه خودم باشم باید از تو اجازه بگیرم!
آرمینا ـ چرا بهم یاد دادن، ولی من این جا کسی نمی بینم که لیاقت سلام کردن رو داشته باشه! بعدشم نگفتم توی خونه خودت نباش، ولی تا اون جایی که من خبر دارم، این موقع باید کلاس باشی.
دانی ـ بهتره مواظب حرف زدنت باشی! هر چند که دلیلی نمی بینم بهت جواب بدم، ولی فقط به این دلیل که راتو بکشی بری و از جلو چشمام دور شی و من دیگه صداتو نشنوم، میگم. حوصله کلاس رو نداشتم واسه همین نرفتم. حالا هم برو دنبال کارت که اصلا حوصلتو ندارم.
آرمینا ـ خودمم داشتم می رفتم. تحمل آدمی مثل تو، خودخواه و از خود راضی کار غیر ممکنیه. موندم این دو تا چطوری تحملت می کنن!
دانی ـ دلتم بخواد. دوست نداری، کسی مجبورت نکرده بمونی این جا!
آرمینا ـ مطمئن باش منم از خدامه از شر تو خلاص شم.
رفتم توی اتاقم و لباسام رو عوض کردم. دیدم بد جور گشنمه، برای همین دوباره رفتم بیرون.
دانی ـ چی شد؟

1400/01/17 19:04

باز چی یادت رفت بپرسی، اومدی بپرسی؟ مگه نگفتم از جلو چشمام دور شو؟ اَه.
آرمینا ـ چرا فکر می کنی تو واسم مهمی که بخوام بیام ازت چیزی بپرسم یا بخوام جلو چشمات باشم؟ اگه این جام واسه اینه که برم غذامو بخورم.
دانی ـ غذای منم حاضر کن میام می خورم.
با تمسخر گفتم:
ـ هه چه بامزه! پس میای می خوری! من می خواستم غذاتو بیارم همین جا بخوری، ولی حالا که لطف می کنی میای، زحمت من کمتره! چی با خودت فکر کردی؟ من نوکرت نیستم! پاشو خودت غذاتو حاضر کن.
دانی ـ پس اگه نوکرم نیستی، این جا چی کار می کنی؟ امروز هم نوبت توئه که غذا رو آماده کنی. وظایفتو من باید یادت بیارم؟ اگه نمی دونی بدون، من از این کارای دخترونه توی عمرم نکردم و نمی کنم. تا الان هم سپهر و ماکان به جای من این کارا رو می کردن، بعد از اینم همین طوریه. پس زود به کارت برس که گشنمه.
آرمینا ـ می دونی، همش تقصیر اون دو تاست که تو اِنقدر قلدر شدی! ولی برای من مهم نیست تو چی میگی، پس بحث نکن.
دانی ـ ببین جوجه حوصله کل کل کردن باهات ندارم. برو وظیفتو انجام بده. امروز نوبت تو هست یا نه؟
آرمینا ـ نه که منم دلم برای کل کل کردن باهات تنگ شده! نه جونم منم خستم، حوصله تو رو هم ندارم. امروز هم نوبت منه، خب که چی؟
دانی ـ پس بدون حرف اضافی به کارت برس.
از این همه قلدریش لجم گرفت، اما دیدم حوصله بحث کردن باهاش رو ندارم. پس بی خیالش شدم و مشغول کار شدم. غذا که آماده شد، صداش کردم.
آرمینا ـ هوی غذا حاضره.
دانی با عصبانیت گفت:

1400/01/17 19:04

ـ هوی به خودت! من اسم دارم. یه دفعه اساسی باید ادبت کنم تا یاد بگیری با بزرگ ترت چطوری حرف بزنی!
اومد نشست سر میز و مشغول خوردن شدیم. اون، اون طرف میز بود و من این طرفش. داشت غذا می خورد که یه فکر شیطانی اومد به ذهنم! آره این طوری می تونم تلافی همه کاراشو دربیارم و توی دلم به نقشم خندیدم. یه خنده خبیثانه!
خب حالا دیگه نوبت منه بچه پررو! دستمو بردم که نمکدونو بردارم و از اون جایی که نمکدون بین بشقاب غذای دانی و لیوان آبش قرار داشت، وقتی نمکدون رو برداشتم، عمدا دستم رو زدم به لیوان آبش و لیوان برگشت و همه آبش ریخت توی ظرف دانی و اونم مثل برق گرفته ها از جاش پرید. منم به حالت ساختگی پا شدم و یه هـــــه کشیدم که یعنی بگم وای حواسم نبود و چی شد و از این حرفا! ولی توی دلم یه عروسی بود که بیا و ببین! ولی سعی کردم نخندم و به جاش خودمو ناراحت گرفتم. قیافش دیدنی شده بود. داشت دود از سرش بلند می شد و چشاش به حد مرگ ترسناک شده بود!
دانی با داد گفت:
ـ پسره ی دست و پا چلفتی، معلوم هست حواست کجاست؟ مگه کوری؟ ببین چی کار کردی؟
و با دست به ظرف غذاش که حالا پر از آب بود اشاره کرد.
با ناراحتی ساختگی گفتم:
ـ وای خواستم نمکدون رو بردارم دستم خورد بهش. متاسفانه دیگه هم نمیشه کاری کرد. برو ببین توی یخچال چیزی واسه خوردن پیدا میشه؟ بردار بخور.
و خواستم ظرف غذام رو بکشم جلوم و بشینم غذام رو بخورم که انگاری متوجه ساختگی بودن ناراحتیم شد و همزمان با من دستش رفت سمت بشقابم. یه طرف بشقاب رو من گرفته بودم، یه طرفشو اون!
آرمینا ـ اِ این چه کاریه؟ چرا ظرف منو گرفتی؟ دستت رو بکش.
دانی ـ اِ این جوریاست دیگه؟ من غذام پر آب بشه و برم بگردم دنبال خوردنی، اون وقت تو بشینی این جا غذاتو بخوری! نه جونم از این خبرا نیست. تو باعث شدی آب توی غذام ریخته شه، خودتم میری می گردی دنبال یه خوردنی دیگه. منم به جای غذام که خرابش کردی، همینو می خورم تا دفعه بعد حواست رو جمع کنی.
آرمینا ـ عمرا بذارم دست به این غذا بزنی! گفتم ولش کن.
دانی ـ نوچ.
هر کدوممون سعی می کردیم که ظرف رو به طرف خودمون بکشیم و نذاریم غذای باقی مونده نصیب اون یکی بشه، ولی خداییش زورش از من بیشتر بود، ولی منم گرسنم بود و نمی خواستم غذام دستش بیفته و تموم تلاشم رو می کردم که نتونه غذامو از چنگم درآره. داشتیم ظرف رو می کشیدیم که یهو دانی دستاش رو از ظرف جدا کرد و چون من آمادگیش رو نداشتم، پرت شدم عقب و خوردم به در یخچال و چون قبلش داشتم با تموم نیروم ظرف رو به طرف خودم می کشیدم، ظرف برگشت و تموم غذای داخلش پاشید به لباسم. وای لباس سفید نوم که

1400/01/17 19:04

تازه امروز صبح خریده بودمش پر شده بود از غذا! با بهت یه نگاه به ظرف غذای توی دستم و یه نگاه به لباس کثیفم انداختم. حالا این من بودم که جوش آورده بودم و داد زدم:
ـ دیوونه چرا این جوری کردی؟ غذا به جهنم، ببین لباسمو چی کار کردی! اینو تازه امروز گرفته بودم. یه ذره عقل توی اون کله پوکت نیست؟
و همین جوری هر چی به دهنم می رسید بهش می گفتم، اما اون فقط با یه لبخند خبیثانه کنار لبش داشت نگام می کرد و هیچی نمی گفت. اون لبخندش و بدتر از اون سکوتش باعث شد عصبانیتم بیشتر بشه.
ـ با تو دارم صحبت می کنم، توی احمق! به چی داری این طوری نگاه می کنی با اون لبخند مسخرت؟ چرا ساکتی؟ هان؟
دانی ـ مگه این خودت نبودی که گفتی ولش کن؟ خب منم ولش کردم دیگه! این که تو بی دست و پایی و نتونستی غذاتو نگه داری، تقصیر من نیست. بابت لباستم غصه نخور، خودم برات تمیزش می کنم.
و با این حرف خم شد و از روی میز پارچ آبو برداشت و تا من متوجه حرفاش بشم، پاشید روی من و لباسم!
دانی ـ خب اینم آب، الان دیگه لباست تمیز میشه. غصه نخوریا!
بعدم زد زیر خنده.
از سر و کله ام آب می چکید و به حد انفجار از دستش عصبانی بودم و با شنیدن صدای خندش عصبانیتم به اوج خودش رسید و از روی میز قاشق و چنگال و هر وسیله که به دستم می رسید پرت کردم طرفش. اونم بعد از این که اولین قاشق بهش خورد، حواسش رو جمع کرد و رفت عقب تا رسید به کابینت و در حالی که جا خالی می داد که چیزی بهش نخوره، از توی جا قاشقی قاشقا رو پرت کرد به سمت من. نامرد چند تا چند تا با هم می نداخت طرفم. یه چند تایی هم بهم خورد و درد گرفت که چشمم به یخچال افتاد. در یخچال رو باز کردم و سعی کردم پشت درش پناه بگیرم تا دیگه چیزی بهم نخوره، ولی اون همین طوری هر چی به دستش می رسید پرت می کرد سمتم.
یهو توی یخچال چشمم به تخم مرغا افتاد! با یه دستم در یخچال رو گرفته بودم، با اون یکی دستم هم دو تا تخم مرغ برداشتم و دو تاشو پرت کردم توی صورت دانی. یکی خورد توی صورتش و اون یکی خورد توی سرش. اونم که انتظارشو نداشت، دست از پرتاب وسایل کشید و سعی کرد تخم مرغ رو از روی صورت و چشماش پاک کنه که منم از فرصت استفاده کردم و بقیه تخم مرغا رو انداختم به طرفش که خوردن به لباسش.
دانی ـ بهتره دعا کنی دستم بهت نرسه، وگرنه من می دونم و تو! ببین چی به سر لباس و سر و صورتم آوردی.
و همین طوری داشت میز رو دور می زد و میومد سمتم. دیدم اگه بایستم حسابم رسیده ست! همین طور که از توی یخچال میومدم بیرون، با خنده بهش گفتم:
ـ وای، نه تو رو خدا ترسیدم! منم این جا می مونم که تو بیای حسابم رو برسی!
بعدم خندیدم و با پام دو تا

1400/01/17 19:04

صندلی کنار در یخچال رو انداختم زمین تا یه کم برای خودم فرصت بخرم و بتونم فرار کنم، اما همین که اومدم بدوم، پام رفت روی آبی که روی کف آشپزخونه ریخته شده بود و چون کفِش سرامیک بود، سر خوردم و افتادم زمین و زانوم بدجور درد گرفت. یه دستم به زانوم بود و می مالوندمش تا از دردش کم بشه و یه چشمم به دانی بود که هر لحظه بهم نزدیک می شد. اینا همش در عرض شاید یک یا دو دقیقه اتفاق افتاد و خیلی سریع بود، ولی برای من قد یه سال بود. دانی که دید روی زمینم و دارم درد می کشم و نمی تونم از سر جام بلند شم، سعی کرد بدون عجله و با آرامش بیاد به سمتم. خیلی عصبانی شده بود. مثل این قاتلا که کسی رو که می خوان بکشن از دستشون در رفته و حالا دیگه اونو توی چنگ خودشون می دیدن! دیدم اگه همون جا بشینم که حسابم ساخته ست! نمی تونستم هم پاشم، باید یه کاری می کردم. دیگه خیلی بهم نزدیک شده بود. توی یه لحظه تصمیمم رو گرفتم و با اون یکی پام محکم کوبیدم به پاش. نقشم گرفت، چون همون جا ایستاد. از درد به خودش می پیچید و می رفت به سمت مخالفم و مرتب بهم بد و بیراه می گفت و آخرم اون سمت آشپزخونه روی زمین نشست. حالا من این سمت روی زمین بودم و از زانو درد به خودم می پیچیدم و اون سمت دیگه ی آشپزخونه بود و داشت درد می کشید. باید سعی کنم از جام بلند شم و برم اتاقم، چون به محض کم شدن دردش، حسابم رو می رسید، اما هر چه تلاش کردم نمی تونستم.
ـ این جا معلوم هست چه خبره؟
سرم رو بلند کردم و دیدم سپهر و ماکان با تعجب و دهن باز دارن به من و دانی و آشپزخونه شلوغ نگاه می کنن. ماکان با دیدن حالم سریع اومد سمتم و سپهر هم رفت سمت دانی.
ماکان ـ خوبی؟ این جا چه خبره؟ تو چرا این ریختی شدی؟ چرا این جا نشستی؟
آرمینا ـ آره خوبم، فقط زانوم درد می کنه. اونم واسه اینه که پام سر خورد و افتادم زمین.
سپهر ـ دانی تو چته؟ یکی بگه این جا چه خبره؟
دانی ـ چمه؟ می کشمش، می کشمش! الاغِ بی شعور جفتک می ندازه برام. درستت می کنم!
سپهر ـ چی میگی دانی؟ کی رو می خوای درست کنی؟ درست حرف بزن منم بفهمم.
دانی ـ همین پسره ی *** رو. مگه نمی بینی چی به روز من آورده؟ بعدم مثل خر لگد پرت می کنه. آدمت می کنم!
اینو گفت و بلند شد خواست حمله کنه سمتم که سپهر حواسش بود و محکم گرفتش.
سپهر ـ آروم باش. درست حرف بزن بگو ببینم چی شده؟
دانی ـ ولم کن سپهر بذار برم حقشو کف دستش بذارم. میگم ولم کن.
اما خوشبختانه سپهر سفت گرفته بودش.
ماکان ـ آرمین، دانی چی میگه؟ باز چی کار کردی؟ یه چیزی بگو.
آرمینا ـ من چی کار کردم؟ من؟ یه نگاه به لباسم بنداز. این همون لباس صبحیه که داشتم. نمی بینی چی

1400/01/17 19:05

کارش کرده؟ سر و صورتم رو نمی بینی که مثل موش آب کشیده شدم؟ اون وقت من چی کار کردم؟
دانی ـ ولم کن سپهر بذار برم ادبش کنم. کی بود اول آب ریخت توی غذام؟ کی بود تخم مرغا رو زد توی سر و صورت و لباسم؟
و همین طوری تلاش می کرد از بغل سپهر بیاد بیرون.
ماکان دوباره برگشت سمت من و گفت:
ـ اینا کار توئه؟
آرمینا ـ چیه فکر کردی من می ایستم هر کاری می خواد بکنه منم تماشاش کنم؟ نه از این خبرا نیست. هر کاری کردم خوب کردم. تو که نبودی ببینی اولش چطوری باهام حرف می زد. انگاری من نوکرشم!
سپهر ـ خیلی خب هر چی بوده تموم شده. تو هم دانی بیا برو یه دوش بگیر که تخم مرغه بد جور بین موهات چسبیده. اگه بمونی سفت میشه بین موهات، اون وقت اذیتت می کنه.
ولی دانی همون طوری سعی داشت سپهر رو بزنه کنار و بیاد.
سپهر ـ مگه با تو نیستم؟ بیا برو یه دوش بگیر موهات خراب میشه ها.
و بالاخره تونست دانی رو راضی کنه که بره، ولی همین طوری که داشت با همراهی سپهر می رفت بیرون، داد زد:
ـ ماکان بهش بگو بهتره یه مدت جلو چشمم آفتابی نشه. یعنی به نفع خودشه یه مدت چشمم بهش نیفته! اگه ببینمش بلایی به سرش میارم که اسمش رو هم فراموش کنه! هنوز منو نشناخته! ماکان بهش بگو، یه جوری حالیش کن که نبینمش.
ماکان ـ باشه دانی، تو آروم باش بهش میگم، مطمئن باش. حالا برو لطفا.
با رفتن دانی و سپهر ماکان نگاه سرزنش بارش رو بهم دوخت.
ـ همینو می خواستی؟ مگه قول نداده بودی باهاش درگیر نشی؟ یعنی یه روز نمیشه شما دو تا رو با هم توی خونه تنها گذاشت؟ این چه رفتار بچگونه ای هست که داری؟ کی می خوای بزرگ شی و درست رفتار کنی؟ تو با آرمین پنج سال قبل خیلی فاصله داری. اون آرمین از این رفتارا نداشت. شانس آوردی ما رسیدیم، وگرنه به حسابت رسیده بود. اگه سپهر نگرفته بودش کشته بودت! آخه چرا؟
آرمینا ـ تو که این جا نبودی که ببینی چی شد. منم مریض نیستم بیخودی باهاش درگیر شم. اذیتم کرد، منم نتونستم ساکت بمونم. اون هر کاری می خواد بکنه، تو هم اِنقدر ازش دفاع نکن.
بعدم خواستم پاشم که زانوم تیر کشید و آخم رفت هوا.
ماکان دستش رو برد سمت زانوم و خواست زانوم رو ببینه که داد زدم:
ـ نه دست نزن.
با داد من دستش رو عقب کشید و گفت:
ـ می خواستم یه نگاه به زانوت بندازم.
آرمینا ـ لازم نیست. فقط کمکم کن پاشم.
و دستمو به سمتش دراز کردم و اونم دستم رو گرفت و کمکم کرد که پاشم. لنگ لنگان رفتم سمت اتاق و لباس برداشتم و رفتم حموم.
الان یه هفته از دعوام با دانی می گذره و من در تموم این مدت سعی کردم جلو چشمش نباشم. نه به خاطر این که ازش می ترسم، نه، به این خاطر که دلم نمی خواست دوباره

1400/01/17 19:05

یاد حرفا و رفتار زشتش بیفتم. اصلا دیدن یه همچین موجود خودخواه و از خود راضی ای چه لطفی می تونه برام داشته باشه؟ پس اونو نادیده گرفتم. اون روز بعد از این که از حموم بیرون اومدم، دانی از خونه زده بود بیرون که از نظر من حضور نداشتنش عالی بود. سپهر و ماکان هم طفلیا میدون جنگ ما دو تا رو حسابی تمیز کرده بودن و مشغول استراحت بودن. اون شب بعد شام به اصرار سپهر مجبور شدم علت دعوا و کتک کاریمون رو بگم، که با خنده سپهر و اخمای در هم ماکان رو به رو شدم. سپهر که خیلی خوشش اومده بود و همش می گفت حیف من نبودم، اما ماکان فقط با اخم نگام می کرد. آخرشم فقط گفت پاچه شلوارتو بده بالا می خوام زانوتو ببینم که من سریع مخالفت کردم و نذاشتم دستش به شلوارم بخوره. آخه اگه پاچمو بالا می دادم، با دیدن پاهام می فهمیدن من یه دخترم. از اونا اصرار و از من انکار، آخرشم با گفتن لجباز رفت توی اتاقش و چند روز باهام سر سنگین بود. سپهر هم که دید اجازه ندام پامو ببینه گفت:
ـ من نمی دونم تو چرا مثل این دخترا اِنقدر خودتو می پوشونی! توی خونه که همش با آستین بلند و شلواری. اونم وقتی که می بینی ماها همه چقدر راحتیم! حالا هم که ماکان طفلی از روی نگرانی می خواد زانوتو ببینه، باز نمی ذاری. بابا اِنقدر که تو خودتو محکم پوشوندی، دخترا هم خودشونو نمی پوشونن. بهش حق میدم بهت بگه لجباز و ازت دلخور بشه. مثلا اگه زانوتو می دید چی می شد؟ هان؟
منم که هم درد داشتم، هم حوصله سر و کله زدن با سپهر رو نداشتم، از جام پا شدم و با گفتن:
ـ زانوی خودمه، دلم می خواد درد بکشم. شماها این وسط چی کاره هستین؟
رفتم توی اتاقم. بماند که تا سه روز زانوم حسابی درد می کرد و کوفته شده بود و با زحمت می رفتم کلاس و بر می گشتم.
با یادآوری اون چه توی این مدت گذشته بود، توی جام روی تختم یه غلت زدم که همزمان با غلتم، درد بدی توی شکم و کمرم پیچید و آخم هوا رفت. یه درد آشنا که یه مدت خبری ازش نبود. من به کلی فراموشش کرده بودم، اما دقیق که فکر کردم، دیدم آره الان دقیقا وقتشه و من برای این دردم هیچ فکری نکرده بودم و هیچ برنامه ای نداشتم! توی دلم کلی بد و بیراه به مهسا گفتم که این یکی رو از قلم انداخته بود. باید یه فکری براش می کردم تا قبل از این که همه محاسباتم رو به هم بریزه، اما چطوریشو نمی دونم. اولین کاری که به ذهنم رسید، این بود که از جام پاشم قبل از این که همه جا پر بشه، ولی بلند شدن از جام همانا و درد دوباره همان! توی قدم بعدی باید خودم رو به دستشویی می رسوندم. از شانس بدم اتاقم هم دستشویی نداشت و باید می رفتم بیرون، اما هنوز پسرا خونه بودن. باید

1400/01/17 19:05

یه جوری می رفتم که کسی متوجه نمی شد. یواش لای در رو باز کردم و یه نگاه توی هال انداختم. شکر خدا کسی توی هال نبود. آشپزخونه هم به این جا دید نداشت، می تونستم خودم رو راحت به دستشویی برسونم. در حالی که کمرم از درد خم شده بود و یه دستم روی دلم بود، سعی کردم سریع خودم رو به دستشویی برسونم که بازم خوشبختانه مشکلی پیش نیومد. از دستشویی که بیرون اومدم، حالم یه کم بهتر شده بود، اما باید یه فکر اساسی می کردم. داشتم می رفتم توی اتاقم که صدای ماکان باعث شد سر جام راست بایستم. این از کجا پیداش شد دیگه؟ اَه لعنت به این شانس!
ماکان ـ آرمین خوبی؟ این موقع و این جا چی کار می کنی؟ تو که صبح کلاس نداری، الان باید خواب باشی!
دردم کم بود، بازجویی آقا هم بهش اضافه شد! دلم می خواست یه جوابی بهش بدم که دیگه همچین سوالی نکنه، اما بعدش دلم براش سوخت. خب نگران شده بود. چون من وقتی صبح کلاس ندارم، دیر از خواب پا میشم.
آرمینا ـ صبح بخیر ماکان. خوبم فقط فکر کنم غذای دیشب خوب نبود، باعث شده دل پیچه بگیرم و باعث شه زودتر از خواب پاشم. این جا هم هستم چون اتاقم دستشویی نداره و احتیاج به دستشویی داشتم. اگه بازجوییت تموم شده برم یه کم استراحت کنم تا ظهر که کلاس دارم خوب شم.
ماکان ـ مطمئنی از غذای دیشبه؟ آخه ماها هم همون غذا رو خوردیم، شاید چیز دیگه ای خوردی که این طوری شدی. می خوای ببرمت دکتر اگه دردت زیاده؟
وای خدایا یکی منو از دست این نجات بده! سعی کردم به اعصابم مسلط باشم.
ـ نه چیز دیگه ای نخوردم. الانم اگه استراحت کنم خوب میشم. دکتر هم نیاز ندارم، فقط اگه لطف کنی این بازجوییتو اول صبحی تموم کنی من برم دراز بکشم، قول میدم زود خوب شم. چیز مهمی نیست.
ماکان ـ اگه این طوری فکر می کنی باشه برو استراحت کن، اما اگه دیدی خوب نشدی خبرم کن ببرمت دکتر.
آرمینا ـ باشه ممنون.
و زودی خودم رو به اتاقم رسوندم. از دست اینا آدم نمی تونه دل درد هم بگیره!
چون می ترسیدم تختم کثیف شه، روی زمین نشستم که به محض تماس با کف سرامیکی و سرد زمین دردم شدت گرفت. همیشه این دردام با شدت بود و باعث می شد رنگم بپره. حتما الان هم همین طوری شده بودم. یادش بخیر خونه که بودم وقتی این طوری می شدم، مامان برام مسکن و کیسه آب گرم می آورد، مهری خانم برام چای نبات درست می کرد، اما حالا چی؟ هیچی که نبود، نمی تونستم با آسایش هم برم دستشویی! همین طوری داشتم با خودم غر می زدم که یهو جرقه ای توی ذهنم زده شد! ساینا! آره ساینا! اون می تونه بهم کمک کنه. باید بهش زنگ بزنم و سریع رفتم سر وقت گوشیم و شمارشو گرفتم. فکر کنم خواب بود، چون چند تایی بوق

1400/01/17 19:05