282 عضو
همیشه قهوه آماده داره. لیوان قهومو برداشتم و برای این که سر و صدا ایجاد نکنم و مزاحم درس خوندن پسرا نشم، برگشتم توی اتاقم. داشتم قهومو می خوردم که یکی در زد.
آرمینا ـ بفرمایید در بازه.
ماکان اومد داخل و در رو بست.
ماکان ـ کی برگشتی؟ امتحانت چطور بود؟
آرمینا ـ یه نیم ساعتی هست که برگشتم. امتحان هم خوب بود. فکر کنم نمرم هم خیلی خوب بشه. تو تونستی تموم کنی درست رو؟ راستی ساعت چند امتحان داری؟
ماکان ـ خب خوشحالم که اولین امتحانت رو اِنقدر خوب دادی. ان شاا... بقیه رو هم همین طور عالی بدی. منم درسمو تموم کردم. ساعت دو امتحان دارم.
آرمینا ـ قهوه می خوری برم برات بریزم بیارم؟
ماکان ـ نه ممنون، از اون موقع خوردم.
آرمینا ـ الان دیگه نمی خوای درس بخونی؟
ماکان ـ نه می خوام یه کم استراحت کنم بعد هم برم یه دوش بگیرم. چطور مگه؟ کاری داری؟
دیدم الان بهترین موقع ست واسه پرسیدن سوالی که خیلی وقته ذهنمو به خودش مشغول کرده.
آرمینا ـ کار که نه، ولی ... ولی می خوام یه سوالی ازت بپرسم. البته اگه از نظرت اشکالی نداشته باشه.
ماکان ـ معلومه که اشکالی نداره. خب بپرس ببینم چی هست؟
آرمینا ـ حالا که می دونی من یه دخترم، نمی خوای بهم بگی دختر مورد علاقت کیه؟
ماکان اولش یه لبخند زد، بعد هم با صدای بلند زد زیر خنده و من مونده بودم که چی گفتم که این این طوری داره می خنده؟ یه کم که خندید سعی کرد خودشو آروم کنه. بعد با همون صدا که توش ته مایه های خنده بود گفت:
ـ حالا چی شد اینو پرسیدی؟
آرمینا ـ خب دیدم الان وقتت آزاده و کسی هم نیست خواستم حس کنجکاویم رو ارضا کنم.
ماکان ـ آهان ازاون نظر گفتی، ولی من با عرض شرمندگی نمی تونم بهت بگم.
مثل یه بادکنک خالی شدم.
ـ چرا آخه؟ خب من که پسر نیستم بخوام عشقت رو ازت بدزدم. بهت قول هم میدم که راز نگه دار باشم و اسمش رو به هیچ *** نگم. باشه؟
ماکان ـ نه به خاطر این چیزا نیست.
آرمینا ـ پس چرا نمی تونی بهم بگی؟
ماکان ـ به خاطر این که دلم نمی خواد به سرنوشت دانی و سپهر دچار شم.
آرمینا ـ یعنی چی؟ من که متوجه حرفات نمیشم.
ماکان ـ خب بذار این جوری بگم، تو دختر مورد علاقه دانی و سپهر رو شناختی، بعد چی شد؟ اگه دقت کرده باشی حتما دیدی سپهر خیلی وقته دیگه با کامیلا نمی چرخه و بیشتر وقتش رو با ما و توی خونه می گذرونه؟ دانی هم همین طور، بعد از هانا دیگه با کسی نبوده. یه جورایی میشه گفت هر دوشون تنها شدن. بعد از من انتظار داری با دیدن این اوضاع بیام و بهت بگم دختر مورد علاقم کیه؟ راستش می ترسم منم به سرنوشت دانی و سپهر دچار شم و دختر مورد علاقم رو از دست بدم و تنها شم.
واسه همین نمی تونم بهت بگم کیه. متوجه منظورم که میشی؟
بعد هم یه نگاه شیطون بهم انداخت، ولی من هنوز تو شوک حرفاش بودم. یعنی اون فکر می کرد من باعث تنهایی دانی و سپهر شدم؟! اون فکر می کرد من عشقشون رو ازشون گرفتم؟!
آرمینا ـ تو ... تو ... تو فکر می کنی من عشقشون رو ازشون گرفتم؟!
ماکان ـ وای تو رو خدا عصبانی نشو! من همچین حرفی نزدم. فقط گفتم می ترسم. خب من برم یه دوش بگیرم و بیام خودمو آماده کنم برم واسه امتحان.
بعد هم به سرعت از اتاق خارج شد و منو توی بهت حرفاش گذاشت!
دارم برمی گردم خونه و خیلی خوشحالم. هم به این خاطر که امتحان امروزم رو خوب دادم و هم این که تصمیم دارم وقتی امتحاناتم تموم شد برای تعطیلات برم ایران. حتی فکر کردن به این که به همین زودیا می تونم برم خونه و مامان و بابا و آرمین رو ببینم بهم کلی انرژی میده. خیلی دلم می خواد این چند روز باقی مونده هم زود بگذره و من بتونم ببینمشون. آخه دلم براشون یه ذره شده.
به محض رسیدن به خونه، رفتم حموم و یه دوش گرفتم و چون می دونستم پسرا امروز امتحان دارن و هیچکی توی خونه نیست، پس تصمیم گرفتم راحت لباس بپوشم و یه کم راحت تر باشم. بعد هم برای خودم قهوه درست کردم و مشغول خوردن قهوه شدم. یاد مهسا افتادم که خیلی وقته با هم تماس نداشتیم، پس گوشیمو برداشتم و شمارشو گرفتم. خودمم روی کاناپه دراز کشیدم و منتظر شدم گوشیشو برداره. بعد از چهار بوق بالاخره خانم گوشی رو برداشت.
ـ بله؟
آرمینا ـ بلا. تو یاد نگرفتی وقتی گوشیتو جواب میدی باید بگی سلام، نه بله؟
مهسا ـ وای آرمینا تویی؟! ببخش حواسم تو این مجله بود متوجه نشدم تویی. خوبی بی معرفت؟
آرمینا ـ وای خدا بگم چی کارت کنه دختر، پرده گوشمو با اون جیغ بنفشت کر کردی! من خوبم. تو خوبی؟ چه خبرا؟
مهسا ـ خب چی کار کنم؟ با شنیدن صدات ذوق زده شدم و از خوشحالی جیغ زدم. به این حالت میگن ابراز احساسات. منم خوبم. همه هم خوبن. خبر هم که می دونی جایی که من باشم بدون خبر نمیشه! ولی اول تو بگو اون جا چه خبره؟ تو اون خونه از تنهایی نمردی که؟
آرمینا ـ کی گفته تنهام؟
مهسا ـ وای یعنی می خوای بگی تو هم بله؟!
آرمینا ـ نخیرم. چقدر تو منحرفی! گفتم تنها نیستم، ولی منظورم اونی که تو گفتی نیست.
مهسا ـ پس چیه؟ تو رو خدا قشنگ واسم تعریف کن اِنقدر هم نسیه ای صحبت نکن. زود باش بگو جریان این تنها نبودنت چیه؟ بگو که دارم می میرم از فضولی.
آرمینا ـ خیلی خب آروم باش و توی حرفم نپر. بذار برات تعریف می کنم. منظورم این بود که دیگه توی اون خونه نیستم و برگشتم خونه دانی و پیش پسرام.
مهسا ـ وای دوباره برگشتی؟! خب تعریف کن
ببینم چی شد که دوباره برگشتی اون جا؟ کلک نکنه مخ یه کدومشون رو بالاخره زدی؟ آره؟
آرمینا ـ وای مهسا از دست تو! یه کم صبر داشته باش دختر. می خوام واست تعریف کنم، ولی اگه یه بار دیگه بپری وسط حرفم دیگه هیچی واست نمیگم و گوشی رو قطع می کنم.
مهسا ـ باشه باشه، من دیگه ساکت میشم و گوش میدم، ولی تو از همون اولش برام تعریف کن. یادت باشه چیزی جا نندازی! خب بگو من منتظرم.
منم در حالی که گوشی دستم بود و راه می رفتم شروع کردم به تعریف کردن کل ماجرا اونم دقیق و کامل. مهسا هم هر چند وقت یه بار، یه جیغ می زد و به قول خودش این طوری ابراز احساسات می کرد و گاهی هم سر به سرم می ذاشت و می گفت من فکر کنم این پسره دانی فهمیده من دخترم و حالا که هانا جونش رو نداره، خواسته با برگردوندنم جای خالی اونو براش پر کنم، یا این که بیشتر مواظب خودم باشم و حواسم بیشتر بهش باشه و از این حرفا. همین طور داشت واسه خودش خیالبافی می کرد و داستان می ساخت و با حرفاش منو می خندوند. بعد از یه مدت که با هم حرف زدیم و شوخی کردیم، بالاخره رضایت دادیم از هم خداحافظی کنیم. اونم ازم خواست تا هر اتفاق جدیدی افتاد بهش حتما خبر بدم. منم بهش قول دادم اونو در جریان تمام اتفاقای خونه بذارم. بعد از قطع تماس اومدم گوشیمو بذارم روی میز جلوی مبل و برم واسه خودم از توی یخچال یه چیزی بیارم بخورم، تا برگشتم به سمت میز با دیدن صحنه رو به روم یه جیغ کشیدم و گوشی از دستم افتاد زمین و در قسمت باتریش جدا شد و باتریش افتاد یه گوشه و خود گوشی یه گوشه ی دیگه! منم دو تا دستم رو گرفتم جلوی دهنم و بدون هیچ حرکتی زل زدم به رو به روم. یعنی بدتر از اینم می شد؟!
دانی جلوی در اتاقش با موهای شلخته و لباس چروک ایستاده بود و همین طور که به چهارچوب در تکیه داده بود و دستاشو روی سینش به هم قلاب کرده بود، بدون حرف داشت تماشام می کرد. وقتی دید منم ساکتم، تکیشو از چهارچوب در برداشت و با قدم های آروم اومد سمتم.
ـ خب پس که این طور. آرمین خان دختر تشریف دارن! چه جالب! چی شد؟ چرا یهو ساکت شدی؟ اون موقع که خوب با مهسا جونت صحبت می کردی. نکنه گربه زبونت رو خورده؟! آره؟
آرمینا ـ تو ... تو ... تو این جا چی کار می کنی؟ مگه نباید الان سر جلسه امتحان باشی؟
دانی ـ خوشبختانه امتحان امروزم عصره. ای وای اگه الان سر امتحان بودم خیلی چیزا رو از دست می دادم!
آرمینا ـ اصلا تو به چه حقی حرفامو گوش دادی؟
دانی ـ جانـــــم؟! چی شد؟ ببخشید وقتی شما با اون بلندی با مهسا جونت حرف می زدی و می خندیدی، من باید گوشامو می گرفتم تا چیزی نشنوم؟
آرمینا ـ خب حالا که چی؟
دانی ـ باید بهت
تبریک بگم که تا الان هممون رو فریب دادی و نذاشتی هیچ کدوممون بفهمیم تو یه دختری. هر چند من بعضی مواقع بهت مشکوک می شدم، اما تو هیچ وقت نذاشتی من مطمئن بشم. واقعا بازیگر قابلی هستی!
و شروع کرد کف زدن.
ـ خب حالا نمی خوای خودت رو معرفی کنی و بگی موضوع از چه قراره؟
من فقط سکوت کردم.
دانی ـ چی شد؟ چرا لال مونی گرفتی؟ تو که زبونت خیلی دراز بود! حالا چرا ساکتی؟ حرف بزن لعنتی.
معلومه بد جور عصبانیه و داره خودش رو خیلی کنترل می کنه، ولی صدای دادش باعث شد یه تکونی بخورم و اشک توی چشمام جمع شه. با همون چشمای اشکی نگاش کردم و دوباره سرم رو انداختم پایین. چاره ای نبود باید حقیقت رو می گفتم تا از این عصبانی تر نشده.
همون طور که سرم پایین بود و داشتم با انگشتام بازی می کردم با یه لحن و صدای آروم شروع کردم به صحبت.
ـ من آرمینام، خواهر دو قلوی آرمین. قبل از این که آرمین بیاد این جا، تصادف کرد و رفت توی کما. منم چون می دونستم آرزوشه که این جا درس بخونه و برای این که جاشو ندن به *** دیگه ای، تصمیم گرفتم با استفاده از شباهت زیادمون به همدیگه، خودمو به جای اون جا بزنم و بیام این جا تا هر وقت حالش خوب شد، خودش بیاد این جا و منم برگردم ایران.
و بعد هم ساکت شدم. دانی هم شروع کرد به راه رفتن و قدم زدن توی هال معلوم بود که هنوز عصبانیه.
ـ کسی هم از این موضوع خبر داره؟
آرمینا ـ آره. ماکان و ساینا می دونن.
یهو سر جاش ایستاد و گفت:
ـ چـــــی؟! یعنی می خوای بگی ماکان از همون اول می دونست تو آرمین نیستی؟!
آرمینا ـ نه نه نه! اونم مثل تو نمی دونست. فکر کرد من آرمینم، ولی یه روز مجبور شدم بهش بگم من آرمین نیستم. ساینا اولین کسی بود که متوجه شد.
دانی ـ از کی ماکان خبر داره؟
آرمینا ـ از بعد از مهمونی تولد هانا.
دانی ـ پس واسه همین بود که ...
آرمینا ـ واسه همین بود که چی؟
دانی ـ به تو مربوط نیست. خب حتما خیلی تو خلوتت به سادگی ما می خندیدی. نه؟
آرمینا ـ نه. چرا باید بهتون بخندم؟ من همیشه نگران بودم مبادا شماها بویی ببرین.
دانی ـ چقدر *** بودم من! ولی عیب نداره، جلوی ضرر رو از هر جا بگیری منفعته! تا الان اجازه دادم گولم بزنی و فریبم بدی، ولی دیگه تموم شد، دیگه از این خبرا نیست.
یه لحظه استرس و ترس تموم وجودمو گرفت! منظورش از این حرفا چی بود؟ می خواست چی کار کنه؟
آرمینا ـ منظورت چیه؟ حالا می خوای چی کار کنی؟
دانی ـ می خوام چی کار کنم؟ خب معلومه، اولین کاری که می کنم اینه که برم به رئیس کالج همه چی رو بگم. بعد هم از این خونه بیرونت می کنم. خونه من جای آدمای متقلب و دروغگو نیست
آرمینا ـ ببین اگه می خوای از خونت بیرونم کنی، اشکالی نداره بهت حق میدم و قول میدم خودم زودی برم، ولی خواهش می کنم به کسی چیزی در این مورد نگو، چون اگه اونا بفهمن من آرمین نیستم منو بیرون می کنن و جای آرمین رو میدن به یکی دیگه. خواهش می کنم.
دانی ـ اتفاقا واسه همین بهشون میگم. فکر کردی الکیه؟ هر کی
نتونست بیاد این جا و درس بخونه یکی دیگه به جاش بیاد تا اون طرف خودش برگرده؟ نه از این خبرا نیست.
اشکی که توی چشمام جمع شده بود با این حرفش ریخت روی گونم. لحن حرف زدنش نشون می داد که جدیه و هیچ جوری نمیشه کاریش کرد. همین طوری که اشک می ریختم سرمو گرفتم بالا و با التماس نگاش کردم و گفتم:
ـ خواهش می کنم دانی. التماس می کنم این کار رو نکن.
دانی ـ بسه، بسه. ساکت شو نمی خوام صداتو بشنوم. اون وقت که داشتی همچین نقشه ای می ریختی باید فکر همچین روزایی رو می کردی. حالا گریه و زاری چی رو درست نمی کنه؟
صدای باز و بسته شدن در خونه خبر از برگشتن سپهر و ماکان می داد. خب حضور ماکان که خوب بود، ولی حالا سپهر رو باید چی کار می کردم؟ وای که امروز اصلا رو دور شانس نیستم!
سپهر ـ آی اهل خونه ما برگشتیم. کجایین پ ...
طفلی با دیدن ما بقیه حرف توی دهنش موند و بهم خیره شد. آخه من یه شلوارک تا زیر زانوم پام بود و یه لباس دکمه دار سفید مردونه هم پوشیده بودم اونم بدون باند کشی با صورت پر از اشک. ماکان هم بعد از سپهر وارد هال شد و با دیدن من و دانی و سپهر به وضوح رنگش پرید. من و دانی هم ساکت بودیم. منم دیگه طاقت نیاوردم و سرم رو انداختم پایین. کاش زمین دهن باز می کرد و منو می بلعید تا از این موقعیت که توش گرفتار شده بودم نجات پیدا می کردم.
یه مدت که برای من به اندازه یه قرن طول کشید گذشت، تا این که سپهر سکوت رو شکست.
ـ این ... جا چه خبره؟
دانی ـ سوال خوبی پرسیدی سپهر.
بعد هم رفت سمت سپهر و دستش رو گرفت و کشید و آورد درست توی یه قدمی من و روشو کرد سمت من و گفت:
ـ معرفی می کنم ایشون آرمینا هستن خواهر دو قلو و فداکار آرمین که قرار بود همخونه مون باشن.
بعد هم سرش رو برگردوند سمت من و گفت:
ـ ایشون رو هم که می شناسین؟ یه بدبخت ساده مثل من که اسمش سپهره. در حقیقت یکی از اون کسایی هست که تونستی خوب فریبش بدی!
سپهر با لکنت گفت:
ـ چی؟ آ ... ر ... می ... نا؟
دانی ـ چیه تعجب کردی؟ خب البته حق هم داری. این خانم با همدستی اون آقا ...
و با دستش به ماکان اشاره کرد.
ـ سعی کردن سر من و تو رو شیره بمالن و بهمون دروغ گفتن و این خانم رو جای یه پسر جا زدن و بعد هم به ساده بودن و *** بودنمون کلی خندیدن.
سپهر روشو برگردوند سمت ماکان گفت:
ـ دانی داره چی میگه؟ ماکان اینا راسته؟ شما چی کار کردین؟
ماکان ـ این طوری که دانی میگه نیست. بذار برات توضیح میدم.
سپهر ـ توضیح میدی؟ چی رو؟ خودم با چشمای خودم دارم می بینم که به جای آرمین یه دختر رو به روم ایستاده، اون وقت تو می خوای چی رو توضیح بدی؟! هان؟
ماکان ـ گوش کن، درسته که اینی که رو به
روته یه دختره، اما من و آرمینا قصدمون فریب شما و مسخره کردنتون نبود. فقط چون آرمین، داداش دو قلوی آرمینا توی کما بود و آرمینا دلش نمی خواست کسی متوجه بشه که اون فعلا نمی تونه بیاد این جا، خودشو به جای اون جا زد تا وقتی که حال آرمین خوب شه و برگرده و چون نمی خواستیم کسی از این موضوع بویی ببره، تصمیم گرفتیم جنسیت آرمینا رو پنهان کنیم. فقط همین!
دانی ـ چه جالب! ولی شازده بهتره بدونی من تصمیم گرفتم در اولین فرصت حقیقت رو بگم و به این جریان خاتمه بدم!
بعد هم رفت توی اتاقش و در رو محکم بست. سپهر هم که از شوک اولیه خارج شده بود، پشتش رو بهم کرد و رفت که بره سمت اتاقش. صداش زدم.
ـ سپهر؟
ایستاد، اما برنگشت.
آرمینا ـ ببین می دونم از دستم ناراحتی، ولی می خوام بدونی اگه چیزی نگفتم فقط واسه این بود احتمال یه همچین واکنشی رو می دادم. خودتو بذار جای من، اگه تو دختر بودی و قرار بود با سه تا پسر همخونه شی میومدی بهشون می گفتی؟
سپهر ـ مگه ماکان پسر نبود؟ پس چرا اون می تونه از اول از همه چی خبر داشته باشه؟
آرمینا ـ نه اونم خبر نداشت. یعنی قرار نبود هیچ کی بفهمه، اما ... اما خونوادم فکر می کردن ماکان در جریان همه چی هست، برای همین می خواستن باهاش حرف بزنن. منم مجبور شدم بهش بگم. اونم از بعد از تولد هانا باخبر شد. خواهش می کنم باور کن که من قصد فریب دادنتون رو نداشتم و فقط فکر کردم اگه شماها چیزی ندونین، هم من راحت ترم، هم شماها.
سپهر ـ من خیلی خستم، میرم توی اتاقم استراحت کنم.
و رفت توی اتاقش و در رو بست.
پاهام دیگه تحمل وزنم رو نداشت. احساس ضعف و ناتوانی تموم وجودمو در برگرفته بود. این طور که معلوم بود دانی تصمیمش رو گرفته بود و این برای من به معنی تموم شدن کارم توی این کشور بود. وسط هال نشستم روی زمین و شروع کردم به گریه کردن اونم با صدای بلند.
ماکان سراسیمه خودشو بهم رسوند و کنارم روی زمین نشست.
ـ آرمینا؟ آرمینا گریه نکن. هنوز که چیزی نشده. من مطمئنم همه چی درست میشه.
آرمینا ـ چطور هنوز چیزی نشده؟ مگه نشنیدی دانی چی گفت؟ گفت به همه میگه. می دونی این یعنی چی؟ یعنی این که باید برگردم خونه، اونم در حالی که نتونستم واسه آرمین کاری بکنم. حالا من با چه رویی بعد از این به آرمین نگاه کنم وقتی نتونستم یه کار کوچک براش انجام بدم؟ طفلی آرمین وقتی بیدار شه و بفهمه دیگه نمی تونه به آرزوش برسه، چه حالی میشه؟ کاش ... کاش من به جاش این طوری شده بودم.
ماکان ـ خواهش می کنم این طوری نگو. شنیدم دانی چی گفت، ولی این به معنی تموم شدن همه چی نیست. من میرم باهاش حرف می زنم، خب؟ سعی می کنم راضیش کنم،
باشه؟ تو فقط گریه نکن.
آرمینا ـ فکر می کنی با حرف زدن بشه کاری کرد؟
ماکان ـ چرا نشه؟ بذار شانسم رو امتحان کنم. اِنقدر هم ناامید نباش.
آرمینا ـ باشه، ولی اگه نشه چی؟
ماکان ـ همین اول کاری نه و نشه نیار توی کار. همه چی رو بسپار به من. خودتم پاشو یه آبی به دست و صورتت بزن بعد هم برو لباست رو عوض کن. الان دانی عصبانیه و حرف گوش نمی کنه، بذار بره امتحانش رو بده و بیاد، اون وقت میرم باهاش حرف می زنم.
آرمینا ـ اگه موقعی که میره برای امتحانش بره و همه چی رو بگه چی؟
ماکان ـ مطمئن باش الان نمیگه. اگه بخواد بگه حتما منتظر می مونه یه وقت مناسب بگه. خب پاشو دیگه.
با این که هنوز استرس داشتم و خیالم راحت نشده بود، ولی حرفای ماکان یه نور امیدی توی دلم روشن کرد. از جام پا شدم و رفتم دست و صورتم رو شستم. وقتی برگشتم ماکان توی هال نبود. حتما رفته بود توی اتاقش تا لباساشو عوض کنه. منم رفتم توی اتاقم و لباس مناسب پوشیدم و همش با خودم می گفتم یعنی میشه همه چی اون طوری که ماکان میگه درست بشه و دانی از تصمیمش برگرده؟
لحظات سختی رو گذرونده بودم. انرژیم تحلل رفته بود و به خاطر گریه زیاد سرم درد می کرد و چشمام می سوخت. روی تختم دراز کشیدم و چشمامو بستم تا یه کم حالم بهتر شه. یه مدت که گذشت صدای ماکان و دانی رو از بیرون شنیدم. گوشامو تیز کردم که بفهمم چی به هم میگن.
ماکان ـ دانی؟ یه لحظه صبر کن.
دانی ـ چی شده؟ نکنه چیز دیگه ای هم هست که بهمون نگفتین؟
ماکان ـ نه چیز دیگه ای نیست، فقط می خواستم بدونم الان که نمی خوای بری و جریان رو بگی؟
دانی ـ نترس شازده، الان نه حوصلشو دارم، نه وقتشو. گذاشتم توی یه فرصت مناسب بگم.
بعد هم صدای به هم خوردن در خونه نشون می داد که دانی رفته. این طور که معلوم بود خود ماکان هم مطمئن نبود که دانی الان چیزی نگه و با این سوالش می خواست مطمئن شه. خواب بیشتر از این بهم اجازه فکر کردن نداد و منو به عالم بی خبری برد.
چشمامو که باز کردم، هوا کاملا تاریک شده بود. حتما حالا دانی برگشته بود خونه. خدا کنه ماکان باهاش حرف زده باشه. کاش بتونه نظرش رو عوض کنه. پا شدم رفتم بیرون یه آبی به دست و صورتم زدم. عجیب این بود که هیچکی توی هال نبود. نمی دونم رفته بودن بیرون یا توی اتاقاشون بودن.
با این که ضعف داشتم و از صبح چیزی نخورده بودم، اما اشتها نداشتم و چون سرم خیلی درد می کرد، رفتم توی آشپزخونه و یه لیوان آب برداشتم تا باهاش یه مسکن بخورم. شاید دردم یه کم آروم شه. بعد از خوردن مسکن برگشتم توی اتاقم و منتظر شدم ببینم چی پیش میاد. نمی دونم چقدر گذشته بود که یکی در اتاقم رو زد.
آرمینا ـ بفرمایین.
ماکان ـ اومدم ببینم بیدار شدی بگم بیای توی هال؟ با دانی صحبت کردم، اونم گفت همتون جمع شین توی هال تا من نظرم رو بگم.
یه دنیا استرس ریخت توی قلبم. یعنی چی می خواست بگه که گفته بود همه بریم توی هال؟ انگاری ترس و نگرانی توی صورتم هم نمایان شده بود، چون ماکان در اتاقو بست و اومد نزدیکم و گفت:
ـ چرا اِنقدر نگرانی؟ لطفا آروم باش. منم نمی دونم چی می خواد بگه، ولی اگه می خواست جریان رو به همه بگه، دیگه لازم نبود همه رو یه جا جمع کنه. پس احتمالا خبر بدی نداره. بهتره زودی بیای بیرون و ببینی چی می خواد بگه.
بعد هم عقبگرد کرد و از اتاق رفت بیرون. منم دیدم حرفش منطقیه. پس از جام پا شدم و رفتم توی هال. سپهر و ماکان نشسته بودن، اما خود دانی نبود. منم رفتم روی یکی از مبلا نشستم و منتظر اومدنش شدم. اونم چند دقیقه بعدش اومد و نشست.
دانی ـ من فکرامو کردم و به یه نتایجی هم رسیدم، اما همه چی بستگی داره به نظر خودت. چون من فقط به یه شرطه که حاضرم به کسی چیزی نگم!
آرمینا ـ شرط؟! چه شرطی؟
دانی ـ من به این شرط به کسی چیزی نمیگم، که تو واسه یه مدت نقش دوست دخترم رو بازی کنی.
من و ماکان و سپهر همزمان با هم گفتیم:
ـ چـــــی؟
دانی ـ چرا داد می کشین؟ همین که شنیدین.
آرمینا ـ محاله یه همچین کاری بکنم!
دانی ـ دیگه خود دانی. من کاری به این چیزا ندارم. دو راه بیشتر وجود نداره، یا برای یه مدت میشی دوست دختر من و باهام میای به مهمونی هایی که توی تعطیلات برگزار میشه، یا هم که نه دوست نداری بشی دوست دختر من و منم میرم به همه جریان رو میگم. دیگه انتخاب با خودته!
ماکان از جاش پاشد.
ـ قرارمون این نبود. قرار بود تو توی تصمیمت برای گفتن موضوع به بقیه تجدید نظر کنی، نه این که از آب گل الود ماهی بگیری.
دانی هم پاشد و ایستاد.
ـ من با کسی قراری نداشتم. الانم تنها راهی که هست همینه. دوست ندارین؟ خب کسی مجبورتون نکرده! منم خیلی راحت و بی دردسر جریان رو به همه میگم و خلاص!
ماکان ـ این خیلی بی انصافیه! تو متوجه موقعیت حساسی که آرمینا توش هست شدی و داری ازش به نفع خودت استفاده می کنی.
دانی ـ تو هر جور دلت می خواد فکر کن، برام مهم نیست. من منتظر جواب این خانوم کوچولو هستم. قیافش که نشون میده سخت در حال تصمیم گیریه!
آرمینا ـ یه کم بهم زمان بده تا فکر کنم. آخه قرار بود من واسه تعطیلات برگردم ایران.
دانی ـ زمان نداریم. همین الان فکراتو بکن و جواب بده.
ماکان ـ جوابش که معلومه، نه! بهش بگو آرمینا که جوابت منفیه. بگو!
آرمینا ـ ماکان خواهش می کنم بس کن. آینده آرمین در میونه. من نمی تونم به خاطر خودم
آینده آرمین رو به خطر بندازم.
ماکان ـ این حرفا یعنی چی؟ نکنه به خاطر آینده آرمین می خوای خودتو بندازی تو هچل؟ تو اینو نمی شناسی؟ نمی دونی چه جونوریه؟ نمی دونی قصدش از مطرح کردن این موضوع چیه؟
دانی ـ هی ماکان بهتره مراقب حرف زدنت باشی! من هیچی نمیگم پررو نشو تو! بعدشم این قیم نمی خواد، خودش می تونه برای خودش تصمیم بگیره.
ماکان ـ اگه فکر کردی من ساکت میشم تا تو هر غلطی خواستی بکنی کور خوندی! اگه خونوادش اجازه دادن بیاد این جا، فقط به خاطر حضور من بوده. منم به خاطر قولی که به پدرش دادم عمرا بذارم بیفته تو دام تو!
دانی ـ وای ترسیدم، چه پسر خوب و مسئولیت پذیری! ببینم پدرش می دونه تو خودت بهش نظر داری؟
ماکان یقیه دانی رو گرفت.
ـ ببند دهنتو تا پر از خون نکردمش. فکر کردی منم مثل تو یه آشغالم؟
دانی هم یقیه ماکان رو گرفت.
ـ اگه این طوری نیست تو چرا داری آتیش می گیری؟ هان؟
دو تایی رو به روی هم ایستاده بودن و داشتن با خشم و نفرت به هم نگاه می کردن. طوری که هر لحظه می گفتی الانه که همیدگه رو بزنن.
سپهر ـ بس کنین دیگه. معلومه شما دو تا چتونه؟ واقعا شرم آوره این رفتارتون.
آرمینا ـ من تصمیمم رو گرفتم. شرطت رو قبول می کنم.
با این حرف من، اونا یقیه همدیگه رو ول کردن و به من خیره شدن. البته ماکان با عصبانیت و دانی با رضایت و بدجنسی.
ماکان ـ آرمینا داری چی کار می کنی؟
آرمینا ـ ماکان حرف آینده آرمینه. نمی تونم روش ریسک کنم. مقصر خودمم که دوباره برگشتم توی این خونه. حالا هم این تنها راهیه که برام مونده.
دانی ـ خوشم میاد که عاقلانه تصمیم می گیری.
بعد هم رفت و روی یه مبل لم داد.
ماکان ـ فکر می کنی اگه آرمین بفهمه به خاطرش یه همچین شرطی رو پذیرفتی خوشحال میشه؟ نه مطمئن باش اگه اونم بود، مثل من مخالفت می کرد.
آرمینا ـ باشه، ولی الان که آرمین این جا نیست و روی تخت بیمارستانه، منم هر کاری بتونم انجام میدم تا اون به آرزوش برسه.
بعد هم رومو کردم سمت دانی و گفتم:
ـ و اما تو، من قبول می کنم که نقش دوست دخترت رو بازی کنم، اما باید بدونی که من فقط نقش بازی می کنم و تو حق نداری باهام مثل دوست دخترت رفتار کنی! فهمیدی؟
دانی ـ وای تو رو خدا این طوری نگو مردم از ترس! تو با خودت چی فکر کردی؟ فکر کردی من اصلا به تو و امثال تو نگاه می کنم که بخوام باهات مثل دوست دخترم رفتار کنم؟ نه خانم کوچولو، تو زیادی از خودت مطمئنی. من اگه یه همچین تصمیمی گرفتم، واسه این بود که توی اون چند مهمونی همراهم بیای و نقش دوست دخترم رو بازی کنی تا انتقامم رو از هانا بگیرم. این طوری هم راز تو فاش نمیشه، هم انتقام من از
هانا گرفته میشه. بعد هم تو می مونی و اون آقای قیمِ عاشق پیشه.
بعد هم پاشد رفت توی اتاقش و در رو بست.
--------------------------------------------------------------------------------
داشتم حرفای دانی رو دوباره پیش خودم مرور می کردم، یهو یه چیزی یادم اومد. بدو رفتم دم در اتاقش و بدون در زدن، در رو باز کردم.
دانی ـ چته تو؟ این چه طرز اومدن تو اتاقه؟ بهت یاد ندادن وقتی می خوای وارد اتاق کسی بشی اول در بزنی؟
آرمینا ـ تو چی گفتی؟ گفتی توی مهمونی که هانا هست همراهت بیام و تو منو دوست دخترت معرفی کنی؟
دانی ـ خب آره. مگه نشنیدی چی گفتم؟
آرمینا ـ شنیدم، ولی فکر کردم اشتباه شنیدم. آخه مغز متفکر، هانا که منو دیده و می شناسه، چطوری می خوای منو دوست دخترت معرفی کنی؟ در ضمن با این کارت اون متوجه میشه من یه دخترم نه یه پسر و خود به خود کل جریان لو میره که!
دانی ـ ببین کوچولو تو توی مهمونی و جلوی هانا میشی آرمینا خواهر دو قلوی آرمین که برای تعطیلات اومده خونه من پیش داداشش. شما دو تا هم که شبیه همین. توی غیر از این مواقع هم میشی آرمین همون که همخونه مونه. الان متوجه شدی؟
آرمینا ـ بعد میشه بگی من با این تیپ پسرونم چطوری می خوام بشم آرمینا؟
دانی یه لبخند زد و گفت:
ـ نترس جوجو، من حواسم به همه جا هست. کافیه یه کلاه گیسِ مو بلند بذاری سرت و یه لباس دخترونه تنت کنی و یه کمم آرایش کنی. اون وقت میشی یه دختر مامانی. در ضمن یادت که نرفته تو در اصل یه دختری؟ فقط داری نقش پسرا رو بازی می کنی. فکر نمی کنم برات بازی کردن نقش دوست دختر من سخت تر از بازی کردن نقش داداش دو قلوت باشه!
آرمینا ـ بعد اگه هانا خواست همزمان آرمین و آرمینا رو ببینه، اون وقت من چه خاکی به سرم بریزم؟
دانی ـ بیخود می کنه همچین چیزی بخواد. مگه دست اونه؟ نگران نباش، من نمی ذارم اون از این جریان بویی ببره. حالا هم اگه سوالات تموم شد، برو بیرون می خوام بخوابم.
آرمینا ـ امیدوارم همین طور که میگی باشه، ولی بدون اگه اون شک کنه یا موضوع لو بره، خودت باید اوضاع رو درست کنی. چون این فکر تو بود.
بعد هم در اتاقش رو بستم و اومدم بیرون. سپهر روی مبل لم داده بود و توی فکر بود، اما از ماکان خبری نبود.
آرمینا ـ ماکان کجاست؟
سپهر ـ تو که رفتی پیش دانی، اونم رفت بیرون.
آرمینا ـ این موقع شب کجا رفت پسره ی دیوونه؟ اصلا معلوم نیست داره چی کار می کنه!
سپهر بهم خیره شد.
ـ واقعا معلوم نیست؟
آرمینا ـ منظورت چیه سپهر؟ چرا اِنقدر با کنایه حرف می زنی؟
سپهر پاشد و ایستاد.
ـ نمی دونم چی باعث شد که شرط رو قبول کنی، اما می دونم ماکان چشه. اون داره خودش رو به آب و آتیش می زنه تا تو
رو از این وضعیت نجات بده. اون نگرانته و نمی خواد برات مشکلی پیش بیاد، چون نسبت بهت احساس مسئولیت می کنه. اون توی این سرما رفت بیرون تا قدم بزنه و ببینه چی کار می تونه برای تو بکنه، ولی حیف تو چشماتو روی تموم این چیزا بستی و فقط به هدفت فکر می کنی.
آرمینا ـ تو این حرفا رو می زنی چون بابت صبح ازم دلخوری. نه؟
سپهر ـ اگه بخوام راستش رو بگم نه. اولش چرا، خیلی هم ازت دلخور بودم، اما وقتی با خودم تنها شدم و خوب فکر کردم، دیدم حق داشتی که نخواستی به کسی چیزی بگی.
آرمینا ـ اگه ازم دلخور نیستی و بهم حق میدی، چرا الان اِنقدر تلخ باهام حرف می زنی؟
سپهر ـ تلخ حرف می زنم چون حقیقت خیلی تلخه. چون منم با ماکان موافقم و به نظرم قبول شرط دانی یه جور حماقته. ماکان صلاح تو رو می خواد، اما تو اصلا به اون و نظرش توجهی نمی کنی. کاش متوجه نگرانی کسایی که بهت اهمیت میدن می شدی.
آرمینا ـ ببین سپهر به ماکان هم گفتم به تو هم میگم، نمی تونم اجازه بدم تمام زحماتم هدر بره و با فهمیدن موضوع، آرمین نتونه به آرزوش برسه.
پرید توی حرفم.
ـ تحقق آرزوی آرمین به چه قیمت؟ من که شک دارم که تو این کارا رو فقط به خاطر آرمین و آرزوش انجام داده باشی. امیدوارم همین طوری که میگی باشه و بتونی موفق شی و از تصمیمی که گرفتی پشیمون نشی.
بدون این که بهم اجازه بده از خودم و تصمیمم دفاع کنم، رفت توی اتاقش و در رو بست. منم رفتم توی اتاقم و شروع کردم به درد و دل کردن با خدا. خدایا چقدر تنهام. چرا هیچکی منو درک نمی کنه؟ چرا همه در موردم این جوری فکر می کنن؟ یعنی من تصمیم اشتباهی گرفتم؟ خدایا خودت کمکم کن که اشتباه نکرده باشم و همه چی به خیر و خوشی تموم شه.
از فردای اون شب شاهد تغییر رفتار پسرا بودم. ماکان و سپهر که باهام سر سنگین بودن و درست و حسابی جوابم رو نمی دادن، اما رفتار دانی باهام صمیمانه تر شده بود. احتمالا با این کارش می خواست حرص ماکان رو در بیاره. طفلی ماکان هم با دیدن این رفتاراش پا می شد می رفت توی اتاقش و در رو می بست.
از وقتی سپهر و ماکان بهم محل نمی ذاشتن دلم حسابی گرفته بود. من طاقت نداشتم ببینم ماکانی که اون همه هوامو داشته، حالا باهام این طوری برخورد کنه و بهم بی توجه باشه. دلم می خواست بشه همون ماکان مهربون قبل. الان که ماکان باهام قهر بود، شدیدا احساس تنهایی می کردم. آخرم نتونستم این وضعیت رو تحمل کنم. در حالی که اشکام جاری شده بود و مثل ابر بهاری اشک می ریختم، رفتم دم در اتاقش و در زدم.
ماکان ـ بله؟
در رو باز کردم، اما نرفتم داخل اتاقش و همون جا بدون حرف ایستادم و اشک ریختم. ماکان هم نشسته بود
روی تختش و سرش توی کتابش بود و داشت درس می خوند. در همون حالت گفت:
ـ چیه چیزی می خوای؟
بازم هیچی نگفتم. دوباره گفت:
ـ سپهر حوصله ندارم، اگه کاری داری بگو وگرنه برو بیرون می خوام درسم رو بخونم.
بازم هیچی نگفتم و این کارم باعث شد با کلافگی سرش رو بالا بیاره و بخواد یه چیزی بگه که با دیدن من با صورت خیس از اشک، حرف توی دهنش موند. با عجله کتابش رو گذاشت روی تختش و سراسیمه خودش رو به من رسوند.
ماکان ـ آرمینا تویی؟ حالت خوبه؟ چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ چرا داری گریه می کنی؟ حرف بزن ببینم چی شده دختر؟ تو که منو نصف عمر کردی! یه چیزی بگو ببینم چت شده؟
آرمینا ـ ماکان حالم خوب نیست. دلم گرفته. دلم مامان و بابام رو می خواد. دلم آرمین رو می خواد. چرا دیگه باهام حرف نمی زنی؟ چرا باهام قهر کردی؟ چرا دیگه دلت نمی خواد منو ببینی؟ ازم متنفری ماکان؟
ماکان ـ چی داری میگی ؟ درست حرف بزن ببینم چی شده؟
آرمینا ـ تو ازم متنفری، مگه نه؟ دیگه من برات مهم نیستم، نه؟ تو فکر می کنی من دختر بدیم، مگه نه؟ ماکان میشه ازم دلخور نباشی؟ میشه بشی همون ماکان مهربون قبل؟ من طاقت ندارم ببینم تو باهام قهری و باهام حرف نمی زنی. من که این جا غیر از تو کسی رو ندارم. اگه تو باهام قهر باشی من از تنهایی و غصه دق می کنم.
ماکان ـ آروم باش آرمینا. من هیچ وقت باهات قهر نبودم و نیستم. درسته از دستت دلخورم، اما ازت متنفر نیستم. اگه باهات حرف نزدم، واسه این بود که خواستم به حال خودت باشی و بتونی درست تصمیم بگیری، وگرنه من نسبت بهت بی توجه نیستم. اگه می دونستم این کارم باعث میشه به این روز بیفتی و سر خودت و چشمات یه همچین بلایی بیاری، اصلا انجامش نمی دادم. تو برام مهمی، چون خواهر آرمینی، چون پدرت تو رو به من سپرده. من نمی تونم ببینم اون دانی کثافت به خاطر یه لج بازی احمقانه با اون دختره ی خراب بخواد تو رو وارد بازی های کثیف خودش کنه. بهم حق بده وقتی می بینم تغییر رفتارش به خاطر سوءاستفاده از توئه نتونم تحمل کنم. آخه اگه اون بی غیرت بلایی سرت بیاره من ...
صورتش از خشم قرمز شده بود. کلافه بلند شد و به طرف پنجره اتاقش رفت. زیر لب حرفایی می گفت که متوجه نمی شدم. پنجره اتاقش رو باز کرد. داشت برف میومد. سرش رو برد بیرون و چند تا نفس عمیق کشید. دستش رو مشت کرده بود و همین طور فشارش می داد. با صدای خفه ای گفت:
ـ خودم می کشمش. نمی ذارم، این دفعه نمی ذارم به مقصودش برسه.
من حسابی تو شوک حرفاش و رفتارش بودم. طوری که اشکام بند اومده بود. واقعا ماکان به خاطر من اِنقدر حرص می خوره؟ بلند شدم و به طرفش رفتم. یه قدم مونده بود که بهش
برسم، به طرفم برگشت. اول جا خورد. معلوم بود انتظار دیدن منو درست پشت سر خودش نداشت. چشماش از فرط عصبانیت سرخ شده بود. بعد از یه مکث کوتاه به خودش اومد و گفت:
ـ آرمینا به خدا نمی ذارم اون کثافت اذیتت کنه. تو دانی رو نمی شناسی. اصلا آدم قابل اعتمادی نیست. می فهمی چی میگم؟
فقط سرم رو به معنی فهمیدن تکون دادم. زیر لب گفت:
ـ خوبه.
و دوباره به طرف پنجره رفت. حالا نوبت من بود که گله هامو بهش بگم. دوباره بغض گلومو گرفت و دوباره یه قطره اشک چکید روی گونم. آب دهنم رو قورت دادم و صداش کردم.
آرمینا ـ ماکان؟
ماکان همون طور که روش به طرف پنجره بود گفت:
ـ بله؟
این دو، سه روزه برام به اندازه یه قرن بود. دیگه باهام این طوری رفتار نکن. اگه کار بدی انجام دادم دعوام کن، اما باهام قهر نکن. بهم بی محلی نکن. من طاقت ندارم. باشه؟
ماکان به طرفم برگشت. همون طور که به سمتم میومد گفت:
ـ باشه، باشه. قول میدم دیگه هیچ وقت این کار رو نکنم. الان هم اشکاتو پاک کن و دیگه گریه نکن. وقتی این طوری دیدمت داشتم سکته می کردم. فکر کردم برات اتفاقی افتاده. ببخش و اشکاتو پاک کن دیگه.
حالا که خیالم راحت شده بود که باهام قهر نیست و همه چی مرتبه اشکامو پاک کردم.
ماکان ـ آفرین. دیگه نبینم گریه کنی. حالا هم برو دست و صورتت رو بشور بعدم برو حاضر شو می خوام ببرمت بیرون. هم یه دوری بزنیم دلت باز شه، هم یه غذای توپ مهمونت کنم تا این دلخوریا و اتفاقای این مدت رو فراموش کنی. برو دیگه.
منم یه لبخند زدم و رفتم تا خودمو حاضر کنم. خیلی خوشحال بودم. باورم نمی شد که همه چی درست مثل قبل شده باشه.
بالاخره امتحانا تموم شد، اما من به خاطر پذیرفتن شرط دانی مجبورم تعطیلات رو همین جا بگذرونم. بابا و مامان هم وقتی فهمیدن واسه تعطیلات نمیرم خونه، کلی تعجب کرده بودن، اما با هماهنگی که از قبل با ماکان در این مورد کرده بودیم تونستیم اونا رو قانع کنیم.
حالا که قرار بود این جا بمونم، برای این که توی این مدت حوصلمون سر نره داشتیم با ماکان و سپهر برنامه ریزی می کردیم که توی این مدت چی کار کنیم و کجاها بریم. ماکان و سپهر هم با وجود این که خونواده هاشون توی یه شهر دیگه زندگی می کردن و اونا هم برای تعطیلات می رفتن پیش خونواده هاشون، اما امسال و به خاطر من اونا هم رفتنشون رو کنسل کردن تا همه با هم و در کنار هم تعطیلات رو سپری کنیم و من بابت این موضوع ازشون خیلی ممنون بودم. چون اصلا دلم نمی خواست توی یه خونه تنها با دانی بمونم.
هنوز روی یه طرح و برنامه به توافق نرسیده بودیم که دانی با دو جعبه توی دستش وارد خونه شد. من و سپهر بهش سلام کردیم،
اما ماکان هنوز بابت اون شب و حرفای دانی ازش دلخور بود و باهاش سر سنگین بود. دانی هم عین خیالش نبود. اومد و جعبه ها رو گذاشت روی میز و خودشم روی یه مبل لم داد.
دانی ـ معلوم هست این جا چه خبره و داشتین چی کار می کردین که صداتون کل کوچه رو برداشته بود؟
سپهر ـ داشتیم واسه این مدت که تعطیلیم برنامه می ریختیم.
دانی ـ خب به کجا رسیدین؟
سپهر ـ هنوز که هیچی. قهوه می خوری برم برات بیارم؟
دانی ـ چرا که نه؟
سپهر رفت قهوه بیاره. ماکان خودشو با مجله کنارش مشغول کرده بود که نخواد با دانی همکلام بشه. منم برای این که یه جوری خودمو سرگرم نشون بدم کنترل رو برداشتم و زدم روی یه کانال و شروع کردم به تماشاش. از شانس خوبم یه مستند داشت نشون می داد در مورد حیوانات. همین طوری که خودمو محو تماشای مستند نشون می دادم صداشو شنیدم که گفت:
ـ بهتره خودتو آماده کنی. فردا شب یه مهمونیه و قراره ما توش شرکت کنیم.
با شنیدن این حرف استرس تموم وجودمو گرفت و با نگرانی خیره شدم به ماکان. اونم دست کمی از من نداشت و نگران به نظر می رسید، اما چشماشو بست و دوباره باز کرد. یعنی آروم باش.
آرمینا ـ خب که چی؟ من آمادم.
دانی ـ آماده؟ نکنه با همون لباس پسرونه هات قراره بیای؟ باید به اطلاعت برسونم اون جا مهمونیه نه کلاس کالج. مهمونی هم لباس مخصوص خودش رو می خواد.
آرمینا ـ منم نخواستم با اون لباسام بیام. امروز میرم بیرون و واسه خودم لباس مجلسی دخترونه می خرم.
دانی ـ لازم نیست ...
پریدم توی حرفش و گفتم:
ـ لازم نیست؟ یعنی چی اون وقت؟ میشه بفرمایین پس چطوری بیام مهمونی؟
دانی ـ اگه چند دقیقه ساکت شی و اجازه بدی حرفم رو بزنم می فهمی. لازم نیست بری لباس بخری، چون من خودم برات لباس گرفتم.
و به جعبه های روی میز اشاره کرد و گفت:
ـ اون بزرگه مال توئه، اون یکی دیگه هم مال خودمه. خواستم لباسامون با هم ست باشه.
آرمینا ـ چی؟ لباس گرفتی؟ چرا تو؟ مگه خودم نمی تونم برم برای خودم لباس بگیرم؟
دانی ـ خب قراره با من بیای مهمونی و همراه من باشی، منم ترجیح میدم به سلیقه خودم لباس بپوشی. چون من که از سلیقه ت خبر ندارم. شاید تو بخوای یه چیزی بپوشی که من نپسندمش.
آرمینا ـ دیگه چی؟ ببین درسته که قبول کردم باهات بیام مهمونی، اما قرار نیست به سلیقه تو لباس بپوشم. قراره اون لباس رو من بپوشم، پس منم که باید ازش خوشم بیاد، نه تو.
دانی ـ باشه، حالا این یکی رو که گرفتم برو بپوش، بعدا خودت برو خرید، ولی بهت گفته باشم باید لباست رو من تایید کنم.
آرمینا ـ من برای لباسم احتیاجی به تایید تو ندارم. هر چی که خودم بپسندم می پوشم. اینو توی کله ات
فرو کن.
دانی ـ ببین من خستم، حوصله بحث کردن با تو رو ندارم. فعلا بیا این لباس رو بپوش ببینم اندازه ست یا نه.
منم ناچارا جعبه لباس رو از روی میز برداشتم و رفتم توی اتاقم تا بپوشمش.
جعبه لباس رو گذاشتم روی تخت. وقتی در جعبه رو برداشتم، یه لباس مشکی دیدم که روش پر از سنگای ریز بود. از برق لباس خیلی خوشم اومد و کلی ذوق کردم. همیشه عاشق این جور لباسا بودم که توی نور برق می زنن. با خوشحالی لباس رو کشیدم بیرون و با بهت داشتم به لباس زیبایی که رو به روم گرفته بودم نگاه می کردم. یه لباس دکلته مشکی که فکر کنم قدش ده سانت پایین تر از باسنم بود. کمر لباس هم پارچه حریر مشکی بود که به لباس جلوه ی خاصی می داد. به طرف آینه اتاقم رفتم. لباس رو گرفتم جلوم و به خودم توی آینه خیره شدم. هنوز از دیدن برق سنگ دوزی های لباس کلی داشتم با خودم کیف می کردم که ناگهان یاد حرفای دانی افتادم.
ـ بهتره خودتو آماده کنی. فردا شب یه مهمونیه و قراره ما توش شرکت کنیم.
ـ خواستم لباسامون با هم ست باشه.
حرفاش مثل پتک تو سرم تکرار می شد، اما من با دیدن لباس اونقدر ذوق کرده بودم که به کل جریان دانی و قول و قرارم باهاش رو فراموش کرده بودم. با یادآوری بدبختی هام، تمام ذوق و خوشحالیم دود شد و رفت هوا و جاش رو به عصبانیت داد. نمی دونم، شاید هر موقع دیگه این لباس رو می دیدم مثل چند دقیقه پیش کلی خوشحال می شدم از پوشیدنش، ولی حالا این لباس رو دانی واسم گرفته تا من نقش دوست دخترش رو بازی کنم و باهاش حرص هانا رو دراره. اصلا نمی دونم این پسره ی ابله در مورد من چی فکر کرده؟ همین طور که داشت عصبانیتم اوج می گرفت، لباس که تو دستم بود رو مشت کردم و به قیافه خودم توی آینه خیره شدم و از لای دندونام گفتم:
ـ من این آشغال رو نمی پوشم. دانی خان کور خوندی.
دیگه داشتم از عصبانیت منفجر می شدم. همین طور که لباس رو تو دستم مچاله می کردم از اتاق رفتم بیرون.
دانی داشت قهوشو می خورد و با سپهر صحبت می کرد که با دیدن من گفت:
ـ پوشیدیش؟ اندازت بود؟
با این حرفش انگار خون جلو چشمم رو گرفت. لباس رو با عصبانیت پرت کردم توی صورتش رو گفتم:
ـ تو با خودت چه فکری کردی که همچین چیزی رو برام خریدی؟ هان؟ نکنه فکر کردی منم مثل اون دوست دختراتم که یه همچین چیزی رو بپوشم؟
دانی ـ هی تو چته؟ چرا داری همچین می کنی؟ لباس لباسه دیگه.
آرمینا ـ چی؟ لباس لباس دیگه؟ تو اسم اینو می ذاری لباس؟ یه نگاه بهش بنداز ببین نیم متر پارچه هم توش به کار رفته؟
دانی لباس رو انداخت روی مبل کناریش و بلند شد ایستاد.
ـ محض اطلاعت باید بگم داریم می ریم مهمونی. توی مهمونی
هم همه لباس مجلسی می پوشن. لباسای مجلسی هم همه این شکلین. تازه این جا خانوما چه توی مهمونی، چه غیر از اون همین شکلی لباس می پوشن.
آرمینا ـ همه خیلی کارا می کنن، اما قرار نیست هر کاری بقیه انجام میدن منم انجام بدم. می دونم داریم می ریم مهمونی و مهمونی هم لباس مخصوص خودش رو داره، اما لباس داریم تا لباس. این لباس بود و نبودش فرقی نداره. الان خودم میرم بیرون و یه لباس مناسب می گیرم تا تو هم یاد بگیری که لباسای بهتر از این هم میشه پوشید و اومد مهمونی
دانی ـ تو به عنوان همراه من داری میای مهمونی و هر لباسی که من بگم می پوشی!
آرمینا ـ این طوریاست دیگه؟ باشه منم نمیام. تو هم هر غلطی دلت خواست برو بکن. اصلا می دونی چیه؟ من فقط وقتی باهات میام مهمونی که لباسی رو بپوشم که طبق سلیقه خودم باشه. تو هم اگه دوست نداری میل خودته. برو جریان رو به همه بگو، برام مهم نیست. من با پوشیدن این لباس خودمو کوچک نمی کنم و ارزش خودم رو در سطح اون دوست دخترای همه کارت پایین نمیارم. اینم حرف آخرمه. دیگه تصمیم با خودته.
دانی هم وقتی دید من توی تصمیمم جدیم، یه دستش رو برد لای موهاش و شروع کرد به قدم زدن توی اتاق. از اون طرف سپهر هم لباس رو از روی مبل برداشت و گرفت جلوشو نگاش می کرد. ماکان هم که چشمش به لباس بود هر لحظه داشت عصبانی تر می شد.
یهو دانی برگشت و گفت:
ـ باشه، قبوله. نمی خوای این لباس رو بپوشی حرفی نیست، ولی خودم باهات میام می ریم با هم یه لباس دیگه می خریم که به سلیقه جفتمون باشه.
آرمینا ـ نخیر لازم نیست. من خودم تنهایی میرم و یه لباس دیگه می خرم. دیگه هم حاضر نیست هیچ لباسی رو با سلیقه تو بپوشم.
دانی ـ خب شاید اون وقت من ازش خوشم نیاد.
آرمینا ـ قراره من بپوشمش نه تو، پس باید من خوشم بیاد. این برای بار دهم. تو که هنوز سلیقه منو تو این جور مواقع ندیدی، پس لطفا این بحثو تموم کن و بهم اعتماد کن. مطمئن باش من چیزی نمی خرم و نمی پوشم که باعث بشه آبروت بره.
دانی ـ باشه. فقط امیدوارم همین طور که میگی خوش سلیقه باشی. چون اگه نبودی ... اگه نبودی ...
آرمینا ـ مطمئن باش از تو و اون دوست دخترات خوش سلیقه ترم.
بعد هم برگشتم که برم داخل اتاقم که صدای ماکان باعث شد بایستم.
ماکان ـ تا من ماشین رو روشن می کنم، تو هم کاراتو بکن و بیا.
آرمینا ـ لازم نیست بیفتی توی زحمت، خودم میرم.
ماکان ـ زحمتی نیست. باهات میام چون تو که به مراکز خرید این جا آشنایی نداری.
آرمینا ـ باشه ممنون. منم زود میام.
دانی ـ هه چه بهونه های جالبی! نکنه می خوای با سلیقه خودت براش لباس بگیری؟
ماکان ـ نخیر، مگه من مثل توام که سلیقه کج و
کولم رو به دیگران تحمیل کنم؟ من باهاش میرم تا هم تنها نباشه هم بدونه کجاها می تونه لباس مناسبش رو پیدا کنه و وقتش هدر نره.
دانی ـ خب اگه این طوریه که منم می تونم باهاش برم!
سپهر ـ چرا دست از این رفتار بچگونتون بر نمی دارین؟ دانی تو تازه از بیرون اومدی و خسته ای. مگه خودت نگفتی؟ خب پس چرا لجبازی می کنی؟ بذار ماکان باهاش بره. ماکانم قول میده توی انتخاب لباس آرمینا رو آزاد بذاره تا با سلیقه خودش خرید کنه. مگه نه ماکان؟
ماکان ـ معلومه.
دانی ـ باشه سپهر جون، این بارم به خاطر تو کوتاه میام، اما گفته باشم اگه به سلیقه این لباس بگیری بهت اجازه پوشیدنش رو نمیدم.
آرمینا ـ من لباسی رو می پوشم که سلیقه خودم باشه، نه سلیقه تو یا ماکان. پس زیادی حرص نخور.
بعد هم رفتم توی اتاق تا خودمو آماده کنم.
رفتم توی اتاقم تا آماده شم. وقتی خواستم لباس بپوشم، یه لحظه به این فکر کردم که خب حالا می خوام چی بپوشم؟ چون دیگه حالا نمی شد با لباسای پسرونه برم لباس دخترونه بخرم و من اصلا به این جاش فکر نکرده بودم! وای حالا این رو کجای دلم بذارم؟! فکرشم خنده داره. من با لباس پسرونه برم لباس مجلسی دخترونه پرو کنم! همین جور که داشتم خودم رو لعن و نفرین می کردم که چرا فکر این جاش رو نکرده بودم، یه دفعه یاد پالتویی که واسه مهسا گرفته بودم افتادم که خیر سرم وقتی واسه تعطیلات برگشتم ایران کچلم نکنه که تو واسم سوغات نیاوردی و از این حرفا. در کمدم رو باز کردم. هنوز فرصت نکرده بودم واسه تعطیلات وسایلم رو جمع کنم که سفرم این طوری به خاطر دانی و اون دختره ی مسخره به هم خورد. پوفی کشیدم و پالتو رو از تو کاور در آوردم. باید بهش بگم این سوغاتیش منو از تو چه مخمصه ای نجات داد. پالتو رو پوشیدم و رفتم جلو آینه. دلم واسه دخترانه پوشیدن تنگ شده بود. این پالتو خیلی بهم میومد. یه پالتوی چرم قهوه ای با برش های عصایی که سر آستیناش و یقش جنس خیلی لطیفی داشت. در همون نگاه اول عاشق این پالتو شدم و واسه مهسا خریدمش، ولی چه میشه کرد؟ قبل از اون قسمت شد خودم هم یه دوری باهاش بزنم. با این فکرا لبخندی به چهره خودم تو آینه زدم. ای کاش واسه مهسا یه کم لوازم آرایشم می خریدم، اون وقت الان به دردم می خورد. بی خیال صورت بی رنگ و لعابم شدم و چشمکی واسه خودم زدم و گفتم این جوری خواستنی هستی خوشگله. بعد هم یه کلاه بافتنی قهوه ای سرم کردم که موهای کوتاهم زیاد تو ذوق نزنه. یه بار دیگه به طرف آینه رفتم و با اطمینان از تیپم به طرف در اتاق رفتم. در رو که باز کردم، دیدم اثری از دانی و ماکان توی هال نیست. فقط سپهر داشت تی وی نگاه می کرد که با باز شدن در اتاقم سرش چرخید سمت من و با دیدن پالتو و تیپ دخترونم بهم زل زد.
آرمینا ـ چیه؟ چرا این طوری نگام می کنی؟
سپهر ـ این طوری می خوای بری بیرون؟
آرمینا ـ آره مگه این طوری چشه؟ قراره برم لباس مجلسی دخترونه بخرم با لباس و تیپ پسرونه که نمی تونم برم.
سپهر ـ آهان، آره درست میگی. من یه ذره فقط تعجب کردم. باشه برو، فقط مواظب باش از آشناها کسی این ریختی نبیندت.
آرمینا ـ چشم حواسم هست. تازه اگه کسی منو ببینه، میگم
آرمینام خواهر دو قلوی آرمین که واسه تعطیلات اومدم این جا. تو نگران نباش. ماکان توی ماشینه؟
سپهر ـ آره ماکان توی ماشینه. دانی هم توی اتاقشه. خیالت تخت آتش بس کردن.
آرمینا ـ ممنونم سپهر. اگه تو نبودی بازم اینا میفتادن به جون هم.
سپهر ـ برو که دیرت نشه. منم کار خاصی نکردم. یه وقتایی حرصم می گیره از رفتارشون. اینا رو بی خیال شو و سعی کن بهترین لباس رو بخری.
آرمینا ـ باشه. به قول دانی فقط به خاطر تو.
سپهر با این حرفم زد زیر خنده و با دست اشاره کرد که زودتر برم. منم ازش خداحافظی کردم و رفتم بیرون و سوار ماشین شدم.
تا در رو باز کردم، ماکان سرش رو از روی فرمون ماشین برداشت و بهم نگاه کرد. انگاری می خواست یه چیزی بگه که با دیدن تیپ و لباسم قفل کرد و دهنش بسته شد. بعد هم خیلی سریع سرش رو انداخت پایین.
ماکان ـ این لباسا چیه پوشیدی؟ نکنه دلت می خواد همه بفهمن دختری؟
آرمینا ـ نخیر دلم نمی خواد. مثل این که تو یادت رفته الان توی تعطیلاتیم و من قراره آرمینا خواهر دو قلوی آرمین باشم که اومده تعطیلات رو پیش داداشش بگذرونه! بعدشم من قراره لباس دخترونه بخرم، انتظار که نداری با لباس و تیپ پسرونه بیام لباس دخترونه پرو کنم؟
ماکان ـ آهان، باشه. پس اگه آماده ای راه بیفتم.
آرمینا ـ آره حرکت کن که داره دیر میشه.
ماکان هم ماشین رو روشن کرد و دیگه حرفی در این مورد نزد و ساکت رانندگیشو می کرد. منم داشتم بیرون رو نگاه می کردم.
بعد از یه مدت سکوت صداشو شنیدم که گفت:
ماکان ـ کار خوبی کردی که نخواستی اون لباسه رو بپوشی. اون اصلا در شان تو نبود.
آرمینا ـ می دونی وقتی جعبشو باز کردم و دیدمش خیلی ازش خوشم اومد، اما وقتی یادم اومد که اون لباس رو کجا و به چه دلیل باید بپوشم خیلی عصبانی شدم. عیب دیگه ای هم که داشت این بود که بر خلاف مدل قشنگش، خیلی کوتاه بود و روم نمی شد یه همچین چیزی رو توی یه همچین مهمونی بپوشم. درسته من شرطش رو قبول کردم، اما قرار نیست شرافتم رو که زیر پام بذارم.
ماکان ـ خوبه. سعی کن همیشه باهاش همین طوری قاطع رفتار کنی و نذاری مجبور به کاریت کنه که دوست نداری.
آرمینا ـ حواسم هست. می دونم نباید جلوش کم بیارم، چون اگه کم بیارم اون خوب بلده از موقعیت ها به نفع خودش استفاده کنه.
دیگه تا رسیدن به مرکز خرید مورد نظر ماکان، هیچ کدوممون در این مورد صحبتی نکردیم.
الان چند ساعتی هست که داریم با ماکان از این مرکز خرید به اون مرکز خرید و از این مغازه به اون مغازه می ریم، ولی من هنوز لباس مورد نظرم رو نتونستم پیدا کنم. از یه طرف از بس راه رفتم خسته شدم، از یه طرف دیگه هم که هوا تاریک
شده بود و سرمای هوا بیشتر احساس می شد، دلم می خواست بی خیال لباس شم و هر چه زودتر برگردیم خونه و فردا دوباره بیام خرید. وقتی به ماکان گفتم، اون مخالفت کرد و گفت هنوز سر شبه و وقت زیاده واسه خرید، ولی من حدس زدم اون نمی خواد دست خالی برگرده خونه تا دانی عکس العملی در این مورد از خودش نشون بده. منم چاره ای جز همراهیش نداشتم.
با هم وارد یه مغازه دیگه شدیم. منم بی حوصله و خسته مشغول تماشای لباسا شدم، اما یهو یه چیزی به چشمم خورد. رفتم نزدیک تر تا از نزدیک نگاش کنم. یه لباس مشکی ناز بود که یه جنس نرم و لطیفی داشت و درسته مثل لباسی که دانی خریده بود سنگ دوزی نداشت، اما مدلش خیلی قشنگ و پوشیده بود.
یه لباس یقه هفت بود که یه کوچولو هم آستین داشت. بالا تنش تا کمر تنگ بود و از کمر به پایین تا پایین تر از باسن یه کم گشادتر می شد، بعد از اونم گشاد می شد، به طوری که پر از چینای ریز زیادی می شد. قدشم بلند بود، احتمالا تا روی زمین. طرف راستش یه جنس توری ضخیم با گلای درشت داشت که به حالت اریب میومد تا روی سینه، بقیش هم می رفت داخل پارچه اصلی لباس که یه جنس لخت و نرم و لطیف داشت و از سمت چپ و اریب میومد. تنها عیبی که داشت یقه لباس بود که زیادی باز بود. آخه هم از جلو و هم از پشت به صورت یه هفت بزرگ بود که البته یه شنل توری ضخیم با گل های درشت شبیه همون تور، طرف راست لباس همراهش داشت.
ماکان که متوجه شد لباسه چشممو گرفته و دارم دقیق بررسیش می کنم گفت:
ـ بهتر نیست بری بپوشیش ببینی توی تنت چطوریه؟
آرمینا ـ به نظرت خوبه؟ برم پرو کنمش یعنی؟
ماکان ـ اگه ازش خوشت اومده چرا که نه؟
منم لباس رو برداشتم و رفتم توی اتاق پرو تا بپوشمش. وقتی پوشیدمش و توی آینه خودمو دیدم، حسابی ذوق کردم. آخه لباسه کیپ تنم بود. اصلا انگاری برای من دوخته بودنش. قد لباس هم تا پایین پام بود. شنل توریش رو هم پوشیدم. خب این طوری دیگه یقه پوشیده می شد. تازه این شنله باعث می شد دستام هم تا یه کم بالاتر از آرنج پوشونده بشه. از جلو هم دو طرف شنل میومد تا روی سینم و اون جا با یه سنجاق سینه زیبا بسته می شد. وقتی سنجاقش رو بستم، در اتاق پرو رو باز کردم تا ماکان بیاد ببیندش. با باز شدن در اتاق، ماکان که مشغول بررسی کردن لباسا بود بهم نگاه کرد و خودش رو رسوند بهم و کنار در اتاق پرو ایستاد و بدون حرف خیره شد بهم.
آرمینا ـ به نظرت چطوره؟
ماکان ـ به نظر من که عالیه. هم پوشیده ست، هم اندازته، هم توی تنت خیلی شیکه.
آرمینا ـ پس همینو بر می دارم.
ماکان ـ باشه پس برو لباست رو عوض کن بیا بیرون تا همینو حساب کنیم.
منم در رو بستم و بعد از
پوشیدن لباسای خودم لباس رو برداشتم و از اتاق خارج شدم. ماکان خیلی اصرار کرد که لباس رو حساب کنه، اما من نذاشتم و مخالفت کردم. اونم که دید من کوتاه بیا نیستم، دیگه بی خیالش شد. بعد از حساب کردن لباس ماکان پیشنهاد داد یه چند دست لباس دخترونه دیگه هم برای خودم بخرم، چون قرار بود گاهی مواقع بشم آرمینا خواهر دو قلوی آرمین و باید برای این جور مواقع لباس مناسب داشته باشم. با لباس شب و لباس مهمونی که نمی شد توی خونه بچرخم! بنابراین چند دست لباس واسه توی خونه گرفتم و دو دست لباس شب دیگه هم خریدم تا اگه مهمونی دیگه ای پیش اومد خیالم راحت باشه. اگه هم مهمونی دیگه ای در کار نبود، یکیشو به عنوان سوغاتی می دادم مهسا. آخه من و اون هم سایز بودیم و اون یکی رو هم نگه می داشتم برای خودم که وقتی برگشتم ایران توی یکی از مهمونیامون بپوشمش. توی همون مرکز خرید وقتی دیدم ماکان داره با تلفنش صحبت می کنه و حواسش بهم نیست، رفتم توی یه مغازه که لباس زیر داشت و از اون جا هم یه مقداری خرید کردم و تندی اومدم بیرون تا مبادا ماکان متوجه غیبتم بشه و دنبالم بگرده و بفهمه توی کدوم مغازه هستم. بعد هم رفتیم و دو، سه جفت کفش دخترونه خریدیم.
دیگه وقتی مطمئن شدیم همه خریدا انجام شده، سوار ماشین شدیم و برگشتیم خونه.
وقتی برگشتیم خونه، سپهر و دانی کلی اصرار کردن که لباس رو بهشون نشون بدم، ولی من زیر بار نرفتم و گفتم فردا شب که بپوشمش، همون موقع می بینیدش. بعد هم چون خیلی خسته بودم، رفتم توی اتاقم تا استراحت کنم، اما قبل از خواب یادم اومد که کلاه گیس و لوازم آرایشی بخرم و از اون جایی که فردا هم کلی کار داشتم و سرم شلوغ بود، پس تنها راه چاره ای که به ذهنم رسید این بود که به ساینا بگم تا اون برام تهیش کنه، چون هم اون در جریان کل امور بود و هم این که یه دختر بود و بهتر می دونست چی خوبه و چی لازمم میشه. با این که ساعت یازده و نیم شب رو نشون می داد، اما دل رو زدم به دریا و بهش زنگ زدم و جریان رو بهش گفتم. اونم قبول کرد و قرار شد صبح بره خرید و تا ظهر به دستم برسوندش. وقتی تماس رو قطع کردم، چون دیگه خیالم راحت شده بود فوری خوابم برد.
صبح زود از خواب پاشدم و بعد از خوردن یه صبحونه مختصر، مشغول انجام دادن کارام شدم. قبل از ناهار ساینا هم اومد و کلاه گیس و لوازم آرایشی رو آورد و چون جایی کار داشت سریع رفت. منم بعد از خوردن ناهار رفتم حموم تا یه دوش بگیرم و دیگه برم آماده شم. خب به خاطر امشب زیادی استرس داشتم. آخه اولین دفعه بود که این جا به عنوان آرمینا می رفتم مهمونی. اونم با کی؟ با دانی!
بی خیال این فکرا شدم و
رفتم حموم. وقتی از حموم اومدم بیرون، صدای صحبت شنیدم. کنار در حموم ایستادم و گوشامو تیز کردم ببینم صدای کی هست؟ خوب که دقت کردم، صدای ماکان بود که داشت با دانی صحبت می کرد، چون هر چند وقت یه بار می گفت:
ـ گوش کن دانی ...
واقعا تعجب کردم، آخه ماکان و دانی این چند وقته اصلا با هم حرف نمی زدن و به هم محل هم نمی ذاشتن. حالا چی شده بود که این دو تا داشتن با هم حرف می زدن؟! خب حتما با هم آشتی کردن و روابطشون دوباره خوب شده. اصلا به من چه؟ بهتره برم توی اتاق و به کارام برسم. تا خواستم برم سمت اتاقم، اسم خودم رو از زبون ماکان شنیدم. معلوم نیست اینا چی دارن به هم میگن که اسم منو میارن! شاید دارن در مورد من با هم حرف می زنن. دیگه نتونستم بی خیال حرفاشون بشم و آهسته رفتم سمت صدا. صدا از اتاق دانی میومد. پشت در اتاق ایستادم و خوب گوش دادم بفهمم اینا دارن چی میگن.
دانی ـ خب حالا که چی؟ منظورت از این حرفا چیه؟
ماکان ـ منظورم اینه که امشب هم مراقب آرمینا باشی، هم مراقب رفتار خودت. به نفع خودته سالم برش گردونی، وگرنه با من طرفی! فکر نکن می تونی بلایی که سر روژین آوردی سر آرمینا هم بیاری.
چی گفت؟ روژین؟ این دیگه کیه؟
دانی ـ هــــــه تو رو خدا این جوری نگو می ترسم! ببین بچه، قضیه روژین هیچ ربطی به من نداشت. بعدشم اون بچه کوچیک نیست، خودش می تونه مواظب خودش باشه. تو نگران اون نباش.
ماکان ـ اما با وجود تو و اون دوستای بدتر از خودت من نگرانشم. شاید اون تو رو نشناسه، ولی من خوب می شناسمت. یعنی بعد از قضیه روژین خیلی خوب شناختمت.
دانی ـ ببین داری دیگه کلافم می کنی. بهت میگم قضیه روژین مربوط به من نیست، اما در مورد این باید بگم اون واسه تو آرمیناست و از این حرفا، ولی برای من هیچی نیست جز یه وسیله برای انتقام از هانا، پس مطمئن باش غیر از این ازش هیچ استفاده ای نمی کنم. دیگه هم این بحث مسخره رو تموم کن و بذار به کارام برسم.
ماکان ـ باشه تمومش می کنم، ولی تو هم اگه واقعا قصدت از بردن آرمینا اینه، سعی کن یه امشب نوشیدنی نخوری. می دونی که چی میگم؟ آخه هر چی تو نخوای بهش محل بذاری، وقتی اونقدر نوشیدنی می خوری، عقلت از کار میفته و اون وقت هیچ تضمینی بهت نیست.
دانی ـ ببین من حد خودمو توی خوردن نوشیدنی می دونم پس الکی حرف نزن. مطمئن باش من چه مست باشم، چه هوشیار، دست بهش نمی زنم.
ماکان ـ هر چند بعید می دونم، ولی به نفع خودته که بهش دست نزنی.
سپهر ـ نوچ نوچ نوچ. گوش ایستادن دم در اتاق دیگرون کار خیلی زشتیه. نه؟
با شنیدن صدا کنار گوشم یه دستمو گرفتم جلوی دهنم تا جیغ نکشم، اون یکی دستم رو هم گذاشتم
روی قلبم و آروم رومو برگردوندم عقب.
آرمینا ـ وای خدا بگم چی کارت کنه سپهر داشتم سکته می کردم! چرا این طوری میای؟ نمیگی ممکنه من بترسم؟
سپهر ـ خب می خواستم مچت رو در حین ارتکاب جرم بگیرم. حالا دیگه فال گوش می ایستی، آره؟ خب چی می گفتن؟
با دست کنارش زدم و راه افتادم سمت اتاقم.
ـ خیلی بدی. این حرکتت رو تلافی می کنم. قلبم داشت میومد توی حلقم. من داشتم می رفتم توی اتاقم که اسم خودمو شنیدم. همین باعث شد این جا بایستم و یه کم از حرفاشونو بشنوم. خیلی دلت می خواد بدونی چی میگن؟ خب برو گوش کن!
سپهر هم دنبالم اومد و رو به روم ایستاد.
ـ خب بالاخره فهمیدی چرا اسمتو آورده بودن؟
آرمینا ـ نخیر مگه تو گذاشتی؟
بعد یهو یاد روژین افتادم. بهتر دیدم از سپهر بپرسم کیه.
ـ ببینم سپهر روژین کیه؟
نمی دونم قضیه این روژین چی بود، ولی هر چی بود، سپهر هم در جریان بود و هم با شنیدن اسمش رنگش پرید و یه جوری با من و من و هول هولکی جواب داد:
ـ کی؟ روژین؟ روژین کیه دیگه؟ نمی شناسمش. چطور مگه؟
آرمینا ـ آره کاملا مشخصه نمی شناسیش! نمی خوای جواب بدی نده، اما منو *** فرض نکن.
بعد هم از جلوم کنارش زدم و رفتم توی اتاقم.
هر چند روژین و این که کی هست و چه رابطه ای با این سه نفر داره خیلی ذهنم رو مشغول کرده بود، اما باید خودمو آماده می کردم. تصمیم گرفتم فعلا دیگه بهش فکر نکنم و تمام تمرکزم رو جمع کنم روی آرایشم. آخه خیلی وقت بود از لوازم آرایشی استفاده نکرده بودم و تصمیم گرفتم بعدا در اولین فرصت از خود ماکان در مورد رژین بپرسم.
بالاخره کار حاضر شدنم تموم شد، ولی چقدر طول کشید! چند دفعه خط چشم کشیدم و خراب شد و مجبور شدم دوباره و دوباره بکشمش تا بالاخره خوب شه.
یه نگاه از آینه به خودم انداختم. باید بگم ماه شده بودم! بعد از این مدت دیدن این قیافه دخترونه برام خیلی شیرین و لذت بخش بود. وای چقدر دلم تنگ شده بود برای دخترونه لباس پوشیدن. چقدر دلم تنگ شده بود برای آرایش کردن. خط چشمم چشمای مشکیمو کشیده تر و درشت تر نشون می داد و رژ لب خوش رنگم باعث شده بود لبام جلوه خاصی به خودش بگیره. چقدر دلم برای بوی عطر زنونه تنگ شده بود. عطرم رو برداشتم و زدم به خودم. بوش بهم آرامش می داد. چقدر دلم برای موهای بلندم تنگ شده بود. هر چند اینا موهای خودم نبود، اما از دیدن موهای پسرونه و کوتاهم توی آینه دیگه خسته شده بودم. لباس هم که توی تنم عالی بود و رنگ تیرش با پوست روشنم تضاد جالبی داشت. یه نگاه به ساعت کردم. ساعت شش ونیم عصر بود. با دیدن ساعت دوباره استرس تموم وجودمو گرفت. باید از آینه دل می کندم و می رفتم بیرون. شنلم رو
برداشتم و روی لباس پوشیدمش. بوت چرم مشکی پاشنه بلندی هم که دیشب گرفته بودم، برداشتم و پام کردم. دیگه باید می رفتم بیرون. دستکشامو گذاشتم توی کیف کوچولوم و با برداشتن پالتویی که واسه مهسا گرفته بودم از اتاق زدم بیرون.
سپهر و ماکان توی هال نشسته بودن و داشتن تی وی نگاه می کردن، اما از دانی خبری نبود. حتما هنوز توی اتاقش بود و داشت به خودش می رسید. دیدم ماکان و سپهر زوم کردن روی من و دهن سپهر همین طوری باز مونده.
آرمینا ـ سپهر جون دهنتو ببند یه وقت دیدی مگسی، چیزی رفت توش. از من گفتن بودا.
همین حرفم کافی بود تا دهن سپهر بسته شه و اون دو تا از زل زدن بهم دست بردارن.
سپهر ـ اِ یعنی این خانم زیبا و باوقار که رو به روم ایستاده همون آرمین خودمونه؟ من که باورم نمیشه. ببخشید خانم شما آرمین دوست ما رو ندیدین؟
آرمینا ـ چرا، گفت به سپهر بگین اِنقدر مزه نریزه چون ممکنه بی مزه شه دیگه هیچ دختری نخوادش. دانی کجاست؟
سپهر ـ توی اتاقشه، داره اساسی به خودش می رسه. معلوم نیست می خواد جلوی هانا کم نیاره یا نمی خواد از تو کم بیاره! میرم صداش کنم، داره دیر میشه.
بعد هم رفت. تا سپهر رفت ماکان پرسید:
ـ بهتره امشب حسابی حواست به خودت باشه. مهم نیست دانی بتونه به هدفش برسه، تو فقط به فکر خودت باش. مراقب نوشیدنیا باش. اگه دیدی اوضاع بده یا به کمک من احتیاج داری باهام تماس بگیر. باشه؟
آرمینا ـ باشه. ممنون که به فکرمی. منم خیلی نگرانم آخه ...
با صدای دانی حرفم نیمه تموم موند.
دانی ـ می بینم حاضری.
با شنیدن صداش برگشتم سمتش. یه کت و شلوار مشکی، با یه بلوز سفید تنش بود. یه کروات آبی هم بسته بود. صورتشم طبق معمول شش تیغه کرده بود. خیلی خوش تیپ شده بود. مخصوصا با حالتی که به موهاش داده بود، از همیشه خوش تیپ تر به نظر می رسید. داشتم تیپ و قیافش رو بررسی می کردم که گفت:
ـ بهتره هر چه زودتر بریم تا دیر نشده.
بعد هم خودش رفت سمت در. فقط همین. هیچ چیز دیگه ای نگفت. نه در مورد خودم، نه در مورد لباسم. فکر می کردم با دیدن تیپ و لباسم ازم تعریف کنه، اما اون هیچی نگفت. پسره ی خودخواه و از خود راضی! با این که از دستش عصبانی شده بودم، اما سعی کردم به روی خودم نیارم. پالتومو پوشیدم و سریع از ماکان و سپهر خداحافظی کردم و از خونه خارج شدم. اونم توی ماشینش نشسته بود و منتظر من بود. منم سعی کردم آهسته برم تا مجبور شه بیشتر منتظرم بمونه تا تلافی بی محلیش رو بکنم.
هنوز من به طور کامل سوار ماشین نشده بودم که راه افتاد! خدا بخیر بگذرونه امشب رو با این پسره ی دیوونه!
دانی ـ به نفع خودته امشب نقشت رو خوب بازی کنی و حواست
دوستان عزیزم رمان های آنلاین وجذاب میزارم ما روهمراهی کنید.😍
282 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد