282 عضو
دیگه زنگ می زنم بهت، دوست دارم خود ماکان جواب گوشیتو بده، اما اگه زنگ زدم و خودت جواب دادی یا بهونه آوردی، با اولین پرواز خودم میام اون جا تا حضوری با ماکان صحبت کنم.
بعدم با قهر و بدون خداحافظی گوشیو قطع کرد و حالا من تا وقت دارم باید یه فکری بکنم. اگه گفته میاد، حتما میاد و اگه بیاد این جا، همه چی به هم می ریزه. فکر کنم تنها راهی که واسم مونده، اینه که برم به ماکان حقیقت رو بگم، ولی آخه با چه رویی برم بگم من آرمین نیستم و این همه مدت دروغ بهت می گفتم؟ خدایا کاش یه راه سومی هم داشتم. یه نگاه به ساعتم می ندازم. از وقت بابا فقط یه ساعت مونده. بهتره برم بهش بگم. امیدوارم اونم درک کنه و کمکم کنه. با این فکر از اتاقم بیرون میام و میرم سمت اتاق ماکان. خوشبختانه امروز اصلا کلاس نداره و خونه ست، ولی دانی و سپهر تا ظهر کلاس دارن و خونه نیستن. خب اینم خودش یه مزیته دیگه. با این فکرا می خواستم خودمو آروم کنم، ولی مگه می شد؟ کل وجودم استرس بود. رسیدم دم در اتاقش و در زدم.
ماکان ـ بیا تو.
آرمینا ـ سلام. اجازه هست؟
ماکان که داشت درس می خوند، با دیدن من کتابش رو گذاشت روی میزش و گفت:
ـ به به آرمین خان. چه عجب از این ورا؟ نکنه راه گم کردی داداش جون که سر از اتاق من درآوردی؟ بیا تو، چرا دم در ایستادی؟
با این حرفش میرم داخل اتاق و میگم:
ـ تو رو خدا بیشتر از این خجالتم نده. اگه تا حالا نیومدم اتاقت، نمی خواستم مزاحمت بشم، ولی امروز دیدم که نمیشه و باید بیام مزاحمت بشم. البته اگه وقت داری.
ماکان ـ این حرفا چیه آرمین؟ ما با هم از این حرفا داشتیم؟ من واسه بهترین دوستم همیشه وقت دارم. خب بگو ببینم مشکلت چیه؟ حتما توی درسا جایی دچار مشکل شدی. آره؟
آرمینا ـ نه راستش باهات کار داشتم، اما مربوط به درس نیست.
ماکان ـ خیلی خب در مورد هر چی هست بگو. من منتظرم.
آرمینا ـ خب ... خب ... ببین یه چیزی می خوام بگم، اما نمی دونم چطوری و از کجا شروع کنم، فقط می خوام تا آخر حرفام ساکت باشی و به حرفام گوش بدی. بعد هر وقت حرفام تموم شد، هر چی خواستی بگو. باشه؟
ماکان ـ باشه. بگو دیگه، با من راحت باش.
یه نفس عمیق کشیدم و سرمو انداختم پایین و مشغول بازی با انگشتام شدم و سعی کردم با صدای دخترونه خودم صحبت کنم.
ـ من آرمین نیستم، راستش من آرمینام.
ماکان ـ قرار بود بیای حرف بزنی، ولی مثل این که امروز توی خونه حوصلت حسابی سر رفته، اومدی سر به سر من بذاری. نه؟
با صدای خودم گفتم:
ـ قرار شد ساکت بمونی و گوش بدی. یادت که نرفته؟ اصلا به قیافه من می خوره بخوام باهات شوخی کنم؟ من آرمینام. درست دو هفته مونده به پرواز
آرمین، وقتی داشت کارای اومدنش به این جا رو انجام می داد، تصادف می کنه و از همون موقع به کما میره. منم که می دونستم چقدر درس خوندن این جا براش مهمه، تصمیم گرفتم تا خودمو به شکل آرمین دربیارم و بیام این جا تا جاشو ندن به *** دیگه ای. آرمین هم هر وقت از کما در اومد و حالش خوب شد، خودش بیاد این جا و من برگردم خونه مون.
به این جا که رسیدم، ساکت شدم و سرمو گرفتم بالا. می خواستم ببینم عکس العمل ماکان بعد از شنیدن حرفام چیه.
ماکان ـ خب چرا ساکت شدی؟ ادامه بده، دارم گوش میدم.
آرمینا ـ خب همین قدر بود.
ماکان ـ حالا چرا الان تصمیم گرفتی اینا رو به من بگی؟
لحنش کاملا دلخور بود. خب حق هم داشت، ولی منم چاره ای جز این نداشتم.
دوباره سرمو انداختم پایین.
ـ خب اون موقع که می خواستم بیام این جا و این کار رو بکنم، مامان و بابا اجازه نمی دادن. منم گفتم تو این جا هستی و حواست بهم هست، اونا هم فکر کردن تو از همه چی خبر داری و می دونی من آرمینام و حتما کمکم می کنی و تنهام نمی ذاری، اما الان چند وقته بابا گیر داده می خواد با خودت صحبت کنه، منم مدام بهونه می آوردم که نیستی و دستت بنده و از این حرفا، ولی امروز دیگه بابا بهونه هامو قبول نکرد و گفت وقتی زنگ می زنه می خواد با خودت صحبت کنه.
ماکان ـ یعنی می خوای بگی اگه آقای دکتر امروز اینو ازت نمی خواست، هنوز هم قرار نبود بهم در این مورد چیزی بگی؟ آره؟
آرمینا ـ نه ماکان، یه لحظه گوش کن.
ماکان با عصبانیت گفت:
ـ نه آرمین یا آرمینا، حالا تو گوش کن. تو در تموم این مدت داشتی باهامون بازی می کردی. چطور تونستی یه همچین چیزی رو از من پنهون کنی؟ چطور تونستی این همه مدت بهم دروغ بگی و کاری کنی که باور کنم تو آرمین بهترین دوستم هستی؟ حتما کلی هم به سادگیم می خندیدی. نه؟ اون وقت الان هم چون پدرت تو رو تحت فشار گذاشته و راهی نداشتی اومدی بهم بگی؟
آرمینا ـ من هیچ وقت همچین قصدی نداشتم. چرا باید بخوام بازیتون بدم یا بهتون بخندم؟ من چیزی نگفتم چون یه دخترم و قرار بود واسه یه مدت نامعلوم توی یه خونه که سه تا پسر جوون توش زندگی می کردن، زندگی کنم. نگفتم، چون نمی خواستم کسی بدونه من آرمین نیستم و مسئولای کالج منو از اونجا اخراج کنن. نگفتم، چون نمی دونستم عکس العملت چیه.
ماکان ـ آرمین بهترین دوستم بوده و هست. من حاضرم براش جونمم بدم، اون وقت تو با خودت در مورد من چی فکر کردی؟ فکر کردی اگه می فهمیدم آرمینا هستی، کمکت نمی کردم یا بهت آسیب می رسوندم یا شایدم فکر کردی می رفتم لوت می دادم؟ هان؟
در حالی که اشک می ریختم گفتم:
ـ نه من اون موقع توی شرایطی نبودم که
بتونم تشخیص بدم چه کاری درسته و چه کاری غلطه. من تازه با وضعیت جدید آرمین رو به رو شده بودم، تو که می دونی ما چقدر به هم وابسته بودیم. مجبور بودم برای اولین بار توی این هجده سال از پدرو مادرم جدا شم و بیام یه کشور غریب. ناچار بودم تک و تنها این راه رو برم، فقط واسه این که وقتی آرمین حالش خوب شد به آرزوش برسه. اون وقت تو از من چه انتظاری داری؟
بعد از حرفای من هر دومون ساکت شدیم. من آروم آروم اشک می ریختم و اون عصبی راه می رفت. چند بار طول اتاقش رو رفت و برگشت. نمی دونم داشت خودش رو آروم می کرد یا داشت تصمیم می گرفت، که صدای گوشیم بلند شد. اونم سر جاش ایستاد. منم خیره شدم به صفحه گوشی. روش نوشته شده بود بابا. پس بالاخره یه ساعتم تموم شد. حالا ماکان می خواد چی کار کنه؟ من نگرانم، نکنه نخواد جواب بده؟
اومد سمتم و گوشی رو از دستم گرفت و دکمه اتصال تماس رو زد.
ماکان ـ سلام آقای دکتر.
ـ ...
ماکان ـ ممنون، منم خوبم. آرمینا خانم هم خوبن. شما خوبین؟ آرمین جون چطوره؟
ـ ...
ماکان ـ انشاا... هر چه زودتر خوب بشه. این جا هم خبری نیست، همه چی رو به راهه، فقط من یه کم درگیر بودم و سعادت نداشتم با شما صحبت کنم. امیدوارم این کوتاهیمو ببخشید.
اوه. نفس حبس شدمو دادم بیرون. خدا رو شکر حواسش بود چیزی نگه لو برم. اون هنوز در حال صحبت با بابا بود. نمی دونم بابا چی ازش می پرسید چون اون با بله و نه و باشه و حواسم هست و جملات کوتاه جواب می داد. شمارشو هم به بابا داد تا هر وقت بابا کاری داشت با خودش مستقیما تماس بگیره. بعد هم خداحافظی کرد و گوشی رو داد بهم و ازم دور شد و رفت سمت پنجره اتاقش و پشتش رو بهم کرد و بعد از یه مکث که برای من به اندازه یه عمر طول کشید گفت:
ـ کمکت می کنم فقط به خاطر آرمین. به خاطر قولی که به پدرت دادم. همش دارم فکر می کنم اگه توی این مدت که اونا فکر می کردن من از قضیه خبر دارم و هواتو دارم، اتفاقی برات میفتاد من باید جواب خونوادتو چی می دادم؟ ولی خب حالا دیگه گذشته، فقط بعد از این لطف کن و هر کاری می خوای انجام بدی قبلش باهام مشورت کن و چیزی رو ازم پنهون نکن، چون به پدرت قول دادم حواسم بهت باشه.
آرمینا ـ ممنونم ماکان. نمی دونم چطوری این لطفت رو جبران کنم، ولی بهت قول میدم حالا که همه چی رو می دونی، دیگه هیچ وقت، هیچ چیزی رو ازت پنهون نکنم.
ماکان ـ نیازی نیست تشکر کنی، چون به خاطر تو کاری نمی کنم. جبرانم نمی خوام بکنی، همین که باهام مشورت کنی و سر خود عمل نکنی کافیه. حالا هم اگه اشکالی نداره می خوام به درسام برسم که فردا امتحان دارم.
آرمینا ـ نه خواهش می کنم، به کارت برس.
منم باید برم درسم رو بخونم. بازم ممنون.
اینو گفتم و از در خارج شدم. آخی چقدر سبک شدم. چقدر خوبه یکی توی این خونه هست که از همه چیز خبر داره و حواسش به منه. نشستم سر درسم، اما یه فکر دیگه افتاد توی سرم. این که از این به بعد باید جلوی ماکان چطوری رفتار کنم؟ خب حالا اون می دونه من آرمینام، دیگه نمی تونم مثل قبل و به راحتی باهاش رو به رو شم و باهاش برخورد داشته باشم. وای خدایا اینو چی کارش کنم؟! تا میام یه کم خیالم راحت تر شه، دوباره یه مشکل جدید پیش میاد.
یه نگاه به ساعتم کردم. دیگه داشت وقت ناهار می رسید و امروز مسئولش من بودم. کتابام رو کنار گذاشتم و رفتم آشپزخونه و مشغول آماده کردن میز و انجام کارام شدم و سعی کردم دیگه به ماکان و برخورد باهاش فکر نکنم. مشغول کار بودم که صدای در خونه و بعدش صدای سپهر رو شنیدم.
سپهر ـ سلام بر اهل خونه، من اومدم.
برگشتم دیدم کنار در آشپزخونه ایستاده و داره نگام می کنه.
آرمینا ـ سلام، خسته نباشی. امتحانت چطور بود؟
سپهر ـ ای بد نبود، جالبم نبود، ولی خب دیگه دادمش رفت. ببینم غذا آماده ست؟ دارم از گشنگی می میرم.
آرمینا ـ آره برو لباستو عوض کن بیا. سر راهت ماکان رو هم صدا کن.
سپهر ـ چشم قربان.
اینو گفت و همین طوری که داشت می رفت سمت اتاقش داد زد:
ـ ماکــــان؟ بیــــا ناهــــار.
با این که یه کم دلشوره داشتم، ولی نشستم پشت میز و منتظرشون شدم. خیلی طول نکشید که اول سپهر و پشت سرش ماکان وارد آشپزخونه شدن.
ماکان ـ تو کی می خوای یاد بگیری توی خونه صداتو نندازی سرت و داد نکشی؟ مثلا داشتم درس می خوندم. اومدی خونه خوش اومدی، این که دیگه هوار کشیدن نداره. از اتاقت تا اتاق من فقط یه قدم فاصله ست. بهتر نبود به جای داد کشیدن آروم در می زدی و خبر می دادی ناهار حاضره؟ اصلا این چه طرز گشتن توی خونه ست؟ توی هوای به این سردی این چه لباسیه که پوشیدی؟
آخه سپهر بازم از اون لباسای زیادی راحتش پوشیده بود. از اونا که آدم خجالت می کشید نگاش کنه.
سپهر ـ اولا علیک سلام. ببینم تو نمی دونی باید به بزرگ ترت سلام کنی؟ باز چی شده که تو امروز به لباس پوشیدن من گیر دادی؟ خوبه می دونی من عادت دارم توی خونه راحت باشم و اغلب اوقات همین جوری هستم. به قول خودت بیرون سرده، ولی توی خونه خیلی هم گرمه. منم از صبح توی اون لباسام، الان دلم خواست یه کم راحت باشم. از قدیم گفتن چاردیواری اختیاری. مشکلش چیه؟ بعدشم تو چرا امروز اِنقدر اخلاقت خوبه؟
و دو تایی با هم نشستن پشت میز و شروع کردن به کشیدن غذا و همین طور که غذا می کشیدن ماکان گفت:
ـ اتفاقا اخلاقم خیلی هم خوبه، فقط میگم یه
کم مراعات بقیه رو هم بکنی بد نیست. فردا امتحان دارم و با اون صدات تمرکزم رو ریختی به هم. اگه دلت لباس راحت هم می خواد، وقتی توی اتاق خودت هستی راحت باش و هر چی می خوای بپوش، ولی توی هال و پیش بقیه یه کم مراعات کن، شاید یکی با این طرز لباس پوشیدنت معذب شه.
این حرفش باعث شد بهش خیره بشم. مطمئنم که منظورش از اون یه نفر که معذب میشه من بودم. چقدر ممنونش بودم که اِنقدر به فکر معذب بودن من بود. کاش سپهر یه کم رعایت می کرد.
سپهر در حین خوردن گفت:
ـ ماها که هممون پسریم، پس دیگه لباس پوشیدن این طوری من کی رو می خواد معذب کنه؟ در ضمن من که باورم نمیشه اخلاق خوش امروزت مربوط بشه به، به هم خوردن تمرکزت یا امتحان فردات! نه تو از این اخلاقا داری، نه این امتحانا همچین مهمن. راستش رو بگو ببینم دردت چیه؟
ماکان ـ من دردی ندارم، ولی تو لطف کن بعد از این، این ریختی توی خونه نگرد. فکر کن من این جوری می بینمت معذب میشم.
سپهر با صدای بلند خندید.
ـ تو واقعا معذب میشی؟ نه نگو، اون وقت شک می کنم که یه پسری!
و دوباره خندید.
ماکان ـ هر جور دوست داری فکر کن، ولی درست لباس بپوش. حالا اگه بذاری می خوام ناهار بخورم سریع برم سر درسم.
و دیگه تا آخر غذا کسی صحبت نکرد و در سکوت غذامون رو خوردیم. ماکان زودتر از همه از جاش بلند شد و ظرف غذاشو گذاشت توی سینک و بدون هیچ حرفی رفت سمت اتاقش. در اتاقش که بسته شد سپهر پرسید:
ـ این جدی جدی چش بود؟
آرمینا ـ من از کجا باید بدونم؟
سپهر ـ خب تو دوست جون جونیشی و از صبح هم توی خونه ای. ببینم کسی اومد دیدنش؟ با کسی تلفنی صحبت کرد؟ نکنه اون دختره باهاش به هم زده اِنقدر بد اخلاق شده؟
آرمینا ـ نه، نه کسی بهش زنگ زده، نه کسی اومده دیدنش. من از صبح توی اتاق خودمم و اون توی اتاق خودش. من از کجا باید بدونم چشه؟
سپهر ـ نه دیگه الان مطمئنم یه چیزی شده. وقتی تو این طوری میگی و اون این طوری برخورد می کنه، یعنی یه چیزی هست! نکنه با هم دعواتون شده؟ آره؟
بی حوصله از جام بلند شدم. همین طور که ظرف غذامو می بردم بذارم توی سینک گفتم:
ـ وای سپهر چه حوصله ای داری تو! شاید تو الان بیکاری و وقت برای کاراگاه بازی داری، اما من باید این ظرفا رو بشورم و برم سر درسم، پس زودتر غذاتو بخورو برو بیرون و بذار منم به کارام برسم.
سپهر ـ باشه بابا، ولی بالاخره که می فهمم سر چی با هم دعوا کردین.
بعد از شستن ظرفا، رفتم توی اتاقم و تمام حواسم رو دادم به درسام. خب برخورد اولیمون که مشکل ساز نبود. نه اون بهم نگاه کرد، نه من به اون. انگار هر دومون می خواستیم اون یکی دیگه رو نادیده بگیریم. شاید این طوری می
خواستیم برخورد با همدیگه توی شرایط جدید رو آسون تر کنیم. خب یه کم خیالم راحت تر شده بود و تا موقع شام خودمو با درسام سرگرم کردم.
بعد از شام داشتم می رفتم توی اتاقم که سپهر صدام زد.
ـ آرمین بایست.
سپهر و ماکان نشسته بودن توی حال و داشتن تی وی نگاه می کردن. با حرفش ایستادم.
ـ چیه؟ طوری شده؟
سپهر ـ نه، بیا بشین این جا کارت دارم.
با این حرفش ماکان هم چشم از صفحه تی وی برداشت و با تعجب بهش خیره شد. راستش منم تعجب کردم. چی کارم داشت یعنی؟
آرمینا ـ همین جا خوبم، کاری داری بگو می خوام برم کار دارم.
سپهر از جاش بلند شد و اومد سمت من و دستمو گرفت و داشت می برد سمت ماکان. من و ماکان رو میگی؟ از تعجب داشتیم شاخ در می آوردیم! این می خواست چی کار کنه؟
آرمینا ـ دستمو ول کن. داری چی کار می کنی؟ منو داری کجا می بری؟
وقتی به نزدیک ماکان رسید سپهر گفت:
ـ دارم دو تا دوست رو با هم آشتی میدم. هر چند نگفتین علت قهرتون چی بوده، ولی دلم نمی خواد کسی توی این خونه با کسی قهر باشه. اونم شما دو تا که یه عمری با هم دوست بودین.
و با این حرف دست ماکان رو هم گرفت و کشید و مجبور کرد از جاش پاشه.
ماکان ـ این چرندیات چیه داری میگی؟ کی گفته ما با هم قهریم؟
سپهر ـ لازم نیست کسی چیزی بگه. آقا جون من خودم عقل دارم دارم می بینم از ظهر تا الان نه با هم حرف می زنین، نه به هم نگاه می کنین، حتما یه مشکلی هست بینتون دیگه. ماکان، آرمین زود باشین با هم دست بدین و همدیگه رو ببوسین و این بچه بازیا رو تموم کنین.
هان این چی داشت می گفت؟ همدیگه رو ببوسیم؟ یه نگاه من به ماکان کردم، یه نگاه اون به من. فکر کنم اونم مثل من هنگ کرده بود، ولی من نگران واکنش ماکان بودم. نکنه مجبور شه یه همچین کاری بکنه؟! اون وقت من چطوری می تونم بهش نگاه کنم؟
سپهر ـ باز که ایستادین همو نگاه می کنین! زود باشین با هم آشتی کنین، وگرنه نمی ذارم برین بخوابین.
آرمینا ـ تو توهم زدی.
ماکان ـ آره ما با هم هیچ مشکلی نداریم.
سپهر ـ من بچه نیستم می خواین با این حرفا سرمو شیره بمالین! به جای این حرفا زود آشتی کنین تا هممون به کارامون برسیم.
ماکان ـ خیلی خب قبوله، حق با توئه. ما یه کم از دست هم دلخور بودیم، ولی الان دیگه نیستیم. مگه نه آرمین؟ بعد هم دستش رو به سمتم دراز کرد.
خدایا یعنی می خواد دست بده؟ بعدشم حتما باید با هم رو بوسی کنیم! ولی ماکان که همه چی رو می دونه، چطور یه همچین کاری می خواد بکنه؟ یه نگاه به دستش کردم و یه نگاه به چشماش. اونم داشت نگام می کرد. سپهر هم همین طوری ایستاده بود و منتظر بود. چاره ای نبود، دستم رو بردم سمتش و باهاش دست دادم.
اونم گفت:
ـ من به خاطر رفتار صبحم متاسفم.
بعد هم سریع دستش رو از دستم کشید بیرون و ازم فاصله گرفت.
ـ خب اینم آشتی. حالت خیال راحت شد؟
سپهر ـ قبول نیست این طوری.
آرمینا ـ چرا قبول نیست؟ خب ما با هم دست دادیم و آشتی کردیم. منم از ماکان می خوام منو به خاطر اشتباهم ببخشه.
ماکان ـ خواهش می کنم، این چه حرفیه؟ هر کسی ممکنه اشتباه کنه.
سپهر ـ یعنی من الان باور کنم شماها واقعا با هم آشتی کردین؟
ماکان ـ آره. برای این که بهت ثابت بشه، من میرم قهوه می ریزم میارم تا سه تایی با هم بخوریم.
آرمینا ـ نه تو بشین من میرم میارم.
این بهترین راه فرار بود. به بهونه آوردن قهوه، رفتم توی آشپزخونه و سعی کردم به خودم مسلط شم. وقتی احساس کردم یه کم آروم شدم، با سه تا فنجون قهوه برگشتم توی هال. خدا رو شکر دیگه در مورد قهر و آشتی و این چیزا حرفی زده نشد. بعد از خوردن قهوه هم هر کدوممون رفتیم توی اتاقمون تا بخوابیم. داشتم توی اتاقم کتابام رو می ذاشتم سر جاش که یکی به در اتاقم زد. این وقت شب کی بود و چی کارم داشت یعنی؟
آرمینا ـ بله؟
در باز شد و من تونستم قیافه ماکان رو ببینم.
ماکان ـ اجازه هست بیام داخل؟ می خوام باهات حرف بزنم.
با این که ازش خیلی خجالت می کشیدم و یه جورایی بعد از فهمیدن موضوع، از حضورش توی اتاقم معذب بودم، ولی گفتم:
ـ حتما، خواهش می کنم.
ماکان ـ اومدم بگم درسته من حالا از موضوع خبر دارم، اما این نباید باعث بشه که رفتارت باهام فرق کنه. دلم نمی خواد طوری رفتار کنیم که سپهر یا دانی بهمون شک کنن، چون اگه دانی بفهمه مطمئن باش همه چیو بهم می ریزه. من فکر می کنم تو آرمینی، تو هم فکر کن امروزی نبوده و من از هیچی خبر ندارم و مثل قبل باهام برخورد کن. باشه؟
آرمینا ـ با این که سخته، ولی باشه هر چی تو بگی. دلم نمی خواد کسی در این مورد چیزی بدونه.
ماکان ـ خوبه. سعیت رو بکن. ما از پسش برمیایم. خب اومدم همینو بگم، دیگه کاری ندارم، شب بخیر.
اینو گفت و در اتاق رو باز کرد، ولی همون جا موند. در رو بست و برگشت عقب.
ـ فقط یه چیز دیگه، می خوام در مورد رابطت با ساینا بدونم. با اون چی کار می خوای بکنی؟
آرمینا ـ ساینا همه چی رو می دونه.
ماکان ـ همه چی رو می دونه؟ از کجا؟ کی؟ چطوری؟
آرمینا ـ آره همه چی رو می دونه. از اون روز بارونی که من کلاس نیومدم. خب اون متوجه دختر بودنم شد، منم همه ماجرا رو بهش گفتم. اونم قول داد رازم رو به کسی نگه و اگه کمک خواستم بهم کمک کنه.
ماکان ـ خب خوبه.
و این بار از قبل از این که از در بره بیرون، من صداش زدم.
ـ ماکان؟
ایستاد، ولی برنگشت.
ـ چیه؟
آرمینا ـ ممنونم، به خاطر همه
چی. به خاطر این که با بابا حرف زدی و خیالش رو راحت کردی. به خاطر این که قضیه امشب رو زود تموم کردی و نذاشتی که مجبورمون کنه کاری انجام بدیم که هیچ کدوممون مایل به انجامش نبودیم. به خاطر تذکری که به سپهر در مورد لباس پوشیدنش دادی. به خاطر ...
ماکان ـ دیر وقته، بهتره بخوابی. فردا هم صبح زود باید از خواب پاشی.
اینو گفت و رفت. حق با ماکان بود، باید بیشتر مواظب رفتارام باشم تا مثل امروز کسی به رفتارمون شک نکنه. شاید بشه سپهر رو یه جوری پیچوند، ولی اگه دانی از قضیه بو ببره، حتما اوضاع به هم می ریزه. اونقدر در مورد این که باید چی کار کنم و چی کار نکنم فکر کردم، تا بالاخره خوابم برد.
امروز حالم خیلی خوبه، آخه امتحانم رو عالی دادم. الانم عصره، منم توی خونه ام و می خوام بقیه روز رو حسابی استراحت کنم. می شینم روی کاناپه توی هال و تلویزیون رو روشن می کنم. حتما یه چیزی واسه دیدن پیدا میشه. همین طور که شبکه ها رو عوض می کنم. سپهر هم که مثل من توی خونه ست، با دو تا قهوه میاد می شینه توی هال.
سپهر ـ بیا قهوه بخور خستگیت برطرف شه. ول کن این کنترل بدبخت رو. اصلا دنبال چی می گردی اِنقدر این شبکه، اون شبکه می زنی؟
آرمینا ـ مرسی خیلی بهش نیاز داشتم. دنبال چیز خاصی نیستم، می خوام ببینم هر شبکه چی داره، اصلا چیز خوبی واسه دیدن هست یا نه.
بالاخره یه شبکه که فیلم داشت و فیلمش هم به ظاهر خوب بود پیدا کردم و دو تایی همین طور که داشتیم قهوه می خوردیم، محو تماشای فیلم شدیم. البته فیلمش یه کم ترسانک بود و حال به هم زن، ولی خب هم روز بود و هم سپهر خونه بود، پس دلیلی نداشت بیخودی بترسم. فیلم رسیده بود به یه جای حساس، که زنگ در خونه زده شد. منم که حسابی جذب فیلم و اون صحنش شده بودم، توجهی نکردم، اما با بلند شدن دوباره زنگ، سپهر از جاش پاشد و رفت تا در رو باز کنه، اما نمی دونم چی شد که سریع برگشت.
سپهر با دستپاچگی گفت:
ـ آرمین؟ هی آرمین؟
آرمینا ـ هان چیه؟ کی بود در زد؟ چرا در رو باز نکردی؟
سپهر ـ پاشو، بهت میگم پاشو! زود باش خودت و جمع و جور کن.
آرمینا ـ سپهر این اداها چیه داری درمیاری؟ قشنگ حرف بزن ببینم چی شده؟
سپهر ـ هانا این جاست.
آرمینا ـ هانا؟! این جا؟
سپهر ـ آره الان پشت دره. اومده این جا.
و دوباره صدای زنگ بلند شد.
آرمینا ـ خب اومده خوش اومده، به ما چه؟ حتما اومده دانی رو ببینه. برو در رو باز کن.
سپهر ـ کی؟ من؟ اونم با این لباسا؟ ببین تو لباسات خوبه پاشو برو در رو باز کن، منم برم لباسام رو عوض کنم بیام.
آرمینا ـ خیلی خب بابا، حالا تو چرا هول کردی؟ من در رو باز می کنم، ولی قبل رفتنت این
لیوانا رو هم ببر بذار توی آشپزخونه.
سپهر ـ باشه برو.
همین طور که داشتم می رفتم سمت در، یه دستی هم به موهام کشیدم تا یه کم مرتب شه و بعد در رو باز کردم.
هانا ـ وای چقدر دیر در رو باز کردی! دیگه داشتم به این نتیجه می رسیدم که کسی خونه نیست و می خواستم برم.
آرمینا ـ سلام. بفرمایید داخل. نه من و سپهر خونه بودیم، اما چون داشتیم فیلم می دیدیم صدای در رو نشنیدیم.
هانا همین طور که میومد داخل گفت:
ـ خب عیب نداره. تو خوبی آرمین جون؟
و دستش رو به طرفم دراز کرد. منم باهاش دست دادم، ولی اون گونمو بوسید. اَه دختره ی چندش، حالم بد شد! اما سعی کردم به روی خودم نیارم.
ـ ممنون خوبم. شما خوبین؟ خیلی خوش اومدین.
و به سمت هال راهنماییش کردم.
هانا ـ مرسی عزیزم. لطفا باهام راحت باش.
بعد هم پالتوشو درآورد و داد بهم. چه تیپی زده بود! یه دونه تاپ صورتی جذب دو بنده و کوتاه با یه دونه دامن مشکی چرم کوتاه. کلا همه هیکلشو با این لباسا به نمایش گذاشته بود. چقدر حالم از این جور دخترا به هم می خورد، ولی خب دیگه این جا این طرز لباس پوشیدن عادی بود. پالتوشو گرفتم و بردم آویزون کنم و تعارفش کردم که بشینه. معلوم نیست این سپهر چی شد!
هانا ـ وای آرمین جون نمی دونی چقدر خوشحالم که دوباره می بینمت.
آرمینا ـ مرسی. شما بهم لطف دارین.
بالاخره سپهر هم تشریف آورد. واو چه تیپی زده بود! بیخود نبود اِنقدر دیر کرد! حسابی به خودش رسیده بود. پسره ی دیوونه منو این جا با این عفریته تنها گذاشته، رفته خودش به تیپش برسه و توی دلم بهش خندیدم، ولی خب همین که بالاخره اومد خیلی خوبه.
سپهر ـ سلام هانا. خوبی؟ خیلی خوشحالم که اومدی این جا.
هانا ـ مرسی سپهر.
آرمینا ـ خب تا شما با هم صحبت می کنین، من میرم قهوه بیارم و بیام. اینو گفتم و سریع خودمو به آشپزخونه رسوندم و سعی کردم بردن قهوه رو تا جایی که ممکنه طول بدم. دلم نمی خواست با این دختره زیاد برخورد داشته باشم.
از همون جا می تونستم صدای حرف زدنشون رو بشنوم. سپهر داشت براش می گفت که دانی امروز کلاس داره و نیست، اونم گفت اشکال نداره منتظرش می مونه. بعد از یه مدت دیدم دیگه نمی تونم بیشتر از این، این جا بمونم، سه تا قهوه ریختم و ناچار از آشپزخونه زدم بیرون.
هانا هم با دیدن من صحبتش رو قطع کرد و با یه لحن لوسی گفت:
ـ عزیزم کجا موندی پس؟
آرمینا ـ ببخشید دیر شد. یه کم طول کشید تا قهوه ها آماده شه.
و قهوه ها رو تعارف کردم. بعد از تعارف کردن قهوه ها، لیوان خودمو برداشتم و خواستم کنار سپهر بشینم که دوباره هانا گفت:
ـ آرمین جون بیا بشین این جا کنار من.
با تعجب برگشتم و یه نگاه به سپهر
کردم. اونم با چشم و ابرو اشاره کرد برم بشینم. منم ناچاری رفتم نشستم کنارش، اما سعی کردم بینمون یه کم فاصله باشه، اما اون یه کم دیگه اومد سمت من، دستش رو گذاشت روی دستم. خدایا این چرا همچین می کنه؟!
چشمم افتاد به سپهر که با یه نگاه شیطون و یه لبخند ریز داره نگامون می کنه.
سپهر ـ خب هانا جون اگه اجازه بدی من برم سر درسم، آخه فردا کلی درس دارم.
معترض گفتم:
ـ درس؟ مگه تو فردا کلاس ...
انگشت اشارشو رو بینیش گذاشت و چشمکی زد و جیم شد.
#پارت_دوم_آرمینا
1400/01/18 11:20زیر لب گفتم:
ـ خدا لعنتت کنه پسر!
و با بیچارگی به هانا زل زدم.
هانا ـ راستش آرمین جون من از روزی که تو رو دیدم، یه حس خوبی دارم. این مدت هم ندیدمت، دلم حسابی برات تنگ شده بود. یه جورایی فکر می کنم عاشقتم.
سعی کردم دستم رو از زیر دستش بکشم که نذاشت. باید بحث رو عوض می کردم.
آرمینا ـ قهوتون سرد نشه.
هانا ـ یه دفعه بهت گفتم باهام اِنقدر رسمی حرف نزن. من برای تو هانام، باشه؟ قهوه هم نمی خوام. من اگه این جام، فقط به خاطر توئه.
و دستش رو دور بازوم حلقه کرد. انقدر چندشم شد که حالت تهوع بهم دست داد! اومدم دستش رو از دور بازوم باز کنم که خودشو چسبوند بهم و سرش رو گذاشت روی شونم! خدایا خودت کمکم کن. این چرا همچین می کنه؟! خدا ازت نگذره سپهر که منو با این دختره تنها گذاشتی!
آرمینا ـ میشه لطفا سرت رو برداری؟ فکر کنم قهوه ها سرد شده، باید برم عوضشون کنم.
هانا با یه لحن خاص گفت:
ـ من قهوه نمی خوام، من فقط تو رو می خوام، فقط تو.
آرمینا ـ هانا، خواهش می کنم بس کن.
هانا ـ چیو بس کنم آرمین؟ من دوست دارم.
نه، این امروز یه طوریش می شد! باید هر چه زودتر خودمو از دستش نجات بدم. همین طور که داشتم سعی می کردم خودمو نجات بدم و از دستش فرار کنم، صدای باز شدن در خونه اومد. حتما ماکان و دانی بودن که برگشته بودن خونه و چیزی نگذشت که دو تاییشون وارد هال شدن.
شراره های خشمو از همین جا هم می شد تو چشمای دانی دید. من با دیدن دانی قفل کرده بودم، ولی هانا سریع سرش رو از روی شونم برداشت و بازومو ول کرد و با عجله از رو مبل پا شد و خودشو رسوند به دانی و از گردنش آویزون شد. منم از جام بلند شدم و ایستادم.
هانا با عشوه گفت:
ـ کجا بودی عشقم؟ می دونی من چقدر منتظرت بودم؟ دلم برات یه ذره شده بود. اومدم با هم بریم بیرون. میای بریم؟ آره؟
ولی دانی همچنان نگاه خشمگینش رو به من دوخته بود و چشم ازم برنمی داشت. ماکان هم انگار شوکه شده بود، چون مثل مجسمه سر جاش ایستاده بود.
هانا ـ اوه عزیزم چقدر خسته به نظر میای. مثل این که امروز نمی تونیم بریم بیرون. اشکال نداره دنی جونم، من میرم تو هم برو استراحت کن. به جاش فردا می ریم بیرون.
بعد هم سریع گونشو بوسید و رفت. اَه اَه اَه، دختره ی زرنگ ببین منو انداخت تو چه هچلی و خودش گذاشت رفت!
دانی با داد گفت:
ـ مثل این که حسابی داشت بهت خوش می گذشت! میگم اگه این جا ناراحت بودی، می رفتی توی اتاق.
آرمینا ـ دانی تو داری اشتباه می کنی.
دانی با داد گفت:
ـ چی رو دارم اشتباه می کنم؟ با چشمای خودم دیدم اونو بغل کرده بودی و چسبیده بودی بهش لعنتی.
و همین طوری که حرف می زد میومد سمتم.
ـ مگه
بهت نگفته بودم دیگه حق نداری بهش نزدیک نشی؟ گفتم یا نگفتم؟
آرمینا ـ باور کن داری اشتباه می کنی. من ...
نفهمیدم چی شد، فقط ضربه ی وارد شده توی صورتم باعث شد خفه شم و بی اختیار یه قطره اشک از گوشه چشمم سر خورد پایین. شوری خون رو توی دهنم حس کردم. دستم رو کشیدم روی صورتم. آره داشت از بینیم و گوشه لبم خون میومد. تا چشمم به خون افتاد، حالم بد شد.
ماکان که انگار با ضربه دانی به خودش اومده بود، سریع خودشو به من رسوند.
ـ آرمین خوبی؟ دانی تو چته؟ چرا همچین می کنی؟ ببین چی کار صورتش کردی!
دانی ـ حقشه. باید بیشتر از اینا می خورد تا حد خودشو می فهمید.
و خواست دوباره بهم حمله کنه که سپهر از پشت دستش رو گرفت و کشیدش عقب و با شرمندگی گفت:
ـ دانی معلوم هست داری چی کار می کنی؟ آرمین راست میگه. همه اینا تقصیر من بود. اون اصلا از هانا خوشش نمیاد. من ازش خواستم بشینه پیش هانا، من خواستم با اون تنها بمونه، ولی خودش اینو نمی خواست.
دانی چنان عربده ای زد که تمام تنم لرزید.
ـ تو خفه شو سپهر، خفه شو! خودم دیدم چطور چسبیده بود به هانا و بغلش کرده بود. نگو که تو مجبورش کردی اون جوری خودشو بچسبونه به هانا! چرا هی ازش طرفداری می کنی؟ اِنقدر ارزش داره که به من، به من که رفیق چند سالتم، دروغ بگی؟ به خدا این پسره شما رو جادو کرده! اصلا چرا کثافت کاریتو میاری این جا؟ می خوای منو آزار بدی؟
وای خدایا حالم خیلی بد بود. این دفعه چطوری بهش بگم که من بی گناهم؟ شاید هر *** دیگه ای هم جای اون بود، همین طوری فکر می کرد. قلبم داشت خودشو به در و دیوار می زد. تمام تنم می لرزید. دانی اِنقدر عصبانی بود که نمی دونستم چجوری آرومش کنم. کاش می تونستم بهش بگم من یه دخترم. آره، اگه می دونست من یه دخترم شاید متوجه می شد که من بی گناهم، ولی افسوس که نمی تونستم چیزی بهش بگم. با خودم فکر کردم سکوت بهترین کاره. آره، بهترین کاره. همین طور که با دستم سعی داشتم جلوی خون ریزی رو بگیرم، رفتم سمت اتاقم و درو بستم. اصلا دست خودم نبود، انگار با ورودم به اتاق جواز گریه صادر شد. بغضم شکست و به شدت اشک می ریختم و با دستم سعی می کردم اشک و خون رو از روی صورتم پاک کنم.
از بیرون صدای ماکان رو شنیدم که داشت با دانی حرف می زد، ولی با صدای بلند. یه جورایی میشه گفت داشتن با هم دعوا می کردن. همش تقصیر منه، من.
ماکان ـ تو حق نداری همین طوری دست روش بلند کنی! درسته اونا رو این شکلی دیدی، ولی از کجا مطمئنی که مقصر آرمینه؟
دانی ـ زدن کمشه، من باید می کشتمش! اصلا تو از کجا می دونی تقصیر اون نیست؟ اصلا تو چی کارشی که ازش دفاع می کنی؟
ماکان ـ ازش
دفاع می کنم چون دوستمه، چون بهترین دوستمه، چون بهش اعتماد دارم، چون اونو خوب می شناسم و می دونم اهل این کارا نیست. مطمئنم اون هیچ کار بدی نکرده، ولی تو چی؟ تو به هانا اعتماد داری؟ چقدر می شناسیش؟
دانی ـ ماکان بهتره تا قبل از این که دندوناتو توی دهنت خرد کنم، ببندی اون دهنتو!
سپهر ـ بس کنین دیگه! چه خبرتونه؟ چرا عین خروس جنگی شدین و می پرین به هم؟ ماکان تو برو به آرمین برس بدجوری داشت از بینیش خون میومد. دانی تو هم بیا بریم بیرون یه بادی به کله ات بخوره.
و سعی داشت اوضاع رو آروم کنه.
دانی ـ ولم کن سپهر من بیرون بیا نیستم. تو هم اِنقدر روی اعصابم راه نرو.
سپهر ـ بریم بیرون اعصابت آروم میشه. با این جا موندن و دعوا و کتک کاری چیزی درست نمیشه.
بالاخره به هر شکلی بود، موفق شد دانی رو ببره بیرون، چون هم صدای در خونه اومد و هم همه جا آروم شد. یه کم بعدش هم صدای در اتاقم اومد و ماکان با یه ظرف که توش پنبه و گاز و از این جور وسایل بود، وارد اتاق شد.
ماکان ـ هنوز که داره از بینیت خون میاد. نکنه بینیت شکسته باشه؟ پاشو ببرمت درمانگاهی، جایی.
آرمینا ـ نه لازم نیست، خودش خوب میشه.
ماکان ـ اگه قرار بود خوب بشه، شده بود. ببین هنوز داره خون میاد. لباستم پر کرده. بریم یه عکس می گیریم، اگه نشکسته بود، اونا خودشون پانسمانی، چیزی انجام میدن تا خونش بند بیاد. پاشو دیگه.
آرمینا ـ ماکان تو رو خدا راحتم بذار. من درمانگاه بیا نیستم.
ماکان ـ از دست تو. چقدر لجبازی تو! خیلی خب پس بیا این پنبه رو بگیر بذار توش تا خونش بند بیاد.
هر کاری می گفت انجام دادم. بعدش هم با گاز استریل و دستمال اطراف لبم و بینیم رو پاک کردم. اونم پنبه ها و دستمالای خونی توی ظرف رو برد که بندازشون بیرون. منم همون جا روی زمین کنار دیوار نشسته بودم و همچنان اشک می ریختم.
--------------------------------------------------------------------------------
دوباره برگشت توی اتاق و این بار با خودش یه پارچ آب و یه ظرف آورده بود. تعجب رو از نگام خوند.
ماکان ـ پاشو دستات رو بشور. پاشو دیگه!
و دستامو گرفت روی ظرف و با پارچ آب ریخت و کمک کرد تا دستام تمیز شه. بعد هم بهم دستمال داد تا دستامو خشک کنم. همین طور که دستامو خشک می کردم، با صدایی که به خاطر گریه و بغض دو رگه شده بود پرسیدم:
ـ تو که حرفای دانی رو در مورد من باور نمی کنی. نه؟
یه لبخند آرامش بخش بهم زد و گفت:
ـ مثل این که یادت رفته من همه چی رو می دونم. من که می دونم تو آرمینایی. تازه اگرم نمی دونستم آرمینایی، بازم مطمئن بودم تو هیچ کار بدی انجام ندادی.
بعد هم ظرف و آب رو برداشت و از اتاق رفت بیرون. این که ماکان
بهم اعتماد داشت و منو مقصر نمی دونست حس خوبی بود، ولی باعث نمی شد که دیگه اشک نریزم.
ماکان دوباره برگشت به اتاقم. مثل همیشه ساکت و آروم. این پسر چی بود؟ متانت و حجب و حیا از تمام حرکاتش می ریخت. چشماش قهوه ای روشن بود و پوستش سفید. موهاشم مشکی و خوش حالت و پر پشت بود، ولی از همه اینا گذشته، چهرش یه حس خاصی رو به آدم منتقل می کرد. حس پاکی، حس صداقت.
ماکان ـ بهتری آرمینا؟
با این حرفش به خودم اومدم و به زمین خیره شدم.
ـ آره خوبم. ماکان چرا داره این جوری میشه؟ من که خطایی نمی کنم. همین طوری از زمین آسمون واسم بد می باره. اون از آرمین که الان داره با مرگ می جنگه، اون از مامان و بابام که کیلومترها ازشون فاصله دارم، اونم از دانی که حرفم رو باور نمی کنه. چرا من اِنقدر بدشانسم؟ چرا هر چی بدی و تلخیه واسه منه؟ چرا من باید به خاطر هوس بازی یه دختر مشت بخورم؟ چرا من باید اِنقدر تنها باشم؟ چرا همه رنج و غمای این دنیا مال منه؟ مگه من چی کار کردم؟ کاش همه اینا یه خواب باشه، یه خواب بد که وقتی چشمامو باز می کنم و بیدار میشم، بفهمم همش یه کابوس تلخ بوده که واقعیت نداشته و من توی خونه خودمون هستم و آرمین هم هیچیش نشده. یعنی میشه این طوری شه؟
بی اختبار دوباره اشکام سرازیر شد. ماکان کنارم نشست، می خواست یه کاری بکنه تا آروم شم، اما انگار با خودش درگیر بود. نمی دونست اون کاری که می خواد انجام بده درسته یا نه، ولی بالاخره با خودش کنار اومد و سرمو در آغوش گرفت و با لحن پر از آرامشش گفت:
ـ آرمینا آروم باش. گریه نکن. همه چی درست میشه. می دونم خیلی سختی کشیدی، می دونم از این که دور از خونوادتی داری رنج می کشی، ولی همه چی تموم میشه. می دونی به نظر من تو یه دختر شجاع و مهربونی. یه دختر خوب و بی نظیر که واسه از بین نرفتن آرزوی داداشش، این همه سختی و تنهایی رو به جون خریده و از خودش و خواسته هاش گذشته تا بتونه داداشش رو خوشحال کنه. من به آرمین حسودیم میشه. می دونی چرا؟ چون اون خواهری مثل تو داره. کاش منم فقط یه دونه خواهر یا برادر شبیه تو داشتم. گریه نکن آرمینا، به این فکر کن که یه روز بابات بهت خبر میده آرمین بهوش اومده و داره حالش خوب میشه. اون وقته که می فهمی همه این سختیایی که تحمل کردی تمومه و نتیجه داده. قرار نیست اوضاع همیشه همین طوری بمونه. اون وقت تو هم طمع شادی رو می چشی و همه این روزا برات میشه یه خاطره. می دونم همه چی درست میشه، فقط صبر داشته باش. مطمئنم دانی هم متوجه اشتباهش میشه.
صدای هق هقم به هوا رفت.
ـ اما اگه آرمین بهوش نیاد چی؟ اون وقت من چی کار کنم؟ من می ترسم ماکان. می ترسم
بره و منو تنها بذاره.
ماکان ـ هیس، هیچی نگو. نذار ذهنت بره به سمت چیزای بد و منفی. امیدت رو از دست نده. خدا هوای همه بنده هاشو داره. واسش دعا کن. خدا خوب به دعای بنده هاش گوش میده و هیچ وقت تنهاشون نمی ذاره.
آرمینا ـ من براش دعا می کنم. حاضرم جونمم واسش بدم، فقط اون حالش خوب شه.
ماکان ـ می دونم. هیس، حالا گریه نکن. هر آن ممکنه اون دو تا سر برسن و همه چی لو بره. سعی کن آروم باشی.
حرفاش و آغوشش واسم خیلی آروم بخش بود، اونقدر زیاد که حتی یه لحظه هم فکر نکردم من الان این جا توی بغل یه پسر نامحرم چی کار می کنم؟ دلم آغوش گرم و مهربون بابام و محبت مامانم رو می خواست. دلم می خواست آرمین این جوری بغلم می کرد و سعی می کرد آرومم کنه. یعنی آرمین متوجه غم و ناراحتی من هست؟ کاش همه چی درست شه و من دوباره بتونم ببینمش. کاش حالش خوب شه و دوباره چهار تایی دور هم، توی خونه مون جمع شیم و دوباره شادی و در کنار هم بودن رو تجربه کنیم.
نمی دونم چقدر گذشت و من چه مدت توی آغوشش بودم، اما می دونم که حسابی آروم شده بودم و داشتم به آرزوهام و به روزای خوب فکر می کردم که یهو سرمو از توی بغلش جدا کرد و از خودش فاصله داد و در حالی که سعی می کرد نگاهم نکنه گفت:
ـ خب دیگه من میرم بیرون. ممکنه هر لحظه بچه ها سر برسن. تو هم سعی کن یه کم استراحت کنی. خون زیادی از دست دادی. روز سختی هم داشتی. سعی کن به هیچی فکر نکنی و فقط بخوابی.
اینو گفت و سریع از جاش پا شد و داشت می رفت بیرون. من که به خاطر این رفتار یهوییش شوکه بودم، قبل از خارج شدنش از در فقط تونستم یه کم به خودم بیام و صداش کنم.
ـ ماکان؟
سر جاش ایستاد و برگشت به سمت من، اما نگاهش همچنان به سمت پایین بود.
ـ چیزی می خوای؟
آرمینا ـ ممنونم. واسه همه چیز ممنونم. خوشحالم که تو از همه چیز خبر داری. اگه تو امروز نبودی من از غصه دق می کردم، ولی تصمیم خودمو گرفتم، دیگه نمی خوام این جا باشم. دیگه نمی خوام توی خونه دانی زندگی کنم. می خوام برم یه جای دیگه، جایی که هیچ اسمی از دانی نباشه.
ماکان ـ این حرفا چیه داری می زنی؟! یعنی چی نمی خوای این جا زندگی کنی؟ الان عصبانی و ناراحتی، بهتره فعلا در این مورد فکر نکنی. بذار یه کم بگذره. در ضمن من مطمئنم اگه منم امروز نبودم، بازم تو مثل همیشه از پس مشکلات و سختیات برمیومدی. حالا بگیر بخواب. می خوام وقتی بیدار میشی همون آرمینای قبل رو ببینم. همون که هیچی نمی تونست اونو از رسیدن به هدفش دور کنه. همون آرمینای مقاوم رو. منم توی اتاق خودمم، اگه به چیزی احتیاج داشتی یا احساس کردی حالت بد شده، حتما خبرم کن.
اینو گفت و با عجله از
در رفت بیرون و در رو بست و من موندم که این یهویی چش شد؟ یعنی من کار بدی انجام داده بودم؟
خسته تر از این بودم که بهش فکر کنم. دلم می خواست چشمامو ببندم و بخوابم، اما در مورد رفتن از خونه دانی مصمم بودم. دیگه نمی تونستم این جا و دانی رو تحمل کنم، پس باید هر چه زودتر می رفتم.
خواستم دراز بکشم که چشمم به لباسم افتاد که پر خون شده بود. بی رمق رفتم سر وقت لباسام و لباسم رو عوض کردم و همراه ام پی فورم روی تختم دراز کشیدم. هندزفریشو زدم و چشمامو بستم و سعی کردم جز به صدای خواننده، به هیچ چیز دیگه ای فکر نکنم و همراه با خواننده شروع کردم به خوندن.
ـ ای خدای مهربون دلم گرفته
با تو شعرام همگی رنگ بهاره
با تو هیچ چیزی دلم کم نمیاره
وقتی نیستی همه چیم تیره و تاره
کاش ببخشی تو خطاهم رو دوباره
ای خدای مهربون دلم گرفته
از این ابر نیمه جون دلم گرفته
از زمین و آسمون دلم گرفته
آخه اشکام رو ببین دلم گرفته
تو خطاهام رو نبین دلم گرفته
تو ببخش فقط همین دلم گفته
توی لحظه های من شیرین ترینی
واسه عشق و عاشقی تو بهترینی
کاش همیشه محرم دل تو باشم
تو بزرگی اولین و آخرینی
(آهنگ دلم گرفته، مازیار فلاحی)
چشمامو باز می کنم. نمی دونم ساعت چنده، ولی از روشن بودن اتاق معلومه روزه. چشمم می خوره به ساعت اتاق که هفت رو نشون میده. تا می خوام سرم رو تکون بدم که از جام پاشم، یه دردی می پیچه توی سرم و همه اتفاقای قبل از خواب رو به یادم میاره. نمی دونم چیه، ولی یه حس بدی دارم. دلم مثل آسمون این جا که همیشه گرفته و ابریه، گرفته ست. احساس سرما و یاس می کنم. از جلوی آینه که رد میشم، چشمم می خوره به تصویر خودم توی آینه. می ایستم و به خودم توی آینه نگاه می کنم. انگاری اونی که توی آینه ست من نیستم. خودم از دیدن صورتم وحشت می کنم. کنار لبم پاره شده و اطراف بینیم قرمزه، چشمام پف کرده و قرمزه و زیر چشمام گود افتاده. به آرمینای داخل آینه لبخند می زنم، یه لبخند تلخ که هیچ چیز نمی تونه شیرینش کنه. با این قیافه نمی تونم برم کلاس، اما باید برم تصمیمی رو که دیشب گرفتم رو اعلام کنم و عملیش کنم. دیگه هر چی توی این مدت حرف شنیدم، بی احترامی شنیدم، بسه. تا کی قراره به خاطر یه جا برای زندگی، غرور و شخصیتم رو زیر پا بذارم؟ امروز همه چی رو باید تموم کنم.
یه دست به لباسام که یه کم چروک شده می کشم و موهامو مرتب می کنم و از اتاق می زنم بیرون. میرم سمت آشپزخونه. سه تاییشون اون جا نشستن و مشغول خوردن صبحانه هستن. سپهر زودتر از همه متوجه من میشه، اما انگاری اونم با دین قیافم وحشت کرده، چون با دهن باز و چشمای گشاد
داره تماشام می کنه و تکون نمی خوره.
ماکان ـ آرمین بیدار شدی؟ چرا اون جا ایستادی؟ بیا صبحونه.
تا این حرف رو می زنه، دانی از سر جاش بلند میشه و می خواد بیاد بیرون از آشپزخونه. مطمئنم به خاطر حضور منه که چاییشو نصفه رها کرد و می خواد بره. وقتی از کنارم رد میشه صداش می زنم.
ـ دانی؟
اما اون بدون توجه به حرفم به راهش ادامه میده، اما از رو نمیرم. دوباره صداش می کنم.
ـ دانی صبر کن.
ولی اون بازم توجهی نمی کنه، داره می رسه به اتاقش. نباید بذارم بره، باید تصمیمم رو بهش بگم، پس با صدای بلند باهاش حرف می زنم.
ـ باشه برو و نایست، ولی من حرفم رو می زنم. می خواستم بدونی که من تصمیمم رو گرفتم. می خوام از این جا برم. اونم جلوی در اتاقش متوقف میشه.
سپهر و ماکان هم از آشپزخونه میان بیرون و ماکان با شنیدن حرفم گفت:
ـ آرمین؟
سرمو بر می گردونم سمت ماکان و گفتم:
ـ لطفا ساکت باش ماکان. ما دیشب در این مورد حرف زدیم.
دوباره رومو می کنم سمت دانی.
ـ می تونی خوشحال باشی که خیلی زود از دستم راحت میشی، فقط یه کم زمان می خوام تا یه جا رو برای زندگی پیدا کنم.
صداشو می شنوم که میگه:
ـ چه بهتر، فقط زودتر!
این دفعه سپهره که میگه:
ـ دانی؟!
آرمینا ـ باشه. بهت حق میدم از رفتنم شاد باشی و بهت قول میدم خیلی زود برم. فقط یه چیزی هست که ذهنم رو درگیر خودش کرده. دوست دارم قبل از رفتنم دلیلش رو بشنوم.
روشو برنمی گردونه، اما جوابم رو میده.
ـ بپرس و بذار برم به کارم برسم.
آرمینا ـ این که تو توی این فرهنگ بزرگ شدی و خودت دوست دخترای زیادی داشتی و می دونی هانا هم مال همین فرهنگه و آزاده برای روابطش با دیگرون، اون وقت چی باعث شده فکر کنی اون اِنقدر پاکه که ممکن نیست بهت خیانت کنه یا چی شده که تو فکر می کنی تو باید تنها پسر زندگی اون باشی؟
با شنیدن حرفام برمی گرده سمتم. عصبانیت رو از چشماش میشه فهمید. با چند قدم سریع خودش رو بهم می رسونه. راستش قیافش و کاراش منو می ترسونه، اما سعی می کنم به روی خودم نیارم. فوقش می خواد بازم کتکم بزنه دیگه، بیشتر از این که نیست، ولی اون درست توی یه قدمیم می ایسته و خشمگین زل می زنه توی چشمام.
ـ با این که این موضوع هیچ ربطی بهت نداره و منم خودم رو موظف به جواب دادنش نمی دونم، اما بهت میگم شاید بعدا وقتی خواستی عشق یکی دیگه رو از چنگش درآری به دردت بخوره! درسته ما هر دو توی این فرهنگ بزرگ شدیم و هر دومون روابط زیادی هم داشتیم، اما از وقتی که با هم آشنا شدیم، به هم قول دادیم که گذشته مونو بذاریم کنار و فقط به همدیگه فکر کنیم و هیچ وقت زیر قولمون نزنیم.
یه لبخند می زنم. از اونا که
فقط به قصد تمسخر زده میشه.
دانی ـ چیه؟ چرا لبخند می زنی؟ تا اون جایی که یادم میاد حرف خنده داری نزدم.
آرمینا ـ آره حرفت خنده دار نبود، خیلی هم گریه دار بود! یعنی می خوای بگی تو حرفش رو باور کردی؟ یعنی اون گفت دیگه همه گذشته اش رو گذاشته کنار و تو قبول کردی؟ من که باورم نمیشه. از تو که خودت این کاره هستی بعیده که اِنقدر ساده لوح و زود باور باشی! فکر می کردم زرنگ تر از این حرفایی، ولی الان دیدم نه.
یقه لباسم رو توی دستش می گیره و عصبی تکونم میده.
ـ ببند دهنتو تا پر از خون نکردمش.
ماکان ـ بسه دانی. این چه رفتاریه داری؟
دانی بدون توجه به ماکان دوباره تکونم میده.
ـ من زود باور و *** نیستم. چند بار امتحانش کردم، اما اون زیر قولش نزد و همه چیز داشت خوب پیش می رفت تا سر و کله تو پیدا شد و گند زد به همه چی.
آرمینا ـ مطمئنی؟ شاید مواردی که باهاشون امتحانش می کردی به خوبی تو نبودن. می فهمی چی میگم که؟ شاید اونا موقعیت مالی و خونوادگی تو رو نداشتن. شاید از نظر قیافه و تیپ با تو خیلی فرق داشتن. خب تو از اونا سر تر بودی و اونم زرنگ تر از این حرفاست که نقدش رو با نسیه عوض کنه و تو رو به اونا بفروشه! اما آقای به ظاهر زرنگ، شده اونو امتحان کنی با کسی که از خودت سرتر باشه و ببینی عکس العملش چیه؟ من نمیگم من از تو سرترم که اون اومد سمتم، ولی مطمئنم اون توی من چیزی رو دیده که در تو اون چیز رو ندیده بوده.
دانی ـ کمتر مزخرف بگو. تو چی داری که من ندارم؟ اصلا تو چی داری که اون بخواد بیاد سمتت؟ تو با دروغات و وعده هات خواستی اونو از من دور کنی تا منو خرد کنی. محض اطلاعت بگم اون به موقعیت مالی و خونوادگی من هم نیازی نداره، چون خودش از یه خونواده پولداره. پس فرضیه هاتو برای خودت نگه دار.
آرمینا ـ امیدوارم همین طوری باشه که خودت میگی، ولی بهت توصیه می کنم که بشینی ببینی چی توی وجودت باعث شده که اون دنبال یکی مثل من بگرده، برخلاف قولی که بهت داده. هر چند من هنوزم شک دارم به این که اون تو رو برای پولت نخواد.
معلومه کم آورده. از عصبانیت دندوناشو روی هم فشار میده و یقمو محکم تر می گیره و تکونم میده. احساس می کنم یه جورایی با خودش درگیره. آخر سر هم یقمو ول می کنه و با سرعت میره سمت در خونه و در همین حین میگه:
ـ بهتره هر چی زودتر از این جا بری.
و در خونه رو محکم می بنده.
ماکان میاد سمتم.
ـ حالت خوبه؟ معلومه داری چی کار می کنی؟ نمی بینی چقدر روی این مسئله حساسه؟ نمی بینی چقدر عصبانیه؟ چرا کاری می کنی که باهات این طوری رفتار کنه؟
آرمینا ـ من هجده سالمه ماکان. بچه نیستم، خودم می دونم دارم چی کار می
کنم. چرا همش یه طوری رفتار می کنی انگاری من متوجه رفتارم نیستم و فقط تو هستی که خوب و بد کارا رو می دونی؟
هر لحظه صدام داشت بالاتر می رفت و تموم عصبانیتم از دانی رو داشتم سر ماکان بیچاره خالی می کردم. خب اونم حق نداشت باهام مثل یه بچه مهد کودکی رفتار کنه.
ماکان ـ خیلی خب آرمین، آروم باش تو. می دونم هجذه سالته و بچه نیستی، من فقط نگرانت شدم، ترسیدم بازم مثل دیروز کارتون به کتک کاری برسه. همین!
سعی کردم به خودم مسلط شم. ماکان که تقصیری نداشت.
ـ معذرت می خوام ماکان. یه کم اعصابم به هم ریخت، سرت داد زدم. نمی خواستم این جوری شه.
ماکان ـ عیب نداره. بیا بریم صبحونه بخوریم بعدش باید بریم کالج.
آرمینا ـ مرسی، ولی من کالج نمیام.
ماکان ـ نمیای؟! چرا؟ مگه امروز کلاس نداری؟
آرمینا ـ چرا دارم، ولی با این قیافه نمی تونم بیام. ترجیح میدم امروز برم دنبال خونه تا بیام کلاس.
ماکان ـ جالبه، با این قیافه کلاس نمیای، اما دنبال خونه می خوای بری؟! ببین بذزار یه چند وقت بگذره هر دوتون آروم شین، با آرامش تصمیم بگیرین. دیشب هم بهت گفتم عجله نکن. اصلا این چه فکریه توی سرت افتاده؟ کجا می خوای بری؟
آرمینا ـ من تصمیمم رو گرفتم. دیگه نمی تونم این جا زندگی کنم. دیگه کافیه هر چی تحقیر شدم. دلم می خواد برم جایی که منت هیچکی روی سرم نباشه. حتما توی این شهر درندشت یه اتاقی، یه خونه نقلی واسه منم پیدا میشه دیگه. کمکم می کنی هر چه زودتر یه جایی پیدا کنم؟
سپهر ـ تو رو خدا منو اِنقدر تحویل نگیرین پررو میشم یه وقت. من هیچی نمیگم ببینم شماها متوجه می شین منم این جام؟ همش یکی این میگه، یکی اون!
با شنیدن حرفای سپهر تازه یادم افتاد که اونم این جاست، ولی لحن حرف زدنش اِنقدر خنده دار بود که دو تاییمون زدیم زیر خنده.
آرمینا ـ اوه اوه اوه چه خشن! خب چی کار کنیم؟ از بس کوچولو و ریزه میزه ای کسی نمی بیندت. حالا تو بگو پسرم چی می خواستی بگی که ما نمی ذاشتیم؟
سپر در حالی که می خندید گفت:
ـ امان از این زبون تو. فکر کن من با این هیکل بشم پسر تو!
اما یهو ساکت شد و سرش رو انداخت پایین و گفت:
ـ منو می بخشی آرمین؟
آرمینا ـ جانم؟! چرا باید ببخشمت؟ حتما چون وسط حرفمون پریدی رو میگی.
سپهر ـ نه منظورم دیروزه. میشه منو ببخشی؟ اگه من دیروز تنهاتون نمی ذزاشتم، اون وقت هیچ کدوم از این بحثا و ماجراها پیش نمیومد. راستش چشمم که به قیافت افتاد از خودم بدم اومد، چون من مقصر همه این جریاناتم.
رفتم نزدیکش. هیچ وقت سپهر رو اِنقدر مغموم و ساکت ندیده بودم. دلم سپهر شیطون رو می خواست. برای همین لحنم رو شاد کردم و گفتم:
ـ دیوونه! فکر
کردم چی رو باید ببخشم! یه جوری گفتی فکر کردم تو منو کتک زدی. من اصلا تو رو مقصر نمی دونم. دیگه هم از این حرفا نشنوم. بریم صبحونه بخوریم که من مردم از گشنگی.
سپهر ـ وای راست میگی. دیشب ماکان اومد واسه شام صدات کنه، اما چون خواب بودی بیدارت نکرده بود. کلا این بحثا باعث شد فراموش کنیم تو از دیروز ظهر چیزی نخوردی. ببخش حتما خیلی گرسنه ای. ماکان بیا دیگه، چرا اون جا ایستادی؟
و سه تایی با هم رفتیم و مشغول خوردن شدیم. قرار شد اونا برن به کلاساشون برسن و عصر با ماکان بریم دنبال خونه بگردیم. منم تا عصر وقت داشتم یه کم به خودم برسم. البته فقط می تونستم با یه کم استراحت پف چشمامو از بین ببرم و برای بقیه صورتم نمی شد کار خاصی کرد. وای اگه خونه خودمون بودم با کرم و وسایل آرایشی می شد یه کاری کرد، اما حیف الان این جا و تو قالب یه پسر بودم و نمی تونستم میکاپ کنم.
اولش به ساینا زنگ زدم و براش توضیح دادم که امروز نمی تونم برم کلاس. قرار شد وقتی دوباره رفتم کلاس، اون همه جزوه هاشو بهم بده و هم کمکم کنه تا نرفتن امروزم به کلاس جبران بشه. بعد از صحبت با ساینا رفتم حموم و بعدش هم چون نزدیک ظهر بود ناهار خوردم و سعی کردم یه کم بخوابم. بالاخره عصر شد و ماکان اومد دنبالم و با هم رفتیم دنبال خونه.
توی ماشین بودیم که گفت:
ـ حالا که تو تصمیمت برای رفتن جدیه، منم باهات میام.
آرمینا ـ چی؟! کجا میای؟
ماکان ـ هر جا تو بری.
آرمینا ـ واسه چی؟ تو که مجبور نیستی.
ماکان ـ مجبور که نیستم، ولی دلم می خواد منم بیام. خب من به پدرت قول دادم مواظبت باشم، اگه قراره تو از اون خونه بری و یه جای دیگه زندگی کنی، من هم باید باهات بیام تا بتونم مراقبت باشم. نمیشه من این جا باشم و تو جای دیگه. اون وقت چطوری مراقبت باشم.
آرمینا ـ درسته قول دادی، ولی این دلیل نمیشه خودت رو آواره کنی. از همون جا هم می تونی مراقبم باشی. منم قول میدم هر جایی که نیاز بود ازت کمک بگیرم و هر جایی به مشکل خوردم بهت بگم.
ماکان ـ آره، ولی اون جوری خیالم راحت نیست. تو یه دختری، این جا محیطش اصلا واسه زندگی یه دختر تنها مناسب نیست.
آرمینا ـ خیالت راحت باشه. در ضمن تو می دونی من دخترم، بقیه فکر می کنن پسرم، پس مشکلی پیش نمیاد.
ماکان ـ ولی آخه ...
آرمینا ـ ولی و اما نداره. دانی با من مشکل داره، با تو که مشکل نداره، پس دیگه لطفا حرفشم نزن. باشه؟
فکر کنم از طرز برخوردم ناراحت شد، چون دیگه حرفی نزد. خب منم چاره ای نداشتم، باید یه جوری از تصمیمش منصرفش می کردم دیگه
تا امروز هر چی با ماکان دنبال خونه گشتیم نتونستیم یه مورد خوب پیدا کنیم، چون هر
کدوم یه جورایی مشکل داشتن و فقط توی همه این موارد یه دونه خوب بود که شرایطش بد نبود که اونم با مخالفت ماکان رو به رو شد. دلیلش هم این بود که زیادی از خونه اونا و کالج دوره. دیگه منم مجبور شدم به حرفش گوش کنم، آخه رفت و آمدم به کالج رو حسابی با مشکل رو به رو می کرد، اما خدا رو شکر امروز دیگه موفق شدیم یه جای خوب رو پیدا کنیم، اما نمی دونم چرا ماکان تموم راه ساکت بود و هیچی نگفت. نه موافقت کرد نه مخالفت. من که خوشم اومد ازش. هر چند به خوبی خونه دانی نبود، ولی از بقیه جاها که دیده بودیم بهتر بود. بهتر دیدم این سکوت رو بشکنم و ببینم نظرش چیه. اصلا ببینم چرا اِنقدر ساکته؟ شاید براش مشکلی پیش اومده.
آرمینا ـ خب ماکان نظرت در مورد خونه چی بود؟ به نظر من که خوب بود. نه؟
ماکان ـ نظر خاصی ندارم. تو که خونه رو پسندیدی، پس دیگه نظر من به چه دردت می خوره؟
آرمینا ـ چقدر جدیدا بد اخلاق شدی! اصلا معلومه چته؟ درسته من از خونه خوشم اومد، ولی نظرت برام مهمه.
ماکان ـ اِ اون وقت میشه بپرسم دقیقا از کی نظر من برات مهم شده؟
آرمینا ـ خب از وقتی اومدم این جا. آخه تو تنها کسی بودی که می شناختم و بهت اعتماد داشتم.
ماکان ـ ولی من که فکر نمی کنم این طوری بوده باشه. یادم نمیاد با رفتنت از اون جا موافق باشم، یادم نمیاد موافق تنها زندگی کردنت باشم. بازم بگم یا کافیه؟
آرمینا ـ می فهمم چی میگی، ولی بهم حق بده که دیگه نخوام اون جا بمونم. باور کن رفتار دانی دیگه برام غیر قابل تحمل شده بود، ولی از این به بعد قول میدم بیشتر به نظرت توجه کنم. حالا میگی نظرت در مورد خونه چیه؟
ماکان ـ باشه حالا که قول دادی نظرم رو در مورد خونه میگم. به نظر منم خوب بود، فقط به شرطی که منم باهات بیام همین جا.
آرمینا ـ وای ماکان این همه آسمون و ریسمون به هم بافتی که دوباره بیای سر خط اول؟ مگه ما اون روز با هم در این مورد حرف نزدیم؟
ماکان ـ ما حرف نزدیم، این تو بودی که حرف زدی، نه من. منم دیدم هنوز خونه ای پیدا نشده واسه چی با بحث الکی اعصابمون رو خرد کنم؟ ولی می خوام بدونی به چند دلیل بهت اجازه نمیدم تنها زندگی کنی. اولا به پدرت قول دادم مراقبت باشم، پس برای این کار باید یه جا زندگی کنیم. اگه قراره تو توی این خونه باشی، من توی خونه دانی، اون وقت من چطوری می تونم مراقبت باشم؟ اصلا چطور بفهمم کی به کمکم احتیاج داری؟ می دونی اگه برات اتفاقی بیفته پدرت حتما از دست من شاکی میشه که چرا امانت دار خوبی نبودم؟ خودت که بهتر می دونی اگه بهت اجازه دادن این جا و توی این وضعیت زندگی کنی، فقط به خاطر حضور منه. دوما اگه پدرت خواست با من
صحبت کنه، در حالی که من کنارت نیستم، اون وقت تو چی کار می خوای بکنی؟ یا برعکسش اگه خواست بعد صحبت با من، با تو صحبت کنه، من بهش چی بگم؟ سوما تو که تا حالا توی ایران هم تنها زندگی نکردی، چطوری می خوای این جا تنها زندگی کنی؟ به این فکر کردی اگه کسی بفهمه یه دختری و تنها داری زندگی می کنی چه خطراتی تهدیدت می کنه؟ و آخرین و مهم ترین دلیل اینه که من حوصله ندارم هر شب با استرس بخوام و همش فکرم درگیر این باشه که تو در چه وضعیتی هستی.
آرمینا ـ اوه، چه خبرته؟! ببین قرار نیست بابا اینا چیزی در این مورد بدونن. هر وقت هم زنگ زدن می تونیم بهونه های مختلف بیاریم. مثل این که دستش بنده خودش باهاتون تماس می گیره یا سر کلاسه یا خوابه و هزار تا چیز دیگه. اگه من به کمکت احتیاج داشته باشم، شمارتو که دارم، بهت زنگ می زنم. بعدشم مگه قراره برام اتفاقی بیفته که تو اِنقدر نگران عکس العمل بابامی؟ تا الان هیچکس نفهمیده من دخترم، بعد از این هم نمی ذارم کسی بفهمه، پس دیگه نگران این موضوع هم نباش. ببین دلم نمی خواست اینا رو بهت بگم، اما حالا که می بینم اصرار داری که با هم یه جا زندگی کنیم، میگم، حضور تو توی یه خونه با من باعث میشه من معذب باشم.
تا این حرفو زدم دیدم متعجب برگشت سمتم.
ـ چی؟! آخه چرا؟!
با من من و خجالت گفتم:
ـ خب ... خب می دونی ... تو یه پسری که از دختر بودن من باخبری، منم نمی تونم با این وضعیت با یه پسر همخونه شم. توی خونه دانی هیچ کدومتون خبر نداشتین من یه دخترم و داشتیم چهار نفری با هم زندگی می کردیم، اما حالا چی؟ چطوری می تونیم با این شرایط در کنار هم توی یه خونه با کمترین فاصله زندگی کنیم؟ از همه اینا گذشته من یه مدت توی خونه دانی به عنوان یه پسر زندگی کردم، اما حالا می خوام یه کم راحت تر باشم. دلم می خواد توی تنهایام با خیال راحت بشم آرمینا و مثل یه دختر زندگی کنم، بدون ترس از این که کسی متوجه دختر بودنم بشه.
وای چقدر گفتن این حرفا سخت بود. دلم نمی خواست این حرفا رو هیچ وقت بهش بزنم، ولی چی کار کنم که خودش گیر داده بود که تنهایی زندگی نکنم. دوباره سکوت توی ماشین برقرار شد، اما زیاد طولی نکشید که صدای آروم و مظلومانه ماکان رو شنیدم.
ـ باشه هر طور تو راحتی. فقط بهم قول میدی هر وقت که احتیاج به کمک داشتی خبرم کنی؟
الهی، چقدر لحنش مظلومانه بود! ولی برای این که جو رو عوض کنم با یه لحن شاد و شیطون گفتم:
ـ قول میدم بابایی.
این حرفم باعث شد که یه لبخند مهربون مثل لبخند باباها بشینه روی لبش. فکر کنم حسابی جو بابا بودن گرفته بودش.
خیلی سریع کارای مربوط به اجاره خونه انجام شد و قرار
شد من 2دو روز بعدش وسایلم یا در حقیقت همون یه دونه چمدونی که با خودم از ایران آورده بودم ببرم خونه جدیدم و اون جا مستقر شم. از این بابت خیلی خوشحال بودم.
اون دو روز هم مثل برق و باد گذشت عصر بود و داشتم وسایلم رو چک می کردم تا مطمئن شم چیزی جا نذاشته باشم که در اتاقم زده شد.
آرمینا ـ بله؟
سپهر ـ مثل این که جدی جدی داری میری.
آرمینا ـ آره قرارمون همین بود.
سپهر ـ ولی این جا جات حسابی خالی میشه.
آرمینا ـ خب معلومه، من که برم این اتاق خالی میشه دیگه.
سپهر ـ نه نه منظورم اینه که جای خالیت شدیدا احساس میشه. خب توی این مدت به بودنت عادت کرده بودم. حالا که داری میری انگاری یه چیزی کم میشه. متوجه منظورم هستی؟
آرمینا ـ آره متوجه میشم. بهت نمی خوره اِنقدر احساساتی باشی!
سپهر ـ چرا؟ مگه من از سنگم؟
آرمینا ـ نه. خب تو شادی، شیطونی، خونسردی، یه جورایی فکر می کردم نسبت به همه چیز بی تفاوتی.
سپهر ـ نه اشتباه می کردی، بی تفاوت نیستم. با این که خیلی از اومدنت به این جا و دوستیمون نمی گذره، ولی حسابی به بودنت عادت کردم و برام مثل یه دوست چندین ساله هستی. در واقع با توی تازه وارد راحت تر از دانی که دوست چندین سالم به حساب میاد هستم. کاش نمی رفتی.
آرمینا ـ اَه سپهر این لوس بازیا بهت نمی خوره. همش آدمو یاد دخترای لوس می ندازی. جمع کن خودتو. مگه کجا می خوام برم؟ فوقش چند خیابون با هم فاصله داریم. در ضمن شماها هر وقت خواستین می تونین بیاین بهم سر بزنین، فقط لطف کن اومدی، اون دختره کامیلا رو با خودت نیار.
و بهش یه چشمک زدم.
سپهر در حالی که لبخند می زد گفت:
ـ می دونی من همین طرز حرف زدنت رو دوست دارم. صمیمی و راحت و شادی، برعکس دانی و ماکانی. فقط من آخرشم نفهمیدم این کامیلا چه هیزم تری بهت فروخته باهاش نمی سازی!
آرمینا ـ حالا.
یه مدت با سپهر سر به سر هم گذاشتیم و بعد اون رفت به درسش برسه، منم منظر شدم ماکان بیاد دنبالم با هم بریم خونه.
بالاخره ماکان اومد و منم چمدونمو برداشتم و دنبالش راه افتادم. سپهر جلوی در خونه ایستاده بود. باهاش دست دادم و ازش خداحافظی کردم و چون دانی خونه نبود و این مدت هم زیاد ندیده بودمش، از سپهر خواستم به جای من ازش خداحافظی کنه و به خاطر این مدت که اجازه داده بود توی خونه اش زندگی کنم، ازش تشکر کنه و این طوری شد که من از جمعشون جدا شدم. هر چند یه کم نگران آینده بودم، اما از این که دیگه منت دانی سرم نیست خوشحال بودم.
وارد خونه شدیم. ماکان لطف کرد و چمدونم رو با خودش آورد بالا. آخه خونه ام طبق دوم یه ساختمون دو طبقه بود. یه خونه کوچک و نقلی که فقط یه سرویس
بهداشتی داشت و یه آشپزخونه اپن. از اتاق و این چیزا هم خبری نبود. گوشه هالش یه تختخواب یک نفره بود و اطراف شومینش یه دست مبل. یه دونه تلویزیون هم رو به روی شومینه و نزدیک تخت بود. توی آشپزخونشم یه یخچال و یه گاز و یه سری خرت و پرت دیگه. خونه دو تا پنجره هم داره رو به خیابون که با پرده آبی نفتی پوشونده شده. کنار پنجره هالش یه دونه کمده واسه لباس. با صدای ماکان دست از تحلیل خونه برمی دارم و حواسم رو میدم بهش.
ـ چیزی گفتی؟
ماکان ـ نه، گفتم خوبه شومینش رو روشن کرده برات، وگرنه تا روشنش می کردی و منتظر می شدی گرم شه، توی این سرما مریض می شدی.
آرمینا ـ آره واقعا.
ماکان ـ الان دیگه هوا تاریک شده، کاش امشب رو هم می موندی خونه از فردا میومدی تا به تاریکی شب نمی خوردی.
آرمینا ـ الان و فرداش زیاد با هم فرقی نداره، بالاخره که چی؟ هر وقت میومدم بالاخره که شب و تنهاییشو تجربه می کردم. هر لحظه که زودتر از خونه دانی میومدم بیرون برام بهتر بود. تازه فردا تا عصر کلاس دارم و اگه بخوای حساب کنی بازم میشه همین موقع امروز.
ماکان یه نگاه دیگه به کل خونه می کنه و و در حالی که معلومه یه جورایی نگرانه میگه:
ـ خب من دیگه باید برم. کاری باهام نداری؟ چیزی لازم نداری؟
آرمینا ـ نه، تا همین جاشم ازت خیلی ممنونم. خیلی به خاطر من توی زحمت افتادی. شرمنده که تعارف نمی کنم بمونی، آخه خودت که می دونی اوضاعم هنوز مرتب نشده.
می پره توی حرفم و میگه:
ـ می دونم چی میگی، منم باید برم به درسام برسم. تو هم بعد از رفتن من در رو از داخل قفل کن و سعی کن زودی بخوابی. اگه هر وقت، تاکید می کنم هر وقت، حتی نصف شب به کمکم احتیاج داشتی و یا کارم داشتی خبرم کن. باشه؟
چقدر نگرانمه! باید سعی کنم خیالش رو از خودم راحت کنم، پس با آرامش چشمامو می بندم و دوباره باز می کنم یعنی باشه و بهش یه لبخند می زنم.
دوستان عزیزم رمان های آنلاین وجذاب میزارم ما روهمراهی کنید.😍
282 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد