رمان های جذاب

282 عضو

جواب دادن به تماسام کاره دیگه ای نمی تونست انجام بده. سریع قفلش رو باز کردم و به لیست تماسام نگاه کردم. دو تا تماس از بابا و مامان بود و یکی هم از طرف مهسا بود. داشتم تماسام رو بررسی می کردم که صداشو شنیدم.
ـ بقیه کجان؟ نمی بینمشون. آرمین نیست؟ خیلی وقته ندیدمش دلم براش تنگ شده.
من و دانی خیره شدیم به هم. هیچ کدوممون انتظار این رو نداشتیم! حالا آرمین براش از کجا بیاریم؟! ای خدا الان همه چی خراب میشه!
دانی فوری گفت:
ـ بچه ها خونه نیستن. رفتن بیرون. یعنی می دونی چیه؟ دو تایی با هم رفتن دیدن یه دوست مشترک.
آرمینا ـ آره همینی که دانی میگه.
هانا ـ خب ایرادی نداره منتظر می مونم تا آرمین رو ببینم.
آرمینا ـ فکر نکنم تا شب برگردن، چون دوستشون یه مهمونی داشت. احتمالا تا دیر وقت اون جا باشن. مگه نه عزیزم؟
دانی ـ آره، آره. آرمینا راست میگه. اصلا الان زنگ می زنم ببینم کی میان. خوبه؟
هانا ـ عالیه.
داشتم با دهن باز به دانی نگاه می کردم که چرا این حرفو زد؟! الان چطوری می خواد با آرمین صحبت کنه؟
دانی هم انگار استرسش زیاد بود، چون وقتی داشت شماره می گرفت مرتب اشتباه می کرد، اما بالاخره یه شماره گرفت و گذاشت کنار گوشش. یه کم که گذشت گفت:
ـ اَه این آرمین هم هیچ وقت گوشیشو جواب نمیده. الان زنگ می زنم سپهر ببینم چی کار می کنن.
دوباره شماره گرفت و خیلی زود شروع کرد به صحبت کردن با تلفن.
دانی ـ الو سپهر کجایین شما؟ آرمین هم اون جاست؟ چرا گوشیشو جواب نمیده؟
ـ ...
دانی ـ نه باهاش کار خاصی نداشتم، فقط هانا اومده این جا کیف آرمینا رو آورده و سراغ آرمین رو می گیره. می خواستم ببینم شماها کی برمی گردین؟
ـ ...
دانی ـ آهان شب میاین. خب منم بهش گفتم. باشه باشه، بهش میگم. آره می مونه واسه یه وقت دیگه. نه کاری ندارم. قربانت.
دانی ـ گفت دیر وقت میان. آرمین هم عذر خواهی کرد و گفت باشه توی یه فرصت مناسب تر.
هانا هم که معلوم بود حسابی خورده توی ذوقش جواب داد:
ـ باشه، عیب نداره.
بعدش یهو پرسید:
ـ راستی چرا شما دو تا باهاشون نرفتین؟ آرمینا که مهمونی خیلی دوست داره و توی خونه حوصلش سر می رفت!
دختره ی بیمار داشت بهم تیکه می نداخت! خواستم جوابش رو بدم تا دیگه جرات این کار رو نداشته باشه، اما دانی دستش رو گذاشت پشتم و همین طور که من رو به خودش نزدیک می کرد گفت:
ـ آره، آرمینا جون مهمونی دوست داره، اما مهم اینه که همراه کی بره مهمونی و چطور مهمونی باشه. می دونی هانا، من و آرمینا دیدیم اون یکی مهمونی که جالب نشد، تصمیم گرفتیم بمونیم خونه و یه روز دو نفره داشته باشیم. مطمئنا این طوری بهمون بیشتر خوش می

1400/01/20 02:05

گذره. مگه نه عزیزم؟
و یه نگاه از اون نگاه سوزاناش بهم کرد.
آرمینا ـ دقیقا. آخه وقتی دو تایی بهمون بیشتر خوش می گذره، چرا باید بریم مهمونی؟
سعی کردم روی دو نفر بودنمون تاکید کنم تا بفهمه مزاحمه خوشی دو نفرمون شده و بره.
از قیافش معلوم بود از جواب دانی اصلا خوشش نیومده، ولی هیچی نگفت و به اطراف نگاه کرد.
آرمینا ـ خب من برم واستون قهوه بیارم.
به دانی نگاه کردم و هر دو همزمان به هم لبخند زدیم. از این که حال هانا گرفته شده بود خیلی خوشحال بودم و چون می ترسیدم اون جا ضایع بازی در بیارم، به بهونه قهوه اومدم آشپزخونه. داشتم قهوه رو می ریختم توی لیوان که دانی اومد توی آشپزخونه و تکیه داد به کابینت کناریم و آروم شروع کرد به صحبت.
دانی ـ معلوم هست داری چی کار می کنی؟ زودتر بیار این قهوه رو تا زودتر از شرش خلاص شیم.
آرمینا ـ نباید آماده می شد؟ نکنه فکر کردی من خیلی خوشحالم که این جاست؟
دانی ـ من همچین حرفی نزدم، فقط حضورش اذیتم می کنه.
آرمینا ـ راستی چرا زنگ زدی به سپهر؟
دانی ـ زنگ زدم تا بهشون بگم هانا این جاست و ما گفتیم آرمین با اوناست تا یه وقت زودتر برنگردن و تموم نقشه مون نقش برآب نشه.
آرمینا ـ آهان. اون موقع که داشتی زنگ می زدی کلی نگران بودم.
دانی ـ تا این جاش که خوب بود، امیدوارم تا قبل از این که گند کار بالا بیاد بره.
دستش رو برد سمت سینی و گفت:
ـ اینو بده من می برم تو هم زودی بیا. دوست ندارم باهاش تنها باشم و مجبور شم باهاش حرف بزنم.
آرمینا ـ باشه، فقط قبلش لباست رو درست کن.
دانی ـ لباسم رو ؟! مگه چشه؟
سعی کردم جلوی خندیدنم رو بگیرم.
ـ چشم نیست، گوشه. یه نگاه بهش بنداز خودت متوجه میشی.
نگاش رفت سمت لباسش و تازه متوجه شد چی کار کرده. زیر لب یه لعنتی گفت و سینی رو گذاشت سر جاش و دکمه هاشو باز کرد تا دوباره ببندتش. وای چه بدن سفید و تو پری داشت! خاک بر سر منحرفت کنن آرمینا، چشماتو درویش کن! اون عجله داره و متوجه موقعیتش نیست، همین طوری دکمه هاشو باز گذاشته، تو چرا داری با چشمات قورتش میدی؟ بی حیا. سعی کردم از بدن برهنش چشم بردارم و به یه جای دیگه نگاه کنم. داشت با خودش مرتب غر می زد.
ـ وای آبرومون رفت. چرا زودتر نگفتی؟
آرمینا ـ جانم؟! حالا من مقصرم؟ وقتی اومدم با چشم و ابرو بهت گفتم، اما خودت نگرفتی. این دیگه به من ربطی نداره مشکل خودته که آی کیوت پایینه. بعدشم آبرومون نه، آبروی تو رفت!
دانی که کارش تموم شده بود یه لبخند زد و گفت:
ـ نه عزیزم اون الان داره با خودش فکر می کنه داشتیم چی کار می کردیم که عجله ای لباس تنم کردم. متوجه منظورم که میشی؟
بعد هم یه چشمک

1400/01/20 02:05

زد و سینی رو برداشت و رفت توی هال و من رو توی شوک حرفش گذاشت پسره ی منحرف! همین طور داشتم بهش بد و بیراه می گفتم که صدام زد.
دانی ـ عزیزم چرا نمیای؟
زیر لب گفتم:
ـ زهرمار و عزیزم. پسره ی وقیح!
سعی کردم به خودم مسلط بشم و عادی رفتار کنم. آروم از آشپزخونه رفتم بیرون و نشستم سر جای قبلیم. البته سعی کردم نگام به هیچ کدومشون نیفته. واسه همین زل زدم به زمین.
گوشی دانی زنگ خورد و اون با دیدن شماره با یه عذر خواهی رفت توی اتاقش و در رو بست و منو با این دختره ی جلف تنها گذاشت. منم سعی کردم قهومو بخورم و به هیچی فکر نکنم، اما اون انگار قصد دیگه ای داشت. چون پرسید:
ـ نظرت در مورد دنی چیه؟
منم که گیج شده بودم گفتم:
ـ چی؟! نظرم در مورد چی دانی چیه؟
هانا ـ کلا نظرت در مورد دنی چیه؟ می دونی اون خیلی خیلی باحاله. نه؟
آرمینا ـ آهان. آره اون خیلی خوبه.
هانا ـ وای می دونی اون بی نظیره. منظورمو که می فهمی؟ هر دختری دلش می خواد یه شبش رو با دنی بگذرونه، ولی من فکر می کنم بهتر از اون هم هست. یکیش همین آرمین. یه جورایی با همه پسرای اطرافم متفاوته.
خدای من این دختر اصلا شرم و حیا حالیش نیست! من از شنیدن حرفاش کلی خجالت کشیدم. فکر کنم لپای سرخ شده از خجالتم نشون دهنده اوضاعم بود، ولی اون نه. اگه اجازه بدم از جاهای بد بد سر درمیاره! فکر کن از نظر اون من یه پسر متفاوتم! خدایا به خودت پناه می برم از دست این موجود. تصمیم گرفتم بحث رو عوض کنم، چون من مثل اون بی حیا نیستم. تازه شایدم چیزی خورده اختیار حرفاش با خودش نیست. واسه همین ازش در مورد هیلی و دخترای دیگه پرسیدم، اونم خیلی بی میل داشت در موردشون حرف می زد. کاش این دانی زودتر برگرده. معلوم نیست کی بود که اِنقدر حرفاشون طول کشید.
چند لحظه بعدش دانی هم برگشت پیشمون، اما از وقتی برگشت تا زمانی که هانا بالاخره تصمیم گرفت بره همین طوری تو خودش بود و هیچی نمی گفت. یه چند بارم هانا نظرش رو پرسید که اونم خیلی بی حوصله جوابش رو داد.
وقتی هانا رفت اونم رفت توی اتاقش و در رو بست. من که سر از کار این موجود در نیاوردم. معلوم نیست با این یکی دوست دخترش به کجا رسیده که اِنقدر به هم ریخته. بی خیال دانی شدم و رفتم توی اتاقم و اول از همه خودمو از شر این کلاه گیس لعنتی راحت کردم. بعد هم یه تی شرت پوشیدم و گوشیمو برداشتم و زنگ زدم خونه. بعد از کلی صحبت با مامان و بابا شماره مهسا رو گرفتم و با اونم صحبت کردم. صدای قار و قور شکمم یادم انداخت که موقع ناهاره. رفتم توی آشپزخونه و مشغول آماده کردن ناهار شدم. وقتی کارم تموم شد میزو چیدم، اما هر کاری کردم دلم نیومد

1400/01/20 02:05

تنهایی بخورم. آخه دانی هم مثل من نتونست صبحونه بخوره.
پاشدم رفتم در اتاقش و صداش زدم.
آرمینا ـ دانی؟ بیا ناهار.
اما هیچ صدایی نیومد. دوباره در زدم و صداش زدم، اما بازم صدایی نیومد. آروم طوری که فقط خودم بشنوم گفتم:
ـ به جهنم جواب نده. تقصیر منه که دلم برات سوخت گفتم شاید گرسنه باشی.
بعدم برگشتم آشپزخونه و مشغول خوردن شدم. هنوز دو تا قاشق نخورده بودم که دانی اومد توی آشپزخونه و نشست پشت میز و بدون حرف شروع کرد به کشیدن غذا. لباساش همون لباسای صبح بود. معلوم بود با همونا دراز کشیده. آخه ناجور چروک شده بود. موهاشم به هم ریخته بود.
آرمینا ـ خوبی؟ چرا این ریختی هستی؟ اومدم صدات کردم چرا نیومدی؟
دانی ـ خوبم. کار داشتم.
فقط همین؟ چقدر پسره از خود راضیه! معلوم نیست کی پاشو گذاشته روی دمش که تلافیشو سر من درمیاره. انگاری زورش میاد جوابمو بده. منم دیگه چیزی ازش نپرسیدم و ساکت غذامو خوردم.
بعد از شستن ظرفا یه لیوان قهوه واسه خودم ریختم و رفتم توی هال، اما در کمال تعجب دیدم دانی هم نشسته توی هال و داره تی وی می بینه. بدون توجه بهش رفتم روی یکی از مبلا نشستم. کنترل رو برداشتم و زدم اون کانالی که سریال مورد علاقمو داشت و مشغول تماشا شدم.
دانی ـ فکر کنم داشتم نگاه می کردم!
آرمینا ـ فکر نمی کنم. چرا اون جوری نگام می کنی؟ خب زده بودی اون کاناله، اما حواست معلوم نبود کجا بود!
دانی ـ حواسم به تی وی بود. بزن همون کانال.
آرمینا ـ مطمئنی حواست بهش بود؟ تا جایی که من می دونم اهل دیدن مستند حیوانات نبودی. مگه این که تازگیا علاقه مند شده باشی به حیوونا!
قشنگ معلوم بود حواسش نبوده، چون همیشه که سپهر مستند حیوونا رو نگاه می کرد، بهش غر می زد. تازه متوجه سوتی که داده بود شد، اما اونم که معلوم بود نمی خواد کم بیاره گفت:
ـ خب حالا هر چی. بزن یه کانال دیگه من اصلا از این سریال خزا نگاه نمی کنم.
آرمینا ـ اون دیگه مشکل خودته. دوست نداری برو توی اتاقت. من که نمی تونم از فیلمم بگذرم که آقا دوست نداره.
دانی ـ امان از این زبونت. خب حداقل پاشو واسه منم قهوه بیار.
آرمینا ـ تو که از این سریاله خوشت نمیاد، پاشو برو واسه خودت بریز. اِنقدرم مزاحم من نشو. سریال شروع شده حواسم پرت میشه.
یه چند لحظه خیره نگام کرد تا شاید من از رو برم، اما منم با این که سنگینی نگاهش رو حس می کردم به روی خودم نیاوردم و از تی وی چشم برنداشتم. آخر سرم خودش خسته شد و رفت توی آشپزخونه. منم یه پامو انداختم روی اون یکی پام و همون طور که غرق دیدن سریال بودم قهومو می خوردم. دانی هم لیوان به دست اومد توی هال، چون از این سریاله

1400/01/20 02:05

خوشش نمیومد گفتم الانه بره توی اتاقش، اما اومد و نشست روی مبل کناریم و زل زد به تی وی. حالا خوبه از این فیلمه خوشش نمیومد، اگه خوشش میومد چی کار می کرد؟! معلومه حالش بده! از سکوت به وجود اومده اصلا راضی نبودم. مخصوصا که این قسمت سریال هم چنگی به دل نمی زد.
آرمینا ـ سپهر نگفت کی میان؟
دانی ـ گفت غروب به بعد میان. چطور مگه؟
آرمینا ـ هیچی همین طوری. دیدم بعد اون تلفنه به هم ریختی، گفتم شاید سپهر چیزی گفته یا برنامشون به هم خورده.
دانی ـ نخیر ربطی به سپهر نداشت، ولی من می دونم داری از فضولی می میری بفهمی اون تلفنه کی بود! غصه نخور جوجه، بهت میگم. مامانم بود زنگ زده بود. خیالت راحت شد؟
آرمینا ـ اصلا این طوری نیست. من چی کار دارم به تو و تلفنات؟ پرسیدم چون فکر می کردم برای این که ضایع نشیم رفتی توی اتاقت جواب دادی.
دانی ـ آره جون خودت! بچه جون من به اندازه موهای سرت با دخترا بودم و می دونم چه اخلاقی دارن. وای اگه یه چیزی باعث تحریک این حس فضولیشون بشه تا نفهمن اون موضوع چی بوده مگه دست برمی دارن؟!
آرمینا ـ خودم می دونم تجربت خیلی زیاده، لازم به یادآوری نبود، ولی فراموش نکن من با همه اونایی که میگی فرق دارم.
دانی با صدای بلند زد زیر خنده.
آرمینا ـ یادم نمیاد جوک واست تعریف کرده باشم که این طوری می خندی!
دانی ـ جوک که نه، ولی وقتی حرص می خوری بامزه میشی. عزیزم این که حرص خوردن نداره. بعد از اینم هر چی خواستی بیا از خودم بپرس. مگه من مُردم؟ خودم جواب همه سوالاتو میدم.
و دوباره خندید.
آرمینا ـ بهت میگم نخند. اِ مگه با تو نیستم؟!
با دستم زدم به بازوش. وای خدا جون چه بازوهای عضله ای و سفتی داشت! دستم درد گرفت. نمی دونم دردش گرفت یا چی که اونم دیگه نمی خندید و ساکت شده بود و زل زده بود به بازوش.
آرمینا ـ آفرین حالا شد. انگاری تا من از خودم خشونت به خرج ندم تو گوش نمیدی!
دانی ـ دفعه آخرت باشه دست رو من دراز می کنی!
آرمینا ـ وای نه تو رو خدا این طوری نگو می ترسم. می خواستی به حرفم گوش بدی. بعدشم نکنه دردت اومد؟ آره؟ آخی کوچولو!
دانی ـ نه جوجو من دردم نیومد، چون ضربت بیشتر شبیه نوازش بود. اگه حرفی می زنم فقط به خاطر خودته. یه وقت دیدی منم خواستم جبران کنم کارت رو، اون وقت واسه خودت بد میشه. خودت که منو می شناسی.
یه لبخند مسخره که نمی دونم منظورش چی بود هم روی لباش بود. نمی دونم چرا از حرفش احساس بدی بهم دست داد. واسه همین تصمیم گرفتم ساکت باشم و ادامه فیلمم رو ببینم.
دانی ـ چی شد کوچولو؟ چرا ساکت شدی؟ نکنه از تلافیم ترسیدی؟ آره؟ الهی!
برنگشتم سمتش، چون دلم نمی خواست اون

1400/01/20 02:05

لبخند مسخره رو بازم روی لباش ببینم. دلم نمی خواست احساس پیروزی کنه. واسه همین بدون توجه بهش در حالی که نگام به صفحه تی وی بود گفتم:
ـ کی؟ من از تو بترسم؟! اعتماد به سقفت زیادی بالاست! ساکت شدم چون دارم فیلم می بینم.
دانی ـ هوم، چه دختر شجاعی!
یه کم که به سکوت گذشت خودش سکوت رو شکوند و گفت:
ـ ببینم تو هیچ عکسی از آرمین همراه خودت نداری؟
آرمینا ـ چـــــی؟! عکس آرمین؟ عکس اونو واسه چی می خوای؟!
دانی ـ آره آرمین. اینم تعجب داره؟ می خوام ببینمش. از نظر تو ایرادی داره من بخوام عکس همخونه ایم رو ببینم؟
آرمینا ـ نه ایرادی نداره. منم عکسش رو دارم. فقط یه شرط داره.
یه لبخند از از اون لبخند خبیثام هم زدم.
دانی ـ چرا قیافتو این شکلی کردی؟ شرط چی؟
آرمینا ـ ببین من عکس آرمین یا بهتره بگم عکس خونوادگیمو بهت نشون میدم، اون وقت تو هم باید عکس خونوادتو نشونم بدی!
دانی ـ گرو کشی نداشتیم.
سعی کردم خودمو دلخور نشون بدم و یه جوری رفتار کنم که نه نیاره. آخه خیلی دلم می خواست خونوادشو ببینم.
ـ باشه نمی خوای نشون بدی نده، من اصراری ندارم.
و زل زدم به تی وی.
دانی ـ باشه کوچولو قهر نکن. منم بهت نشون میدم. حالا نشونم میدی؟
آرمینا ـ اوهوم بذار برم گوشیمو بیارم. عکسه داخل گوشیمه.
دانی ـ باشه برو. منم میرم گوشیمو بیارم. آخه منم عکس رو توی گوشیم دارم.
هر دو همزمان با هم برگشتیم توی هال و کنار هم با یه کم فاصله روی مبل دو نفری نشستیم.
دانی ـ خب اول تو.
آرمینا ـ بفرما اینم عکس خونوادم.
و گوشی رو گرفتم سمتش و شروع کردم به توضیح دادن.
ـ این مامانمه که متخصص زنانه. این هم بابامه که جراح قلبه. اینم که منم. این آخریه هم آرمینه داداش گلم.

گوشیمو از دستم گرفت و توی دستش جا به جاش کرد و گفت:
ـ زحمت کشیدی. خب اینا رو که خودمم می تونستم حدس بزنم که هر عکس مال کیه، ولی یه چیزی، وقتی موهات بلند بوده قشنگ تر بودی. یعنی موی بلند مشکی خیلی به صورت سفیدت میاد. چقدر شما دو تا به هم شبیه هستین! فقط اون هیکلی تره، تو ریزه تر.
از این که این قدر رک داشت نظرش رو در موردم می گفت یه جوری شدم، اما سعی کردم کم نیارم.
ـ زحمت کشیدی. مثلا دو قلوییم! اگه اِنقدر شبیه نبودیم که ماکان اولین کسی بود که متوجه موضوع می شد. بعدشم من خواستم کامل اعضای خونوادمو معرفی کنم، ولی خب لیاقت نداری دیگه. گوشی رو بده ببینم.
دانی ـ خیلی خب بابا چه زود هم بهش بر می خوره. در ضمن اگه ماکان متوجه نشد، مال اینه که عاشقه جانم. از آدم عاشق هم بیشتر از این انتظار نمیره. وگرنه من که تا حالا ندیده بودمت از همون اول بهت شک داشتم، اما از اون جایی که

1400/01/20 02:05

همیشه ذهنم درگیر مسائل مهم تری بود، زیاد به شکم توجه نمی کردم، ولی وقتی هانا اون طوری بهم نارو زد و من حال درستی نداشتم، درست از همون شبی که تو اومدی این جا و اون سخنرانی تاثیر گذارت رو اجرا کردی، وقتی رفتم توی اتاقم تا صبح به حرفات فکر کردم و هر چی بیشتر فکر می کردم و گذشته رو مرور می کردم، بیشتر به این نتیجه می رسیدم که تو یه دختری. نزدیکای صبح بود و هوا داشت روشن می شد که بالاخره تصمیم خودم رو گرفتم و دیدم حق با توئه، هانا ارزشش کمتر از ایناست. پس تصمیم گرفتم واسه همیشه از زندگیم بذارمش کنار.
یه نگاه با لبخند به من که داشتم با دهن باز به حرفاش گوش می دادم انداخت و ادامه داد:
ـ تصمیم گرفتم هر طور شده سر از کار تو در بیارم. یه حسی بهم می گفت تو یه دختری و من برای این که مطمئن شم باید میاوردمت این جا تا خودت، خودت رو لو بدی. از اون جایی که من زیادی باهوشم، تونستم برت گردونم این جا و منتظر شدم تا این که اون روز تلفن دوستت همه چی رو لو داد.
هضم کردن حرفاش برام سخت بود. سخت بود که درک کنم اون تموم این مدت بهم مشکوک بوده و اون روز اومده خونه ام و با نقشه منو برگردونده اون جا. نه به خاطر این که با هم دوستای خوبی باشیم و از این حرفا، بلکه به این خاطر که می خواسته مطمئن شه حدسش در مورد من درسته. من چقدر ساده بودم که گول حرفاشو خوردم، ولی یه چیزی این وسط درست نیست. فکری که به ذهنم رسید رو بدون معطلی مطرح کردم.
ـ داری بلوف می زنی. نه؟ تو تا اون روز که داشتم با تلفن صحبت می کردم نمی دونستی من یه دخترم. اگه می دونستی پس چرا گفتی در صورتی چیزی به کسی نمیگی که من جلوی هانا نقش دوست دخترت رو بازی کنم؟
دانی اولش بلند خندید. چقدر امروز این خوش خنده شده! نه به قبلا که همیشه خودش رو می گرفت و لبخند هم نمی زد، نه به الان که راه به راه می خنده.
یکم که خندید گفت:
ـ ببین کوچولو من از همون اولش قصد نداشتم به کسی چیزی بگم، ولی خب دلم می خواست یه جوری حالت رو بگیرم که پیش خودت نگی این همه مدت براشون نقش بازی کردم و اینا خنگ بودن و نفهمیدن. می دونی اون روز بعد از این که حرفاتو زدی و من رفتم توی اتاقم، کلی خوشحال بودم که تونستم مچت رو باز کنم. بعد هم فکر کردم چطوری می تونم یه حال اساسی از تو بگیرم. پس یاد هانا افتادم و دیدم بهترین فرصته که با این شرط، هم حال تو رو بگیرم، هم حال اون هانا رو. البته احتمال دادم تو زیر بار نری و قبول نکنی، ولی خب دیگه یه تیر بود توی تاریکی که اتفاقا عملی هم شد.
با شنیدن حرفاش دلم می خواست با همین دستام خفش کنم. پسره ی مریض! اولین چیزی که به دستم اومد کوسن مبل بود.

1400/01/20 02:05

برداشتم و زدم بهش و در همین حال گفتم:
ـ پسره ی مریض می دونی من توی این مدت چی کشیدم؟ چطور تونستی اِنقدر پلید باشی؟ مگه من چی کارت کرده بودم؟ هان؟
اولش چون انتظار این رفتارو نداشت فقط دستاش رو گرفت جلوی صورتش، اما نفهمیدم چی شد که یهو مچ دستم رو گرفت و با دست آزادش کوسن رو با خشونت از دستم درآورد و با یه حرکت پرتش اون طرف. اخم کردم و گفتم:
ـ چی کار می کنی؟ دستم شکست! ولم کن.
هنوز حرفم تموم نشده بود که منو با یه حرکت به طرف خودش کشید و عصبانی زل زد به چشام.
ـ فکر کنم یه بار بهت هشدار داده بودم، نـــــه؟!
تازه یادم افتاد که همین نیم ساعت پیش بود که بهم اخطار داده بود. با یادآوری اون اخطار و نگاه عصبانیش آب دهنمو قورت دادم و ساکت سر جام نشستم.
دانی ـ خوبه. به نفع خودته همیشه همین قدر حرف گوش کن باشی. خب حالا نوبت منه.
یکی از ابروهامو به حالت تعجب انداختم بالا و گفتم:
ـ نوبت چیه توئه؟!
دانی یه دستش رو گذاشت زیر چونش و زل زد بهم.
ـ می بینم علاوه بر صفات خوب قبلیت فراموش کارم که هستی! چرا اون طوری نگام می کنی؟ مگه نمی خواستی عکس خونوادمو ببینی؟ خب حالا نوبت منه که عکس خونوادمو بهت نشون بدم.
آرمینا ـ آهان، آره راست میگی. خب نشون بده دیگه. نشسته داره منو نگاه می کنه!
دانی از توی گوشیش یه عکس رو باز کرد و گوشی رو داد دستم. خودشم فاصلشو باهام کم کرد و گفت:
ـ خب با این که احتیاجی به توضیح نیست، ولی چون تو کامل معرفیشون کردی، منم باید همین کار رو بکنم. اون آقا که می بینی پدرمه. از تجار و کارخونه دارای بنام و معروف ایرانی توی کاناداست. اون جوون زیبا و خوش تیپ هم که خودمم. این خانوم زیبا و دوست داشتنی هم مامانمه، مریمارگارت.
آرمینا ـ وای چه مامان نازی داری! چقدر خوشگله، چقدر جوونه! اصلا بهش نمی خوره مامان یه پسر به سن تو باشه.
دانی ـ آره همه همینو میگن. البته بقیه معتقدند که من خیلی شبیه مامانمم.
آرمینا ـ احتمالا یا چشماشون مشکل داشته یا نخواستن دل تو رو بشکنن. تو زیاد جدی نگیر.
دانی ـ عجب بچه پررویی هستی تو. یه نگاه دقیق به عکس بنداز خودت متوجه شباهت من به مامانم میشی. اگه متوجه نشدی در اولین فرصت خودتو به یه چشم پزشک نشون بده.
باید بگم حق با دانی بود. اون شباهت زیادی به مامانش داشت و مثل مامانش پوست سفید و چشمای آبی و موهای قهوه ای داشت، اما خب دیدم اگه تایید کنم روش زیاد میشه، پس ساکت شدم و فقط به عکس نگاه کردم و گفتم:
ـ تو تک فرزندی؟
دانی ـ آره.
آرمینا ـ خب چرا با خونوادت زندگی نمی کنی؟
دانی ـ این دیگه جز اسراره خانوم کوچولو. پس فضولی موقوف.
از طرز معرفی کردن مامانش

1400/01/20 02:05

می شد فهمید که رابطه خوبی با هم دارن و احتمالا خیلی دوسش داره، اما برام عجیب بود که چرا جدا از خونوادش زندگی می کنه؟ یا چرا اون موقع که به قول خودش داشت با مامانش صحبت می کرد اونقدر به هم ریخت؟ فکر کنم الکی گفت مامانشه.
مثل کسایی که می خوان مچ یکی رو بگیرن بهش زل زدم و گفتم:
ـ اصلا یه چیزه دیگه. ببینم اون موقع گفتی داشتی با مامانت صحبت می کردی. نه؟ داشتی خالی می بستی. نه؟
دانی ـ نه کوچولو، داشتم با مامانم صحبت می کردم. چطور مگه؟
آرمینا ـ من که باورم نمیشه. به نظرم تو مامانت رو خیلی دوست داری. چطور میشه آدم بعد از صحبت با کسی که دوسش داره به هم بریزه؟ می بینی دروغت رو شد آقای زرنگ؟!
دانی یه لبخند زد و گفت:
ـ درست حدس زدی من مامانمو خیلی دوست دارم، اما به تو هم دروغ نگفتم. قرار بود امروز برم بهش سر بزنم، اما اومدن هانا باعث شد نتونم برم. اونم فکر کرد من عمدا نخواستم برم دیدنش و از دستم دلخور شده بود. من دوست ندارم ببینم اون ازم دلخوره، چون توی این دنیا برام از همه عزیزتره.
آرمینا ـ واو چه احساساتی!
دانی ـ تو این طوری فکر می کنی، ولی دخترای دیگه مطمئنا با نظرت مخالفن.
خواستم جوابش رو بدم که صدای در خونه اومد و بلافاصله ماکان با یه قیافه خسته و عصبانی توی هال ظاهر شد. با ورود ماکان به هال، بهش سلام کردم، اما اون بدون توجه به من رفت سمت دانی که داشت می رفت توی اتاقش و از پشت آستینش رو کشید و گفت:
ـ معلوم هست تو این جا چی کار می کنی؟

1400/01/20 02:05

دانی هم بدون جواب دادن به سوالش آستینش رو از دستش کشید و خواست بره توی اتاقش که ماکان دوباره مانع رفتنش شد و داد زد:
ـ وقتی دارم باهات صحبت می کنم سرتو ننداز پایین و برو. بمون و جوابم رو بده. مگه تو قرار نبود امروز بری پیش مامانت؟ پس چی شد؟ چرا نرفتی؟
دانی با خشم زل زد توی صورت ماکان و گفت:
ـ بهتره از سر راهم بری کنار. من برای موندن یا رفتن خودم تصمیم می گیرم. دلیلی هم نمی بینم بخوام به تو جواب پس بدم. سعی کن توی کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکنی بچه جون. حالیت شد؟
ماکان ـ ببین خوش تیپ این یه مورد کاملا به من مربوطه. یادمه دفعه آخری که آرمینا پیش تو بود حالش اِنقدر بد بود که مجبور شد یه شب توی بیمارستان بخوابه. من رفتم به کارم برسم چون می دونستم قراره امروز بری پیش مامانت. پس خیالم راحت بود که کسی نیست که بهش آسیب برسونه، ولی یک ساعت پیش که سپهر گفت تو خونه بودی و بهش زنگ زدی دیگه نتونستم بمونم و فوری برگشتم. می دونی چرا؟ چون می دونستم تو آدم قابل اعتمادی نیستی و اصلا دلم نمی خواست آرمینا رو بازم توی اون حال ببینم.
دانی ـ به نفع خودته مواظب حرف زدنت باشی! چون من با کسی شوخی ندارم. دلیلی هم نمی بینم بخوام برات توضیحی در این مورد بدم، ولی چون دلم می خواد هر چه زودتر دهنت رو ببندی و این مسخره بازی رو تموم کنی بهت میگم. می خواستم برم، اما قبل از این که برم هانا اومد و کیف آرمینا رو براش آورد منم مجبور شدم بمونم. در ضمن شازده، اون اتفاق که برای آرمینا افتاد هیچ ربطی به من نداشت.
دو تایی رو به روی هم ایستاده بودن و داشتن با خشم به همدیگه نگاه می کردن. از دست هر دوشون عصبانی بودم. آخه این چه رفتار بچه گونه ای بود که داشتن؟ دلم نمی خواست به خاطر من رابطه دوستیشون به هم بخوره. واسه همین گفتم:
ـ بسه. خواهش می کنم بس کنین.
بلند شدم ایستادم و ادامه دادم:
ـ بسه دیگه. تا کی قراره این بحثای مسخره ادامه داشته باشه؟ اون یه اتفاق بد بود که تموم شد و رفت. منم دارم سعی می کنم فراموشش کنم، اما مگه شما دو تا می ذارین؟ همش بحث، همش دعوا، همش نیش و کنایه. خسته شدم، از این وضعیت خسته شدم. دلم می خواد شما دو تا رابطتون بشه مثل قبل. هر چند می دونم این رفتارا به خاطر یه زخم قدیمیه که الان با اومدن من و با فهمیدن این که من یه دخترم سر باز کرده. چیه چرا دارین این طوری نگام می کنین؟ یعنی شماها نمی دونین دارم در مورد کدوم زخم قدیمی صحبت می کنم؟ نه؟ منظورم روژینه.
وقتی که اسمش رو گفتم زل زدم بهشون. اونا با شنیدن این اسم اول یه نگااه به هم کردن و بعد هم هر دو عصبانی و خشمگین زل زدن به سپهر که جلوی

1400/01/20 02:05

ورودی هال ایستاده بود و ساکت شاهد بحثمون بود. طفلی سپهر تا دید اونا دارن ناجور نگاش می کنن دستپاچه گفت:
ـ من چیزی بهش نگفتم. باور کنین دارم راست میگم.
آرمینا ـ اون طوری نگاش نکنین. داره راست میگه اون چیزی بهم نگفته. من از زبون خودتون شنیدم.
ماکان با تعجب گفت:
ـ از زبون ما؟!
دانی ـ کی ؟!
آرمینا ـ آره از زبون شما دو تا. عصر همون روزی که قرار بود با دانی برم مهمونی. از حموم که اومده بودم بیرون داشتم می رفتم توی اتاقم که شنیدم ماکان اسم منو برد. کنجکاو شدم ببینم در مورد من چی دارین می گین. همون جا بود که اسم روژین رو شنیدم. بهتر نیست بگین جریان چی بوده و روژین کیه؟ من فکر می کنم همه چی برمی گرده به روژین. چیه؟ چرا دو تاییتون ساکت شدین؟ اون موقع که خوب داشتین واسه هم شاخ و شونه می کشیدین. الان چی شد که هر دو تون ساکت و سر به زیر شدین؟! من منتظرم.
چند لحظه بعد ماکان با صدای آروم شروع کرد.
ـ همه چی برمی گرده به یه سال قبل. حدودا دو ماهی از قبولی من توی کالج و همخونه شدنم با بچه ها می گذشت که متوجه شدم که غیر از من یه ایرانی دیگه هم توی کلاس هست. یه دختر شاد و شیطون به اسم روژین که برای ادامه تحصیل اومده بود این جا. به خاطر این که منم یه ایرانی بودم خیلی زود باهام احساس راحتی کرد و خیلی راحت باهام درد و دل می کرد. از خونوادش و همخونه ایش می گفت. وقتی هم که فهمید منم این جا با خونوادم زندگی نمی کنم، خواست در مورد همخونه ای هام براش بگم. بعد از تعریفای من از بچه ها، یه روز خواست اونا رو ببینه. منم توی محوطه کالج اونا رو بهش نشون دادم. یه مدت گذشت که یه روز اومد پیشم و گفت توی یه مهمونی از نزدیک دانی رو دیده و ازش خوشش اومده و حالا یه احساس خاصی نسبت بهش داره. منم که توی این دو ماه دانی رو خوب شناخته بودم سعی کردم بهش بگم دانی چطور آدمیه، اما اون گوشش به این حرفا بدهکار نبود. نمی دونم چش شده بود. چشم و گوشش رو روی حقیقت بسته بود و حرفای منو نمی شنید. آخرش گفت تو این حرفا رو می زنی چون به دانی حسادت می کنی، واسه همینم داری سعی می کنی اونو جلوی من خرابش کنی، ولی بدون من دوسش دارم و این حرفات هم اصلا برام مهم نیست. بعدم به حالت قهر پاشد رفت. تا چند روز ازش خبری نداشتم. بهتره بگم هر موقع که می دیدمش اون روشو برمی گردوند و می رفت. منم بهتر دیدم یه چند وقتی کاری به کارش نداشته باشم شاید خودش سر عقل بیاد. تا این که یه روز که داشت می رفت بیرون کلاس، صداش کردم و خواستم باهاش حرف بزنم. اونم برخلاف همیشه ایستاد، اما تا من خواستم صحبت کنم فوری گفت کاری داری بگو من عجله دارم. قراره امشب توی یه

1400/01/20 02:05

مهمونی که دانی هم هست شرکت کنم. واسه همین می خوام برم لباس بگیرم و حاضر شم برای مهمونی. اینو که گفت شوکه شدم. یعنی هیچ کدوم از حرفام براش مهم نبود. تا اومدم صحبت کنم دوباره گفت خب معلومه کاری نداری پس من رفتم. اینو گفت و به سرعت ازم دور شد. دو روز بعد از اون روز با خبر شدم مُرده! از شنیدن خبر مرگش شوکه شدم. باورم نمی شد. واسه همین رفتم خونه اش. همخونه ایش گفت حقیقت داره. گفت خودکشی کرده و یه نامه هم گذاشته. نامه رو داد بهم. نوشته بود تحمل این زندگی برام غیرممکنه، پس میرم تا نباشم.
ماکان توی تموم این مدت که داشت در مورد روژین صحبت می کرد، خیره شده بود به تابلوی رو به روییش، اما معلوم بود حواسش یه جای دیگه ست. انگاری برگشته بود به یه سال قبل و همون روزا.
دانی ـ من توی مرگ اون دختر هیچ نقشی نداشتم. این واسه بار هزارم. تو چرا همش حرف خودت رو می زنی؟
ماکان یه پوزخند زد و گفت:
ـ آره جون خودت! تو که از هیچ دختری نمی گذری، می خوای باور کنم با اون نبودی و باعث نشدی که اون خودکشی کنه؟! هان؟
دانی ـ آره، آره، آره. من باهاش نبودم. نمیگم اون شب توی اون مهمونی ندیدمش، چون اون شب دیدمش. هنوز اون شب و اون مهمونی یادمه. قیافه روژین هم یادمه. یادمه اون شب اومد پیشم و ازم خواست باهاش برقصم. حالش اصلا خوب نبود و اختیار حرفا و کاراش دست خودش نبود. معلوم بود که زیادی نوشیدنی خورده.
ماکان ـ خب چی بهتر از این؟ دیدی یه دختر تنها با یه حال خراب اومده پیشت و ازت می خواد باهاش برقصی. فرصت از این بهتر کجا می خواستی گیر بیاری؟! از خدا خواسته قبول کردی و اولش باهاش رقصیدی و بعدشم سوءاستفاده هات رو کردی بعد هم ولش کردی و رفتی. نه؟ واقعا که یه موجود پست فطرت و آشغالی!
دانی ـ ببند دهنتو! من حتی درخواست رقصش رو قبول نکردم. اون وقت تو میگی چون اون حالش خوب نبود من ازش سوءاستفاده کردم؟!
ماکان ـ آره. چرا که نه؟
دانی ـ نه، نه، نه. چرا حرفم رو باور نمی کنی؟ من چطوری بهت بفهمونم که نه باهاش رقصیدم و نه باهاش بودم؟ هان؟
ماکان ـ اگه راست میگی و با روژین نبودی، پس اون شب توی اون مهمونی با کی بودی؟
دانی ـ اگه بگم با هانا بودم راضی میشی؟
ماکان ـ نه، معلومه که نه. چون اون موقع هنوز هانایی نبود. می بینی داری دروغ میگی؟
دانی ـ من ... دروغ ... نمیگم. اون شب واسه اولین بار توی همون مهمونی بود که هانا رو دیدم.
ماکان ـ خب فرض کنیم داری راست میگی و جرقه آشنایی با هانا اون شب و توی اون مهمونی زده شد. تموم شب رو که باهاش نبودی. شاید قد یه رقص یا یه گپ باهاش بودی. بقیه شب رو چی کار کردی؟
دانی کلافه چند بار دستش رو توی موهاش می

1400/01/20 02:05

بره و عصبانی داد می زنه:
ـ لعنت بهت، لعنت. من اون شب تا صبح با هانا بودم. حالا راضی شدی؟ دِ لعنتی من که نمی تونم همه چیزو برات بگم!
بعد در حالی که آروم تر شده بود ادامه داد:
ـ باور کن من مقصر مرگ روژین نیستم. اون شب تموم حواسم پیش هانا بود. اصلا غیر از هانا کسی رو نمی دیدم. وقتی هم که روژین ازم خواست باهاش برقصم چون حواسم به هانا بود، خیلی سریع درخواستش رو رد کردم و رفتم پیش هانا. بعدشم دیگه ندیدمش. ببینم مایک رو قبول داری؟ اونم اون شب باهام توی مهمونی بود و می تونه بگه من اون شب با کی بودم. می خوای زنگ برنم بهش تا هر چی در مورد اون شب می دونه بگه؟ نظرت چیه؟
ماکان ـ باشه بهش زنگ بزن. گوشی رو هم بزن روی اسپیکر می خوام بشنوم چی میگه.
دانی اومد نشست روی کاناپه و شماره مایک رو گرفت. بعد هم زد روی اسپیکر و گوشی رو گذاشت روی میز. بعد از سه تا بوق مایک گوشیش رو جواب داد.
ـ واو چشمام داره درست می بینه؟! این دنیه که اِنقدر زود دلش برام تنگ شده؟!
ماکان هم با شنیدن صدای مایک میاد و می شینه روی کاناپه.
دانی ـ مایک یه سوال ازت داشتم.
مایک ـ مرسی من خوبم. تو خوبی دنی؟
دانی ـ مایک اصلا حوصله ندارم. این حرفا رو تموم کن و خوب به حرفام گوش کن.
مایک ـ بپرس.
دانی ـ تو مهمونی پارسال لوک یادته؟
مایک ـ مهمونی لوک؟ آره یادمه. چطور مگه؟
دانی ـ میشه بگی من اون شب با کی بودم؟
مایک ـ این سوالا برای چیه؟
دانی ـ تو بگو، به این کارا چی کار داری؟
مایک ـ خب تو اون شب تازه هانا رو دیده بودی و تموم شبت رو با اون بودی. مگه ازش دل می کندی؟
دانی ـ یادته یه دختری توی مهمونی بود که موهای کوتاه مشکی با پوست سبزه و چشمای عسلی داشت و اومد پیشم ازم خواست باهاش برقصم؟
مایک ـ همون دختر ایرانیه رو میگی؟
دانی ـ آره آفرین، اسمش روژین بود. یادت هست اون شب با کی بود؟
مایک ـ فکر نکنم با کسی بود. فقط یادمه داشتیم با هم حرف می زدیم اومد پیشت و دستاتو گرفت و خواست باهاش برقصی. البته حالش هم خوب نبود. فکر کنم زیادی خورده بود. تو هم که قبول نکردی چون هانا داشت از اون طرف میومد سمتت. سریع درخواستشو رد کردی و رفتی پیش هانا. نمی خوای بگی این سوالا برای چیه؟
دانی ـ هر وقت جواب تموم سوالا رو دادی بهت میگم. خب بعدش چی؟ بازم دیدیش؟
مایک ـ نه فکر نکنم. بذار فکر کنم. آهان یه بار دیگه هم دیدمش!
دانی ـ کی و کجا؟
مایک ـ تو که با هانا رفتی، منم دست جین رو گرفتم با هم رفتیم بالا. در اولین اتاق بالا رو باز کردیم و رفتیم داخل، اما چارلی و اون دختره، روژین اون جا بودن.
دانی ـ چارلی؟! چارلی دیگه کیه؟
مایک ـ همون پسر انگلیسیه که یه ماه

1400/01/20 02:05

بعد برگشت لندن.
دانی ـ آهان. خب بعدش چی شد؟
مایک ـ بعدش؟! می خوای با جزئیات بگم چی دیدم؟
دانی ـ نخیر لازم نکرده! همون کلیات رو هم بگی کافیه.
مایک ـ چشم چرا می زنی؟ کلی میگم برات. هیچی دیگه دیدیم اونا مشغولن، ما از اتاق زدیم بیرون و رفتیم دنبال زندگیمون.
دانی ـ خب بعدش؟
مایک ـ دانی حالت خوبه؟! میگم با جزئیات بگم میگی نه، اون وقت میگی بعدش، بعدش؟
دانی ـ نه منظورم این بود که بعدش هم روژین رو دیدی؟
مایک ـ آهان از اون نظر. نه دیگه ندیدمش. خب نمی خوای بگی چی شده و این سوالا برای چیه؟
دانی ـ دو روز بعدش روژین خودکشی می کنه.
مایک ـ اوه مای گاد! نمی دونستم. خب این چه ربطی به تو داره؟
دانی ـ قضیش مفصله، بعدا برات میگم.
دانی گوشیش رو از روی میز برداشت و همین طور که از جاش بلند می شد یه کم با مایک صحبت کرد.
در تموم مدتی که دانی داشت با مایک صحبت می کرد، حواسم پیش ماکان بود. سرش پایین بود و دستاش رو در حالی که مشت کرده بود داشت محکم به پاهاش فشار می داد. طوری که رگای دستش زده بود بیرون و دستاش تغییر رنگ داده بودن. معلوم بود شنیدن این حرفا براش خیلی سخت بود و شدیدا تحت فشار بود.
فضای بدی حاکم بود. هممون ساکت بودیم. دانی هم که تلفنش تموم شده بود حرفی نمی زد تا این که ماکان سکوت رو شکست و در حالی که از جاش بلند می شد با صدای آرومی گفت:
ـ من خستم میرم استراحت کنم.
بعد هم همون طور که سرش پایین بود رفت توی اتاقش و در رو بست. با چشم رفتن ماکان رو دنبال کردم. وقتی در اتاقش بسته شد، منم سرمو برگردوندم که چشمم به دانی افتاد. یه جور خاصی نگام می کرد. انگاری کلافه بود. بعد چند لحظه که چشم تو چشم بودیم، اون نگاشو گرفت و رفت توی اتاقش.
عجب روزی بود امروز! منم بعد از شنیدن این همه حرف، دیگه روی پاهام بند نبودم. نشستم روی مبل.
یه احساس بدی داشتم. انگاری یه سطل آب یخ ریخته بودن روی سرم. احساس می کردم یه چیزی روی سینم سنگینی می کنه. نمی دونم از اتفاقی که برای روژین افتاده بود ناراحت بودم یا از این که فهمیده بودم روژین واسه ماکان مهم بوده و ماکان توی این مدت چی کشیده یا شایدم از این ناراحت بودم که عمق روابط دانی با دخترا مخصوصا هانا رو فهمیده بودم. توی فکر بودم که صدای سپهر باعث شد نگاش کنم. اونقدر حالم بد بود و توی فکر بودم که متوجه نشدم کی اومد نشست.
آرمینا ـ چیزی گفتی؟
سپهر ـ کجایی تو؟ داشتم می گفتم عجب ماجرایی بود! عجب روزی بود! می دونی صبح که دانی بهم زنگ زد اولش متوجه منظورش نشدم، اما وقتی اسم هانا رو برد و گفت این جاست فهمیدم قضیه چیه و از اون جایی که می دونستم ماکان بفهمه بد عکس

1400/01/20 02:05

العمل نشون میده، بهش چیزی نگفتم تا این که عصر وقتی دید دیرتر میایم، نگرانت شد و خواست بهت بگه درا رو قفل کنی و نگران نشی ما دیرتر میایم که مجبور شدم بهش بگم دانی هست و تو نمی ترسی، ولی تا اینو شنید خداحافظی کرد و راه افتاد که بیاد این جا. خیلی هم عصبانی بود. من که جرات نکردم باهاش حرف بزنم. همش نگران بودم بازم با هم درگیر شن، ولی خب تو بودی و نذاشتی این اتفاق بیفته. راستش من فکر نمی کردم جریان روژین اِنقدر روی ماکان اثر گذاشته باشه، چون اون موقع تا یه هفته حالش بد بود بعد خوب شد و فقط همون اوایل با دانی بحثش شد. خب منم خیلی خستم، میرم می خوابم. تو هم برو بخواب.
حق با سپهر بود، باید سعی می کردم بخوابم. شاید حالم بهتر شه. بهش شب بخیر گفتم و هر دومون رفتیم توی اتاقامون.
نمی دونم بعد از اون شب چی شد و چی بین دانی و ماکان گذشت، ولی هر چی که بود دوباره روابطشون شد مثل سابق. خوب یادمه اون روز به خاطر این که شب قبلش بی خوابی زده بود به سرم تا نزدیکیای صبح بیدار بودم و وقتی هوا داشت روشن می شد خوابم برد. واسه همین ساعت دوازده ظهر از خواب پاشدم. وقتی رفتم بیرون غیر از سپهر کسی توی خونه نبود، اما تقریبا یه ساعت بعدش اول ماکان و بعد هم دانی برگشتن خونه و خیلی معمولی و مثل سابق با هم برخورد داشتن. انگار نه انگار این دو نفر تا دیروز داشتن سایه همو با تیر می زدن! برای من هضم اون حرفا و بعد دیدن این رفتارا خیلی آسون نبود. با خودم فکر می کردم چقدر من ساده بودم که حمایت ها و کمک های ماکان رو می ذاشتم پای احساس مسئولیت و محبتی که نسبت به من داره، اما دیشب فهمیدم که دلیل این رفتاراش فقط این بوده که من اونو یاد روژین می نداختم و براش گذشته پر از خاطرشو تداعی می کردم. برام سخت بود که به دانی مثل سابق نگاه کنم و مثل قبل باهاش برخورد کنم. اونم بعد از این که به ماهیت اصلیش پی بردم و فهمیدم نقش هانا توی زندگی دانی خیلی پررنگ بوده. فکر کردن به این که اون چه شب هایی رو با هانا گذرونده و تا چه جاهایی توی این رابطه پیش رفته، باعث می شد نتونم باهاش مثل قبل رفتار کنم. البته وقتی دیدم که ماکان و دانی تموم این جریانات رو فراموش کردن و رابطشون رو مثل قبل از سر گرفتن منم باید مثل خودشون رفتار می کردم. باید جوری رفتار می کردم که انگار نه انگاری اتفاقی افتاده و چیزی شنیدم. الان احساس من مهم نیست، مهم اینه که اونا دوباره با هم دوست شدن و اختلافاشون رو کنار گذاشتن. من این وسط چی کارم؟ یه مهمون که با خوب شدن آرمین برمی گردم خونه مون. پس چرا نباید بذارم احساسم روی رفتارم اثر بذاره؟ و این طوری شد که من نقاب

1400/01/20 02:05

بی تفاوتی به چهرم زدم و سعی کردم مثل قبل رفتار کنم.
توی روزاهای بعدی سعی کردیم از بقیه تعطیلاتمون به نحو احسنت استفاده کنیم و البته باید بگم بعد از اون شب پر ماجرا، روزای خوب رو در کنار هم گذروندیم.
دو روز دیگه ترم جدید شروع میشه. دلم برای خونه، مامان و بابا و مخصوصا آرمین خیلی تنگ شده، اما با تموم شدن تعطیلات دیگه فرصتی نیست برم دیدنشون و بازم باید صبر کنم.
امروز دلشوره عجیبی دارم. البته شروع این دلشوره بر می گرده به صبح. خواب بودم و داشتم کابوس می دیدم. همه جا تاریک و سرد بود. تموم آدمایی که می شناختمشون بودن. مامان و بابا داشتن گریه می کردن. هانا داشت بلند بلند می خندید. ماکان و دانی و سپهر یه گوشه ایستاده بودن و زل زده بودن به من. آرمینم بود، اما پشتش بهم بود. هر چی صداش زدم بر نگشت. واسه همین بی خیال همه شدم و دویدم سمت آرمین و جلوش ایستادم. وای خدایا!
ـ آرمین چرا این ریختی شدی؟! چرا صورتت پر خونه؟!
دستاش هم خونی بود. نه این آرمین نیست. یهو سرش رو می گیره بالا. نه این که موریسه! پس آرمین کوش؟
ـ آرمین؟ آرمین؟ آرمین؟
همین طور که آرمین رو صدا می زدم می دویدم. دلم نمی خواست دستای موریس بهم بخوره. یهو خوردم زمین. هر کاری می کردم نمی تونستم از جام پاشم. سرم رو بلند کردم دیدم موریس آهسته آهسته داره میاد سمتم. باید بلند شم و بدوم، اما هر کاری می کنم نمی تونم. گریه می کنم و بازم آرمین رو صدا می زنم. فقط اونه که می تونه کمکم کنه. آخه بقیه همه ایستادن و تکون نمی خورن. یهو یه دستی می شینه روی شونم. خدایا یعنی این کیه؟ خواهش می کنم موریس نباشه! چرا دارم می لرزم؟ نکنه زلزله شده؟ یه جیغ بلند می کشم و از خواب می پرم. هنوز دارم می لرزم، طوری که دندونام به شدت به هم می خوره. یه نگاه به اطرافم می کنم. این جا که اتاق خودم توی خونه دانیه. صدای ماکان رو می شنوم که می پرسه:
ـ خوبی؟
گنگ نگاش می کنم. هنوزم می ترسم موریس با اون صورت پر از خونش دنبالم باشه. قیافش داد می زنه نگرانمه. دوباره می پرسه:
ـ چی شد آرمینا؟! خواب بد دیدی؟
زمزمه می کنم:
ـ خواب بد.
یعنی واقعا همش یه خواب بود؟ به زحمت و بریده بریده می پرسم:
ـ خ ... وا ... ب ... بو ... دم؟
ماکان ـ آره خواب بودی. توی هال بودم که صدای جیغت رو شنیدم. اومدم توی اتاقت دیدم خوابی و توی خواب مرتب آرمین رو صدا می کنی و همش جیغ می زنی. داشتم تکونت می دادم تا بیدار شی. خواهش می کنم آروم باش. هر چی بود تموم شد.
با این که ماکان گفت خواب بودم و مطمئن شدم همش یه کابوس بود، اما نمی تونستم آروم باشم. هنوز داشتم می لرزیدم. ماکانم که متوجه شد پتومو از روی تخت

1400/01/20 02:05

برداشت و پیچید دورم و یه چند لحظه منو توی بغلش نگه داشت. می خواست آرومم کنه، ولی حال من خیلی بد بود.
کنار گوشم زمزمه کرد:
ـ آروم باش عزیزم. آروم باش. بهم بگو چی دیدی که باعث شده این طوری بلرزی و اشک بریزی؟ صورتت خیس اشکه.
این که کنارم بود و صدای آروم و با محبتش رو کنار گوشم می شنیدم باعث شده بود اون ترس اولیم کم بشه و آروم تر بشم، اما هنوزم تو شوک اون خواب بودم. یه کم که لرزم کم تر شد، ماکان از روی تخت بلند شد. می خواست بره بیرون، ولی من از تنها موندن توی اون اتاق می ترسیدم. فوری دستش رو کشیدم و گفتم:
ـ نرو.
ماکان ـ میرم برات یه لیوان آب بیارم تا حالت جا بیاد. زودی برمی گردم.
اینو گفت و رفت و خیلی زود با یه لیوان آب برگشت. از اون جایی که دستام هنوز می لرزید، کمکم کرد تا یه کم از اون آب بخورم.
احساس کردم حالم بهتره. پس شروع کردم به تعریف خوابم. ماکان هم ساکت بود و گوش می داد. وقتی که حرفام تموم شد دستای سردمو گرفت توی دستای گرمش و گفت:
ـ می دونم خیلی ترسیدی، ولی همش یه خواب بود و تموم شد. تو هم دیگه بهش فکر نکن. پاشو یه آبی به دست و صورتت بزن بعد بیا که می خوایم صبحونه بخوریم. سپهر هم رفته دوش بگیره الانه که بیاد. پاشو دیگه.
آرمینا ـ باشه تو برو منم میام.
ماکان ـ زود بیای من منتظرم.
آرمینا ـ باشه.
از همون موقع تا الان که ساعت دو بعد از ظهره، دلشوره بدی به جونم افتاده و همش نگرانم. امیدوارم فقط یه خواب بد باشه و هیچ اتفاقی نیفته.
دانی طبق معمول خونه نبود. سپهر و ماکان هم که متوجه شده بودن نگرانم و حالم زیاد خوش نیست، سعی می کردن یه جوری حواسم رو پرت کنن تا دیگه به خوابم و اتفاق بد فکر نکنم. هر کدومشون یه بازی پیشنهاد می داد و اون یکی ردش می کرد و می گفت نه این خوب نیست. بالاخره بعد از نیم ساعت تصمیم بر این شد که به یاد دوران بچگی و اون زمانی که ایران بودیم منچ بازی کنیم. یکی نبود بهشون بگه آخه خرسای گنده شما رو چه به منچ؟! منچ مال بچه هاست نه مال شماها با این هیکلاتون! ولی خب دیگه اونا این طوری تصمیم گرفتن منم که حوصله بحث نداشتم قبول کردم. ماکان روی یه مقوا صفحه منچ رو کشید. سپهر هم رفت تا از بین حبوبات مهره های منچ رو تهیه کنه. خیلی زود هم برگشت، در حالی که یه حبه قند و چهار دونه از نخود و لوبیا و عدس توی دستش داشت. روی حبه قند با خودکار عددا رو نوشت. با تموم شدن کار ماکان و آماده شدن وسایل لازم، شروع کردیم به بازی. واقعا ایده جالبی بود چون به کل حواسم رو پرت کرد و دیگه نه تنها به خوابم فکر نمی کردم، بلکه دیگه دلشوره و استرس هم نداشتم و کامل محو بازی شده بودم. سپهر همش

1400/01/20 02:05

داشت تقلب می کرد، ماکان هم مرتب مچش رو می گرفت. هیجان بازی خیلی زیاد شده بود، چون هر سه تاییمون سه تا از مهره هامون رو برده بودیم داخل خونه و فقط یه دونه مهره دیگه داشتیم. توی اوج هیجان بازی بودیم که گوشی ماکان زنگ خورد. چون گوشیش روی میز بود می تونستم اسم تماس گیرنده رو ببینم و اون کسی نبود جز بابایی خودم.
ماکان ـ آقای دکتره؟
آرمینا ـ یعنی چی کار داره؟ چرا به من زنگ نزد؟
یهو یادم اومد که دیشب شارژ گوشیم تموم شد و چون حوصله نداشتم دیگه شارژش نکردم. سریع گفتم:
ـ حتما بابا زنگ زده دیده گوشیم خاموشه زنگ زده به تو.
ماکان ـ نمی دونم، احتمالا. حالا بذار ببینیم چی میگن. تو فقط حواست به این باشه تقلب نکنه.
بعد هم دکمه اتصال تماس رو زد. از اون جایی که سپهر خیلی داشت سر و صدا می کرد، ماکان گوشی به دست رفت یه کم اون طرف تر و تکیه داد به دیوار و مشغول صحبت با بابا شد.
با این که ماکان گفته بود حواسم به سپهر باشه، اما من تموم حواسم پیش ماکان بود. می خواستم ببینم بابا چی کار داره که زنگ زده به ماکان؟ بی خیال سپهر و بازی شدم و زل زدم به ماکان. نمی دونم بابا چی داشت بهش می گفت، فقط دیدم یه قطره اشک از چشمش افتاد و سر خورد روی گونش، اما سریع با انگشتش پاکش کرد. رنگش پریده بود و با دندوناش لب پایینیش رو محکم فشار می داد. انگاری با این کارش می خواست مانع ریزش اشکش بشه. یه لحظه با دیدن اشک ماکان دلم ریخت. خواب دیشب، استرس و دلشوره امروز ریخت توی وجودم. دلم گواهی بد می داد! باید بفهمم چی شده. از جام پاشدم رفتم سمت ماکان. صدای سپهر رو می شنیدم که داشت صدام می کرد، ولی بهش توجه نکردم. چشمام فقط ماکان رو می دید.
خودمو رسوندم بهش. اونم تلفنش رو تموم کرد. چشماشو بست و در حالی که به دیوار پشت سرش تکیه داشت سر خورد نشست روی زمین. سرش رو گذاشت روی زانوهاش و دستاش رو گذاشت روی سرش.
آرمینا ـ چی شده؟ ماکان، بابا چی گفت بهت؟ چرا قطع کرد؟ چرا باهام صحبت نکرد؟
اما مکان نه جواب داد، نه حرکتی کرد.
آرمینا ـ ماکان با توام. چرا جوابمو نمیدی؟ تو رو خدا حرف بزن! ماکان دارم از نگرانی می میرم! کسی طوریش شده بود؟
بازم جواب نداد. این دفعه داد کشیدم:
ـ با توام لعنتی بگو بابا چی گفت؟
سرش رو گرفت بالا. وای خدای من چشماش قرمز بود و داشت گریه می کرد! وقتی دید زل زدم بهش آروم گفت:
ـ آرمین.
نفسم بالا نمیومد. تموم انرژیمو جمع کردم و پرسیدم:
ـ آرمین ... آرمین چی؟
ولی اون سرشو انداخت پایین و هیچی نمی گفت. اعصابم حسابی به هم ریخته بود. حالم خیلی بد بود و با حرف نزدن اون حالم هر لحظه بدتر می شد. باید می فهمیدم چی شده بود.

1400/01/20 02:05

واسه همین داد زدم:
ـ آرمین چی؟ لعنتی حرف بزن بگو آرمین چی شده؟ مگه با تو نیستم؟ تو رو خدا، تو رو جون هر کسی دوسش داری بهم بگو آرمین چی شده؟ خواهش می کنم حرف بزن. دِ حرف بزن لعنتی!
سرش رو گرفت بالا و گفت:
ـ آرمین رفت. آرمینا، آرمین رفت.
این چی داشت می گفت؟ آرمین رفت؟ آرمین کجا رفت؟! اون که توی بیمارستان بستری بود و نمی تونست جایی بره، پس این چی داره میگه؟ اون چه توی ذهنم بود رو به زبون آوردم.
ـ تو حالت خوبه؟ آرمین که توی بیمارستان بستریه و نمی تونه جایی بره. پس ... پس کجا رفته؟
ماکان ـ آرمینا اون رفت. رفت و واسه همیشه تنهامون گذاشت. می فهمی چی میگم؟ دیگه آرمینی وجود نداره.
یعنی چی دیگه آرمینی وجود نداره؟! نکنه واسش اتفاقی افتاده؟! پاهام سست شد. دیگه نمی تونستم بایستم و نشستم روی زمین. نه این حقیقت نداره. این درست نیست. آرمین من حالش خوبه. من دارم خواب می بینم. آره اینا همش یه کابوس وحشتناکه. باید بیدار شم، دیگه نمی خوام خواب باشم. دیگه نمی خوابم. یه دونه محکم زدم توی صورتم. می خواستم با این کار از خواب بیدار شم. یه دونه زدم، اما بازم صورت پر از اشک ماکان رو می دیدم. دوباره زدم توی صورتم. این دفعه محکم تر زدم. باید بیدار شم، اما بازم صورت پر از اشک ماکان جلوی دیدم بود. خواستم دوباره امتحان کنم که این بار یکی دستم و گرفت و مانعم شد. سرمو بر گردوندم تا ببینم این کیه که دستم رو گرفته که چشمم به قیافه سپهر افتاد. این این جا چی کار می کرد؟ اون که نشسته بود کنار صفحه بازی. کی اومد این جا؟ چرا دستمو گرفته؟ سرمو بردم بالا تا ازش بپرسم. خدایا چی داشتم می دیدم؟! چرا چشمای این پره اشکه؟! این جا چه خبره؟!
فکر کنم تعجب رو از نگام خوند چون آروم گفت:
ـ آرمینا آروم باش. داری با خودت چی کار می کنی؟
آرمینا ـ من ... من کاری نمی کنم. فقط دارم سعی می کنم بیدار شم. می دونم دارم خواب می بینم، اما نمی دونم چرا هر کاری می کنم بیدار نمیشم. تو می دونی چرا؟
سپهر ـ تو بیداری آرمینا.
چند بار پیش خودم زمزمه می کنم:
ـ بیدارم، بیدارم، بیدارم! نه این امکان نداره! آره من خوابم. شما دو تایی هم توی خوابم هستین. آره، آره.
سپهر ـ تو بیداری. اگه خواب بودی که باید با اون سیلی که به خودت زدی بیدار می شدی. می دونم سخته، ولی باید باهاش کنار بیای.
زمزمه می کنم:
ـ باهاش کنار بیام. باید باهاش کنار بیام.
بعد بلند تر ادامه میدم:
ـ باید با چی کنار بیام؟
و همزمان نگام بینشون در چرخشه.
سپهر ـ با نبودن آرمین. با این که دیگه آرمینی نیست. با ... با مرگ آرمین.
زمزمه می کنم:
ـ مرگ آرمین، مرگ آرمین. نه، نه، نه، این حقیقت

1400/01/20 02:05

نداره!
همون طور که روی زمین نشستم، چهار دست و پا میرم جلو پای ماکان و زل می زنم بهش.
ـ تو بگو این حقیقت نداره. آرمین نمرده. اون منو تنها نمی ذاره. بگو که زنده ست. بگو تا این سپهر هم بفهمه و الکی حرف نزنه. ماکان تو رو خدا بگو آرمین زنده ست.
ملتمس زل می زنم به چهرش و منتظرم تا اون بگه آرمین زنده ست و منو از این برزخ نجات بده.
ماکان ـ منم مثل تو دلم نمی خواد باور کنم، ولی متاسفانه حقیقت داره. آرمین دیگه زنده نیست.
احساس می کنم از یه بلندی پرت شدم پایین. نمی تونم از جام بلند شم. چشمام پره اشکه. پرده اشک داخل چشمام جلوی دیدم رو گرفته. ماکان رو تار می بینم. خدایا چرا این طوری شد؟ چرا؟
ـ این جا چه خبره؟
این صدای دانیه. نفهمیدم کی از بیرون برگشت، اما با شنیدن صداش از ماکان چشم بر می دارم و زل می زنم بهش. معلومه از دیدن ما توی این وضعیت تعجب کرده. تموم نیرومو جمع می کنم و از جام پا میشم و می دوم سمتش. اونم که شوکه ست از جاش تکون نمی خوره. فقط با چشماش حرکات منو زیر نظر داره. تا می رسم بهش با مشت می زنم به سینش و داد می زنم:
ـ آرمین رفت. آرمینم مرد. می فهمی چی میگم؟ داداش گلم واسه همیشه تنهام گذاشت. اون رفت و من نتونستم واسه آخرین بار ببینمش و باهاش حرف بزنم. به خاطر توی لعنتی من نتونستم قبل مرگش ببینمش. ازت متنفرم. متنفرم، متنفرم ازت لعنتی.
داشتم به شدت اشک می ریختم و ضجه می زدم و با مشت به سینش می زدم. معلوم بود انتظار چنین برخوردی رو نداشت چون بدون حرکت ایستاده بود و من بهش مشت می زدم. بالاخره به خودش اومد و منو محکم کشید توی بغلش و سرم رو گذاشت روی سینش و دستاش رو نوازش گونه می کشید روی کمرم. حرفی نمی زد، فقط کمرم رو نوازش می کرد. منم که از شوک در اومده بودم و باورم شده بود که آرمین مرده، مخالفتی نکردم و توی بغلش اشک ریختم. تا تونستم اشک ریختم و گریه کردم.
نمی دونم چقدر گذشت، ولی از بس توی بغلش گریه کرده بودم و ضجه زده بودم انرژیم تموم شده بود. یه کم آروم تر شده بودم. دیگه از ناله و ضجه خبری نبود، فقط داشتم آروم و بی صدا اشک می ریختم. یهو منو از توی بغلش درآورد. تعجب کردم و زل زدم بهش. احساس کردم یه رد اشک رو توی چشماش می بینم. یعنی اونم به خاطر آرمین ناراحت شده بود؟ محو چشماش بودم که صدای آرومش رو شنیدم.
ـ متاسفم. بهت تسلیت میگم. من ... من نمی خواستم این طوری شه.
توی سکوت زل زده بودیم به هم و هیچ کدوممون هیچی نمی گفتیم. نگاش یه جور خاصی بود. توی نگاش غم و ناراحتی و پشیمونی موج می زد، ولی من الان در وضعیتی نبودم که بتونم ببخشمش. اون به خاطر هیچ و پوچ مجبورم کرد واسه تعطیلات نرم

1400/01/20 02:06

خونه و آخرین فرصت رو برای دیدن آرمین وقتی که زنده بود از دست بدم و این از نظر من گناه بزرگی بود که فعلا برام بخشیدنش محال بود. نگام رو از چشماش گرفتم و سعی کردم دستاشو از روی بازوهام کنار بزنم و از بغلش بیام بیرون. اونم که فهمید از دستش دلخورم و نمی خوام دیگه توی بغلش باشم آروم دستاشو برداشت. منم برگشتم تا برم توی اتاقم، ولی حالم بدتر از اینا بود و به محض حرکت سرم گیج رفت و چشمام سیاهی رفت. مطمئنم اگه دستای دانی نبود خورده بودم زمین، اما اون انگاری فهمیده بود حالم خوش نیست و درست قبل از این که بیفتم منو گرفت.
آرمینا ـ ولم کن، می خوام برم توی اتاقم.
دانی ـ حالت خوب نیست، بذار کمکت کنم.
آرمینا ـ لازم نیست کمکم کنی. به اندازه کافی کمکات رو کردی. حالا راحتم بذار تا برم به درد خودم بمیرم. گفتم ولم کن.
فهمید که بد جور عصبانیم، واسه همین دستاشو برداشت. منم سعی کردم به راهم ادامه بدم، اما سرم بد جور گیج می رفت. یه قدم دیگه برداشتم. باید خودم رو برسونم به اتاقم. خدایا خودت کمکم کن. بازم یه قدم دیگه برداشتم. یهو تعادلم رو از دست دادم و آخرین چیزی که یادمه صدای فریاد پسرا بود که اسمم رو صدا می کردن و دیگه هیچی نفهمیدم و چشمام بسته شد.
چشمامو باز می کنم و به اطراف نگاه می کنم. توی اتاق خودم توی خونه دانی هستم. اتاق تاریکه و تنها نور اتاق مال آباژور کنار تختمه. یادم نمیاد کی و چطوری اومدم این جا. سعی می کنم از جام بلند شم. سرم به شدت درد می کنه. تا می خوام پامو از تخت بذارم پایین در اتاقم باز میشه و ماکان میاد تو. چشمش که به من میفته میگه:
ـ کی بیدار شدی؟ اومدم بهت سر بزنم ببینم حالت چطوره. خوبی الان؟
آرمینا ـ خوبم. همین الان بیدار شدم. ساعت چنده؟ تو می دونی من چطوری اومدم این جا؟
سرش رو انداخت پایین و گفت:
ـ ساعت هشت شبه. یادت نیست؟ می خواستی بیای توی اتاقت که نمی دونم یهو چی شد که خوردی زمین. البته داشتی می خوردی زمین، ولی دانی خودشو زود رسوند بهت و بین زمین و هوا گرفتت و نذاشت بخوری زمین. بعدشم آوردتت توی اتاقت و زنگ زد به دکتر خونوادگیشون. دکتر هم بعد از معاینت گفت به خاطر ... به خاطر شوک خبر و افت فشار این شکلی شدی. برات یه سرم نوشت که ده دقیقه پیش تموم شد.
تازه یادم اومد که چند ساعت پیش چی شد و چی شنیدم. اشک دوباره مهمون چشمام شد. ماکان هم که متوجه شد گفت:
ـ می دونم باور کردن و تحملش خیلی سخته، اما باید قوی باشی آرمینا. به خاطر پدر و مادرت باید قوی باشی.
وای بابا و مامان! اون طفلیا الان چه حالی دارن؟ اشکی که راهش رو روی گونم پیدا کرده بود و آروم داشت روی گونم سر می خورد و

1400/01/20 02:06

میومد پایین رو با انگشتم پاک کردم و از تخت اومدم پایین و رفتم سر وقت کمدم.
ماکان ـ می خوای چی کار کنی؟
آرمینا ـ می خوام گوشیمو بزنم توی شارژ و با خونه تماس بگیرم.
شارژر رو برداشتم و گوشیمو زدم به برق. با دستای لرزون شماره بابا رو گرفتم و منتظر شدم. ماکان که حواسش بهم بود صندلیو آورد کنار دیوار و ازم خواست روش بشینم. بعد هم گفت میره بیرون تا من راحت باشم. بعد از چهار تا بوق بالاخره صدای بابا پیچید توی گوشی.
جونم آرمینا جون؟

با صدایی که به خاطر گریه حسابی گرفته بود گفتم:
ـ بابا؟
بابا ـ جـــــونم عزیز دل بابا؟
یه قطره اشک از گوشه چشمم افتاد. فقط تونستم بگم:
ـ بابا چی شده؟
شاید احمقانه به نظر برسه، ولی هنوز امید داشتم بابا بهم بگه آرمین زنده ست!
سکوت بابا باعث شد صدای گریه های مامان و قرآنی که داشت پخش می شد رو بشنوم.
به پهنای صورت اشک می ریختم و گفتم:
ـ پس حقیقت داره. آرمین رفت. اون تنهامون گذاشت. بابا من واسش خواهر بدی بودم. نه؟ اگه نبودم که بدون خداحافظی نمی رفت. اگه دوسم داشت صبر می کرد من برگردم. بابا چرا؟ چرا؟
بابا هم که معلوم بود داشت گریه می کرد گفت:
ـ نه بابا جون این حرفا رو نزن. اون تو رو خیلی دوست داشت. دلش نمی خواست هیچ وقت ناراحتیتو ببینه. آرم باش دخترم. اِنقدر بی تابی نکن بابا. به خدا اونم راضی نیست تو خودتو به این روز بندازی. ماکان گفت وقتی شنیدی از حال رفتی. تو رو به روح آرمین آروم باش عزیزم.
آرمینا ـ نمی تونم آروم باشم بابا. چطوری آروم باشم وقتی تنها داداشم تنهام گذاشته؟ چطوری؟ چطوری؟
صدای مامان رو شنیدم که می پرسید:
ـ آرمیناست؟
بابا سعی داشت آرومش کنه، ولی مگه می تونست؟
همش می گفت:
ـ آرمیناست کیان؟ کیان اگه آرمینامه بذار باهاش حرف بزنم. بذار صداشو بشنوم. تو رو خدا کیان.
دوباره صدای بابا اومد که می گفت:
ـ عزیز من اون الان توی کشور غریب خودش حالش به اندازه کافی بد هست. گوشی رو بدم بهت که با این حالت اون بچه رو هم از پا درآری؟ بذار برگرده باهاش حرف می زنی. خودت که شنیدی ماکان چی گفت. نذار بیشتر از این غصه بخوره. خدایی نکرده یه بلایی سرش میاد. تو اینو می خوای؟
دوباره مامان بود که می گفت:
ـ نه نمی خوام. باشه هر چی تو بگی. فقط بهش بگو بیاد. بهش بگو زود برگرده.
بازم بابا بود که گفت:
ـ باشه عزیزم بهش میگم. تو آروم باش. خودت که شنیدی ماکان گفت واسش بلیت گرفتن، زود میاد.
یه کم بعد صدای پا اومد و همین طوری صدای مامان کم و کم تر می شد تا این که دیگه هیچ صدایی نیومد. تموم مدت گوشی رو محکم گرفته بودم و بی صدا اشک می ریختم.
بابا ـ هنوز گوشی دستته بابا جون؟

1400/01/20 02:06

آرمینای بابا خوبی دخترم؟ صدامو می شنوی؟
آرمینا ـ آره بابایی می شنوم. به مامان بگو خیلی زود اون جام. دیگه دلم نمی خواد یه لحظه هم این جا بمونم. میام پیشتون.
بابا ـ عزیزم مامانت دل تنگته، از روی دل تنگی داره بی تابی می کنه. برو استراحت کن عزیزم. این طور که ماکان می گفت به وقت اون جا ساعت پنج صبح برات بلیت گرفتن. پس تا اون موقع برو استراحت کن و به هیچ چیز فکر نکن. خودم میام فرودگاه دنبالت. باشه بابا؟
آرمینا ـ باشه.
بعد از خداحافظی از بابا رفتم سراغ وسایلم. این طور که از بابا شنیدم ساعت پنج پرواز داشتم. پس باید وسایلم رو جمع می کردم و خودم رو برای رفتن آماده می کردم.
کار بستن چمدونام که تموم شد، همون جا کنارشون روی زمین می شینم. سرم رو می چسبونم به دیوار و چشمامو می بندم و به گذشته فکر می کنم. به روزای خوب و پر از خاطره ای که با آرمین گذروندیم. آرمین چقدر زود رفتی. چقدر زود تنهام گذاشتی. چقدر بی معرفتی. رفتی و نگفتی من بدون تو چی کار کنم؟ بازم دونه های اشک بود که همدم تنهاییم شده بود.
داشتم خاطراتم رو مرور می کردم که متوجه حضور یه نفر شدم. چشمامو باز کردم و به اطراف نگاه کردم. ماکان بود که به دیوار کنار در اتاقم تکیه داده بود و داشت نگام می کرد. وقتی دید دارم نگاش می کنم تکیشو از دیوار برداشت و اومد سمتم و درست کنارم روی زمین نشست و گفت:
ـ چرا این جا نشستی؟ اومدم ببینم داری چی کار می کنی و کمک نمی خوای؟
آرمینا ـ مرسی کارم تموم شده. وسایلم رو جمع کردم. دیدم هنوز تا موقع رفتن وقت هست نشستم همین جا. تو چرا بیداری؟ برو بخواب.
ماکان ـ خوابم نمیاد. راستش حالم خوش نیست. هنوزم باورم نشده آرمین واسه همیشه رفته. بهترین دوستم بود. سخته باور نبودنش.
وقتی داشت این حرفا رو می زد صداش گرفته بود و معلوم بود داره با بغض حرف می زنه، اما گریه نمی کرد.
آرمینا ـ ماکان دلم خیلی براش تنگ شده. چطوری با جای خالیش کنار بیام؟
مثل من تکیه داد به دیوار و چشماشو بست.
ـ می دونم آرمینا، دل منم براش تنگ شده. درسته همیشه با هم در تماس بودیم، ولی پنج ساله که ندیدمش. وقتی که بهم گفت تصمیم داره برای ادامه تحصیل بیاد این جا خیلی خوشحال شدم. بهش گفتم این خیلی عالیه و همیشه سعی می کردم تشویقش کنم که مبادا یه وقت خسته و ناامید شه و جا بزنه و اون وقت دیگه نتونه بیاد این جا. فقط یه چیزی منو نگران می کرد. می دونی چی؟
آرمینا ـ چی؟
ماکان ـ تو. می دونستم اون چقدر دوست داره. می ترسیدم نتونه ازت دل بکنه و بیاد این جا. روزی که جواب پذیرشش رو گرفته بود زنگ زد بهم. وقتی حرف می زد خیلی ناراحت و پکر بود، اینو از صداش

1400/01/20 02:06

متوجه شدم. اولش فکر می کردم حتما نتونسته پذیرش بگیره، واسه همین سعی کردم دلداریش بدم تا زیاد ناراحت نباشه، اما اون گفت قبول شده. تعجب کردم. ازش پرسیدم پس چرا اِنقدر گرفته ای؟ الان باید خوشحال باشی. می دونی چی گفت؟ گفت پس آرمینا چی؟ چطوری می تونم چند سال دور از اون زندگی کنم؟ ماکان دوری از آرمینا واسم عینه مرگه.
وقتی داشت اینا رو می گفت به وضوح صداش می لرزید. وقتی به این جا رسید ساکت شد. می دونم اونم از آرمین کم خاطره نداشت. آرمین هم خیلی دوسش داشت. بغض بدی نشسته بود توی گلوم. نفس کشیدن واسم سخت شده بود. ماکان هم متوجه شد. اومد نزدیک تر. با یه دستش سرمو گذاشت روی شونش و با دستش بازومو نوازش می کرد و مرتب می گفت:

1400/01/20 02:06

وقتی داشت اینا رو می گفت به وضوح صداش می لرزید. وقتی به این جا رسید ساکت شد. می دونم اونم از آرمین کم خاطره نداشت. آرمین هم خیلی دوسش داشت. بغض بدی نشسته بود توی گلوم. نفس کشیدن واسم سخت شده بود. ماکان هم متوجه شد. اومد نزدیک تر. با یه دستش سرمو گذاشت روی شونش و با دستش بازومو نوازش می کرد و مرتب می گفت:
ـ گریه کن عزیزم. گریه کن تا سبک شی. نریز تو خودت. گریه کن.
بغضم شکست و اشکم جاری شد. اونقدر گریه کردم تا این که احساس کردم سبک تر شدم و می تونم راحت نفس بکشم.
بالاخره زمان حرکت رسید. خودمو حاضر کردم و می خواستم برم بیرون که ماکان در زد و اومد داخل. وقتی دید حاضرم گفت:
ـ قبل از این که بری بیرون یه خواهشی ازت دارم.
منم منتظر بهش چشم دوختم. ادامه داد:
ـ می دونم از دست دانی ناراحتی، ولی کاریه که شده. اونم نمی خواست این طوری بشه. می خواستم قبل از رفتنت باهاش خداحافظی کنی.
دهنمو باز کردم که چیزی بگم، اما اون گفت:
ـ نه چیزی نگو، بذار حرفم تموم شه. اون بلیت رو دانی برات تهیه کرد. می دونی با چند جا تماس گرفت، اما یا بلیت نداشتن یا اگه داشتن پروازشون مال یک هفته دیگه بود. اونم زنگ زد به باباش و با استفاده از نفوذ باباش تونست این بلیت رو هم گیر بیاره. می دونی رابطش با پدرش خوب نیست، ولی با این حال به خاطر تو غرورش رو زیر پاش گذاشت و زنگ زد به باباش. بهت حق میدم ازش دلخور باشی، اما باهاش خداحافظی کن. باشه؟
آرمینا ـ باشه.
ماکان ـ خیلی خب تا من چمدونت رو می برم توی ماشین، تو هم برو با بچه ها خداحافظی کن.
با هم رفتیم بیرون. ماکان رفت سمت ماشین و منم رفتم پیش سپهر که توی هال منتظر بود.
باهاش دست دادم و گفتم:
ـ خب سپهر جون من دارم میرم، کاری نداری؟
سپهر ـ یعنی دیگه بر نمی گردی این جا؟ کلاسا از فردا شروع میشه.
آرمینا ـ نه دیگه نمیام. اگه اومدم این جا به خاطر آرمین بود، حالا که آرمین نیست پس منم دیگه این جا کاری ندارم.
سپهر ـ باشه هر طور خودت صلاح می دونی. بهت تسلیت میگم. مواظب خودت باش. ما رو هم فراموش نکن.
آرمینا ـ ممنون. دانی توی اتاقشه؟
سپهر ـ آره توی اتاقشه؟
رفتم سمت اتاق دانی و در زدم. وقتی گفت:
ـ بله؟
در و باز کردم، اما نرفتم داخل. پشتش به در بود. وقتی دید صدایی نمیاد برگشت. از دیدن من جلوی در اتاقش تعجب کرد و سریع اومد سمتم. وقت نبود و زود باید باهاش خداحافظی می کردم. سرمو انداختم پایین و گفتم:
ـ خب من دارم میرم. به خاطر این که این مدت اجازه دادی این جا باشم و همین طور به خاطر بلیت واقعا ازت ممنونم. ماکان گفت حسابی به زحمت افتادی.
دستمو بردم جلو اونم باهام دست داد و گفت:
ـ حرفشم

1400/01/20 02:06