282 عضو
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
#پارت140
#پرستار_شیطنت_هایم
برگشتم تو خونه، صدرا و سارا پشت پرده قایم شده بودن، دست به کمر نگاهشون کردم:
_بیاید بیرون ضایه ها
با نیش باز اومدن بیرون:
_مگه بهتون نگفته بودم فالگوش واینستید؟
سارا نیششو باز کرد:
_میریم بیرون؟
اخم کردم:
_ بحث و عوض نکن، چرا فالگوش وایستاده بودین؟
صدرا کلشو خاروند:
_بابا خب داشتید عر میزدید ما اومدیم ببینیم چی شده
فکم خورد به پارکتای کف زمین، سارا دستشو گرفت جلوش دهنش:
_عیییی، چقدر بی تربیتی صدرا
صدرا یه نگاهی بین منو سارا رد و بدل کرد و بعد لباشو جمع کرد و در یک حرکت انتحاری ناخونشو فرو کرد تو بازوش:
_خودت اونروز وقتی داد میزدم گفتی عر نزن، اگه حرف بدیه خودت چرا میگیش؟
با اخم نگاهمو برگردوندم به سارا که حالا با مظلومیت داشت نگام میکرد و بازوشو میمالید:
_آفرین، همینطوری هی دارید شکوفا میشید، ادامه بدید چند روز دیگه میوه هاتونم میچینم
سرشو انداخت پایین:
_خب ببخشید
نیشمو باز کردم:
_ساعت 6 میریم بیرون به مقصد پارک، برید یه لباس جینگول بینگول انتخاب کنید که میخوایم بترکونیم
یکم با ذوق بهم نگاه کردن و بعد جیغ زنان خشتک ها دریدند و به سمت پله
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
#پارت141
#پرستار_شیطنت_هایم
زنگ زدم به نوشین، به پیشواز جلف عاشقونش دهنی کج کردم:
_بله پلشت خانوم؟
_میتونی برنامه رو یکی دو ساعت بندازی جلو تر؟
_برایچی؟
_حالا ببینمت میگم، میشه؟
مکث کرد:
_بذار به بچه ها زنگ بزنم، اگه بتونم هماهنگ کنم بهت خبر میدم
اوکی ای گفتم و خدافظی کردم، الهه خاتون از توی آشپز خونه مشکوکانه نگام میکرد:
_کجا میخواید برید؟
_پارک الهه خاتون، قرار نیست بچه هارو ببرم جعفر پارتی که اینجوری نگاه میکنی
_ولی آقا موافقت نکرد که
دماغمو چین دادم:
_آقا کیه؟
چپ چپ نگاهم کرد، سرمو تکون دادم:
_آها، جاوید یوبسه رو میگی؟
زد رو دستش:
_اوا خاک بر سرم، حیا کن دختر زشته
_خب بهش میاد دیگه، میریم تا برنگشته میایم نگران نباش الی جون
بعد درحالی که برای قیافه عصبانیش بوس میفرستادم رفتم بالا، از همون بالای پله ها داد زدم:
_فقط لطفا زود تر برای ناهار یه چیزی آماده کن چون ما باید زود بریم
++++
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
#پارت142
#پرستار_شیطنت_هایم
رفتم توی اتاق و در کمدم و باز کردم، اگه سه سال پیش بود قطعا توی انتخاب لباس دچار تردید میشدم، ولی الان انتخاب خاصی نداشتم
همون مانتوی سبز و برداشتم و بافتمم روش، خداروشکر آدم سرمایی ای نبودم وگرنه با این میزان پوشش باید توی پارک سگ لرز میزدم
البته اینا دلداری ای بیش نبود، شال بافت مشکیمو که روش کلای زرشکی داشتم سر کردم، همه لباسایرو گذاشتم روی تخت تا بعدا بیام بپوشمشون
از اتاقم اومدم بیرون، اول خواستم برم پایین ولی با سر و صدایی که از اتاق سارا میومد توجهم جلب شد
در زدم و رفتم داخل، تا کمر خم شده بود تو کمد لباسش و یه کوه لباسم وسط اتاق بود
با خنده نگاش کردم:
_داری چی کار میکنی؟
_هیچی ندارم بپوشم
پوکر فیس به لباساش نگاه کردم، پس جای من بود چیکار میکرد؟ رفتم سمتشو کنارش ایستادم
_خب اگه فکر میکنی چیزی نیاز داری بریم خرید
با ذوق از حرکت وایستاد و نگاهم کرد:
_جدی میگی؟
_آره
++++
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
#پارت143
#پرستار_شیطنت_هایم
از بین لباساش، یه ژاکت خوشرنگ آبی نفتی درآوردم، با ساپورت گرم خاکستری
شال و کلاه زرشکیشم برداشتم، با چکمه های بلند به همون رنگ، یکم فکر کردم و یه لباس دیگه ام برداشتم:
_اینم زیر ژاکتت بپوش
با ذوق داشت نگاه میکرد، ادامه دادم:
_اگه خوشت اومد که هیچی اگر نیومد دوباره میگردیم یه چیز دیگه پیدا میکنیم
نگاهمو برگردوندم روش که متوجه شدم با لبای برچیده نگاهم میکنه، وا چش شد؟ با تعجب گفتم:
_چی شده؟
_کاش تو مامانم بودی
و بعد چونش شروع کرد لرزیدن، نشستم جلوی پاشو دستای کوچولوشو تو دستم گرفتم، دلم بدجوری پیچ خورده بود براش، از فکر به اینکه یه روز دیگه این دو تا نباشن حالم گرفته میشد
و از طرفی الان وقت فکر کردن به وابستگی عجیب غریبی که داشتم بهشون پیدا میکردم نبود، الان باید حالشو خوب میکردم... لبخند زدم و با شصتم پشت دستشو نوازش کردم:
_چرا اینجوری میگی؟
_اخه تو مهربونی، دوستم داری... باهام حرف میزنی موهامو میبافی برام لباس انتخاب میکنی، همه کارایی که دلم میخواست مامانم برام انجام بده، ولی اون ولمون کرد رفت.. بخاطر اون بابا بد شد، دیگه نمیخوام برگرده، ازش متنفرم، کاش منم عین بقیه دوستام مامان مهربون داشتم
به سمت تخت هدایتش کردم و نشوندمش، خودمم کنارش نشستم، همچنان به نوازش کردن دستش ادامه دادم:
_اصلا نمیتونم بگم که سخت نیست، برعکس درکت میکنم، کلی سخته وقتی که از مدرسه برمیگردی و میبینی بقیه بچه ها دست تو دست مامانشون میرن خونه تو تنهایی..
++++
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
#پارت144
#پرستار_شیطنت_هایم
دستی به صورتش کشیدم:
_یا کسی نباشه که سوالایی که روت نمیشه از پدرت بپرسی رو جواب بده، یا وقتی میری اردو کسی نیست که برات غذاهای خوشمزه بپزه تا حسرت خوراکیای بچه هارو نخوری، وقتی از خاطراتشون با مامانشون میگن بغض میکنی... حتی خیلی اوقات پیش میاد که مادر نداشتنتو از روی بچگی و بدجنسی تو سرت میزنن
آه پر بغضی کشیدم:
_و خیلی خیلی کمبودا و دردای دیگه
دیگه رسما دو تامون داشتیم گریه میکردیم، زل زدم تو چشماشو سعی کردم با فشار دادن دستش بهش حس آرامش منتقل کنم :
_ولی عزیزم زندگی پر از درد و رنجاییه که حتی نمیتونی تصور کنی، هر کسی از این درد و رنج یه سهمی میبره، سهم منو توام اینه که تا آخر عمر حسرت مامان داشتن و بخوریم
با تعجب نگاهم کرد:
_توام مامان نداشتی ماهرو جون؟
سرمو مظلومانه به چپ و راست تکون دادم، بلند شد و اومد رو به روم وایستاد
در حالی که دماغش باد کرده و قرمز بود و لباشو به حالت با مزه ای برچیده بود یهو سرمو کشید تو بغل کوچولوش و از ته دل گفت:
_قربونت بشم
بین گریه خندم گرفت و محکم بغلش کردم، بچه ها خیلی خوبن... خیلی پاکن
وقتی خوب گریه کردیم و آروم شدیم بهش گفتم:
_به نظرت صدرا داره چیکار میکنه که پیداش نیست؟
شونه ای
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
#پارت145
#پرستار_شیطنت_هایم
با هم از اتاق رفتیم بیرون و راه افتادیم سمت اتاق صدرا که یهو در اتاقش با شدت باز شد و با قدمای آهسته اومد بیرون
منو سارا در حالی که فکمون و از روی زمین جمع میکردیم چشمامونو از پایین تا بالاش گردوندیم
کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید زیرش، یه پاپیون قرمزم ضمیمش کرده بود
از همه جالب تر عینک دودیش بود
بی اختیار یه سوت بلبلی براش زدم، پوزخندی زد و عینکشو با ژست خاصی دراورد، با تمسخر زل زد تو چشمامون:
_هع
سارا محکم کوبید به پیشونیش:
_این چه سر و وضعیه؟ چرا اینارو پوشیدی؟
صاف وایستاد و عینکشو پرت کرد سمت سارا:
_ساکت شو بابا، تو چی میدونی؟ میخوام مخ بزنم امشب
دستمو متفکر زده بودم زیر چونم، تکون ریزی به سرم دادم:
_به نظر من که میتونی
سارا با حرص نگام کرد:
_ماهیییی جووون
شونه ای بالا انداختم:
_خب واقعا جذاب شده
اومد جلو و با ژست خاصی یه برگه از توی جیبش درآورد و با لبخند گرفت سمتم:
_نظر لطفته خانوم زیبا، اینم شمارم
پقی زدم زیر خنده و برگه رو ازش گرفتم، یه سری اعداد کنار هم نوشته بود
_تو این چیزارو از کجا یاد گرفتی مارمولک
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
#پارت146
#پرستار_شیطنت_هایم
ابروهاشو انداخت بالا و نیششو تا بناگوش باز کرد:
_دیگه دیگه
لبخند خبیثی زدم و سرمو تکون دادم:
_نمیگی؟
سرشو بالا انداخت:
_نوچچچ
یهو دست انداختم زیر پاهاشو بلندش کردم، صدای جیغ و خنده هر سه تامون بلند شده بود
***
ساعت 4 نوشین و دوستش نگین اومدن دنبالمون
با بچه ها حرف زده بودم که عادی و دوستانه برخورد کنن، بگذریم از اینکه تا صدرا راضی بشه بدون کت شلوارم میتونه مخ بزنه صد بار خود زنی کردم
نشستیم داخل ماشین نگین جلو نشسته بود
بچه ها هم زمان سلام کردن، نوشین 180 درجه برگشته بود و وزغی نگاهشون میکرد، فکر کنم داشت بلاهایی که سرم آورده بودن و تو ذهنش شبیه سازی میکرد
بعدم مهربون جوابشونو دادن
نوشین ماشین و راه انداخت، از تو آینه نگام کرد و با حرص گفت:
_زبونت رفته تو تهت که سلام نمیکنی؟
نیش صدرا باز شد، با حرص به نوشین نگاه کردم، تابی به کیف دستیم دادم و محکم زدمش تو صورت نویشن
جیغی زد و اومد فحش بده که سریع خودم و جلو کشیدم و دهنشو گرفتم، در گوشش گفتم:
_دهن گوهتو ببند، جلو بچه ها فحش دادی ندادیا همینطوریشم شرفم زیر پامه جلو
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
#پارت147
#پرستار_شیطنت_هایم
سرشو آروم تکون داد و ولش کردم
نگین با خنده گفت:
_چطوری ماهرو، چند ماهی میشه که ندیدمت
شونه ای بالا انداختم:
_خودمم چند ماهی هست خودمو ندیدم، سرم خیلی شلوغه
هر دوشون اخماشون تو هم رفت و با افسوس نگاهم کردن، از ترحم خوشم نمیومد... مخصوصا نگاهای دلسوزانه
برای همین بحث و عوض کردم، تا برسیم کلی خندیدیم و یکمم یخ بچه ها باز شد
*
جلوی ورودی شهر بازی وایستاده بودیم، رو به نوشین گفتم:
_منتظر کی وایستادی الان؟
_میان خودت میبینی دیگه
داشتم غر غر میکردم که با صدای سلامی توجهم به عقب جلب شد و تا برگشتم محکم خوردم به پسره و انقدر سفت بود که بی اختیار چند قدم اومدم عقب، اومدم فحش بدم که سریع دستشو آورد بالا و با خنده گفت:
_ببخشید ببخشید، اشتباه از من بود
نوشین با خنده گفت:
_این بهترین عکس العمل بود، غیر از این خشتکتو دو تا میکرد سامان
سامان با خنده سرشو تکون داد، سه تاپسر بودن و یه دختر دیگه
سلام کلی ای به همشون دادم و جواب خنده ی سامان و با لبخند دادم
صدرا متفکر مانتوی نوشین و کشید و ازش پرسید:
_نوشین خانوم، خشتکتو دو تا میکرد ینی چی؟
با لبخند رفتم سمتشون و در یک حرکت انتحاری با پشت دست خابوندم تو دهن نوشین که با نیش باز دستپاچه نگاهم میکرد:
_ینی این صدرا جان، توام تکرار کنی همین اتفاق برات میوفته
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
#پارت148
#پرستار_شیطنت_هایم
با ترس نگاهی بین منو نوشین رد و بدل کرد و سرشو آروم تکون داد
سارا با خنده نگاهمون میکرد
با سامان، امیر، محمد و دوست دخترش آشنا شدیم
با امیر دست دادم، لعنتی چشماش آبی بود، به زور نگاهمو از رنگ چشماش گرفتم، ولی همچنان زل زده بود تو صورتم:
_خوشبختم، با اینکه زیاد با بچه ها میریم بیرون تا حالا ندیده بودمت بانو
چه سریعم فامیل میشه، بیا سوارمم بشو دیگه
_همچنین
پشماش ریخت، نیش نوشین باز شد و اشاره ی ریزی به سامان زد
رفتار سامان و نوشین مشکوک بود، با چشمای ریز شده نگاهش کردم که تا متوجه شد سریع خندش و خورد و ساکت نگاهم کرد، سرمو تکون دادم که ینی برات دارم
وارد شهر بازی شدیم
امیر زل زده بود بهم
در گوش نوشین گفتم:
_این چرا عین بز زل زده بهم؟ شورت ننش رو سر منه؟
پقی زد زیر خنده و زیر چشمی نگاهی بهش کرد:
_فکر کنم بچم دلش پیشت گیر کرده، نگاهش که اینطور میگه
_هر اُس و شاسه از من خوشش میاد میدونم
_خوبه که بیشعور
لبخندی زدم:
_سامان بهتره
رنگش پرید و ادامه دادم:
_اصلا همون اولی که با هم برخورد کردیم یه جوری شدم
++++
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
#پارت149
#پرستار_شیطنت_هایم
با ترس نگاهم کرد، ولی سعی کرد خودشو جمع و جور کنه و سرشو تکون داد:
_آره خب.... اونم خوبه
_به نظرت از من خوشش میاد؟
دیگه داشت اشکش درمیومد:
_نمیدونم، آم... فکر نکنم سلیقش تو این تیپا نیست
نگاهی به صدرا و سارا که با نگین میرفتن بلیط ترن بگیرن انداختم، نگین بهمون اشاره کرد که میاین؟
سرمو براش تکون دادم و برگشتم سمت نوشین، مشغول بازی کردن با ریشه های شالش بود
با حرص گفتم:
_حرفت ینی اینکه من تیپم مشکل داره؟ اره دیگه، کی از یکی که نه ننه داره نه بابا خوشش میاد؟
با ترس نگاهم کرد و با دستپاچگی دستاشو به علامت نه تکون داد:
_نه نه، بخدا منظورم این نبود
_منظورتو قشنگ رسوندی
بعد دست به سینه رومو اونطرف کردم تا لبخند خبیثمو نبینه، سامان با نگرانی نگاهمون میکرد، چشم غره ای به قیافه ی عنش رفتم
نوشین جیغ زد:
_بابا عنتر، باشه اعتراف میکنم
تو همون حالت با لبخند برگشتم سمتشو یه تای ابرومو بالا دادم:
_خب؟
لب برچید و سرشو پایین انداخت:
_یه... یه چند ماهی میشه که رل زدیم
++++
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
#پارت150
#پرستار_شیطنت_هایم
_چند ماهه بعد من الان باید بفهمم؟
با خجالت گفت:
_بخدا ترسیدم بهت بگم، ترسیدم پاچمو بگیری
_ من کی تا حالا سر این چیزا پاچتو گرفتم، فقط امیدوارم اینم مثل اون قبلیه نباشه
سرشو انداخت پایین، دستشو گرفتم و آروم فشار دادم:
_از همه مهم تر امیدوارم خودت خرِ قبل نباشی، الان دو سه سال گذشته از اون موضوع.. امیدوارم الان به اون سطح از عقل و شعور رسیده باشی که نذاری هر اسکلی از راه رسید ازت سواری بگیره
نیشش باز شد:
_باور کن نزدیک یک ساله میشناسمش، چند ماه طول کشید تا بهش اعتماد کنم... این مثل قبلی نیست
_خب در اون صورت امیدوارم خوش باشید با هم
دستی به پیشونیش کشید و عرقش و نمایشی پاک کرد:
_خاک بر سرت، مرده شور ببردت که بیشتر از ننه بابام از تو ترس دارم
_اره دیگه اون بدبختا تو شیراز دارن پز دختر معصومشونو میدن که اینجا داره درس میخونه، نمیدونن پتیاره شدی
خندید و محکم کوبید تو پهلوم که سرخ شدم
نگین و بچه ها با لبای آویزون برگشتن:
_بچه ها کوچیکن، اجازه سوار شدن نمیدن که
به قیافه بغ کردشون نگاه کردم:
_اشکالی نداره، وسیله بازی زیاده
صدرا با حرص لباشو جمع کرد و داد زد:
_حتی نمیتونم سوار ترن بشم، بعد انتظار دارید مخ بزنم؟
بعد دست به سینه روشو اونور کرد، چند ثانیه سکوت شد و بعد جمعا زدیم زیر خنده
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
#پارت151
#پرستار_شیطنت_هایم
بچه ها سوار ترن شدن و من وایسنادم پیش صدرا و سارا:
_میخواید تا وقتی که اونا بیان ما بریم بستنی بگیریم؟
سارا به پشمک فروشی اشاره کرد:
_من از اون پشمکا میخوام
_باشه
...
سه چهار ساعتی بود که تو شهر بازی پلاس بودیم
بچه ها از شدت جمب و جوش سرخ شده بودن و خودمم داشتم از خستگی میمردم، ولی وقتی به شور و هیجانشون نگاه میکردم خستگیم در میرفت
سارا با ذوق دستمو کشید و گفت:
_توروخدا بریم باغ وحشش... من خیلی دلم میخواد برم باغ وحشش
_دیگه دیر شده، باید کم کم برگردیم خونه
امیر با اصرار گفت:
_هنوز که خیلی زوده، لاقل بریم یه شام بخوریم هممون دور هم.. بعد خودم میرسونمتون خونه
یه لبخندی بهش زدم که از صد تا فحش ناموسی بدتر بود، خنده از رو لباش رفت و کلشو خاروند:
_البته هر طور خودتون صلاح میدونید
نوشین بازومو گرفت:
_بابا بیابریم دیگه لوس نکن خودتو
داشتم به موجودی پولم فکر میکردم که برای هر سه مون بس میشه یا نه!؟
سامان با خنده گفت:
_بیا بریم خواهر زن جان، ناز نکن دیگه از این موقعیتا پیش نمیادا
اداشو در اوردم و دهنمو کج کردم:
_خواهر زن جان، خودمونی نشو با من بابا
با خنده دستاشو به نشانه ی تسلیم بالا گرفت
+++
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
#پارت152
#پرستار_شیطنت_هایم
وقتی دیدم خیلی دارن اصرار میکنن دیگه چیزی نگفتم، از طرفی ام بچه ها دوست داشتن بریم و دلم نمیخواست شادی امروزشونو نصف و نیمه بذارم
تمام طول مسیری که برسیم رستوران یه دلشوره ی عجیبی گرفته بودم
هر چند که داریوش گفته بود دیر وقت میاد، ولی اصلا نمیتونستم خودمو قانع کنم که دلشورم بی مورده... جلوی یه رستوران شیک نگه داشتن
شاید مجبور میشدم از کارت بچه ها استفاده کنم، ولی اینجوری میفهمید... حتما اسمس برداشت حساب براش میرفت نه؟
انقدر تو فکر بودم که یادم رفته بود پیاده بشم، وقتی در سمتم باز شد تازه به خودم اومدم، امیر بود کع با خنده در و باز کرد:
_دیگه برای پشیمون شدن دیره خانوم، پیاده شید لطفا
جوابشو با یه لبخند ریز دادم و پیاده شدم، حالت تهوع گرفته بودم از فکر و خیال، نشستیم پشت میز و همه منو به دست شده بودن...
اروم در گوش صدرا و سارا گفتم:
_بچه ها من اونقدر پول ندارم ممکنه نتونم حساب کنم بی آبرو بشیم، دو تا پرس بگیریم با هم بخوریم؟
صدرا بادی به سینش انداخت:
_خودم حساب میکنم اصلا ماهی جون، تو چرا؟
با خنده گفتم:
_حالا این دفعه رو کنار بیا من حساب کنم، دفعه بعد همه هزینه هام با تو
دو تا پرس سفارش دادیم و بچه بچه ها گفتم صدرا و سارا نمیتونن دوتا پرس و کامل بخورن
++++
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
#پارت153
#پرستار_شیطنت_هایم
یه نیم ساعتی طول کشید تا غذارو اوردن، داشتم از گشنگی آب میخوردم
امیر رو به روم نشسته بود، کمی به سمتم خم شد و با لبخند گفت:
_حتما خیلی بهت اعتماد داره که گذاشته بچه هاشو بیاری تفریح
آب پرید تو گلومو به سرفه افتادم، مرتیکه گاو، به تو چه؟ با دستپاچگی از جاش بلند شد و اومد دو سه تا ضربه به پشتم زد... با حرص خودمو عقب کشیدم و به زور گفتم:
_خوبم، لازم نیست
خودشو عقب کشید و با نگرانی گفت:
_حرف بدی زدم؟ واقعا معذرت میخوام
بچه ها یه جوری نگاهمون میکردن، اومدم تر بزنم بهش که همون موقع گارسون غذاهامونو آورد و دیگه نتونستم چیزی بگم
داشتیم غذا میخوردیم که گوشیم توی جیبم ویبره رفت، دیگه قشنگ قلبم اومد تو دهنم
با دستای یخ زده از تو جیبم درش آوردم و با دیدن اسم جاوید دیگه قشنگ روح از تنم جدا شد
سعی کردم بدون جلب توجه از جام بلند شم:
_من باید اینو جواب بدم
نوشین تنها کسی بود که کاملا متوجه تغییر حالتمو اینکه کی پشته خطه شد، با نگرانی نگاهم میکرد
از رستوران اومدم بیرون، ایندفعه واقعا از ماتحت دار میزد منو
انقدر به صفحه گوشی زل زدم که قط شد
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
#پارت154
#پرستار_شیطنت_هایم
و بلافاصله دوباره شروع کرد به زنگ خوردن، با دستای لرزون علامت سبز و به سمت راست هل دادم و هنوز گوشی به گوشم نرسیده صدای دادش توش پیچید:
_کدوم گوری بردی بچه های منو؟
زبونم باز نشد که چیزی بگم، ینی واقعا عین سگ پشیمون شدم از اینکه بچه هارو با خودم آورده بودم
دوباره داد زد:
_مگه با تو نیستم؟ چرا حرف گوش نمیدی؟ چی گیرت میاد از لجبازی کردن با من؟
بغض کرده آب دهنمو قورت دادم و چیزی نگفتم:
_نذار بیشتر از این عصبی بشم و بدتر تلافی کنم، بگو کجایید
_....
محکم داد زد:
_ماهرو
یه چیزی تو دلم تکون خورد، اولین بار بود به اسم صدام میکرد... آروم بهش آدرس رستوران و گفتم و ادامه دادم:
_بچه ها دارن غذا میخورن، امروز کلی حالشون خوب بود... لطفا وقتی اومدی باهاشون دعوا نکن. بذار امروزشون خراب نشه، دعواهاشو با من بکن
چند ثانیه سکوت شد و بعد قط کرد، اشکم از گوشه ی چشمم افتاد بیرون
چرا اینجوری شدم؟ امروز خیلی احساساتی شدم وگرنه تو حالت عادی باید منم متقابلا پاچشو میگرفتم
++++
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
#پارت155
#پرستار_شیطنت_هایم
تو همون حالت زل زده بودم به گوشی که صدای نوشین و شنیدم:
_ماهرو
اومد جلومو شونه هامو گرفت:
_چی شدی تو؟ رنگت عین گچ سفید شده!!! گریه کردی؟
لب برچیدم:
_یبوست زاده ی اصل تو راهه
زد زیر خنده و بعد با هیجان پرسید:
_خیلی عصبانی بود؟
_احتمالا این آخرین شب ایه که کنار بچه ها میگذرونم
پوفی کشید و بعد به سمت رستوران هدایتم کرد:
_حالا بیا بریم داخل تا بچه ها شک نکردن
_فقط امیدوارم آبرو ریزی نکنه، و اینکه دیر برسه، الان ناراحتم باید غذامو تا ته بخورم
_کارد بخوره تو اون شیکمت که در هر شرایطی باید پرش کنی
بیلاخ براش گرفتم و با هم وارد شدیم، سعی میکردم خودمو آروم نشون بدم تا بچه ها نگران نشن
رو بهشون با لبخند گفتم:
_بابا داره میاد دنبالمون
و پشت بندش خودمو پرت کردم رو صندلی و شروع کردم غذا خوردن
دو تاشون دست از غذا خوردن کشیدن و با نگرانی نگاهم کردن
چشمام و آروم بازو بسته کردم که چیزی نیست، اما دو تاشون اخماشون توی هم رفت
امیر دوباره زبونشو کار انداخت، که آخر از تو حلقش میکشیدمش بیرون پاپیون میکردم دو گردنش
_حالا چرا ایشون میان؟ من میرسوندمتون اگه نوشین خانوم
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
#پارت156
#پرستار_شیطنت_هایم
لبخند پر حرصی زدم و اومدم جواب بدم که صدرا متفکر و با کمی حرص گفت:
_عمو شما از وقتی بچه بودی همینقدر پر حرف بودی یا امشب اینجوری شدی؟
امیر بنده خدا پشماش ریخت، جمع توی سکوت محض فرو رفت و اولین نفری که از خنده پاره شد خودم بودم و پشت بندش بقیه خشتک جر دادن
برای اینکه نفهمیم تا چه حد ضایع شده لبخند مضحکی زد و گفت:
_تو خیلی با نمکی عمو
صدرام کم نیاورد:
_ولی شما با نمک نیستی الکی سعی نکن
امیر دیگه قشنگ وا رفت رو صندلی، نوشین با خنده گفت:
_دیگه هر کی با ماهرو بگرده حاضر جواب میشه، چه برسه باهاش زندگی کنه
صدرا دستشو گذاشت روی دستم که روی میز بود و حق به جانب گفت:
_ماهرو جونم خیلیم خوبه
با ذوق داشتم بهش نگاه میکردم و کلا حال بدم از یادم رفت، دوباره همه مشغول غذا خوردن شدن، کله ی فرفری صدرارو ماچ کردم
_دلبرِ فرفره موی خودمی
با نیش باز گفت:
_چاکریم
هنوز تو حال هوای شاد خودم بودم که گوشیم زنگ خورد، نفهمیدم چجوری سیخ شدم سرجام
++++
کسایی که طاقت آنلاین خوندن رمانو ندارن میتونن با پرداخت 20 هزار عضو کانال vip بشن ??
???????????????
#پارت157
#پرستار_شیطنت_هایم
و جواب دادم:
_بیاید بیرون، جلوی رستورانم
و بدون هیچ حرف دیگه ای قطع کرد، با عجله از جام بلند شدم و اشاره کردم بچه ها هم بلندشن:
_خوش گذشت بچه ها
کارتمو دادم به نوشین و یکی زدم پس کلش:
_رمزشو میدونی که
قبل از اینکه اعتراص کنه در جواب همه سوالایی که ازم میپرسیدن گفتم:
_بابای بچه ها دم در منتظره
خدافظی کردیم و ازشون جدا شدیم، از در رستوران که زدیم بیرون ماشین جاوید و همون رو به روی رستوران دیدم
سارا دستمو محکم گرفته بود:
_دعوامون میکنه؟
در حالی که توی دلم نخود کیشمیش نظر پنجتن میکردم که جرمون نده گفتم:
_نه بابا، فکر نکنم
بدون نگاه کردن بهما سرش تو گوشیش بود، ولی گره کور بین ابروهاش داشت میگفت "ماهی، دهنت سرویسه"
در عقب و باز کردم و کمک کردم بچه ها بشینن، اومدم سوار شم که صدای امیر باعث شد دستم روی دستگیره در مکث کنه
_ماهرو؟
با لبخند پر حرصی برگشنم سمتش :
_خانوم
یکم گنگ نگاهم کرد و بعد که منظورمو گرفت نیششو عین گاو باز کرد:
_آهان، اره منظورم همون ماهرو خانوم بود
???????????????
#پارت158
#پرستار_شیطنت_هایم
_چیه؟
یکم این پا اون پا کرد، دوست داشتم یه لگد کماندویی بزنم تو دهنش که انقدر معطل نکنه، از طرفی ام میترسیدم هر آن داریوش پیاده شه دو تامونو قهوه ای کنه
_اگه کارت اینه که واستیم عین بز زل بزنیم به هم من سوار شم
_نه نه، راستش... نمیدونم چجوری بگم
داد زدم:
_بنال دیگه
خندید و سریع گفت:
_باشه بابا، من ازت خوشم اومده... موافق باشی شماره ی همو بزنیم
اومدم چیزی بگم که شیشه ی سمت خودم پایین رفت و داریوش خم شد تا بتونه ببینتمون، با جدی ترین لحنی که ازش سراغ داشتم گفت:
_نمیخواید سوار شید خانوم بخشی؟
دستپاچه گفتم:
_چرا چرا، الان
بعد خیلی اروم رو به امیر گفتم:
_من اصلا موقعیت و حوصله ی این کارارو ندارم، شب خوش
بعدم بدون اینکه اجازه بدم حرف دیگه ای بزنه سریع سوار شدم و هنوز در و نبسته بودم داریوش دنده عقب گرفت پیچید تو لاین مخالف
پوکر فیس برگشتم و چند لحظه نگاهش کردم:
_سلام
از گوشه ی چشم نگاهم کرد سرشو تکون داد، زبونش فقط برای نیش زدن و تیکه انداختن خوب کار میکنه
++++
کسایی که طاقت آنلاین خوندن رمانو ندارن میتونن
???????????????
#پارت159
#پرستار_شیطنت_هایم
اخماش یه جوری تو هم بود و انقدر بد رانندگی میکرد که چسبیده بودم به صندلی، بچه ها هم قطعا حالشون بهتر از من نبود، بافتمو توی دستم مشت کرده بودم
بره خداشو شکر کنه که بچه ها اینجان نمیتونم حقشو بکنم تو دهنش، میترسیدم بگم آروم تر برو پاچمو بگیره
اونوقت همه زحماتم برای اینکه بچه ها بهشون خوش بگذره به فاک فنا میرفت
هی صبر کردم که خودش از خر شیطون بیاد پایین، هی صبر کردم... آخرم نیومد
دست به سینه نشستم و چپ چپ زل زدم بهش، محل سگ بهم نذاشت، دیگه صبرم لبریز شد و دستامو تو هوا تکون دادم و جیغ زدم:
_خب آروم تر برو دیگه
یهو پاشو گذاشت رو ترمز و که هر 4 تامون به جلو پرت شدیم، چون صورتم به سمتش بود، از نصف صورت به شیشه دوخته شدم
کاملا واینستاد و فقط یهو سرعت کم کرد، چسبیده بودم به شیشه و چند لحظه توی شوک اتفاقی که افتاده حتی نمیتونستم خودمو عقب بکشم
وقتی به خودم اومدم و عقب رفتم دیدم همه صحیح و سالم نشستن، البته اینکه کمربند بسته بودن هم بی تاثیر نبود
انگار تنها بی فرهنگِ بی خانواده ی این ماشین منم!!!
کاملا خونسردانه با همون اخم مشغول رانندگی بود، انگار نه انگار همین چند ثانیه پیش صورت منو با شیشه یکی کرده، از حرص لبام میلرزید و یه طرف صورتم بی حس شده بود
سارا با نگرانی خودشو جلو کشید :
_ماهرو خوبی؟
سرمو تکون دادم و همچنان زل زدم به جاوید، صدرا از پشت کلمو ناز میکرد، نفس عمیقی کشیدم، آروم باش ماهرو... هنوز وقتش
???????????????
#پارت160
#پرستار_شیطنت_هایم
دیگه تا خونه آروم رفت، انگار میخواست حرصشو خالی کنه که کرد، انقدررر بی رحم و تخم سگه نگفت یه موقع سرم مشکنه
ماشین و برد توی خونه، اومدم سریع پیاده شم و در برم که گفت:
_خانوم بخشی، شما بمون کارت دارم
آب دهنمو با صدا قورت دادم و صاف نشستم، سارا سریع گفت:
_بابا توروخدا ماهرو جون و اذیت نکن
جدی گفت:
_برید پایین
صدرا با بغض گفت:
_ولی امروز کلی بهمون خوش گذشت، خوب مراقبمون بود بخدا
با جدیت زل زد بهشون، سارا کوتاه نیومد:
_اگه ماهرو رو ناراحت کنی باهات تا ابد قهر میکنم، حداقل اون به فکرمونه و دوستمون داره
دستشو مشت کرد و دندوناشو روی هم فشار داد، بلاخره نتونست طاقت بیاره و با عصبانیت گفت:
_منم دوستتون دارم، تمام زندگیم و گذاشتم تا خوشحال باشید، امروز کلی نگرانتون شدم و این خانوم....
به من نگاه کرد، اخمامو کشیدم تو هم:
_باعث همه این افتضاحاته، باهاش خدافطی کنید چون از فردا دیگه نمیبینیدش
چشمام از حدقه زد بیرون و زبونم بند اومد، قلبم از فکر به اینکه برم و دیگه صدرا و سارارو نبینم فشرده شد
???????????????
#پارت161
#پرستار_شیطنت_هایم
صدای گریه صدرا بلند شد، سارا با بغض جیغ زد:
_ولی تو فقط کار میکنی، حتی خونه ام که هستی کار میکنی، تو کارتو دوست داری نه ما، حالا هم که یکی رو میبینی که واقعا دوسمون داره میخوای بفرستیش که بره... اگه ماهرو جون بره منم میرم پیش آقاجون و مامانی
بعدم بدون اینکه بهمون اهمیت بده به زور در و باز کرد، پیاده شد و دویید سمت خونه
بغضمو قورت دادم و بدون اهمیت دادم به جاوید که ماتش برده بود از ماشین پیاده شدم و صدرارو که با شدت گریه میکرد از تو ماشین بغل کردم و پشت سر سارا دوییدم تو خونه
سریع چراغای خاموش و روشن کردم و صدرارو گذاشتم رو زمین، سارا با دو از پله ها بالا رفت، داد زدم:
_آروم برو
و دوییدم دنبالش، ولی کار از کار گذشت و روی پله ی پنجم پاش لیز خورد و به پشت برگشت، اصلا موقعیت و درک نکردم، خیلی ناخداگاه همون چند قدمی که مونده بود به پله ها برسم و پریدم و از پشت دستامو سپر تنش کردم، که باعث شد خودم بیوفتم و سارا از پشت بیوفته روم
سرم محکم خورد به لبه ی پله سنگی و درد بدی توی سرم پیچید، انقدر یکدفعه این اتفاق افتاد که حتی قدرت اینکه از جام بلند بشمم نداشتم
صدای گریه صدرا بدجور رو مخم بود، چشمام سیاهی میرفت
صدای داد داریوش پیچید تو گوشم:
_چیکار کردید با خودتون؟!!!
بعد با دو اومد سمتمونو سارارو که تو شوک زبونش بند اومده بود و از روی من بلند کرد
بعدم منو که عین خل چسبیده بودم به پارکتا به زور بلند کرد
++++
???????????????
#پارت162
#پرستار_شیطنت_هایم
سرم ذق ذق میکرد، بچه ها با گریه دنبالمون میومدن، یه دستش زیر زانومو اون یکی زیر بازوهام بود و سرمو تکیع دادع بودم به سینه ی پهنش
برام جالب بود ولی اصلا احساس عریبی نمیکردم
برگشت سمتشونو رو به سارا گفت:
_از تلفن خونه زنگ بزن به الهه خانوم بگو بیاد پیشتون من ماهرو رو ببرم دکتر شاید سرش شکسته باشه
تو همون حالت که چشمام خمار شده بود و مطمعنا از شدت درد سرخ به زور با دستم پیراهنش و کشیدم
_نه نشکسته، یکم کمپرس یخ بذارم روش خوب میشه
_هیس
بعدم در ماشین و با دستش که زیر پاهام بود باز کرد، تنها چیزی که تونستم بگم یه زورگو زیر لب بود که شنید و یه طرحی از لبخند افتاد رو لبش
منو سوار ماشین کرد و خودشم سوار شد، آقا ماشالله در و برامون باز کرد و زدیم از خونه بیرون
زیر لب گفت:
_از روزی که استخدامت کردم یه روز خوش نداشتم من
به زور گفتم:
_ تا روزی که استخدامت بمونمم یه روز خوش نداری
با حرص گفت:
_ساکت شو دیگه، تو هر وضعیتی زبون درازت کار میکنه
???????????????
#پارت163
#پرستار_شیطنت_هایم
_تو نمیذاری من ساکت بمونم
دستاش به وضوح میلرزید، نتونست خودشو نگه داره و با حرص گفت:
_اگه بلایی سر سارا میومد زنده نمیذاشتمت
جیغ زدم:
_ همه ی این دردسرا تقصیر توعه، برو خودتو حلق آویز کن مارو راحت کن
جیغ زدن همانا و تیر کشیدن سرم همانا، آخ و اوخم که بلند شد از جواب دادن منصرفش کرد و فقط به فشار دادن و درآوردن گوز فرمون بدبخت ادامه داد
***
دکتر عکسارو چک کرد:
_یه ضرب خوردگیه سادست، از خانومتون مراقبت کنید فقط... کمپرس یخ بذارید تا ورمش بخوابه
با لفظ واژه ی خانومم منو داریوش هم زمان قیافمون جمع شد
دکتر نگاهی به چهره ی من انداخت و مشکوکانه به داریوش نگاه کرد:
_امیدوارم از پله ها افتاده باشی دخترم
بعد شروع کرد نصیحت کردن:
_زندگی دو روزه، من یه مراجعه کننده دیگه ام داشتم که شوهرش با بیل زده بود تو سرش، افتاد مرد کاری ام از دست ما برنیومد، سعی کنید تو زندگی با هم مهربون باشید...
داریوش حرفشو قط کرد:
_ایشون پرستار بچه های من هستن
دکتر ساکت شد و به قیافه عبوس ما دو تا نگاه کرد، بعد با دستپاچگی لبخندی زد:
_ای وای، معذرت میخوام، خیلی به هم میاید اصلا نمیشه چیز دیگه ای تصور کرد
???????????????
#پارت164
#پرستار_شیطنت_هایم
چپ چپ به هم نگاه کردیم، میخوام صد سال سیاه به این یوبس گوریل نیام
...
ریموتو زد و سوار ماشین شدم، خودشم سوار شد و برگشت سمتم:
_چیزی نمیخوای برات بگیرم؟
در حالی که شماره ی خونه رو میگرفتم گفتم:
_نه آقای جاوید، نمیخوام همین شب شب آخری بیشتر از این زیر دینتون برم، هزینه های بیمارستانم هر چقدر شده بگید که پستون بدم
بچه ها بیشتر از ده بار از خونه زنگ زده بودن، لبخند تلخی زدم، نگرانیشون دلچسب بود
با اخم زل زد بهم:
_تو بدون اجازه ی من بچه هامو بردی با آدمایی که نمیشناسم گردوندی، بعد طلبکارم هستی؟
تماس و قطع کردم و با حرص برگشتم سمتش:
_شما میخوای بچه هات تا آخر تو خونه بمونن؟ با هیچ آدم جدیدی معاشرت نکنن چون شما حتما باید بشناسی طرف و؟
داد زد:
_احمق اونا بچه ان، حداقل به یه سنی باید برسن تا وارد جامعه بشن و بدون دخالت من با آدمای جدید آشنا بشن
حرفش قطعا درست بود، اما کم نیاوردم:
_بعله ولی اون برای بچه هایی صدق میکنه که تفریحشون سرجاشه و از طریق پدر مادرشون با آدمای جدید آشنا میشن، ولی شما یه حصار دور خودت کشیدی و همه رو از خودت روندی، این بچه ها هم محکومن که توی حصار تو بمونن
وقتی از بچگی طوری بزرگ بشی که توی جمع خجالت بکشی حتی سلام کنی، قطعا توی بزرگسالی هم همین روال ادامه داره
تمام مدت داشت با عصبانیت بهم نگاه میکرد
دوستان عزیزم رمان های آنلاین وجذاب میزارم ما روهمراهی کنید.😍
282 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد