282 عضو
خورد تا این که جواب داد، اونم با صدای خواب آلود.
ساینا ـ هوم؟
با صدای آهسته گفتم:
ـ سلام ساینا.
ساینا ـ شما؟
آرمینا ـ منم آرمینا.
ساینا ـ الان موقع زنگ زدنه؟ تو خواب نداری؟ چی می خوای؟ چرا آروم حرف می زنی؟
آرمینا ـ به کمکت احتیاج دارم ساینا. پسرا خونه هستن و نمی تونم بلند حرف بزنم. ساینا حواست به من هست؟ خواهش می کنم حواست رو جمع کن. به کمکت نیاز دارم.
ساینا با اضطراب گفت:
ـ چی شده؟ چی میگی؟ اتفاقی افتاده برات؟ اذیتت کردن؟ نکنه فهمیدن تو دختری؟
آرمینا ـ وای ساینا بهت میگم حواست رو جمع کن! اگه می فهمیدن که من دخترم که دیگه باهات آهسته حرف نمی زدم. یه کاری شده که فقط تو می تونی کمکم کنی.
ساینا ـ خیلی خب درست حرف بزن بفهمم چی شده.
و من ماجرا رو براش تعریف کردم، اونم قول داد خودش رو خیلی سریع به این جا برسونه. منم گوشی رو قطع کردم و منتظر اومدنش شدم. کاش زودتر بیاد.
تقریبا یه ساعت، یه ساعت و نیم گذشته بود از زمانی که بهش تلفن کرده بودم و همچنان درد داشتم و همش جامو تغییر می دادم که کثیف کاری نشه. توی این مدت دانی و ماکان هم رفته بودن به کلاساشون و فقط سپهر و من خونه بودیم که صدای زنگ در بلند شد و بعدشم صدای سپهر اومد که داشت ساینا رو به سمت اتاق من راهنمایی می کرد. بعدشم که در زده شد و ساینا وارد اتاقم شد و حالم رو پرسید. هیچ وقت به این اندازه از دیدنش خوشحال نشده بودم. چون امروز برام حکم یه فرشته نجات رو داشت. از داخل کیفش دو تا بسته پد بهداشتی بیرون آورد و گذاشت روی تختم. یه بسته هم قرص مسکن با خودش آورده بود. رفتم سمتش و ازش تشکر کردم. سریع یه دونه قرص برداشتم و بدون آب خوردم تا هر چه زودتر دردم آروم بگیره. فقط مونده بودم که چطوری از این پدا استفاده کنم. آخه دستشویی بیرون بود و سپهر خونه. نمی شد که دستم بگیرم و برم بیرون که. این مشکل رو هم ساینا برطرف کرد و خودش رفت از اتاق بیرون تا هم صبحونه برام بیاره، هم من راحت باشم. با رفتنش منم مشغول شدم و کارم رو انجام دادم. خوشبختانه کثیف کاری نشده بود. یه ربع بعد ساینا با یه سینی صبحونه و قهوه برگشت داخل اتاق. دردم داشت کم می شد و شدید احساس گرسنگی می کردم. رفتم بیرون یه آبی به سر و صورتم زدم و برگشتم اتاق. اونم چون از خواب بیدار شده بود اومده بود این جا، چیزی نخورده بود. با هم مشغول خوردن صبحونه شدیم. داشتیم صبحونه می خوردیم که سپهر در اتاقم رو زد و گفت برم بیرون باهام کار داره. منم اومدم از اتاق بیرون که دیدم با یه لبخند شیطون داره نیگام می کنه.
سپهر ـ خوش می گذره دیگه، نه؟
آرمینا ـ آره صبحونه خوردن توی اتاق خود آدم
خیلی بیشتر می چسبه.
سپهر ـ اون که صد البته، مخصوصا اگه یه همراه زیبا مثل ساینا هم باشه، دیگه بیشتر خوش می گذره.
آرمینا ـ حسود هرگز نیاسود. کارت همین بود؟ می خواستی بگی الان داری حسرت می خوری که کامیلا این جا نیست؟
سپهر ـ نخیر پررو خان، این جام چون ماکان گفت قبل از این که برم کلاس، بیام حالت رو بپرسم و اگه دیدم خوب نشدی بهش خبر بدم، اما این طوری که من می بینم، تو از هممون حالت بهتره! طفلی ماکان چقدرم نگرانت بود. نمی دونست تو خودت بلدی حال خودت رو خوب کنی!
آرمینا ـ گمشو بی ادب. حالم بد بود، ولی به خودشم گفتم یه کم استراحت کنم خوب میشم. تو هم برو قبل از این که از حسادت همین جا تلف شی.
سپهر ـ باشه غصه نخور دارم میرم که بی سر خر باشین! فقط یه چیزی، سعی کن پسر خوبی باشی و زیاد شیطونی نکنی.
و بعد از این حرف بلند زد زیر خنده. منم با مشت کوبیدم توی بازوی عضله ایش که بیشتر دست خودم درد گرفت تا بازوی اون.
ـ برو تا نزدم لهت نکردم. ساینا این جاست تا قبل از این که بریم کلاس یه کم با هم درس بخونیم.
سپهر با خنده گفت:
ـ خودتی آرمین خان! ولی خودتون رو واسه درساتون زیاد خسته نکنین.
اینو گفت و سریع رفت.
آرمینا ـ دیوونه چه دل خوشی هم داره!
وقتی برگشتم توی اتاق و واسه ساینا حرفای سپهر رو گفتم، کلی بهش خندید که در مورد ما چطوری فکر می کنه و ما رابطمون چطوریه!
بعد صبحانه هر کدوممون از خونواده هامون گفتیم و من امروز متوجه شدم که ساینا هم خواهری داشته که ازش کوچیک تر بوده و چند سال قبل توی دریا غرق شده و این طوری بوده که اون تونسته من و کارم رو درک کنه و بهم کمک کنه و به خاطر علاقه زیادی که به خواهرش داشته، سعی می کنه درد و رنج مردم رو درک کنه و نسبت به آدما مهربون و دلسوز باشه.
با نزدیک شدن به زمان کلاسمون، دو تایی آماده شدیم و رفتیم کالج.
امروز از صبح کلاس داشتم و حسابی خسته شده بودم. تو راه برگشت به خونه بودم و فکرم درگیر مسئله ای بود که توی کلاس آخر مطرح شده بود و من از هر راهی که می رفتم، به هیچ نتیجه ای نمی رسیدم. اعصابم به هم ریخته و داغون بود. دلم می خواست زودتر به خونه برسم و بتونم یه کم بخوابم. چون با این ذهن به هم ریخته محال بود بتونم جواب مسئله رو به دست بیارم.
بالاخره به خونه رسیدم. کلید رو از جیبم در آوردم و آروم توی قفل چرخوندمش و وارد خونه شدم و آروم در رو بستم و داشتم می رفتم داخل. از راهرو که گذشتم و رسیدم به ورودی هال، که یهو از دیدن چیزی که رو به روم بود شوکه شدم و سر جام ایستادم! وای خدای من اینا، این جا! چشمامو بستم و دوباره باز کردم. می خواستم ببینم اون چیزی که دارم می
بینم حقیقیه یا نه اثرات خواب آلودگی و خستگیه! ولی نه حقیقی بود انگار! داشتم درست می دیدم. سپهر بود که نشسته بود روی کاناپه توی هال، یه لباس آستین کوتاه سفید تنش بود، با شلوار جین آبی، اما این باعث نشد که فکم بیفته زمین، اون چیزی که توی بغل سپهر بود باعث تعجبم شده بود! آره یه دختر بود با موهای بلوند و بلند که تا پایین کمرش ریخته بود. چون پشتش بهم بود، نتونستم قیافشو ببینم. یه تاپ دو بنده تنش بود و یه شلوار جین مشکی تنگ هم پاش بود و نشسته بود روی پای سپهر و دستای سپهر از دو طرف بدنش اومده و پشت دختره به هم قلاب شده بود و داشتن همدیگه رو می بوسیدن. یهو یاد موقعیت خودم افتادم و با دستام چشمامو گرفتم تا نبینم و آروم برم توی اتاقم تا متوجه ورود و حضور من نشن. هر چند اونا سرگرم کار خودشون بودن و تا اون موقع که متوجه من نشده بودن. با اولین قدمی که برداشتم، چون چشمام بسته بود، خوردم به یه چیزی و آخم رفت هوا. همزمان با صدای آخ من، صدای جیغ دختره هم بلند شد و باعث شد چشمامو باز کنم و ببینم چی شده که دیدم بله، اونا متوجه حضور من شدن. حالا نمی دونم صدای آخم باعث شد بفهمن من این جام یا از صدای برخوردم با لبه دیوار ورودی هال که من در محاسباتم برای رسیدن به اتاقم بهش توجه نکرده بودم، باعث شده بود متوجه حضور کسی در خونه بشن. خلاصه هر چی که بود، رنگ جفتشون بد جور پریده بود. فکر کنم حسابی ترسوندمشون. البته حقشونه! آخه توی هال هم جای این کاراست؟ حالا که دختره از روی پای سپهر بلند شده بود و ایستاده بود، تونستم قیافشو ببینم. دختر زیبایی بود. پوست سفیدی داشت با دماغ کوچک و قلمی و لبای کوچکی که حالا به شدت قرمز می زد و چشمایی به رنگ آبی که داشت با ترس به من نگاه می کرد. منم با دقت داشتم قیافشو بررسی می کردم. احتمال دادم باید کامیلا باشه، چون چند باری از زبون ماکان و دانی اسمش رو شنیده بودم.
صداش باعث شد از تجزیه و تحلیل صورتش دست بردارم.
کامیلا ـ تو کی هستی؟ این جا چی کار می کنی؟
آرمینا ـ من آرمینم. این جا هم خونه ام هستش.
و با دست به اتاقم اشاره کردم و گفتم:
ـ اونم اتاقمه. حالا میشه بفرمایین شما کی هستین و این جا چی کار می کنین؟
کامیلا با تعجب گفت:
ـ سپهر این چی میگه؟ داره راست میگه؟
سپهر که تا اون موقع ساکت بود گفت:
ـ آره عزیزم راست میگه. آرمین همون همخونه ایه جدیدمونه که برات گفتم.
آرمینا ـ حالا که تایید کردن، میشه بفرمایین شما کی هستین و این جا چی کار می کنین؟
کامیلا ـ من کامیلام دوست سپهر و برای اومدن پیش سپهر هم به اجازه تو احتیاجی ندارم. این جام چون دلم می خواست پیش سپهر
باشم. مشکلی هست؟ اصلا تو کی اومدی؟ چرا نرفتی توی اتاقت و این جا ایستادی؟
نه مثل این که این دختره زیادی پرروئه!
ـ این جا غیر سپهر، سه نفر دیگه هم زندگی می کنن و این قسمت هم جایی هست که هر کسی برای این که به اتاقش برسه، ازش عبور می کنه و امکانش نیست که از دم در که وارد خونه شد پرواز کنه و بره توی اتاقش! منم داشتم می رفتم توی اتاقم و برای این که چشمم به شما نیفته چشمامو بستم و خواستم برم که خوردم به لبه دیوار ورودی هال. شما هم از این به بعد هر وقت دلت واسه سپهر جونت تنگ شد و خواستی بیای ببینیش، لطف کن برو داخل اتاق خودش، چون این جا محل رفت و آمد بقیه هم هست! این طوری هم خودت راحت تری و حس و حالت نمی پره، هم بقیه راحت می تونن توی خونه خودشون با چشم باز برن و بیان!
انگاری حرفام حسابی عصبانیش کرده بود، چون با یه نگاه خشن به سپهر که ساکت شاهد بحث ماها بود نگاه کرد و با صدای جیغ جیغوش گفت:
ـ سپهر ببین این پسره ی *** باهام چطوری حرف می زنه! اونم توی خونه عشقم!
اوق حالم به هم خورد از طرز حرف زدنش! خداییش این سپهر بدبخت از دست این چی می کشه؟
سپهر ـ کامیلا عزیزم آروم باش. آرمین منظور خاصی نداشت. مگه نه آرمین؟
آرمینا ـ من هر چی که حقیقت بود گفتم. الانم خستم حوصله بحث با این دختره جیغ جیغو رو ندارم.
اینو گفتم و رفتم سمت اتاقم.
کامیلا ـ سپهـــــر؟! اصلا من دیگه یه دقیقه هم نمی مونم و میرم خونه مون و تا وقتی این پسره این جاست پامو توی این خونه نمی ذارم.
آرمینا ـ چه بهتر!
من رفتم توی اتاقم و در رو بستم، ولی همچنان صدای سپهر رو می شنیدم که سعی داشت کامیلا رو آروم کنه و از رفتن منصرفش کنه، اما مثل این که موفق نشد، چون چند لحظه بعدش صدای در خونه اومد که با شدت بسته شد. آخیش، بالاخره رفت!
داشتم کتابام رو از کولم در می آوردم که سپهر اومد داخل اتاقم.
سپهر با ناراحتی گفت:
ـ همینو می خواستی؟ رفت. اون طوری هم که اون رفت، فکر نکنم دیگه برگرده. آخه این چه حرفایی بود که بهش زدی؟
آرمینا ـ رفت که رفت! دختره ی پررو توی چشمام زل می زنه میگه تو چی کاره ای؟ این جا خونه سپهره و من واسه دیدنش به اجازه هیچ کی نیاز ندارم! یه ذره خجالتم نمی کشه! بعدشم نترس برمی گرده. بهتر و خرتر از تو کجا می تونه پیدا کنه آخه؟
سپهر با خنده گفت:
ـ تعارف نکن، یه وقت چیز دیگه ای هم به ذهنت می رسه بهم بگو! آخه پسر خوب این جا که از این حرفا ندارن. اینا فرهنگشون با ما فرق داره، این چیزا براشون عادیه. اینا خجالت می دونن چیه؟
آرمینا ـ وقتی بهت میگم خری، میگی نه! خب اینا خجالت نمی شناسن و توی فرهنگشون ندارن، تو چرا؟
سپهر ـ من
چرا چی؟
آرمینا ـ تو چرا خجالت نمی کشی؟ تو که مال این فرهنگ نیستی، چرا دست دوست دخترت رو نگرفتی ببری توی اتاق خودت که هم راحت باشین، هم امنیت داشته باشین و بدون سر خر به عشق و حالتون برسین؟ نگفتی یه وقت دانی یا ماکان سر برسن شما رو توی اون حالت ببینن، اون وقت چی میشه؟ همه که مثل من نیستن که به خاطر خراب نشدن حالتون خواستم یواش و با چشم بسته برم توی اتاقم که تنها نتیجه ای که واسم داشت یه سر داغون بود.
سپهر با خنده گفت:
ـ تو که منو می شناسی، خجالت مجالت حالیم نیست. راحتم و این چیزا برام مهم نیست. اون دو تا هم مثل خودمن. فکر می کنی من کم مچ دانی رو تو این جور مسائل گرفتم؟ همچین میگی خجالت بکشیم که انگار داشتیم چی کار می کردیم و تو در چه حالتی مچمون رو گرفتی! همش چند تا بوس بود و بس.
آرمینا ـ چی کار میشه کرد؟ روت زیاده دیگه! هر چی هم من بگم، حرف خودتو می زنی.
سپهر ـ اون که بله، ولی قیافه ی تو توی اون حالت خیلی دیدنی بود. ما داشتیم می بوسیدیم همو، اما تو لپات گل انداخته بود و شده بودی عینهو این دخترا که خجالت می کشن سرخ و سفید میشن! یکی نمی دونست فکر می کرد ما مچ تو رو گرفتیم! نمی دونی چقدر دلم می خواد یه بار دیگه تو رو اون شکلی ببینم. میگم اگه دختر بودی خیلی جیگر بودی!
و زد زیر خنده.
آرمینا ـ پسره ی پررو برو بیرون از اتاقم. حین ارتکاب جرم گرفتمت، از رو که نمیری هیچ، منو مسخره می کنی و به من میگی مثل دخترا خجالت می کشم! برو بیرون می خوام بخوابم.
سپهر با خنده گفت:
ـ باشه بابا حالا نمی خواد جوش بیاری رفتم، ولی کاش ازت توی اون حالت عکس می گرفتم، اون وقت خودت می فهمیدی راست میگم که شده بودی عینهو دخترا.
نه مثل این که این امروز نمی خواد دست از این حرفاش برداره! بالشم رو بر می دارم پرت می کنم طرفش که روی هوا می گیردش و میگه:
ـ اوه اوه چه خطرناک! نزن رفتم.
و بالشم رو می ندازه و میره از اتاق بیرون.
دراز می کشم بخوابم، که یهو یه چیزی به ذهنم می رسه! باید برم از سپهر بپرسم. با این فکر از جام پا میشم و میرم بیرون. توی هال که نیست. صداش می زنم.
آرمینا ـ سپهر؟ سپهر؟ سپهر کجایی؟
سپهر ـ من این جام، توی آشپزخونه.
میرم توی آشپزخونه، می بینم داره قهوه درست می کنه.
ـ آخ جون قهوه! منم می خوام. تو و اون دختره جیغ جیغو نذاشتین بخوابم، حداقل یه قهوه بده بخورم شاید خستگیم کم شه بتونم برم سر درسام.
سپهر ـ اطاعت امر قربان، امر دیگه ای باشه؟
آرمینا ـ یه قهوه خواست بده بهمون، ببین چقدر مسخره بازی درمیاره.
سپهر ـ چی کارم داشتی که مثل جوجه هایی که مامانشون رو گم کردن و می خوان پیداش کنم یه ریز و پشت
هم صداش می کنن، صدام می کردی؟
آرمینا ـ گمشو، جوجه خودتی. وای فرض کن تو مامان من باشی! چه چندش! اَه اَه اَه. یه سوال داشتم ازت.
سپهر با صدای لوس دخترونه گفت:
ـ از خداتم باشه من مامانت باشم. لوس.
خندیدم و گفتم:
ـ لوس. یه دقیقه دست از مسخره بازی بردار لطفا. یه سوال دارم در مورد ماکان.
سپهر با خنده گفت:
ـ باشه بگو ببینم.
آرمینا ـ دوست دختر ماکان کیه؟ یعنی منظورم اینه که تو دوست دخترش رو دیدی؟ من توی این مدتی که این جام ندیدم با کسی باشه.
سپهر ـ راستش منم مثل تو ندیدم با کسی باشه، ولی یه روز از زیر زبونش کشیدم که یه دختری رو دوست داره و به خاطر همون دختر نمی خواد دوست دختر داشته باشه، ولی هر چی سعی کردم نتونستم بفهمم اون دختر کی هست و چه شکلیه. یه مدت حسابی رفتم توی نخش تا شاید بفهمم کیه، اما اون مگه لو می داد؟ خودشم که اصلا حرف نمی زنه. حالا تو چرا اینا رو از من می پرسی؟ من که فقط یه ساله می شناسمش، تو دوست جون جونیش هستی و از بچگی باهاش بودی. خب برو از خودش بپرس. حتما به تو میگه، ولی اگه بهت گفت و فهمیدی بیا به منم بگو. آخه دارم می میرم از فضولی.
آرمینا ـ درسته از بچگی با هم بزرگ شدیم، اما پنج سال ازم دور بوده.
سپهر ـ اون موقع ها کسی رو دوست نداشت؟
آرمینا ـ نه فکر نکنم. اگه این طوری بود بهم می گفت.
سپهر ـ منم فکر می کنم طرف ایرانی نیست و همین جایی هست، اما ماکان از ترس دانی چیزی نمیگه.
آرمینا ـ از ترس دانی؟ به اون چه ربطی داره؟
سپهر ـ خب اون خوش تیپ و قیافه ست و همه دخترا رو به خودش جذب می کنه. شاید ماکان نمی خواد دختر مورد علاقش با دانی آشنا شه. شاید می ترسه اونم دانی رو بهش ترجیح بده و ولش کنه. شایدم دختره اونقدر زیبا و جذابه که می ترسه دانی اونو برای خودش بخواد و ماکان نتونه جلوی دانی رو بگیره. هر چی که هست ماکان می ترسه که دختره رو از دست بده، واسه همین چیزی ازش نمیگه.
با شنیدن حرفای سپهر، بد جور توی فکر رفتم. یعنی اون دختر مرموز که ماکان دوسش داره کیه؟ اگه اون کسی رو دوست داشت که به آرمین می گفت. اون وقت آرمین هم به من می گفت. حتما همین طوریه که سپهر میگه و دختر این جاییه که آرمین هم چیزی در موردش نمی دونست. باید هر جوری شده سر از کار این ماکان در بیارم.
بعد از خوردن قهوه، رفتم توی اتاقم تا به درسام برسم.
چند وقتی هست که رابطم با دانی خوب شده. البته خوب که میگم منظورم این نیست که رابطه مون شده باشه مثل رابطم با سپهر یا ماکان، نه، فقط در این حد خوب شده که وقتی همدیگه رو می بینیم رومون رو به سمت مخالف بر نمی گردونیم یا با اومدن اون یکی پا نمی شیم بریم توی اتاقامون. همه
با هم شام و نهار و صبحونه رو می خوریم و تی وی تماشا می کنیم، اما همدیگه رو توی حرف زدن مخاطب قرار نمی دیم و در مورد هم حرفی نمی زنیم. میشه گفت در کنار هم توی یه خونه زندگی می کنیم، بدون این که به کار دیگری کاری داشته باشیم و هر دومون هم از این وضعیت راضی هستیم. این طوری حداقل آرامش داریم و اعصاب هر چهار تامون راحته.
روی تختم دراز کشیدم و کتابام جلوم بازن و دارم مسائلم رو حل می کنم، اما توی یکی از مسائل دچار مشکل شدم و هر کاری می کنم نمی تونم به جواب برسم. درگیر حل مسئله هستم که در اتاقم زده میشه. بدون این که سرم رو بلند کنم.
ـ بله؟
یکی میاد داخل، اما من همچنان سرم پایینه.
سپهر ـ تو رو خدا منو اِنقدر خجالت نده. نمی خواد زحمت بکشی بلند شی، بشین بشین، راحت باش.
آرمینا ـ سپهر اصلا حوصله ندارم. مسخره بازی در نیار بگو چی کار داری؟
سپهر ـ باز چی شده اخلاقت اِنقدر خوبه؟
آرمینا ـ مگه نمی بینی دارم درس می خونم؟
سپهر ـ اون که بله دارم می بینم. اونی که نمی بینم دلیل این بدخلقیته. انگاری منتظری که پاچه یکی رو بگیری!
با این حرفش سرم رو از روی کتاب بلند می کنم و با چشمای خسته و عصبانی بهش نگاه می کنم.
ـ تو آدم نمیشی؟ این چه طرز حرف زدنه؟ اونی هم که پاچه می گیره خودتی نه من!
سپهر ـ بله کاملا از صدات و نگات مشخصه!
آرمینا ـ ببین یه مسئله ست که هر کاری می کنم حل نمیشه، اصلا هم اعصاب ندارم باهات کل کل کنم. یا بگو واسه چی اومدی این جا یا برو بیرون بذار به بدبختیم برسم.
سپهر ـ آخ تو رو خدا نگو که اشکم دراومد. طفلی آرمین، تنها، بد بخت، با یه کوله بار از مشکلات. آخی.
با عصبانیت گفتم:
ـ سپهـــــر؟!
سپهر ـ بلـــــه؟
آرمینا ـ نه مثل این که کار خاصی نداریف فقط اومدی این جا بری روی اعصاب من. خب موفق شدی، حالا می تونی بری.
سپهر ـ خیل خب بد اخلاق. اومدم بگم تصمیم گرفتیم امروز بریم استخر، بعدم بریم یه دوری بزنیم و چیزی بخوریم و آخر شب برگردیم خونه.
آرمینا ـ خب برین، خوش بگذره.
بعد هم آروم طوری که بشنوه با خودم گفتم:
ـ دو ساعته وقت منو گرفته و روی اعصابم راه میره که بگه می خوان برن بیرون! خب برین، به من چه؟
سپهر ـ دارم می شنوم ها! من شنواییم خیلی قویه.
آرمینا ـ خب بشنو، منم گفتم که بشنوی. حالا هم که گفتی، منم شنیدم و جواب دادم، می تونی بری. رفتی بیرون درم پشت سرت ببند.
سپهر ـ چی چی رو برم بیرون؟ گفتم می خوایم بریم، یعنی هر چهار تامون با هم می ریم. درست گوش نمیدی چرا؟
آرمینا ـ لازم نکرده چهار تایی بریم. من نمیام. شما هم سه تایی برین. هزار تا کار دارم، بذارم کنار با شماها بیام استخر؟ اونم توی
هوا به این سردی؟ مگه مغز خر خوردم؟!
سپهر ـ مگه استخر رفتن تو این هوا چه اشکالی داره که میگی مغز خر خوردی که بیای؟
آرمینا ـ خب هوا سرده و برف میاد، اون وقت همین یه کار رو نکردیم که بریم استخر.
سپهر ـ فکر کنم زیادی درس خوندی مخت داغ کرده! آخه آی کیو، استخر سر پوشیده می ریم. شما توی ایران که بودین، زمستونا نمی رفتین استخر؟ یه چیزی بگو با عقل جور درآد.
راست هم می گفت، داشتم بهونه می آوردم که نرم استخر. آخه همینم مونده بود که با اینا برم استخر که متوجه دختر بودنم بشن! مگه دیوونم کاری کنم که لو برم؟ عمرا باهاشون برم! باید یه بهونه دیگه جور کنم، آره. این یکی که جواب نداد. اینا رو داشتم توی دلم به خودم می گفتم.
سپهر ـ هی کجایی؟ پاشو حاضر شو دیر شد. الکی بهونه هم نیار! انگار من بچم می خواد سرمو شیره بماله با این بهونه هاش. پاشو دیگه، باز داره منو نگاه می کنه!
آرمینا ـ بهونه نمیارم. کلی درس و تمرین دارم که باید حلشون کنم. گفتم که نمیام. تو هم گیر نده، برو.
سپهر ـ مثل این که آخر هفته ست و درس و تمرین تعطیله. تو هم پاشو حاضر شو بریم. هم یه بادی به کله ات می خوره، هم خستگی یه هفته از بدنت بیرون میره، هم وقتی اومدی با ذهن باز می تونی مسئله هاتو حل کنی. کل رفت و برگشتمون بشتر از پنج، شش ساعت نمیشه. خسته نشدی همش یا توی خونه بودی یا کالج؟ پاشو دیگه دیر شد.
ماکان از دور گفت:
ـ سپهر چی شد پس؟ هنوز بهش نگفتی؟ خوبه تو رو فرستادیم یه کار بکنی، سه ساعته رفتی هنوز خبری ازت نیست. اگه گوشیم زنگ نمی خورد خودم بهش گفته بودم، اِنقدر معطل نشده بودیم.
سپهر ـ شازده اونی که معطلتون کرده من نیستم، این دوست گرامیته.
ماکان که حالا صداش نشون می داد که نزدیک در اتاقمه گفت:
ـ چطور مگه؟
سپهر ـ میگه نمیام. یه دفعه میگه هوا سرده و کی میره استخر؟ یه دفعه میگه درس دارم و هر دفعه یه بهونه میاره. من که نمی دونم دردش چیه، بیا ببین تو می فهمی چه مرگشه که اِنقدر مثل دخترا ناز می کنه؟ منم برم حاضر شم.
اینو گفت و رفت بیرون و به جاش ماکان اومد توی اتاق.
ـ سپهر چی میگه آرمین؟
آرمینا ـ گفتم که کار دارم، کلی درس و تمرین دارم که باید واسه روز دوشنبه انجام بدم. شماها برین، خوش بگذره.
ماکان ـ یعنی چی این حرفا؟ خب فردا هم تعطیله می تونی فردا کارات رو بکنی. پاشو دیگه، تو که اِنقدر ضد حال نبودی. اون قدیما پایه استخر و بیرون رفتن بودی. حالا چی شده خونه نشین شدی؟ در ضمن نگو درس داری که من این بهونه ها تو کتم نمیره. خودت که منو می شناسی چجوریم؟
ای بابا اینا چرا امروز همچین می کنن آخه؟! چطوری بهشون بفهمونم که نمی خوام برم استخر؟ عجب روزگاری دارم من از دست اینا! اون از سپهر، اینم از ماکان. شاید تونستم سپهر رو دست به سر کنم، ولی ماکان به این راحتی ها راضی نمی شد. خوب اخلاقش رو می شناختم، هنوز همون ماکان یه دنده و غد و جدی بود که برخلاف سپهر با جدیتش حرفش رو به کرسی می نشوند.
یهو یه فکری کردم و بی هوا بدون این که به این فکر کنم که این ماکان دوست بچگی آرمینه و به اندازه من آرمین رو می شناسه گفتم:
ـ می دونی چیه؟ اینا که گفتم بهونه بود. نمی خوام بیام استخر، چون من اصلا از آب تنی و شنا خوشم نمیاد.
یهو متجب چشم دوخت بهم.
ـ تو حالت خوبه؟! سرت به جایی نخورده؟! تو مطئنی آرمین هستی؟!
با تته پته گفتم:
ـ آره خوبم. معلومه که آرمینم. چطور مگه؟
ماکان ـ آخه آرمینی که من می شناختم عاشق استخر و آب تنی و شنا بود! یادمه هر وقت می رفتیم شمال، با هم می رفتیم دریا و شنا می کردیم. اونم خیلی شناش خوب بود.
وای اساسی گاف دادم رفت! راست می گفت، اصلا حواسم نبود. حالا یه جوری باید ماست مالی کنم که تموم شه قضیه.
ـ خب درسته من این طوری بودم، ولی توی این پنج سال، شنا رو گذاشتم کنار. یعنی از وقتی تو رفتی، دیگه منم حوصله شنا نداشتم. الانم بعد از پنج سال میگم شاید فراموش کرده باشم. برای همین میگم نیام که شما راحت تر باشین.
ماکان ـ پاشو اِنقدر حرف بی ربط نگو! مگه آدم بعد از پنج سال شنا یادش میره؟ پاشو حاضر شو خودم اون جا حواسم بهت هست. فکر کنم امروز حسابی تنبلیت میاد بیای استخر، داری بهونه های الکی میاری.
دانی ـ شماها دارین چی کار می کنین؟ دیر شد.
اومدم دم در اتاقم. سپهر هم حاضر شده بود و در حالی که دستاش توی جیب شلوارش بود، اومد و کنار دانی ایستاد.
سپهر ـ اَه، تو که هنوز حاضر نشدی. زود باش
دیگه!
دانی ـ شاید از آب می ترسه! احتمالا می ترسه النگوهاش بشکنه. نه؟
و یه لبخند تمسخر آمیز زد و مستقیم زل زد توی چشمام.
آرمینا ـ نخیر اصلا هم این طوری نیست. مگه من دخترم که اینطوری میگی؟ فقط دلم نمی خواد بیام.
با شنیدن این حرفم، دانی روشو برگردوند سمت سپهر و با چشم و ابرو بهش علامت داد. هنوز ذهنم درگیر حرکت دانی بود که یهو دیدم سپهر اومد طرفم و تا بفهمم قصدش از این حرکتش چی بود، دیدم دستم رو به شدت کشید و دنبال خودش به سمت در اتاق برد.
با داد گفتم:
ـ آهای این کارا چیه داری می کنی؟ چرا همچین کردی؟ چرا دستم رو می کشی؟ اصلا داری کجا می بری منو؟
دانی ـ داریم می بریمت استخر. با کسی که حرف حساب حالیش نشه، باید با خشونت رفتار کرد. من مثل این دو تا نیستم نازت رو بخرم و تنها راهی که مونده همینه. ماکان پالتوشو بردار بیار با خودت.
آرمینا ـ ولم کن سپهر. دستم رو کندی، میگم ولم کن. دوست ندارم بیام، مگه زوره؟
ولی هر چی می گفتم توی گوششون نمی رفت. ماکان هم سریع رفت تا ماشین رو روشن کنه. با اون یکی دستم سعی کردم در خروجی یا حداقل چهارچوبش رو بگیرم که دیگه سپهر نتونه منو به دنبال خودش بکشه، ولی تلاشم بی نتیجه موند، چون به نزدیک در که رسیدیم، سپهر هر دو تا دستم رو از بازو گرفت، طوری که خودش کامل پشتم قرار گرفته بود و منو از در خارج کرد. انگاری حدس زده بود که به چی دارم فکر می کنم که این کار رو کرد و منو همون طوری تا ماشین برد. آخر از همه هم دانی از خونه خارج شد و بعد از قفل کردن در خونه اومد و هر سه سوار ماشین شدیم و به محض ورود به ماشین، ماکان درها رو با قفل مرکزی قفل کرد و به راه افتاد. از دستشون عصبانی بودم. اونا حق نداشتن با من یه همچین رفتاری بکنن. رفتارشون به جای خود، ولی اگه می رسیدیم استخر و من مجبور می شدم لباسم رو دربیارم و شنا کنم، همه چی لو می رفت و نقشه هام همه دود می شد. پس باید تا قبل از رسیدن به استخر، یه فکری می کردم. ترجیح می دادم اگه قراره لو برم، همین جا توی ماشین و جلوی این سه نفر لو برم تا برسم استخر و اون جا همه متوجه دختر بودنم بشن.
ماکان و دانی جلو نشسته بودن و ماکان داشت رانندگی می کرد. من و سپهر هم عقب ماشین نشسته بودیم. من پشت سر ماکان بودم و سپهر پشت سر دانی. باید قبل از رسیدن به استخر همه چی رو تموم می کردم. چشمامو بستم و آروم با صدای دخترونه خودم گفت:
ـ من یه دخترم.
دانی ـ نگفته بودی تقلید صدا هم می کنی! ولی باید بگم این تنها کاریه که خوب انجامش میدی.
چشمم افتاد به سپهر که با این حرف دانی یه لبخند اومد روی لبش. ماکان هم از آینه بهم نگاه می کرد و اونم مثل
سپهر یه لبخند روی لبش داشت.
با همون صدای دخترونه گفتم:
ـ من تقلید صدا نمی کنم، من واقعا یه دخترم.
دانی ـ من نمی دونم تو چه مشکلی با استخر رفتن داری که حاضری هر دروغ و بهونه ای بیاری، اما استخر نری! از چی می ترسی؟ از آب؟
با عصبانیت و با همون صدای دخترونه گفتم:
ـ مگه من باهاتون شوخی دارم؟ وقتی میگم دخترم، یعنی دخترم. چرا حرفم رو باور نمی کنین؟
سپهر در حالی که می خندید گفت:
ـ خب ما قبول کردیم تو دختری. اون وقت اسمت چیه؟
و دوباره خندید.
آرمینا ـ اسمم آرمیناست.
سپهر با خنده گفت:
ـ اِ چه جالب! منم سپهرم، از آشنایی با شما آرمینا خانم خوش وقتم.
آرمینا ـ میشه یه بار توی عمرت جدی باشی؟ من آرمینام، خواهر دو قلوی آرمین.
تا این حرف رو گفتم، یهو ماکان وسط خیابون چنان زد روی ترمز که ماشین با صدای بدی ایستاد و هممون یه جورایی از جامون کنده شدیم و یه کم پرت شدیم جلو، ولی خوشبختانه چون هممون کمربند بسته بودیم، طوریمون نشد. شانس آوردیم مسیرمون خلوت بود. فاصله ماشینمون با ماشین بعدی زیاد بود، وگرنه با این ترمز وحشتناک و یک دفعه ای ماکان، حتما اگه ماشینی پشت سرمون با فاصله کم از ما بود، بد جور بهمون می خورد.
دانی ـ هی تو چته؟ این چه طرز رانندگیه؟ داشتی به کشتنمون می دادی! حواست کجاست؟
اما ماکان بدن توجه به دانی، سریع برگشت عقب و با تعجب بهم خیره شد.
ـ این حقیقت نداره، درسته؟ داشتی سر به سرمون می ذاشتی که گفتی آرمین نیستی و آرمینا هستی. نه؟
خیلی جدی گفتم:
ـ چرا اتفاقا این حقیقت داره، من آرمینا هستم. اینا شاید باورشون نشه، اما تو باید باور کنی، چون هم منو می شناسی، هم آرمین رو و هم توی این مدت متوجه یه سری تفاوتا بین من و آرمین شدی.
ماکان سرش رو انداخت پایین و ساکت شد.
سپهر ـ یکی به ما هم بگه این جا چه خبره؟ ماکان این چی میگه؟
ماکان همون طور که سرش پایین بود گفت:
ـ داره راست میگه. آره این آرمین نیست، این آرمیناست. خواهر دو قلوی آرمین. دوست صمیمی من، یه خواهر دو قلو درست شکل خودش داشت. چرا من زودتر متوجه نشدم؟
با این حرفش دانی و سپهر برمی گردن سمت من و بهم خیره میشن. منم که نمی تونم نگاه خیره شون رو روی خودم تحمل کنم، سرم رو می ندازم پایین.
دانی ـ یعنی می خوای بگی ماکان این واقعا یه دختره؟ و تموم این مدت داشته برامون نقش بازی می کرده؟ چرا؟
ماکان سرش رو گرفت بالا.
ـ آرمینا پس خود آرمین الان کجاست؟ تو چرا این جا هستی؟ چرا خودش نیومد؟ اون که خیلی دلش می خواست زودتر بتونه بیاد این جا و درسش رو بخونه!
در حالی که سرم پایین بود با بغض گفتم:
ـ من این جام چون خودش ... چون خودش ...
و
یه قطره اشک از چشمش سر می خوره پایین.
ـ چون خودش نتونست بیاد. چون قبل از این که زمان سفرش برسه، تصادف کرد. چون خودش الان چند وقته که توی کماست و داره با مرگ دست و پنجه نرم می کنه.
دانی با عصبانیت گفت:
ـ خب حالا که اون نتونست بیاد، تو اومدی این جا چی کار؟ وقتی اون توی کماست، اومدن تو این جا چه کمکی بهش می کرد؟
آرمینا ـ من اومدم این جا تا جاش یه دانشجوی دیگه نگیرن. تا جاشو ندن یه نفر دیگه. اون که قرار نیست همیشه توی کما بمونه، بالاخره حالش خوب میشه و خودش میاد این جا و به درسش می رسه. فقط تا اون زمان من این جام. وقتی که اومد سر درسش، من بر می گردم پیش خونوادم.
دانی با عصبانیت گفت:
ـ چه خواهر فداکاری! واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم. بچه جون تو پیش خودت چی فکر کردی؟ فکر کردی همه چی کشکه که بیای این جا و خودتو جای یکی دیگه که معلوم نیست واقعا الان در چه حالیه، مرده ست، زنده ست، جا بزنی و به جاش از امکانات این جا که حق کسایی هست که با شایستگی تونستن توی امتحانات ورودیش قبول بشن و وارد کالج بشن استفاده کنی و کسی هم بهت چیزی نگه؟ اصلا از کجا معلوم اون واقعا توی کماست؟ شاید هم مرده و تو دیدی خودت که نتونستی قبول شی، با خودت گفتی چی بهتر از این؟! آره؟
با داد گفتم:
ـ خفه شو، خفه شو! بهت اجازه نمیدم در موردم این طوری حرف بزنی. آرمین هنوز زنده ست و نمرده و دکترا هم امید دارن به زنده موندنش. پس حق نداری بگی اون مرده. منم فقط به خاطر اونه که این جام وگرنه خودم هیچ وقت حاضر نبودم بیام این جا و آدم از خود راضی و خودخواهی مثل تو رو تحمل کنم. من همیشه دلم می خواست کنار خونوادم ادامه تحصیل بدم و تونستم همون جا هم قبول شم، اما به خاطر آرمین مرخصی گرفتم تا نذارم حقش از بین بره. به محض خوب شدنش هم بر می گردم پیش خونوادم و امکانات این جا رو هم برای تو و امثال تو می گذارم. پس غصه نخور.
اون فقط یه لبخند تمسخر آمیز زد.
ـ چه شعارای جالبی! خوشحال میشم زودتر تکلیفت مشخص شه و بری. می دونی از چی بیشتر لجم می گیره؟ این که یه دختر بچه این همه مدت سه تا مرد گنده رو مسخره خودش کرده بوده! حتما توی دلت کلی بهمون خندیده بودی، آره؟ با تو هستم، چرا ساکتی؟ از این که این مدت بازیمون دادی خیلی خوشحالی، نه؟
سپهر که تا اون موقع ساکت بود سرش رو انداخت پایین و گفت:
ـ تو داشتی این مدت بازیمون می دادی واقعا؟
آرمینا ـ نه، نه، نه. قصد من بازی دادن شماها نبود، من فقط می خواستم داداشم به آرزوش که درس خوندن این جا بود برسه. نمی خواستم فرصتی رو که براش اِنقدر زحمت کشیده بود راحت از دست بده. سپهر به من نگاه کن، اگه کسی می
فهمید من آرمین نیستم، حتما منو از کالج بیرون می کردن. برای همین خواستم هیچکس از این موضوع با خبر نشه.
سپهر در حالی که زل زده بود بهم گفت:
ـ قبول، اما می تونستی به ما بگی که دختری. این طوری ما هم فکر نمی کردیم بازی خوردیم. در ضمن اگه می دونستیم هم به کسی چیزی نمی گفتیم. مگه نه بچه ها؟
ماکان ـ آره، باید بهمون می گفتی. من دوست آرمین بودم، مطمئن باش اگه می دونستم به کسی نمی گفتم.
دانی ـ شماها از طرف خودتون حرف بزنین، چون من اگه می دونستم حتما به رئیس کالج همه چی رو می گفتم. الان هم همین کارو می کنم. در اولین فرصت، روز دوشنبه همه چیز رو بهش میگم.
با این حرفش هر سه مون برگشتیم سمتش و با تعجب بهش خیره شدیم.
ماکان ـ تو این حرفا رو جدی نزدی، درسته؟ یعنی این کار رو که گفتی انجام نمیدی، نه؟
سپهر ـ آره ماکان، دانی داره سر به سرمون می ذاره.
دانی ـ به من می خوره بخوام توی این وضعیت شوخی کنم با کسی؟ نخیر کاملا جدی گفتم و حرفم رو هم عوض نمی کنم.
آرمینا ـ خواهش می کنم دانی.
دانی ـ واسه خواهش کردن دیره. من تصمیمم رو گرفتم و حتما عملیش می کنم تا درس عبرتی بشه برای بقیه که دیگه نخوان مردم رو مسخره خودشون کنن.
سپهر ـ دانی اگه بگی آرمین رو بیرون می کنن از کالج و معلوم نیست چه مجازاتی برای آرمینا در نظر بگیرن!
دانی ـ اینش دیگه به من هیچ ربطی نداره. می خواست وقتی یه همچین نقشه ای می کشید، به این جاهاشم فکر می کرد!
ماکان ـ ولی دانی ...
دانی ـ ولی و اما و اگر نداره. حرف منم عوض بشو نیست. بهتره دور بزنی برگردیم خونه.
وای نه! باید یه کاری می کردم، نباید می ذاشتم دانی بره و همه چی رو خراب کنه. اگه حقیقت رو می گفت، حتما بیرونم می کردن. دیگه اون وقت این غرور لعنتی به دردم نمی خورد. پس به خاطر آرمین غرورم رو شکوندم و جلوش اشک ریختم و خواهش کردم. اشک ریختم و التماس کردم و ازش خواستم که این کارو نکنه. ازش خواستم یه فرصت دیگه بهم بده. همش من بودم و اشکم و التماسم، ولی اون همش می گفت نه.
صدای ناله و التماسم توی گوش خودم پیچید و از خواب پریدم. داشتم نفس نفس می زدم. تمام بدنم خیس عرق بود. دستم رو روی صورتم کشیدم که دیدم خیسه. یعنی همش خواب بود یا نه واقعی بود؟ آخه هنوز چشمام خیس اشک بود. یه نگاه به دور و بر خودم انداختم. روی تختم توی اتاق خونه دانی بودم و کلی ورق و جزوه و کتاب ریخته بود روی تختم. یعنی میشه زمانی که داشتم مسئلمو حل می کردم همین جا روی ورقه هام خوابم برده باشه و همه اینا یه خواب بوده باشه؟ یه خواب بد.
اول صدای در اتاق اومد و بعدش هم ماکان وارد اتاق شد.
ـ اِ بالاخره بیدار شدی؟
اومد نزدیک
تر و با دیدن قیافم پرسید:
ـ خوبی؟
گیج گفتم:
ـ آره خوبم. گفتی بالاخره بیدار شدم؟ یعنی چی؟
ماکان ـ آره همینو گفتم. آخه یه دفعه ی دیگه هم اومدم بهت بگم بیای عصرونه بخوری، دیدم سرت رو گذاشتی روی ورقه هات و خوابیدی. گفتم حتما خیلی درس خوندی و خسته شدی خوابت گرفته. دلم نیومد بیدارت کنم، گذاشتم یه کم بخوابی، اما الان دیگه می خواستیم شام بخوریم، گفتم بیام بیدارت کنم که دیدم خودت بیدار شدی. پاشو یه آب به صورتت بزن بیا که بچه ها منتظرن.
آرمینا ـ ساعت چنده مگه؟
ماکان ـ نه. چطور مگه؟
آرمینا ـ هیچی. باشه ممنون که اومدی بیدارم کنی. تو برو منم الان میام.
ماکان ـ باشه پس عجله کن تا غذا از دهن نیفتاده.
اینو گفت و از اتاقم رفت بیرون. یه نفس از روی راحتی کشیدم. مثل این که همش خواب بود. خدا رو شکر که فقط یه خواب بود، اگه حقیقت داشت من باید چی کار می کردم؟ تصمیم گرفتم دیگه به خوابم فکر نکنم. از جام پا شدم و رفتم بیرون و بعد از شستن صورتم رفتم سر میز.
تا چشم سپهر به من افتاد گفت:
ـ به، ساعت خواب آرمین خان. پدر خواب رو در آوردی تو.
آرمینا ـ سلام. آره حسابی خسته بودم.
دانی ـ خب دیگه بسه این حرفا. سپهر غذا رو بیار که مردم از گرسنگی.
سپهر ـ چشم قربان.
و به صورت نمایشی یه احترام نظامی هم کرد و غذا رو گذاشت روی میز و بعد هم مشغول کشیدن غذا شد. اول از همه واسه دانی و بعد هم برای من و ماکان و آخر از همه هم برای خودش غذا کشید و همه مشغول خوردن شدیم. در تمام مدت شام، فکرم می رفت طرف خوابم و این که اگه یه روز لو برم باید چی کار کنم؟ اونقدر مشغول فکر کردن بودم که متوجه نشدم کی شاممون تموم شد. به خودم که اومدم، توی هال کنار بچه ها نشسته بودم و اونا داشتن در مورد کلاسا و استادا و امتحاناتشون صحبت می کردن و من ساکت به حرفاشون گوش می دادم. یه دفعه صدای زنگ یه موبایل بلند شد و همه ساکت شدن. با شنیدن صدا متوجه شدم صدای گوشی منه که از روی حواس پرتی روی میز آشپزخونه جا گذاشته بودمش. رفتم و گوشی رو برداشتم. شماره، شماره ی مامان بود. یه دفعه ترس و نگرانی با هم به سراغم اومد. نکنه حال آرمین بد شده باشه؟ برای همین گوشی رو برداشتم و با یه ببخشید و شب بخیر رفتم توی اتاقم و دکمه اتصال تماس رو زدم و آروم بدون این که صدام بره بیرون، سلام کردم. صدای مامان پیچید توی گوشی. بعد از احوال پرسی و احساس دلتنگی، از حال آرمین پرسیدم که مامان گفت هنوز همون طوریه و تغییری نکرده. خب از این که بشنوم حالش بدتر شده که بهتر بود، اما دلم می خواست می گفتن خوب شده و بهوش اومده. اون وقت منم برمی گشتم و دیگه لازم نبود این همه تنهایی و
دلتنگی رو تحمل کنم و همش تنم بلرزه که نکنه یه وقت کاری کنم که همه چی لو بره!
بعد از مامان نوبت به بابا رسید تا باهاش حرف بزنم. اونم مثل همیشه نگران و دلتنگم بود. بعد از کلی صحبت بابا و راحت کردن خیالش از بابت خودم، باهاشون خداحافظی کردم و تلفن رو قطع کردم. دلم هوای یه آهنگ کرده بود. از توی کولم، ام پی فورم رو در آوردم و هندزفریشو زدم به گوشم و روی تختم دراز کشیدم و چند تا آهنگ جلو و عقب بردم تا رسیدم به آهنگ مورد نظرم و چشمامو بستم و گذاشتم با شنیدن صدای خوانندش، دلم آروم بگیره.
کـجــــای ایـن شب غـریـبـــم؟
کـجـــای ایـن کـرانه ی کـبــود؟
کجــای ایــن شبی که از غــزل
چـراغ مـاه قـسـمــتـش نـبـــود؟
کـجــای ایـن همـیشه ابریـــم؟
کـه آسمان نشــان نمی دهــد
به گـریه می رسـم ولی سـکوت
به گـریه هـــم امان نمـی دهـد
کجای این شبم که مـی کشـد
هوای گــریـه ام بـه نــاکـجــــا؟
از ایــن خـرابـیــم کـــه می برد
به خانه ای که نـیست ای خدا
کـسـی نـمـانـده پا به پای مـن
مگر غمی که خانه زاد تـوســت
مگـر صـدای سـرمـه ریــز مــــن
که شعر سر به مهر یاد توست
(آهنگ شب سرمه، احسان خواجه امیری)
با ماکان و سپهر نشسته بودیم توی هال و داشتیم سریالی که هر شب نشون می داد رو نگاه می کردیم. چشمام به صفحه تلویزیون بود، اما حواسم پیش مکالمه ای که صبح با بابا داشتم بود. دو، سه دفعه ای هست که وقتی با بابا صحبت می کنم، ازم می خواد گوشی رو بدم ماکان تا باهاش حرف بزنه. آخه غیر از اصرار من، اون چیزی که باعث شد تا بابا و مامان بهم اجازه بدن بیام این جا و نقش آرمین رو بازی کنم، حضور همین ماکان بود. اونا فکر می کردن که من به ماکان گفتم آرمینام نه آرمین. واسه همین یه کم خیالشون از بابت من راحت شده بود. منم وقتی متوجه این قضیه شدم، چیزی بهشون نگفتم و گذاشتم فکر کنن واقعا ماکان از دختر بودن من خبر داره. خب اگه این فکر و تصور باعث می شد کمتر نگران من باشن، چرا من باید با گفتن حقیقت هم اونا رو نگران می کردم، هم مجوز اومدن به این جا رو از دست می دادم؟ امروزم که بابا می خواست با ماکان صحبت کنه، تونستم بپیچونمش. واقعا چه خوب شد که بابا خودش هیچ شماره ای از ماکان نداره، وگرنه خوابم بد جور تعبیر می شد! همین طور مشغول فکر کردن بودم که با شنیدن صدای در خونه به خودم اومدم و یه نگاه به ساعت کردم. ساعت ده شب رو نشون می داد و احتمالا دانی بود که به خونه برگشته بود. عادتش بود، کم پیش میومد که شبا زود بیاد. از اون جایی که این چند وقته با هم توی آتش بسیم و هم این که ازم بزرگ تره و صاحبخونم
محسوب میشه، منم ادب رو رعایت می کنم و با ورودش به هال، همزمان با سپهر و ماکان بهش سلام می کنم. اونم انگاری امشب حالش زیادی خوبه، چون برخلاف همیشه که میاد و بدون جواب سلام، میره توی اتاقش، امشب هم جواب سلاممون رو بلند داد و هم این که نشست کنار ماکان توی هال و گفت:
ـ سپهر قهوه داری برام یه فنجون بیاری؟
سپهر ـ آره تازه الان دم کردم. الان برات میارم.
دانی ـ ممنون. باز که دارین این سریاله رو نگاه می کنین. اینم آخه فیلمه شماها نشستین نگاه می کنین؟
ماکان ـ مگه چشه؟
دانی ـ سطحش خیلی پایینه.
ماکان ـ عیب نداره، واسه ما خوبه.
سپهر با فنجون قهوه اومد و بعد از گذاشتنش جلوی دانی روی میز، با لودگی گفت:
ـ چه خبره امشب سعادت مصاحبت با شما نصیب ما شده سرور من؟
دانی ـ مزه نریز با نمک. اگه می بینی این جا نشستم، واسه اینه که باهاتون کار دارم. منتظر موندم بیای تا بگم.
سپهر ـ خب من اومدم. بگو چی شده؟
ماکان ـ اتفاقی افتاده؟
دانی در حالی که قهوشو می خورد گفت:
ـ اتفاق که نمیشه اسمش رو گذاشت، فقط خواستم بگم که فردا شب تولد هانا هست و ازم خواسته تا دوستامو دعوت کنم واسه مهمونی فردا شب. منم گفتم به شما سه تا بگم که از الان خودتون رو واسه مهمونی فردا شب آماده کنین، چون فردا راس ساعت هفت باید حاضر باشین تا سه تایی با هم بریم. در ضمن هیچ بهونه ای رو هم برای نیومدن قبول نمی کنم. بعدا نگین درس دارین یا امتحان دارین، پس فردا یک شنبه ست و تعطیل، می تونین اون موقع به درساتون برسین.
اینا رو گفت و مشغول خوردن بقیه قهوش شد. بعد از شنیدن حرفاش، احساس کردم یه علامت سوال بزرگ بالای سرمه! یعنی درست شنیدم؟ گفت دوستاش رو قراره دعوت کنه، اون وقت از ما سه تا خواست بریم مهمونی؟ یعنی منظورش اینه که منم دوستشم؟ یا اصلا این هانا کی هست که واسه تولدش، دانی ما رو دعوت کرد؟ یعنی منم باید برم؟ گفت بهونه قبول نمی کنه.
هنوز با خودم درگیر بودم تا شاید متوجه اوضاع بشم که دیدم از سر جاش بلند شد و گفت:
ـ خب دیگه من خیلی خستم و فردا هم کلی کار دارم، پس میرم بخوابم. شب بخیر.
و رفت به سمت اتاقش. نزدیک در اتاقش ایستاد و برگشت سمت ما و گفت:
ـ در ضمن می تونین واسه فردا شب با خودتون همراه هم بیارین.
و دوباره روشو برگردوند و رفت داخل اتاقش و در رو بست.
تا در اتاقش بسته شد، با عجله پرسیدم:
ـ یکی برای من توضیح بده این جا چه خبره؟ این هانا کیه که واسه تولدش دانی دوستاش رو دعوت می کنه؟ الان منظورش از این که گفت هر سه تامون به عنوان دوستاش دعوتیم، چی بود؟
سپهر ـ اِ پس تو هم مثل من فکت افتاد زمین آره؟ مگه میشه موش و گربه هم با
هم دوست باشن؟ اونم موش شیطونی مثل تو و گربه بد اخلاقی مثل اون؟
ماکان ـ سپهر تو چرا اِنقدر تعجب کردی؟ من و تو که خوب دانی رو می شناسیم و می دونیم وقتی پای هانا در میون باشه، اون حالش چقدر خوب میشه و رفتارای عجیب و غریب از خودش نشون میده.
بعد هم روشو کرد سمت من و گفت:
ـ هانا دوست دختر دانیه.
سپهر ـ در حقیقت محبوب ترین دوست دخترشه. اونو که می شناسی چطوریه؟ ولی هانا براش با بقیه کلی فرق داره.
آرمینا ـ یعنی می خواین بگین کسی هم هست که دانی خودخواه و از خود راضی براش ارزش قائل باشه؟ اگه اِنقدر روی دانی تاثیر می گذاره که اخلاقش تا این حد تغییر کنه، پس باید حتما این هانا رو دید!
سپهر ـ آره واقعا دختر زیباییه و البته پول دار.
ماکان ـ خب آرمین حرفاش رو که شنیدی که بهونه واسه نیومدن قبول نمی کنه، حالا تو چی کار می کنی؟ میای یا نه؟
آرمینا ـ آره میام. البته نه به خاطر حرف دانی، میام چون می خوام هانا رو ببینم.
سپهر ـ چه عجب بالاخره یه بار یه تصمیم درست گرفتی! با خودم می گفتم توی لجباز و کل شق میگی نمیای و باز یه علم شنگه راه می ندازی این جا.
آرمینا ـ نخیر اصلا هم این طوری نیست.
ماکان ـ خیلی خب بسه. پاشین برین بخوابین که فردا هممون کلی کار داریم.
حق با ماکان بود، باید می خوابیدیم که هم فردا کلاس داشتیم و هم باید برای مهمونی خودمون رو آماده می کردیم. دیگه من و سپهر هم به بحثمون ادامه ندادیم و بعد از گفتن شب بخیر هر کسی پاشد رفت اتاق خودش.
صبح با بلند شدن آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم. یه نگاه به صفحه گوشیم انداختم. ساعتش شش و نیم صبح رو نشون می داد. باید خودم رو برای رفتن به کلاس آماده می کردم. آخه ساعت هشت کلاس داشتم، ولی از بس دیشب دیر خوابیده بودم و همش به هانا و مهمونی امشب و هدیه و لباس و این چیزا فکر کرده بودم، زورم میومد از جام پا شم. دلم می خواست یه کم دیگه بخوابم، ولی اگه می خوابیدم، کلاسم دیر می شد، پس به هر زحمتی که بود از جام پا شدم و رفتم بیرون تا یه آبی به صورتم بزنم تا شاید خواب یه کم از سرم بپره. بعدش هم مشغول آماده کردن خودم شدم. وقتی کارم تموم شد، کولمو برداشتم و رفتم داخل آشپزخونه تا صبحونه بخورم که دیدم ماکان و سپهر هم نشستن و دارن صبحونه می خورن. بعد از سلام و صبح بخیر رفتم و برای خودم چایی ریختم و نشستم کنار ماکان و مشغول خوردن صبحونه شدم.
آرمینا ـ دانی کو؟ نمی خوای بیدارش کنی؟ کلاسش دیر نشه.
سپهر ـ تو نگران کلاس اون نباش، اون عمرا امروز پاشه بیاد کالج و بره سر کلاس. مگه میشه تولد هانا باشه و اون بیاد کلاس؟
پسره دیوونه معلوم نیست این هانا واقعا چه
جونوریه که اِنقدر برای دانی مهمه که به خاطر مهمونیش از کلاساش داره می گذره! اصلا به من چه! و مشغول خوردن شدم. همین طوری که داشتیم صبحونه می خوردیم ماکان پرسید:
ـ من امروز بعد از کلاس می خوام برم واسه هانا کادو بگیرم، تو هم میای آرمین؟
من که دیشب خیلی به این موضوع فکر کرده بودم و تصمیمم رو گرفته بودم گفتم:
ـ نه من با ساینا میرم. آخه قراره بریم تولد یه دختر، پس ترجیح میدم با ساینا که یه دختره برم و از سلیقش توی این مورد استفاده کنم.
سپهر ـ براوو آرمین! خیلی حرکتت حکیمانه بود. یاد بگیر برای ماکان خان. بالاخره این دوست دختر اسرار آمیزت رو بیار بیرون و از سلیقش توی این موارد استفاده کن.
ماکان ـ لازم نیست، من خودم می دونم چی برای هانا بگیرم. تو چی کار می کنی؟ با من میای؟
سپهر ـ نه منم ترجیح میدم از استراتژی آرمین برای خریدن کادو استفاده کنم. به نظر موفق تر می رسه. احتمالا با کامیلا برم خرید.
ماکان ـ باشه هر طور میلتونه.
سپهر ـ برای مهمونی امشب که دیگه حتما دوست دخترت رو همراهت میاری ماکان، نه؟
با این حرف سپهر منم زل زدم به لبای ماکان تا ببینم جوابش چیه. خیلی دلم می خواست دوست دختر اونو ببینم. کاش با خودش بیاردش.
ماکان ـ نه معلومه که نمیارمش.
سپهر ـ آخه چرا؟ یعنی ما نباید بدونیم دوست دختر رفیقمون و همخونه مون کیه؟
ماکان ـ چون تو هنوز متوجه نشدی که اون دوست دخترم نیست، بلکه اون عشق منه و این دو تا با هم فرق می کنن.
و با گفتن این حرف از جاش بلند شد که:
ـ من میرم توی ماشین، زود صبحونتون رو بخورین و بیاین که دیر شد.
به همین راحتی بهمون ضد حال زد و رفت. ما دو تا هم که از این بحث هیچی گیرمون نیومد و تیرمون به سنگ خورد، از جامون بلند شدیم و رفتیم سوار ماشین شدیم تا برسیم به کلاسامون
قبل از شروع کلاس، به طور خلاصه جریان مهمونی امشب رو برای ساینا گفتم و قرار شد بعد از کلاس با هم بریم خرید. تموم مدتی که سر کلاس بودیم و استاد مشغول تدریس بود، حواسم به مهمونی امشب بود تا این که بالاخره کلاس تموم شد و همراه ساینا رفتیم خرید و بعد از کلی گشتن، یه دونه عطر که مارک معروف بود و بوی خیلی خوب و البته قیمت بالایی هم داشت، گرفتیم، بعدش نوبت لباس واسه خودم شد. آخه این اولین مهمونی بود که قرار بود به عنوان یه آقا توش شرکت کنم و دلم می خواست همه چیز خوب باشه. قرار شد یه تیپ رسمی بزنم واسه امشب. برای همین با کمک ساینا یه دست کت و شلوار نوک مدادی گرفتم، با یه بلوز سفید و کروات آبی. خریدام که تموم شد، رفتیم یه چیزی واسه نهار خوردیم. توی مدتی که نهار می خوردیم، از ساینا خواستم اونم امشب
باهام بیاد، اما اون چون خودش و خونوادش امشب جایی مهمون بودن، نمی تونست همراهم بیاد. بعد از نهار همراه ساینا رفتم به آرایشگاه یکی از دوستاش. آخه موهام یه کم بلند شده بود و کم کم از حالت پسرونه داشت خارج می شد. بعد از اون جا هم رفتم خونه و چون ساعت چهار و نیم بود، سریع یه دوش گرفتم و مشغول آماده کردن خودم شدم.
یاد مهمونی هایی که توی ایران و به عنوان یه دختر می رفتم افتادم. چقدر طول می کشید که خودمو آماده کنم. همیشه همه از دست دیر آماده شدنم شاکی بودن، ولی الان چه زود همه کارامو انجام می دادم. آخه دیگه الان نیازی به ریمل و خط چشم و رژ و این جور وسایل نبود. فقط باید موهامو با ژل حالت دارش می کردم و لباس می پوشیدم.
کارم که تموم شد، از توی آینه یه نگاه به خودم کردم. عجب تیپی زده بودم! واسه خودم شده بودم یه آقای به تمام معنا! ساعت پنج و چهل و پنج دقیقه رو نشون می داد. کادو و پالتوم رو برداشتم و از اتاق زدم بیرون که دیدم ماکان زودتر از من حاضر شده و حاضر و آماده نشسته روی مبل. با دیدنم از جاش بلند شد و اومد سمتم.
ماکان ـ به به داداش آرمین، چه خوش تیپ کردی! نکنه خبریه؟
با خنده گفتم: نه ماکان جون، خبر چیه؟ خودتو توی آینه ندیدی خوش تیپ، که میگی من خوش تیپم.
ماکان با خنده گفت:
ـ ما که هر کاری بکنیم به شما نمی رسیم توی این مورد. یادته اون قدیما هم که با هم می رفتیم مهمونی همیشه تو از من خوش تیپ تر بودی؟
سپهر ـ اوه اوه اوه، جمع کنین این بساط نوشابه باز کردن واسه همو. چیه هی مثل دخترا از تیپ همدیگه تعریف می کنین؟ حالم بد شد! آخه شما دو تا تا حالا توی عمرتون خوش تیپ دیدین که دارین از تیپ همدیگه تعریف می کنین؟ البته حالا که من این جا ایستادم این افتخار نصیبتون شده که بالاخره یه خوش تیپ توی عمرتون ببینین تا بفهمین تیپ و قیافه زیبا چیه، تا دوباره الکی از هر کسی تعریف نکنین.
آرمینا ـ کجا میری با این عجله؟ پیاده شو داداش با هم بریم. چه خودش رو هم تحویل می گیره! ببینم تا حالا کسی بهت گفته اعتماد به نفس کاذبت خیلی بالاست و خیلی خودشیفته ای؟
ماکان ـ اوه تا دلت بخواد! من بهش گفتم، ولی مگه این از رو میره؟
سپهر ـ چیه دارین از حسادت می ترکین که به خوش تیپی من نیستین؟ البته این آرمین بعد از من یه کم خوش تیپ هست.
دانی ـ این اعتماد به نفسش بالا نیست، این یا چشماش مشکل داره همش خودش رو خوش تیپ می بینه، یا توهمش بالاست. چند دفعه بهش توصیه کردم یا خودش رو به متخصص چشم نشون بده، یا بره خودشو به یه روانپزشک نشون بده شاید مشکلش برطرف شه.
سپهر ـ نامردا چند نفر به یه نفر؟
دانی ـ بسه هر چی مزه ریختی.
اگه حاضرین بریم که دیر نشه.
حق با دانی بود. ساعت شش بود و باید زودتر می رفتیم. توی ماشین ماکان رانندگی می کرد و بغل دستش دانی نشسته بود و من و سپهر هم عقب بودیم که دانی گفت:
ـ ماکان که دوست دخترش خیالیه و توی ذهنش و طبق معمول امشب هم تنها هستش و همراه نداره، اما شما دو تا امشب وضعتون چطوریه؟ تنهایین یا همراه دارین؟
سپهر ـ من که تنهام.
دانی ـ مگه به اون دختر جیغ جیغوئه، اسمش چی بود؟ آهان کامیلا، به اون نگفتی بیاد؟ اون که از خداش بود توی این جور مهمونیا راش بدن.
سپهر ـ چرا بهش گفتم، ولی اون پرسید آرمین هم امشب دعوته؟ منم گفتم آره، اونم گفت حاضر نیست جایی که آرمین هست حضور داشته باشه. آخه قبلا سر یه موضوعی با هم بحثشون شده بود.
دانی با لبخند گفت:
ـ پس بالاخره زبون دراز آرمین به یه دردی خورد.
آرمینا ـ این الان تعریف بود یا تمسخر؟
دانی ـ تو بذارش به حساب تعریف، چون خیلی دلم می خواست از شر این دختر جیغ جیغو خلاص شم و دیگه دور و بر خودمون نبینمش. تو چی آرمین؟ این دختر مدرسه ایه، دوستت، اون میاد امشب؟
آرمینا ـ نه اونم امشب جایی مهمون بود و نمیاد.
دیگه تا رسیدن به مهمونی هیچکس حرفی نزد. منم از شیشه سمت خودم مشغول تماشای برفی شدم که داشت آروم آروم میومد و دونه هاش به شیشه ماشین می خورد و آب می شد.
بالاخره ماشین کنار یه خونه بزرگ متوقف شد و هممون پیاده شدیم. خونه اش واقعا بزرگ و محشر و زیبا بود. همراه هم چهار تایی وارد خونه شدیم.
صدای بلند موزیک به همراه صدای صحبت به گوش می رسید. پالتوهامونو دم در به آقایی که برای خوش آمد گویی اومده بود دادیم و رفتیم داخل. دانی از جمعمون جدا شد و رفت بین جمعیت و ما سه تا هم رفتیم یه جایی برای نشستن پیدا کردیم و نشستیم. این جا چقدر شلوغ بود! یه عده در حال خوردن نوشیدنی بودن، یه عده در حال رقص بودن، یه عده در حال صحبت و ... هر کسی مشغول یه کاری بود. دلم می خواست هر چه زودتر هانا رو ببینم. این جا دختر زیاد بود، اما تشخیص این که کدومشون هاناست، سخت بود. همین طوری مشغول دید زدن اطرافم بودم که صدای سپهر اومد.
ـ پاشین اومدن.
با حرف سپهر هر سه تامون سر جامون ایستادیم که دیدم دانی به همراه یه دختر داره میاد سمتمون. یعنی این هانائه؟ خب مثل همه دخترای این جا یه دختر با پوست سفید و موی بلند و چشم آبی بود، ولی خیلی زیبا بود. می شد گفت از تموم دخترایی که من دیدم قشنگ تر و زیبا تر بود. لباس تنش هم فوق العاده زیبا بود. ماکان و سپهر به محض رسیدنشون با دختره دست دادن و تولدش رو تبریک گفتن و کادوهاشون رو بهش دادن. اونم ازشون تشکر کرد
نوبت به من که رسید
دانی گفت:
ـ هانا عزیزم اینم دوست و همخونه ای جدیدمون، آرمین.
دختره هم با لبخند و یه نگاه خاص که توش یه برق خاصی داشت و من متوجه معنیش نشدم، دستش رو به طرفم دراز کرد و گفت:
ـ من هانام. خیلی خوش اومدی آرمین جون.
منم باهاش دست دادم و گفتم:
ـ مرسی. منم آرمینم. از آشنایی با شما هم خوش وقتم. تولدتون رو هم تبریک میگم.
و کادوم رو به سمتش گرفتم. هانا همون طور که دستم رو توی دستش گرفته بود گفت:
ـ منم همین طور. مرسی، هم به خاطر کادو و هم به خاطر این که اومدی.
و دوباره یه نگاه از اون نگاه ها که معنیش رو نمی دونستم چیه بهم کرد و یه فشار کوچیک به دستم داد و دستم رو ول کرد.
هانا رو به دانی گفت:
ـ خب عزیزم بریم پیش بقیه.
بعد هم یه نگاه به ما کرد و گفت:
ـ از خودتون پذیرای کنین. ما باز میایم پیشتون.
و با گفتن این حرف دست دانی رو گرفت و با هم رفتن یه طرف دیگه ی سالن.
سپهر ـ دیدیش آرمین؟ انگاری اون بر خلاف دانی ازت خوشش اومد.
آرمینا ـ من که همچین چیزی ندیدم. فقط یه خوش آمد گویی معمولی بود.
بعد هم مشغول حرف زدن در مورد مهمونی شدیم. ماکان هم رفت واسه سه تاییمون نوشیدنی آورد.
آرمینا ـ ماکان اینا الکل که نداره؟
ماکان ـ دستت درد نکنه آرمین خان، یعنی ما نوشیدنی الکل دار می خوریم که واسه شما الکل دارش رو بیارم؟
آرمینا ـ نه منظورم این نبود، خواستم مطمئن شم الکل دار نباشه، چون نمی خورم.
سپهر ـ با خیال راحت بخور. من و ماکان هم اهل این جور نوشیدنیا نیستیم و همیشه توی این جور مهمونیا بدون الکلش رو پیدا می کنیم.
آرمینا ـ باشه ممنونم. ماکان امیدوارم ازم دلخور نشده باشی.
ماکان ـ نه دلخور نشدم، ولی می خوام بدونی درسته که ما چند ساله این جاییم، ولی یادت باشه ما مسلمونیم و چه توی ایران و چه توی این جا، لب به این جور چیزا نمی زنیم.
هر چند احساس کردم یه کم ماکان ازم رنجید، اما ترجیح دام دیگه در مورد این موضوع چیزی نگم و به جاش شربتم رو بخورم.
داشتیم سه تایی با هم صحبت می کردیم که دیدم هانا داره میاد سمتمون. وقتی دید متوجه اومدنش شدیم با لبخند و سریع تر خودش رو بهمون رسوند.
هانا ـ امیدوارم تا الان بهتون خوش گذشته باشه. از خودتون پذیرایی کردین؟
ماکان ـ بله مرسی.
هانا یکی از افرادی که مسئول پذیرایی بود رو صدا زد و با اومدن اون آقا، از توی سینی که پر از لیوان نوشیدنی بود، سه تا لیوان رو انتخاب کرد و به هر کدوممون یکی داد و ازمون خواست بخوریمش. خواست یه چیزی بگه که یکی صداش کرد و مجبور شد بره. واقعا دیگه داشتم از رفتارش تعجب می کردم! یه دختر توی موقعیت اون، چرا باید براش مهم باشه که ما پذیرایی شدیم یا نه و خودش شخصا بیاد و ازمون پذیرایی کنه؟ مشغول بررسی افکارم بودم که صدای سپهر منو از فکرم دور کرد.
سپهر ـ اوه اوه اوه، چقدر سنگینم برات گذاشته!
آرمینا ـ یعنی چی؟ درست حرف بزن بفهمم چی میگی!
سپهر ـ منظورم نوشیدنیه که بهت داده. این از نوع بسیار سنگینشه.
آرمینا ـ مگه الکل داره؟ مگه نوشیدنیامون با هم فرق داره؟
ماکان ـ آره الکل داره. متوجه بوی الکلش نشدی؟ آره فرق داره. شاید رنگش مثل هم باشه، ولی مال تو سنگین تره و الکلش بیشتره.
آرمینا ـ آخه چرا؟
سپهر ـ من که گفتم ازت خوشش اومده دیگه.
ماکان ـ سعی کن ازش فاصله بگیری.
آرمینا ـ چرا آخه؟
ماکان ـ منم با سپهر موافقم. احساس می کنم ازت خوشش اومده. اگه نمی خوای با دانی در بیفتی، ازش دور بمون، چون دانی نسبت بهش خیلی حساسه. لیوانت رو هم بده بهم.
با شنیدن حرفای سپهر و ماکان و رفتارای این دختره حسابی گیج شده بودم، اما لیوانم رو دادم ماکان، اونم خم شد و تموم محتویاتش رو ریخت داخل گلدونی که کنارش بود. بعد مال خودش و سپهر رو هم ریخت توی همون گلدون و لیوان های خالی رو گذاشت روی میز.
یه کم که گذشت، چراغا خاموش شد و صدای موزیک بلند شد و دخترا و پسرا شروع کردن به رقصیدن. تقریبا میشه گفت غیر از ما سه نفر، همه داشتن می رقصیدن و ما فقط شاهد هنرنمایی بقیه بودیم. توی او شلوغی و با وجود نور کم سالن، دیدم که هانا و دانی هم دارن با هم می رقصن. خیلی به هم میومدن. یه چند تا آهنگی رو با هم رقصیدن، اما بعد هانا از دانی جدا شد و رفت رو یکی از صندلی ها نشست و به تماشای جمعیت پرداخت. یهو دیدم از جاش بلند شد و اومد سمت ما.
هانا ـ شماها چرا نشستین؟ پاشین بیاین وسط.
ماکان ـ مرسی ما همین جا راحتیم.
هانا دستش رو به طرفم دراز کرد و گفت:
ـ میشه باهام برقصی؟
وای خدای من این چی می گفت؟! داشت از من درخواست رقص می کرد. یه نگاه به دست هانا انداختم و یه نگاه به سپهر و یه نگاه به ماکان. حالا باید چی کار می کردم؟ اصلا دلم نمی خواست برقصم، اونم این جا و با این دختره. برای همین سعی کردم هر طور شده و به هر بهانه ای که شده به طور مودبانه درخواستش رو رد کنم، ولی متاسفانه اون کنه تر از این حرفا بود و بهانه هام رو قبول نکرد و آخر سر هم
دستم رو گرفت و کشید و چون آمادگیشو نداشتم، دنبالش کشیده شدم و از صندلی کنده شدم. بعد هم همین طور که دستم توی دستش بود، منو کشوند بین جمعیت و وادارم کرد باهاش برقصم. منم برخلاف میلم مجبور به همراهیش شدم. چقدر دلم می خواست اون آهنگ لعنتی تموم شه و من از این وضعیت خلاص شم.
بالاخره آهنگ تموم شد و من خواستم ازش جدا شم که اون دستش رو که روی شونم بود برداشت و همزمان دو تا دستش رو حلقه کرد دور گردنم و خودش رو بهم چسبوند و کنار گوشم آروم گفت:
ـ ممنونم، رقص خیلی خوبی بود.
بعدشم گردنم رو بوسید. به نظرم اومد که حالت طبیعی نداره. احتمالا اثر نوشیدنی ای که خورده بود باعث این حرکتش شده بود. منم فقط تونستم از خودم جداش کنم و فورا از بین جمعیت فرار کردم و خودم رو به ماکان و سپهر رسوندم.
سپهر ـ به آرمین جون محبوب قلب ها. بیا برامون بگو چی شد؟ خوش گذشت؟ ببینم چرا رنگت پریده؟
آرمینا ـ سپهر لطفا بس کن چون اصلا حوصله ندارم. پس کی این مهمونی لعنتی تموم میشه از این جا بریم؟
ماکان ـ نمی دونم منم مثل تو دلم می خواد هر چه زودتر از این جا بریم.
یه کم که گذشت، همه رو واسه شام به سالن بعدی راهنمایی کردن. دلم نمی خواست هیچی بخورم، فقط می خواستم از اون جا برم. نمی خواستم به یاد بیارم که هانا چی کار کرد.
بعد از شام هم نوبت بریدن کیک و باز کردن هدیه ها شد که من به لطف رفتار هانا چیزی از این بخش مهمونی نفهمیدم. بالاخره اون مهمونی لعنتی هم تموم شد. زمانی که می خواستیم برگردیم خونه، تازه متوجه نگاه عصبانی دانی شدم. این دیگه چرا این ریختیه؟! ولی برام مهم نبود، فقط می خواستم زود بریم. دم در خونه موقع خداحافظی با هانا، بهم گفت خیلی دلش می خواد بازم همدیگه رو ببینیم. سعی کردم بهش توجهی نکنم و فقط در جوابش تشکر کردم و باهاش خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم. قرار بود دانی خودش بعدا بیاد. با سوار شدن ماکان و سپهر به راه افتادیم. منم چون خسته بودم چشمامو بستم و سعی کردم به هر چیزی غیر از مهمونی امشب فکر کنم. با توقف ماشین چشمامو باز کردم و دیدم رسیدیم خونه. از ماشین پیاده شدم و زودتر از او دو تا داخل خونه شدم و بالافاصله رفتم توی اتاقم و مشغول عوض کردن لباسام شدم. کارم که تموم شد، رفتم مسواک بزنم. توی هال کسی نبود. احتمالا ماکان و سپهر هم مثل من خسته بودن و رفته بودن توی اتاقاشون. منم به محض برگشتن به اتاقم، چراغا رو خاموش کردم و دراز کشیدم و چشمامو بستم. هنوز خوابم نبرده بود که صدای در خونه اومد. حتما دانی برگشته بود. پتومو کشیدم روی سرم که یهو در اتاقم با شدت باز شد. از صدای باز شدن در از جا
پریدم!
آرمینا ـ این چه طرز وارد شدن به اتاقه؟ مگه نمی بینی چراغ اتاق خاموشه؟ نمیگی شاید این بدبخت خواب باشه؟ اصلا تو کی هستی که به خودت جرات دادی این وقت شب این طوری بیای توی اتاقم؟
دانی با عصبانیت گفت:
ـ این جا خونه منه و هر وقت و هر جایی و هر جوری که دلم بخواد میرم و میام. می خوام ببینم کی می خواد جلومو بگیره؟
آرمینا ـ باید حدس می زدم این رفتار دور از ادب فقط از آدم خودخواهی مثل تو برمیاد! خب حالا که چی؟ چی کار داری اومدی این جا؟ زود کارتو بگو و راتو بکش برو که خستم و می خوام بخوابم.
از سر و صدای ما، ماکان و سپهر هم هراسون اومدن کنار در اتاقم.
ماکان ـ این جا چه خبره؟ دانی اتفاقی افتاده؟ چرا اِنقدر سر و صدا می کنین این وقت شب؟
دانی چراغ اتاقم رو روشن کرد و با همون عصبانیتش گفت:
ـ چه اتفاقی افتاده؟ یعنی تو نمی دونی؟ یعنی تو ندیدی؟
سپهر ـ دانی آروم باش و بگو چی شده؟
دانی ـ پسره ی پررو و بی جنبه هنوز پاش به مهمونی باز نشده دور و بر هانا می چرخه! یکی نیست بهش بگه آخه تو رو چه به هانا؟! کسی نیست بهش بگه این لقمه که برداشتی، بزرگ تر از گلوته، مواظب باش خفت نکنه. تو پیش خودت چی فکر کردی که پا شدی باهاش رقصیدی؟ هان؟
آرمینا ـ آهان پس بگو دردت چیه! پس واسه خاطر اون دختره ست که این طوری رفتار می کنی، اما باید به عرضت برسونم آقا، این هانا جونت بود که مدام دور و برم من می پلکید، نه من. این اون بود که واسم نوشیدنی آورد، اون بود که به زور مجبورم کرد باهاش برقصم، اون بود که ... من هیچ علاقه ای به بودن کنارش یا دور و برش بودن نداشتم. می تونی از اینا بپرسی. اینا رو که قبول داری دیگه؟
دانی ـ اینا رو داری میگی که خودتو تبرئه کنی، وگرنه خودتم می دونی همش دروغه. شماها چرا ساکتین؟ این چی میگه؟ راست میگه هانا این کار را رو کرده؟
ماکان به آرومی گفت:
ـ آره راست میگه، چون تموم مدت آرمین پیش ما بود. تو که می دونی ما اهل نوشیدنی و این چیزا نیستیم، اما هانا خودش واسمون نوشیدنی آورد، بعد هم اومد درخواست رقص داد به آرمین که اون مودبانه و جدی درخواستش رو رد کرد، اما هانا به زور دستش رو کشید و با خودش بردش.
دانی ـ بله دیگه، اگه تو که دوست جون جونیشی ازش دفاع نکنی، من باید دفاع کنم؟ سپهر چرا لال شدی؟ یه چیزی بگو.
سپهر ـ وقتی که اینا دارن بهت حقیقت رو میگن، اما تو نمی خوای قبول کنی، اون وقت من این وسط چی بگم؟ دلت می خواد دروغ بگم؟ بگم نه، این آرمین بود که دور و بر هانا بود؟ نه منم حرفای ماکان و آرمین رو تایید می کنم، چون حقیقت داره.
دانی با عصبانیت گفت:
ـ ببین بچه بهتره از این به بعد حواست رو
بیشتر جمع کنی. نمی خوام دیگه دور و بر هانا ببینمت، فهمیدی؟ اگه یه بار، فقط یه بار دیگه دیدم بهش نزدیک شدی یا دور و برش بودی، اون وقت من می دونم و تو. مطمئن باش خودم با همین دستام خفت می کنم. بهتره از این به بعد بیشتر مواظب رفتارت باشی.
اینو گفت و از اتاقم رفت بیرون.
با داد گفتم:
ـ تو هم بهتره از این به بعد بیشتر مراقب این دختره باشی، چون ممکنه یه وقت چشماتو باز کنی و ببینی بد جور سرت کلاه گذاشته پسره ی خودخواه.
ماکان ـ تو رو خدا آرمین تو بس کن. مگه نمی بینی چقدر عصبانیه؟
آرمینا ـ چرا هر کاری میشه تو می خوای من بس کنم؟ اصلا مگه من چیزی رو شروع کردم که بخوام تمومش کنم؟ چرا همش طرفداریشو می کنی؟ خوبه خودت بودی و رفتار اون دختره رو دیدی. خوبه الان دیدی چه رفتاری باهام داشت. بازم میگی من بس کنم؟
ماکان ـ منظورم این نبود که تو مقصری، میگم الان اون اعصابش خرده، یه چیزی نگو که کاری بکنه که نشه بعد جبرانش کرد.
سپهر ـ حق با ماکانه. خودت دیدی که ما هم بهش گفتیم که تو حقیقت رو میگی و حق با توئه، اما اون نمی خواد قبول کنه هانا، دختری که اونقدر می خوادش، یه همچین رفتاری بکنه و این رفتار و حرفای تو باعث میشه خشمش به عقلش غلبه کنه و کاری رو انجام بده که نشه جلوشو گرفت.
با بی حوصلگی گفتم:
ـ خیلی خب، حالا برقو خاموش کنین و برین بیرون. خستم و می خوام بخوابم. لطفــــا.
اونا هم برق رو بلافاصله خاموش کردن و رفتن بیرون. وقتی اونا رفتن، تازه فهمیدم چه رفتار بدی باهاشون داشتم. اونا چه تقصیری داشتن آخه؟ اونا که ازم طرفداری کردن، چرا تموم عصبانیتم از دانی و هانا رو سر اونا خالی کردم؟ باید حتما فردا ازشون عذرخواهی کنم و با این فکر چشمامو بستم و اجازه دادم خواب منو از تموم این تنش ها نجات بده و به آرامش برسوندم.
یه هفته از اون شب و اون مهمونی کذایی می گذره و دوباره رابطم با دانی تیره و تار شده، اما الان موضوع مهم این نیست. الان یه مسئله دیگه پیش اومده که حسابی اعصابم رو به هم ریخته. اونقدر که هر چی سعی می کنم تا بفهمم منظور کتاب از این قسمت چی بوده، اما بازم متوجه نمیشم. کلافم، از جام بلند میشم و میرم کنار پنجره اتاقم، پرده رو کنار می زنم و به بیرون نگاه می کنم. بازم مثل روزای قبل هوا ابریه و داره برف میاد. چقدر این جا هواش گرفته ست. دلم برای شهرمون و آسمون آبی و خورشیدیش تنگ شده. دوباره یاد مکالمه صبحم با بابا میفتم. توی این هفته دفعه دومه که با هم حرف زدیم و اون مثل چند وقت قبل اصرار داشت با ماکان صحبت کنه، با این تفاوت که دیگه امروز بهونه هامو قبول نکرد و آخرش با دعوا گفت:
ـ سه ساعت
دوستان عزیزم رمان های آنلاین وجذاب میزارم ما روهمراهی کنید.😍
282 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد