282 عضو
اونم یه نگاه دیگه به همه جا می ندازه و آروم ازم خداحافظی می کنه و میره. منم تا خارج شدنش از ساختمون، کنار در می ایستم و بعد میام داخل و در رو از تو قفلش می کنم. خب آرمینا دیگه تنهای تنها شدی. این حرفو توی دلم می زنم و از گفتنش یه غمی توی وجودم می شینه، ولی باید خودمو سرگرم کنم، پس چمدونم رو باز می کنم. از توش ملحفه و پتویی که توی این دو روز با ساینا رفتم خریدم رو میارم بیرون و روی تختخواب پهنش می کنم و لباسام رو از چمدون میارم بیرون توی کمد می ذارم. کتابامو هم از کولم در میارم می ذارم روی میز جلوی مبلا. یه مقدار اطرافم که مرتب میشه، یه زنگ می زنم خونه و کلی با مامان و بابا صحبت می کنم. شاید این جوری کمتر احساس تنهایی کنم، آخه امشب دلم حسابی گرفته. هیچ وقت اِنقدر تنها نبودم. کاش به حرف ماکان گوش کرده بودم و اجازه داده بودم باهام میومد این جا، اما نه اون وقت با وجود این همه نزدیکی، چطور می تونستم نگاش کنم؟
بعد از خداحافظی از اونا، زنگ زدم به مهسا و اون برام از اتفاقات اخیر دانشگاهش گفت. منم از دعوام با دانی و جدا کردن خونه ام. اونم مدام سر به سر می ذاشت و شیطنت می کرد و تونست تا حدودی منو از اون حال و هوایی که داشتم دربیاره، اما خب نمی شد تا صبح که باهاش حرف بزنم و بالاخره باید قطع می کردم. بعد از قطع کردن گوشی، مشغول آماده کردن شام برای خودم شدم. شام که آماده شد، نشستم کنار شومینه و مشغول خوردن شدم، اما مگه از گلوم پایین می رفت؟ هیچ وقت عادت نداشتم تنهایی غذا بخورم، حتی اون موقع ها که بابا و مامان بیمارستان بودن، باز حوری خانم بود که باهاش غذا بخورم. خلاصه خورده و نخورده ظرف غذا رو بردم شستم و دیدم این طوری خیلی خونه سوت و کوره. تی وی رو روشن کردم. خب از هیچی که بهتر بود. یه مدت با شبکه های تی وی ور رفتم، اما دیدم اونم چیزی نداره. حوصله درس رو هم نداشتم، برای همین رفتم مسواک زدم و دراز کشیدم سر جام گفتم شاید خوابم ببره و این شب لعنتی تموم شه، اما کو خواب؟ همش از این دنده به اون دنده می شدم. جام عوض شده بود و خوابم نمیومد. می ترسیدم و کلا کلافه بودم که گوشیم زنگ زد. نگاش کردم دیدم شماره ماکانه. آخی بچه هنوز به فکر منه. اون لحظه می خواستم از خوشحالی پر درارم. زودی دکمه وصل رو زدم.
آرمینا ـ سلام.
ماکان ـ سلام. خواب که نبودی؟
آرمینا ـ نه بیدار بودم. چه خبر؟
ماکان ـ سلامتی. گفتم زنگ بزنم ببینم خوبی؟ همه چی مرتبه؟ مشکلی که نداری؟
آرمینا ـ مرسی تو لطف داری. من خوبم، همه چی هم مرتبه، فقط چون جام عوض شده خوابم نمی بره که اونم کم کم عادت می کنم و درست میشه.
البته بهش نگفتم که
نخوابیدنم غیر از این دلیل دیگه ای مثل ترس از تاریکی و تنهایی هم داره، چون این طوری نگران می شد و گناه داشت.
ماکان ـ آره یه کم زمان می بره، ولی امیدوارم بتونی زود باهاش کنار بیای و بخوابی، چون فردا صبح زود کلاس داری و اگه دیر بخوابی ممکنه خواب بمونی. می خوای بیام دنبالت فردا؟ این طوری هم اگه خواب بمونی بیدار میشی و از کلاست جا نمی مونی، هم این که روز اولی می رسونمت تا با مسیر بیشتر آشنا شی.
آرمینا ـ مرسی ماکان تو خیلی خوبی و می دونم بهم لطف داری، اما اگه اجازه بدی خودم میام کلاس. دیگه باید عادت کنم خودم کارامو انجام بدم. نمیشه که همش مزاحم تو باشم.
ماکان ـ مزاحم نیستی، ولی اصرار نمی کنم. نمی خوام مجبورت کنم. هر طور راحت تری همون طوری عمل کن. خب حالا که مطمئن شدم خوبی پس دیگه وقتت رو نمی گیرم. شب بخیر. خدانگهدار.
آرمینا ـ مرسی ماکان. شب تو هم بخیر و خداحافظ.
گوشیو قطع کردم و سعی کردم به چیزای خوب فکر کنم. به خاطراتم و به خونوادم تا شاید خوابم ببره.
صبح با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم. دیشب تا دیر وقت بیدار بودم، اما خوشبختانه آخرش خوابم برد و اولین شب تنهایی پشت سر گذاشته شد. چون دیر خوابیده بودم، هنوز خواب آلود بودم، ولی باید سریع یه چیزی می خوردم و راه میفتادم به سمت کالج. امروز از اون روزای پر کارم بود، چون کلی کلاس داشتم.
سریع چند لقمه صبحونه خوردم و بعد از پوشیدن لباسام و برداشتن کولم راه افتادم. خوشبختانه تونستم خودمو به موقع به کلاس برسونم. توی محوطه کالج ماکان رو هم دیدم و خیالش رو از بابت خودم راحت کردم و سریع رفتم نشستم سر کلاس.
تا عصر کلاس داشتم. وقتی آخرین کلاسم هم تموم شد و از کلاس بیرون اومدم، هوا داشت کم کم تاریک می شد، چون نزدیک غروب بود. منم باید تا قبل از تاریکی هوا خودمو به خونه می رسوندم. برای اولین ماشینی که از جلوم رد شد دست تکون دادم، اونم ایستاد و سوارم کرد. به در ورودی ساختمون که رسیدم، دیگه هوا تاریک شده بود. از پله ها رفتم بالا و در رو باز کردم و رفتم توی خونه. اولین کاری که کردم شعله شومینه رو که صبح کم کرده بودم زیاد کردم و رفتم حموم تا یه دوش بگیرم. وقتی خواستم لباس بپوشم، تصمیم گرفتم حداقل امروز بشم یه دختر و راحت تر باشم. واسه همین باند کشیمو نبستم و یه لباس سفید مردونه دکمه دار پوشیدم با تنها شلوارکی که با خودم آورده بودم. به این امید که شبا موقع خواب بپوشمش تا مجبور نباشم با جین یا شلوار بیرونی بخوابم، اما تا حالا قسمت نشده بود. آخیش راحت شدم. چقدر دلم واسه این راحتی تنگ شده بود! تنها مزیت این خونه همین بود که می تونستم
توش راحت تر لباس بپوشم و دیگه لازم نبود باند ببندم که چقدر توی این مدت به خاطر بستن باند اذیت شدم یا مجبور نبودم دایم خودمو بپوشونم. این جا خودم بودم و خودم. وای چه حس خوبی داره راحتی!
رفتم توی آشپزخونه و مشغول درست کردن قهوه شدم. جای سپهر خالیه با اون قهوه های خوش مزش. هر وقت از راه می رفتم خونه و اون توی خونه بود، واسم قهوه می آورد و می گفت:
ـ بخور، یخت رو باز می کنه.
یه روز قبل از اومدن به این جا، باهام اومد بیرون و کمکم کرد از قهوه هایی که خودش استفاده می کرد خریدیم. توی همین یه روز چقدر دلم براش تنگ شده!
تا قهوه آماده شه منم رفتم کنار شومینه نشستم و مشغول خشک کردن موهام شدم. از اون جایی که موهام کوتاه بود، زودی آبش گرفته شد و فقط یه کوچولو نم داشت. چشمامو بستم تا یه کم به چشمام استراحت بدم که یهو صدای در خونه ام اومد. ترس و نگرانی با هم به سراغم اومد. یعنی کی بود که این موقع شب با من کار داشت؟ اولش خواستم زنگ بزنم ماکان، اما با خودم گفتم که چی؟ اگه قرار باشه هر دفعه هر *** در این خونه رو بزنه من زنگ بزنم بهش که اون بدبخت دایئم باید این جا باشه! پس بی خیالش شدم و با ترس و لرز رفتم نزدیک در و از پشت در بدون این که بازش کنم پرسیدم:
ـ کیه؟
ـ منم ماکان. باز کن درو.
تا گفت ماکانه، یه نفس راحت کشیدم و فوری در رو باز کردم.
ماکان دهنشو باز کرد تا یه چیزی بگه، اما تا چشمش به من افتاد ساکت شد. اِ این چرا همچین کرد؟! چی شد؟ چی می خواست بگه؟
آرمینا ـ سلام ماکان. خوبی؟ چه خبر؟ نکنه راه گم کردی از خونه من سر درآوردی؟ چرا اون جا ایستادی؟ خب بیا تو.
و خودمو از جلوی در کشیدم کنار تا بیاد داخل. من داشتم همین جور یه ریز حرف می زدم و اون ساکت بود و سرش رو انداخته بود پایین.
آرمینا ـ چرا ساکتی؟ نمی خوای بیای تو؟
ماکان آروم و با من و من گفت:
ـ من و سپهر دیدیم تو تنهایی، ما هم تنهاییم، گفتیم یه چیزی بگیریم بیایم پیشت، هم بهت سر بزنیم، هم با هم به یاد قبل شام بخوریم.
آرمینا ـ وای چه کاره خوبی کردین! پس سپهر کوش؟
ماکان که سرش پایین بود آروم گفت:
ـ پایینه. داشتیم می اومدیم مامانش زنگ زد بهش، داره با مامانش صحبت می کنه. من دیدم هوا سرده گفتم بیام بالا.
آرمینا ـ آره راست میگی بیرون حسابی سرده. خب بیا تو دیگه.
ماکان به آرومی گفت:
ـ نه من همین جا می مونم تا سپهر بیاد با هم میایم. فقط تو ... فقط ...
آرمینا ـ فقط من چی؟
ماکان در حالی که هنوز سرش پایین بود گفت:
ـ فقط تو برو داخل و لباس بپوش که الان سپهر می رسه.
آرمینا ـ من که لباس تنمــ ...
یه نگاه به خودم کردم، ای وای بر من! چرا حواسم رو جمع نکردم؟ پس
بگو طفلی چرا هنگ کرد! درسته که لباسم هم گشاد بود و هم پوشیده، ولی به خاطر پوشیدن شلوارک یه مقدار از پاهام معلوم بود. باند هم نبسته بودم. وای که چقدر خجالت کشیدم. دلم می خواست زمین دهن وا کنه و منو ببلعه. سریع با یه عذر خواهی رفتم تو در رو بستم و اول از همه لباسامو درآوردم و زودی باند کشیم رو بستم. بعد هم از بین لباسام یه پولیور مردونه با یه شلوار کتون برداشتم و پوشیدم. صدای سپهر از بیرون میومد که داشت به ماکان می گفت:
ـ تو که هنوز این جایی، پس چرا در نزدی بری داخل؟
ماکان هم در جواب گفت:
ـ منتظر موندم با هم بریم تا یهویی سوپرایز شه.
که زنگ در رو زدن. لباسم رو مرتب کردم و رفتم تا در رو باز کنم. هر چند می دونستم هنوز سرخی حاصل از خجالت توی صورتم مونده.
در رو که باز کردم، با قیافه شاد و سر حال سپهر رو به رو شدم.
سپهر ـ به سلام بر داداش آرمین بی معرفت خودمون. خوبی آرمین؟ مهمون نمی خوای؟
آرمینا ـ سلام سپهر جون. وای چقدر خوشحالم که می بینمت. چرا چرا بفرمایین تو.
و خودم از جلوی در رفتم کنار. اول سپهر اومد داخل و بعد هم ماکان و برای این که پیش سپهر ضایع بازی در نیاورده باشم، بهش سلام کردم، اونم جوابمو داد و یه احوال پرسی کوچولو کرد و اومد داخل.
سپهر در حالی که داشت خونه رو از نظر می گذروند گفت:
ـ اِنقدر خونه خونه می کردی منظورت همین جا بود دیگه؟ دیوونه خونه به اون قشنگی رو ول کردی اومدی این جا چی کار؟
آرمینا ـ وای نظر لطفته سپهر. می دونستم از این جا خوشت میاد و می پسندی. درسته خونه دانی قشنگ تر و باکلاس تر از این جا بود، ولی آرامش و راحتی این جا رو نداشت. دیگه هر چی هم باشه منت کسی سرم نیست.
سپهر ـ از بس دیوونه ای خب. اصلا اونو توی خونه میشه دید که باز منت بخواد بذاره؟
آرمینا ـ در هر صورت من این جا راحتم. شماها چرا ایستادین؟ بفرمایین بشینین.
و با این حرف هر دو تاشون نشستن.
آرمینا ـ خیلی خوش اومدین. واقعا از دیدنتون این جا سوپرایز شدم. خب برم واستون قهوه بیارم گرم شین.
سپهر ـ دستت درد نکنه واقعا بهش احتیاج داشتم. از بس این مامان حرف زد حسابی اون بیرون یخ کردم. تو چرا اِنقدر ساکتی ماکان؟
ماکان ـ مگه تو امون میدی یکی دیگه هم حرف بزنه؟ یه ریز داری حرف می زنی و ایراد می گیری.
سپهر ـ چیه نکنه انتظار داشتین وقتی این شاهکارتون رو دیدم بگم به به این که یه قصره؟ نه برادر من، من رک حرفم رو می زنم. این جا اصلا دلچسب نیست. خب البته از تو بیشتر از این هم نمیشه انتظار داشت. سلیقه که نداری. باید خودم باهاش می رفتم دنبال خونه تا اون وقت می فهمیدیدن خونه چیه.
منم برگشتم و همین طور که
بهشون قهوه تعارف می کردم گفتم:
ـ سلیقه تو رو هم دیدم با اون دوست دختر جیغ جیغوت. در ضمن این جا درسته کوچیکه، اما مزایای زیادی داره که برای دیدن اون مزایا باید چشم بصیرت داشته باشی که متاسفانه تو فاقدشی. بیا بی خیال خونه شو و از یه چیز دیگه صحبت کنیم. خب بگو چی شد از این طرفا سر در آوردین؟
سپهر ـ نگو تو و این ماکان چشم بصیرت دارین که خندم می گیره. باشه بابا دیگه در مورد لونت چیزی نمیگم. دیدم تو که رفتی و دیگه یادی از ما نکردی، دانی هم که قربونش برم صبح که از خواب پا میشه میره بیرون و شب واسه خواب میاد، این ماکان رو هم که می شناسی همش سرش تو درس و کتابه. دلم پوسید توی خونه. تا تو بودی خوب بود، یکی بود سر به سرش بذارم، اما تو هم رفتی و من دچار افسردگی شدم. این شد که ماکانو مجبور کردم یه شب بی خیال درس و کتاب بشه بیام این جا یه کم حالم عوض شه. گفتم داریم میایم سوپرایزت، سر راه یه چیزی هم بگیریم و با هم بخوریم و خوش بگذرونیم دیگه.
آرمینا ـ این عالیه. مگه تو به فکرم باشی. ولی راضی به زحمت نبودم. شما مهمون من بودین، باید می ذاشتین خودم بهتون شام می دادم.
سپهر ـ عیب نداره دفعه بعد تو بده. فقط لطف کن از بیرون یه چیزی بگیر. چون من هنوز جوونم و کلی آرزو دارم و نمی خوام به این زودیا و با خوردن دستپختت بمیرم.
آرمینا ـ وای از دست تو. کم که نمیاری، ولی باید بگم من همچین کارای دخترونه ای نمی کنم. دستپخت و این جور چیزا فقط از تو ساخته ست.
سپهر هم با شنیدن حرفم بلند خندید. دیگه تا آخر شب همش با سپهر سر به سر هم گذاشتیم. البته ماکان هم گاهی همراهیمون می کرد، ولی خب توی شیطنت کردن به پای من و سپهر نمی رسید. خیلی دلم می خواست بدونم دانی چی کار می کنه، ولی خب اینطور که از حرفای سپهر فهمیدم، اونم زیاد ازش خبری نداشت. شام رو هم توی یه فضای شاد خوردیم و از هر دری صحبت کردیم، اما خوشی و شادی من زیاد طول نکشید، چون وقتی ساعت ده رو نشون داد، اونا تصمیم گرفتن که برگردن خونه. هر چی هم گفتم هنوز زوده نرین و یه کم دیگه باشین، ماکان مخالفت کرد و گفت نه دیر وقته هممون فردا کلاس داریم باید بریم تا هم به کارامون برسیم و هم بخوابیم. اَه چقدر این ماکان ضد حال شده بود! طفلی سپهر هم مجبور شده به حرف ماکان گوش کنه و پا شه بره. هر چند از قیافش معلوم بود اونم نظر منو داشت.
اونا رفتن و من موندم و تنهاییم. چقدر اون لحظاتی که اونا بودن خوب بود. دوباره خونه سوت و کور شد. داشتم حسرت اون لحظات رو می خوردم که صدای اس ام اس گوشیم بلند شد. فوری خودمو به گوشیم رسوندم. دیدم یه پیام اومده از ماکان. یعنی چی شده؟! اونا تازه از
این جا رفتن که! پیام رو باز کردم. نوشته بود:
ـ ممنون از مهمون نوازیت، ولی بعد از این بیشتر مراقب باش. مخصوصا وقتی کسی در می زنه. سعی کن قبل از باز کردن در، یه نگاه به خودت و لباسات بندازی. شاید یه آدم غریبه پشت در باشه.
تازه گندی که زده بودم رو فراموش کرده بودم که ماکان با این اس ام اسش دوباره یادم انداخت. وای از دست هول بودنت آرمینا! همینو می خواستی؟ باز خدا رو شکر به روم نیاورد و پیام داد، وگرنه من از خجالت مرده بودم.
گوشی رو گذاشتم و بعد از شستن ظرفا و مرتب کردن وسایل مهمونی، رفتم که بخوابم. عجب شبی بود امشب!
پنج روز از اومدن به خونه جدیدم می گذره و تقریبا تونستم با شرایط جدید خودمو وفق بدم. الانم توی کافی شاپ کالجم. امروز ساینا سرما خورده و کلاس نیومده بود. منم این جا تنهایی نشستم و در حالی که قهوه می خورم دارم جزوه کلاس بعدیمو بررسی می کنم که صدای سلام سپهر باعث میشه سرمو از روی جزوم بلند کنم و جوابش رو بدم. سپهر و ماکان همراه هم اومدن و جلوی میزم ایستادن.
سپهر ـ تنهایی! می تونیم این جا بشینیم؟
آرمینا ـ آره ساینا امروز نیست. خواهش می کنم. خوبین شماها؟ چه خبر؟
ماکان میره واسه خودشون قهوه بگیره و بیاد. سپهر هم همون طور که می شینه میگه:
ـ ماها خوبیم. تو خوبی؟ تا کلاس بعدیت وقت هست؟ می خوام در مورد یه موضوع مهم باهات صحبت کنم.
آرمینا ـ آره یه نیم ساعتی وقت دارم. چی شده؟
سپهر ـ میگم برات، بذار ماکان هم بیاد، بعد.
ماکان هم با دو تا قهوه میاد و می شینه سر جاش.
آرمینا ـ خب اینم از ماکان. بگو ببینم چی شده؟
سپهر ـ خب همه چی برمی گرده به دیروز عصر. توی خونه نشسته بودم و داشتم توی هال درس می خوندم که دانی اومد خونه. یه کم تعجب کردم، چون این چند وقت همش دیر وقت میومد خونه که با دیدن قیافش تعجبم بیشتر شد. باورت نمیشه اِنقدر به هم ریخته بود که فکر می کردی یه تریلی از روش رد شده!
ماکان ـ خیلی خب انشا که نمی نویسی، نمی خواد اِنقدر دقیق توصیفش کنی. زود بگو که وقت کمه.
سپهر ـ اگه تو اجازه بدی داشتم همین کار رو می کردم. خب داشتم می گفتم من یکی که تا حالا این ریختی ندیده بودمش. رفت توی اتاقش و درو محکم بست. منم رفتم ببینم علت این رفتارش چیه. در زدم، اما جواب نداد. در رو باز کردم رفتم تو، دیدم نشسته لب تخت با دو دستش دو طرف سرش رو گرفته. ازش پرسیدم چته؟ چرا اِنقدر زود اومدی خونه؟ سرش رو گرفت بالا و بهم نگاه کرد. باورت نمیشه اگه بگم توی چشماش اشک جمع شده بود! خودمم باورم نمی شد. فکر نمی کردم یه روزی بشه که دانی مغرور رو این طوری ببینم. دوباره سرش رو انداخت پایین و شروع کرد به صحبت.
واسم گفت چرا این شکلی شده، گفت که حق با تو بوده، گفت که هانا اونی که فکر می کرده و قول داده نبوده. واسم تعریف کرد که یکی از دوستاش اونو به مهمونی پسر خالش می بره، اون جا هانا رو با یه پسر دیگه در حالی که وضعیت بدی داره می بینه. هانا هم که می بینه دیگه دستش جلوی دانی رو شده، بهش میگه از اول هم دانی رو برای همیشه نمی خواسته، فقط چون تیپش خوب بوده می خواسته یه مدت باهاش باشه، اما وقتی پدرش می فهمه که دانی کیه و چه موقعیت مالی داره، ازش می خواد که با دانی بیشتر بگرده و صمیمی تر باشه تا بتونه مشکل مالی که برای شرکت پدرش پیش اومده برطرف بشه. دانی هم بعد از شنیدن این حرفا و دیدن اون صحنه با حال خراب از مهمونی می زنه بیرون و میاد خونه. حالش واقعا بد بود، چون واسه اولین بار بود که دیدم سیگار دستش گرفته و می خواد سیگار بکشه. خواستم مانعش بشم که نذاشت. بعد هم از توی اتاقش بیرونم کرد. از همون موقع هم توی اتاقشه. در رو روی خودش قفل کرده و نه میاد غذا بخوره، نه میاد کلاس. من نگرانشم.
به این جای حرفاش که رسید، ساکت شد و بهم نگاه کرد.
آرمینا ـ خب امیدوارم حالش زودتر خوب شه. حالا اینایی که گفتی چه ربطی به من داره؟
سپهر ـ خب یه خواهشی ازت داشتم.
آرمینا ـ چی؟
سپهر ـ میشه خواهش کنم تو بیای باهاش حرف بزنی؟ نه بذار حرفم تموم شه بعد نظرت رو بگو. ببین توی این مدت فهمیدم که تو بهتر از هر کسی از پسش بر میای. خب تو خیلی وقتا جلوش ایستادی و باعث شدی اون جلوت کم بیاره. برای همین فکر می کنم اگه یه نفر باشه که بتونه اونو از توی اتاقش و از این حال دربیاره تو هستی. تو خیلی خوب حرف می زنی و می دونی چی بگی.
آرمینا ـ نه سپهر. من هرگز همچین کاری نمی کنم. اصلا به من چه؟ خودت که خوب می دونی اون سایه منو هم با تیر می زنه، اون وقت من بیام چی بگم. نمیگه به تو چه؟ نه این ازم ساخته نیست. خواهش می کنم تو هم ازم نخواه که بیام توی اون خونه و دوباره خودم رو توی دردسر بندازم. یادت که نرفته به خاطر اون دختره هانا چه بلایی سرم اومد؟ نه من متاسفم.
سپهر ـ می دونم چی میگی و بهت حق میدم اما ...
ماکان ـ بسه سپهر. مگه قرار نشد بیای بهش بگی و بذاری خودش تصمیم بگیره؟ قرار نبود تحت فشارش بذاریش. بهتره تموم کنی این قضیه رو، چون هر کی دیگه هم جای آرمین بود، حاضر نمی شد بیاد.
واسه اولین بار توی این مدت سپهر رو عصبانی دیدم. با همون عصبانیتش گفت:
ـ ماکان خواهش می کنم بذار حرفم رو بزنم. می دونم تو نگران دوستت آرمینی، ولی به منم حق بده نگران دوستم دانی باشم
برگشت سمت من و ادامه داد:
ـ ببین من و دانی از بچگی با هم بزرگ شدیم، درسته از من
بزرگ تره، درسته اخلاقش بده و خودخواهه، ولی دوستمه، بهم حق بدین نگران حالش باشم، بهم حق بدین که بخوام هر کاری که از دستم بربیاد براش انجام بدم. من ازت خواهش می کنم آرمین. اگه قراره این گره به دست کسی باز بشه، اون *** فقط تو هستی. خواهش می کنم رومو زمین ننداز و به دوستم کمک کن. اگه همین طوری پیش بره، هم سلامتیش به خطر میفته، چون چیزی نمی خوره، هم از کلاساش عقب می مونه. خواهش می کنم.
سپهر داشت با التماس همه این حرفا رو بهم می گفت. آخرشم با التماس بهم چشم دوخت. خب منم آدمم، چطوری می تونم التماس و نگرانی رو تو چشمای کسی که برام یه دوست خوب و شاد بوده ببینم و نخوام بهش کمک کنم؟ سرمو می ندازم پایین، یه کم با لیوانم بازی می کنم. باید یه تصمیم درست بگیرم. اون دو تا هم انگار فهمیدن دارم با خودم سر این موضوع می جنگم که ساکت شدن. یه مدت که نمی دونم چقدر طول کشید می گذره. بالاخره با خودم کنار میام. سرمو می گیرم بالا و تو چشمای سپهر نگاه می کنم و توی همین حالت جوابشو میدم.
آرمینا ـ باشه میام، اما فقط به خاطر تو سپهر. فقط به خاطر تو.
برق شادی و امید رو تو چشمای نگران سپهر می بینم. می دونم خوشحاله، منم از این که خوشحالش کردم خوشحالم، اما ماکان انگاری زیاد راضی به نظر نمی رسه، ولی بهش توجه نمی کنم. برام همین قدر که سپهر شاد و امیدوار شده. بسه فقط یه موضوعی نگرانم می کنه.
آرمینا ـ فقط می مونه یه چیز. اونم این که من چطوری و با چه بهونه ای بیام اون جا؟ آخه من اون جا زندگی نمی کنم.
سپهر ـ وای آرمین ترسوندیم فکر کردم چی می خوای بگی! اولا ازت خیلی خیلی ممنونم که قبول کردی. ثانیا این که مشکلی نیست، بگو اومدی ماها رو ببینی و از دانی هم به خاطر این مدت تشکر کنی. یا هر چیزی که خودت فکر می کنی بهتره همونو بگو. فقط امشب میای دیگه؟
آرمینا ـ آره امشب میام تا شب هم فکر می کنم ببینم چه بهونه ای بیارم. فقط عواقبش پای خودت.
بعد به شوخی میگم:
ـ گفته باشم من دیگه حاضر نیستم کتک بخورم.
سپهر ـ باشه من قول میدم نذارم اون هیچ کاری بکنه. تو فقط بیا، بقیش با من.
آرمینا ـ من دیگه پاشم برم. شب می بینمتون.
سپهر ـ یه دنیا ممنونم ازت. مطمئن باش تا عمر دارم این لطفت رو فراموش نمی کنم. تو بی نظیری، به ماکان حق میدم اگه بعد پنج سال هنوز هم اِنقدر بهت اهمیت میده و براش عزیزی.
آرمینا ـ نه دیگه، من اِنقدرا هم خوب نیستم. اینم که می بینی به خاطر خوب بودن خود ماکانه.
ازشون خداحافظی کردم و رفتم بیرون. هنوز به کلاس نرسیده بودم که گوشیم زنگ خورد. به صفحش نگاه کردم، شماره ماکان بود. این دیگه چی کار داشت؟ ما که تا الان با هم
بودیم که. اون موقع که ساکت بود، الان معلوم نیست چی می خواد بگه. گوشی توی دستم مرتب زنگ می خورد، اما من توی این فکر بودم که از اون موقع تا الان چی ممکنه پیش اومده باشه که ماکان باهام تماس گرفته بود. یه جورایی تماسش نگرانم کرده بود، ولی بالاخره دست از فکر و خیال برداشتم و دکمه وصل تماس رو زدم.
آرمینا ـ چی شده ماکان؟ ما که تازه از هم جدا شدیم!
ماکان ـ آره می دونم. نمی خواستم جلوی سپهر چیزی بگم، الان رفت کلاسش زنگ زدم. می خواستم بگم مجبور نبودی قبول کنی خواسته سپهر رو، کسی سرزنشت نمی کرد اگه قبول نمی کردی بیای خونه.
آرمینا ـ می دونم تو چی میگی، ولی دلم نیومد ترس و التماس رو توی چشمای کسی که توی این مدت جز خوبی ازش ندیدم، ببینم و بگم نه. من به خاطر سپهر این کار رو کردم. هر چند از همین الان هم مطمئنم اومدن من دردی رو درمون نمی کنه، ولی دل سپهر که آروم می گیره.
ماکان ـ باشه حالا که تصمیمت جدیه میام دنبالت می برمت خونه.
آرمینا ـ مرسی، ولی خودم بیام بهتره. نمی خوام دانی متوجه بشه نقشه ست همه اینا.
ماکان ـ باشه هر طور راحتی. نشد من یه دفعه یه چیزی بگم یا یه کاری بخوام بکنم تو موافق باشی، ولی مهم نیست. شب می بینمت.
اینو گفت و گوشی رو قطع کرد. منم رفتم سر کلاسم تا ببینم چی پیش میاد.
بعد از کلاس تا خونه فکرم درگیر شب بود. یه کم هم نگران برخورد دانی بودم، اما به سپهر قول داده بودم و چاره ای نداشتم. به خونه که رسیدم، یه کم استراحت کردم، بعد هم رفتم یه دوش گرفتم و لباسامو پوشیدم. بعد از کلی گشتن توی لباسام، بلاخره یه پولیور آبی نفتی با یه جین آبی پوشیدم و موهامو ژل زدم. دلم می خواست همه چی مرتب باشه. از توی آینه برای بار آخر به خودم نگاه کردم و وقتی مطمئن شدم همه چی مرتبه، پالتومو برداشتم و از خونه خارج شدم. دیدم دست خالی که خوب نیست برم، آخه قرار بود مثلا واسه تشکر برم اون جا، پس سر راهم یه سبد گل قشنگ خریدم، بعد هم تصمیم گرفتم شام هم بگیرم تا به بهونه خوردن غذا هم که شده همه دور هم باشیم و دانی رو هم از اتاقش بیرون بیاریم. وقتی خریدام تموم شد، به سمت خونه دانی به راه افتادم. توی راه همش داشتم با خودم تمرین می کردم که چی بگم و چی نگم. بالاخره رسیدم. در زدم، ماکان در رو باز کرد. بهش سلام کردم و رفتم تو. سپهر هم از توی آشپزخونه اومد بیرون و با صدای شاد و بلندش طوری که دانی بشنوه بهم سلام کرد و گفت:
ـ به به ببین کی این جاست. آرمین خان گل. پارسال دوست امسال آشنا. آقا باعث افتخاره که بازم چشممون به جمالتون افتاد.
آرمینا ـ بسه سپهر، کمتر زبون بریز. اومدم حال دوستامو بپرسم و از صاحبخونه
یه تشکری بکنم. ببینم دانی نیست؟
ماکان ـ چرا هست. سپهر زحمت می کشه الان صداش می کنه. چرا سر پایی؟ بشین. خونه جدید بدون ما خوش می گذره؟
سپهر ـ امر دیگه ای باشه ماکان خان؟ خجالت هم خوب چیزیه.
و همین طوری که با خودش غر می زنه، میره دم در اتاق دانی و صداش می کنه و خبر میده من اومدم. بعد هم برمی گرده و میگه:
ـ برم یه قهوه بیارم بخوری گرم شی. راستی دستت درد نکنه. چه گل قشنگی. مال منه دیگه، نه؟
آرمینا ـ شرمنده سپهر جون، اون گل رو واسه دانی آوردم که به خاطر این مدت ازش تشکر کنم.
سپهر ـ ای سپهر خوش خیال، آخه کیه که واسه تو گل بیاره؟
اینو گفت و رفت توی آشپزخونه. از ماکان آروم در مورد دانی پرسیدم، اونم گفت هنوز همون طوریه و از اتاقش بیرون نیومده. سپهر هم با قهوه برگشت و سعی کردیم در مورد مسائل مختلف حرف بزنیم که یهو در اتاق دانی باز شد و قیافش دیده شد. وای خدای من این همون دانی خوش تیپ و مغروره که من می شناختم؟! خیلی به هم ریخته و داغون بود. یه ته ریش یکی، دو روزه هم توی صورتش خودنمایی می کرد. فکر کنم چند روزی بود که لباساشو عوض نکرده بود، آخه لباسش چروک شده بود. حتما این دو روز با همون لباسا می خوابیده. داشتم قیافشو بررسی می کردم که سریع و عصبانی اومد سمتم. یه لحظه ترس تموم وجودمو گرفت!
دانی ـ چیه ؟ چرا اون جوری نگاه می کنی؟ به نظرت خیلی ترحم برانگیز شدم؟ آره؟ چرا حرف نمی زنی؟ اصلا چرا اومدی این جا؟ مگه نرفته بودی؟ پس چرا برگشتی؟ نکنه اومدی حال منو ببینی؟ خب ببین. الان حتما خیلی خوشحالی منو درب و داغون می بینی، نه؟ لعنتی یه حرفی بزن. بگو خوشحالی منو این ریختی می بینی. بگو که می دونستی آخر و عاقبتم با اون دختره این میشه. لعنتی بگو خوشحالی که مشتی که بهت زدم این طوری جبران شده! بگو دیگه! پس چرا ساکتی؟
آرمینا ـ نه، خوشحال نیستم. مگه من مثل توام؟ مگه مریضم که از ناراحتی بقیه خوشحال بشم؟ من می دونستم هانا اون طوری که تو فکر می کنی نیست، اما فکر نمی کردم یه دختر مثل هانا بتونه تو رو به این روز بندازه. قیافتو دیدی؟ احتمالا اتاقت آینه داره دیگه؟ خیلی ترحم انگیز شدی. پس چی شد او دانی مغرور و خودخواه و خوش تیپ؟ نگاه کردی ببینی چی ازش مونده؟ اونم به خاطر کی؟ به خاطر یه دختری مثل هانا. فکر می کنی ارزشش رو داره که خودت رو به این حال و روز درآوردی؟ اصلا فکر می کنی برای اون مهمه تو الان توی چه حالی هستی؟ نه معلومه که براش مهم نیست. اون الان معلوم نیست کجا هست و سرش با کی گرمه، اما تو چی؟ خودتو چپوندی توی اتاق و زانوی غم بغل کردی که چی بشه؟ فکر کردی این طوری همه چی درست میشه؟ نه هیچی درست
نمیشه. فقط تو بهترین لحظه های عمرت رو الکی هدر میدی. فکر نمی کردم اِنقدر بزدل و ترسو باشی که بخوای با مشکلاتت این طوری رو به رو بشی! به خودت بیا. تو دیگه یه پسر بچه 5پنج ساله نیستی که با هر مشکلی بری و خودتو توی اتاقت حبس کنی به این امید که خودش خوب بشه و همه چی برگرده سر جاش. بزرگ شو دانی. هانا اونی که فکر می کردی نبود. خب به جهنم! اگه لیاقت عشق و اعتماد تو رو نداشته، بذار بره، چه بهتر! تو که چیزی رو از دست نمیدی. اونه که ضرر می کنه نه تو. تو که آرزوی دخترای زیادی هستی، تو چرا کم آوردی؟ تو که دست روی هر دختری بذاری بهت نه نمیگه، پس دیگه چه مرگته؟ هان؟ مرد باش و این رفتارای بچگانه رو بذار کنار. بهش نشون بده که اون هیچی نیست. بهش نشون بده ارزش یه لحظه ناراحتی رو هم نداره. بذار بفهمه که تو بهش احتیاجی نداری و اونه که بهت نیاز داره.
همه اینا رو داشتم با صدای بلند و عصبانی می گفتم، اونم ایستاده بود جلوم و فقط نگام می کرد. از اون جالب تر قیافه ماکان و سپهر بود. رنگشون پریده بود و هر آن منتظر یه واکنش بد از دانی بودن. یه چند لحظه ای همین طور ساکت گذشت، تا این که دانی به خودش اومد و با قدم های سریع خودشو به اتاقش رسوند و در رو محکم بست. اونقدر خشن و محکم این کار رو کرد که با صداش هممون یه تکونی خوردیم و از اون حس و حال بیرون اومدیم. منم خودم رو به اتاقش رسوندم و پشت در بستش با صدای بلند گفتم:
ـ آره ترسو برو توی اتاقت قایم شو. برو سنگر بگیر. این همون کاریه که آدمای ترسو انجام میدن. واسه خودم متاسفم که با یه ترسو همخونه بودم.
بعد هم از اون جا دور شدم و برگشتم پیش سپهر و ماکان.
آرمینا ـ ببخش سپهر، می دونم باید باهاش آروم تر صحبت می کردم، ولی با دیدن ریخت و قیافش و شنیدن حرفاش کنترلم رو از دست دادم. باورکن دلم می خواست بهت کمک کنم، اما نشد. متاسفم که این طوری شد.
سپهر ـ ناراحت نباش آرمین، به نظر من که کارت عالی بود. من واقعا ازت ممنونم. تو حرفایی بهش زدی که ما جرات گفتنش رو نداشتیم. برای من همین که حاضر شدی بیای این جا و تمام تلاشت رو کردی کافیه. این طور که معلومه تا خودش نخواد از دست هیچکسی کاری براش ساخته نیست، پس بیخودی خودتو عذاب نده. خب حالا که اون اتاقش و تنهاییش رو بهمون ترجیح داد، بهتره ما هم بریم شاممون رو بخوریم تا سرد نشده.
و خودش جلوتر از همه رفت توی آشپزخونه.
ماکان با صدای آروم گفت:
ـ من میرم اتاقم استراحت کنم. می بخشی یه کم خستم و فردا هم صبح زود کلاس دارم.
اینو گفت و راه افتاد سمت اتاقش.
آرمینا ـ ماکان تو حالت خوبه؟ شام نخوردی که!
ماکان ـ ممنون گرسنم نیست. باشه بعدا
می خورم. الان شدید به استراحت نیاز دارم. شب بخیر.
رفت توی اتاقش و در رو بست. از رفتار ماکان خیلی تعجب کردم! آخه این که خوب بود، پس چش شد یهو؟ چون جوابی برای سوالم پیدا نکردم رفتم توی آشپرخونه.
سپهر ـ بیا بشین که غذا از دهن میفته. ماکان چی شد؟ چرا نمیاد پس؟
آرمینا ـ رفت توی اتاقش. گفت خسته ست و می خواد استراحت کنه. تو فهمیدی این چش شد یهویی؟
سپهر ـ پسره ی دیوونه. معلوم نیست این چشه دیگه! ولشون کن بذار به حال خودشون باشن. اصلا می دونی چیه؟ اینا با خودشون درگیرن، از دست ما هم کاری ساخته نیست. پس بی خیال بیا بشین غذاتو بخور سرد نشه.
نشستم و با سپهر مشغول خوردن غذامون شدیم و سعی کردم دیگه به ماکان و دانی و این چیزا فکر نکنم. بعد از شام هم از سپهر خداحافظی کردم و برگشتم خونه، اما تمام ذهنم درگیر قیافه دانی و حرکت ماکان بود. خب وضعیت دانی که معلوم بود، بالاخره هانا رو دوست داشت و انتظار نداشت بهش نارو بزنه، ولی ماکان وضعیتش فرق می کرد. اون که حالش خوب بود، معلوم نیست یهو چی شد که یه همچین عکس العملی نشون داد!
توی راه کالج بودم که یهو یادم اومد گوشیمو خونه جا گذاشتم، ولی از اون جایی که غیر از بابا اینا کسی نبود این موقع بهم زنگ بزنه، بی خیالش شدم. داشتم از توی محوطه رد می شدم که دیدم سپهر بدو بدو داره میاد سمتم. این چرا این طوری میاد؟ نکنه اتفاقی افتاده؟ دلشوره و نگرانی باعث شد سر جام بایستم. بعد از چند لحظه اونم خودش رو بهم رسوند و همین طور که نفس نفس می زد سلام کرد.
آرمینا ـ سلام. چته تو؟ چرا بدو بدو می کنی؟
با دست اشاره کرد که صبر کنم تا نفسش جا بیاد.
آرمینا ـ خب بابا فهمیدم. چی میگی؟ مگه مجبوری بدوی که نفست بالا نیاد؟ اونم تو این هوای سرد و زمین پر برف یخ زده.
سپهر ـ اگه جنابعالی گوشیتو جواب می دادی، منم مجبور نبودم بدوم. یه خبر مهم داشتم برات.
آرمینا ـ گوشیم خونه جا مونده. خب بگو ببینم این چه خبر مهمیه که داشتی به خاطر گفتنش خودتو از پا درمیاوردی؟ زود باش دیگه کلاسم الان شروع میشه.
سپهر ـ دانی بالاخره امروز از اتاقش اومد بیرون. اونم تمیز و مرتب و خوش تیپ. بعد هم اومد نشست سر میز و صبحونه خورد. آخر سر هم گفت عصر کلاس داره تا اون موقع میره بیرون یه گشتی بزنه. وای آرمین باورم نمی شد، ولی انگاری حرفای دیشبت کار خودشو کرد!
آرمینا ـ واسه همین اِنقدر هیجان داشتی؟ تو چقدر ساده ای سپهر! فکر کردی حرفای من متحولش کرد؟ نه جانم حتما با یکی قرار داشته باعث شده سنگرش رو ترک کنه و به خودش برسه، وگرنه دانی کله شق تر از این حرفاست که حرف من بتونه متحولش کنه. تو که باید بهتر از من
بشناسیش، پس زیاد احساس پیروزی نکن.
سپهر ـ اَه تو چقدر ضد حالی! کلی از صبح که دیدمش هیجان داشتم که حرفات روش اثر کرده و گفتم زودی بهت خبر بدم، اون وقت تو این طوری می زنی توی حالم! اصلا حالا که با هانا به هم زده، با کی قرار داره؟
آرمینا ـ من از کجا بدونم؟ ولی تا اون جایی که من می شناسمش، می دونم هیچ وقت دور و برش خلوت نبوده. احتمالا یه جانشین برای هانا کنار گذاشته، اما به خاطر عصبانیتش یادش رفته بوده یه همچین موردی هست که خوشبختانه تازه یادش اومده و رفته پیش اون. تو هم کمتر خیال بافی کن. البته بهت حق میدم، همش به خاطر این فیلمای تخیلیه که می بینی. اگه حرفات تموم شد، برم به کلاسم برسم که دیر شد. الانه که استاد بیاد.
سپهر ـ بیا برو تا بیشتر از این حال خوبمو خراب نکردی.
از سپهر خداحافظی کردم و راه افتادم سمت کلاس، ولی هر وقت یاد قیافه وا رفتش میفتادم خندم می گرفت. آخه آدم رو یاد پسر بچه های چهار، پنج ساله ی مظلوم می نداخت.
دوباره شب از راه رسید و دوباره من موندم و این خونه و تنهایی هام. چقدر این جا سوت و کوره. حوصله نگاه کردن تلویزیون رو هم نداشتم، برای همین خاموشش کرده بودم و از اون جایی که فردا یک شنبه و آخر هفته و تعطیلیه، دست و دلم به درس خوندن هم نمیره. غروبی بابا باهام تماس گرفت و کلی باهاشون حرف زدم. واسه همین الان هیچ کاری ندارم انجام بدم. سکوت خونه داره دیوونم می کنه، اما چاره چیه؟ از حرفای بابا فهمیدم حال آرمین هم فرقی نکرده، پس حالا حالاها باید این خونه و این تنهایی رو تحمل کنم. شاممو می خورم و سعی می کنم بخوابم تا شاید این طوری زمان زودتر بگذره و این شب لعنتی هم صبح بشه. نمی دونم چقدر گذشته، اما با شنیدن صدای افتادن چیزی، از خواب بیدار میشم و توی جام می شینم. یه نگاه به ساعت می کنم. ساعت یک و نیم بامداد رو نشون میده. گوشامو تیز می کنم ببینم صدا از کجا میاد، اما هیچی نمی شنوم. فکر کنم توهم زدم. دوباره دراز می کشم. تا چشمامو می بندم، دوباره همون صدا میاد. نه توهمی در کار نیست، ولی این صدا چیه و از کجا داره میاد؟ از جام بلند میشم و آهسته آهسته قدم برمی دارم میرم کنار پنجره، پرده رو می زنم کنار، بیرونو نگاه می کنم. توی خیابون که خبری نیست. نکنه صدا از توی خونه ست؟ یه قدم به طرف تختم برمی دارم، دوباره صدا میاد. این دفعه مطمئنم از تو خونه س. صدای شکستن چیزی از طبقه پایینه. ترس تمام وجودم رو در بر می گیره. پاهام دیگه تحمل وزنم رو ندارن. همون جا رو زمین می شینم. صدای دندونام نمی ذاره درست فکر کنم. تو یه لحظه چهره نگران ماکان میاد جلوم.
ـ آرمینا بهم قول میدی هر وقت
که احتیاج به کمک داشتی خبرم کنی؟
ولی الان اون خوابه. به خودم نهیب زدم عیب نداره، خودش گفته، منم الان به کمکش احتیاج داشتم. گوشیم رو برداشتم. دستام می لرزید. به سختی تونستنم شمارشو بگیرم. گوشی رو کنار گوشم گرفتم. داشتم ناامید می شدم. گوشی داشت از دستم میفتاد که صدای خواب آلودش تو گوشم پیچید.
ـ بلـــــه؟
فقط تونستم بگم:
ـ ماکان تو رو خدا بیــــــا.
گوشی از دستم افتاد. صداش رو می شنیدم که می گفت:
ـ آرمینا چی شده؟
ولی زبونم بند اومده بود و نمی تونستم جوابش رو بدم. چشمام داشت سیاهی می رفت و بالاخره بسته شد و دیگه نفهمیدم چی شد.
نمی دونم کجام. چرا دارم اِنقدر تکون می خورم؟ یه صدایی داره میاد. آره انگاری یکی داره منو صدا می زنه. سعی می کنم چشمامو باز کنم و یه تکونی بخورم، اما بی فایده ست. هنوز هم همون صدا و همون تکونا رو حس می کنم. باید سعیم رو بکنم. با سوزش صورتم بالاخره چشمامو باز می کنم. تا چشمامو باز می کنم، اولین چیزی که می بینم صورت نگران ماکانه. من کجام؟ ماکان این جا چی کار می کنه؟
ماکان هم تا چشمای بازم رو می بینه میگه:
ـ بالاخره چشماتو باز کردی؟ حالت خوبه؟
آرمینا ـ آره خوبم، یعنی فکر کنم خوبم. من کجام؟ تو این جا چی کار می کنی؟
ماکان ـ یادت نیست؟ خودت زنگ زدی و گفتی ماکان تو رو خدا بیا. بعد هم ساکت شدی و هر چی من صدات زدم جواب ندادی. منم نگرانت شدم و فوری خودمو رسوندم این جا. چون کلید در اصلی ساختمون رو داشتم، بازش کردم و اومدم بالا، ولی هر چی صدات زدم در رو باز نکردی منم مجبور شدم بهش ضربه بزنم و بشکونمش و بیام تو. وقتی اومدم دیدم کنار تختت از هوش رفتی. حالا نمی خوای بگی چی شده بود؟
آرمینا ـ یه صدایی داشت از پایین میومد. انگاری یکی پایین بود. چند لحظه بعد صدای شکستن چیزی از پایین اومد. آخه همین طور که می دونی اون پایین انباریه و کسی توش رفت و آمد نداره. دیگه نتونستم تحمل کنم. ترس همه وجودمو گرفته بود. یاد حرفت افتادم که ازم قول گرفتی هر وقت به کمکت احتیاج داشتم خبرت کنم. برای همین بهت زنگ زدم، اما از ترس زبونم بند اومده بود و هیچی نمی تونستم بگم. چشمام داشت سیاهی می رفت و دیگه هیچی یادم نیست.
خواستم بلند شم از سر جام که ماکان نذاشت و دوباره سرم رو گذاشت روی پاش. تازه متوجه موقعیتم شدم. ماکان روی زمین نشسته بود و سرمو گذاشته بود رو پاهاش. یه دستش هم اومده بود و بازومو گرفته بود که از روی پاش سر نخورم. با اون یکی دستش هم سرم رو گرفته بود و داشت موهامو ناز می کرد.
ماکان ـ کجا؟ بمون یه کم حالت بهتر شه.
ولی انگاری متوجه شد که معذبم، واسه همین گفت اشکال نداره برای چند دقیقه سرت رو بذارم روی زمین؟ آخه می خوام برم یه بالش برات بیارم.
آرمینا ـ نه ایرادی نداره.
ماکان هم خیلی آروم سرم رو گذاشت روی زمین و رفت زودی بالش آورد گذاشت زیر سرم.
ماکان ـ خب حالا تا تو استراحت کنی منم برم برات یه آب قندی، چیزی بیارم تا حالت جا بیاد. بعدم برم ببینم چی بوده که تو رو به این حال و روز انداخته.
و سریع رفت و طولی نکشید با یه لیوان آب قند برگشت و کمکم کرد بشینم و لیوان رو گرفت کنار لبم و ازم
خواست بخورم. یعنی منظورش این بود که از دست اون بخورم؟ مثل این که چاره ای نبود. سعی کردم به چشماش نگاه نکنم و حواسم به لیوان و محتویاتش بدم. یه کم که خوردم سرمو بردم عقب.
ماکان ـ اِ چی شد؟ چرا نمی خوریش؟ نکنه شیرینیش کافی نیست؟
آرمینا ـ نه خوبه، مرسی. فکر کنم کافیه دیگه.
ماکان ـ خیلی خب دستت رو بده بهم کمکت کنم پاشی بری روی مبل کنار شومینه دراز بکشی. روی زمین سرده.
اینو گفت و دستش رو به طرفم دراز کرد. منم دیدم راست میگه زمین حسابی سرده، دستم رو گذاشتم توی دستش و با کمکش از جام بلند شدم و رفتیم طرف مبل، ولی همچنان دستم توی دستش بود و اون یکی دستش رو هم مثل حصار پشتم گرفته بود که نیفتم. وقتی روی مبل دراز کشیدم، پتومو آورد انداخت روم و گفت:
ـ خب تا من میرم یه سر به پایین بزنم، تو هم چشماتو ببند و سعی کن استراحت کنی و به هیچ چیز فکر نکنی.
آرمینا ـ ولی من می ترسم.
ماکان ـ ترس نداره دختر خوب. من همین جام، هیچی و هیچکسی هم نمی تونه با وجود من اذیتت کنه. زود میرم و میام. باشه؟
آرمینا ـ باشه، فقط زود برگرد.
ماکان ـ خیلی زود این جام. حالا استراحت کن.
اینو گفت و رفت. منم چشمامو بستم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم. نمی دونم چقدر گذشت که متوجه حضور ماکان توی خونه شدم.
چشمامو باز کردم و ازش پرسیدم:
ـ ماکان، چی شد؟ فهمیدی اون صداها مال چی بود؟
ماکان ـ تو بیداری؟ چشمات بسته بود فکر کردم خوابیدی. همه جا رو گشتم ولی هیچ خبری نبود.
آرمینا ـ این امکان نداره. من خودم شنیدم که از پایین صدا میومد. صدای شکستن یه چیزی هم اومد. تو حرفمو باور نمی کنی؟
ماکان مهربون نگام کرد و گفت:
ـ معلومه که حرفت رو باور می کنم. پایین که کسی نبود، در انبار هم که قفل بود و تو هم که کلیدش رو نداری، احتمالا از پنجره یه گربه ای رفته توی انباری و خودشو به وسایل اون جا زده و اون صداها رو ایجاد کرده.
آرمینا ـ مطمئنی چیزی نبود؟
ماکان ـ آره مطمئنم.
بعد هم از جاش پاشد و داشت می رفت سمت در. ای وای نکنه می خواد بره؟! اگه بره من تا صبح از ترس می میرم. آخه هنوز ساعت سه بود.
آرمینا ـ داری میری؟ میشه خواهش کنم نری و بمونی؟ آخه من هنوزم می ترسم.
ماکان کلافه دسته توی موهاش کشید و گفت:
ـ باشه نمیرم، همین جا می مونم.
آرمینا ـ وای ممنونم ماکان جون. تو چقدر خوبی.
ماکان ـ خواهش می کنم. حالا که قراره بمونم تو هم برو سر جات راحت بخواب.
آرمینا ـ باشه میرم، ولی تو چی کار می کنی؟
ماکان ـ من خوابم نمیاد. همین جام و سعی می کنم یه جوری سر خودمو گرم کنم.
آرمینا ـ تا صبح چهار ساعت دیگه ست، نمیشه که نخوابی. من میرم روی تخت، تو هم بیا روی
کاناپه کنار شومینه بخواب.
ماکان ـ باشه. مثل این که چاره ای نیست.
منم پا شدم رفتم سر جام. ماکان هم اومد روی کاناپه دراز کشید و پالتوشو انداخت روی خودش. حالا که ماکان توی خونه بود، منم خیالم راحت بود که کسی نمی تونه بهم آسیب برسونه. پس با خیال راحت و خیلی زود خوابم برد.
چشمامو که باز کردم هوا روشن شده بود. یه نگاه به ساعت انداختم، ساعت هشت و نیم بود. از جام پا شدم دیدم ماکان هنوز خوابه. رفتم دست و صورتم رو شستم و مشغول آماده کردن صبحونه شدم. دلم می خواست تا قبل از بیدار شدن ماکان یه صبحونه مفصل درست کنم تا شاید این طوری بتونم جبران یه ذره از محبت دیشبش رو بکنم. کارم که تموم شد یه نگاه به میز انداختم، همه چی آماده بود. نشستم روی مبل و منتظر بیدار شدن ماکان شدم. البته انتظارم زیاد طولانی نشد چون زنگ گوشیش باعث شد از خواب بیدار بشه. منم رفتم قوری رو از روی گاز بیارم. این طوری که از حرفای ماکان فهمیدم، داشت با سپهر صحبت می کرد. فکر کنم اونا متوجه نبودن ماکان شده بودن و می خواستن بدونن کجاست. ماکان هم داشت می گفت صبح زود بیدار شده و می خواسته بیاد یه سر پیش من، ولی دیده اونا خوابن و هیچی بهشون نگفته. یه جورای داشت می پیچوندشون. آخه نمی تونست بگه من نصف شب ترسیدم و اومده پیشم تا نترسم! اون وقت اونا فکر نمی کردن من چه پسر ترسویی هستم؟ خلاصه هر طوری که بود سر و ته قضیه رو هم آورد و تماس رو قطع کرد. منم که داشتم برای جفتمون قهوه می ریختم، با دیدن تموم شدن تماسش بهش صبح بخیر گفتم.
ماکان همین طوری که گردنش رو می مالوند گفت:
ـ صبح تو هم بخیر. تو کی بیدار شدی؟ ببینم اصلا تونستی خوب بخوابی؟
آرمینا ـ من یه چهل و پنج دقیقه ای هست بیدرا شدم. آره خیلی خوب و راحت خوابیدم، ولی این طور که معلومه تو اصلا خوب نخوابیدی.
ماکان ـ نه منم خوب خوابیدم. اگه سپهر زنگ نزده بود حالا حالاها بیدار نمی شدم. چطور مگه؟
آرمینا ـ آخه داری گردنت رو می مالونی!
ماکان ـ آهان منظورت اینه؟ نه چون عادت به خوابیدن روی کاناپه رو ندارم، یه کم گردنم گرفته. داشتم ماساژش می دادم خوب شه. واو چه صبحونه ای! دستت درد نکنه. برم یه آبی به دست و صورتم بزنم میام.
خیلی خوشحال شدم که تونستم سوپرایزش کنم، ولی می دونم هر کاری هم که بکنم جبران محبت دیشبش رو نمی تونم بکنم. با برگشتن ماکان مشغول خوردن صبحونه شدیم.
ماکان ـ زودتر صبحونتو بخور باید بریم ببینیم می تونیم این روز تعطیلی یکی رو پیدا کنیم بیاد این جا هم قفل در ساختمون و خونه ات رو عوض کنه، هم برای در خونه ات حفاظ بذاره؟ چون این در قدیمیه و عمر خودش رو کرده. دیدی که با
ضربه من قفلش شکست و باز شد. با این تفاسیر دیگه نمیشه به این در اطمینان کرد. باید حتما براش حفاظ بذاریم تا خیالمون راحت باشه.
آرمینا ـ وای چه فکر خوبی! باشه این جوری خیال منم راحت میشه.
بعد از صبحونه رفتیم بیرون و بعد از کلی گشتن، بلاخره تونستیم یکی رو پیدا کنیم که بیاد و برای در خونه ام (در بالایی) حفاظ بذاره و قفل دو تا رو هم عوض کنه. ناهار رو بیرون خوردیم و زودی برگشتیم خونه، چون قرار بود عصر اون آقاهه بیاد و درا رو درست کنه.
کار درست کردن و نصب حفاظ برای در خونه و عوض کردن قفل در خونه و در ساختمون تا ساعت نه شب طول کشید. با رفتن اونا از ماکان خواستم که بمونه یه چیزی واسه شام درست کنم با هم بخوریم، ولی اون که از قیافش خستگی می بارید قبول نکرد و گفت می خواد بره خونه، هم یه دوش بگیره، هم استراحت کنه و همون جا یه چیزی می خوره. از تموم قفلا، چه قفل درا و چه قفل حفاظ، یه دونه کلید برای خودش برداشت و گفت:
ـ اگه ایرادی نداره اینا پیش من بمونه تا اگه بازم لازم شد بیام کمکت مشکلی پیش نیاد؟
آرمینا ـ نه ایرادی نداره. اتفاقا خیلی هم خوبه. تازه اگه منم یه وقت کلیدامو گم یا فراموش کردم، کلیدای تو هست و من پشت در نمی مونم. ببخش که از دیشب تا حالا کلی بهت زحمت دادم. واقعا ازت ممنونم.
ماکان ـ خواهش می کنم. من که کاری نکردم. همین که حالت خوبه و مشکلی برات پیش نیومد برام کافیه.
اونم بعد از این که یه دور دیگه همه جا رو نگاه کرد و خیالش راحت شد که مشکلی نیست، خداحافظی کرد و رفت. منم درا و حفاظ رو قفل کردم و با خیال راحت مشغول آماده کردن شام برای خودم شدم.
داشتم از کلاس بر می گشتم خونه، اما چون دلم یه کم گرفته بود دو تا خیابون پایین تر از خونه از ماشین پیاده شدم و خواستم بقیه راه رو قدم بزنم. دیگه داشتم به خونه می رسیدم که یهو یه با دیدن صحنه رو به روم سر جام ایستادم. چشمامو چند دفعه باز و بسته کردم، می خواستم ببینم اشتباه که ندیدم؟ اما نه درست بود، ولی این موقع روز این، این جا چی کار می کرد؟ قدمامو تندتر برداشتم تا خودمو بهش رسوندم.
آرمینا ـ سلام. تو این وقت روز این جا چی کار می کنی؟ اصلا این جا رو از کجا یاد گرفتی؟ ببینم واسه کسی اتفاقی افتاده؟
دانی ـ اَه چه خبرته؟ بذار برسی بعد بازجویی کن. سلام کردن که یاد نداری، حداقل یه کم از خودت مهمون نوازی به خرج بده. در رو باز کن بریم تو که از سرما دارم یخ می زنم.
آرمینا ـ هان؟! یعنی تو می خوای بیای خونه من؟!
دانی ـ پس نه اومدم بایستم ببینم تو کی میری و کی میای بعد هم میرم دنبال کارم!
همین طور که با خودم غرغر می کردم، در رو باز کردم و از جلوش
رفتم کنار. پسره ی پررو هم انگار نه انگار من اون جام، سرش رو انداخت پایین و رفت تو. منم همین طوری که حرص می خوردم، دنبالش رفتم تو و در رو بستم. یادم افتاد در بالا بسته ست و هر چی دانی عجله داشته باشه نمی تونه زودتر از من وارد شه و مجبوره برام صبر کنه. پس ترجیح دادم تا جایی که می تونم یواش یواش حرکت کنم تا احترام گذاشتن به بقیه رو یاد بگیره! وقتی دید من دارم آروم میرم و اون پشت دره، کلافه شد و گفت:
ـ چرا تو مثل لاکپشتا حرکت می کنی؟ بجنب دیگه، انگار نه انگار من این جا منتظرم.
آرمینا ـ خب بابا اومدم.
و خودمو بهش رسوندم و در رو باز کردم. اونم دستم رو کنار زد و وارد شد. عجب پرروییه، از رو هم نمیره!
ـ خوش اومدی دانی جون. چرا دم در ایستادی؟ خجالت نکش داداش، بفرما تو. بیا بشین این جا، خونه خودته.
دانی هم داشت واسه خودش توی خونه ام می چرخید. با شنیدن حرفام سر جاش ایستاد و خیره نگام می کرد.
دانی ـ تا حالا کسی بهت گفته روت خیلی زیاده؟ به جای این چرندیات ببین توی این لونت یه قهوه ای، چیزی پیدا می کنی بدی بهم گرم شم؟ خجالتم نمی کشه با این لونش، چقدر حرف هم می زنه!
بعد هم رفت و کنار شومینه نشست. معلوم نیست کجا بوده و چی کار می کرده که اِنقدر سردش شده!
آرمینا ـ ببین من سپهر نیستم بهم دستور میدی. اگه چیزی می خوای باید خواهش کنی. بعدشم این جا خونه ست نه لونه. نگفتی چطوری شد که این جا رو پیدا کردی و سر از این جا درآوردی؟
دانی ـ چقدر تو فک می زنی! آدرس این جا رو از سپهر گرفتم. خواستم بیام ببینم خونه به اون خوبی رو گذاشتی اومدی کجا. چه بی سلیقه! منو باش که به خاطر دیدن این لونه یه ربع اون بیرون توی سرما یخ زدم. حالا تو بگو ببینم کجا بودی اِنقدر دیر اومدی؟
آرمینا ـ یادم نمیاد نظرت رو در مورد خونه ام خواسته باشم! تو مگه بابامی که باید بهت بگم کجا میرم یا کی میرم و میام؟ نمی دونستم می خوای تشریف بیاری وگرنه امروز کلاس رو بی خیال می شدم.
دانی ـ ببین من حسابی سردم شده حوصله کل کل باهات رو ندارم، پس روی اعصابم نرو. برو قهوتو درست کن.
بعد هم چشماشو بست. با این که از حرفاش به شدت عصبانی بودم، ولی مشغول درست کردن قهوه شدم. آخه خودم هم به خاطر پیاده روی سردم شده بود. دیگه دیدم اونم با این که پرروئه، ولی خب مهمونه و باید ازش پذیرایی کنم.
قهوه که آماده شد بردم و گذاشتم جلوش. چشماشو باز کرد و بدون این که تشکر کنه لیوان قهوشو برداشت و یه ذره ازش خورد. این بشر چقدر مغرور و خودخواه بود!
آرمینا ـ می بینم که سنگرت رو ترک کردی. چیه؟ دوباره با هانا کنار اومدی یا یه سوژه جدید از تو سنگرت کشوندت بیرون؟
دانی ـ
من جایی سنگر نگرفته بودم که حالا بخوام ترکش کنم! بقیشم به خودم مربوطه. تو تا کی می خوای تو این لونه زندگی کنی؟ تا اون جایی که از ماکان شنیدم، پدر و مادرت دکترن و وضع مالیت خوبه، پس چرا نرفتی یه جای باکلاس تر؟
آرمینا ـ متوجه منظورت نمیشم. یعنی چی که تا کی؟ من تا وقتی این جا درس می خونم می خوام همین جا زندگی کنم. بقیشم به خودم مربوطه. تو مشکلی داری؟
دانی ـ مشکل که نه، ولی دلم نمی خواد یه همچین جاهایی رفت و آمد کنم. می دونی که افت کلاس داره برام! می فهمی که چی میگم؟
آرمینا ـ نه اصلا هم نمی فهمم. مگه تو قراره هر روز بری و بیای که همچین میگی؟
دانی ـ هر روز که نه، ولی یه وقت دیدی خواستم احوال دوستم رو بپرسم، اون وقت کجا باید برم؟
آرمینا ـ چــــی؟! احوال دوستت رو؟
دانی ـ چرا داد می کشی؟ پرده گوشم پاره شد. خب تو دوست ماکانی و یه مدت هم همخونه مون بودی، پس یه جورایی میشی دوستم دیگه. وای که چقدر آی کیوت پایینه!
--------------------------------------------------------------------------------
آرمینا ـ خب حالا که چی؟
دانی ـ هیچی. خب تو از خونه من رفتی به خاطر هانا، ولی ... ولی الان دیگه هانایی وجود نداره، پس فکر کنم دلیلی نداشته باشه تو بخوای این جا باشی.
چقدر جون کند تا اینا رو گفت! اما حالا که حرفش تموم شده، ساکت بهم زل زده. انگاری می خواد تاثیر حرفاشو توی صورتم ببینه.
آرمینا ـ معنی این حرفا چیه؟ نمی خوای بگی که حالا که تو و هانا به هم زدین، پس حضور من توی خونه ات اشکالی نداره؟ هان؟!
دانی ـ چه عجب بالاخره اون مخ آکبندت رو به کار انداختی! دقیقا منظورم همین بود. خب نظرت چیه؟
از جام پا شدم و در حالی که عصبانی بودم گفتم:
ـ نظرم چیه؟ چقدر تو روت زیاده! فکر کنم یادت رفته اون برخورد آخرمون رو! آره؟ حتما اون مشتی هم که نثارم کردی فراموش کردی! خب البته تو که مشت رو نخوردی، پس نباید یادت بمونه. حرفایی که بهم زدی چی؟ اونا رو هم فراموش کردی؟ شاید تو اینا رو فراموش کرده باشی، اما من کاملا یادمه. تک تک حرفات رو، تک تک توهینات رو. حالا خیلی راحت پا شدی اومدی این جا، انگار نه انگار اتفاقی افتاده و میگی چون هانا رفته من برگردم. واقعا که!
دانی ـ خب حالا میگی چی کار کنم؟ اگه فکر کردی ازت معذرت خواهی می کنم که باید بگم کور خوندی! من تا حالا، تا به این سن رسیدم، از هیچ کی معذرت نخواستم. اون وقت واسه همچین موضوع پیش پا افتاده ای بیام و از تو یه الف بچه عذر خواهی کنم؟ هه خیالات برت داشته!
آرمینا ـ از تو آدم مغرور، خودخواه و از خود راضی بیشتر از این هم انتظار نمیره! در ضمن من این جا جام راحته. اگه واسه تو اومدن این جا اُف داره، خب
کسی مجبورت نکرده!
دانی از سر جاش پا شد و گفت:
ـ ببین بچه من حوصله بحث کردن با تو رو ندارم. اگه اومدم این جا واسه اینه که دلم می خواد برگردی خونه و رابطتت با من بشه مثل رابطتت با ماکان و سپهر. درسته تا الان نتونستیم دوستای خوبی برای هم باشیم، اما اگه هر دومون سعی کنیم فکر می کنم بشه یه کاریش کرد. نه؟
بعد هم دستش آورد جلو. من که با شنیدن حرفاش گیج شده بودم، دیگه این حرکت آخرش باعث شد شک کنم که بیدارم. فکر کنم داشتم خواب می دیدم. دانی و این رفتارا؟! سعی کردم مطمئن بشم بیدارم و خواب نمی بینم. با دست طوری که دانی نبینه، از پشت پام یه نیشگون گرفتم و با احساس دردش فهمیدم که بیدارم! اونم جلوم ایستاده بود و دستش هنوز به طرفم دراز بود. خب نمی شد که کاری نکرد. شاید اون واقعا می خواد تغییر کنه، منم باید کمکش کنم، پس دستم رو گذاشتم توی دستش.
دانی ـ چه دست ظریفی داری، آدم رو یاد دست دخترا می ندازه!
با ترس و عجله دستم رو از توی دستش کشیدم بیرون.
دانی ـ چته تو؟ چرا همچین می کنی؟
آرمینا ـ من چمه یا تو؟ باید می دونستم که تو قصدت دوستی و این چیزایی که گفتی نیست. تو دلت می خواد هر جوری شده تحقیرم کنی. یا با مشت زدن یا با حرفات. حالا هم که این طوری.
دانی ـ چه خبرته؟ چرا کولی بازی درمیاری؟ من قصدم تحقیر نبود، ولی وقتی دستت رو گذاشتی توی دستم، چون کوچیک و ظریف بود یه لحظه منو یاد دست دخترا انداخت، منم اون چه به ذهنم رسید رو به زبون آوردم.
آرمینا ـ بهتره بعد از این هر چی به ذهنت رسید رو فورا به زبون نیاری و قبلش خوب فکر کنی! شاید حرفت به یکی بر بخوره.
دانی ـ سعی می کنم. خب دیگه من باید برم، تو هم خرت و پرتات رو جمع کن به ماکان میگم فردا بیاد دنبالت برگردی خونه.
آرمینا ـ حالا تا فردا فکرامو می کنم ببینم چی میشه.
دانی ـ من اصلا از این ادها خوشم نمیاد. منو یاد ناز کردن دخترا می ندازی.
آرمینا ـ دانی؟!
دانی ـ داد نزن. تقصیر خودته، همش یه کاری می کنی که آدم یاد دخترا میفته. من رفتم، تو هم به جای این کلاس گذاشتنا و ناز کردنا برو وسایلت رو جمع کن.
بعد هم بدون خداحافظی، از خونه گذاشت رفت.
کتابم جلو باز بود و من مثلا داشتم درس می خوندم، اما حواسم اصلا بهش نبود. در حقیقت حواسم پیش حرفای امروز دانی بود. معلوم نبود چی باعث این همه تغییر درش شده بود. نمی دونم کار درستی کردم که به حرفاش اعتماد کردم و باهاش دوست شدم و قبول کردم برگردم خونه اش یا نه، اما الان دیگه هیچ راهی نداشتم. امیدوارم همه چیز خوب پیش بره و من اشتباه نکرده باشم. صدای زنگ موبایلم باعث شد از فکر بیام بیرون. چشمم خورد به صفحه گوشیم.
همون طور که فکرش رو می کردم بادیگاردم، ماکان بود.
آرمینا ـ سلام. خوبی؟ چه عجب یاد من کردی؟
ماکان ـ سلام. مرسی. این چی داره میگه؟
آرمینا ـ کی؟
ماکان ـ دانی. دانی میگه قرار گذاشتین فردا بیام دنبالت و برت گردونم این جا.
آرمینا ـ چی گفتی؟ قرار گذاشتیم؟! من و اون؟! نخیر اون اومد این جا و گفت می خواد که با هم دوست باشیم و من برگردم خونه. بعد هم گفت من وسایلم رو جمع کنم تو فردا میای دنبالم.
ماکان ـ خب تو چی گفتی؟
آرمینا ـ هیچی اونو که می شناسی حرف حرف خودشه، منم گفتم شاید حرفاش راست باشه و حالا که سرش به سنگ خورده می خواد واقعا رفتارش رو عوض کنه و باهام مثل یه دوست رفتار کنه، پس تصمیم گرفتم این فرصت رو ازش نگیرم. به نظرت کار بدی کردم؟
ماکان ـ نمی دونم. راستش یه چند وقته رفتار دانی عوض شده. منم نمی دونم قصدش از این کار چیه، ولی هر چی که هست این مزیت رو داره که برت می گردونه این جا کنار خودمون.
آرمینا ـ خوبه که نظرت اینه، چون از اون موقع همش با خودم درگیر بودم که نکنه یه وقت تصمیمم غلط باشه. حالا با این حرفت خیالم راحت شد.
ماکان ـ نگران نباش. خب فردا ساعت هشت اون جام، حاضر باش میام دنبالت بریم خونه رو هم تحویل بدیم و بعد هم ببرمت خونه دانی.
آرمینا ـ ساعت هشت صبح؟! چه خبره صبح به این زودی؟ تو نزدیک ظهر بیا، نمی خوام فکر کنه منتظره همین روز بودم که بهم بگه برگردم.
ماکان با خنده گفت:
ـ باشه. تو هم خوب می دونی چی کار کنی که حالش رو بگیری. خب اگه کاری نداری منم قطع می کنم که تو هم به کارت برسی. فقط یه چیزی، سپهر از وقتی شنیده می خوای برگردی خیلی ذوق زده شده.
آرمینا ـ ممنون که زنگ زدی. از قول من به سپهر هم سلام برسون. پس تا فردا.
بعد از صحبت با ماکان تا حدودی خیالم راحت شد که تصمیمم اشتباه نبوده و پا شدم رفتم وسایلم رو جمع کنم. بعد هم شام خوردم و خوابیدم. نزدیکای ظهر ماکان اومد دنبالم و با هم رفتیم کارای مربوط به تحویل خونه رو انجام دادیم و به سمت خونه دانی به راه افتادیم.
به محض وارد شدن به خونه، سپهر اومد استقبالم. الهی طفلی چه ذوقی هم داره!
سپهر ـ وای چقدر خوش حالم که برگشتی! این جا بدون تو اصلا صفایی نداشت. فکرش رو بکن بخوای توی یه خونه با دو تا آدم نچسب مثل دانی و ماکان باشی و زندگی کنی، اون وقت می فهمی من چه زجری تو این مدت کشیدم.
آرمینا ـ دیوونه تو کی می خوای دست از این مسخره بازیات برداری؟
سپهر ـ چه بی ذوقی تو پسر! منو بگو چقدر از دیروز ذوق دارم تو می خوای برگردی.
دانی ـ همین تو یکی که ذوق داری برای هممون بسه.
با شنیدن صداش سرامون چرخید سمتش. اونم همین طوری که یه دستش
توی جیب شلوارش بود اومد سمتمون.
دانی ـ چقدر دیر کردی! مگه قرار نشد صبح ماکان بیاد دنبالت؟ الان ساعت دوازده ظهره.
آرمینا ـ علیک سلام. ممنون به خاطر خوشامد گوییت. یادم نمیاد همچین قراری گذاشته باشیم! تو گفتی صبح، اما من که قرار نیست هر چی تو میگی انجام بدم. کار داشتم باید کارامو انجام می دادم.
دانی ـ معلوم نیست کی قراره این زبون درازت کوتاه بشه، ولی غصه نخور خودم برات می چینمش. حالا هم زود برو وسایلت رو بذار توی اتاقت و برگرد می خوایم ناهار بخوریم.
رفتم توی اتاقم که چمدونم رو بذارم. یه لحظه یاد اون شب و دعوام با دانی افتادم. همون شبی که مشت خوردم و تصمیم گرفتم برم. سعی کردم فکرای بد رو از خودم دور کنم، آخه الان اوضاع تغییر کرده بود. از اتاق اومدم بیرون و رفتم توی آشپزخونه تا ناهار بخوریم. بعد از ناهار هم برگشتم اتاقم و وسایلم رو از توی چمدونم در آوردم و گذاشتم توی کمدا، بعد هم رفتم بیرون. پسرا نشسته بودن و سه تایی با هم داشتن فیلم می دیدن. تا چشم دانی بهم افتاد، کنار خودش رو نشون داد و اشاره کرد برم اون جا بشینم. منم که هنوز تو شوک کاراش بودم، رفتم نشستم کنارش. اونم در کمال تعجب ظرف آجیل رو برداشت بهم تعارف کرد. خلاصه با این رفتارش فکم داشت میفتاد زمین این چش شده بود؟! چقدر تغییر کرده بود! دانی که همیشه تو خودش بود و بقیه رو آدم حساب نمی کرد تا باهاشون حرف بزنه، حالا در حین تماشای فیلم در مورد صحنه های مختلفش نظر می داد. بعد از تموم شدن فیلم هم زودتر از همه پا شد و شب بخیر گفت و رفت بخوابه. ما هم رفتیم بخوابیم تا فردا سر موقع به کلاسامون برسیم.
سر جام مرتب این دنده به اون دنده شدم. نمی دونم به خاطر عوض شدن دوباره جام بود یا به خاطر فکر کردن به رفتار دانی، ولی هر چی بود بعد یه مدت بالاخره خواب منو در آغوش کشید.
بالاخره امتحانات ترم از راه رسید و هممون سخت مشغول درس خوندنیم. توی این مدت که برگشتم این جا، متوجه تغییرات زیادی توی دانی شدم. خیلی با اون دانی قبل فاصله گرفته و من خیلی کنجکاوم که دلیل این همه تغییر و تحول رو بدونم!
داشتم تمرینام رو مرور می کردم که به یه تمرین رسیدم که قبلا حلش نکرده بودم و گذاشته بودم از استادمون بپرسم، ولی از بس حواسم جمع بود فراموش کرده بودم. فردا صبح زود هم همین درس رو امتحان داشتم و این تمرین مربوط می شد به یکی از مباحث مهم کتاب. برای همین باید راه حلش رو پیدا می کردم. تصمیم گرفتم برم از ماکان بپرسم. اون حتما می دونست از چه راهی باید برم تا به جواب برسم. کتابمو با یه ورق برداشتم و از اتاقم رفتم بیرون. از شانس خوبم ماکان توی هال
نشسته بود و داشت درس می خوند. تا متوجه من شد پرسید:
ـ چی شده؟
آرمینا ـ یکی از تمرینامو نمی تونم حل کنم. میشه لطفا اگه وقت داری برام حلش کنی؟
ماکانم کتابش رو بست و گفت:
ـ آره. چرا نمیشه؟ بیا ببینم کدوم تمرینه؟
آرمینا ـ مزاحم درس خوندنت نیستم؟
ماکان ـ نه معلومه که نیستی. تازه من عصر امتحان دارم. هنوز وقت دارم واسه خوندن. بیا بشین نشونم بده کدومه؟
منم رفتم کنارش روی مبل سه نفری نشستم. البته با رعایت یه فاصله کوچیک. کتابم رو باز کردم و تمرین رو بهش نشون دادم. اونم مشغول خوندن مسئله شد و توی ورق شروع کردن به حل کردنش، ولی انگاری اونم مثل من نمی تونست به جواب برسه، چون کل ورق رو خط خطی کرده بود.
آرمینا ـ میگم اگه نمی تونی حلش کنی بی خیال. حالا اگه اومد این یکی رو حل نمی کنم، عیبی که نداره. تو هم برو به درست برس که عقب نمونی از برنامت.
ماکان ـ نه عقب نمی مونم. بذار باشه حلش می کنم. یعنی اگه نتونم به جواب برسم، دیگه نمی تونم حواسم رو جمع درسم بکنم.
آرمینا ـ ببخش با این سوالم ذهن تو رو هم درگیر کردم و باعث شدم از درس خوندن بمونی.
ماکان ـ نه این چه حرفیه؟ من مثلا سال بالاییم و باید برام حل این جور مسئله ها کاری نداشته باشه.
همین طوری داشتیم با ماکان راه ها و فرمولا رو بررسی می کردیم که دانی اومد و با دیدن ما پرسید:
ـ چی شده شما دو تایی این طوری سرتون رو کردین تو کتاب؟
ماکان ـ هیچی، یه سوال آرمین داشت که نمی تونست حلش کنه، آورد من براش حل کنم، ولی منم هر کاری می کنم به جواب نمی رسم. اعصابمونو به هم ریخته.
دانی هم اومد کنار من نشست. البته یه طوری نشست که شونش به شونه من چسبیده بود. البته اون یه کم بلندتر بود. خودشو آورد جلو تا کتاب رو از دست ماکان بگیره که از اون جایی که فاصلمون با هم کم بود، بازوش کنار بازوی من و بین من و مبل قرار گرفت. یه جورایی انگاری من توی بغلش بودم. من که تو شوک نشستن دانی بودم، ماکان هم که بدتر از من دهنش باز مونده بود، ولی دانی خیلی راحت توی همون حالت پاشو انداخت روی اون یکی پاش و کتاب رو گذاشت رو پاش و مشغول خوندن و حل کردن مسئله شد.
من تا حالا اِنقدرا نزدیک دانی نبودم. حضورش و بوی عطر تنش از این نزدیک باعث شده بود حسابی گرمم بشه و عرق کنم. از یه طرف به خاطر فاصله کمی که با من داشت و از طرف دیگه بوی عطری که زده بود و با بوی عطر تنش مخلوط شده بود، بد جور بینیمو نوازش می داد و باعث شده بود که کلا حواسم از تمرین و مسئله و امتحان پرت شه. تا این که خودش تکونم داد و باعث شد از اون فضا بیام بیرون.
آرمینا ـ هان چیه؟
دانی ـ سه ساعت دارم صدات می کنم تازه میگی
چیه؟ حتما حواست به توضیحات من بود که دیگه صدامو نشنیدی! خب بگیر کتابتو. اگه بازم جایی مشکل داشتی بیا برات حلش کنم.
آرمینا ـ یعنی اون سواله حل شد؟
دانی دستش رو گذاشت روی پیشونیم. تا دستش به پیشونیم رسید، انگاری برق بهم وصل کردن. زودی خودمو کشیدم کنار.
ـ داری چی کار می کنی؟
دانی ـ می خواستم ببینم تب داری یا نه که نداشتی، ولی با این حرکتت متوجه شدم که حالت خوش نیست.
آرمینا ـ حال من خیلی هم خوبه. اون که حالش بده تویی نه من.
دانی ـ اون وقت اگه حالت خوبه میشه بگی چرا متوجه نشدی که مسئله رو حل کردم؟ کلی واسه آقا توضیح می دادم از کدوم راه استفاده کردم و چطوری به جواب رسیدم الان تازه میگه مگه مسئله حل شد؟! ببینم تو سر کلاس هم همین جوری درساتو گوش میدی؟
داشتم بد جور ضایع می شدم برای همین زود گفتم:
ـ نخیر سر کلاس حواسم جمعه، اما الان استرس امتحان حواسم رو پرت کرده بود. حالا دوباره بگو چی گفتی و چطوری حلش کردی؟
دانی ـ ببین من، ماکان و سپهر نیستم با این حرفا رنگم کنی. استرس و این چیزا رو هم الکی بهونه نکن. اول بگو ببینم حواست پیش کی بود؟ نکنه حواست پیش اون دختره ساینا بود؟ آره؟
آرمینا ـ نخیر حواسم پیش هیچ کی نبود. تو هم اگه دوست نداری دوباره توضیح بدی بگو. دیگه چرا پای ساینا رو می کشی وسط؟
دانی ـ خب بابا حالا قهر نکن. من نمی دونم این چه اخلاق بد و دخترونه ای هست که تو داری! تا یه چیزی باب میلت نیست زود قهر می کنی. اَه اَه اَه. خوب گوش کن که فقط همین یه دفعه توضیح میدم.
اینو گفت و شروع کرد به توضیح دادن. منم این دفعه همه حواسم رو جمع کردم. بعد که توضیحش تموم شد پرسید:
ـ بلاخره فهمیدی چی شد؟
آرمینا ـ بله فهمیدم. مگه خنگم که نفهمم؟ گفتم اون دفعه هم استرس نذاشت بفهمم. حالا هم کتابمو بده برم توی اتاقم که کلی کار دارم.
بعد هم کتاب رو از روی پاش برداشتم و بلند شدم برم توی اتاقم. همین طور که داشتم می رفتم صداشو شنیدم که گفت:
ـ خواهش می کنم. حل این تمرینا واسه من کاری نداره که.
منم بدون این که به طعنش توجه کنم داخل اتاق شدم و در رو بستم. بچه پررو اومده چسبیده بهم و حواسم رو پرت کرده، می خواد ازش تشکر هم بکنم! تازه یادم افتاد ماکان هم اون جا نشسته بود، ولی از وقتی دانی اومد و نشست، دیگه هیچی ازش نشنیدم. فکر کنم از شوک حرکت دانی زبون اونم بند اومده بود.
اولین امتحانم که عالی بود، امیدوارم بقیه امتحانام هم به خوبی این یکی باشه و بتونم همشون رو با نمره های خوب پشت سر بذارم. شاد و خوشحال وارد خونه شدم. بعد از عوض کردن لباسام رفتم آشپزخونه و برای خودم قهوه ریختم. دست سپهر درد نکنه که
دوستان عزیزم رمان های آنلاین وجذاب میزارم ما روهمراهی کنید.😍
282 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد