The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان های جذاب

282 عضو

سلام?
ی سوتی خواستم خدمتتون بگم ک البته سوتی نیس مایه آبروریزیه?‍♀? هنوز بعد چند سال ک بهش فک میکنم دلم میخاد گریه کنم??
این آبروریزیه من برمیگرده به دوران راهنمایی تقریبا 14 سال داشتم و خیلی هم ساده بودم
یه بار از طرف مدرسه بردنمون اردو?? ما شیفت ظهر بودیم اما اردو صبح بود و ما مجبور شدیم تا ساعت دوازده اردو باشیم و وقتی از اردو برگشتیم دیگه نرفتیم خونه و تو مدرسه موندیم ?
ما خونمون از مدرسه خیلی دور بود به خاطر همین پول با خودم بردم ک سر ظهر فلافل بخرم?? ب عنوان ناهار بخورم
مامان دوستام اکثرا چون خونشون نزدیک بود غذا برای دوستام اوردن? و منم حسودیم میشد?
دقیقا یادم نمیاد سر چی اما بایکی از دوستام دعوام شد و اون دوستم ک باهاش دعوا کرده بودم گفت ک اره تو همونی بودی ک مامانت هم دوسِت نداشت و برات یه لقمه غذا نیاورد??
عاقا منو میگی اومدم فاز حاضر جوابا رو بردارم?گفتم مامان من مثل مامان تو نیست ک تو کوچه ها همش پِلاس باشه و بزور از تو خیابونا جمعش کنن???
بعدش چند ثانیه دوستم با کمال خونسردی نگام کردو گفت خیلی بیشعوری??
و اون لحظه فهمیدم ک جمله گرانبهایی گفتم و تا مغز استخونم تیر کشید و درد گرفت??
ولی خب اون دوستم خیلی با جنبه بود☺️ و اصلا به دل نگرفت وگرنه اگه ی ادم بیجنبه بود پدرم در میومد دهنمو سرویس میکرد?
خواهشا قبل از اینکه حرف بزنید فکر کنید توروخدا تا مثل من نشید و این بلا سرتون نیاد????‍♀
ماسک هم بزنید تا این ویروس هر چ سریعتر بره??
روی ماه همتون رو میبوسم???مرصی ک خوندید?

?┅┅

1399/10/30 09:11

آقااااااااا

من بچه که بودم یه بار تو پارک بودم ...

یه آقایی داد زد هر کی بستنی میخواد بیاد اینجا...

من به همراه چند نفر دیگه رفتیم سمتش..
به همشون بستنی داد و به من که رسید با تعجب پرسید: " تو دیگه کی هستی؟"?

همونجا بود که متوجه شدم همه اونا خانوادش بودن...??


?┅┅❅

1399/10/30 09:11

آقا این چاقا خیلی گناه دارنا?

خداروشکر لاغرم عین اسکلت متحرک??میگین کجاش خوبه؟ الان میگم☺️?

یه خونواده ای نزدیک خونمون زندگی میکنن که پسرشون خیلی خیلی چاقه بنده خدا?

یه دفعه خواسته خود کشی کنه چن سال پیش یه طناب آویزون میکنه از دیوار حالا نمیدونم به چی وصلش کرده بود که خودشو دار بزنه?

دیوار ریخت ولی این نمرد??????

آوار شده بود رو سرش دیواره تحمل وزنشو نداشت الانم زنده س بچه دار هم شده????



#سوتی_بفرست?

?┅┅❅

1399/10/30 09:11

سلام بر همه???من اومدم بایه سوتی دیگه از بچه داداشم

داداش من سه تا بچه داره?‍♀?‍♂?‍♀ یه پسر و دو دختر
پسره با یکی از خواهراش دوقلو هستن و ده سالشونه
پسره همش به مامانش گیر میده واسه من داداش بیار همیشه میگه آخرش مامانش دعواش کرده بسه دیگه بچه نمیارم??

این داداشه هم برگشته به خواهرش که قول خودشه گفته زهرا تو یه داداش برام بیار مامان عرضه نداره ، خواهره هم ساده گفته برو بابا من نمیارم بمن چه

مادرش یعنی میگفت از خنده داشتم منفجر میشدم بچه هم اینقدر ساده

زندادشم?????
پسره??????
دختره?????

#بازم_آخه_سوتی??

?┅┅❅

1399/10/30 09:12

سلام من میخوام یه خاطره ای که از دوران کودکی یادم اومد رو بگم

یه روز ازمدرسه خسته کوفته برگشتم من بچه بودم تو روستا زندگی میکردم بعد خلاصه سرتونو درد نیارم از مدرسه برگشتم خیلی خسته بودم گفتم مامان من گشنم نیس رفتم تو اتاق خوابیدم

بعد قبل خوابیدنم گفتم مامان منو بیداری کنیا فردا امتحان داشتم بعد اون روزا زمستان بود برف تا زانو هامون بود بعد من یه مدت بعد از خواب بیدار شدم دیدم صبح شده ولی همه خوابن رفتم اروم لباس فرمام رو پوشیدم ، کیفمو برداشتم رفتم جلو در منتظر سرویس شدم

دیدم دوسه ساعت گذشت هوا روشن که نشد تاریک تر داشت میشد بعد خلاصه اون مواقع اونجا ها گرگ اینا زیاد بودن بعد خلاصه بعد یکی دوساعت وایسادن دیدم در خونه باز شد مامانم میگه کجا ؟؟
میگم مدرسه ، میگه تو این ساعت؟؟ گفتم مگه ساعت چشه
گفت ساعت شش غروبه بیا برو تو
بعد هیچی دیگه هروقت یاد این خاطرات میافتم خندم میگیره??

#بازم_آخه_سوتی??

?┅┅❅

1399/10/30 09:12

سلام‌وقت تون بخیر

الان یاد یه سوتی دیگه ی خودم افتادم گفتم‌بنویسم شاید لبخند به لب دوستان بیاره

من چند سال پیش که این شلوارای پاره پوره مد شده بودوازقضا شب چله هم بود یه دورهمی سی چهل نفره داشتیم
وپسر برادر منم ازش پوشیده بود
گفتم عمه جان مبارکت باشه ولی وقتی رفتی خریدچی گفتی به فروشنده (چون من رفتم برای امشب که تولد علی پسرم بود بخرم نمیدونستم‌چی بهش میگن نخریدم‌برگشتم) گفتی ازاین( شلوارای زارت دار?میخوام) گفتش نه عمه جان اگه میگفتم زارت که تا دم خونه دنبالم‌میکرد به اینا میگن‌زاپ ???
دیگه تا اخر شب من وطفلکی پسر داداشم‌ وپسر خودم شده بودیم سوژه خنده ی جماعت??به عنوان‌مثال داداش شوخ وشنگم‌ قربونش برم میگفت علی جان حیف شد مامانت برات زارت نخرید عیب نداره حالا دایی جان خودت یه زاررت درکن?

#بازم_آخه_سوتی??

1399/10/30 09:12

سلام عشقم??

دوسال پیش ما رفتیم تهران خونه دایی های شوهرم تا رسیدیم با پسردایی هاش رفتن بیرون گفت میریم قهوه خونه هرچی زنگ زدم منو میپیچوند
تا اینکه شب اون یکی ازپسرداییش ازسرکار اومد گفت شوهرت اینا رسیدن شمال؟؟من??مگه شمال رفتن؟؟اون??تازه فهمید من خبرندارم دیگه نمیدونی که اصلا حفظ ظاهرو فلان نکردم ?قرمزشدم داشتم میترکیدم انقدر زنگ زدم پیام فرستادم براش که همه فهمیدن من اعصاب ندارم ساکت نشسته بودن منو دلداری میدادن یکی میگفت عب نداره یکی میگفت خجالتم خوبه زن وبچشو گذاشته با چندتا پسر تنها رفته شمال نمیدونی کههه نمک روی زخمم بودن

البته همشون به کنار مادرشوهرمم که هرهر میخندید ومیگفت عیب نداره بیشتر رومخم بود??
شوهرمم نصف شبی دست اوناروگرفته بود برگشته بود ولی من محل سگم بهش نمیزاشتم همون روزکه اومدن بعدازظهرش گفتم بایدبرگردیم خونه بزور اوردمش
واااای که یادم افتاد دارم اتیش میگیرم????

?┅┅❅

1399/10/30 09:12

سلام
یه بار با شوهرم و دو تا بچه ها رفته بودیم مسافرت
اونروز رفتیم خرید دخترم کوچیک بود یه سال ونیم پسرم هم چهار سال ونیم بود
خلاصه کلی تو بازار ها گشته بودیم و اینا هم کلی غرغر میکردن که خسته شدیم
پسرم هم میگفت چرا ابجی رو بغل میکنین منم باید بغل کنید
دخترم بغل من بود پسرم بغل شوهرم
رفتیم روی پله برقی که بریم اونطرف خیابون بعد هم خونه
یه دفعه شوهرم گفت پسره کو؟
بعد منم همین جور داشتم نگاهش میکردم که یعنی چی داری می گی؟ دیدم به دو پله هارو برعکس رفت پایین
حالا من هی دارم با خودم تحلیل میکنم?? یعنی چی این مگه نمی خواست با بچه شوخی کنه
پس چرا رفت؟
که دیدم شوهرم با قیافه عصبانی دوباره سوار پله برقی شد
بله درست حدس زدین اصلا متوجه نشده بود بچه بغلشه?? و تازه وقتی رفته بود تو خیابون متوجه شد
حالا من انقد خندیدم ??دیگه نمی تونستم راه بیام چه برسه به اینکه بچه رو بغل کنم
حالا شوهرم هم عصبانی که تو چرا نگفتی بچه بغلمه
گفتم بابا تا من بیام تحلیل کنم چی شد تو رفتی!??

#بازم_آخه_سوتی??

?┅┅❅

1399/10/30 09:12

سلام به همگی شب و روزتون بخیر و شادی?

این مچ گیری بنده برمیگرده به تقریبا یک سال پیش
وسط های هفته بود و ساعت حدودا دوازده یا یک بود و من گوشی مادرم رو لازم داشتم

حساب کردم الان وسط هفته هست عصرم بابام خیلی خسته بود جوری که دو سه بار پرسیدم چی شده و فقط گفت خستم

بعد راهی اتاقشون شدم اروم در رو باز کردم و بله چی دیدم؟
بابام نشسته بو و داشت کش شلوارش رو درست میکرد و مامانمم پتو رو اورده بود تا دماغش و فقط چشماش پیدا بود ???

بععععله بد موقع اومده بودم و اگر فکر میکنین مثل دخترای خوب در رو بستم اومدم بیرون نخیر ، همون وسط فهمیدم چی شده گفتم پهههههههه و زدم زیر خنده و گفتم مزاحم نمیشم????

بابامم خندش گرفت گفت مرض گمشو منم در رفتم??????
فرداشم یه عالمه مامانمو اذیت کردم و هی قرمز میشد بعدم هی تهدیدش کردم که اذیتم کنه میزارم تو کانال سوتیشون رو
ولی خب گوش نداد???

?┅┅❅ @Zan_Shohar

1399/10/30 09:12

سلام بر همه???من اومدم بایه سوتی دیگه از بچه داداشم

داداش من سه تا بچه داره?‍♀?‍♂?‍♀ یه پسر و دو دختر
پسره با یکی از خواهراش دوقلو هستن و ده سالشونه
پسره همش به مامانش گیر میده واسه من داداش بیار همیشه میگه آخرش مامانش دعواش کرده بسه دیگه بچه نمیارم??

این داداشه هم برگشته به خواهرش که قول خودشه گفته زهرا تو یه داداش برام بیار مامان عرضه نداره ، خواهره هم ساده گفته برو بابا من نمیارم بمن چه

مادرش یعنی میگفت از خنده داشتم منفجر میشدم بچه هم اینقدر ساده

زندادشم?????
پسره??????
دختره?????

?┅┅❅

1399/10/30 09:12

سلام

یه سری با نامزدم رفته بودیم خونشون چون مادرشوهرمینا شهرستان هستن ایناخونه مجردی دارن
بعد بمن گفت گشنمه یچیزی درست کن بخورم?? منم داشتم اشپزی میکردم??? دیدم
این راحت خوابیده داره باگوشی بازی میکنه
حرصم درومد
یه لیوان اب یخ رفتم? ریختم روش اونم بلند شد
بیاد روم اب بریزه فرارکردم توحموم درو قفل کردم لیوانم تودستم??
بعد اونم هی لامپ وخاموش روشن میکرد
دیگه حوصلم سررفته بود که اومدم بیرون اون ، اورد ابو بریزه ، منم همزمان لیوان اوردم خوردن بهم لیوان شکست کف دستمو برید??
منم گریه? واینا رفت چشب زخم خرید اورد زد دستم یدونه ام بوسم کرد??? خوب شدم


?┅┅❅

1399/10/30 09:12

سلام

بچه ها یه خاطره دیگه یادم اومد از دورانِ طلاییِ عقد

منو شوهرم توی عقد ظهر تو اتاق خواب بودیم 
بیرونِ اتاق خواب هم تو پذیرایی بابام نشسته بود شاید فاصلمون نهایت چند متر بود البته ما اون لحظه فکر میکردیم بابام خوابه نمیدونستیم تو پذیرایی نشسته??

مشغول بودیم یهو شوهرم داد زد اومد اومد.....

آخ آخ چشمتون روزِ بد نبینه اومدم بیرون برم دستشوری دیدم بابام زیر چشمی با عینکش داره وراندازم میکنه اصلنم طفلی به روم نیورد

ولی هنوز بعدِ گذشتِ سه سال هروقت میریم اون اتاق خوابِ مامانم اینا با شوهرم یهو میگیم اومد اومد?????

?┅┅❅

1399/10/30 09:12

سلام من دوباره اومدم مامان کوچولو ام

این سوتی من مربوط به خونه مادرشوهرم میشه همون طورکه گفتم من مامان جوونم هفت ماهه حامله ام و یه پسرشیطون سه ونیمه ساله ام دارم

خونه مادرشوهر بودیم انقدر این پسرم اذیت کرد ، منم سنگین شدم نمیتونستم برم دنبالش از قضاخواهر شوهرمم بود اعصابمم خورد شد اومدم بگم توروح عمت???

دیدم عمش نشسته گفتم توروح خالت بشین بچه???
خواهرشوهرم گفت میدونم میخواستی منو بگی راحت باش ناراحت نمیشم ????
از اون اصرار از من انکار?????

?┅┅❅

1399/10/30 09:12

ما برای اولین بار قرار بود با مترو جایی بریم تو ایستگاه منتظر بودیم.. شنیده بودیم خیلی شلوغ میشه و صندلی ها زود پر میشه با مامانم اینا قرار گزاشتیم همین که درش باز شد بریم تو..
قطار وایساد هممون تقریبا چسبییده بودیم به درش منتظر بودیم باز شه .. اقا همین که باز شد یجور حمله کردیم من با سرعت خودمو پرت کردم روصندلی محکم سر خوردم کم مونده بود از اون طرفش بیوفتم بزور خودمو نگه داشتم بعد من مامانم از من بدتر.. خواهرم ارومتر از ما داشت میومد عقب مونده بود داد میزدم بدو الان پر میشه من جا گرفتم برات یکم بعد دیدیم اقایون دارن یکی یکی وارد میشن هنگ کرده بودیم که چرا اقایون اومدن قسمت خانوما بعد خواهرم گفت پاشین اینجا قسمت اقایونه .. دیگه خودتون تصور کنین ما با چه حالی پیاده شدیم??????‍♀



#سوتی_بفرست ?

1399/10/30 12:09

پارسال تو دانشگا داشتم کنفرانس میدادم راجع به آناتومی بدن انسان

بین کنفرانس هم استاد و دانشجو های دیگه سوال میپرسیدن، من هم جوابشون رو میدادم?

یه جایی خاستم از حواسّ پنجگانه صحبت کنم. یهو مغزم قفل کرد،

حس لامسه رو با شامّه قاطی کردم گفتم حسّ شامِشِه??


یعنی بچه ها پوکیدن?
استاد هم دید نمیتونه بچه ها رو جمع کنه، کلاسو تعطیل کرد?

#سوتی_بفرست ?

1399/10/30 12:09

خواهرم یه دوست خالی بند داشت که با خالی بندی های تابلوش خیلی حرص میداد خواهرمو. البته خدا خیرش بده بزرگتر که شدیم همونا شد اسباب خنده.
مثلا میگفت ما خیلییییی پولداریم. تو کاسه طلا آبگوشت میخوریم ?

یا یه بار معلم پرسیده بود چه برنجی استفاده میکنید هرکی یه اسمژ گفته بود. این با یه حالت خاص و پر افاده ای گفت اقا ما اصلا برنج ایرانی نمیخوریم‌ خارجی میخوریم ?? ( فک میکرد خارجی بهتره)

یبارم گفت ما خونه نبودیم دزد اومد خونمونو جارو کرد رفت. اشغالا رو هم جمع نکرد ریخت زیر فرش????


معنی جارو کردن دزد رو نمیدونست خالی بندیش سوتی شد ناجوووررر ????

#سوتی_بفرست ?

1399/10/30 12:09

خانمای گل لطفاسوتی هاوخاطراتتونوپی ویم بفرستین تاتوکانال گذاشته شه???

1399/10/30 12:10

سلام

یه سری با نامزدم رفته بودیم خونشون چون مادرشوهرمینا شهرستان هستن ایناخونه مجردی دارن
بعد بمن گفت گشنمه یچیزی درست کن بخورم?? منم داشتم اشپزی میکردم??? دیدم
این راحت خوابیده داره باگوشی بازی میکنه
حرصم درومد
یه لیوان اب یخ رفتم? ریختم روش اونم بلند شد
بیاد روم اب بریزه فرارکردم توحموم درو قفل کردم لیوانم تودستم??
بعد اونم هی لامپ وخاموش روشن میکرد
دیگه حوصلم سررفته بود که اومدم بیرون اون ، اورد ابو بریزه ، منم همزمان لیوان اوردم خوردن بهم لیوان شکست کف دستمو برید??
منم گریه? واینا رفت چشب زخم خرید اورد زد دستم یدونه ام بوسم کرد??? خوب شدم

#بازم_آخه_سوتی??

?┅┅❅

1399/10/30 14:57

سلاممم خوبین ???
کرونا از همتون دور انشاالله ?‍♀️?‍♀️

دوتا سوتیه قبلیو نذاشتی دیگه امیدوارم اینو بذاری ??
این سوتی ک میخام بگم مال آبجیمه?
که از زبون خودش میگم :چند سال پیش که دخترم شیرخوار بود نصف شب به شیر اومده بود بلند شدم بهش شیر بدم همینجوری که داشتم شیرش میدادم یه بادی توی معدم پیچیده بود ک نگو جوری ک نمیتونستم خودمو کنترل کنم ??
منم دیدم ‌شوهرم خوابه خیلی راحت ولش کردم ????بعدش نگو شوهرم خواب نبوده فقط چشماش بسته بوده ??شوهرم سریع بلند شد با خنده گفت کی بوددد؟؟؟؟؟ تو بودی یا بچهههه???

منم اصلا نمیتونم دروغ بگم با خجالت فراوون گفتم من بودم ?????
از اون به بعد آدم سابق نشدم ???
دیگه هم گول چشمایه بستشو نخوردم ??
حالا شوهر آبجیم ???
خوده آبجیم ??
دخترشون ???

مریم کماندوو ?‍♀️?‍♀️

?┅┅❅

1399/10/30 14:57

سلام به همگی....

من شوهرم يبار بغلم کرده بود خواب بوديم یهو احساس گرما کردم تو خواب
یهو بیدار شدم دیدم شوهرم جیش ??کرده روم یه متر پریدم هوا و جیغ و داد راه انداختم بیچاره همش میگفت تورو خدا یواشتر ???

يه بارم ساعت هفت صبح با سرو صدای آقا بیدار شدم ??دیدم بالا تنه لباس داره پایین تنه لخت ??هی می ره و میاد زهرم ترکید فکر کردم دیوونه شده

نگو شب هندونه زیاد خورده خودشو خیس کرده واسه همین انقدر سحر خیز شده شاشو???

ولی خدا رو شکر دیگه جیش نمی کنه فقط دو بار ، بچم دیگه بزرگ شده???

?┅┅❅

1399/10/30 14:57

سلام مهساخانوم

ازدواج ما سال شصت ودو بود☺️ عروسیها توی خونه بود
عروسها‌ باید یه چادر سفید سر میکردن که اونو از جلوی سر تا نزدیکی کمر پایین میکشیدن که صورت رو نامحرم نبینه

خلاصه داماد هم دست عروس و می گرفت که راه رو تشخیص بده
من مسافت در تا پله هارو تشخیص نمی دادم روی سر ما پول و نقل ریختند
یه تعداد زیادی بچه زیر دست وپا ، پولا رو جمع میکردن
من پامو گذاشته بودم روی کمر یکی از اونا و فکر کردم به پله ها رسیدم??
بعدا خواهر بزرگش برام تعریف میکرد پاشنه کفشم کمرشو خیلی درد آورده بود ???

#بازم_آخه_سوتی??

?┅┅❅

1399/10/30 14:57

سلام یه خاطره بگم از خودم و آقامون

شوهرم منو تو اداره دیده بود همونجا به قول بعضیا با یه نگاه عاشق شده بود
منم از همه جا بی خبر تعقیبم کرده بود تا وسطای راه که من سر ایستگاه اتوبوس بودم اومد جلو و مِن مِن کنان و با سر پایین گفت اگه میشه شماره مادرتونو بدید من ازتون خوشم اومده میخوام بیام واسه خواستگاری

منم که قلبم داشت از دهنم میومد بیرون اولش خشکم زد بعد تا چشمم به اتوبوس خورد بدو بدو فرار کردم و رفتم نشستم آقا هم دوباره تعقیب کرده بود و خونمونو پیدا کرده . سه ماه بعد بهش اجازه خواستگاری داده شد، یروز اومد تا تو حیاط به بهانه حرف زدن با مامانم من داشتم از پشت پنجره نگاش میکرد دیدم طرفم چشمک زد همینکه که چشمک زد دلم هوررری ریخت پایین ، چشمک زدن همانا و عاشق شدن منم همانا، آقای ما یه لپ تاپ داشت که هرموقع میومد دیدنم اون همراهش بود هیچ استفاده ی خاصی هم ازش نمیکرد? بعدها فهمیدم که وقتی منو میدیده سالارخانش بلند میشده اونو میگرفته جلوش تا من نفهمم???

#بازم_آخه_سوتی??

?┅┅❅

1399/10/30 14:58

شوهر خالم یه رفیق داشت که مرد روستایی، ساده دل و باصفایی بود?
یه بار از روستا اومده بود شهرستان
با هم یه جا قرار میذارن تا دیداری تازه کنن
شوهر خالم میره سر قرار و تا بهش میرسه اون مرده میگه: آقای فلانی، تا از دور دیدمت شناختمت. من گوسفندامو هم از چند فرسخی ببینم میشناسم، تا چه برسه به شما!!!

شوهر خالم سرخ و سفید و صورتی و بنفش... خلاصه تند تند رنگ عوض میکرد از خجالت??

ارادتمند، #تسنیم
?┅┅

1399/10/30 14:58

مادربزرگِ همسرم بیمار بود و سالها خونه نشین(جهت شادی روحشون لطفا یه صلوات لطف کنین?)
همیشه تعدادی از اقوام بصورت روزانه بهش سر میزدن(ایشون خیلی حساس بود که حتما بهشون سر بزنن. چون از تنهایی متنفر بود)
یه روز همسرم و مادرش میرن منزل مادربزرگ.
بعد از سلام و احوالپرسی از مادربزرگ میپرسن: کسی امروز بهتون سر نزده؟؟ ?
ایشون هم که حسابی کلافه بود و ناراحت، بلافاصله میگه: نهههه!!! ? امروز هیچ سگی نیومده جز شما !!!!
همسرم?
مادرش?
مادربزرگ?

ارادتمند، #تسنیم_م


?┅┅❅

1399/10/30 14:58

آقا مامان بزرگ مامانم انقدر بچه آورده اسم کم آوردن????

سر همین قضیه اسم چند تا از دختراش زبیده است????

یکیو که شوهر میدادن یکی دیگه میاوردن???

بعد حالا مامان بزرگ خودم عید به عید یه بچه آورده الان مامانمو چند تا از خاله هام متولد 1/1 هستن??????

اون یکی مامان بزرگمم که خواهره با این یکی مامان بزرگم ماشالله از سال 53 بچه آورده تا 78☺️????

3 دهه بچه آورده?

یه آبجی دیگه ام دارن 10 تا پسر آورده??

قشنگ با شوهره میتونن یه تیم فوتبال تشکیل بدن برا خودشون???‍♀
ببینید یاد بگیرید بعد بعضیا میان فتوا میدن بچه نیارید تباه میشید ??

بیارین ولی این گوزوا که هی از خاطرات ??شون تعریف میکنن نیارن که نسلشون منقرض شه?


?┅┅

1399/10/30 14:58