رمان های جذاب

282 عضو

به همه جا باشه. دلم نمی خواد این دختره هانا از ماجرا بویی ببره.
آرمینا ـ من حواسم هست. فقط تو خواستی منو معرفی کنی، نگو من دوست دخترتم.
دانی سرش رو برگردوند سمت من.
ـ چی؟ چرا؟ میشه بفرمایین اون وقت باید چی معرفیت کنم؟ نکنه دلت می خواد بگم هانا جون اینو که می بینی آرمین جونته؟!
و دوباره به جلو نگاه کرد.
آرمینا ـ نخیر منظورم اینا نبود. ببین من از لفظ دوست دختر خوشم نمیاد و هیچ وقت توی زندگیم دوست دختره کسی نبودم.
دانی ـ جدی؟ من که باورم نمیشه، ولی الان متوجه منظورت شدم. دوست داری بگم ایشون عشقم و همسر آینده من هستن، نه؟ با این اصطلاح بیشتر حال می کنی دیگه؟
بعد هم یه لبخند زد.
آرمینا ـ اولا من با تو شوخی ندارم و کاملا جدیم. تو هم میل خودته، دوست نداری باور نکن. دوما باید بگم منظورم این نبود. تو هم خودتو زیادی تحویل می گیریا! می خوام منو به عنوان همراهت معرفی کنی نه دوست دختر یا هر چیز دیگه ای. متوجه شدی؟
دانی ـ خب اگه تو همراهم باشی من چطوری حال هانا رو بگیرم؟
آرمینا ـ خب این که کاری نداره، وقتی اون ببینه تو به یه دختر که همراهته اِنقدر اهمیت میدی، به اندازه کافی حالش گرفته میشه.
دانی دوباره سرش رو برگردوند سمتم و در حالی که یه ابروشو برده بود بالا با یه شیطنت خاص بهم خیره شد. مونده بودم چرا این داره این طوری بهم نگاه می کنه؟!
آرمینا ـ به چی این طوری زل زدی؟ حواست به خیابون باشه نزنی بکشیمون.
اونم یه لبخند زد و دوباره به رو به رو نگاه کرد، اما هنوز اون لبخند روی لبش بود و سرش رو به چپ و راست تکون می داد. منم که از حرکاتش هیچی نمی فهمیدم ساکت شدم و به بیرون چشم دوختم.
بعد از حدود یه ربع به محل مورد نظر رسیدیم. خواستم پیاده شم که دانی صدام کرد. همون طور که دستم به دستگیره در بود به طرفش برگشتم و گفتم:
ـ بفرمــــــایید؟ امر دیگه ای دارید؟
دانی ـ نه فقط خواستم بگم فکر نمی کنی یه چیزی کم داری؟
در حالی که چشمام رو ریز کرده بودم کاملا به طرفش برگشتم و گفتم:
ـ منظورت چیه؟
دانی ـ نمی خواد زیاد به اون مخ کوچیکت فشار بیاری. در داشبورد رو باز کن.
مشکوک نگاهش کردم. خواستم دستمو ببرم و داشبورد رو باز کنم که دانی کمربندش رو باز کرد و به طرفم خم شد. با این حرکتش دستمو انداختم پایین و خودم رو به چسبوندم به در. دانی دستش رو آورد طرف من و در داشبورد رو باز کرد. از توش یه جعبه در آورد و گرفت طرفم.
دانی ـ بگیرش دیگه.
آرمینا ـ این چیه؟
دانی در حالی که نیشش رو باز کرده بود با یه لحن مسخره گفت:
ـ بابا تو دیگه چه جور دختری هستی؟! هر کی جای تو بود الان از فضولی می ترکید که ببینه تو

1400/01/18 11:23

جعبه چیه.
آرمینا ـ تا نگی تو جعبه چیه من بازش نمی کنم.
صدای خنده بلند دانی باعث شد رومو بکنم طرفش و زیر لب بهش بگم:
ـ مسخره.
بعد هم دستمو بردم سمت دستگیره و تا خواستم در ماشین رو باز کنم، دستمو گرفت و مجبورم کرد به طرفش برگردم. با صدایی که جدی شده بود گفت:
ـ ببین دختر خانم من نمی خوام امشب تو هیچ چیزی از اون دخترای توی مهمونی کمتر داشته باشی. پس این جعبه جواهرات رو بگیر و ازشون استفاده کن.
با شنیدن این حرف تازه یادم اومد چه چیز مهمی رو از قلم انداختم! سرم رو گرفتم پایین. به جعبه ای که تو دستم بود نگاه می کردم.
دانی ـ منتظر چی هستی؟ بازش کن دیگه.
جعبه رو باز کردم و با دیدن سرویسی که جلوم بود واقعا جا خوردم! همین طور که داشتم به سرویس نگاه می کردم، احساس کردم دوباره دانی داره بهم نزدیک میشه. چشم از سرویس طلای زیبایی که جلوم بود گرفتم و به دانی نگاه کردم. دستش رو برد سمت جعبه و گوشواره ها رو برداشت و بعد هم خودشو کشید سمت من. از این حرکتش واقعا جا خوردم و خودمو کشیدم عقب. طوری که سرم خورد به شیشه.
ـ معلومه داری چی کار کنی؟
دانی ـ نترس کوچولو نمی خورمت. فقط می خوام کمکت کنم اینا رو ببندی.
بعد هم منو کشید سمت خودش و با یه دستش موهامو زد پشت گوشم و گوشواره رو وصل کرد به گوشم. وقتی کارش تموم شد گفت:
ـ این گوشای خوشگل و کوچولو فقط همین گوشواره ها رو کم داشت.
بعد هم دست برد و از توی جعبه گردنبند رو برداشت و گفت:
ـ بچرخ.
آرمینا ـ چرا؟
دانی ـ چرا نداره، می خوام این گردنبنده رو بندازم گردنت. این طوری که نمی تونم.
دیدم داره راست میگه. منم چرخیدم و پشتم رو بهش کردم. اونم گردنبند رو انداخت دور گردنم و داشت قفلش رو می بست، اما نمی دونم چرا اِنقدر طولش می داد. دستای گرمش که به گردنم می خورد معذبم می کرد. برای همین پرسیدم:
ـ معلوم هست داری چی کار می کنی؟
دانی ـ قفلش بسته نمیشه. بذار الان تموم میشه. آها بفرما تموم شد. می خوای دستبند رو هم من برات ببندم؟
و شیطون نگام کرد.
آرمینا ـ نخیر لازم نکرده خودم می تونم ببندمش.

و دستبند رو درآوردم و جعبشو دادم دست دانی و خودم مشغول بستن قفل دستبند شدم. اونم جعبه رو گذاشت توی داشبورد. بعد هم با هم از ماشین پیاده شدیم و بعد از قفل کردن درا با ریموت، همراه هم وارد خونه شدیم.
بعد از گذشتن از یه حیاط بزرگ یا بهتره بگم یه باغ بزرگ، رسیدیم به ورودی خونه. از داخل خونه صدای موزیک بلندی به گوش می رسید. با ورود به خونه پالتوهامونو در آوردیم و دادیم به دو تا خدمه ای که دم در ایستاده بودن و مهمونا رو راهنمایی می کردن. واو داخل خونه چه خبر بود! همراه با

1400/01/18 11:23

صدای موزیک بلند، یه عده دختر و پسر جوون داشتن می رقصیدن. دانی دستمو توی دستش گرفت و ازم خواست همراهش برم. منم مثل یه دختر خوب و حرف گوش کن دنبالش راه افتادم. همین طوری داشتیم می رفتیم که یه آقا و خانوم با لبخند اومدن سمتمون و بهمون خوش آمد گفتن. دانی ما رو به هم معرفی کرد. طبق گفته دانی، برایان و هیلی، میزبان این مهمونی و از دوستای خونوادگی دانی بودن و معلوم بود با هم خیلی هم صمیمی هستن. البته وقتی دانی منو به عنوان همراه خودش معرفی کرد، هر دوشون تعجب کردن. آخه منو قبلا ندیده بودن. دانی هم براشون تعریف کرد که آشناییمون یهویی شده و الان هم منو آورده تا با دوستاش آشنا بشم. اونا هم خیلی خوشحال شدن و کلی ازم تعریف کردن. بعد هم ازمون خواستن بریم پیش بقیه مهمونا و از خودمون پذیرایی کنیم و خودشون رفتن تا به بقیه مهموناشون سر بزنن. البته وقتی که داشتن از پیشمون می رفتن، برایان نمی دونم چی توی گوش دانی گفت که اون بلند زد زیر خنده و سرش رو تکون داد.
بعد از رفتن اونا ازش پرسیدم:
ـ برایان چی گفت که اون طوری خندیدی؟
دانی ـ خصوصی بود. بیا بریم اون جا بشینیم.
آرمینا ـ به من که نمی خندیدی؟
دانی ـ نه مردونه بود. بیا دیگه.
همراه دانی به طرف یکی از میزها رفتیم. دانی اول صندلی منو بیرون کشید و با یه پوزخند مسخره گفت:
ـ بفرمایید بانوی زیبای من.
ناخودآگاه اخم کردم.
ـ این مسخره بازیا رو تموم کن. هنوز که هانا نیومده.
دانی همون طور که روی صندلی کناری من می نشست گفت:
ـ اشتباه نکن، هانا همین الانش هم این جاست. می دونی الان همه حرکات من و تو زیر ذره بینه. چند تا از دوستای هانا همین الان پشت سرمونن و دارن من و تو رو نگاه می کنن. پس اون اخم مسخرتو باز کن و حواست به قول و قرارمون باشه.
بعدم دستش رو به طرف پیشونیم برد و با نوک انگشتاش اخمم رو باز کرد و دستش رو روی گونم کشید. از این حرکتش مور مورم شد. سعی کردم خودم رو کنترل کنم که جفت پا نرم تو صورتش. واسه همین سرمو به طرف دیگه چرخوندم. داشتم به دختر، پسرایی که تو بغل هم می رقصیدن نگاه می کردم که با صدای ویبره گوشیم چشم از جمعیت گرفتم و موبایلم رو از تو کیف دستی کوچیکم در آوردم. یه پیام بود از ماکان. بی معطلی پیام رو باز کردم. نوشته بود:
ـ «همه چیز رو به راهه؟»
با خوندم متن پیامش لبخندی زدم که از چشم دانی دور نموند.
دانی ـ کسی واست جک فرستاده که می خندی؟
هول شدم، ولی سعی کردم با جدیت جوابش رو بدم که پرروتر از اینی که هست نشه.
آرمینا ـ فکر نمی کنم به شما ارتباطی داشته باشه.
یکی از ابروهاش رو زد بالا و همون طور که سرش رو به من نزدیک می کرد

1400/01/18 11:23

گفت:
ـ من که می دونم کی بود که همچین تو دلت قند آب شد! حالا زودتر جوابش رو بده تا نیومده این جا مهمونی مردم رو به هم نریخته.
بعدش هم با صدای آروم تری گفت:
ـ من می شناسم این دیوونه رو.
منم بی خیال دانی و مهمونی و هانا مشغول جواب دادن به پیام ماکان شدم. سعی کردم جوری جواب بدم که خیالش از بابت من راحت شه. همین طوری که سرم توی گوشیم بود دست دانی حلقه شد دور کمرم.
سعی کردم خودمو از حصار دستش آزاد کنم که منو محکم تر گرفت و به خودش نزدیک کرد. حالا کلا از پهلو بهش چسبیده بودم. توی گوشم با یه لحن خاصی گفت:
ـ عزیزم کار اصلیت از حالا شروع شد.
و خیلی کوتاه با لباش گوشم رو لمس کرد. با این کارش لاله گوشم داغ شد. برگشتم طرفش دیدم داره به جلو نگاه می کنه. رد نگاش رو گرفتم دیدم هانا با یه لباس فوق العاده زیبا دست در دست یه پسر خوش تیپ داشت به من و دانی نگاه می کرد. از همین جا هم می تونستم چشماشو که از تعجب به طور غیر عادی گشاد شده بود رو ببینم.
اِوا این دختره ی پررو چرا داره به طرف ما میاد؟ سعی کردم به خودم مسلط باشم که با فشاری که دانی با دستاش به کمرم آورد به طرفش برگشتم.
آرمیناـ چیه بابا؟ خفم کردی یه خرده دستت رو شل کن چلوندیم. حرصت از اون دختره رو روی کمر بدبخت من خالی نکن.
و بعد هم به خاطر این که هانا تقریبا به نزدیکمون رسیده بود، یه عزیزم هم ته جملم اضافه کردم که باعث شد لبای دانی با یه لبخند قشنگ باز شه.
داشتیم تو چشای هم نگاه می کردیم و من با نگام واسش خط و نشون می کشیدم که با صدای هانا هر دومون به طرفش چرخیدیم و دانی همون طور که دستش دور کمرم بود بلند شد و منم مجبور شدم همراهیش کنم.
هانا ـ ببین کی این جاست.
همون طور که یه دستش دور بازوی پسره بود، دست دیگشو به طرف دانی دراز کرد و گفت:
ـ معرفی می کنم، پسر عموی عزیزم جرالد.
بعد هم رو به جرالد کرد و گفت:
ـ ایشونم دنی هستن از دوستای قدیمی.
دانی اول با هانا و بعدش با جرالد دست داد و گفت:
ـ خوشبختم.
هانا که معلوم بود داره از فوضولی می ترکه، همون جور که منو مثل یه کالا برانداز می کرد گفت:
ـ دانی معرفی نمی کنی؟ قیافشون که خیلی آشناست. یادم نمیاد کجا دیدمشون.

دانی ـ اوه البته.
و روشو کرد سمت من و با یه نگاه به ظاهر عاشقانه ادامه داد:
ـ این خانوم خوشگل و ناز که می بینین، آرمینا جون هستش که امشب بهم افتخار داده و توی این مهمونی همراهیم کرده. عزیزم این خانم هم که می بینی هانا هستن از دوستان قدیمی.
منم با یه لبخند زیبا برگشتم سمت هانا و اول از همه با خودش، بعد هم با پسر عموش دست دادم. هانا هم که معلوم بود اصلا از رفتار دانی خوشش نیومده،

1400/01/18 11:23

اما برای حفظ ظاهر هم که شده باهام دست داد، اما جرالد چنان محکم و با احساس دستم رو فشرد که ترسیدم دستم بشکنه!
هانا ـ دنی نگفتی من ایشون رو قبلا کجا دیدم؟
دانی ـ اوه ببخشید یادم رفت بگم. آرمینا جون خواهر دو قلوی آرمین همخونه ایم هستش. آرمین رو که قبلا دیده بودی، نه؟ علت آشنا بودن آرمینا هم شباهت زیادش به آرمینه.
بعد هم همین طور که با دستش به کمرم فشار می آورد ادامه داد:
ـ آرمینا واسه تعطیلات اومده این جا تا به داداشش سر بزنه. امشب هم چون آرمین یه جایی کار داشت و حوصله آرمینا توی خونه سر رفته بود، من ازش تقاضا کردم باهام بیاد تا با دوستام آشناش کنم. حضورش باعث شده امشب بهترین مهمونی عمرم رقم بخوره.
آرمینا ـ واسه منم امشب در کنار تو رویایی ترین مهمونی عمرمه عزیزم.
اوق خودمم داشت حالم از حرفام به هم می خورد! کاش زودتر برن و مجبور نشم بازم از این چرندیات بگم. چون معلوم نیست دفعه بعد بتونم خودمو کنترل کنم و بالا نیارم.
مثل این که آرزوم برآورده شد. چون هانا همین طور که بازوی جرالد رو گرفته بود گفت:
ـ خوشحال شدم دیدمتون. ما هم باید بریم پیش دوستام. خوش بگذره بهتون.
البته از قیافه و لحنش معلوم بود از ته قلبش نمیگه.
وقتی اونا ازمون دور شدن دانی یه لبخند زد و گفت:
ـ تا این جاشو که خوب اومدی عزیـــــزم.
بعد هم وادارم کرد بشینم سر جام. منم که از دست حرفا و کارای دانی خون خونم رو می خورد، نشستم و رومو سمت جمعیت کردم تا دیگه مجبور نشم باهاش همکلام بشم، اما مرتب زیر لب به خودم بد و بیراه می گفتم.
یه کم که گذشت، یه آقایی که لباس مخصوص داشت و یه سینی پر از نوشیدنی دستش بود، اومد سمتمون و تعارف کرد. دانی هم یکی از لیوانا رو برداشت و گفت:
ـ همین کافیه.
دانی بعد از رفتن آقاهه لیوان رو برد نزدیک لبش و خواست بخوره که گفتم:
ـ می خوای بخوریش؟
لیوان رو آورد پایین و بهم زل زد.
ـ پس نه برداشتم نگاش کنم ببینم از چه نوعیه! خب معلومه وقتی برداشتمش می خوام بخورمش. به سلامتی حال گیری از هانا.
و دوباره برد نزدیک لبش.
آرمینا ـ امشب که من این جام حق خوردن این آشغالا رو نداری!
دانی ـ اون وقت چرا عزیزم؟
آرمینا ـ بهم نگو عزیزم. چون من میگم. چون امشب من همراهتم. چون دلم نمی خواد با خوردنش کنترلی روی رفتارت نداشته باشی. چون به ماکان قول دادی مراقبم باشی. بسه یا بازم بگم؟
دانی ـ ببین جوجو من حد خودمو می دونم، پس به اندازه می خورم. تو هم بهتره حواست به خودت باشه و به من کاری نداشته باشی. درسته تو همراهمی، اما حضورت باعث نمیشه من از عادتام و علایقم دست بردارم. اونم الان که با گرفتن حال هانا خیلی

1400/01/18 11:23

خوشحالم و می خوام با خوردن اینا جشن بگیرم.
بعد هم یه نفس همشو خورد.
منم که دیدم حرفام بهش اثر نداره، رومو کردم سمت قسمتی که پیست رقص بود و سعی کردم خودمو آروم کنم که صداشو کنار گوشم شنیدم.
ـ میگم آرمینا به چه معنیه؟
برنگشتم سمتش و با همون حالت بی حوصله جواب دادم:
ـ یعنی دختر همیشه پیروز، بانوی مقتدر، الهه زیبایی.
نجواگونه گفت:
ـ بهت میاد.
با این که شنیدم چی گفت، اما خواستم مطمئن شم درست شنیدم. برای همین پرسیدم:
ـ چیزی گفتی؟
دانی ـ نه. میگم تو نمی خوای برگردی سمت من؟ این طوری اگه یه وقت هانا از این جا رد شه متوجه میشه. هان؟
برگشتم سمتش و گفتم:
ـ بفرما. حالا خوب شد؟
دانی ـ خوب که شد، ولی ...
بعد دستش رو از پشتم برد و پهلومو گرفت و منو به خودش نزدیک تر کرد. حالا دیگه توی بغلش بودم. چون شونم روی سینش قرار گرفته بود و سرم به گردنش می خورد. دستش رو از روی پهلوم به بالا حرکت داد و آورد روی بازوم و شروع کرد به نوازش بازوم. با اون یکی دستش هم سرم رو چسبوند به گودی گردنش. تا حالا اِنقدر بهش نزدیک نشده بودم. چقدر دستش گرم بود! داشتم گر می گرفتم. خودم گرمم بود، اما این حرکت دانی و گرمای تنش و بوی ادکلن تلخش داشت ذوبم می کرد.
شروع کردم به وول خوردن. می خواستم خودمو از چنگش نجات بدم. چون خیلی سفت منو بغل کرده بود.
ـ معلومه داری چه غلطی می کنی؟ ولم کن دارم خفه میشم دیوونه!
صدای آرومش رو کنار گوشم شنیدم.
ـ هیس آروم باش. یه چند لحظه تکون نخور. الان همه چی تموم میشه. هانا الان داره بهمون نزدیک میشه. بذار فکر کنه توی بغل من داریم با هم آهنگ گوش می دیم.
آرمینا ـ چی داری میگی واسه خودت؟ مثل این که نوشیدنیه اثر کرده روت. هانا کجا بود؟
دانی ـ من دارم از توی آینه ای که جلومونه می بینمش. به جای این تلاش بیجا، یه نگاه بهش بنداز و آروم باش تا نقشم بگیره.
وقتی به آینه نگاه کردم، دیدم هانا داره از اون طرف سالن میاد سمت ما. پس سعی کردم آروم باشم و تکون نخورم تا نقشه دانی بگیره، ولی نفس های دانی که به گوشم می خورد باعث شده بود حالت تهوع بگیرم.
آرمینا ـ دانی من حالم بده باید برم دستشویی، الان بالا میارم.
دانی ـ چرا؟ تو که چیزی نخوردی. چت شد یهو؟
همین که دهنش رو باز کرد و حرف زد باعث شد تهوعم بیشتر بشه. با دستم جلوی دهن و بینیم رو گرفتم و در همین حالت گفتم:
ـ تو رو خدا چند لحظه نه حرف بزن نه نفس بکش.
دانی ـ چرا؟ تو چته امشب؟

1400/01/18 11:23

ارسال شده از

?گالری شیک پوشان?پرداخت درب منزل?

انواع پوشاک? وکفش زنانه ومردانه ??

ست های عاشقانه?❤❤❤

ست های دخترانه وپسرانه??

دوستان این بلاگ دوستمونه☺
لباسای قشنگی داره????
دوست دارین عضو بشین???

nini.plus/shikposhannn
nini.plus/shikposhannn

1400/01/19 14:12

#پارت_سوم_آرمینا

1400/01/20 01:59

آرمینا ـ آخه بوی آمپول و بیمارستان میدی. حالم بد میشه خب.
دانی تا این حرف رو شنید بلند زد زیر خنده.
ـ کوچولو این بوی الکله. بیمارستان و آمپول چیه؟! باشه دیگه حرف نمی زنم، اما اگه نفس نکشم خفه میشما!
بعد هم ساکت شد، اما از تکونایی که می خورد فهمیدم هنوز داره آروم می خنده.

هانا تا رسید بهمون کنار صندلیمون ایستاد و گفت:
ـ ببینم شما دو تا می خواین تا آخر مهمونی این جا بشینین؟ پاشین بیاین بریم یه کم برقصیم. پاشین دیگه!
بعد دستمو گرفت و کشید و مجبورم کرد پاشم. با بلند شدن من دانی هم پاشد و ایستاد.
هانا ـ آفرین حالا شد. بقیه حرفای عاشقونه تون رو توی خلوت می زنین، الان وقت خوش گذرونیه.
یه لیوان دستش بود که حدس زدم نوشیدنی باشه. گرفت سمت من و گفت:
ـ بخور تا سر حال بیای.
این با من بود؟! چشمم به لیوان بود که یهو دانی لیوان رو از دستش کشید و همشو یه نفس خورد. این نزده خودش می رقصید، وای به الان که دیگه نوشیدنیم می خورد. خدا بهم رحم کنه!
هانا ـ اِ تو چرا خوردیش؟! این مال آرمینا بود.
دانی ـ من و آرمینا نداریم که. من بخورم مثل اینه که اون خورده.
هانا هم چپ چپ به دانی نگاه کرد. بعدم همین طور که دستم توی دستش بود ما رو کشوند سمت پیست رقص. دلم می خواست موهاشو دونه دونه بکنم. حالا مجبور بودم با دانی برقصم. کنار پیست ایستادیم تا آهنگ تموم شه و با شروع آهنگ بعد بریم وسط. دانی که متوجه عصبانیتم شده بود کنار گوشم آروم گفت:
ـ مثل این که چاره ای نیست. بهتره آروم باشی و طبیعی رفتار کنی. اون می خواد عکس العمل ما رو ببینه. پس سعی کن کاری نکنی که خوشحال شه. فقط یه آهنگ می رقصیم، قول میدم. باشه؟
منم دیدم چاره ای نیست پس سعی کردم به اعصابم مسلط شم.
با شروع آهنگ بعدی وارد پیست شدیم. من و دانی با هم، هانا و جرالد هم با هم. دانی دست چپش رو حلقه کرد دور کمرم و منو کشید توی بغلش. با دست راستش هم دستم رو گرفت. منم مجبور بودم همراهیش کنم. خواستم اون یکی دستم رو بذارم روی شونش، اما از اون جایی که شنل تنم بود، نمی تونستم به راحتی دستم رو تکون بدم. به سختی و با زحمت دستم رو بردم بالا و روی شونش قرار دادم و سعی کردم حرکاتم رو باهاش هماهنگ کنم. چون هانا در حین رقص حواسش به ما و حرکاتمون بود.
دانی ـ میشه یه چیزی ازت بخوام؟
منم با نگاهم بهش فهموندم که منتظرم ببینم چی می خواد. اونم گفت:
ـ میشه این شنلت رو در بیاری؟
آرمینا ـ نخیر نمیشه. فکر نکن قبول کردم باهات برقصم پس هر کاری بگی می کنم. از این خبرا نیست.
دانی ـ می دونم. منم نخواستم هر کاری بکنی، ولی این شنل مزاحمه. چسبیده به بازوت و حرکتش رو سخت کرده. این

1400/01/20 02:00

طوری خودت اذیت میشی. بازوت هم درد می گیره.
دیدم راست میگه. آخه بازوم که روی شونش بود به خاطر این شنله درد گرفته بود، اما به خاطر باز بودن یقه لباسم نمی تونستم که درش بیارم.
دانی ـ ببین این جا که برقا خاموشه و فقط رقص نور هست. همه به غیر از هانا هم حواسشون به رقص خودشونه، پس اشکالی نداره درش بیاری. وقتی رقصمون تموم شد دوباره می پوشیش. قول میدم. باشه؟
بعد هم زل زد توی چشمام تا اثر حرفش رو ببینه. یه نگاه به دانی و یه نگاه به هانا که داشت با چشماش قورتمون می داد انداختم. توی دو راهی بدی مونده بودم. اونم که فهمید با خودم سر این مسئله درگیرم از فرصت استفاده کرد و گفت:
ـ خیلی زود دوباره می پوشیش.
دستش رو از دستم درآورد و سنجاق سینه رو باز کرد و شنل رو آروم کشید و انداختش روی صندلی نزدیک پیست، درست روی کیفم. یه نگاه عمیق بهم انداخت که دلم می خواست آب شم برم توی زمین. آخه یقیه لباس خیلی باز بود و بخش زیادی از بدن و بازوهای لختم در معرض دیدش قرار گرفته بود. صداشو شنیدم که گفت:
ـ خب حالا بهتر شد.
و دوباره دستم رو توی دست داغش گرفت، اما به وضوح بالا و پایین رفتن قفسه سینش رو از روی لباسش حس می کردم. نمی دونم اثر نوشیدنی بود یا داشت از درون می سوخت. چون دوباره دستش رو درآورد و این بار گره کرواتش رو شل کرد و دوباره دستم رو گرفت.
سعی کردم دیگه به چشماش نگاه نکنم و حواسم رو بدم به حرکاتم، اما صداشو شنیدم که گفت:
ـ یادته اون شب که حالم بد بود و تو مثلا اومده بودی بهمون سر بزنی و از من تشکر کنی وقتی منو توی اون حال بد دیدی و فهمیدی مسببش هانائه بهم چی گفتی؟ گفتی تو که آرزوی دخترای زیادی هستی، تو چرا کم آوردی؟ تو که دست روی هر دختری بذاری بهت نه نمیگه.
آرمینا ـ آره یادمه. خب حالا که چی؟
دانی ـ می خوام بدونم من آرزوی تو هم هستم؟ یعنی تو هم از اون دخترایی هستی که اگه من دست روش بذارم بهم نه نگی؟
بعد هم با اون چشمای آبیش زل زد بهم. این چی داشت می گفت؟! یعنی در مورد من این جوری فکر کرده؟!
منم زل زدم توی چشماش و گفتم:
ـ توهم زدی آقا پسر. فکر کن من آرزوی داشتن تو رو داشته باشم! یک درصد هم احتمالش نیست. من اگه اون حرفا رو زدم فقط به این خاطر بود که به خودت بیای و از اون حالت دربیای. خواستم بهت اعتماد به نفس بدم، ولی فکر نمی کردم اِنقدر بی جنبه باشی و زودی به خودت بگیری!
اونم یه لبخند جذاب دختر کش بهم زد و گفت:
ـ خدا از ته دلت بشنوه.
منم دیدم این پرروتر از این حرفاست، تصمیم گرفتم دیگه باهاش همکلام نشم.
آهنگ داشت به اخراش می رسید و این یعنی این که قراره به زودی از این موقعیت لعنتی خلاص شم. همین

1400/01/20 02:01

باعث شد یه لبخند بزنم، اما نمی دونم دانی چه برداشتی از لبخندم کرد که لبای اونم به لبخندی از هم باز شد و همین طور که با اون چشمای آبی قشنگش که حالا خمار هم به نظر می رسید زل زده بود توی چشمام و وادارم می کرد که منم بهش نگاه کنم، سرش رو آورد پایین و پایین تر. منم انگار با نگاهش جادو شده بودم و نمی تونستم نگاهمو ازش بگیرم و عکس العملی نشون بدم. تا این که واسه یه لحظه خیسی لب های داغش رو روی لب هام حس کردم. خیلی سریع روی لب هام رو بوسید و سریع برگشت به حالت قبلیش که همزمان شد با تموم شدن آهنگ. اونم منو کامل کشید توی بغلش و سرم رو گذاشت روی سینش. من که هنوز توی شوک حرکت دانی بودم، با شنیدن صدای قلبش به خودم اومدم و سعی کردم از بغلش بیام بیرون، اما اون محکم منو نگه داشته بود.
هانا خودش رو بهمون رسوند و رو به دانی گفت:
ـ دنی، عزیزم افتخار یه دور رقص رو بهم میدی؟
اما دانی مخالفت کرد و همون طوری که منو توی بغلش گرفته بود رفت سمت صندلی که شنلم روش بود و شنل رو برداشت و انداخت دور شونم و سنجاق سینمو بست و کیفم رو داد دستم.
ـ خب حالا می تونیم بریم بشینیم.
و دستم رو توی دستش گرفت و برد یه گوشه از سالن که خلوت تر بود. با یادآوری چند لحظه قبل و اتفاقی که بینمون افتاده بود، حسابی از دست خودم عصبانی بودم. آخه چرا بهش اجازه دادم یه همچین کاری بکنه؟ باید همون لحظه یکی می خوابوندم زیر گوشش تا حساب کار دستش بیاد. پسره ی *** پیش خودش چی فکر کرد که یه همچین کاری کرد؟ تا رسیدیم به قسمت خلوت سالن دستم رو از دستش کشیدم بیرون و با همون عصبانیت گفتم:
ـ معلوم هست داری چه غلطی می کنی؟ کی ... کی بهت اجازه داد یه همچین کاری بکنی؟ اصلا تو در مورد من چی فکر کردی؟ هان؟ فکر کردی چون حاضر شدم باهات بیام توی این مهمونی لعنتی هر کاری دلت خواست می تونی بکنی؟
صدام داشت هر لحظه بیشتر اوج می گرفت، اما خوبیش این بود که صدای آهنگ خیلی خیلی بلند بود و مطمئنا کسی نمی تونست صدام رو بشنوه مخصوصا که نزدیکمون کسی هم نبود.
فکر کنم حال اونم بهتر از من نبود. انگاری اونم از دست خودش و کاری که کرده بود عصبانی بود چون مدام با کلافگی دستش رو توی موهاش می برد و از بطری روی میز واسه خودش نوشیدنی می ریخت و می خورد. فکر کنم توی اون مدت دو تا لیوان خورده بود. با شنیدن حرفام سر جاش ایستاد و با خشم برگشت سمتم.
ـ چه خبرته؟ انگاری فراموش کردی کجا هستی. بهتره صدات رو بیاری پایین تا کسی متوجه نشده. نمی دونم، ببین لعنتی این بحث رو تمومش کن دیگه.
و این بار دو تا دستش رو گرفت روی صورتش و تکیه داد به دیوار پشت سرش.
از دستش عصبانی

1400/01/20 02:01

بودم و می خواستم یه جوری این عصبانیتم رو سرش خالی کنم. برای همین دوباره شروع کردم به حرف زدن. فقط این بار سعی کردم صدام بالا نره.
ـ همش تقصیر این آشغالاست که می خوری. بهت گفتم یه امشب این لعنتی رو نخور، ولی مگه گوش دادی؟ گفتی من حد خودمو می دونم. اگه حد خودت رو می دونستی که متوجه می شدی چی کار داری می کنی.
یهو دستاش رو از روی صورتش برداشت و با عصبانیت چند قدم اومد سمت من. توی اون لحظه قیافش واقعا ترسناک شده بود و من مجبور شدم دو قدم برم عقب و بچسبم به دیوار پشت سرم. اونم دستاش رو دو طرف سرم با فاصله کمی ازم گذاشت روی دیوار. یه جورایی انگاری من رو بین خودش و دیوار محبوس کرده بود. بعد هم خم شد سمت من و سرش رو هم سطح سرم قرار داد و زل زد توی چشمام. فاصلمون خیلی کم بود و نفس های داغش همراه با بوی بد الکل می خورد توی صورتم و باعث بد شدن حالم می شد.
ـ مثل این که حالیت نمیشه بهت میگم تموم کن این بحث رو نه! ببین خوشگله، حالم اصلا خوب نیست و اعصابم به هم ریخته. واسه خودت بهتره که ساکت باشی. مگه نمیگی این آشغالا عقل رو از بین می برن؟ پس به نفع خودته که سر به سرم نذاری. یه کاری کن که سالم تحویل ماکان جونت بدم. فهمیدی؟
از تصور منظورش یه لرزی بهم دست داد که از دید دانی پنهون نموند، اما همچنان توی همون حالت قبل ایستاده بود و مرتب نگاهش بین چشمام و لبم در گردش بود. از اون جایی که دلم نمی خواست بازم برخوردی بینمون پیش بیاد، پس لال شدم و سرم رو انداختم پایین و از خدا خواستم خودش بهم رحم کنه.
- دنی؟
دانی با شنیدن اسمش یه لعنتی زیر لبی گفت و با یه مکث برگشت سمت صدا و من تازه تونستم صاحب صدا یا همون فرشته نجاتم رو ببینم. یه پسر جوون هم سن و سال دانی بود که قد بلند و موهای پر پشت بور و چشمای عسلی داشت. دانی رفت سمتش و باهاش دست داد.
ـ خوبی مایک؟
پسر که حالا فهمیدم اسمش مایکه گفت:
ـ من خوبم، ولی تو زیاد خوب به نظر نمی رسی. توی مهمونی ندیدمت، فکر کردم نیومدی. تا این که چند لحظه پیش از برایان شنیدم با یه خانوم زیبا اومدی منم اومدم پیدات کنم.
بعد هم انگار تازه متوجه من شده بود چون گفت:
ـ بد موقع مزاحم شدم؟
و یه ابروشو داد بالا. دانی هم که تو این موارد خیلی تیز بود سریع گرفت منظور مایک چیه.
ـ نه نه.
و بلافاصله دستش رو به طرف من دراز کرد و گفت:
ـ عزیزم بیا جلو.
منم با قدم های آروم رفتم کنارش ایستادم، اونم دستش رو گذاشت پشت کمرم و گفت:
ـ معرفی می کنم، آرمینا جون همراه زیبای من. عزیزم ایشون هم دوستم مایکل هستن. البته ما بهش می گیم مایک.
با مایک دست دادم و گفتم:
ـ خوشبختم.
اونم بهم لبخند زد و

1400/01/20 02:01

برگشت سمت دانی و گفت:
ـ چرا این جا ایستادین و تنهایین؟ بیاین بریم پیش بچه ها. اون جا بیشتر خوش می گذره. بعدا برای با هم بودن وقت زیاد دارین.
دانی هم دستمو توی دستش گرفت و سه تایی در کنار هم راه افتادیم و رفتیم جایی که یه عده پسر و دختر جوون کنار هم ایستاده بودن. حدودا ده نفری می شدن. مایک اول من رو به همه معرفی کرد و بعد هم تک تک اونا رو بهم معرفی کرد و منم با تمومشون دست دادم. بعد از آشنا شدن با جمعشون رفتیم واسه شام.
بعد از شام کنار دانی ایستاده بودم و به حرفای مایک که داشت از خاطراتشون می گفت گوش می دادم که یکی از دخترا به اسم سالی کنار گوشم گفت:
ـ من که دیگه از شنیدن این حرفا خسته شدم. ما دخترا می خوایم بریم یه گوشه و در مورد خودمون صحبت کنیم. تو هم باهامون میای؟
نمی دونستم چی بهش بگم، چون خودمم از شنیدن حرفای بی سر و ته مایک خسته شده بودم. از طرف دیگه هم نمی دونستم نظر دانی چیه. خب هر چی نباشه اون دوستاشو بهتر از من می شناخت. واسه همین یه نگاه به دانی انداختم، اما اون حواسش به مایک بود و متوجه من نشد، ولی سالی که حواسش بهمون بود فهمید و با صدای بلند رو به دانی گفت:
ـ دنی این خانم خوشگله رو بهمون قرض میدی؟ می خوایم با دخترا بریم یه گوشه بشینیم و حرف دخترونه بزنیم و یه کم خوش بگذرونیم.
دانی ـ از نظر من مانعی نداره. هر چی خودش دوست داره.
بعد هم بهم نگاه کرد.
ـ عزیزم دوست داری باهاشون بری؟
آرمینا ـ اگه از نظر تو ایرادی نداشته باشه.
دانی ـ نه ایرادی نداره. سعی کن بهت خوش بگذره.
و رو به سالی گفت:
ـ این خانوم خوشگلمو سپردم بهت، سعی کن بهش خوش بگذره وگرنه با من طرفی. در ضمن زود بهم برش گردون چون من زیاد نمی تونم دوریشو تحمل کنم.
سالی ـ باشه بابا.
و دستمو گرفت کشید و همراه بقیه دخترا از جمله هانا رفتیم یه گوشه دیگه سالن و مشغول حرف زدن شدیم. یه کم که گذشت دیدم دانی و دوستاش رفتن توی حیاط. یه کم ترس اومد سراغم، اما سعی کردم بهش توجهی نکنم. بعد از یه ربع هانا گفت جایی کار داره و اونم رفت. همین طور مشغول حرف زدن بودیم که مگی کنار گوشم گفت:
ـ میای بریم بالا می خوام اون جا عکسای خودم و پیتر رو بهت نشون بدم؟
آرمینا ـ خب چرا نمیاریشون همین جا ببینیم؟
مگی ـ به خاطر لوسی. آخه می دونی اونم پیتر رو دوست داره، اما پیتر منو دوست داره. منم دوست ندارم اون عکسامو ببینه. می فهمی چی میگم که؟
آرمینا ـ آره. باشه بریم.
با مگی رفتیم بالا. اون یه اتاق رو بهم نشون داد و گفت:
ـ برو اون تو بشین من برم از توی کیفم عکسا رو بیارم.
منم وارد اتاق شدم و سعی کردم تا اون موقع که مگی میاد یه نگاهی به

1400/01/20 02:01

اطراف اتاق بندازم. داشتم اتاق رو بررسی می کردم و پشتم به در بود که صدای در اومد. فکر کردم مگی اومد تو.
ـ بالاخره اومدی؟ چقدر طول دادیش.
- ببخش هانی اگه می دونستم منتظرمی زودتر میومدم. درسته دیر شد، اما مهم اینه که الان این جام، پیشت.
این صدای مگی نبود، بلکه صدای یه مرد بود و همین باعث شد تا فوری بچرخم سمت در. جلوی روم یه پسر جوون ایستاده بود.
آرمینا ـ ببخشید فکر کنم اشتباه شده. من منتظر مگی هستم. فکر کنم شما اتاق رو اشتباهی اومدین.
ـ اوه نو هانی، هیچ اشتباهی نشده. هر دومون درست اومدیم. من موریس هستم داداش مگی. مگی بهم گفت یه عروسک دوست داشتنی برام پیدا کرده که الان توی یکی از اتاقای بالا منتظرمه. خب منم خودمو زود رسوندم تا عروسک قشنگم زیاد تنها نمونه. یادم باشه بعدا به خاطر این عروسک دوست داشتنی از مگی تشکر کنم.
بعد هم کتش رو از تنش درآورد و گذاشت روی تخت و شروع کرد به باز کردن دکمه های بلوزش. وای خدای من این چی داشت می گفت؟! یعنی همه اینا نقشه بود؟! یعنی هدف مگی از آوردن من توی اتاق این بود؟! ولی آخه چرا؟ نه من اجازه نمیدم این آشغال بهم دست بزنه. از شانس بدم کیفم که گوشیم توش بود رو گذاشته بودم پایین آخه قرار بود زود برگردیم پایین. بدو رفتم سمت در. دستگیره در رو گرفتم و چرخوندم، ولی در باز نشد. دوباره و چند باره این کار رو کردم، اما بازم تغییری نکرد. صدای موریس رو شنیدم که گفت:
ـ خودتو اذیت نکن عشقم، در قفله کلیدشم پیش منه.
آرمینا ـ خواهش می کنم در رو باز کن. من ... من باید برم. خواهش می کنم.
موریس ـ میری عزیزم فقط قبلش قراره ما با هم یه مدت خوش بگذرونیم.
آرمینا ـ خفه شو آشغال. خفه شو! این در لعنتی رو باز کن می خوام برم پیش دانی، اون منتظرمه.
موریس ـ اوه هانی اون الان داره با یکی دیگه خوش می گذرونه و مطمئنا تا الان فراموشت کرده.
همین طور که حرف می زد آروم آروم میومدم سمتم. با هر قدمی که اون میومد جلو من می رفتم عقب تا این که خوردم به دیوار و با وحشت گفتم:
ـ به من نزدیک نشو آشغال!
موریس لبخندی زد و گفت:
ـ باشه عشقم.
و توی یه حرکت منو به طرف خودش کشید و دستاش رو محکم حلقه کرد دورم. با این حرکتش شروع کردم به جیغ زدن و با مشت می زدم تو سینش، اما انگار مشتای من هیچ اثری بهش نداشت. با یه دستش منو محکم نگه داشت و با دست دیگرش شنلم رو گرفت کشید. طوری که سنجاقش شکست و شنل باز شد. اونم شنل رو درآورد و انداخت روی زمین و دوباره با دو تا دستش منو توی آغوش کشید. حالا من با بازوهای لخت و یقیه ی بازم توی بغلش بودم. با دیدن پوست روشنم چشماش برقی زد و خم شد و سرش رو گذاشت روی قسمت لخت

1400/01/20 02:01

بالا تنم و شروع کرد به بوسیدن زیر گلوم. از تماس لب هاش با گردنم حالم بد شد و این بار با تموم توانم جیغ می کشیدم و دانی رو صدا می زدم، اما صدای آهنگ اونقدر بلند بود که بعید می دونم کسی متوجه صدام می شد. یهو سرش رو آورد بالا و با یه دستش محکم زد تو صورتم. با گریه گفتم:
ـ موریس خواهش می کنم بذار برم. تو رو خدا.
ولی اون بی توجه به من و التماسام دوباره مشغول بوسیدن گردنم شد. هر چی من بیشتر جیغ می زدم اون حریص تر می شد. سرش رو آورد بالا و این بار با چشمای خمارش به لب هام خیره شد. هر لحظه داشت صورتش به صورتم نزدیک و نزدیک تر می شد. چشمامو بستم و لبام رو روی هم فشار دادم و توی دلم با تمام وجودم خدا رو صدا زدم و ازش خواستم خودش بهم رحم کنه و نذاره لبای کثیفش به لبام بخوره. نفسای داغش همراه با بوی بد الکل به صورتم می خورد و این حالم رو بد می کرد. احساس می کردم هر لحظه ست که محتویات معدم رو بالا بیارم. دیگه داشتم ناامید می شدم که در با صدای وحشتناکی باز شد. همین صدا کافی بود تا اون دست از کارش بکشه و سر جاش بایسته و به در نگاه کنه. منم با چشمای خیس از اشکم سرمو چرخوندم سمت در.
چی داشتم می دیدم؟ یعنی واقعی بود؟ یعنی این دانی بود که این جا بود؟ آره خودش بود. چشمای آبیش می گفت این دانیه. دانی با خشم اومد سمت موریس و با یه حرکت اونو ازم جدا کرد و چسبوندش به دیوار و با مشت و لگد به جونش افتاد. نمی دونم اون این همه زور رو از کجا آورده بود چون بدون هیچ حرفی فقط موریس رو می زد.
منم تکیه دادم به دیوار پشت سرم و آروم سر خوردم تا رسیدم به زمین. داشتم می لرزیدم. اشکام هم بند نمیومد. چند نفری ریخته بودن داخل اتاق و یه چشمشون به من بود که با لباسی که یقش از طرف راست پاره شده بود بدون شنل افتاده بودم یه گوشه و یه چشمشون به دانی بود که داشت به حد مرگ موریس رو می زد. مایک زودتر از بقیه به خودش اومد و رفت سمت دانی و خواست اونو از موریس جدا کنه، اما مگه دانی ولش می کرد؟ خون جلوی چشماشو گرفته بود. مایک هم که دید از پسش بر نمیاد داد زد:
ـ چرا اون جا ایستادین و دارین تماشا می کنین؟ نمی بینین داره می کشدش؟ بیاین کمک.
لوک و برایان و پیتر هم به کمک مایک اومدن و بالاخره تونستن دانی رو از موریس جدا کنن. تا اونا دانی رو بردن کنار، چند نفر از جمله مگی رفتن نشستن کنار موریس.
دانی ـ ولم کنین. چرا گرفتینم؟ چرا نمی ذارین حقش رو بذارم کف دستش؟ این خوک کثیف باید بمیره! ولم کنین.
مایک ـ آروم باش دنی، آروم باش. به اندازه کافی تنبیهش کردی، بسه. اگه ادامه بدی می میره. تو که نمی خوای به خاطر این خودتو توی دردسر بندازی؟ بس

1400/01/20 02:01

کن.
مگی ـ معلومه تو چته؟ به خاطر این دختره ی خراب ببین چه بلایی سرش آوردی. اون دختر خراب خودش موریس رو کشوند این جا بعدم این حرکات و کرد که خودشو بی گناه جلو بده. تو چرا باور کردی؟
دانی ـ ببند دهنتو مگی. ببند تا دندوناتو توی دهنت خرد نکردم! خراب تویی و اون برادر آشغالت. فکر کردی نمی شناسمتون؟ این براش کمه. مطمئن باش اگه این لعنتیا جلومو نمی گرفتن می کشتمش.
کاترین ـ آرمینا تو حالت خوبه؟
این حرف کاترین باعث شد همه سرا برگرده سمت من. دانی تازه متوجه من شد و خودش رو رسوند بهم و کنارم روی زمین نشست. حالم خیلی بد بود. داشتم به شدت می لرزیدم. طوری که دندونام به هم می خورد. صداهاشون رو می شنیدم و صورتاشون رو هم می دیدم، اما نمی تونستم عکس العملی نشون بدم. دانی هم که متوجه بد بودن حالم شده بود منو کشید توی بغلش و سرم رو گذاشت روی سینش و همین طور که منو به خودش می فشرد و نوازشم می کرد زمزمه کرد:
ـ جونم، جونم عزیزم، آروم باش. عزیزم همه چی تموم شد. من پیشتم و به هیچ کی اجازه نمیدم اذیتت کنه. آروم باش.
و در همون حالت موهامو می بوسید، اما حال من بدتر از این بود که با حرفاش آروم شم. دلم می خواست هر چه زودتر از این جا بریم. برای همین آروم و بریده بریده گفتم:
ـ ب ... ر ... ی ... م.
دانی گوشش رو چسبوند به دهنم.
ـ چیزی گفتی؟ دوباره بگو. من متوجه نشدم.
آرمینا ـ ب ... ر ... ی... م. ب ... ر ... ی ... م.
دانی ـ باشه عزیزم الان می ریم.
خواست بغلم کنه که متوجه شد شنلم تنم نیست و یقه ی لباسم هم پاره شده. واسه همین کتش را در آورد و پیچید دورم و منو روی دست هاش بلند کرد و برد پایین. جلوی در از خدمتکار خواست پالتوهامونو بندازه روی من چون هنوز داشتم به شدت می لرزیدم. اونم سریع از ساختمون خارج شد و سوار ماشین شدیم و از اون جا دور شدیم.
توی ماشین سکوت مطلق حاکم بود. دانی داشت با سرعت رانندگی می کرد و فقط هر چند وقت یه بار با نگرانی نگاهم می کرد. منم با وجود روشن بودن بخاری ماشین و لباسایی که روم بود همچنان می لرزیدم.
احساس می کردم از یه بلندی دارم میفتم. دست و پاهام رو حس نمی کردم. گلوم می سوخت. تنها چیزی که حس می کردم داغی اشکام رو گونه هام بود. سرعت ماشین هر لحظه داشت بیشتر می شد و این حالمو بدتر می کرد. باید بهش می گفتم آروم تر بره. آب دهنم رو به سختی قورت دادم و صداش کردم.
ـ دا ... نی؟
یه لحظه جلوی چشمام سیاه شد، سرش رو به طرفم برگردوند. نمی دونم قیافم چطوری شده بود که سریع ترمز کرد و کاملا به طرفم خم شد.
دانی ـ آرمینا؟ چت شد دختر؟ آرمینا چشماتو باز کن.
دستای سردم رو گرفت تو دستای داغش و باعث شد یه لرزی تو تموم

1400/01/20 02:01

بدنم حس کنم. چشمام ناخودآگاه بسته شد. حتی رمق اینو نداشتم که دستم رو از تو دستش بکشم بیرون.
با صدای در ماشین چشمامو به سختی باز کردم. لعنتی کجا رفته بود؟ کاش به حرف ماکان گوش می دادم. این آدم منو تو این حال وسط خیابون گذاشت کجا رفت؟ باید به ماکان زنگ بزنم. وای کیفم رو تو اون خونه لعنتی جا گذاشتم، خدایا. سعی کردم سرمو بلند کنم ببینم کجام که ناگهان در طرف من باز شد. ناخودآگاه جیغ کشیدم که صدام بیشتر شبیه ناله بود. دستامو گذاشتم رو صورتم و خودمو روی صندلی جمع کردم. احساس کردم کسی درست چسبیده بهم نشست. خدایا گوشام درست می شنوه؟ این صدای دانیه که منو صدا می کنه؟
دستامو از روی صورتم برداشتم. اول چیزی که دیدم دو تا چشم آبی بود که حالا می تونستم نگرانی رو از توشون بخونم. خودش بود. اون منو ول نکرده بود. آخه چی باعث شد فکر کنم اون منو این جا می ذاره و میره؟ اون به ماکان قول داده بود. یه لبخند بی جونی زدم و به سختی گفتم:
ـ فکر ... کردم ... ولم کردی.
یه اخم کوچیک کرد کرد و گفت:
ـ این چه حرفیه؟ مگه می تونم؟
در حالی که با دست چپش کمکم می کرد که سرم رو بالا بگیرم، با دست راستش لیوانی رو به طرف لبام برد. به سختی مایع شیرنی رو که تو لیوان بود قورت دادم و چشمامو بستم. دانی کمکم کرد که دوباره سرم رو به پشتی صندلی تکیه بدم. هنوز هم کنارم نشسته بود. در ماشین باز بود و سوز بدی میومد. دوباره لرزش بدنم شروع شد. انگار خودش فهمید، چون از کنارم بلند شد و در ماشین بست. چشمام رو باز کردم. اومد و از در راننده سوار شد. همین موقع صدای گوشیش بلند شد. یه نگاه به صفحه گوشیش انداخت و زیر لب گفت:
ـ لعنتی.
گوشی رو گرفت کنار گوشش که با شنیدن صدای فریاد ماکان اونو از گوشش فاصله داد.
ماکان ـ معلوم هست داری چه غلطی می کنی عوضی؟ چرا گوشیت رو جواب نمیدی؟ آرمینا کجاست؟ می دونستم نباید بهت اعتماد کنم. تو یه آشغالی. اون دختر پاک تر از این بود که وارد بازی های کثیف تو بشه. زنگ زدم گوشی آرمینا هیلی گوشی رو جواب داد. گفت چه بلایی سرش اومده.
صدای ماکان هر لحظه بلند تر می شد.
ـ چطور تونستی دانی؟ تو قرار بود مواظبش باشی لعنتی. بهتره دعا کنی چیزیش نشده باشه چون اگه یه مو، فقط یه مو از سرش کم بشه می کشمت! فهمیدی؟ چرا لال مونی گرفتی؟ اصلا بگو ببینم الان کجایی؟
فک دانی منقبض شده بود و داشت گوشی رو تو دستش فشار می داد. رگای دستش برجسته شده بود. فقط گفت:
ـ دارم می برمش بیمارستان.
گوشی رو قطع کرد و پرتش کرد جلوی ماشین. چند بار با مشت زد روی فرمون. ماشین رو روشن کرد و با سرعت راه افتاد.
بعد یه مدت دوباره ماشین توقف کرد و دانی از

1400/01/20 02:01

ماشین پیاده شد. نمی دونم دوباره رفت کجا، اما یهو متوجه باز شدن در سمت خودم شدم و یهو از جام کنده شدم. احساس کردم بین زمین و آسمون معلق موندم. آره دانی منو توی بغلش گرفته بود و داشت می برد. سعی کردم متوجه بشم کجام و چه اتفاقی داره میفته، اما حالم بدتر از این حرفا بود. صدای دانی رو شنیدم که داشت با یه خانوم صحبت می کرد و بهش می گفت که حال من بده و به دکتر نیاز دارم. خانومه هم در جواب دانی گفت:
ـ ببرش اتاق انتهایی الان دکتر رو پیج می کنم.
پس آورده بودم بیمارستان. آره به ماکان هم گفت می بردم بیمارستان. سعی کردم دیگه به هیچی فکر نکنم. منو گذاشت روی یه تخت و خودش بالا سرم ایستاد و همین طور که موهامو نوازش می کرد صدام زد.
ـ آرمینا؟ آرمینا صدام رو می شنوی؟ صداشو می شنیدم، اما نمی تونستم واکنش نشون بدم.
- شما مریض اورژانسی داشتین؟
دانی ـ بله آقای دکتر.
صدای قدم هایی رو شنیدم که بهم نزدیک می شد. بعد هم یه دست نشست روی پیشونیم. فکر کنم دکتر بود می خواست بدونه تب دارم یا نه. بعد هم مشغول معاینم شد.
دکتر ـ چقدر تبش بالاست! لرز هم که داره، فشارشم که پایینه. از کی این طوری شده؟
دانی به طور خلاصه جریان رو براش گفت. وقتی ساکت شد دکتر گفت:
ـ پس یه واکنش عصبیه. این تب و لرز هم مال شوک عصبی هست که بهش وارد شده.
دانی ـ خب حالا چی میشه دکتر؟ خوب میشه دیگه؟
ـ معلومه که خوب میشه. الان میگم یه سِرُم و یه آرام بخش بهش تزریق کنن که بخوابه. احتمالا وقتی بیدار شه حالش خوب میشه. نگران نباش.
دانی ـ ممنون دکتر.
دوباره صدای پا اومد. احتمالا دکتر رفت بیرون و چند دقیقه بعدش دوباره یکی اومد توی اتاق. احتمالا پرستاره که اومده سِرُم و آرام بخش رو بزنه. با احساس سوزش توی دستم فهمیدم حدسم درست بوده.
بعد از رفتن پرستار مرتب صدای پا میومد توی اتاق. به گمونم دانی بود که داشت توی اتاق راه می رفت، چون من صدای صحبتی نشنیدم. چشام رو باز کردم. دانی رو دیدم که داره توی اتاق راه میره. می خواستم دوباره چشمام رو ببندم که در اتاق به شدت باز شد. دانی سر جاش ایستاد. سعی کردم چشمامو باز نگه دارم. نگام رفت سمت در اتاق و خیره شدم به در. داشتم درست می دیدم؟ این ماکان بود که توی چارچوب در ایستاده بود و نگاش مرتب بین من و دانی در حرکت بود؟ از این که می دیدمش خوشحال بودم، اما خوشحالیم زیاد طول نکشید چون ماکان با دو قدم بلند خودش رو به دانی رسوند و یهو و بدون معطلی مشتی رو حواله صورت دانی کرد. شدت ضربه ماکان به حدی بود که دانی با اون هیکلش یه قدم رفت عقب و پرت شد روی زمین. سپهر که همراه ماکان اومده بود، خودش رو سریع به ماکان

1400/01/20 02:01

رسوند و سعی کرد جلوشو بگیره و نذاره به دانی نزدیک شه. دانی دستش رو که گذاشته بود روی صورتش برداشت. کنار لبش پاره شده بود و داشت ازش خون میومد. همون طوری که چشمش به ماکان بود انگشت شصتش رو کشید روی زخم کنار لبش و از جاش بلند شد. درسته که دانی توی تنها گذاشتن من مقصر بود، ولی این مشت حقش نبود. ماکان اون جا نبود که ببینه تو اون لحظه دانی چه حالی داشت، اما من که دیدم. دیدم چقدر از دست موریس عصبانی بود، دیدم چطور داشت موریس رو می زد، دیدم چقدر نگرانم بود. نه این حقش نبود. دوباره اشک از چشمام سرازیر شد.
ماکان ـ همین طوری قرار بود مواظبش باشی؟ این همون آرمیناییه که تحویلت دادم ؟ مگه قرار نشد چشم ازش برنداری و هواشو داشته باشی؟ تو که خوب اون رفقای گرگ صفتت رو می شناسی، پس چرا تنهاش گذاشتی؟ وقتی اون موریس بی همه چیز داشت اذیتش می کرد تو کدوم گوری بود؟ حتما چشمت به یه دختر دیگه افتاده بود و داشتی خوش می گذروندی! شایدم رابطت با هانا خوب شد و همه چی رو فراموش کردی! دیدی دیگه نیازی بهش نداری گفتی بی خیال. آره؟ تو هم یکی عین اونایی. همون اندازه نامرد و پست فطرت و بی مسئولیت. البته از کسی که نوشیدنی الکلی می خوره نمیشه بیشتر از این هم انتظاری داشت.
دانی ـ بهتره مواظب حرف زدنت باشی.
ماکان ـ مثلا اگه نباشم چی میشه؟ هان؟ می خوام ببینم حالا که مواظب حرف زدنم نیستم می خوای چی کار کنی؟
سپهر ـ بس کنین دیگه. از هیکلاتون خجالت بکشین. هر چی هیچی نمیگم بدتر می کنین. این جا بیمارستانه نه میدون جنگ. به فکر آرمینا نیستین به فکر بقیه مریضا باشین.
همین حرف سپهر کافی بود تا اونا به این بحث خاتمه بدن. ماکان اومد سمت من و دانی هم رفت بیرون اتاق.
ماکان ـ خوبی؟
همون طوری که اشک می ریختم چشمامو باز و بسته کرد یعنی آره.
ماکان ـ بهت نگفتم حواست به خودت باشه؟ نگفتم مهم نیست اون به هدفش برسه یا نه تو فقط به فکر خودت باش؟ نگفتم اگه اتفاقی افتاد و به کمک احتیاج داشتی بهم زنگ بزن؟
دوباره چشمامو باز و بسته کردم.
ماکان ـ پس چرا گوش ندادی به حرفم؟ چرا مواظب نبودی؟
سپهر ـ خب بابا حالا. بعدا هم می تونی بازخواستش کنی. مگه نمی بینی الان حالش خوب نیست؟ این حرفا چیه می زنی؟ آرمینا سعی کن استراحت کنی تا حالت زودتر خوب شه. این دو تا رو هم بی خیال شو. سپهر داشت حرف می زد، اما من فقط حرکت لباش رو می دیدم. فکر کنم آرام بخش اثر کرده بود، چون خواب به چشمام اومده بود و دیگه نمی تونستم چشمامو باز نگه دارم و خیلی زود خوابم برد و دیگه هیچی از حرفاشون رو نشنیدم.
نوری که به چشمام می خوره چشمامو اذیت می کنه. می خوام با

1400/01/20 02:01

دستم مانع نور بشم که صدای ماکان به گوشم می رسه.
ماکان ـ نه صبر کن، سِرُم توی دستته. تکون نده دستت رو.
همون طور که چشمام بسته ست میگم:
ـ آخه نور توی چشممه و داره اذیتم می کنه.
ماکان ـ چند لحظه تحمل کن الان درست میشه. بفرما اینم از این. پرده رو کشیدم تا دیگه نور اذیتت نکنه.
چشمامو که باز کردم ماکان رو دیدم که کنار تختم ایستاده و داره نگام می کنه. یه لبخند زد و گفت:
ـ حالت چطوره؟ بهتری؟
آرمینا ـ مرسی خوبم. ساعت چنده؟
ماکان ـ خدا رو شکر که خوبی. ساعت الان هفت صبحه.
آرمینا ـ تو این جا چی کار می کنی؟ نرفتی خونه؟
ماکان ـ نه مگه می تونستم با اون حالت این جا تنهات بذارم؟ برای همین موندم پیشت. بقیه هم رفتن خونه.
آرمینا ـ مرسی، افتادی تو زحمت. خب الان که حالم خوبه نمیشه بریم خونه؟
ماکان ـ زحمتی نبود خودم دوست داشتم بمونم. این طوری خیالم راحت تر بود. نمی دونم، باید صبر کنیم دکتر بیاد معاینت کنه. اگه حالت خوب باشه حتما مرخصت می کنه. در ضمن این سرم هم یه نیم ساعت دیگه طول می کشه تا تموم شه. این دومین سرمیه که بهت می زنن. پرستاره می گفت فشارت خیلی پایین بوده. نمی خوای برام بگی دیشب توی اون مهمونی چه اتفاقی افتاد؟
با یادآوری دیشب اشک توی چشمام حلقه زد. برام سخت بود از اون لحظات صحبت کنم. ماکان که چشمای اشکیمو دید دست پاچه شد و دستمو گرفت و در همون حال گفت:
ـ ببخش ناراحتت کردم. باور کن نمی خواستم ناراحت شی. فقط دلم می خواد باهام در موردش حرف بزنی و توی خودت نریزیش. اگه ... اگه یادآوریش باعث ناراحتت میشه عیب نداره هیچی نگو. اصلا ... اصلا بذار هر وقت خودت دوست داشتی برام بگو. باشه؟ گریه نکن. خب؟
یه قطره اشک سر خورد روی گونم. دستمو بردم و با سر انگشتم پاکش کردم.
ـ نه تو ناراحتم نکردی. فقط یه لحظه یاد دیشب افتادم. یاد تنهاییم. ماکان دیشب خیلی بد بود، خیلی. خواستم بهت زنگ بزنم، اما گوشیم توی کیفم طبقه پایین بود. نمی دونم اگه دانی یه لحظه دیرتر می رسید چه بلایی سرم میومد.
و شروع کردم به تعریف کردن ماجرا. (البته همه ماجرا غیر از برخوردام با دانی رو براش تعریف کردم ) در تموم مدتی که من حرف می زدم اون ساکت داشت به حرفام گوش می داد و دستمو که توی دستاش گرفته بود رو نوازش می کرد، اما صدای نفساش نشون می داد که عصبانیه و خیلی داره خودش رو کنترل می کنه. وقتی حرفام تموم شد سرم رو برگردوندم سمت مخالف ماکان و زل زدم به دیوار رو به رو. چون روم نمی شد بعد از این حرفا بهش نگاه کنم. صداشو شنیدم که گفت:
ـ لعنتی.
دوباره سرمو برگردوندم سمت ماکان. ایستاده بود و روشو کرده بود سمت در اتاق و دستش رو برده بود

1400/01/20 02:01

توی موهاش. کلافه ادامه داد:
ـ همش تقصیر منه. من نباید اجازه می دادم همراه دانی بری. اون اصلا فرد مورد اطمینانی نیست.
پریدم وسط حرفش.
ـ ولی دانی خودشم خبر نداشت. وقتی هم که خبردار شد و اومد توی اتاق موریس رو گرفت زیر مشت و لگد. اگه مایک و بقیه جلوشو نگرفته بودن حتما اونو می کشت.
با عصبانیت برگشت سمتم و گفت:
ـ ولی اون مقصره. اون که دوستاشو می شناخت حق نداشت میون اون همه گرگ تنهات بذاره و بره پی خوش گذرونیش. اگه اون یه کم مسئولیت پذیر بود، حواسش بهت می بود، نمی ذاشت یه همچین اتفاقی بیفته. از نظر من اون هم به اندازه موریس مقصره.
دیدم خیلی عصبانیه بهتر دیدم بحث رو ادامه ندم و ساکت باشم. یه کم که گذشت و دیدم آروم تر شده برای عوض کردن جو ازش پرسیدم:
ـ تو چطوری متوجه شدی؟
ماکان ـ اس ام اس دادم ببینم در چه حالی. یه ربع گذشت دیدم جواب ندادی. دوباره پیام دادم بازم جواب ندادی. گفتم شاید سر و صدای اون جا باعث شده متوجه صدای پیام نشی. برای همین زنگ زدم گوشیت جواب ندادی. نگرانت شدم. دوباره گرفتم بازم جواب ندادی. گوشی دانی رو گرفتم، اونم در دسترس نبود. بازم شماره خودت رو گرفتم، این بار هیلی جواب داد و گفت چی شده.
با اومدن دکتر دیگه فرصت ادامه بحث پیش نیومد. بعد از این که دکتر معاینم کرد و دید حالم خوبه، گفت می تونم برم خونه البته بعد از تموم شدن سرمم.
وقتی رسیدیم خونه فقط سپهر خونه بود و هیچ خبری از دانی نبود. بی معرفت نکرد بمونه خونه حالم رو بپرسه. بازم به معرفت سپهر چون وقتی داشتیم برمی گشتیم خونه زنگ زد به گوشی ماکان حالم رو پرسید. ماکان هم بهش گفت تو راهیم و داریم میایم خونه. نمی دونم چرا دلم می خواست دانی نگران حالم باشه. زنگ زدن و احوال پرسی بخوره توی سرش، حداقل می تونست خونه بمونه تا برسیم بعد بره دنبال خوشیاش. شاید هم قبل از تماس سپهر از خونه رفته بود بیرون و خبر نداشت من مرخص شدم. خلاصه هر چی که بود بد خورد توی حالم.
آخر شب بود و من دراز کشیده بودم روی تختم. دلم می خواست بخوابم، اما تا چشمامو می بستم اتفاقای دیشب میومد جلوی چشمم. یه ترسی افتاده بود توی جونم. احساس می کردم یکی دیگه هم توی اتاقمه. اصلا احساس امنیت نمی کردم و از ترس آباژور کنار تختم رو روشن گذاشته بودم. همش از این دنده به اون دنده می شدم. آخر سر هم بلند شدم رفتم بیرون روی یکی از مبلای توی هال نشستم. با وجود این که این جا هم تا حدودی تاریک بود و فقط نور کمی وجود داشت، اما این جا احساس بهتری داشتم. سرم درد می کرد. بی خوابی امونم رو بریده بود. رفتم واسه خودم قهوه درست کردم و برگشتم توی هال سر جای قبلیم نشستم و

1400/01/20 02:01

پاهامو جمع کردم توی شکمم.
داشتم قهومو می خوردم که صدای چرخش کلید توی قفل در خونه رو شنیدم. یه نگاه به ساعت کردم، ساعت یک بامداد بود. حتما دانی بود که بالاخره رضایت داده بود از دوستاش دل بکنه و برگرده خونه.
منم زل زدم به ورودی هال تا ببینمش. سرش پایین بود و آروم وارد هال شد.
آرمینا ـ چه عجب بالاخره دل کندی و تشریف آوردی!
با شنیدن صدام حسابی جا خورد و سر جاش ایستاد و سرش رو گرفت بالا. وقتی چشمش به من افتاد پرسید:
ـ آرمینا تویی؟ این جا چی کار می کنی؟
منم که هم سرم درد می کرد و هم از دستش عصبانی بودم جواب دادم:
ـ نه روحمه اومده این جا نشسته تا تو برگردی بیاد بهت خوش آمد بگه! خب معلومه منم. این جا هم خونمه. منم توش زندگی می کنم. چی کار می خواستی بکنم؟
دانی ـ منظورم این بود که این وقت شب این جا توی هال چی کار می کنی؟ مگه خودت اتاق نداری تو؟ حالا چته چرا اِنقدر عنقی؟
آرمینا ـ منتظر بودم تو از بزم شبانت برگردی بهم بگی منم اتاق دارم، منم ذوق کنم و از خوشحالی دستامو به هم بزنم و بدوم توی اتاقم. در ضمن عنقم خودتی. با من درست صحبت کن.
اومد نشست روی مبل کناریم یه لبخند هم روی لبش بود.
ـ اگه می دونستم تا این موقع شب منتظرم می مونی و نمی خوابی حتما زودتر میومدم خونه. پس دلیل این بد اخلاقیات دیر اومدنه منه. چشم عزیـــــزم، دیگه شبا زود میام خونه. حالا راضی شدی؟
بعد آروم خندید.
آرمینا ـ فکر کنم زیادی خوردی زده به سرت! چند دفعه بهت گفتم نخور این آشغالا رو، گوش نمی کنی که. فکر کن من، منتظر تو بمونم. عمرا! اگه می بینی این وقت شب این جام به خاطر اینه که سرم درد می کنه و خوابم نمی بره. دلم نمی خواد توی اتاق خودم هم بمونم چون احساس خوبی ندارم و می ترسم. واسه همین اومدم این جا. دفعه آخرت هم باشه که بهم میگی عزیزم.
دانی جدی شد.
ـ چرا؟
آرمینا ـ یعنی تو نمی دونی چرا؟! هر وقت چشمامو می بندم یاد اون اتفاق میفتم. همش صورتش جلو چشممه. فکر نکنم به این زودیا بتونم فراموشش کنم.
ماکان ـ چی شده؟ این وقت شب این جا چی کار می کنی؟
نگاش کردم. با نگرانی زل زده بود به من و فقط داشت منو نگاه می کرد. انگار نه انگار دانی هم این جاست. نمی دونم از کی اومده بود این جا، ولی مطمئنم دیدتش و نمی خواست بهش اهمیت بده. دانی با شنیدن صدای ماکان بلند شد و رفت توی اتاقش.
آرمینا ـ چیزی نیست فقط سرم درد می کرد و خوابم نمی برد اومدم این جا چون احساس راحتی بیشتری نسبت به اتاق خودم داشتم.
ماکان اومد نشست کنارم.
ـ چرا چیزی بهم نگفتی؟
آرمینا ـ نمی خواستم مزاحمت بشم. تو دیشب تا صبح بیدار بودی این خودخواهیه که چون من خوابم

1400/01/20 02:01

نمیاد تو رو هم بد خواب کنم. تو این جا چی کار می کنی؟
ماکان ـ منم نگران حالت بودم اومدم بهت سر بزنم دیدم نشستی این جا.
دانی اومد نزدیکم ایستاد و دستش رو گرفت طرفم. با تعجب بهش نگاه کردم که گفت:
ـ آرام بخشه، سردردت رو خوب می کنه و بهت کمک می کنه بخوابی.
ماکان ـ احتیاجی به آرام بخش نداره. اگه داشت دکتر واسش می نوشت.
دانی بدون توجه به ماکان و حرفش رو به من گفت:
ـ نمی خوای بگیریش؟ ببرمش؟
سردردم خیلی شدید بود. دلم می خواست زودتر دردم آروم شه. برای همین بدون توجه به حرف ماکان دستم رو بردم جلو و قرص رو ازش گرفتم و گذاشتم دهنم. اونم لیوان آبی که توی دست دیگش بود گرفت سمتم. وقتی لیوان رو ازش گرفتم برگشت سمت اتاقش و در رو بست.
آرمینا ـ متاسفم ماکان، ولی سردرم خیلی زیاده فکر نکنم بدون آرام بخش حالم خوب شه.
ماکان ـ اگه دردت زیاده حاضر شو بریم دکتر.

1400/01/20 02:01

آرمینا ـ نه، دکتر نه. خودش خوب میشه.
سرمو گذاشتم روی کوسن مبل و چشمامو بستم. یهو احساس کردم یه چیزی روم کشیده شد. چشمامو باز کردم. ماکان پتومو از توی اتاقم آورده بود و کشیده بود روم. ازش تشکر کردم.
ماکان ـ خواهش می کنم. سعی کن بخوابی و به هیچ چیز فکر نکنی. منم همین جا می مونم تا تو بخوابی بعدش میرم می خوابم.
چقدر مهربون بود، چقدر خوبه که هوامو داشت و من چقدر به خاطر خوبیاش و مهربونیاش ممنونش بودم. بالاخره خواب منو در آغوش کشید و به عالم بی خبری برد.
از صبح که از خواب بیدار شدم حالم بهتره و دیگه سرم درد نمی کنه. ماکان و سپهر طبق گفته دیشبشون امروز باید می رفتن دیدن یکی از دوستاشون و تا شب بر نمی گشتن خونه.
بعداز این که یه دوش سریع گرفتم و لباسام رو عوض کردم، رفتم توی آشپزخونه و مشغول آماده کردن صبحونه برای خودم شدم. داشتم برای خودم قهوه می ریختم که صدای دانی رو شنیدم که گفت:
ـ واسه منم بریز.
برگشتم که دیدم کنار میز ایستاده و یه حوله حمام هم تنشه و از موهای خیسش هم قطره قطره آب می چکید.
آرمینا ـ این چه طرز گشتن توی خونه ست؟ برو موهاتو خشک کن این طوری ممکنه سرما بخوری.
دانی ـ تو لازم نیست نگرانم باشی من چیزیم نمیشه. در ضمن این جا خونه ام هستش منم هر جور راحت باشم همون جوری می گردم.
بعد در حالی که داشت می نشست پشت میز گفت:
ـ تو قهوتو بریز چی کار به این کارا داری؟
اِ اِ اِ پسره ی پررو! باید یه جواب درست و حسابی بهش بدم تا بفهمه داره با کی صحبت می کنه. برای همین قهومو برداشتم و رفتم نشستم سر میز.
دانی ـ فکر کنم گوشات مشکل داره. گفتم واسه منم بریز.
آرمینا ـ شنیدم چی گفتی، ولی نوکر بابات سیاه بود آقا پسر. من مستخدمت نیستم. اگه قهوه می خوای پاشو خودت بریز. فکر کنم یادت رفته دفعه پیش که بهم زور گفتی چه بلایی سرت اومد. نه؟
دانی یه لبخند بدجنسانه زد و گفت:
ـ ولی من سفیدشو دوست دارم. از سیاها خوشم نمیاد. نه جوجه یادم نرفته، اما اون موقع نمی دونستم یه دختری. اگه می دونستم حتما عکس العمل بهتری نشون می دادم تا برات درس عبرت بشه دیگه با من کل نندازی. حالا هم مثل یه دختر خوب پاشو برام قهوه بریز.
آرمینا ـ عمــــــرا.
صدای زنگ در باعث شد به بحثمون خاتمه بدیم و من برم ببینم کیه که در می زنه. وقتی رسیدم پشت در و از چشمیش نگاه کردم، شوکه شدم! وای این این جا چی کار می کرد؟! حالا باید چی کار کنم؟ فوری برگشتم توی آشپزخونه دیدم دانی لیوان قهومو برداشته و داره می خوره، اما الان قهوه مهم نبود. باید بهش می گفتم کی پشت دره.
آرمینا ـ دانی هانا پشت دره!
فکر کنم اونم مثل من خیلی تعجب کرد، چون

1400/01/20 02:05

قهوه پرید توی گلوش و به سرفه انداختش. منم که دیدم داره سرفه می کنه رفتم پشتش و دو تا محکم زدم پشتش. انگاری خیلی محکم زدم، چون دستش رو برد بالا و اشاره کرد بسه. دوباره صدای زنگ بلند شد.
دانی همون طور که سرفه می کرد پرسید:
ـ هانا الان این جا چی کار می کنه؟
آرمینا ـ من چه می دونم؟ سوالایی می پرسی تو هم! الان باید چی کار کنیم؟
دانی ـ هیچی در رو باز نمی کنیم خودش خسته میشه میره.
آرمینا ـ عقل کل ماشین ضایعت اون بیرون پارکه. اونو چی کار می کنی؟
دانی ـ وای آره راست میگی. پس چاره ای نیست باید در رو باز کنیم. ببین من میرم لباسم رو عوض کنم تو برو در رو باز کن.
آرمینا ـ من با این تیپ پسرونه برم در رو باز کنم، اون وقت آرمین باشم یا آرمینا؟
دانی ـ اَه لعنتی تو باید آرمینا باشی. بدو برو کلاه گیست رو بذار و یه کم به خودت برس. یعنی همون تیپ دخترونه رو بزن. منم میرم زودی یه لباس بپوشم و در رو باز کنم. زود باش بجنب دیگه!
سریع و با عجله رفتیم داخل اتاقامون. از توی کمد یه بلوز دخترونه آستین کوتاه با جین جذب پوشیدم و کلاه گیس رو گذاشتم سرم و سریع آرایش کردم. گمونم کار لباس عوض کردن دانی زودتر تموم شده بود، چون صدای باز شدن در رو شنیدم. بعدشم که صدای صحبت هانا و دانی میومد. سعی کردم زودی کارم رو تموم کنم و برم بیرون.
در رو باز کردم و رفتم بیرون. هانا درست رو به روی در اتاقم نشسته بود و مثل همیشه یه لباس زننده هم تنش بود. با دیدن من از جاش پاشد و بهم سلام کرد. منم رفتم نزدیکش و باهاش دست دادم، اما اون منو کشید توی بغلش و کنار گوششم گفت:
ـ اوه عزیزم حالت خوبه؟
از حرکتش شوکه شدم! این چرا یهو اِنقدر صمیمی شد؟! به دانی نگاه کردم شاید اون دلیل رفتار هانا رو بدونه که دیدم اونم مثل من شوکه شده. چشمم که به لباسش افتاد خندم گرفت. آخی بچم عجله ای لباس پوشیده بود. واسه همین دکمه های لباسش رو جا به جا بسته بود. چون توی بغل هانا بودم و اون پشتش به دانی بود سعی کردم با چشم و ابرو بهش بفهمونم تا لباسش رو درست کنه، ولی اون گیج تر از این حرفا بود و متوجه نشد. منم از توی بغل هانا اومدم بیرون و رفتم نشستم کنار دانی.
آرمینا ـ ممنون عزیزم تو خوبی؟ از این طرفا؟!
هانا با عشوه گفت:
ـ مرسی. نگران حالت بودم گفتم بیام بهت سر بزنم و اینم بدم بهت.
از توی کیفش کیف کوچولوی دستیم رو درآورد و گرفت سمتم و گفت:
ـ این رو اون شب خونه هیلی جا گذاشته بودی. منم برداشتمش و برات آوردمش. البته گوشیت یه چند باری زنگ خورد، ولی من جوابش ندادم.
کیف رو ازش گرفتم و ازش تشکر کردم. بعد هم گوشی رو درآوردم. خب خدا رو شکر گوشیم قفل داشت و غیر از

1400/01/20 02:05